تفسیر نمونه جلد ۲

تفسیر نمونه0%

تفسیر نمونه نویسنده:
گروه: شرح و تفسیر قرآن

تفسیر نمونه

نویسنده: آية الله مکارم شيرازي
گروه:

مشاهدات: 41461
دانلود: 3462


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5 جلد 6 جلد 7 جلد 8 جلد 9 جلد 10 جلد 11 جلد 12 جلد 13 جلد 14 جلد 15 جلد 16 جلد 17 جلد 18 جلد 19 جلد 20 جلد 21 جلد 22
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 113 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 41461 / دانلود: 3462
اندازه اندازه اندازه
تفسیر نمونه

تفسیر نمونه جلد 2

نویسنده:
فارسی

آيه (259)و ترجمه

( او كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها قال انى يحى هذه الله بعد موتها فاماته الله مائة عام ثم بعثه قال كم لبثت قال لبثت يوما او بعض يوم قال بل لبثت مائة عام فانظر الى طعامك و شرابك لم يتسنه و انظر الى حمارك و لنجعلك آية للناس و انظر الى العظام كيف ننشزها ثم نكسوها لحما فلما تبين له قال اعلم ان الله على كل شى ء قدير ) (259)

ترجمه:

259 - يا همانند كسى كه از كنار يك آبادى (ويران شده ) عبور كرد، در حالى كه ديوارهاى آن، به روى سقفها فرو ريخته بود، (و اجساد و استخوانهاى اهل آن، در هر سو پراكنده بود، او با خود) گفت: (چگونه خدا اينها را پس از مرگ، زنده مى كند؟!) (در اين هنگام،) خدا او را يكصد سال مى راند، سپس زنده كرد، و به او گفت: (چه قدر درنگ كردى؟) گفت: (يك روز، يا بخشى از يك روز). فرمود: (نه، بلكه يكصد سال درنگ كردى! نگاه كن به غذا و نوشيدنى خود (كه همراه داشتى، با گذشت سالها) هيچگونه تغيير نيافته است! (خدايى كه يك چنين مواد فاسد شدنى را در طول اين مدت، حفظ كرده، بر همه چيز قادر است!) ولى به الاغ خود نگاه كن (كه چگونه از هم متلاشى شده! اين زنده شدن تو پس از مرگ، هم براى اطمينان خاطر توست، و هم ) براى اينكه تو را نشانهاى براى مردم (در مورد معاد) قرار دهيم. (اكنون ) به استخوانها (ى مركب سوارى خود) نگاه كن كه چگونه آنها را برداشته، به هم پيوند مى دهيم، و گوشت بر آن مى پوشانيم!) هنگامى كه (اين حقايق ) بر او آشكار شد، گفت: (مى دانم خدا بر هر كارى توانا است ).

تفسير:

داستان شگفت انگير (عزير)

اين آيه كه به صورت عطف بر آيه گذشته ذكر شده است، سرگذشت ديگرى از يكى از انبياء پيشين را بيان مى كند، كه مشتمل بر شواهد زندهاى بر مسائل معاد است و عطف اين دو آيه به يكديگر ممكن است از اين نظر باشد كه در آيه قبل سخن پيرامون توحيد و شناسائى خدا بود و در اين آيه و آيه بعد از آن (آيه 260) سخن درباره معاد و زندگى بعد از مرگ است.

اين احتمال نيز از سوى بعضى از مفسران داده شده است كه در ذيل آية الكرسى سخن از هدايت الهى مى گويد سپس در آياتى كه بعد از آن آمده به يكى از طرق هدايت كه بيان دلائل عقلى است اشاره مى كند (داستان ابراهيم (عليه‌السلام ) و نمرود) و در آيه مورد بحث و آيه آينده، از دلائل حسى استفاده شده است كه مساله را در جنبه هاى شهودى مطرح مى كند.

به هر حال مناسب است قبلا اجمالى از داستان اين آيه را كه در تواريخ اسلامى آمده از نظر بگذرانيم سپس به تفسير آيه بپردازيم.

آيه اشاره به سرگذشت كسى مى كند كه در اثناى سفر خود در حالى كه بر مركبى سوار بود و مقدارى آشاميدنى و خوراكى همراه داشت از كنار يك آبادى گذشت در حالى كه به شكل وحشتناكى در هم ريخته و ويران شده بود و اجساد و استخوانهاى پوسيده ساكنان آن به چشم مى خورد هنگامى كه اين منظره وحشتزا را ديد گفت چگونه خداوند اين مردگان را زنده مى كند؟

البته اين سخن از روى انكار و ترديد نبود بلكه از روى تعجب بود زيرا قرائن موجود در آيه نشان مى دهد كه او يكى از پيامبران (عليهما‌السلام ) بوده كه در ذيل آيه

مى خوانيم خداوند با او سخن گفته است و روايات نيز اين حقيقت را تاييد مى كند چنانكه بعدا اشاره خواهيم كرد.

در اين هنگام خداوند جان او را گرفت و يكصد سال بعد او را زنده كرد و از او سوال نمود چقدر در اين بيابان بوده اى؟ او كه خيال مى كرد مقدار كمى بيشتر در آنجا درنگ نكرده فورا در جواب عرض كرد: يك روز يا كمتر!

به او خطاب شد كه يكصد سال در اينجا بوده اى اكنون به غذا و آشاميدنى خود نظرى بيفكن و ببين چگونه در طول اين مدت به فرمان خداوند هيچگونه تغييرى در آن پيدا نشده است ولى براى اينكه بدانى يكصد سال از مرگ تو گذشته است نگاهى به مركب سوارى خود كن و ببين از هم متلاشى و پراكنده شده و مشمول قوانين عادى طبيعت گشته و مرگ آن را از هم متفرق ساخته است سپس نگاه كن و ببين چگونه اجزاى پراكنده آن را جمع آورى كرده و زنده مى كنيم او هنگامى كه اين منظره را ديد گفت مى دانم كه خداوند بر هر چيزى توانا است يعنى هم اكنون آرامش خاطر يافتم و مساله رستاخيز مردگان در نظر من شكل حسى به خود گرفت.

درباره اينكه او كداميك از پيامبران بوده احتمالات گوناگونى داده شده است بعضى او را (ارميا) و بعضى (خضر) دانسته اند ولى مشهور و معروف اين است كه (عزير) بوده است و در حديثى از امام صادق (عليه‌السلام ) نيز اين موضوع تاييد شده است.

همچنين درباره اينكه اين آبادى كجا بوده است بعضى آن را بيت المقدس دانسته اند كه بر اثر حملات (بخت نصر) ويران و در هم كوبيده شد اما اين احتمال بعيد به نظر مى رسد...

اكنون به تفسير آيه بر مى گرديم.

نخست مى فرمايد: (يا همانند كسى كه از كنار يك آبادى عبور مى كرد در حالى كه ديوارهاى آن به روى سقفها فرو ريخته بود، (و اجساد و استخوانهاى اهل آن در هر سو پراكنده بود، او از روى تعجب با خود) گفت: چگونه خدا اينها را بعد از مرگ زنده مى كند)( او كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها قال انى يحيى هذه الله بعد موتها ) .

(عروش ) جمع (عرش ) در اينجا به معنى سقف است، و (خاوية ) در اصل به معنى خالى است و در اينجا كنايه از ويران شدن است زيرا خانه هاى آباد معمولا مسكونى است و خانه هايى كه خالى مى شود يا به خاطر ويرانى است و يا بر اثر خالى بودن تدريجا ويران خواهد شد بنابراين جمله (و هى خاوية على عروشها) چنين معنى مى دهد كه خانه هاى آنان ويران شده بود، به اين صورت كه نخست سقف آنها فرود آمده و سپس ديوارها به روى آنها افتاده بود، اين نوع ويرانى، ويرانى كامل و تمام عيار است، زيرا به هنگام ويرانى معمولا نخست سقف آن ويران مى گردد و بعد ديوارها مدتى سر پا مى ايستد، سپس روى ويرانه هاى سقف فرو مى غلتد.

بعضى تصريح كرده اند كه مفهوم (عرش ) با (سقف ) متفاوت است، سقف تنها به قسمت بالاى عمارت گفته مى شود ولى عرش عبارت از سقفى است كه همراه با پايه ها باشد.

از قرائن چنين استفاده مى شود كه در اين ماجرا كسى همراه آن پيامبر نبود، و هنگامى كه چشمش به استخوانهاى متلاشى شده اهل قريه افتاد، به آنها اشاره كرد و اين سوال را از خويشتن نمود كه چگونه خداوند اينها را بعد از مرگشان زنده مى كند؟

در ادامه آيه مى فرمايد: (خداوند او را يكصد سال ميراند، سپس او را زنده كرد و به او گفت: چقدر درنگ كردى؟ گفت: يك روز يا قسمتى از يك روز فرمود:

(نه ) بلكه يكصد سال درنگ كردى )( فاماته الله مائة عام ثم بعثه قال كم لبثت قال لبثت يوما او بعض يوم قال بل لبثت مائة عام ) .

اكثر مفسران از اين جمله چنين فهميده اند كه خداوند جان آن پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را گرفت و بعد از يكصد سال، از نو زنده كرد، و جمله (اماته ) كه از ماده موت به معنى مرگ است، همين مفهوم را مى بخشد.

ولى بعضى از مفسران به اصطلاح روشنفكر مانند نويسنده (المنار) و همچنين مراغى، اصرار دارند كه آن را اشاره به يك نوع خواب و فقدان حس و حركت بدانند، كه دانشمندان امروز آن را (سبات ) مى نامند و آن اين است كه موجودى زنده براى مدتى طولانى در يك نوع خواب عميق فرو رود، اما شعله هاى حيات در او خاموش نشود.

سپس اضافه مى كند: (آنچه تا كنون در مورد اين خوابهاى طولانى اتفاق افتاده بيش از چند سال نبوده، بنابراين رسيدن به يكصد سال غير عادى است، ولى مسلم است هنگامى كه اين موضوع تا چند سال امكان داشته باشد تا يكصد سال نيز ممكن خواهد بود و آنچه در قبول امور خارق عادت لازم است اين است كه كار ممكن باشد نه محال عقلى ).

ولى ظاهرا هيچگونه دليلى در آيه بر اين گفتار نيست، بلكه ظاهر آيه اين است كه پيامبر مزبور از دنيا رفت و پس از يكصد سال زندگى را از سر گرفت البته چنين مرگ و حياتى يك موضوع كاملا خارق العاده است ولى در هر حال محال نيست و از طرفى حوادث خارق العاده در قرآن نيز منحصر به اين مورد نيست كه بخواهيم آن را توجيه و يا تاويل كنيم.

آرى اگر منظور از ذكر خوابهاى طولانى چند ساله يا مثلا آنچه درباره بسيارى از حيوانات به عنوان (زمستان خوابى ) ديده مى شود كه سراسر زمستان را مى خوابند و به هنگام گرم شدن هوا بيدار مى شوند و يا مثلا مساءله انجماد طبيعى بعضى از حيوانات و يا انجماد مصنوعى بعضى از جانداران ديگر بدست بشر براى يك مدت طولانى بدون اينكه بميرند، اين باشد كه مساله مرگ و زندگى پس از يكصد سال امر ممكنى شمرده شود سخن خوبى به نظر مى رسد و معنى اين سخن چنين خواهد بود كه: (خدائى كه مى تواند جانداران را صدها سال در يك خواب طولانى يا حالت انجماد فرو برد و سپس بيدار كند و به حال اول باز گرداند قادر است كه مردگان را پس از مرگ زنده كند).

اصولا با قبول اصل معاد و زنده شدن مردگان در رستاخيز و همچنين با قبول خوارق عادات و معجزات پيامبران، اين اصرار دليلى ندارد كه همه آيات قرآن را به يك سلسله مسائل عادى و طبيعى تفسير كنيم و مرتكب همه گونه خلاف ظاهر در آيات بشويم زيرا اين كار نه صحيح است و نه لزومى دارد! و به گفته بعضى از مفسران گويا ما فراموش كرده ايم كه در آغاز موجود بى جانى بوديم سپس خداوند ما را زنده كرد، چه مانعى دارد نظير آن مرگ و حيات تكرار گردد.

جمله( لبثت يوما او بعض يوم ) ، نشان مى دهد كه آن پيامبر، موقع مرگ و زنده شدنش در دو ساعت مختلف از روز بوده، مثلا مرگ او پيش از ظهر بوده و زنده شدنش بعد از ظهر و لذا به شك افتاد كه آيا يك شبانه روز بر او گذشته يا تنها چند ساعتى از يك روز به همين دليل با ترديد گفت يك روز يا قسمتى از يك روز، ولى بزودى به او خطاب شد كه نه بلكه يكصد سال در اينجا مانده اى.

سپس براى اينكه آن پيامبر، اطمينان بيشترى به اين مساله پيدا كند، به او دستور داده شد كه به غذا و نوشيدنى كه همراه داشته و همچنين مركب سوارى اش نگاهى بيفكند كه اولى كاملا سالم مانده بود و دومى به كلى متلاشى شده بود، تا هم گذشت زمان را مشاهده كند، و هم قدرت خدا را بر نگهدارى هر چه اراده داشته باشد، مى فرمايد: به او گفته شد (پس حالا نگاه كن به غذا و نوشيدنيت (كه همراه داشتى ببين كه با گذشت سالها) هيچگونه تغييرى نيافته )( فانظر الى طعامك و شرابك لم يتسنه ) .

(لم يتسنه ) از ماده (سنه ) به معنى سال است، يعنى سال بر آن نگذشته است ولى در اينجا كنايه از عدم تغيير و فاسد نشدن است، يعنى به آنها نگاه كن كه با گذشت آن همه سال، گويى سال و زمانى بر آن نگذشته و تغييرى در آن حاصل نشده اشاره به اينكه خدايى كه مى تواند غذا و نوشيدنى تو را كه قاعدتا بايد زود فاسد گردد، به حال او نگه دارد، زنده كردن مردگان براى او مشكل نيست. زيرا ادامه حيات چنين غذاى فاسد شدنى كه عمر آن معمولا بسيار كوتاه است، در اين مدت طولانى ساده تر از زنده كردن مردگان نيست.

در اينكه اين غذا و نوشيدنى چه بوده در آيه منعكس نيست، بعضى غذاى او را انجير و نوشيدنى او را يك نوع آب ميوه ذكر كرده اند و مى دانيم كه هر دو بسيار زود فاسد مى شوند، و بقاى آنها در مدت طولانى موضوع مهمى است، بعضى هم آن را انگور و شير ذكر كرده اند.

سپس مى افزايد: (ولى نگاه به الاغ خود كن (كه چگونه از هم متلاشى شده براى اينكه اطمينان به زندگى پس از مرگ پيدا كنى ) و تو را نشانه اى براى مردم قرار دهيم ) آن را زنده مى سازيم( و انظر الى حمارك و لنجعلك آية للناس ) . البته قرآن بيش از اين چيزى درباره مركب آن پيامبر نگفته، اما از جمله هاى بعد استفاده مى شود كه مركب او با گذشت زمان به كلى متلاشى شده بود و تنها استخوانهاى پوسيدهاى از آن باقى مانده بود، زيرا در غير اين صورت هيچگونه نشانهاى براى گذشت يكصد سال وجود نداشت و اين خود عجيب است كه حيوانى كه امكان عمر نسبتا طولانى دارد اين چنين از هم متلاشى شود، اما ميوه و آب ميوه يا شير كه به سرعت بايد فاسد شود كمترين تغييرى در طعم و بوى آن حاصل نگردد و اين نهايت قدرت نمائى خدا در امر حيات و مرگ است.

به هر حال در تكميل همين مساله مى افزايد: (به استخوانها نگاه كن (كه از مركب سواريت باقى مانده ) و ببين چگونه آنها را بر مى داريم و به هم پيوند مى دهيم و گوشت بر آن مى پوشانيم )( و انظر الى العظام كيف ننشزها ثم نكسوها لحما ) .

(ننشزها) از ماده (نشوز) به معنى مرتفع و بلند شدن است، و در اينجا به معنى برداشتن از روى زمين و پيوستن آنها به يكديگر است، يعنى نگاه كن كه چگونه آنها را به هم پيوند مى دهيم و گوشت به آنها مى پوشانيم و زنده مى كنيم.

و اينكه بعضى از مفسران احتمال داده اند، منظور استخوانهاى خود آن پيامبر است بسيار عجيب و بعيد به نظر مى رسد، زيرا اين گفتگوها بعد از زنده شدن او مى باشد، همچنين احتمال اراده استخوانهاى پوسيده اهل آن آبادى زيرا قبل از اين جمله، سخن از حمار و مركب سوارى بوده نه مردم قريه.

و در پايان آيه مى فرمايد: (هنگامى كه با مشاهده اين نشانه هاى واضح (همه چيز) براى او روشن شد گفت: مى دانم كه خدا بر هر كارى قادر است )( فلما تبين له قال اعلم ان الله على كل شى ء قدير ) .

يعنى علم و آگاهى من كامل شد و به مرحله شهود رسيد، و قابل توجه اينكه نگفت الان دانستم (مانند گفتار زليخا در مورد يوسف الان حصحص الحق: (الان حق آشكار گشت ) بلكه گفت: مى دانم، يعنى اعتراف به علم و آگاهى خود مى كنم.

آيه(260) و ترجمه

( و اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحى الموتى قال اولم تومن قال بلى و لكن ليطمئن قلبى قال فخذ اربعة من الطير فصرهن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن جزء اثم ادعهن ياتينك سعيا و اعلم ان الله عزيز حكيم ) (260)

ترجمه:

260 - و (به خاطر بياور) هنگامى را كه ابراهيم گفت: (خدايا! به من نشان بده چگونه مردگان را زنده ميكنى؟) فرمود: (مگر ايمان نياوردهاى؟!) عرض كرد: (آرى، ولى مى خواهم قلبم آرامش يابد).

فرمود: (در اين صورت، چهار نوع از مرغان را انتخاب كن! و آنها را (پس از ذبح كردن،) قطعه قطعه كن (و در هم بياميز)! سپس بر هر كوهى، قسمتى از آن را قرار بده، بعد آنها را بخوان، به سرعت به سوى تو مى آيند! و بدان خداوند قادر و حكيم است، (هم از ذرات بدن مردگان آگاه است، و هم توانايى بر جمع آنها دارد) ).

تفسير:

صحنه ديگرى از معاد در اين دنيا

به دنبال داستان عزير در مورد مساله معاد داستان ديگرى از ابراهيم (عليه‌السلام ) در اينجا مطرح شده است، تا آن بحث كاملتر گردد.

بيشتر مفسران و نويسندگان تاريخ، در ذيل اين آيه داستان زير را نقل كرده اند: روزى ابراهيم (عليه‌السلام ) از كنار دريائى مى گذشت مردارى را ديد كه در كنار دريا افتاده، در حالى كه مقدارى از آن داخل آب و مقدارى ديگر در خشكى قرار داشت و پرندگان و حيوانات دريا و خشكى از دو سو آن را طعمه خود قرار داده اند حتى گاهى بر سر آن با يكديگر نزاع مى كنند ديدن اين منظره ابراهيم را به فكر مسالهاى انداخت كه همه مى خواهند چگونگى آن را بطور تفصيل بدانند و آن كيفيت زنده شدن مردگان پس از مرگ است او فكر مى كرد كه اگر نظير اين حادثه براى جسد انسانى رخ دهد و بدن او جزء بدن جانداران ديگر شود مساله رستاخيز كه بايد با همين بدن جسمانى صورت گيرد چگونه خواهد شد؟!

ابراهيم (عليه‌السلام ) گفت پروردگارا! به من نشان بده چگونه مردگان را زنده مى كنى؟ خداوند فرمود مگر ايمان به اين مطلب ندارى؟

او پاسخ داد: ايمان دارم لكن مى خواهم آرامش قلبى پيدا كنم.

خداوند به او دستور داد كه چهار پرنده را بگيرد و آنها را ذبح نمايد و گوشتهاى آنها را در هم بياميزد، سپس آنها را چند قسمت كند و هر قسمتى را بر سر كوهى بگذارد بعد آنها را بخواند تا صحنه رستاخيز را مشاهده كند او چنين كرد و با نهايت تعجب ديد اجزاى مرغان از نقاط مختلف جمع شده نزد او آمدند و حيات و زندگى را از سر گرفتند!

در برابر اين نقل معروف، يكى از مفسران بنام (ابو مسلم ) نظر ديگرى ابراز داشته كه مفسر مشهور فخر رازى آن را در كتاب خود آورده است و از آنجا كه نظريه ابو مسلم با اينكه بر خلاف نظريه ساير مفسران است مورد تاييد يكى از مفسران معاصر (نويسنده تفسير المنار) قرار گرفته به نقل آن مى پردازيم.

نامبرده مى گويد: آيه هيچگونه دلالتى بر اين موضوع ندارد كه ابراهيم (عليه‌السلام ) مرغانى را كشت و سپس به فرمان خدا زنده شدند، بلكه آيه بيان يك مثال براى روشن شدن مساله رستاخيز است، يعنى: (اى ابراهيم! چهار پرنده را بگير و با خود مانوس ساز، بطورى كه هر وقت آنها را بخوانى به سوى تو آيند، اگر چه هر كدام را بر سر كوهى بگذارى، اين كار چه اندازه براى تو آسان است مساله زنده كردن مردگان و جمع كردن اجزاء پراكنده آنها از نقاط مختلف جهان براى خداوند به همين سادگى است!)

بنابراين منظور از فرمانى كه خداوند به ابراهيم درباره پرندگان چهارگانه داد اين نبوده است كه راستى دست به چنين كارى بزند، بلكه صرفا به منظور بيان يك مثال و تشبيه است، درست مثل اين كه كسى مى خواهد به ديگرى بگويد من فلان كار را با سهولت و سرعت انجام مى دهم مى گويد: تو يك جرعه آب بنوش من اين كار را ميكنم، يعنى به همين سادگى است نه اينكه واقعا او موظف است جرعه آبى بنوشد!

پيروان نظريه دوم به كلمه (فصرهن اليك ) استدلال كرده اند و گفته اند: اين جمله هنگامى كه با كلمه (الى ) متعدى شود به معنى تمايل دادن و مانوس ساختن است، بنابراين مفهوم جمله اين مى شود كه مرغان مزبور را با خود مانوس كن بعلاوه ضميرهاى (صرهن ) و (منهن ) و (ادعهن ) همه به مرغان باز مى گردد، اين در صورتى صحيح است كه ما تفسير دوم را بپذيريم، زيرا طبق تفسير اول بعضى از اين ضميرها به خود مرغان بر مى گردد و بعضى به اجزاى آنها و اين مناسب به نظر نمى رسد.

البته (پاسخ ) اين استدلالات را ضمن تفسير آيه خواهيم گفت، اما آنچه اشاره به آن در اينجا لازم است اين است كه آيه به روشنى اين حقيقت را مى فهماند كه ابراهيم (عليه‌السلام ) تقاضاى مشاهده حسى صحنه رستاخيز را كرده بود تا مايه آرامش قلب او گردد، بديهى است ذكر يك مثال و تشبيه نه صحنه اى را مجسم مى سازد و نه مايه آرامش خاطر است، در حقيقت ابراهيم از طريق عقل و منطق به رستاخيز ايمان داشت ولى مى خواست از طريق احساس و شهود نيز آن را دريابد. اكنون به تفسير آيه باز مى گرديم، تا اين حقيقت روشنتر شود

نخست مى فرمايد: (به خاطر بياور، هنگامى را كه ابراهيم (عليه‌السلام ) گفت: خدايا به من نشان ده چگونه مردگان را زنده مى كنى؟)( و اذ قال ابرهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى ) .

از جمله (ارنى كيف...) (به من نشان ده چگونه...) به خوبى استفاده مى شود كه او مى خواست با رؤ يت و شهود، ايمان خود را قويتر كند آن هم درباره چگونگى رستاخيز نه درباره اصل آن و لذا در آيات گذشته خوانديم كه او با صراحت به نمرود گفت: (پروردگار من كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند).

به همين دليل در ادامه اين سخن، هنگامى كه خداوند فرمود: (آيا ايمان نياوردهاى؟)( قال اولم تؤ من ) .

او در جواب عرض كرد: آرى ايمان آوردم ولى ميخواهم قلبم آرامش يابد( قال بلى و لكن ليطمئن قلبى ) .

گوئى خدا مى خواست اين تقاضاى ابراهيم در نظر مردم به عنوان تزلزل ايمان محسوب نشود، لذا از او سؤ ال شد مگر ايمان نياورده اى؟ تا او در اين زمينه توضيح دهد و سوء تفاهمى براى كسى به وجود نيايد.

ضمنا از اين جمله استفاده مى شود كه استدلال و برهان علمى و منطقى ممكن است يقين بياورد، اما آرامش خاطر نياورد، زيرا استدلال عقل انسان را راضى مى كند، و چه بسا در اعماق دل و عواطف او نفوذ نكند (درست مثل اينكه استدلال به انسان مى گويد: كارى از مرده ساخته نيست ولى با اين حال بعضى از افراد. از مرده مى ترسند مخصوصا هنگام شب و تنهائى نمى توانند در كنار مرده بمانند، زيرا استدلال فوق در اعماق وجودشان نفوذ نكرده اما كسانى كه دائما با مردگان سر و كار دارند و به غسل و كفن و دفن مشغول اند هرگز چنين ترسى را ندارند).

به هر حال آنچه عقل و دل را سيراب مى كند، شهود عينى است، و اين موضوع مهمى است كه در جاى خود بايد شرح بيشترى پيرامون آن داده شود! تعبير به اطمينان و آرامش نشان مى دهد كه افكار انسانى قبل از وصول به مرحله شهود دائما در حركت و جولان و فراز و نشيب است، اما به مرحله شهود كه رسيد آرام مى گيرد و تثبيت مى شود.

در اينجا به ابراهيم دستور داده مى شود كه براى رسيدن به مطلوبش دست به اقدام عجيبى بزند، آن گونه كه قرآن در ادامه اين آيه، بيان كرده، خداوند فرمود: (حال كه چنين است چهار نوع از مرغان را انتخاب كن و آنها را (پس از ذبح كردن ) قطعه قطعه كن (و در هم بياميز) سپس بر هر كوهى قسمتى از آن را قرار بده، بعد آنها را بخوان به سرعت به سوى تو مى آيند)( قال فخذ اربعة من الطير فصرهن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن جزء ثم ادعهن ياتينك سعيا ) .

اين را ببين (و بدان خداوند توانا و حكيم است )( و اعلم ان الله عزيز حكيم ) .

هم تمام ذرات بدن مردگان را به خوبى ميشناسد، و هم توانائى بر جمع آنها دارد.

جمله (صرهن ) در اصل از ريشه صور (بر وزن غور) گرفته شده كه به معنى (قطع كردن ) و (متمايل نمودن ) و (بانگ زدن ) است، كه از ميان اين سه معنى در اينجا همان معنى نخست منظور است يعنى چهار مرغ انتخاب كن و آنها را ذبح نموده و قطعه قطعه كرده در هم بياميز.

زيرا هدف اين بوده كه نمونه رستاخيز و زنده شدن مردگان را به هنگامى كه اجزاى بدن آنها متلاشى مى شود، و هر ذرهاى به گوشهاى مى افتد و با ديگر ذرات از بدنهاى ديگر مى آميزد، با چشم خود مشاهده كند.

آنها كه جمله (صرهن اليك ) را به معنى مانوس كردن و متمايل كردن مرغان گرفته اند، گويا از مفهوم كلمه (جزءا) و همچنين هدف اصلى اين كار، غفلت كرده اند.

ابراهيم (عليه‌السلام ) اين كار را كرد، و آنها را صدا زد، در اين هنگام اجزاى پراكنده هر يك از مرغان، جدا و جمع شده و به هم آميختند و زندگى را از سر گرفتند و اين موضوع، به ابراهيم (عليه‌السلام ) نشان داد، كه همين صحنه در مقياس بسيار وسيعتر، در رستاخيز انجام خواهد شد.

بعضى از كلمه (سعيا) خواسته اند استفاده كنند كه مرغان پس از زنده شدن پرواز نكردند بلكه با پاى خود به سوى ابراهيم دويدند، زيرا سعى معمولا در لغت عرب به معنى (راه رفتن سريع ) است، از (خليل بن احمد)، اديب معروف عرب نيز نقل شده است، كه ابراهيم (عليه‌السلام ) در حال راه رفتن بود كه مرغان به سوى او آمدند (يعنى سعيا حال از براى ابراهيم (عليه‌السلام ) است نه مرغان ).

ولى قرائن نشان مى دهد كه سعيا در اينجا كنايه از پرواز سريع است.

نكته ها

1 - يك امر خارق العاده: بى شك اين حادثه كه در مورد مرغان روى داد، يك امر كاملا خارق العاده بود، همانگونه كه جريان قيامت و رستاخيز نيز خارق العاده است، و ميدانيم كه خدا حاكم بر قوانين طبيعت است نه محكوم آنها، بنابراين انجام چنين كارهاى خارقالعادهاى براى او مساله پيچيدهاى نيست. و همانگونه كه قبلا اشاره كرديم اصرار بعضى از مفسران روشنفكر، بر اينكه تفسير مشهور را در اينجا رها كنند و بگويند مطلقا نه ذبحى واقع شده و نه قطعه قطعه كردن، بلكه منظور اين است كه مرغان را در حال زنده بودن، به خود مانوس و متمايل ساز، و سپس آنها را صدا زن تا به سوى تو آيند، سخن بسيار ضعيف و سستى است كه هيچ تناسبى نه با مساله معاد دارد و نه داستان ابراهيم (عليه‌السلام ) و مشاهد صحنه كنار دريا، و سپس تقاضاى مشاهده صحنه رستاخيز.

قابل توجه اينكه به گفته فخر رازى تمام مفسران اسلام، در مورد تفسير مشهور اتفاق نظر دارند جز ابو مسلم كه آن را انكار كرده است.

2 - چهار مرغ مختلف: شكى نيست كه مرغان چهارگانه مزبور از چهار نوع مختلف بوده اند زيرا در غير اين صورت هدف ابراهيم (عليه‌السلام ) كه بازگشت اجزاى هر

يك به بدن اصلى خود بوده است تامين نميشد و طبق بعضى از روايات معروف اين چهار مرغ (طاووس )، (خروس )، (كبوتر) و (كلاغ ) بوده اند كه از جهات گوناگون با هم اختلاف فراوان دارند و بعضى آنها را مظهر روحيات و صفات مختلف انسانها مى دانند، طاووس مظهر خودنمائى، زيبائى و تكبر، خروس مظهر تمايلات شديد جنسى، و كبوتر مظهر لهو و لعب و بازيگرى، و كلاغ مظهر آرزوهاى دور و دراز!

3 - تعداد كوههايى تعداد كوههاييكه ابراهيم اجزاى مرغان را بر آنها گذارد در قرآن صريحا نيامده است ولى در روايات اهل بيت (عليهما‌السلام ) ده عدد معرفى شده اند و به همين دليل در روايات مى خوانيم: اگر كسى وصيت كند جزئى از مال او را در موردى مصرف كنند و مقدار آن را معين نسازد دادن يك دهم كافى است.

4 - اين حادثه چه موقع اتفاق افتاد؟ آيا به هنگامى كه ابراهيم در بابل بود يا پس از ورود به شام، به نظر مى رسد پس از ورود به شام بوده است زيرا سرزمين بابل كوهى ندارد.

5 - معاد جسمانى: بيشتر آياتى كه در قرآن مجيد درباره رستاخيز وارد شده توضيح و تشريحى براى (معاد جسمانى ) است، اصولا كسانى كه با آيات معاد در قرآن سر و كار دارند مى دانند معاد در قرآن جز به شكل (معاد جسمانى ) عرضه نشده است، به اين معنى كه به هنگام رستاخيز هم اين (جسم ) باز مى گردد و هم (روح و جان )، و لذا در قرآن از آن به (احياء موتى ) (زنده كردن مردگان ) تعبير شده است و اگر رستاخيز تنها جنبه روحانى داشت زنده كردن اصلا مفهومى نداشت.

آيه مورد بحث نيز با صراحت تمام موضوع بازگشت اجزاى پراكنده همين بدن را مطرح مى كند، كه ابراهيم (عليه‌السلام ) با چشم خود نمونه آن را ديد.

6 - شبهه آكل و ماكول: از شرحى كه سابقا درباره انگيزه تقاضاى ابراهيم (عليه‌السلام ) نسبت به مشاهده صحنه زنده شدن مردگان ذكر كرديم (داستان افتادن مرده حيوانى

در لب دريا و خوردن حيوانات دريا و خشكى از آن ) استفاده مى شود كه بيشتر توجه ابراهيم (عليه‌السلام ) در اين تقاضا به اين بوده كه چگونه بدن حيوانى كه جزء بدن حيوانات ديگر شده، مى تواند به صورت اصلى باز گردد؟ و اين همان است كه ما در علم عقايد از آن به عنوان (شبهه آكل و ماكول ) نام مى بريم.

توضيح اينكه: در رستاخيز، خدا انسان را با همين بدن مادى باز مى گرداند، و به اصطلاح هم جسم انسان و هم روح انسان بر مى گردد.

سؤ ال:

اكنون اين (سؤ ال ) پيش مى آيد كه اگر بدن انسانى خاك شد و به وسيله ريشه درختان جزء گياه و ميوه اى گرديد و انسان ديگرى آن را خورده و جزء بدن او شد، يا فى المثل اگر در سالهاى قحطى، انسانى از گوشت بدن انسان ديگرى تغذيه كند، به هنگام رستاخيز. اجزاى خورده شده جزء كدام يك از دو بدن خواهد گرديد؟ اگر جزء بدن اول گردد، بدن دوم ناقص مى شود و اگر به عكس جزء بدن دوم باقى بماند اولى ناقص و يا نابود خواهد شد.

پاسخ:

از طرف فلاسفه و دانشمندان علم عقايد پاسخهاى گوناگونى به اين ايراد قديمى داده شده است، كه گفتگو درباره همه آنها در اينجا ضرورتى ندارد.

بعضى از دانشمندان كه نتوانسته اند پاسخ قانع كننده اى براى آن بيابند آيات مربوط به معاد جسمانى را توجيه و تاويل كرده اند و شخصيت انسان را منحصر به روح و صفات روحى او دانسته اند، در حالى كه نه شخصيت انسان تنها وابسته به روح است، و نه آيات مربوط به معاد جسمانى چنان است كه بتوان آنها را تاويل كرد، بلكه همانطور كه گفتيم صراحت كامل در اين معنى دارد.

بعضى نيز يك نوع معاد به ظاهر جسمانى قائل شده اند كه با معاد روحانى فرق چندانى ندارد. در حالى كه در اينجا راه روشنترى با توجه به متون آيات وجود دارد كه با علوم روز نيز كاملا سازگار است و توضيح آن نياز به چند مقدمه دارد:

1 - مى دانيم كه اجزاء بدن انسان بارها از زمان كودكى تا هنگام مرگ عوض مى شود، حتى سلولهاى مغزى با اينكه از نظر تعداد كم و زياد نمى شوند باز از نظر اجزاء عوض مى گردند، زيرا از يك طرف (تغذيه ) مى كنند و از سوى ديگر (تحليل ) مى روند و اين خود باعث تبديل كامل آنها با گذشت زمان است، خلاصه اينكه در مدتى كمتر از ده سال تقريبا هيچ يك از ذرات پيشين بدن انسان باقى نمى ماند.

ولى بايد توجه داشت كه ذرات قبلى به هنگامى كه در آستانه مرگ قرار مى گيرند همه خواص و آثار خود را به سلولهاى نو و تازه مى سپارند، به همين دليل خصوصيات جسمى انسان از رنگ و شكل و قيافه گرفته، تا بقيه كيفيات جسمانى، با گذشت زمان ثابت هستند و اين نيست مگر به خاطر انتقال صفات به سلولهاى تازه (دقت كنيد).

بنابراين آخرين اجزاى بدن هر انسانى كه پس از مرگ تبديل به خاك مى شود داراى مجموعه صفاتى است كه در طول عمر كسب كرده و تاريخ گويائى است از سرگذشت جسم انسان در تمام عمر!

2 - درست است كه اساس شخصيت انسان را روح انسان تشكيل مى دهد، ولى بايد توجه داشت كه (روح ) همراه (جسم ) پرورش و تكامل مى يابد، و هر دو در يكديگر تاثير متقابل دارند و لذا همانطور كه دو جسم از تمام جهت با هم شبيه نيستند دو روح نيز از تمام جهات با هم شباهت نخواهند داشت.

به همين دليل هيچ روحى بدون جسمى كه با آن پرورش و تكامل پيدا كرده نمى تواند فعاليت كامل و وسيع داشته باشد. و لذا در رستاخيز بايد همان جسم سابق باز گردد، تا روح با پيوستن به آن فعاليت خود را در يك مرحله عاليتر از سر گيرد و از نتائج اعمالى كه انجام داده بهرهمند شود.

3 - هر يك از ذرات بدن انسان تمام مشخصات جسمى او را در بر دارد يعنى اگر راستى هر يك از سلولهاى بدن را بتوانيم پرورش دهيم تا به صورت يك انسان كامل در آيد آن انسان تمام صفات شخصى را كه اين جزء از او گرفته شده دارا خواهد بود (دقت كنيد).

مگر روز نخست يك سلول بيشتر بود؟ همان يك سلول نطفه تمام صفات او را در بر داشت و تدريجا از راه تقسيم به دو سلول تبديل شد، و دو سلول به چهار سلول و به همين ترتيب تمام سلولهاى بدن انسان به وجود آمدند. بنابراين هر يك از سلولهاى بدن انسان شعبه اى از سلول نخستين مى باشد كه اگر همانند او پرورش بيابد انسانى شبيه به او از هر نظر خواهد ساخت كه عين صفات او را دارا باشد.

اكنون با در نظر گرفتن مقدمات سه گانه فوق به پاسخ اصل ايراد مى پردازيم: آيات قرآن صريحا مى گويد: آخرين ذراتى كه در بدن انسان در هنگام مرگ وجود دارد روز قيامت به همان بدن باز مى گردد بنابراين اگر انسان ديگرى، از او تغذيه كرده، اين اجزاء از بدن او خارج شده و به بدن صاحب اصلى بر مى گردد، تنها چيزى كه در اينجا خواهد بود اين است كه لابد بدن دوم ناقص مى شود، ولى بايد گفت در حقيقت ناقص نمى شود بلكه كوچك مى شود، زيرا اجزاى بدن او در تمام بدن دوم پراكنده شده بود كه به هنگامى كه از او گرفته شد به همان نسبت مجموع بدن دوم لاغر و كوچك تر مى شود، مثلا يك انسان شصت كيلوئى چهل كيلو از وزن بدن خود را كه مال ديگرى بوده از دست خواهد داد و تنها بدن كوچكى به اندازه كودكى از او باقى مى ماند.

ولى آيا اين موضوع مى تواند مشكلى ايجاد كند؟ مسلما نه، زيرا اين بدن كوچك تمام صفات شخص دوم را بدون كم و كاست در بر دارد و به هنگام رستاخيز همچون فرزندى كه كوچك است و سپس بزرگ مى شود پرورش مى يابد، و به صورت انسان كاملى محشور مى گردد، اين نوع تكامل و پرورش به هنگام رستاخيز هيچ اشكال عقلى و نقلى ندارد.

آيا اين پرورش هنگام رستاخيز فورى است يا تدريجى؟ بر ما روشن نيست، اما اينقدر مى دانيم هر كدام باشد هيچ اشكالى توليد نمى كند و در هر دو صورت مسئله حل شده است.

تنها در اينجا يك سؤ ال باقى مى ماند و آن اين كه اگر تمام بدن انسانى از اجزاء ديگرى تشكيل شده باشد در آن صورت تكليف چيست؟

اما پاسخ اين سؤ ال نيز روشن است كه چنين چيزى اصولا محال مى باشد، زيرا مسئله (آكل و ماكول ) فرع بر اين است كه بدنى اول موجود باشد و از بدن ديگر تغذيه كند و پرورش يابد، و با توجه به اين موضوع ممكن است تمام ذرات بدن اول از بدن دوم تشكيل گردد، بايد بدنى قبلا فرض كنيم تا از بدن ديگرى بخورد بنابراين بدن ديگر حتما جزء او خواهد شد نه كل او (دقت كنيد).

با توجه به آنچه گفتيم روشن مى شود كه مساله معاد جسمانى با همين بدن هيچگونه اشكالى توليد نمى كند و نيازى به توجيه آياتى كه صريحا اين مطلب را ثابت كرده است نداريم.