درس دوم - نگاهى به: سير تفكر فلسفى
از قرون وسطى تا قرن هيجدهم ميلادى
شامل:
فلسفه اسكولاستيك رنسانس و تحول فكرى فراگير، مرحله دوم شك گرايى، خطر شك گرايى، فلسفه جديد، اصالت تجربه و شك گرايى جديد، فلسفه انتقادى كانت
فلسفه اسكولاستيك
بعد از رواج يافتن مسيحيت در اروپا و توام شدن قدرت كليسا با قدرت امپراطورى روم مراكز علمى زير نفوذ دستگاه حاكمه قرار گرفت تا آنجا كه در قرن شش ميلادى چنانكه قبلا اشاره شد دانشگاهها و مدارس آتن و اسكندريه تعطيل گرديد اين دوران كه در حدود يك هزار سال ادامه يافت به قرون وسطى موسوم شده و ويژگى كلى آن تسلط كليسا بر مراكز علمى و برنامه مدارس و دانشگاه ها است
از شخصيتهاى برجسته اين عصر سن اگوستين است كه كوشيد تا معتقدات مسيحيت را با مبانى فلسفى بخصوص آراء افلاطون و نوافلاطونيان تبيين كند بعد از وى بخشى از مباحث فلسفى در برنامه مدارس گنجانيده شد ولى نسبت به افكار ارسطو بى مهرى مى شد و مخالف عقايد مذهبى تلقى مى گرديد
و اجازه تدريس آنها داده نمى شد تا اينكه با تسلط مسلمانان بر اندلس و نفوذ فرهنگ اسلامى در اروپاى غربى افكار فلاسفه اسلامى مانند ابن سينا و ابن رشد كمابيش مورد بحث قرار گرفت و دانشمندان مسيحى از راه كتابهاى اين فيلسوفان با آراء ارسطو نيز آشنا شدند
رفته رفته كليسائيان در برابر اين موج فلسفى تاب مقاومت نياوردند و سرانجام سن توماس آكوينى بسيارى از آراء فلسفى ارسطو را پذيرفت و آنها را در كتابهاى خودش منعكس ساخت و كم كم مخالفت با فلسفه ارسطو كاهش يافت بلكه در بعضى از مراكز علمى به صورت گرايش غالب در آمد
بهر حال در قرون وسطى نه تنها فلسفه در مغرب زمين پيشرفتى نداشت بلكه سير نزولى خود را طى كرد و بر خلاف جهان اسلام كه پيوسته علوم و معارف شكوفاتر و بارورتر مى شد در اروپا تنها مباحثى كه مى توانست توجيه كننده عقايد غير خالى از تحريف مسيحيت باشد به نام فلسفه اسكولاستيك مدرسى در مدارس وابسته به كليسا تدريس مى شد و ناگفته پيدا است كه چنين فلسفه اى سرنوشتى جز مرگ و نابودى نمى توانست داشته باشد
در فلسفه اسكولاستيك علاوه بر منطق و الهيات و اخلاق و سياست و پاره اى از طبيعيات و فلكيات مورد قبول كليسا قواعد زبان و معانى و بيان نيز گنجانيده شده بود و به اين صورت فلسفه در آن عصر مفهوم و قلمرو وسيعترى يافته بود
رنسانس و تحول فكرى فراگير
از قرن چهاردهم ميلادى زمينه يك تحول همگانى فراهم شد از طرفى در انگلستان و فرانسه گرايش به نوميناليسم اصالت تسميه و انكار كليات نضج گرفت گرايشى كه نقش مؤثرى در سست كردن بنياد فلسفه داشت و از سوى ديگر طبيعيات ارسطو در دانشگاه پاريس مورد مناقشه واقع شد و از سوى ديگر زمزمه ناسازگارى فلسفه با عقايد مسيحيت و به عبارت ديگر ناسازگارى عقل و دين آغاز گرديد و از سوى ديگر اختلافاتى بين فرمانروايان و ارباب كليسا بروز كرد
و در ميان رجال مذهبى مسيحيت نيز اختلافاتى در گرفت كه به پيدايش پروتستانتيسم انجاميد و از سوى ديگر گرايش اومانيستى و پرداختن به مسائل زندگى انسانى و صرف نظر كردن از مسائل ماوراء طبيعى و الهى اوج گرفت و بالاخره در اواسط قرن پانزدهم امپراطورى بيزانس سقوط كرد و يك تحول همه جانبه سياسى - فلسفى ادبى - مذهبى در سراسر اروپا پديد آمد و دستگاه پاپ از هر طرف مورد حمله واقع شد
در اين جريان فلسفه بى رمق و ناتوان اسكولاستيك نيز به سرنوشت نهائى خود رسيد
در قرن شانزدهم گرايش به علوم طبيعى و تجربى شدت يافت و اكتشافات كپرنيك و كپلر و گاليله فلكيات بطلميوس و طبيعيات ارسطو را متزلزل ساخت و در يك جمله همه شؤون انسانى در اروپا دستخوش اضطراب و تزلزل گرديد دستگاه پاپ مدتها در برابر اين امواج خروشان مقاومت كرد و دانشمندان را به بهانه مخالفت با عقايد دينى يعنى همان آراء طبيعى و كيهانى كه به عنوان تفسير كتاب مقدس و عقايد مذهبى از طرف كليسا پذيرفته شده بود به محاكمه كشيد و بسيارى از ايشان را در آتش تعصب كور و خودخواهى ارباب كليسا سوزانيد ولى سرانجام اين كليسا و دستگاه پاپ بود كه با سرافكندگى مجبور به عقب نشينى شد
رفتار خشن و تعصب آميز كليساى كاتوليك فايده اى جز بدبينى مردم نسبت به ارباب كليسا و بطور كلى نسبت به دين و مذهب نداشت چنانكه سقوط فلسفه اسكولاستيك يعنى تنها فلسفه رايج آن عصر موجب پيدايش خلاء فكرى و فلسفى و سرانجام شك گرايى جديد شد و تنها چيزى كه در اين جريان پيشرفت كرد گرايش اومانيستى و ميل به علوم طبيعى و تجربى در صحنه فرهنگى و گرايش به آزاديخواهى و دموكراسى در عرصه سياست بود
مرحله دوم شك گرايى
قرنها بود كه كليسا آراء و افكار بعضى از فيلسوفان را به عنوان عقايد مذهبى ترويج كرده بود و مردم مسيحى مذهب هم آنها را به عنوان امورى يقينى و مقدس پذيرفته بودند و از جمله آنها نظريه كيهانى ارسطوئى و بطلميوسى بود كه كپرنيك آنرا واژگون كرد و ساير دانشمندان بى غرض هم به بطلان آن پى بردند و چنانكه اشاره كرديم مقاومتهاى تعصب آميز كليسا و رفتار خشونت آميز ارباب كليسا با دانشمندان هم اثر معكوس بخشيد
اين دگرگونى انديشه ها و باورها و فرو ريختن پايه هاى فكرى و فلسفى موجب پديد آمدن يك بحران روانى در بسيارى از دانش پژوهان گرديد و چنين شبهه اى را در اذهان پديد آورد كه از كجا ساير عقايد ما هم باطل نباشد و روزى بطلانش آشكار نگردد و از كجا همين نظريات علمى جديد الاكتشاف هم روزگار ديگرى ابطال نگردد
تا آنجا كه انديشمند بزرگى چون مونتنى منكر ارزش علم و دانش شد و صريحا نوشت كه از كجا مى توان اطمينان يافت كه نظريه كپرنيك هم روزگار ديگرى ابطال نشود وى بار ديگر شبهات شكاكان و سوفسطائيان را با بيان جديدى مطرح ساخت و از شك گرايى دفاع كرد و بدين ترتيب مرحله ديگرى از شك گرايى پديد آمد
خطر شك گرايى
حالت شك و ترديد علاوه بر اينكه يك آفت رنج آور روانى است خطرهاى مادى و معنوى بزرگى را براى جامعه در بر دارد با انكار ارزش شناخت نمى توان اميدى به پيشرفت علوم و معارف بست همچنين جايى براى ارزشهاى اخلاقى و نقش عظيم آنها در حيات انسانى باقى نمى ماند چنانكه دين هم پايگاه عقلانى خود را از دست مى دهد بلكه بزرگترين ضربه ها متوجه عقايد مذهبى مى شود عقايدى كه مربوط به امور مادى و محسوس نيست و هنگامى كه سيل شك در دلهاى مردم جريان يابد طبعا عقايد متعلق به ماوراء طبيعت آسيب پذيرتر خواهد بود
بنابراين شك گرايى آفتى است بس خطرناك كه همه شؤون انسانى را تهديد به نابودى مى كند و با رواج آن هيچ نظام اخلاقى و حقوقى و سياسى و دينى قابل دوام نخواهد بود و با توجيه آن هر گناه و جنايت و ظلم و ستمى قابل توجيه خواهد بود
و به همين جهت است كه مبارزه با شك گرايى هم وظيفه دانشمند و فيلسوف است و هم تكليف رهبران دينى و مذهبى و هم مورد اهتمام مربيان و سياستمداران و مصلحان اجتماعى
در قرن هفدهم ميلادى فعاليتهاى مختلفى براى ترميم ويرانيهاى رنسانس و از جمله براى مبارزه با خطرهاى شك گرايى انجام گرفت كليسائيان غالبا در صدد بر آمدند كه وابستگى مسيحيت را به عقل و علم ببرند و عقايد مذهبى را از راه دل و ايمان تقويت كنند ولى فلاسفه و دانشمندان كوشيدند تا پايه محكم و تزلزل ناپذيرى براى دانش و ارزش بجويند بگونه اى كه نوسانات فكرى و طوفانهاى اجتماعى نتواند بنياد آن را نابود سازد
فلسفه جديد
مهمترين تلاشى كه در اين عصر براى نجات از شك گرايى و تجديد حيات فلسفه انجام گرفت تلاش رنه دكارت فيلسوف فرانسوى بود كه او را پدر فلسفه جديد لقب داده اند وى بعد از مطالعات و تاملات فراوان در صدد بر آمد كه پايه انديشه فلسفى را بر اصلى خلل ناپذير استوار كند و آن اصل در جمله معروف وى خلاصه مى شد كه شك مى كنم پس هستم يا مى انديشم پس هستم يعنى اگر در وجود هر چيزى شك راه يابد هيچگاه در وجود خود شك ترديدى راه نخواهد يافت
و چون شك و ترديد بدون شك كننده معنى ندارد پس وجود انسانهاى شك كننده و انديشنده هم قابل ترديد نخواهد بود سپس كوشيد قواعد خاصى براى تفكر و انديشه شبيه قواعد رياضى وضع كند و مسائل فلسفى را بر اساس آنها حل و فصل نمايد
افكار و آراء دكارت در آن عصر تزلزل فكرى مايه آرامش خاطر بسيارى از دانش پژوهان گرديد و انديشمندان بزرگ ديگرى مانند لايب نيتز اسپينوزا و مالبرانش نيز در تحكيم مبانى فلسفه جديد كوشيدند ولى به هر حال اين كوششها نتوانست نظام فلسفى منسجم و داراى مبانى متقن و مستحكمى را به وجود بياورد و از سوى ديگر توجه عموم دانش پژوهان به علوم تجربى منعطف شده بود و چندان علاقه اى به تحقيق در مسائل فلسفى و ماوراء طبيعى نشان نمى دادند و اين بود
كه در اروپا سيستم فلسفى نيرومند و استوار و پايدارى بوجود نيامد و هر چند گاه مجموعه آراء و افكار فيلسوفى به صورت مكتب فلسفى خاصى عرضه مى شد و در محدوده معينى كمابيش پيروانى پيدا مى كرد ولى هيچكدام دوام و استقرارى نمى يافت چنانكه هنوز هم امر به همين منوال است
اصالت تجربه و شك گرايى جديد
در حالى كه فلسفه تعقلى در قاره اروپا تجديد حيات مى كرد و مى رفت كه عقل مقام و منزلت خود را در معرفت حقايق باز يابد گرايش ديگرى در انگلستان رشد مى يافت كه مبتنى بر اصالت حس و تجربه بود و به نام فلسفه آمپريسم ناميده شد
آغاز اين گرايش به اواخر قرون وسطى و به ويليام اكامى فيلسوف انگليسى باز مى گشت كه قائل به اصالت تسميه و در حقيقت منكر اصالت تعقل بود و در قرن شانزدهم فرانسيس بيكن و در قرن هفدهم هابز كه ايشان نيز انگليسى بودند بر اصالت حس و تجربه تكيه مى كردند ولى كسانى كه به نام فلاسفه آمپريست شناخته مى شوند
سه فيلسوف انگليسى ديگر به نام هاى جان لاك و جرج باركلى و ديويد هيوم هستند كه از اواخر قرن هفدهم تا حدود يك قرن بعد به ترتيب درباره مسائل شناخت به بحث پرداختند و ضمن انتقاد از نظريه دكارت در باب شناختهاى فطرى سرچشمه همه شناختها را حس و تجربه شمردند
در ميان ايشان جان لاك معتدلتر و به عقل گرايان نزديكتر بود و باركلى رسما طرفدار اصالت تسميه نوميناليست بود ولى شايد ناخودآگاه به اصل عليت كه يك اصل عقلى است تمسك مى كرد و همچنين آراء ديگرى داشت كه با اصالت حس و تجربه سازگار نبود اما هيوم كاملا به اصالت حس و تجربه وفادار ماند و به لوازم آن كه شك در ماوراء طبيعت بلكه در حقايق امور طبيعى نيز بود ملتزم گرديد و بدين ترتيب مرحله سوم شك گرايى در تاريخ فلسفه مغرب زمين شكل گرفت
فلسفه انتقادى كانت
افكار هيوم از جمله افكارى بود كه زيربناى انديشه هاى فلسفى كانت را تشكيل مى داد و بقول خودش هيوم بود كه او را از خواب جزم گرايى بيدار كرد و مخصوصا توضيحى كه هيوم درباره اصل عليت داده بود مبنى بر اينكه تجربه نمى تواند رابطه ضرورى علت و معلول را اثبات كند براى وى دلنشين بود
كانت ساليان درازى درباره مسائل فلسفه انديشيد و رساله ها و كتابهاى متعددى نوشت و مكتب فلسفى ويژه اى را عرضه كرد كه نسبت به مكاتب مشابه پايدارتر و مقبولتر واقع شد ولى سرانجام به اين نتيجه رسيد كه عقل نظرى توان حل مسائل متافيزيكى را ندارد و احكام عقلى در اين زمينه فاقد ارزش علمى است
وى صريحا اعلام داشت كه مسائلى از قبيل وجود خدا و جاودانگى روح و اراده آزاد را نمى توان با برهان عقلى اثبات كرد ولى اعتقاد و ايمان به آنها لازمه پذيرش نظام اخلاقى و به عبارت ديگر از اصول پذيرفته شده در احكام عقل عملى است و اين اخلاق است كه ما را به ايمان به مبدا و معاد مى خواند نه بالعكس از اين روى كانت را بايد احياء كننده ارزشهاى اخلاقى دانست كه بعد از رنسانس دستخوش تزلزل شده و در معرض زوال و اضمحلال قرار گرفته بود ولى از سوى ديگر او را بايد يكى از ويرانگران بنياد فلسفه متافيزيك به حساب آورد
خلاصه
١- در قرون وسطى مجموعه علومى كه در مدارس وابسته به كليسا تدريس مى شد و شامل دستور زبان و ادبيات نيز بود به نام فلسفه اسكولاستيك ناميده مى شد
٢- طرح مباحث عقلى در اين مدارس بيشتر براى توجيه عقايدى بود كه كليسا به نام عقايد مسيحيت مى شناخت هر چند خالى از انحراف و تحريف نبود و به عقيده ما بعضى از آنها درست بر خلاف حقايقى بود كه حضرت مسيحعليهالسلام
بيان فرموده بود
٣- انتخاب مباحث فلسفى بستگى به نظر ارباب كليسا داشت از اين روى غالبا نظريات افلاطون و نوافلاطونيان مورد تدريس و تاييد قرار مى گرفت و تنها در اواخر اين دوره بود كه نظريات ارسطو هم كمابيش ارزش و اعتبارى يافت و تدريس آنها مجاز شمرده شد
٤- از قرن چهاردهم ميلادى عصر ديگرى در اروپا آغاز مى شود كه همراه با تحول فرهنگى و دگرگونى بنيادى در باورها و ارزشها است و به همين جهت بنام رنسانس يا تولد جديد نوزايش نامگذارى شده است
٥- از دستاوردهاى نامطلوب اين عصر مى توان سست شدن پايه هاى ايمان به غيب و نيز انزجار از مباحث عقلى و متافيزيكى و به ديگر سخن انحطاط دين و فلسفه را به حساب آورد
٦- فرو ريختن پايه هاى فكرى و عقيدتى موجب پيدايش يك بحران دينى فلسفى و روحيه شك گرايى خطرناك شد
٧- براى مبارزه با اين خطر كليسائيان كوشيدند براى مصونيت دين آن را از وابستگى به عقل و علم برهانند و بر راه دل تاكيد نمايند ولى فلاسفه كوشيدند تا پايگاه محكمى براى تعقل و فلسفه بجويند
٨- در قرن هفدهم ميلادى دكارت به بازسازى فلسفه همت گماشت و وجود شك را نخستين واقعيت يقينى قلمداد كرد كه مستلزم وجود شك كننده نيز مى باشد و آن را نقطه اتكائى براى اثبات ساير واقعيات قرار داد
٩- در اواخر همين قرن مكتب تجربه گرايى در انگلستان رواج يافت و طى يك قرن مراحل تكامل خود را پيمود و در اواخر قرن هيجدهم به سرنوشت نهائيش يعنى شك گرايى منتهى شد
١٠- در نيمه دوم قرن هيجدهم مكتب فلسفى جديدى در آلمان به وسيله كانت بنياد گرديد كه علوم رياضى و طبيعى را قطعى و علمى معرفى مى كرد ولى مسائل متافيزيك و غير تجربى را قابل حل علمى نمى دانست