گام آغازین قسمت اول
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
|
|
الّا بر آنکه دارد با دلبری وصالی
|
در اولین روزهای خرداد سال 1331 هجری شمسی آقا سید مصطفی برای کسب روزی حلال از خانهاش بیرون آمده بود. همانند روزهای گذشته قسمتی از محله امامزاده یحیی را طی کرده بود که کم کم در قدمهای او درنگ و سستی پیدا شد؛انگار اتفاق و حادثهای روی داده بود. گوشهایش را بیش از پیش تیز کرد؛ بعضی از اهالی کوچه و محله درباره حادثهای با یکدیگر گفتگو میکردند. هر چه بیشتر در محله امامزاده یحیی قدم بر میداشت، بیشتر و بیشتر کنجکاو میشد؛ عاقبت طاقت نیاورد و از همسایهها و اهالی محل پرسید:
- چه خبر است؟ چه شده؟!
و آنها نیز بلافاصله خبری را به آقا سید مصطفی دادند که او را به یکباره سرجایش میخ کوب کرد. به خوبی پیدا بود از این خبر بسیار محزون و غمگین شده است. این غم و ناراحتی از حرکات و رنگ و روی آقا سید مصطفی به خوبی پیدا بود.
آقا سید مصطفی پس از شنیدن آن خبر، بیاختیار و ناخودآگاه به یاد خاطرهای بسیار شگفت و هیجانانگیز افتاد؛ خاطرهای که تمام سلولهای مغز او را دوباره به خود مشغول کرده بود!
او در آن لحظات به یاد خاطرهای افتاده بود که بخشی از آن، هر روح و روانی را به جنب و جوش و تلاطم میآورد و بخشی از آن نیز، بسیار غیر طبیعی و خارق العاده بود!
آقا سید مصطفی مردی روشن ضمیر و نابینا؛ بسیار مؤمن و با صفا و اهل کار و تلاش بود. کار و پیشهاش مسأله گویی و روضهخوانی بود. به طور مرتب به خانههای مردم میرفت و مسائل شرعی و قرائت حمد و سوره و ذکرهای نماز را به بچهها و خانمهای خانه یاد میداد. بسیاری از آنها مسألههای جدیدشان را نیز از آقا سید مصطفی میپرسیدند و او اگر جواب را میدانست، همان وقت پاسخ میداد و اگر نمیدانست، میرفت میپرسید و در جلسههای بعد پاسخ میداد.
آقا سید مصطفی اغلب برای یادگیری مسألههای جدید به محله دیگری میرفت؛ محلهای معروف به «حمام گلشن» واقع در روبروی بازار امام زاده سید اسماعیل. در این محله شیخی زندگی میکرد که آقا سید مصطفی دوست داشت همه مسائل و سؤالاتش را از او بپرسد؛ شیخی که شخصیت و اعمال و رفتارش آقا سید مصطفای نابینا و روشن ضمیر را نیز مجذوب و شیفته خویش کرده بود.
برادرش بارها از روی دلسوزی به او اعتراض کرده بود که چرا مسألههایش را از علما و فضلای محله خودشان نمیپرسد؟ چرا خودش را عصا زنان، با آن همه مشقت و زحمت، به محله حمام گلشن میرساند و باز میگردد؟!
و آقا سید مصطفی در پاسخ تنها میگفت: راستش من هر وقت به محله حمام گلشن میروم و از آن شیخ موضوع و مسألهای را میپرسم، او با یک صبر و حوصلهای خاص و از روی کتاب، مسألهها را شمرده شمرده به من تفهیم میکند و من جواب مسأله هایم را به خوبی متوجه میشوم و این جوابها به دلم مینشیند.
اما آن روز در بسیاری از محلههای قدیمی تهران، خبر وفات شیخی بسیار دوست داشتنی و با تقوا پیچیده بود؛ شیخی که خبر وفاتش همه مؤمنین و مردمی را که با او آشنایی داشتند در غم و ماتم فرو برده بود. این غم و ماتم را در چهره عالمان و روحانیون و آدمهای با معنویت و اهل معنای شهر بیشتر میشد مشاهده کرد. این غم و ماتم بسیار بزرگ و شکننده جلوه میکرد و برای هر غریبه و ناآشنایی بسیار عجیب و سؤال برانگیز بود؛ زیرا اگر آن روز هر غریبهای از هر یک از مؤمنان تهران میپرسید: آیا امروز یک مرجع تقلیدی از دنیا رفته است که مؤمنین و علمای تهران را تا این اندازه محزون و ناراحت کرده است؟
جواب میدادند: نه.
اگر آن غریبه میپرسید: آیا یک عالم و مجتهد و فقیهی برجسته از دنیا رفته است؟
باز هم جوابش میدادند: نه.
و اگر آن غریبه باز هم میپرسید: آیا یکی از واعظان و خطیبان مشهور و بزرگ تهران از دنیا رفته است؟
باز هم آن غریبه جواب میشنید؟ نه، نه!
و عاقبت اگر آن غریبه گیج و متحیر میشد و میپرسید: پس این شیخی که از دنیا رفته است چه عنوان و منصبی داشت که وفاتش همه مؤمنین و متدینین، به خصوص عالمانِ اهل معنای تهران را تا این اندازه محزون و غمگین کرده است؟
در این هنگام او فقط این جواب را میشنید: امروز یک «روضه خوان» از دنیا رفته است!
و سپس آن کسی که این جواب را داده بود میزد زیر گریه و زار زار شروع به گریه میکرد.
آری! آن روز شیخی از دنیا رفته بود که خودش همیشه دلش میخواست تا فقط و فقط یک روضهخوان و مبلّغی ساده و مردمی باشد؛ راهی که با تمام سادگی هایش همیشه برای صالحان و اولیای خاص الهی بسیار بسیار جذاب و پرکشش بوده است.
آن روز شیخی از دنیا رفته بود که در ظاهر اگر چه واعظ و روضهخوانی ساده و بی ادعا بود، ولی بسیاری از عالمان و مجتهدان بزرگ تهران با اعتقاد و عقیدهای کامل پای موعظهها و روضهخوانیهای او میآمدند و او را صاحب مقامات و کمالات والای انسانی میدانستند؛ شیخی که دیدارش هر انسانی را به یاد خدا میانداخت، شیخی که هر عالم و غیر عالمی با اولین برخورد، به خوبی احساس میکرد که این شیخ بیتردید یکی از مصداقهای این حدیث امام صادقعليهالسلام
است: «جالِسُوا مَن یذَکِّرْکُمُ اللَّهَ رُؤْیتُهُ، وَیزِیدُ فِی عِلْمِکُمْ مَنْطِقُهُ، وَیرَغِّبُکُم فِی الآخِرَةِ عَمَلُهُ»
با کسانی نشست و برخاست کنید که رؤیت و دیدنشان شما را به یاد خدا بیندازد، و سخنان و گفتارشان موجب فزونی دانش شما، و رفتار و اعمالشان موجب رغبت و تمایل شما به آخرت گردد.
شیخ و روضهخوانی که به واقع مسلمانی کامل بود و به حقیقت بنابر آخرین دین از ادیان توحیدی و آسمانی بی هیچ کم و زیادی خودش را به خدای - عزّ جلاله - به طور کامل تسلیم کرده بود.
«وَما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالإِنْسَ إِلّا لِیعْبُدُونِ»
و جن و انس را خلق نکردم مگر برای آنکه مرا بندگی کنند.
آن روز خبر وفات شیخی در شهر پیچیده بود که هم عالمان و خواص، و هم تودههای مردم تهران با همان لهجه تهرانی او را فقط با این اسم و رسم یاد میکردند:
«آقای آشیخ مرتضای زاهد».
آقای آشیخ مرتضای زاهد همان شیخی بود که خانهاش در محله حمام گلشن در روبروی بازار سید اسماعیل تهران قرار داشت؛ او همان شیخی بود که شخصیت و مرامش سبب شده بود تا آدمی نابینا چون آقا سید مصطفی نیز با جان و دل برای پرسیدن سؤالاتش، خود را عصا زنان از محله امامزاده یحیی به خانه او در محله حمام گلشن برساند و دوباره همین راه را عصا زنان بازگردد.
اما آن روز که آقا سید مصطفی از وفات آقا شیخ مرتضی باخبر شده بود به یکباره و بیاختیار داستان و ماجرای بسیار شگفت و جالبی به یادش افتاده بود؛ داستان و خاطرهای شگفت که از سالها پیش در خاطره و سینه آقا سید مصطفی به صورت یک راز جا گرفته بود، خاطرهای که آقا شیخ مرتضی را بیش از پیش برای او دوست داشتنیتر کرده بود.
این خاطره و داستان در یکی از همان رفت و آمدهای آقا سید مصطفی به خانه آقا شیخ مرتضی اتفاق افتاده بود. این ماجرا، در واقع دارای دو قطعه بود؛ اولین قطعه در خانه آقا شیخ مرتضی اتفاق افتاده بود و دومین قطعه در بیرون از آنجا شکل گرفته بود. اما این دو قطعه از هم جدا نبودند و هر دو به یکدیگر مربوط میشدند و هر یک تکمیل کننده دیگری بود و هر دو بر روی هم، داستان و ماجرای بسیار شنیدنی و شگفتی را به وجود آورده بودند.
ماجرای اول - یعنی همان قطعهای که در خانه آقا شیخ مرتضی اتفاق افتاده بود - ماجرای اصلی و حقیقی و اساس و ریشه این داستان بود؛ و ماجرای دوم - یعنی همان قطعهای که در بیرون از خانه آقا شیخ مرتضی شکل گرفته بود - ماجرای اول را کامل و داستان را شگفت انگیزتر کرده بود.
در یکی از روزهایی که آقا سید مصطفی به خانه آقا شیخ مرتضی وارد شده بود واقعهای بسیار عظیم روی داده بود و اگر چه آقا سید مصطفی از نعمت بینایی محروم بود و نتوانسته بود تا با چشمهای خود، آن واقعه را مشاهده کند، ولی آقا شیخ مرتضی خودش با صراحت برای او تعریف کرده بود که در آن لحظات چه اتفاق و واقعه عظیمی در آنجا روی داده است!...
آقا سید مصطفی پس از اینکه این واقعه را از زبان آقا شیخ مرتضی میشنود، به اندازهای ذوق زده و مسرور میشود که تصمیم میگیرد تا هر چه زودتر از خانه آقا شیخ مرتضی بیرون بیاید و این واقعه را برای دیگران تعریف کند. ولی زمانی که پایش را از خانه بیرون میگذارد ماجرای شگفتانگیز و بسیار عجیب دیگری آغاز میشود!
زمانی که آقا سید مصطفی از خانه آقا شیخ مرتضی بیرون میآید هیچ گاه این فرصت را پیدا نمیکند تا آن واقعه را برای کسی بازگو کند!! همیشه اسباب و شرایطی پیش میآمد و جلوی بیان و افشای آن واقعه را میگرفت. آقا سید مصطفی در روزهای اول گمان میکرد این اسباب و شرایط به صورت تصادفی اتفاق افتاده است. او همچنان در خلوتهای خود امیدوار بود آن واقعه را برای دیگران تعریف کند. اما روزها و هفتههای زیادی میگذرد و او هیچ وقت چنین فرصتی را پیدا نمیکند.
رفته رفته و پس از ماهها، آقا سید مصطفی یقین پیدا میکند قدرت و نیرویی ماورای طبیعی جلوی بیان و افشای آن واقعه را گرفته است و آن واقعه از اسرار و رازهای ناگفتنی است.
هر که را اسرار حق آموختند
|
|
مُهر کردند و زبانش دوختند
|
در آن سالهای قبل از وفات آقا شیخ مرتضی، این تصرف و نیروی ماورای طبیعی حجت و دلیلی قاطع برای آقا سید مصطفی شده بود. او با این پیشآمد بر یقینش افزوده شده بود که ماجرای خانه آقا شیخ مرتضی واقعیت و حقیقتی قطعی و انکارناپذیر است. گرچه اگر این قطعه دوم و این تصرفات هم پیش نیامده بود، باز هم او نسبت به آن واقعه هیچ شک و تردیدی پیدا نمیکرد؛ زیرا آن واقعه را «آقای آشیخ مرتضای زاهد» ادعا کرده بود؛ مردی که یکی از جلوههای والای تقوا و صداقت و بیادعایی بود؛ مردی که نه فقط تودههای مردم، بلکه خوبان و عالمان بزرگ تهران به او اعتقادی کامل داشتند و آن را با صراحت بر زبان میآوردند و آقا سید مصطفی هم شاید از بسیاری از آن تأییدات با خبر بود.
یکی از ارادتمندان و معتقدان به آقا شیخ مرتضی زاهد، مرحوم حضرت آیت اللهآقای حاج میرزا عبدالعلی تهرانی بود. (پدر حضرات آیات حاج آقا مرتضی و حاج آقا مجتبی تهرانی) آن بزرگوار با آنکه یکی از عالمان و مجتهدهای معروف و برجسته تهران بود، با صراحت تأکید و تصریح میکرد که از ارادتمندان و از مریدهای آقا شیخ مرتضی زاهد در اخلاق و تزکیه نفس است.
یکی دیگر از عالمان و معتقدان به آقا شیخ مرتضی زاهد، مرحوم حضرت آیت اللهحاج شیخ مهدی معزّی بود. آن بزرگوار خودش یکی از علمای اخلاق و از عالمان مهذب و وارسته تهران بود؛ عالمی ربّانی که تأثیر نفسش در میان مؤمنین و پیرمردهای محلههای قدیم تهران زبانزد و مشهور است. او میگفت:
«در زمان رضاخان دو نفر بودند که به حقیقت، بیشتر از بقیه، ایمان و دین مردم تهران را نگه داشتند... یکی از آن دو نفر آقای آشیخ مرتضی زاهد بود».
و مرحوم حضرت آیت اللهآقای حاج سید یحیی سجادی از علمای بزرگ تهران نیز او را از نمونههای تقوا و پرهیزکاری دانسته و گفته است:
«به راستی که این آقای آشیخ مرتضای زاهد فقط جسم و بدنش در اینجاست ولی خودش در یک دنیای دیگری است.»
آقا شیخ مرتضی زاهد در سال 1247 هجری شمسی در تهران، در همین محله حمام گلشن، چشم به جهان گشود. پدرش آخوند ملاآقا بزرگ، مردی روحانی و یکی از واعظان و روضه خوانهای توانا و بلند آوازه تهران بود؛ تا آنجا که به او «مَجدالذاکرین» لقب داده بودند.
بنابر آنچه که در ششمین جلد از گنجینه دانشمندان آمده است آقا شیخ مرتضی ابتدا درسهای مقدماتی را نزد پدرش و بعضی دیگر از فضلای تهران فرا میگیرد و آن گاه به