بخش سوم - هستى شناسى
درس بيست و يكم - مقدمه هستى شناسى
شامل:
مقدمه درس، هشدارى درباره مفاهيم، هشدارى درباره الفاظ، بداهت مفهوم وجود، نسبت بين وجود و ادراك
مقدمه درس
در بخش اول نخست مرورى بر سير تفكر فلسفى داشتيم و سپس به بيان اصطلاحات علم و فلسفه و روابط فلسفه با علوم و با عرفان پرداختيم و در پايان اهميت و ضرورت پژوهش در مسائل فلسفى را توضيح داديم
در بخش دوم اقسام شناخت را مورد بررسى قرار داديم و نقش عقل و حس را در تصورات و تصديقات روشن ساختيم و سرانجام مسئله اساسى شناخت شناسى يعنى ارزش شناخت را بيان كرديم و توان عقل را بر حل مسائل فلسفى و متافيزيكى ثابت نموديم
اينك نوبت آن فرا رسيده كه به كمك اين نيروى عظيم خدادادى كه يكى از بزرگترين نعمتهاى الهى براى انسان است به بررسى مسائل هستى شناسى و متافيزيك بپردازيم كه از سويى مادر علوم به شمار مى رود و از سوى ديگر كليد حل مهمترين مسائل بنيادى در زندگى انسان مى باشد مسائلى كه اساسى ترين نقش را در سرنوشت بشر و سعادت و خوشبختى ابدى يا شقاوت و بدبختى جاودانى وى ايفاء مى نمايند
در اين بخش حقيقت هستى و انواع و جلوه هاى آن و روابط كلى موجودات با يكديگر مورد بحث و كاوش قرار مى گيرد اما پيش از پرداختن به اين مباحث لازم است توضيحى پيرامون مفاهيم و روابط آنها با مصاديق عينى و نيز توضيحى پيرامون الفاظ و روابط آنها با معانى بدهيم و به برخى از لغزشگاههايى كه در اين زمينه ها وجود دارد اشاره كنيم تا در ضمن بحثهاى آينده دچار لغزش و مغالطه نشويم آنچنانكه بسيارى از انديشمندان دچار شده اند
هشدارى درباره مفاهيم
واضح است كه سر و كار عقل همواره با مفاهيم است و هر جا فكر و انديشه اى تحقق يابد يا تعقل و استدلالى انجام گيرد مفاهيم ذهنى نقش ابزارهاى ضرورى و جانشين ناپذير را ايفاء مى كنند حتى علوم حضورى هنگامى مى توانند در فكر و استدلال مورد بهره بردارى قرار گيرند كه مفاهيم ذهنى از آنها گرفته شود و حتى هنگامى كه به وجود عينى و خارجى اشاره مى كنيم و توجه ذهن را به ماوراى خودش معطوف مى داريم باز هم از مفاهيم عينى و خارجى استفاده مى كنيم مفاهيمى كه نقش آينه و مرآت يا سمبول و علامت را براى حقايق عينى بازى مى كنند
ولى به كار گرفتن مفاهيم در افكار و استدلالها هميشه و در همه علوم عقلى يكسان نيست و اختلاف استفاده از مفاهيم از سويى به تفاوت ذاتى خود مفاهيم بر مى گردد مانند اختلافى كه بين مفاهيم ماهوى و فلسفى و منطقى وجود دارد و ويژگى هر دسته از آنها موجب اختصاص به شاخه معينى از علوم مى شود و از سوى ديگر به كيفيت به كار گرفتن مفاهيم و چگونگى التفات و توجه ذهن به آنها مربوط مى گردد
مثلا مفهوم كلى را نمى توان مرآت و نشانه اى براى امور خارجى و عينى قرار داد زيرا اشياء و اشخاص خارجى هميشه به صورت شخصى موجود مى شوند و ممكن نيست يك موجود خارجى با وصف كليت تحقق يابد و اين همان مطلبى است كه فلاسفه مى گويند وجود مساوق با تشخص است پس عدم استفاده از مفهوم كلى به عنوان مرآت و علامتى براى امور خارجى مربوط به ويژگى ذاتى خود اين مفهوم است كه مانند ساير معقولات منطقى فقط درباره مفاهيم ذهنى ديگر مى تواند به كار رود بر خلاف مفاهيم ماهوى و فلسفى كه به شكلى مى توانند از امور خارجى حكايت كنند
اين مفاهيم چنانكه در مبحث شناخت شناسى دانستيم به دو دسته كلى و جزئى تقسيم مى شوند مفاهيم جزئى همواره آينه اى براى اشياء و اشخاص خاصى هستند و توان حكايت از غير از مصاديق مشخص خودشان را ندارند بر عكس مفاهيم كلى كه مى توانند مرآت براى اشياء بى شمارى واقع شوند و اين دو ويژگى مربوط به حيثيت مرآتيت و مفهوميت آنها است ولى همين مفاهيم كلى داراى حيثيت ديگرى هستند و آن عبارت است از حيثيت وجود آنها در ذهن و از اين نظر مانند وجود مفاهيم جزئى و مانند وجودهاى خارج از ذهن امورى شخصى به شمار مى روند چنانكه در درس چهاردهم گفته شد
آن دسته از مفاهيم كلى كه مصداق خارجى دارند و به اصطلاح اتصافشان خارجى است نيز بر دو دسته تقسيم مى شوند يك دسته مفاهيمى كه به منزله قالبهايى براى امور يكسانى هستند و حدود ماهوى آنها را مشخص مى سازند مفاهيم ماهوى و ديگرى مفاهيمى كه از اصل هستى و روابط وجودى و نيز از نقص و امور عدمى حكايت مى كنند و نمايشگر ماهيت خاصى نيستند
مفاهيم فلسفى دسته اول طبعا ماهيت مشترك بين افراد و به عبارت ديگر حدود يكسان موجوداتى را نشان مى دهند اما دسته دوم چنين شانى را ندارند و چون انتزاع آنها مرهون ديدگاه عقلى خاصى است و به اصطلاح عروضشان ذهنى است صدق آنها بر موارد متعدد نشانه وحدت ديدگاهى است كه عقل درباره آنها دارد هر چند از نظر ماهيت و حدود وجودى مختلف باشند مانند مفهوم علت كه هم بر امور مادى صدق مى كند و هم بر امور مجرد كه اختلاف ماهوى با آنها دارند
البته انتزاع مفهوم علت از امور مختلف الحقيقه گزاف و بى حساب نيست اما نمى تواند وحدت مفهومى آن دليل وحدت حقيقت مصاديق باشد و كافى است كه همه آنها در اين جهت شريك باشند كه موجود ديگرى بر آنها توقف دارد جهتى كه با التفات عقل تعين مى يابد و براى اينكه اينگونه جهات عقلى با جهات خارجى و حدود وجودى اشتباه نشوند بهتر اين است كه اصطلاح انحاء و شؤون وجودى را به جاى حدود وجودى درباره آنها به كار ببريم و مثلا بگويم وحدت مفهوم علت نشانه اشتراك نحوه وجود يا اشتراك چند موجود در شان واحدى است يعنى همه آنها در اين جهت شريك اند كه در موجود ديگرى تاثير مى كنند يا وجود ديگرى وابسته به آنها است
همچنين كثرت و مفاهيم فلسفى يا تعدد مفاهيم ماهوى و فلسفى در موردى دليل كثرت جهات و حيثيات خارجى آن نمى شود و چنانكه در مورد وجدانيات و علوم حضورى دانستيم با اينكه معلوم ما امر واحد و بسيطى است ذهن مفاهيم متعددى از آن مى گيرد و آن را به صورت قضيه اى مركب از چند مفهوم منعكس مى سازد
نيز صدق يك مفهوم فلسفى مانند مفهوم علت بر مورد خاصى دليل نفى مقابل آن نيست بر خلاف مفاهيم ماهوى مثلا اگر مفهوم سفيد بر جسمى صادق بود ديگر مفهوم سياه در همان حال و بر همان نقطه صادق نخواهد بود به خلاف اينكه شى ء واحدى در عين حال كه متصف به علت براى موجودى مى شود متصف به معلول براى موجود ديگرى مى گردد به عبارت اصطلاحى براى تحقق تقابل در مفاهيم فلسفى بايد وحدت جهت و اضافه را نيز در نظر گرفت
حاصل آنكه در مقام به كار گرفتن مفاهيم بايد به دو نكته مهم توجه داشته باشيم يكى آنكه ويژگى خاص هر نوع از مفاهيم را در نظر داشته باشيم كه مبادا بى جهت حكم نوع خاصى از مفاهيم را به انواع ديگر تعميم ندهيم و مخصوصا به ويژگيهاى هر يك از مفاهيم ماهوى و فلسفى و منطقى توجه داشته باشيم زيرا بسيارى از مشكلات فلسفى در اثر خلط بين اين مفاهيم پديد آمده است و ديگرى آنكه ويژگى مفاهيم را به مصاديق و بالعكس ويژگى مصاديق را به مفاهيم سرايت ندهيم تا در دام مغالطه و اشتباه مفهوم با مصداق نيفتيم
هشدارى درباره الفاظ
دانستيم كه ابزار اصلى انديشيدن و استدلال كردن مفاهيم و معقولات است ولى نقل و انتقال انديشه ها و تفهيم و تفهم همواره به وسيله الفاظ صورت مى گيرد و همانگونه كه مفاهيم نقش مرآت و آينه را براى امور خارجى ايفاء مى كنند الفاظ نيز همين نقش را نسبت به مفاهيم بازى مى كنند و ميان الفاظ و مفاهيم آن چنان رابطه مستحكمى بوجود مى آيد كه غالبا هنگام فكر كردن الفاظ حاكى از مفاهيم به ذهن مى آيد و بر اين اساس الفاظ را وجود لفظى اشياء ناميده اند چنانكه مفاهيم را وجود ذهنى آنها تلقى كرده اند
و بعضى چندان مبالغه كرده اند كه اساسا فكر كردن را سخن گفتن ذهنى دانسته اند و طرفداران مكتب تحليل زبانى لينگويستيك پنداشته اند كه مفاهيم فلسفى واقعيتى وراى الفاظ ندارند و بازگشت بحثهاى فلسفى به شاخه اى از مباحث زبان شناختى است پندارى كه بى مايگى آن تا حدودى در بحث شناخت شناسى آشكار شده است
رابطه لفظ و معنى گاهى چنين توهمى را پديد مى آورد كه صفات الفاظ به مفاهيم هم سرايت مى كند و مثلا وحدت لفظ و اشتراك لفظى از نوعى وحدت معنى و مفهوم حكايت مى كند چنانكه بر عكس گاهى مشترك معنوى از قبيل مشترك لفظى پنداشته مى شود يا اينكه كليد حل مشكلات فلسفى از تبيين شؤون الفاظ و حقيقت و مجاز و استعاره و مانند آنها جستجو مى گردد
يا اينكه مفاهيمى كه در لفظ و اصطلاح واحدى شريك هستند در اثر قرابت به جاى يكديگر گرفته مى شوند و مغالطه اى از باب اشتراك لفظى رخ مى دهد چنانكه در درس چهارم اشاره شد از اين روى بايد دقت كرد كه مسائل لفظى با مسائل معنوى درنياميزند و همچنين احكام الفاظ به معانى سرايت داده نشود و نيز در هر مبحثى معناى مورد نظر كاملا مشخص شود تا مغالطه اى از جهت اشتراك در لفظ پيش نيايد
بداهت مفهوم وجود
در بخش اول دانستيم كه قبل از شروع در مسائل هر علم بايد نخست موضوع آن را بشناسيم و تصور صحيحى از آن داشته باشيم و نيز در هر علم حقيقى غير قراردادى بايد از وجود حقيقى موضوع آن آگاه باشيم تا مباحثى كه بر محور آن دور مى زند بى پايه و بى اساس نباشد و در صورتى كه وجود موضوع بديهى نباشد بايد به عنوان يكى از مبادى تصديقى علم اثبات شود كه معمولا اين كار در علم ديگرى انجام مى گيرد و نيازمند به بحثهاى فلسفى است
اكنون ببينيم موضوع خود فلسفه از نظر تصور و تصديق چگونه است
بر اساس تعريفى كه از فلسفه اولى يا متافيزيك شده موضوع اين علم موجود مطلق يا موجود بما هو موجود است اما مفهوم موجود از بديهى ترين مفاهيم است كه ذهن از همه موجودات انتزاع مى كند و نه نيازى به تعريف دارد و نه اساسا چنين كارى ممكن است زيرا همچنان كه در مفهوم علم گفته شد كه مفهومى روشنتر از آن يافت نمى شود كه بتوان آنرا مبين معناى علم قرار داد در اينجا هم امر به همين منوال است
يكى از شواهد روشن بر بداهت مفهوم وجود اين است همانگونه كه در مبحث شناخت شناسى دانستيم هنگامى كه يك معلوم حضورى در ذهن منعكس مى شود به صورت قضيه هليه بسيطه درمى آيد كه محمول آن موجود است و اين كارى است كه ذهن نسبت به ساده ترين و ابتدائى ترين يافته هاى حضورى و شهودى انجام مى دهد و اگر مفهوم روشنى از وجود و موجود نمى داشت چنين كارى ممكن نمى بود با اين وصف شبهاتى پيرامون مفهوم وجود و موجود القاء شده و بحثهايى را در فلسفه هاى غربى و اسلامى برانگيخته است كه با اختصار به آنها اشاره مى شود
نسبت بين وجود و ادراك
از جمله بحثهايى كه پيرامون مفهوم وجود مطرح شده اين است كه باركلى ادعا كرده است كه معناى وجود چيزى جز درك كردن يا درك شدن نيست ولى فلاسفه آن را به معناى ديگرى گرفته اند و به دنبال آن بحثهاى بى حاصلى را مطرح ساخته اند كه منشا آن همان سوء استعمال اين واژه مى باشد وى بر اين ادعا پاى مى فشرد و آنرا يكى از اصول نظريه فلسفى خودش قلمداد مى كند
حقيقت اين است كه خود باركلى به اين اتهام سزاوارتر است زيرا معناى اين واژه و معادلهايش در همه زبانها مانند هستى در زبان فارسى جاى هيچگونه ابهامى ندارد و ابدا معناى درك شدن يا درك كردن را نمى فهماند و اگر در بعضى از زبانها واژه معادل وجود يا واژه معادل ادراك ريشه مشترك داشته باشد نبايد آن را در معناى معروف اين كلمه دخالت داد
از جمله شواهد بطلان اين ادعا آن است كه وجود بيش از يك معنى ندارد در صورتى كه درك كردن و درك شدن دو معناى مختلف اند نيز معناى وجود يك مفهوم نفسى است كه در آن نسبتى به فاعل يا مفعول لحاظ نمى شود و به همين جهت بر وجود خداى متعال هم كه جاى توهم نسبت فاعلى و مفعولى ندارد اطلاق مى گردد به خلاف معناى ادراك كه متضمن نسبت به فاعل و مفعول است
در واقع اين سخن باركلى يكى از موارد اشتباه مفهوم به مصداق است آن هم اشتباهى مضاعف زيرا وى مقام ثبوت و اثبات را با هم خلط كرده است و لازمه اثبات وجود براى موجودات را كه درك كردن يا درك شدن مى باشد به ثبوت نفس الامرى آنها نسبت داده است
حاصل آنكه مفهوم وجود و مفهوم ادراك دو مفهوم متباين هستند و مفهوم هيچكدام از تحليل مفهوم ديگرى به دست نمى آيد و تنها چيزى كه مى توان گفت اين است كه بعد از اثبات وجود خدا و احاطه علمى او بر همه موجودات مى توان گفت هر موجودى يا درك كننده است يا درك شونده زيرا اگر موجودى درك كننده هم نباشد دست كم متعلق علم الهى مى باشد اما اين تساوى در مصداق كه نيازمند به براهينى مى باشد ربطى به تساوى مفهوم وجود با مفهوم ادراك ندارد.
خلاصه
١- سر و كار عقل همواره با مفاهيم ذهنى است و حتى استفاده از علوم حضورى در فكر و استدلال متوقف بر گرفتن مفاهيم ذهنى از آنها است
٢- استفاده از مفاهيم به صورتهاى مختلفى انجام مى گيرد و اين اختلاف يا مربوط به اختلاف ذاتى خود مفاهيم است مانند تفاوتى كه بين مفاهيم ماهوى و فلسفى و منطقى وجود دارد و يا مربوط به اختلاف جهات و حيثياتى است كه براى آنها در نظر گرفته مى شود مانند حيثيت مفهومى و حيثيت وجودى
٣- وحدت مفاهيم ماهوى نشانه حدود وجودى مشترك و يكسان بين مصاديق خارجى است ولى وحدت مفهوم فلسفى نشانه وحدت ديدگاه عقل در انتزاع آن مى باشد و مى توان از آن به وحدت نحوه يا شان وجود تعبير كرد
٤- كثرت مفاهيم فلسفى يا تعدد معقولات اولى و ثانيه اى كه از يك مورد انتزاع مى شوند نشانه تعدد حيثيات عينى و خارجى آن نيست
٥- در تقابل مفاهيم فلسفى بايد وحدت جهت و اضافه را نيز در نظر گرفت
٦- در مقام فكر و استدلال بايد ويژگيهاى مفاهيم را مورد توجه قرار داد و مخصوصا از خلط احكام مفاهيم با مصاديق احتراز كرد كه مغالطه اى از باب اشتباه مفهوم به مصداق رخ ندهد
٧- رابطه حكايت و نمايشگرى كه بين الفاظ و معانى وجود دارد ممكن است منشا خلط احكام لفظ با احكام معنى شود چنانكه ممكن است در مشتركات لفظى معنايى به جاى معناى ديگر گرفته شود و مغالطه اى از باب اشتراك لفظ رخ دهد.
٨- موجود كه موضوع فلسفه اولى است از نظر مفهوم بديهى و بى نياز از تعريف است و يكى از شواهد آن انعكاس معلومات حضورى به صورت هليات بسيطه در ذهن است كه در آنها از مفهوم موجود استفاده مى شود
٩- باركلى مفهوم وجود را مساوى با درك كردن و درك شدن پنداشته و فلاسفه را به سوء استعمال اين واژه متهم ساخته است
١٠- ولى خود او به اين اتهام سزاوارتر است زيرا تباين مفهوم وجود و مفهوم درك روشن است و از شواهد آن وحدت مفهوم وجود و خالى بودن آن از نسبت فاعل و مفعول مى باشد و اما تساوى مصداق كه نيازمند به برهان است ربطى به اتحاد مفهومى ندارد