عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 10%

عاقبت بخیران عالم جلد 1 نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

عاقبت بخیران عالم جلد 1

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی‌محمد عبداللهی
گروه: مشاهدات: 21037
دانلود: 5213

توضیحات:

عاقبت بخیران عالم جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 133 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21037 / دانلود: 5213
اندازه اندازه اندازه
عاقبت بخیران عالم جلد 1

عاقبت بخیران عالم جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

همسایه ابوبصیر

ابوبصیر می گوید : یکی از اعوان و عمال سلاطین جور در همسایگی من زندگی می کرد اموالی را از راه حرام به دست آورده بود ، منزلش مرکز فساد و عیش و نوش و لهو و رقص و غنا بود و من در مجاورت او در رنج و عذاب بودم و راه چاره ای نمی یافتم بارها او را نصیحت کردم ولی سودی نداشت تا این که سرانجام روزی زیاد اصرار کردم تا شاید برگردد ، به من گفت : فلانی ! من اسیر و گرفتار شیطان شده ام ، به عیش و نوش و گناه عادت کرده ام و نمی توانم ترک کنم بیمارم ولی نمی توانم خودم را معالجه کنم تو برای من همسایه خوبی هستی و من همسایه ای بدم چه کنم اسیر هوا و هوسم ، و راه نجاتی نمی یابم وقتی خدمت امام صادقعليهم‌السلام رسیدی احوال مرا بر آن حضرت عرضه بدار ، شاید برایم راه نجاتی سراغ داشته باشد

ابوبصیر می گوید : از سخن آن مرد متاءثر شدم صبر کردم تا چندی بعد که از کوفه به قصد زیارت امام صادقعليهم‌السلام به مدینه رفتم وقتی خدمت امام شرفیاب شدم ، احوال همسایه و سخنانش را برای آن حضرت بیان کردم فرمود : آنگاه که به کوفه برگشتی ، آن مرد به دیدن تو می آید به او بگو : جعفر بن محمد گفت :

اخرج مما انت فیه و اءنا اءضمن لک الجنة

از گناهانت دست بردار که من بهشت را برای تو ضامن می شوم

ابوبصیر می گوید : بعد از این که کارهایم را انجام دادم به کوفه برگشتم مردم به دیدنم می آمدند و در این میان مرد همسایه نیز به دیدنم آمد بعد از احوال پرسی ، خواست بیرون برود ، اشاره کردم بمان با تو کاری دارم وقتی منزل خلوت شد به او گفتم : من احوال تو را به حضرت صادقعليهم‌السلام عرض کردم فرمود : وقتی به کوفه برگشتی سلام مرا به او برسان و بگو که تو از گناه دست بردار و من بهشت را برایت تضمین می کنم

پیام کوتاه امام آنچنان بر قلب آن مرد نشست که شروع به گریه کرد بعد از آن ، به من گفت : فلانی ! تو را به خدا سوگند جعفر بن محمد چنین گفت ؟ من قسم خوردم که پیام مذکور عین سخن امام است گفت : همین سخن مرا کافی است این را بگفت و از منزل بیرون رفت تا چند روز دیگر از او خبری نداشتم روزی برایم پی فرستاد که به نزد من بیا با تو کاری دارم دعوتش را اجابت کردم و به در خانه اش رفتم از پشت در مرا صدا زد و گفت : ای ابابصیر ! تمام اموال حرامی را که به دست آورده بودم به صاحبانش رد کردم حتی لباسهایم را نیز دادم و الآن برهنه و عریان پشت در هستم ای ابابصیر ! من به دستور امام صادقعليهم‌السلام عمل کردم و از تمام گناهان دست کشیدم

ابوبصیر می گوید : از توبه و دگرگونی مرد همسایه خشنود شدم و از تاءثیر کلام امام به شگفتی افتادم ، به منزل باز گشته ، مقداری لباس و غذا تهیه کردم و برایش بردم چندی بعد باز مرا خواست ، به منزلش رفتم دیدم بیمار و علیل است تا مدتی بیمار بود و من مدتی او را عیادت و احوال پرسی و پرستاری می کردم ، ولی معالجات سودی نداشت تا این که روزی حالش بسیار بد شد و به حالت احتضار در آمد بر بالینش نشسته بودم و او در حال جان دادن بود ناگاه به هوش آمد و گفت :

ای ابوبصیر ! امام جعفر صادقعليهم‌السلام به وعده اش وفا کرد این را گفت و دنیا را وداع نمود

بعد از چندی به سفر حج مشرف شدم و خدمت امام صادقعليهم‌السلام رسیدم یک پایم در دالان و پای دیگرم در صحن خانه بود که امام صادقعليهم‌السلام فرمود : ای ابوبصیر ! ما درباره همسایه تو ، به وعده خودمان وفا کردیم و بهشت را که برایش ضامن شده بودیم ، دادیم(49)

در محضر قاضی

روزی زره علیعليهم‌السلام در زمان خلافتش در کوفه گم شد پس از چندی در نزد مرد مسیحی پیدا شد امیرالمومنین - خلیفه دوران - او را به محضر قاضی برد ، و اقامه دعوی کرد که : این زره از آن من است نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام و اکنون آن را نزد این مرد یافته ام قاضی به مسیحی گفت : خلیفه ادعای خود را اظهار کرد ، تو چه می گویی ؟ او گفت : این زره از آن خودم می باشد و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمی کنم (ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد)

قاضی رو به علی کرد و گفت : تو مدعی هستی و این شخص منکر ، بنابراین بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری علی خندید و فرمود : قاضی راست می گوید اکنون می بایست که من شاهد بیاورم ، ولی من شاهد ندارم قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد ، به نفع مسیحی حکم داد ، و او هم زره را برداشت و روان شد ولی مرد مسیحی خود بهتر می دانست که زره مال چه کسی است ، پس از آن که چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شده ، برگشت ، گفت : این طرز حکومت و رفتار ، از نوع رفتارهای بشر عادی نیست ، از نوع حکومت انبیاست و اقرار کرد که زره از آن علی است طولی نکشید او را دیدند که مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی در جنگ نهروان می جنگد. (50)

پس تو کیستی ؟

امیرالمومنین علیعليهم‌السلام با لشکرش به سوی صفین حرکت کرد در بین راه آب آنها تمام شد و همه تشنه ماندند ، هر چه تفحص و جستجو کردند آبی نیافتند ! به دستور حضرت برای یافتن آب ، مقداری از جاده خارج شدند در بیابان ، به دیری (عبادتگاهی ) برخوردند ، به سویش رفته و از راهبی که داخل دیر بود مطالبه آب کردند راهب گفت : از اینجا تا نزدیکترین چاه آب دو فرسخ فاصله است و هر چند وقت یکبار برای من آب می آورند من آن را جیره بندی می کنم و گرنه از شدت تشنگی می میرم ! حضرت فرمود : شنیدید که راهب چه می گوید ؟ سپاهیانش گفتند : آیا می فرمایی به آنجایی که او می گوید برویم و آب بیاوریم ؟

حضرت فرمود : نیازی به پیمودن این مسیر طولانی نیست آنگاه سر شترش را به سوی قبله گردانید و محلی در نزدیکی دیر را نشان داد و فرمود : آنجا را حفر کنید ، زمین را کندند و خاکها را کنار ریختند تا به سنگ بسیار بزرگی رسیدند و گفتند : ای امیرالمؤمنین ! اینجا سنگی است که وسائل ما (مثل کلنگ و تیشه ) در آن اثر نمی کند ! فرمود : زیر آن سنگ آب است ، جدیت کنید تا آن را بردارید اصحاب جمع شدند و تلاش کردند اما نتوانستند آن سنگ را حرکت دهند حضرت که ناتوانی اصحاب را دید ، نزد آنها آمد و انگشتانش را از گوشه سنگ به زیر آن برد و با یک حرکت آن را تکان داد و از جای برکند و به کناری انداخت که در این هنگام از جای آن سنگ آب فوران نمود

لشکریان آمدند و از آن آب که بسیار گوارا و سرد بود نوشیدند و به دستور حضرت مقدار زیادی آب برای خود برداشتند آنگاه حضرت آن سنگ را برداشت و سر جای خود گذاشت و دستور داد خاک بر آن ریخته و اثر آن را محو کردند راهب که از بالای دیر این منظره را می دید گفت : مرا از اینجا پایین بیاورید ، وقتی او را پایین آوردند نزد علیعليهم‌السلام آمد و گفت : آیا تو پیامبر خدایی ؟ فرمود : نه پرسید : آیا از ملائکه ای ؟ فرمود : نه پرسید : پس تو کیستی ؟ فرمود : من جانشین پیامبر اسلام هستم راهب گفت : دستت را به من بده تا با تو بیعت کنم و مسلمان شوم حضرت دستش را به سوی او دراز کرد و او شهادت به توحید و نبوت و امامت علیعليهم‌السلام داد و مسلمان شد حضرت شرایط و احکام اسلام را برای او گفت ، و سپس از راهب پرسید : چه چیزی باعث شد که تو اسلام بیاوری ؟

راهب گفت : ای امیرالمؤمنین ! این دیر اینجا بنا شده تا کسی که این سنگ را از جای خود بر می دارد شناخته شود ، قبل از من علما و راهبهای زیادی در این دیر ساکن شده اند تا شما را بشناسند ولی موفق نشده اند ، و خدا این نعمت را به من مرحمت نمود ؛ زیرا ما در کتاب خود دیده ایم و از علمای خود شنیده ایم که از محل این سنگ هیچ کس جز پیامبر و یا جانشین پیامبر خبر ندارد ، و تا او نیاید ، محل آن آشکار نمی شود و کسی قدرت کندن آن را ندارد جز همان نبی یا وصی او چون من تحقق این وعده را به دست تو دیدم مسلمان شدم

علیعليهم‌السلام وقتی این سخن را شنید آنقدر گریه کرد که صورت او از اشک چشمانش تر شد و فرمود : خدا را سپاس می گویم که نزد او فراموش شده نیستم و در کتب آسمانی نام مرا ذکر کرده است آنگاه اصحاب را صدا زد و فرمود : بشنوید آنچه برادر مسلمان شما می گوید راهب یک بار دیگر جریان را گفت و همه اصحاب شکر خدا بجای آوردند که از یاران علیعليهم‌السلام هستند

لشکر حرکت کرد و آن راهب تازه مسلمان هم با آنها همراه شد و در جنگ با اهل شام و طرفداران معاویه شهید شد ، حضرت بر او نماز خواند و او را به خاک سپرد و بسیار برای او استغفار کرد. (51)

پدر و مادر و فامیلم همه نصرانی هستند

زکریا ، پسر ابراهیم ، با آنکه پدر ، مادر و همه فامیلش نصرانی بودند و خود او نیز بر آن دین بود ، مدتی بود که در قلب خود ، تمایلی به اسلام احساس می کرد وجدان و ضمیرش او را به اسلام می خواند که سرانجام بر خلاف میل پدر و مادر و فامیل ، دین اسلام را اختیار کرد و به مقررات اسلام گردن نهاد

موسم حج که پیش آمد ، زکریای جوان به قصد سفر حج از کوفه بیرون آمد و در مدینه به حضور امام صادقعليهم‌السلام تشرف یافت ماجرای اسلام خود را برای آن حضرت تعریف کرد امام فرمود :

چه چیز اسلام نظر تو را جلب کرد ؟ گفت : همین قدر می توانم بگویم که این سخن خدا درباره من مصداق می کند که در قرآن به پیامبر خود می گوید :

ما کنت تدری ما الکتاب ولا الایمان ولکن جعلناه نورا نهدی به من نشاء من عبادنا

ای پیامبر تو قبلا نمی دانستی کتاب چیست و نمی دانستی که ایمان چیست ، اما ما این قرآن را که به تو وحی کردیم ، نوری قرار دادیم و به وسیله این نور هر که را بخواهیم راهنمایی می کنیم

امام فرمود : تصدیق می کنم ، خدا تو را هدایت کرده است آنگاه سه بار فرمود : خدایا خودت او را راهنما باش سپس فرمود : پسرکم ! اکنون هر پرسشی داری بگو

جوان گفت : پدر و مادر و فامیلم همه نصرانی هستند ، مادرم کور است ، من با آنها محشورم و قهرا با آنها هم غذا می شوم ، اینک تکلیف من چیست ؟

امام فرمود : آیا آنها گوشت خوک مصرف می کنند ؟ گفت : نه یابن رسول الله ! حتی دست هم به گوشت خوک نمی زنند امام فرمود : معاشرت تو با آنها مانعی ندارد

آنگاه حضرت فرمود : مراقب حال مادرت باش ، تا زنده است به او نیکی کن ، وقتی که مرد جنازه او را به کس دیگری وامگذار ، خودت شخصا متصدی تشییع جنازه اش باش در اینجا به کسی نگو که با من ملاقات کردی ! من هم به مکه خواهم آمد ، انشاءالله در منا همدیگر را خواهیم دید

جوان در منا به سراغ امام رفت در اطراف امام ازدحام عجیبی بود مردم مانند کودکانی که دور معلم خود را می گیرند و پی در پی ، بدون مهلت سؤ ال می کنند ، پشت سر هم از امام سؤ ال می کردند و جواب می شنیدند ایام حج به آخر رسید و جوان به کوفه مراجعت کرد سفارش امام را به خاطر سپرده بود کمر به خدمت مادر بست و لحظه ای از مهربانی و محبت به مادر کور خود فروگذار نکرد با دست خود او را غذا می داد و حتی شخصا جامه ها و سر مادر را جستجو می کرد که شپش نزند این تغییر روش پسر ، خصوصا پس از مراجعت از سفر مکه ، برای مادر شگفت آور بود ! روزی به پسرش گفت :

پسر جان ! تو وقتی که در دین ما بودی و من تو اهل یک دین و مذهب بشمار می رفتیم نسبت به من این همه مهربان نبودی ، اکنون چه شده است ، با این که من تو از لحاظ دین و مذهب با هم بیگانه ایم ، بیش از سابق با من مهربانی می کنی ؟

گفت : مادر جان ! مردی از فرزندان پیامبر ما به من این طور دستور داد

مادر گفت : خود آن مرد هم پیامبر است ؟

پسر گفت : نه ، او پیامبر نیست ، او پسر پیامبر است

مادر گفت : پسرکم خیال می کنم خود او پیامبر باشد ؛ زیرا این گونه توصیه ها و سفارشها جز از ناحیه پیامبران صادر نمی شود

پسر گفت نه مادر ، مطمئن باش او پیامبر نیست ، او پسر پیامبر است ، اساسا بعد از پیامبر ما پیامبری به جهان نخواهد آمد مادر گفت : پسرکم ! دین تو بسیار دین خوبی است ، از همه دینهای دیگر بهتر است ، دین خود را بر من عرضه بدار تا من نیز مسلمان شوم جوان شهادتین را بر مادر عرضه کرد ، مادر مسلمان شد سپس جوان آداب نماز را بر مادر نابینای خود تعلیم داد ، مادر فرا گرفت ، نماز ظهر و عصر را بجا آورد ، شب توفیق نماز مغرب و عشا را نیز پیدا کرد

آخر شب ناگهان حال مادر تغییر کرد ، مریض شد و به بستر افتاد پسر را طلبید و گفت :

پسرکم ! یک بار دیگر آن چیزهایی را که به من تعلیم کردی تکرار کن ، پسر بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام ؛ یعنی ایمان به پیامبر و فرشتگان و کتب آسمانی و روز باز پسین را به مادر تعلیم کرد مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جاری و جان به جان آفرین تسلیم کرد صبح که شد ، مسلمانان برای غسل و تشییع جنازه آن زن حاضر شدند ، کسی که بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد ، پسر جوانش زکریا بود. (52)

دو راهی بهشت و دوزخ

حرّبن یزید ریاحی ، مردی شجاع و نیرومند است اولین بار که عبیدلله بن زیاد حاکم کوفه ، می خواهد هزار سوار برای مقابله با حسین بن علیعليهم‌السلام بفرستد ، او را به فرماندهی این گروه انتخاب می کند اینک حر آماده شده است تا با حسینعليهم‌السلام بجنگد ، صحنه ای تماشایی است ، گوشها منتظر این خبرند که بشنوند حر با آن شجاعت و نیرومندی و دلیری با حسینعليهم‌السلام چه می کند ؟

حر با این که ابتدا جلو راه امامعليهم‌السلام را گرفت و او را رنجانید ، بگونه ای که امام نفرینش کرد و وقتی که با سربازان تحت امرش سر راه بر حضرت ابی عبدلله گرفت ، حضرت به او فرمود : ثکلتک امک ؛ مادرت به عزایت بنشیند

ولی بر خلاف تصور و انتظار ، راوی می گوید : در آن هنگام حربن یزید ریاحی را در لشکر عمر سعد دیدم در حالی که مثل بید می لرزید ! من تعجب کردم ، جلو رفتم ، گفتم : حر ! من تو را مرد بسیار شجاعی می دانستم بطوری که اگر از من می پرسیدند شجاع ترین مردم کوفه کیست ؟ از تو نمی توانستم بگذرم اینک چطور ترسیده ای ؟ که این گونه لرزه بر اندامت افتاده است ؟ حر جواب داد : اشتباه کرده ای ، من از جنگ نمی ترسم

- پس از چه ترسیده ای ؟ حر گفت : من خودم را بر دو راهی بهشت و جهنم می بینم ، نمی دانم چه کنم ؟ و کدام راه را انتخاب کنم

عاقبت تصمیمش را گرفت ، آرام آرام اسب خودش را کنار زد ، بطوری که کسی نفهمید چه مقصود و هدفی دارد ، همین که رسید به نقطه ای که نمی توانستند جلویش را بگیرند ، ناگهان تازیانه ای به اسبش زد و خود را نزدیک خیمه حسینعليهم‌السلام رسانید سپرش را وارونه کرد ، کنایه از این که برای جنگ نیامده ام بلکه امان می خواهم به نزدیک امام حسینعليهم‌السلام که رسید ، سلام عرض کرد و سپس گفت :

هل لی توبة آیا توبه از من پذیرفته است ؟

اباعبدلله فرمود : بله ، البته قبول است

آنگاه حر عرض کرد : آقا حسین جان ، به من اجازه ده تا به میدان روم و جان خویش را فدای راهت کنم

امام فرمود : اینک تو مهمان ما هستی ، از اسب پیاده شو و چند لحظه ای را نزد ما بمان

حر گفت : آقا اگر اجازه بفرمایید تا به میدان روم بهتر است گویا حر خجالت می کشید و شرم داشت ، شاید با خودش زمزمه می کرد که :

ای خدا ! من همان گنهکاری هستم که اولین بار دل اولیای تو و بچه های پیامبرت را لرزاندم

بسیار مضطرب به نظر می رسید ، برای رفتن به میدان جنگ خیلی عجله داشت ؛ زیرا که با خود می اندیشید : نکند هم اکنون که این جا نشسته ام یکی از بچه های حسینعليهم‌السلام بیاید و چشمش به من بیفتد و من بیش از این شرمنده و خجل شوم ؟ !

امامعليهم‌السلام به او اجازه رفتن به میدان داد و او چون عقابی تیز پرواز خود را به میدان رسانید ، طولی نکشید که از اسب به زمین افتاد ، امامعليه‌السلام را صدا زد ، حضرت فورا خودش را به بالین او رسانید حر با کمال خجلت نظری به طرف حضرت انداخت و گفت : ای پسر رسول خدا ! آیا از من راضی شدی ؟

فرمود : بله ای حر من از تو راضی هستم و خدا هم راضی است ؛ اءنت حر کما سمتک امک ؛ تو آزاده ای همانطوری که مادرت تو را چنین نام نهاد و او با کمال دلخوشی جان به جان آفرین تسلیم کرد(53)

استادی که شاگرد شد

مرحوم آیت الله سید حسین کوه کمره ای از شاگردان صاحب جواهر ، مجتهدی معروف بود و در نجف اشرف ، حوزه درس معتبری داشت هر روز طبق معمول در ساعت معین برای تدریس در مسجد حاضر می شد

یک روز از جایی بر می گشت که نیم ساعت زودتر به محل تدریس آمد ، بطوری که هنوز از شاگردانش کسی نیامده بود ، در این هنگام دید شیخ ژولیده ای که آثار فقر در او نمایان است در گوشه مسجد مشغول تدریس می باشد و چند نفر به دور او حلقه زده اند مرحوم سید حسین خود را به او نزدیک کرده و سخنانش را گوش کرد ، با کمال تعجب حس کرد که این شیخ ژولیده ، بسیار محققانه درس می گوید

روز بعد زودتر آمد و به سخنان شیخ گوش داد و بر اعتقاد روز پیشش افزوده شد این عمل چند روز تکرار گردید و برای سید حسین یقین حاصل شد که این شیخ از خودش فاضلتر است و اگر شاگردان خود نیز در درس شیخ شرکت کنند بیشتر بهره می برند ، اینجا بود که خود را در میان دو راهی کبر و تواضع دید و سر انجام بر کبر پیروز شد

فردا که شاگردانش اجتماع کردند ، خطاب به آنها گفت : دوستان ! امروز می خواهم مطلب تازه ای به شما بگویم این شیخ که در آن گوشه مسجد با چند شاگرد نشسته ، برای تدریس از من شایسته تر است و خود من هم از او استفاده می کنم ، از این پس همه با هم پای درس او حاضر می شویم از آن روز ، همه در جلسه درس آن شیخ ژولیده ، که کسی جز مرحوم شیخ مرتضی انصاری - قدس سره - نبود ، شرکت نمودند و از آن پس ، افتخار شاگردی آن استاد بزرگ فقه آل محمد نصیبشان شد(54)

نمک شناس یا نمک به حرام ؟ !

یکی از اخیار اصفهان که به علامه مجلسی ارادت داشت شبی بعد از نماز جماعت خدمت ایشان آمد و گفت : گرفتاری مهمی برایم پیش آمده است علامه مجلسی گفت : چه گرفتاری ؟ آن مرد گفت : لوطی باشی محل ، به من خبر داده است که امشب با دوستانش می خواهند به خانه من بیایند و شام میهمان من باشند و قهرا می دانم اسباب لهو و لعب را هم می آورند و موجبات ناراحتی ما را فراهم می کنند و ما را در حرام می اندازند

علامه مجلسی گفت : خودم می آیم و به لطف خداوند مساءله آنرا آنطوری که خدا بخواهد حل و فصل می کنم جناب علامه از راه مسجد جلوتر از میهمانها به خانه آن مرد رسید ، وقتی بعد از مدتی لوطی باشی و رفقایش وارد شدند ، ناگهان چشمشان به شیخ الاسلام اصفهان ؛ مرحوم مجلسی افتاد ، تنبک و تنبورهای خود را پنهان کردند و مؤ دبانه در محضر او نشستند اما لوطی باشی از میزبان سخت ناراحت و دلگیر شده که او علامه مجلسی را موی دماغ و مزاحم عیششان کرده بود

لوطی باشی شروع به سخن گفتن کرد و گفت : جناب مجلسی ! ما لوطیها صفات خوبی هم داریم ، کمتر از اهل علم هم نیستیم مجلسی گفت : من که چیزی از خوبیهای شما نمی دانم لوطی باشی گفت : جناب مجلسی تو با ما معاشرت نداری که بدانی ما چه صفات خوبی داریم ؛ ما در نمک شناسی بی نظیریم لوطی کسی هست که اگر نمک کسی را چشید تا آخر عمر یادش نمی رود و به صاحب نمک خیانت نمی کند علامه گفت : من این حرف شما را نمی توانم بپذیرم که شما نمک شناسید و نمکدان نمی شکنید بگو ببینم چند سال از سن شما می گذرد ؟ لوطی باشی گفت : چهل سال علامه مجلسی گفت : چهل سال است نعمت خدا را می خوری و معصیت خدا را می کنی ای نمک به حرام !

این جمله را که گفت مثل آبی که به آتش بریزند لوطی باشی خاموش شد و راستی که او را تحت تاءثیر قرار داد تا آخر مجلس دیگر یک کلمه هم حرف نزد و در فکر فرو رفت مجلس تمام شد و هر کس به خانه اش رفت لوطی هم به خانه اش رفت تا بخوابد اما مگر خوابش می برد ! بله درست گفت چهل سال عوض نمک شناسی نسبت به کسی که به او همه چیز داده ؛ سلامتی ، بضاعت ، ثروت ، و . نمک به حرامی کرده فکر کرد و فکر کرد تا آخر تصمیم خود را گرفت فردا صبح پس از اذان ، علامه مجلسی شنید که کسی در خانه اش را می زند ، در را باز کرد ، دید لوطی باشی است گفت : آقای شیخ ! آیا اگر من توبه کنم خدا مرا می بخشد و می آمرزد و قبولم می کند ؟ علامه مجلسی گفت : بله ، البته خدا کریم و غفور است ، انسان هر قدر هم گناهش زیاد باشد اما اگر حقیقتا پشیمان شود و به درگاه خداوند بزرگ توبه کند خداوند تعالی گناهان او را می بخشد و او را قبول می کند لوطی باشی گفت : من پشیمانم و توبه کردم تو از خدا بخواه تا مرا بیامرزد. (55)

اگر آن زن شما را بخشید من هم شما را بیامرزم

در میان بنی اسرائیل پادشاهی بود که یک قاضی داشت و آن قاضی برادری که به صدق و صفا و صلاح معروف بود و آن برادر زن صالحه ای که از نسل پیامبران بود پادشاه را کاری پیش آمد که می بایست کسی را دنبال آن می فرستاد به همین خاطر به قاضی خود گفت : که مرد خوب و مورد اعتمادی را برایش پیدا کند ، قاضی هم برادر خود را معرفی کرد و گفت : کسی را معتمدتر از او سراغ ندارم سپس کار پادشاه را با برادرش در میان گذاشت و از او خواست که خودش را برای سفر مهیا کند او قبول نکرد و گفت : من نمی توانم زن خود را تنها بگذارم ، قاضی بسیار اصرار و پافشاری کرد تا برادرش را مجبور به سفر کرد و او چون مضطر شد گفت : ای برادر ! بعد از خدا همه چیز من زنم می باشد ، من برای او خیلی دل واپسم تو باید قول بدهی که بعد از من کارهای او را انجام دهی و نگذاری او سختی ببیند ، قاضی قبول کرد و برادرش رفت در حالی که زن او از رفتنش راضی نبود قاضی به خاطر قولی که به برادر خود داده بود زیاد پیش زن برادر خود می آمد و از نیازهای او می پرسید و کارهای او را انجام می داد تا اینکه سرانجام شیطان کار خود را کرد و محبت آن زن را در دل او انداخت و زن برادر خود را وادار به زنا کرد ولی زن قبول نمی کرد و هر چه اصرار می کرد ، زن امتناع می نمود

قاضی به زن گفت : به خدا سوگند اگر قبول نکنی به پادشاه می گویم که این زن زنا کرده و نزد من ثابت شده است زن گفت : هر کار که می خواهی بکن که من زنا نخواهم کرد

قاضی نزد پادشاه رفت و گفت : زن برادرم زنا کرده پادشاه گفت : او را سنگسار کن ، قاضی نزد زن برادر برگشت و گفت : من حکم سنگسار تو را گرفته ام ، اگر قبول کنی و کام من برآری ، آن را اجرا نخواهم کرد و گرنه سنگسارت خواهم نمود زن گفت : من به این کار ناشایست دست نمی زنم و تو هر آنچه می خواهی بکن

قاضی وقتی دید زن برادرش تسلیم نمی شود ، مردم را باخبر کرد و آن زن را به صحرا برد و چاله ای کند و زن را در آن قرار داد و مردم شروع کردند به طرف او سنگ پرتاب کردن ، تا زمانی که گمان کردند کارش تمام شده و به اتفاق قاضی به خانه هایشان برگشتند اما زن که هنوز رمقی داشت و نیم جان بود ، چون شب شد از گودال بیرون آمد نای راه رفتن نداشت به روی زمین افتاد و به حالت سینه سر خود را می کشید تا به خانه ای در وسط بیابان رسید بر در آن خانه خوابید تا صبح شد ، مرد صاحبخانه در را باز کرد آن زن را دید ، از جریان آمدنش به آنجا سؤ ال کرد ، زن سر گذشت خود را برای او تعریف کرد ، مرد صاحب خانه بر او رحم کرد و او را به خانه خود برد

آن مرد پسر کوچکی داشت که غیر از آن ، فرزند دیگری نداشت او زن را مداوا کرد تا زخم و جراحتهای بدن او بهبود یافت و تربیت فرزند کوچکش را به او سپرد مرد مال و ثروت زیادی داشت و غلامی که او را خدمت می کرد ، آن غلام عاشق آن زن شد و دلی صد دل گرفتار او و به او در آویخت گفت : اگر با من مباشرت نکنی تو را می کشم ، زن گفت : هر کاری می خواهی بکن که ممکن نیست این کار بد از من صادر شود آن غلام وقتی از زن ماءیوس شد آمد و فرزند کوچک مرد را کشت و پیش او رفت و گفت : این زن زنا کار را که آوردی و فرزند خود را به او سپردی ، فرزندت را کشت مرد پیش زن آمد و به او گفت : چرا چنین کردی ؟ آیا فراموش کردی که من در حق تو چه خوبیها کردم ؟ زن جریان را برای او تعریف کرد و بی گناهی خود را اثبات نمود ولی مرد صاحب خانه گفت : من دیگر دلم راضی نمی شود که تو در این خانه بمانی ، این بیست درهم را بگیر و از اینجا برو ، اینها را توشه خود کن و خدا را کارساز خود بدان و او را در شب هنگام از خانه اش بیرون کرد

زن در تاریکی شب راهی را پیش گرفت و رفت تا صبح به دهی رسید ، دید مردی را به دار کشیده اند و هنوز زنده است علت به دار کشیدن او را پرسید ، گفتند : او بیست درهم قرض دارد و قانون ما این است که هر کس بیست درهم قرض داشته باشد او را بر دار می کشند و تا ادا نکند او را پایین نمی آورند زن بیست درهم خود را داد و آن مرد را خلاص کرد مرد که از بالای دار به زمین آمده بود نفس راحتی کشید و گفت : ای زن هیچ کس به اندازه تو بر من حق ندارد تو جان مرا نجات دادی ، هر جا که می روی من در خدمت تو می آیم تا کمی از لطف تو را جبران کنم او همراه زن آمد تا به کنار دریا رسیدند ، می خواستند به آنطرف دریا بروند ولی نه پولی داشتند و نه کشتی در کنار دریا کشتیهای زیادی بود و مردمی که می خواستند بر آن کشتیها سوار شوند و کالاهای خود را بار بزنند و به آن طرف دریا بروند مرد به زن گفت : تو همین جا بمان تا من بروم و برای آن مردمی که می خواهند کشتی خود را بار بزنند کار کنم و پولی بگیرم و مقداری غذا بخرم و پیش تو آورم و بعد می خوریم و از این جا می رویم مرد نزد کشتیبانها رفت و گفت : در کشتی شما چه کالایی است ؟ گفتند : انواع و اقسام کالاها ، جواهر ، مشک ، عنبر ، حریر و . و این یک کشتی خالی است که ما خود سوار آن می شویم

گفت : قیمت این کالاها چند می شود ؟ گفتند : خیلی می شود و ما الآن حساب آن را نداریم مرد گفت : من یک متاعی دارم که از همه آن چه شما در کشتی تان دارید با ارزشتر است گفتند : آن چیست ؟ گفت : کنیزی دارم که شما هرگز به آن زیبایی و حسن و جمال ندیده اید گفتند : به ما بفروش گفت : می فروشم ولی به شرط آن که اول یکی از شما برود او را ببیند و خبر بیاورد که چه تحفه ای است تا ارزان نخرید و بعد پول آن را به من بدهید و من که از اینجا رفتم مال شما باشد ، آنها قبول کردند ، کسی را فرستادند او خبر آورد که هرگز کنیزی به آن زیبایی ندیده ام و آن مرد ده هزار درهم پول زن را گرفت و رفت

وقتی مرد رفت کشتیبانان پیش زن آمدند و به او گفتند : که برخیز و بیا با ما برویم گفت : نمی آیم مرا با شما کاری نیست ، گفتند : ما تو را از صاحبت خریده ایم ، آن آقا و صاحب من نبود ، گفتند : ما نمی دانیم ، خریده ایم و اگر نمی آیی تو را به زور خواهیم برد زن به ناچار با آنها رفت

به نزدیک کشتیها که رسیدند ، چون هیچیک از آنها به دیگری اعتماد نداشت زن را در کشتی که حامل کالاها بود سوار کردند و خودشان در کشتی دیگر سوار شدند و کشتیها را از لنگر خارج نموده و به سوی مقصد حرکت کردند ، به وسط دریا که رسیدند ، خداوند بادی فرستاد و دریا متلاطم شد و کشتی آنها با کلیه سرنشینانش غرق شد و زن با کالاهای آن سالم در جزیره ای پهلو گرفت

آن زن از کشتی بیرون آمد و آن را بست و گشتی در جزیره زد دید جای خوشی است ، درختان پر از میوه و سر به فلک کشیده ، نهرهای پر از آب ، هوای خوب و . دارد با خود گفت در این جزیره می مانم و عبادت خداوند بزرگ را می کنم و از این آب و میوه ها می خورم تا مرگم فرا رسد در آن زمان در میان بنی اسرائیل پیامبری بود خداوند به او وحی کرد که نزد پادشاه برو و به او بگو که در جزیره ای از جزایر فلان دریا ، بنده ای از بندگان خاص من زندگی می کند که تو و اهل مملکتت همگی باید نزد او بروید و به گناهان خود اقرار و اعتراف کنید و از او بخواهید که از گناهان و خطاهای شما درگذرد ، تا اگر او شما را بخشید من هم شما را بیامرزم آن پیامبر پیام الهی را به پادشاه رسانید ، او با ملتش به آن جزیره رفتند و آن زن را دیدند و هر یک زبان به اقرار و اعتراف گشودند

پادشاه گفت : این قاضی نزد من آمد و گفت : زن برادرم زنا کرده و من بدون آن که از او شاهدی بخواهم که شهادت دهد ، حکم به سنگسار آن زن کردم ، می ترسم که بخاطر آن گناهی کرده باشم ، می خواهم که برای من استغفار کنی ، زن گفت : خدا تو را بیامرزد ، بنشین آنگاه شوهرش که او را هم نمی شناخت آمد و گفت : من زنی داشتم در نهایت فضل و صلاح و تقوا ، برای کاری از شهر بیرون رفتم ولی او راضی به رفتن من نبود ، سفارش او را به برادر خود کردم ، وقتی برگشتم و او را نیافتم سراغش را گرفتم ، برادرم گفت : او زنا کرد و سنگسارش کردیم اینک می ترسم که در حق او کوتاهی کرده باشم ، از خدا بخواه که مرا بیامرزد زن گفت : خدا تو را بیامرزد ، و او را در کنار پادشاه نشانید

قاضی پیش آمد و گفت : برادرم زنی داشت ، عاشق او شدم و از او خواستم زنا کند ، قبول نکرد ، پیش پادشاه رفتم ، او را به دروغ متهم به زنا ساختم و سنگسارش کردم ، حال تو از خدا بخواه مرا بیامرزد زن گفت : خدا تو را بیامرزد و رو به شوهرش کرد و گفت : بشنو سپس شخصی که در بیابان خانه داشت آمد و جریان خود را نقل کرد و گفت : آن زن را در شب بیرون کردم ، می ترسم درنده ای او را دریده باشد ، از خدا بخواه از تقصیر من درگذرد زن گفت : خدا تو را بیامرزد غلام او هم اعتراف کرد ، به مرد گفت : بشنو و او را هم بخشید نوبت آن مرد دار کشیده رسید و او حکایت خود را نقل کرد زن گفت : خدا تو را نیامرزد چون تو بدون دلیل در برابر نیکی من بدی کردی آنگاه آن زن عابده صالحه رو به شوهر خود کرد و گفت : من زن تو هستم و آنچه تو امروز شنیدی سرگذشت من بود ، مرا دیگر احتیاجی به شوهر نیست از تو می خواهم که این کشتی پر از کالای گرانبها را برای خود ببری و مرا در این جزیره بگذاری تا عبادت کنم ، دیدی که از دست مردان چه کشیدم شوهر او را گذاشت و با کشتی پر از کالا به همراه پادشاه و همه اهل مملکت به خانه خویش بازگشتند(56)