تفسیر نمونه جلد ۲

تفسیر نمونه0%

تفسیر نمونه نویسنده:
گروه: شرح و تفسیر قرآن

تفسیر نمونه

نویسنده: آية الله مکارم شيرازي
گروه:

مشاهدات: 41476
دانلود: 3462


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5 جلد 6 جلد 7 جلد 8 جلد 9 جلد 10 جلد 11 جلد 12 جلد 13 جلد 14 جلد 15 جلد 16 جلد 17 جلد 18 جلد 19 جلد 20 جلد 21 جلد 22
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 113 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 41476 / دانلود: 3462
اندازه اندازه اندازه
تفسیر نمونه

تفسیر نمونه جلد 2

نویسنده:
فارسی

آيه و ترجمه

( لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يومن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى لا انفصام لها و الله سميع عليم ) (256)

ترجمه:

256 - در قبول دين، اكراهى نيست. (زيرا) راه درست از راه انحرافى، روشن شده است. بنابراين، كسى كه به طاغوت (بت و شيطان، و هر موجود طغيانگر) كافر شود و به خدا ايمان آورد، به دستگيره محكمى چنگ زده است، كه گسستن براى آن نيست. و خداوند، شنوا و داناست.

شان نزول:

مفسر معروف اسلامى طبرسى در مجمع البيان در شان نزول آيه نقل مى كند: مردى از اهل مدينه بنام ابو حصين دو پسر داشت برخى از بازرگانانى كه به مدينه كالا وارد مى كردند هنگام برخورد با اين دو پسر آنان را به عقيده و آيين مسيح دعوت كردند، آنان هم سخت تحت تاثير قرار گرفته و به اين كيش وارد شدند و هنگام مراجعت نيز به اتفاق بازرگانان به شام رهسپار گرديدند.

ابو حصين از اين جريان سخت ناراحت شد و به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) اطلاع داد و از حضرت خواست كه آنان را به مذهب خود برگرداند و سوال كرد آيا مى تواند آنان را با اجبار به مذهب خويش ‍ باز گرداند؟

آيه فوق نازل گرديد و اين حقيقت را بيان داشت كه: در گرايش به مذهب اجبار و اكراهى نيست.

در تفسير المنار نقل شده كه ابو حصين خواست دو فرزند خود را با اجبار به اسلام باز گرداند، آنان به عنوان شكايت نزد پيغمبر آمدند ابو حصين به پيامبر عرض كرد من چگونه به خود اجازه دهم كه فرزندانم وارد آتش گردند و من ناظر آن باشم آيه مورد بحث به همين منظور نازل شد.

تفسير:

دين اجبارى نيست

آية الكرسى در واقع مجموعهاى از توحيد و صفات جمال و جلال خدا بود كه اساس دين را تشكيل مى دهد، و چون در تمام مراحل با دليل عقل قابل استدلال است و نيازى به اجبار و اكراه نيست، در اين آيه مى فرمايد: در قبول دين هيچ اكراهى نيست (زيرا) راه درست از بيراهه آشكار شده است( لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى ) .

رشد از نظر لغت عبارت است از راهيابى و رسيدن به واقع، در برابر غى كه به معنى انحراف از حقيقت و دور شدن از واقع است.

از آنجا كه دين و مذهب با روح و فكر مردم سر و كار دارد و اساس و شالوده اش بر ايمان و يقين استوار است خواه و ناخواه راهى جز منطق و استدلال نمى تواند داشته باشد و جمله لا اكراه فى الدين در واقع اشارهاى به همين است.

به علاوه همانگونه كه از شان نزول آيه استفاده مى شود، بعضى از ناآگاهان از پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مى خواستند كه او همچون حكام جبار با زور و فشار اقدام به تغيير عقيده مردم (هر چند در ظاهر) كند، آيه فوق صريحا به آنها پاسخ داد كه دين و آيين چيزى نيست كه با اكراه و اجبار تبليغ گردد، به خصوص اينكه در پرتو دلائل روشن و معجزات آشكار، راه حق از باطل آشكار شده و نيازى به اين امور نيست.

اين آيه پاسخ دندان شكنى است به آنها كه تصور مى كنند اسلام در بعضى از موارد جنبه تحميلى و اجبارى داشته و با زور و شمشير و قدرت نظامى پيش رفته است.

جايى كه اسلام اجازه نمى دهد پدرى فرزند خويش را براى تغيير عقيده تحت فشار قرار دهد، تكليف ديگران روشن است، اگر چنين امرى مجاز بود، لازم بود اين اجازه، قبل از هر كس به پدر درباره فرزندش داده شود، در حالى كه چنين حقى به او داده نشده است.

و از اينجا روشن مى شود كه اين آيه تنها مربوط به اهل كتاب نيست آن چنان كه بعضى از مفسران پنداشته اند، و همچنين حكم آيه هرگز منسوخ نشده است آن چنان كه بعضى ديگر گفته اند بلكه حكمى است جاودانى و هماهنگ با منطق عقل.

سپس به عنوان يك نتيجه گيرى از جمله گذشته مى افزايد: پس كسى كه به طاغوت (بت و شيطان و انسانهاى طغيانگر) كافر شود و به خدا ايمان آورد، به دستگيره محكمى دست زده است كه گسستن براى آن وجود ندارد( فمن يكفر بالطاغوت و يؤ من بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى لا انفصام لها ) .

طاغوت صيغه مبالغه از ماده طغيان به معنى تعدى و تجاوز از حد و مرز است، و به هر چيزى كه سبب تجاوز از حد گردد گفته مى شود، از اين رو شياطين، بتها، حكام جبار و مستكبر و هر معبودى غير از پروردگار و هر مسيرى كه به غير حق منتهى مى شود، همه طاغوت است (بايد توجه داشت كه اين كلمه هم به معنى مفرد و هم به معنى جمع به كار مى رود).

در اين جمله قرآن مى گويد: هر كس به طاغوت كافر شود و از آن روى گرداند و به خدا ايمان آورد به دستگيره محكمى دست زده است كه هرگز گسسته نمى شود.

در اين كه منظور از طاغوت در آيه چيست؟ مفسران سخنان بسيارى گفته اند بعضى آن را به معنى شيطان و بعضى به معنى كاهنان و بعضى به معنى ساحران تفسير كرده اند، ولى چنين به نظر مى رسد كه منظور، همه آنها بلكه وسيع تر از آنها بوده باشد. يعنى همان مفهوم عامى كه از كلمه طاغوت استفاده مى شود كه هر موجود طغيان گر و هر آيين و مسير انحرافى و نادرست را در بر مى گيرد.

آيه در حقيقت دليلى است براى جمله هاى سابق كه در دين و مذهب نيازى به اكراه نيست. زيرا دين دعوت به سوى خدا كه منبع هر خير و بركت و هر سعادتى است مى كند، در حالى كه ديگران دعوت به سوى ويرانگرى و انحراف و فساد مى نمايند، و به هر حال دست زدن به دامن ايمان به خدا همانند دست زدن به يك دستگيره محكم نجات است كه هرگز امكان گسستن ندارد.

و در پايان مى فرمايد: و خداوند شنوا و دانا است( و الله سميع عليم ) .

اشاره به اينكه مساله كفر و ايمان چيزى نيست كه با تظاهر انجام گيرد، زيرا خداوند سخنان همه را اعم از آنچه آشكارا مى گويند يا در جلسات خصوصى و نهانى، همه را مى شنود، و همچنين از مكنون دلها و ضماير آگاه است، بنابراين كفر يا ايمان هر كس براى او روشن مى باشد.

اين جمله در حقيقت تشويقى است براى مومنان واقعى، و تهديدى است براى منافقان كه از پوشش ظاهرى اسلام سوء استفاده مى كنند.

نكته:

مذهب نمى تواند تحميلى باشد

اصولا اسلام و هر مذهب حق از دو جهت نمى تواند جنبه تحميلى داشته باشد:

الف - بعد از آن همه دلائل روشن و استدلال منطقى و معجزات آشكار، نيازى به اين موضوع نيست، آنها متوسل به زور و تحميل مى شوند كه فاقد منطق باشند، نه اسلام با آن منطق روشن و استدلالهاى نيرومند.

ب - اصولا دين كه از يك سلسله اعتقادات قلبى ريشه و مايه مى گيرد ممكن نيست تحميلى باشد زور و شمشير و قدرت نظامى در اعمال و حركات جسمانى ما مى تواند اثر بگذارد نه در افكار و اعتقادات ما.

از آنچه گفته شد پاسخ تبليغات مسموم دشمنان اسلام از جمله كليسا روشن مى شود زيرا جمله اى صريحتر از لا اكراه فى الدين كه در متن قرآن آمده است در اين زمينه نمى توان پيدا كرد.

البته آنها براى تحريف به مجاهدات و جنگهاى اسلامى متشبث مى شوند در حالى كه از بررسى جنگهاى اسلامى به خوبى آشكار مى شود كه قسمتى از اين جنگها جنبه دفاعى داشته، و قسمت ديگرى كه جنبه جهاد ابتدائى داشته است براى كشورگشائى و اجبار افراد به آيين اسلام نبوده بلكه براى واژگون كردن نظامات غلط و ظالمانه و اجازه يافتن مردم براى مطالعه آزاد درباره مذهب و شيوه هاى زندگى اجتماعى بوده است.

شاهد گوياى اين سخن اين است كه در تاريخ اسلام كرارا ديده مى شود كه مسلمانان هنگامى كه شهرها را فتح مى كردند، پيروان مذاهب ديگر را همانند مسلمانها آزادى مى دادند.

و اگر ماليات مختصرى به نام جزيه از آنان دريافت مى شد به خاطر تامين امنيت و هزينه نيروهاى حافظ امنيت بود زيرا كه جان و مال و ناموس آنها در پناه اسلام محفوظ بود و حتى مراسم عبادى خويش را آزادانه انجام مى دادند.

تمام كسانى كه با تاريخ اسلام سرو كار دارند اين حقيقت را مى دانند و حتى مسيحيانى كه درباره اسلام كتاب نوشته اند به اين موضوع اعتراف كرده اند. مثلا در كتاب تمدن اسلام و عرب مى خوانيم: رفتار مسلمانان با جمعيتهاى ديگر به قدرى ملايم بود كه روساى مذهبى آنان اجازه داشتند براى خود مجالس مذهبى تشكيل دهند.

و در پاره اى از تواريخ نقل شده: جمعى از مسيحيان كه براى گزارشها و تحقيقاتى خدمت پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسيده بودند مراسم نيايش مذهبى خود را آزادانه در مسجد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در مدينه انجام دادند.

اصولا اسلام در سه مورد به قدرت نظامى توسل مى جسته است:

1 - در مورد محو آثار شرك و بت پرستى، زيرا از نظر اسلام بت پرستى دين و آيين نيست بلكه انحراف، بيمارى و خرافه است و هرگز نبايد اجازه داد جمعى در يك مسير صددرصد غلط و خرافى پيش ‍ روند و به سقوط كشانده شوند، لذا اسلام بت پرستان را از راه تبليغ به سوى توحيد دعوت كرد و آنجا كه مقاومت كردند متوسل به زور شد بتخانه ها را در هم كوبيد و از هرگونه تظاهرى به نام بت و بت پرستى جلوگيرى كرد تا اين بيمارى روحى و فكرى به كلى ريشه كن گردد، و آيات قتال با مشركين مانند آيه 193 سوره بقره و قاتلوهم حتى لا تكون فتنة: به كارزار با مشركين ادامه دهيد تا آنكه شرك از روى زمين برافتد. نظر به همين موضوع دارد و بنابراين هيچگونه تباين و تضادى بين آيه مورد بحث و اين آيات نيست تا سخن از نسخ پيش آيد.

2 - در برابر كسانى كه نقشه نابودى و حمله به مسلمانان را مى كشند دستور جهاد دفاعى و توسل به قدرت نظامى داده شده است و شايد بيشتر جنگهاى اسلامى در زمان پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) از همين قبيل باشد به عنوان نمونه جنگ احد - احزاب - حنين - موته - و تبوك را مى توان نام برد.

3 - براى كسب آزادى در تبليغ زيرا هر آيينى حق دارد به طور آزاد به صورت منطقى خود را معرفى كند و اگر كسانى مانع از اين كار شوند مى تواند با توسل به زور اين حق را به دست آورد.

آيه(257) و ترجمه

( الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمت الى النور و الذين كفروا اولياوهم الطغوت يخرجونهم من النور الى اظلمات اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ) (257)

ترجمه:

257 - خداوند، ولى و سرپرست كسانى است كه ايمان آورده اند، آنها را از ظلمتها، به سوى نور بيرون مى برد. (اما) كسانى كه كافر شدند، اولياى آنها طاغوتها هستند، كه آنها را از نور، به سوى ظلمتها بيرون مى برند، آنها اهل آتش اند و هميشه در آن خواهند ماند.

تفسير:

نور ايمان و ظلمات كفر

با اشارهاى كه در مساله ايمان و كفر و روشن بودن حق از باطل و راه راست از مسير انحرافى در آيه قبل آمده بود در اينجا وضع مومنان و كافران را از نظر راهنما و رهبر مشخص مى كند، مى فرمايد: خداوند ولى و سرپرست كسانى است كه ايمان آورده اند( الله ولى الذين آمنوا ) .

و در پرتو اين ولايت و رهبرى آنها را از ظلمتها به سوى نور خارج مى سازد( يخرجهم من الظلمات الى النور ) .

لغت ولى چنانكه بعدا به طور مشروح در ذيل آيه انما وليكم الله و رسوله... خواهد آمد در اصل به معنى نزديكى و عدم جدائى است به همين جهت به سرپرست و مربى و راهبر ولى گفته مى شود، به دوستان و رفقاى صميمى نيز اين واژه اطلاق مى گردد اما روشن است كه در آيه مورد بحث به معنى اول است و لذا مى فرمايد:

(خداوند كه ولى مومنان است آنها را از تاريكى ها به نور هدايت مى كند).

ممكن است گفته شود كه هدايت مومنان از ظلمتها به نور تحصيل حاصل است ولى با توجه به سلسله مراتب هدايت و ايمان روشن مى شود كه چنين نيست زيرا مومنان در مسير هدايت و قرب الى الله، شديدا محتاج راهنمائيهاى الهى در هر مرحله هستند، و نيازمند هدايتهاى او در هر قدم و در هر كار و برنامه اند، درست شبيه آنچه شبانه روز در نمازها مى گوييم:( اهدنا الصراط المستقيم ) ، (خدايا پيوسته ما را به راه راست هدايت فرما).

سپس مى افزايد: (اما كسانى كه كافر شدند، اولياء آنها طاغوت (بت و شيطان و افراد جبار و منحرف ) هستند كه آنها را از نور به سوى ظلمتها بيرون مى برند)( و الذين كفروا اولياوهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات ) .

(به همين دليل آنها اهل آتش اند و براى هميشه در آن خواهند بود)( اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ) .

نكته ها

1 - تشبيه (ايمان ) و (كفر) به (نور) و (ظلمت ) رساترين تشبيهى است كه در اين مورد به نظر مى رسد نور منبع حيات و همه بركات و آثار حياتى و سرچشمه رشد و نمو و تكامل و جنبش و تحرك است نور آرام بخش و مطمئن كننده و آگاه كننده و نشان دهنده است در حالى كه ظلمت رمز سكوت و مرگ، خواب و نادانى، ظلالت و وحشت مى باشد ايمان و كفر نيز چنين هستند.

2 - نكته ديگر اين كه: در اين آيه و آيات مشابه آن در قرآن مجيد ظلمت به صيغه جمع آورده شده (ظلمات ) و نور به صيغه (مفرد) و اين اشاره به آن است كه در راه حق هيچگونه پراكندگى و دو گانگى وجود ندارد بلكه سراسر وحدت و يگانگى است.

مسير حق مانند خط مستقيمى است كه ميان دو نقطه كشيده شود كه هميشه يكى است و تعدد در آن ممكن نيست.

ولى باطل و كفر مركز انواع اختلافها و پراكندگيها است حتى اهل باطل در باطل خود هماهنگ نيستند و وحدت هدف ندارند درست مانند خطوط انحرافى است كه در ميان دو نقطه كشيده مى شود كه تعداد آن در دو طرف (خط مستقيم ) بى شمار و نامحدود است.

اين احتمال را نيز بعضى داده اند كه صفوف باطل نسبت به اهل حق زيادتر است.

3 - ممكن است گفته شود كه كفار نورى ندارند كه از آن خارج شوند، ولى با توجه به اينكه نور ايمان در فطرت همه وجود دارد اين تعبير كاملا صحيح به نظر مى رسد.

4 - ناگفته پيدا است كه خداوند نه به اجبار مومنان را از ظلمات (گناه و جهل و صفات رذيله و دورى از حق ) به نور خارج مى كند و نه كفار را به اجبار از فطرت توحيدى بيرون مى برد بلكه اعمال آنها است كه ايجاب چنين سرنوشتى را از سوى پروردگار مى كند.

آيه(258) و ترجمه

( الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه ان آتئه الله الملك اذ قال ابراهيم ربى الذى يحى و يميت قال انا احيى و اميت قال ابراهيم فان الله ياتى بالشمس من المشرق فات بها من المغرب فبهت الذى كفر و الله لا يهدى القوم الظالمين ) (258)

ترجمه:

258 - آيا نديدى (و آگاهى ندارى از) كسى (نمرود) كه با ابراهيم درباره پروردگارش محاجه و گفتگو كرد؟ زيرا خداوند به او حكومت داده بود، (و بر اثر كمى ظرفيت، از باده غرور سرمست شده بود،) هنگامى كه ابراهيم گفت: (خداى من آن كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند).

او گفت: (من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم!) (و براى اثبات اين كار و مشتبه ساختن بر مردم دستور داد دو زندانى را حاضر كردند، فرمان آزادى يكى و قتل ديگرى را داد) ابراهيم گفت: (خداوند، خورشيد را از افق مشرق مى آورد، (اگر راست مى گويى كه حاكم بر جهان هستى تويى،) خورشيد را از مغرب بياور!) (در اينجا) آن مرد كافر، مبهوت و وامانده شد. و خداوند، قوم ستمگر را هدايت نمى كند.

تفسير:

محابه ابراهيم با طاغوت زمان!

به دنبال آيه قبل كه از هدايت مومنان در پرتو ولايت و راهنمائى پروردگار و گمراهى كافران بر اثر پيروى از طاغوت سخن مى گفت خداوند چند نمونه ذكر مى كند كه يكى از آنان نمونه روشنى است كه در آيه مورد بحث آمده است، و آن ماجراى گفتگو و محاجه ابراهيم قهرمان بتشكن با جبار زمان خود (نمرود) است، مى فرمايد: (آيا نديدى (آگاهى ندارى ) از كسى كه با ابراهيم درباره پروردگارش محاجه و گفتگو كرد)( الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه ) .

و در يك جمله اشاره به انگيزه اصلى اين محاجه مى كند و مى گويد: (به خاطر اين بود كه خداوند به او حكومت داده بود) و بر اثر كمى ظرفيت از باده كبر و غرور، سرمست شده بود( ان آتيه الله الملك ) .

و چه بسيارند كسانى كه در حال عادى، انسانهاى معتدل، سر به راه، مومن و بيدارند اما هنگامى كه به مال و مقام و نوايى برسند همه چيز را به دست فراموشى مى سپارند، و مهمترين مقدسات را زير پا مى نهند.

و در ادامه مى افزايد: در آن هنگام كه از ابراهيم (عليه‌السلام ) پرسيد خداى تو كيست كه به سوى او دعوت مى كنى؟ ابراهيم گفت: (همان كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند)( اذ قال ابراهيم ربى الذى يحيى و يميت ) .

در حقيقت بزرگترين شاهكار آفرينش يعنى قانون حيات و مرگ را به عنوان نشانه روشنى از علم و قدرت پروردگار مطرح ساخت.

ولى نمرود جبار راه تزوير و سفسطه را پيش گرفت و براى اغفال مردم و اطرافيان خود گفت: (من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم ) و قانون حيات و مرگ در دست من است( قال انا احيى و اميت ) .

و براى اثبات اين مدعاى دروغين طبق روايت معروفى دست به حيله اى زد و دستور داد دو نفر زندانى را حاضر كردند و فرمان داد يكى را آزاد كنند و ديگرى را به قتل برسانند سپس رو به ابراهيم و حاضران كرد و گفت: (ديديد چگونه حيات و مرگ به دست من است؟).

ولى ابراهيم (عليه‌السلام ) براى خنثى كردن اين توطئه، دست به استدلال ديگرى زد كه دشمن نتواند در برابر ساده لوحان در مورد آن مغالطه كند، (ابراهيم گفت: خداوند، خورشيد را از (افق مشرق ) مى آورد (اگر تو راست مى گويى كه حاكم بر جهان هستى مى باشى ) خورشيد را از طرف مغرب بياور)( قال ابرهيم فان الله ياتى بالشمس من المشرق فات بها من المغرب ) .

اينجا بود كه (آن مرد كافر، مبهوت و وامانده شد)( فبهت الذى كفر ) .

آرى (خداوند قوم ظالم را هدايت نمى كند)( و الله لا يهدى القوم الظالمين ) .

و به اين ترتيب آن مرد مست و مغرور سلطنت و مقام، خاموش و مبهوت و ناتوان گشت و نتوانست در برابر منطق زنده ابراهيم (عليه‌السلام ) سخنى بگويد، و اين بهترين راه براى خاموش كردن اين گونه افراد لجوج است.

با اينكه مسلم است كه مساله حيات و مرگ از جهاتى مهمتر از مساله طلوع و غروب آفتاب است و سند گوياترى بر علم و قدرت پروردگار محسوب مى شود و به همين دليل ابراهيم نخست به آن استدلال كرد، و اگر افراد با فكر و روشن ضميرى در آن مجلس بودند طبعا با اين دليل قانع شدند زيرا هر كس مى داند مساله آزاد كردن و كشتن يك زندانى، هيچگونه ربطى به مساله حيات و مرگ طبيعى واقعى ندارد، ولى براى آن دسته كه درك كافى نداشتند و ممكن بود تحت تاثير سفسطه آن جبار حيله گر قرار گيرند، دست به استدلال دوم زد و مساله طلوع و غروب خورشيد را مطرح ساخت تا حق بر هر دو دسته روشن گردد.

و چه خوب كرد ابراهيم (عليه‌السلام ) كه اول مساله حيات و مرگ را پيش كشيد تا آن جبار مدعى شركت با پروردگار در تدبير عالم گردد، سپس مساله طلوع و غروب آفتاب را عنوان كرد كه او در آن، به كلى وا مانده شد.

ضمنا از جمله( و الله لا يهدى القوم الظالمين ) معلوم مى شود كه گر چه هدايت و ضلالت بدست خدا است اما مقدمات آن از سوى بندگان فراهم مى گردد، ظلم و ستم و گناه همچون ابرهاى تيره و تارى، بر آيينه قلب سايه مى افكند و اجازه درك حقايق به او نمى دهد.

نكته ها

1 - چه كسى با ابراهيم در اين جلسه روبرو بود، و با او محاجه كرد؟

در قرآن تصريح به نام او نشده ولى همين اندازه مى فرمايد:( ان آتيه الله الملك ) يعنى به خاطر غرورى كه از حكومت خودكامه پيدا كرده بود با ابراهيم به محاجه برخاست، ولى در روايتى كه از على (عليه‌السلام ) در تفسير (در المنثور) نقل شده و همچنين در تواريخ آمده است نام او (نمرود بن كنعان ) بود.

2 - گر چه در آيه فوق زمان اين بحث و گفتگو مشخص نشده اما از قرائن بر مى آيد كه اين موضوع بعد از بت شكنى ابراهيم و نجات او از آتش بوده است زيرا مسلم است كه قبل از به آتش افكندن ابراهيم مجالى براى اين گفتگوها نبوده و اصولا بت پرستان حق چنين مباحثه اى را به او نمى داند و آنها ابراهيم را يك مجرم و گنهكار مى شناختند كه مى بايد هر چه زودتر به كيفر اعمال خود و قيام بر ضد خدايان مقدس ‍ برسد، آنها در اين موقع تنها از علت اقدام به بت شكنى پرسش كردند و سپس با نهايت عصبانيت و خشونت دستور آتش سوزى او را صادر نمودند اما هنگامى كه او از آتش به طرز شگفت انگيزى نجات يافت توانست به اصطلاح به حضور نمرود برسد و با او به بحث و گفتگو نشيند.

3 - از آيه به خوبى بر مى آيد كه نمرود هرگز از اين بحث و گفتگو در جستجوى حقيقت نبود، بلكه مى خواست گفتار باطل خود را به كرسى بنشاند و شايد به كار بردن كلمه (حاج ) نيز به همين منظور باشد زيرا اين كلمه غالبا در همين موارد به كار مى رود.

4 - از آيه به خوبى بر مى آيد كه جبار آن زمان مدعى الوهيت بود، نه تنها به اين معنى كه او را پرستش كنند بلكه علاوه بر اين خود را آفريدگار عالم هستى نيز معرفى مى كرد يعنى هم خود را معبود مى دانست، و هم خالق.

و جاى تعجب هم نيست هنگامى كه مردم در برابر سنگ و چوب به سجده بيفتند و علاوه بر پرستش، آنها را در امور جهان موثر و سهيم بدانند اين فرصت براى يك (جبار اغفالگر) پيش مى آيد كه از ساده لوحى مردم استفاده كند و آنها را به سوى خود دعوت نمايد و خود را همچون بتى جلوه دهد كه هم او را بپرستند و هم به خالقيت او گردن نهند.

5 - تاريخچه بت پرستى: براى بت پرستى به زحمت مى توان تاريخچه اى نشان داد و آغاز آن را تعيين نمود بلكه از قديمترين ايامى كه امروز از آن آگاهى داريم اين موضوع در ميان افراد بشر كه داراى افكارى منحط و در سطح پايين بوده اند وجود داشته است.

در حقيقت بت پرستى يك نوع تحريف در عقيده خدا پرستى است همان عقيدهاى كه جزء فطرت و سرشت انسان است و از آنجا كه اين سرشت هميشه در انسان بوده تحريف آن در ميان افراد منحط نيز هميشه وجود داشته است. و لذا مى توان گفت تاريخ بت پرستى با تاريخ پيدايش انسان تقريبا همراه بوده است.

توضيح اينكه: انسان به مقتضاى سرشت و خلقت خويش متوجه نيروى ما فوق طبيعت بوده است اين سرشت با استدلالهاى روشنى از نظام هستى كه نشان دهنده وجود يك مبداء عالم و قادر بوده است تاييد مى شده و انسان از اين دو طريق (سرشت و عقل ) هميشه كم و بيش با آن مبداء هستى آشنائى داشته است ولى همانطور كه اگر احساس گرسنگى كه در وجود كودك است به موقع، رهبرى نشود و غذاى سالم در اختيار او قرار نگيرد كودك دست خود را به چيزهائى مانند خاك دراز مى كند و كم كم به آن خو مى گيرد و سلامت خود را از دست مى دهد، انسان نيز اگر در مسير فطرت و عقل از نظر خداجوئى رهبرى نشود رو به خدايان ساختگى و انواع بتها كرده و در برابر آنها سر تعظيم فرود مى آورد و صفات خدائى را براى آنها قائل مى شود.

از يك سو احتياج به تذكر ندارد كه افراد كوته بين و سفيه سعى دارند همه چيز را در قالب حسى ببينند و اساسا فكر آنها از منطقه محسوسات گام بيرون نگذاشته، به همين دليل پرستش خداى ناديده براى آنها مشكل و سنگين است و ميل دارند خداى خود را در يك قالب حسى بريزند، اين جهل و بى خبرى هنگامى كه با (سرشت خدا پرستى ) آميخته شد به شكل بت پرستى و خداى حسى خودنمائى مى كند.

از سوى ديگر گفته مى شود اقوام پيشين روى احترام خاصى كه براى پيامبران و بزرگان مذهب قائل بودند بعد از وفات آنها مجسمه هاى ياد بود آنها را مى ساختند و روح قهرمان سازى كه در افراد ضعيف و كم فكر است آنها را وادار مى كرد كه براى آن بزرگان و سپس براى مجسمه هاى آنها مقامات و نفوذ فوق العادهاى قائل شوند و آنها را به سرحد الوهيت برسانند و اين خود سرچشمه، ديگرى براى بت پرستى بود.

يكى ديگر از سرچشمه هاى بت پرستى اين بود كه يك سلسله از موجودات كه منشا بركات و فوائدى در زندگى انسان بودند مانند ماه و خورشيد و آتش و آب توجه او را به خود جلب مى كردند آنها به عنوان قدردانى در برابر اين منابع سر تعظيم فرود مى آورند بدون اينكه افق فكر خود را وسيعتر سازند و سبب نخستين و آفريدگار جهان را در ماوراى آنها ببينند اين احترامات عظيم با گذشت زمان شكل بت پرستى به خود گرفت.

البته ريشه همه اشكال بت پرستى يك چيز است و آن انحطاط فكرى و جهل و نادانى بشر و عدم رهبرى صحيح او در مسائل خداجوئى و خداشناسى است كه با تعليم و تربيت و راهنمائى انبياء به خوبى قابل پيشگيرى مى باشد.