تفسیر نمونه جلد ۵

تفسیر نمونه7%

تفسیر نمونه نویسنده:
گروه: شرح و تفسیر قرآن

جلد ۱ جلد ۲ جلد ۳ جلد ۴ جلد ۵ جلد ۶ جلد ۷ جلد ۸ جلد ۹ جلد ۱۰ جلد ۱۱ جلد ۱۲ جلد ۱۳ جلد ۱۴ جلد ۱۵ جلد ۱۶ جلد ۱۷ جلد ۱۸ جلد ۱۹ جلد ۲۰ جلد ۲۱ جلد ۲۲
  • شروع
  • قبلی
  • 93 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26332 / دانلود: 3341
اندازه اندازه اندازه
تفسیر نمونه

تفسیر نمونه جلد ۵

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

5

آيه (۴۶) تا (۴۹) و ترجمه

( قل أ رئيتم إن أخذ الله سمعكم و أبصركم و ختم على قلوبكم من إله غير الله يأ تيكم به انظر كيف نصرف الايت ثم هم يصدفون ) (۴۶)( قل أرئيتكم إن أتئكم عذاب الله بغتة أو جهرة هل يهلك إلا القوم الظلمون ) (۴۷)( و ما نرسل المرسلين إلا مبشرين و منذرين فمن أمن و أصلح فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون ) (۴۸)( و الذين كذبوا بايتنا يمسهم العذاب بما كانوا يفسقون ) (۴۹)

ترجمه:

۴۶ - بگو آيا فكر كرده ايد اگر خداوند گوش و چشمهاى شما را بگيرد و بر دلهاى شما مهر نهد (كه چيزى را نفهميد) چه كسى جز خدا است كه آنها را به شما بدهد؟ ببين چگونه آيات را براى آنها به گونه هاى مختلف شرح مى دهيم سپس آنها روى مى گردانند!.

۴۷ - بگو فكر كرده ايد اگر عذاب خدا ناگهانى (و پنهانى ) يا آشكارا به سراغ شما بيايد آيا جز جمعيت ستمكار هلاك مى شوند؟

۴۸ - ما پيامبران را جز براى بشارت و بيم نمى فرستيم آنها كه ايمان آورند و (خويشتن را) اصلاح كنند نه ترسى دارند و نه غمگين مى شوند.

۴۹ - و آنها كه آيات ما را تكذيب كردند عذاب (پروردگار) بخاطر نافرمانيها به آنان مى رسد.

تفسير:

بخشنده نعمتها را بشناسيد

روى سخن همچنان با مشركان است.

و در اين آيات با بيان ديگرى براى بيدار ساختن آنها استدلال شده است، و روى غريزه دفع ضرر تكيه كرده، نخست مى گويد: اگر خداوند نعمتهاى گرانبهايش را همچون گوش و چشم از شما بگيرد، و بر دلهايتان مهر بگذارد و بطورى كه نتوانيد ميان خوب و بد و حق و باطل تميز دهيد چه كسى جز خدا مى تواند اين نعمتها را به شما باز گرداند؟!( قل ا رايتم ان اخذ الله سمعكم و ابصاركم و ختم على قلوبكم من اله غير الله ياتيكم به ) .

در حقيقت مشركان نيز قبول داشتند كه خالق و روزى ده خدا است، و بتها را بعنوان شفاعت در پيشگاه خدا مى پرستيدند قرآن ميگويد شما بجاى اينكه پرستش بتهاى بى ارزش و فاقد همه چيز كنيد چرا مستقيما به در خانه خدا نمى رويد خدائى كه سرچشمه همه نيكيها و بركات است.

علاوه بر اعتقادى كه همه بت پرستان درباره خدا داشتند در اينجا نيز عقل آنها به داورى طلبيده مى شود، كه بتهائى كه خود نه چشم و نه گوش و نه عقل و نه هوش دارند چگونه مى توانند اين گونه نعمتها را به ديگران ببخشند؟!

سپس مى گويد ببين چگونه آيات و دلائل را به گونه هاى مختلف براى آنها شرح مى دهيم، ولى باز آنها از حق روى برمى گردانند( انظر كيف نصرف الايات ثم هم يصدفون ) .

درباره معنى ختم و همچنين علت اينكه سمع در آيات قرآن معمولا بطور مفرد و ابصار بطور جمع مى آيد در جلد اول همين تفسير صفحه ۵۰ بحث كرديم.

نصرف از ماده تصريف به معنى تغيير است و در اينجا منظور بيان استدلالات گوناگون و در اشكال مختلف مى باشد، و يصدفون از ماده صدف بر وزن هدف به معنى جانب و ناحيه است، و چون بهنگام روى گردانيدن و اعراض، انسان متوجه جانب و ناحيه ديگرى اين كلمه در معنى اعراض به كار مى رود، منتها چنانكه راغب در مفردات اين ماده به معنى اعراض و روى گردانيدن شديداستعمال مى شود.

در آيه بعد به دنبال ذكر اين سه نعمت بزرگ الهى (چشم و گوش و فهم ) كه سرچشمه تمام نعمتهاى دنيا و آخرت است اشاره به امكان سلب همه نعمتها بطور كلى كرده، مى گويد: به آنها بگو اگر عذاب خداوند ناگهانى و بدون مقدمه، و يا آشكارا و با مقدمه، به سراغ شما بيايد آيا جز ستمكاران نابود مى شوند؟!( قل ارايتكم ان اتاكم عذاب الله بغتة او جهرة هل يهلك الا القوم الظالمون )

بغتة به معنى ناگهانى و جهرة به معنى آشكار است، و قاعدتا بايد در مقابل آشكار، پنهان ذكر گردد، نه ناگهانى، ولى چون امور ناگهانى معمولا مقدمات آنها مخفى و پنهان است، زيرا اگر پنهان نبود ناگهانى نميشد، به اين جهت در مفهوم كلمه بغتة مفهوم پنهانى افتاده است.

منظور اين است تنها كسى كه قادر به انواع مجازات و گرفتن نعمتها است خدا است، و بتها هيچ نقشى در اين ميان ندارند.

بنابراين دليلى ندارد كه به آنها پناه بريد، ولى از آنجا كه خداوند حكيم و رحيم است تنها ستمكاران را مجازات ميكند.

ضمنا از اين تعبير استفاده مى شود كه ظلم معنى وسيعى دارد كه انواع شرك و گناهان را شامل مى شود، بلكه در آيات قرآن شرك به عنوان ظلم عظيم معرفى شده است چنانكه لقمان به فرزند خود ميگفت لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم: فرزندم براى خدا شريك قائل مشو كه شرك ظلم بزرگى است (سوره لقمان آيه ۱۳).

در آيه بعد بوضع پيامبران الهى اشاره كرده، ميگويد: نه تنها بتهاى بيجان كارى از آنها ساخته نيست، انبياى بزرگ و رهبران الهى نيز كارى جز ابلاغ رسالت، و بشارت و انذار، و تشويق و تهديد ندارند، و هر نعمتى هست به فرمان خدا و از ناحيه او است و آنها هم هر چه بخواهند از او ميخواهند( و ما نرسل المرسلين الا مبشرين و منذرين ) .

احتمال ديگر در پيوند اين آيه با آيات قبل اين است كه در آيات گذشته سخن از تشويقها و تهديدها در ميان بود، در اين آيه ميگويد اين همان هدفى است كه پيامبران بخاطر آن مبعوث شدند، كار آنها نيز بشارت و انذار بود.

سپس مى گويد: راه نجات منحصر در دو چيز است آنها كه ايمان بياورند و خويشتن را اصلاح كنند (و عمل صالح انجام دهند) نه ترسى از مجازاتهاى الهى دارند، و نه غم و اندوهى از اعمال گذشته خود( فمن آمن و اصلح فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون ) .

و در مقابل، كسانى كه آيات ما را تكذيب كنند در برابر اين فسق و نافرمانى گرفتار مجازات الهى خواهند شد( و الذين كذبوا باياتنا يمسهم العذاب بما كانوا يفسقون ) .

قابل توجه اينكه در مورد مجازات تكذيب كنندگان آيات خدا، تعبير به يمسهم العذاب شده است، يعنى عذاب پروردگار آنها را لمس مى كند گويا مجازات همه جا بدنبال آنها ميگردد و سپس به بدترين وجهى آنها را فرا مى گيرد، ذكر اين نكته نيز لازم است كه فسق معنى وسيعى دارد، و هر گونه نافرمانى و خروج از راه و رسم بندگى خدا حتى كفر را شامل ميشود: و منظور از آن در آيه فوق نيز همين معنى است، بنابراين محلى براى بحثهائى كه فخر رازى و ديگر مفسران در باره فسق در اينجا كرده اند و آنرا شامل گناهان نيز دانسته اند، و سپس به دفاع برخاسته اند باقى نمى ماند.

آيه (۵۰)و ترجمه

( قل لا أقول لكم عندى خزائن الله و لا أعلم الغيب و لا أقول لكم إنى ملك إن أتبع إلا ما يوحى إلى قل هل يستوى الا عمى و البصير أفلا تتفكرون ) (۵۰)

ترجمه:

۵۰ - بگو من نميگويم خزائن خدا نزد من است و من آگاه از غيب نيستم (جز آنچه خدا به من بياموزد) و به شما نمى گويم من فرشته ام، من تنها از آنچه به من وحى مى شود پيروى مى كنم، بگو آيا نابينا و بينا مساويند؟ چرا فكر نميكنيد؟!

تفسير:

آگاهى از غيب

آيه فوق دنباله پاسخ گوئى به اعتراضات گوناگون كفار و مشركان است و به سه قسمت از ايرادهاى آنها در جمله هاى كوتاه پاسخ داده شده است:

نخست اينكه آنها به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پيشنهاد معجزات عجيب و غريبى مى كردند، و هر يك به ميل خود پيشنهادى داشتند، حتى قانع به مشاهده معجزات مورد در خواست ديگران نيز نبوده اند گاهى خانه هائى از طلا، و گاهى نزول فرشتگان و زمانى تبديل سرزمين خشك و سوزان مكه به يك باغستان پر آب و ميوه، و گاهى موضوعات ديگر از پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) تقاضا مى كردند. چنانكه در سوره اسرأ ذيل آيه ۹۰ شرح آن خواهد آمد.

گويا آنها با اين تقاضاهاى غريب و عجيب يك نوع مقام الوهيت و مالكيت زمين و آسمان براى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) انتظار داشتند.

لذا در پاسخ اين افراد، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مامور مى شود بگويد: من هرگز ادعا نميكنم كه خزائن الهى به دست من است، قل لا اقول لكم عندى خزائن الله ).

خزائن جمع خزينة به معنى منبع و مركز هر چيزى است كه براى حفظ آن و عدم دسترسى ديگران در آنجا جمع آورى شده و با توجه به آيه( و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ) (سوره حجر آيه ۲۱): خزائن هر چيزى در نزد ما است و ما جز به اندازه معلوم آن را نازل نمى كنيم، روشن ميشود، كه خزائن الله منبع همه چيز را در بر ميگيرد، و در حقيقت اين منبع از ذات بى انتهاى او كه سرچشمه جميع كمالات و قدرتها است، مى باشد.

سپس در برابر افرادى كه انتظار داشتند پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آنها را از تمام اسرار آينده و گذشته آگاه سازد، و حتى به آنها بگويد در آينده چه حوادثى مربوط به زندگى آنها روى ميدهد، تا براى رفع ضرر و جلب منفعت بپاخيزند، مى گويد: من هرگز ادعا نمى كنم كه از همه امور پنهانى و اسرار غيب آگاهم( و لا اعلم الغيب ) .

همانطور كه سابقا نيز گفته ايم، كسى از همه چيز با خبر است، كه در هر مكان و هر زمانى حاضر و ناظر باشد و او تنها ذات پاك خدا است، اما غير او كه وجودش محدود به زمان و مكان معينى است طبعا نمى تواند از همه چيز با خبر باشد، ولى هيچ مانعى ندارد كه خداوند قسمتى از علم غيب را كه مصلحت ميداند، و براى تكميل رهبرى رهبران الهى لازم است، در اختيار آنها بگذارد و البته اين را علم غيب بالذات نمى گويند، بلكه علم غيب بالعرض و به تعبير ديگر يادگيرى و تعلم از داناى غيب است.

آيات متعددى از قرآن گواهى مى دهد كه خداوند چنين علمى را نه تنها در اختيار پيامبران و پيشوايان الهى قرار داده بلكه گاهى در اختيار غير آنها نيز قرار مى داده است، از جمله در سوره جن آيه ۲۶ و ۲۷ مى خوانيم: عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول: خداوند از تمام امور پنهانى آگاه است و هيچ كس را از علم غيب خود آگاه نمى كند، مگر رسولانى كه مورد رضايت او هستند.

اصولا تكميل مقام رهبرى، آنهم يك رهبرى جهانى و همگانى، نياز به آگاهى بر بسيارى از مسائل كه از نظر ساير مردم مكتوم است، دارد، و اگر خداوند اين علم غيب را در اختيار فرستادگان و اوليايش نگذارد، مقام رهبرى آنها تكميل نخواهد شد. (دقت كنيد).

اين كه جاى خود دارد، گاهى يك موجود زنده براى ادامه حيات خود نياز به دانستن گوشه اى از غيب دارد، و خداوند در اختيار آن مى گذارد مثلا شنيده ايم كه بعضى از حشرات در تابستان پيش بينى وضع هواى زمستان را مى كنند يعنى خداوند اين غيب را بخصوص در اختيار آنها مى گذارد، زيرا زندگى آنها بدون اين مطلب چه بسا دستخوش فنا ميگردد، شرح بيشتر اين موضوع را بخواست خدا در تفسير آيه ۱۸۸ سوره اعراف بيان خواهيم كرد.

و در جمله سوم به پاسخ ايراد كسانى كه انتظار داشتند خود پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرشته باشد، و يا فرشته اى همراه او باشد، و هيچگونه عوارض بشرى از خوردن غذا و راه رفتن در كوچه و بازار در او ديده نشود، مى گويد: و من هرگز ادعا نميكنم فرشته ام

( و لا اقول لكم انى ملك ) .

بلكه من تنها از دستورات و تعليماتى پيروى مى كنم كه از طريق وحى از ناحيه پروردگار به من مى رسد( ان اتبع الا ما يوحى الى ) .

از اين جمله به خوبى استفاده مى شود كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) هر چه داشت و هر چه كرد از وحى آسمانى سر چشمه گرفته بود، و آن گونه كه بعضى پنداشته اند به اجتهاد خود عمل نميكرد و نه به قياس و نه به غير آن، بلكه برنامه او در امور دينى تنها پيروى از وحى بود.

و در پايان آيه به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دستور داده مى شود كه بگو آيا افراد نابينا و بينا همانندند؟ و آنها كه چشم خود و انديشه و عقلشان بسته است با كسانى كه حقايق را به خوبى مى بينند و درك مى كنند برابرند؟ آيا فكر نمى كنيد( قل هل يستوى الاعمى و البصير افلا تتفكرون ) .

ذكر اين جمله بعد از جمله هاى سه گانه سابق ممكن است به خاطر اين باشد كه در جمله هاى قبل پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: (من نه خزائن الهى را دارم، و نه عالم به غيبم، و نه فرشته ام تنها پيرو وحيم، ولى اين سخن نه به آن معنى است كه من با شما بت پرستان لجوج همانندم بلكه من انسانى هستم بينا، در حالى كه شما همچون نابينايان هستيد و اين دو مساوى نيستند!

احتمال ديگر در پيوند اين جمله با جمله هاى قبل اين است كه دلائل توحيد و همچنين حقانيت پيامبر آشكار است ولى چشم بينا مى خواهد كه آنها را ببيند و اگر شما قبول نداريد، نه به خاطر آن است كه موضوع مبهم يا پيچيده است بلكه بجهت آنست كه بينا نيستيد آيا بينا و نابينا يكسانند؟!

آيه (۵۱) و ترجمه

( و أنذر به الذين يخافون أن يحشروا إلى ربهم ليس لهم من دونه ولى و لا شفيع لعلهم يتقون ) (۵۱)

ترجمه:

۵۱ - به وسيله آن (قرآن ) كسانى را كه از روز حشر و رستاخيز مى ترسند، بيم ده، (روزى كه در آن روز) ياور و سرپرست و شفاعت كنندهاى جز او (خدا) ندارند، شايد پرهيزكارى پيشه كنند.

تفسير:

در پايان آيه گذشته فرمود كه نابينا و بينا يكسان نيستند، و به دنبال آن در اين آيه به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) دستور مى دهد به وسيله قرآن كسانى را انذار و بيدار كن كه از روز رستاخيز بيم دارند يعنى تا اين اندازه چشم قلب آنها گشوده است كه احتمال مى دهند حساب و كتابى در كار باشد، و در پرتو اين احتمال، و ترس از مسؤ ليت، آمادگى براى پذيرش يافته اند( و انذر به الذين يخافون ان يحشروا الى ربهم ) .

شايد كرارا گفته ايم كه تنها وجود يك رهبر لايق و برنامه هاى جامع تربيتى براى هدايت افراد كافى نيست، بلكه يك نوع آمادگى در خود افراد نيز لازم است همانطور كه نور آفتاب به تنهائى براى يافتن راه از چاه كفايت نميكند بلكه چشم بينا هم لازم دارد، و نيز بذر مستعد و آماده مادام كه زمين آماده و مستعدى وجود نداشته باشد بارور نميگردد. از آنچه گفتيم روشن شد كه ضمير به به قرآن بازگشت ميكند، اگر چه قرآن در آيات قبل با صراحت ذكر نشده ولى از قرائن روشن مى شود. همچنين منظور از يخافون (ميترسند) همان احتمال زيان و ضرر است

كه هر عاقلى به هنگام قرار گرفتن در برابر دعوت انبيأ و رهبران الهى در فكرش پيدا مى شود كه شايد گفتار آنها حق باشد، و مخالفت با آن موجب زيان و خسران گردد، پس چه بهتر كه در دعوت آنها مطالعه كنم و دلائل آنها را ببينم.

اين يكى از نخستين شرطهاى هدايت است و همان است كه علماى عقائد آن را به عنوان لزوم دفع ضرر محتمل دليل وجوب مطالعه در دعوت مدعى نبوت و لزوم مطالعه درباره شناسائى خدا قرار داده اند.

سپس مى گويد اين گونه افراد بيدار دل از آن روز مى ترسند كه جز خدا پناهگاه و شفاعت كنندهاى وجود ندارد( ليس لهم من دونه ولى و لا شفيع ) . آرى اين گونه افراد را انذار كن و دعوت به سوى حق بنما، زيرا اميد تقوا و پرهيزگارى درباره آنها هست( لعلهم يعقون ) .

البته نفى شفاعت و ولايت غير خدا در اين آيه هيچگونه منافاتى با شفاعت و ولايت مردان خدا ندارد، زيرا همانطور كه قبلا اشاره كرديم منظور نفى شفاعت و ولايت بالذات است، يعنى اين دو مقام ذاتا مخصوص خدا است، و اگر غير او مقام ولايت و شفاعتى دارد به اذن و اجازه و فرمان او است همانطور كه قرآن صريحا مى گويد: من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه كيست كه در پيشگاه او جز به فرمان او شفاعت كند؟ (بقره: ۲۵۵).

براى توضيح بيشتر در اين زمينه و در زمينه بحث شفاعت به طور كلى، به جلد اول تفسير نمونه صفحه ۱۶۰ و جلد دوم صفحه ۱۸۹ و ۱۹۶ مراجعه فرمائيد.

آيه (۵۲) و (۵۳) و ترجمه

( و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغدوة و العشى يريدون وجهه ما عليك من حسابهم من شى ء و ما من حسابك عليهم من شى ء فتطردهم فتكون من الظلمين ) (۵۲)( و كذلك فتنا بعضهم ببعض ليقولوا أ هؤ لأ من الله عليهم من بيننا أليس الله باعلم بالشكرين ) (۵۳)

ترجمه:

۵۲ - آنها را كه صبح و شام خدا را ميخوانند و جز ذات پاك او نظرى ندارند، از خود دور مكن، نه حساب آنها بر تو است و نه حساب تو بر آنها اگر آنها را طرد كنى از ستمگران خواهى بود.

۵۳ - و اين چنين بعضى از آنها را با بعض ديگر آزموديم (توانگران را به وسيله فقيران ) تا بگويند آيا اينها هستند كه خداوند از ميان ما (برگزيده و) بر آنها منت گذارده (و نعمت ايمان به آنها بخشيده ) آيا خداوند شاكران را بهتر نميشناسد؟!

شأن نزول

در شان نزول آيات فوق روايات متعددى نقل شده كه با هم شباهت زياد دارند از جمله اينكه: در تفسير (در المنثور) چنين نقل شده كه جمعى از قريش از كنار مجلس پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) گذشتند در حالى كه صهيب و عمار، و بلال و خباب و امثال آنها از مسلمانان كم بضاعت و كارگر، در خدمت پيامبر بودند. آنها از مشاهده اين صحنه تعجب كردند (و از آنجا كه شخصيت را در مال و ثروت و مقام مى دانستند نتوانستند عظمت مقام روحى اين مردان بزرگ، و نقش سازنده آنها را در ايجاد مجتمع بزرگ اسلامى و انسانى آينده درك كنند) گفتند اى محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آيا به همين افراد از ميان جمعيت قناعت كرده اى؟ اينها هستند كه خداوند از ميان ما انتخاب كرده؟! ما پيرو اينها بوده باشيم؟ هر چه زودتر آنها را از طرف خود دور كن، شايد ما به تو نزديك شويم و از تو پيروى كنيم.

آيات فوق نازل شد و اين پيشنهاد را به شدت رد كرد. بعضى از مفسران اهل تسنن مانند نويسنده المنار حديثى شبيه به اين نقل كرده و سپس اضافه مى كند عمر بن خطاب در آنجا حاضر بود، و به پيامبر پيشنهاد كرد چه مانعى دارد كه پيشنهاد آنها را بپذيريم؟ و ما ببينيم اينها چه ميكنند آيات فوق پيشنهاد او را نيز رد كرد.

اشتباه نشود ذكر شان نزول براى بعضى از آيات اين سوره منافاتى با اين ندارد كه تمام سوره يك جا نازل شده باشد زيرا همانطور كه سابقا اشاره كرديم ممكن است حوادث گوناگونى قبل از نزول سوره در فواصل مختلفى روى داده باشد و اين سوره ناظر به آن حوادث بوده باشد.

ذكر اين نكته در اينجا لازم به نظر مى رسد كه در پارهاى از روايات نقل شده هنگامى كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) پيشنهاد آنها را نپذيرفت از او خواستند كه ميان اشراف قريش و فقراى يارانش تناوب قائل شود، يعنى روزى را براى اينها و روزى را براى آنها قرار دهد، تا با هم در يك جلسه ننشينند، پيامبر اين پيشنهاد را پذيرفت شايد وسيلهاى براى ايمان آوردن آنها شود، آنها گفتند بايد اين مطلب به عنوان يك قرار داد نوشته شود پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) على (عليه‌السلام ) را مامور نوشتن قرار داد كرد كه آيه فوق نازل شد و از اين كار نهى كرد.

ولى اين روايت علاوه بر اينكه با روح تعليمات اسلام سازگار نيست و در هيچ مورد در مقابل اينگونه تبعيضها انعطافى نشان نداده، بلكه در همه جا سخن از وحدت جامعه اسلامى است، با آيه قبل كه ميفرمود( ان اتبع الا ما يوحى الى ) من همواره پيرو وحى الهى هستم سازگار نيست، چگونه ميتوان باور كرد پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بدون انتظار وحى تسليم چنين پيشنهادى شده باشد.

به علاوه جمله و( و لا تطرد) كه در آغاز آيه مورد بحث مى خوانيم نشان مى دهد كه آنها پيشنهاد طرد مطلق آن دسته از ياران پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را داشته اند نه پيشنهاد تناوب، زيرا تناوب با طرد فرق بسيار دارد و اين نشان مى دهد كه شان نزول همان است كه در آغاز آورديم.

تفسير:

مبارزه با فكر طبقاتى

در اين آيه به يكى ديگر از بهانه جوئيهاى مشركان اشاره شده و آن اينكه آنها انتظار داشتند پيامبر امتيازاتى براى ثروتمندان به نسبت طبقه فقير قائل شود، و معتقد بودند كه نشستن آنها در كنار ياران فقير پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) براى آنها عيب و نقص بزرگى است، بيخبر از اينكه اسلام آمده تا به اينگونه امتيازات پوچ و بى اساس پايان دهد، لذا آنها روى اين پيشنهاد اصرار داشتند كه پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) اين دسته را از خود براند، اما قرآن صريحا و با ذكر دلائل زنده پيشنهاد آنها را نفى مى كند نخست كسانى را كه صبح و شام پروردگار خود را ميخوانند و جز ذات پاك او نظرى ندارند، هرگز از خود دور مكن( و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغداوة و العشى يريدون وجهه )

قابل توجه اينكه در اينجا بدون اينكه نام يا عنوان اين اشخاص را ذكر كند، تنها به ذكر اين صفت قناعت شده است، كه آنها صبح و شام - و به تعبير ديگر هميشه - به ياد خدا هستند، و اين عبادت و نيايش ‍ و توجه به پروردگار نه بخاطر ديگر از روى ريا است، بلكه تنها بخاطر ذات پاك او است او را فقط بخاطر خودش مى خواهند و مى جويند، و هيچ امتيازى با اين امتياز برابرى نمى كند.

از آيات مختلف قرآن استفاده مى شود كه مشركان ثروتمند و خود خواه اين نخستين و آخرين بار نبود كه چنين پيشنهادى را به پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) كردند، بلكه كرارا اين ايراد را داشتند، كه چرا پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) جمعى از بينوايان را گرد خويش جمع كرده است، و اصرار داشتند آنها را طرد كند.

در حقيقت آنها روى يك سنت ديرين غلط امتياز افراد را به ثروت آنها مى دانستند، و معتقد بودند بايد طبقات اجتماع كه بر اساس ثروت به وجود آمده همواره محفوظ بماند، و هر آئين و دعوتى بخواهد زندگى طبقاتى را بر هم زند، و اين امتيازات را ناديده بگيرد، در نظر آنها مطرود و غير قابل قبول است.

در حالات نوح پيامبر (عليه‌السلام ) نيزكه اشراف زمان او به او ميگفتند،( و ما نراك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى الراى ) : ما نمى بينيم كسانى از تو پيروى كرده باشند، جز جمعى از فرومايگان و افراد خام (هود آيه ۲۶) و اين را دليل بر بطلان رسالت او ميدانستند.

يكى از نشانه هاى عظمت اسلام و قرآن و به طور كلى عظمت مكتب انبيا اين است كه با سرسختى هر چه بيشتر، در برابر اين گونه پيشنهادها مقاومت كردند، و در جوامعى كه اختلاف طبقاتى يك مساله جاويدان شمرده مى شد، بكوبيدن اين امتياز موهوم پرداختند تا معلوم شود افراد پاكدل و با ايمان و هوشمندى هم چون سلمان و ابى ذر و صهيب و خباب و بلال به خاطر نداشتن مال و ثروت كمترين نقصى ندارند، و ثروتمندان بى مغز و كور دل و خود خواه و متكبر به خاطر ثروتشان نميتوانند از امتيازات اجتماعى و معنوى برخوردار گردند.

در جمله بعد مى فرمايد: دليلى ندارد كه اينگونه اشخاص با ايمان را از خود دور سازى، براى اينكه نه حساب آنها بر تو است و نه حساب تو بر آنها،( ما عليك من حسابهم من شى ء و ما من حسابك عليهم من شى ء ) .

با اينحال اگر آنها را از خود برانى از ستمگران خواهى بود( فتطردهم فتكون من الظالمين ) .

در اينكه منظور از حساب در اينجا چه حسابى است؟ در ميان مفسران گفتگو است، بعضى احتمال داده اند كه منظور از حساب، حساب روزى آنها است، يعنى اگر دست آنها از مال و ثروت تهى است بارى بر دوش تو نمى گذارند، زيرا حساب روزى آنها با خدا است، همانگونه كه تو نيز بار زندگى خود را بر دوش آنها نمى گذارى و حساب روزى تو با آنها نيست.

ولى با توجه به بيانى كه خواهيم كرد اين احتمال بعيد به نظر مى رسد.

بلكه ظاهر اين است كه منظور از حساب، حساب اعمال است - همانطور كه بسيارى از مفسران گفته اند - اما چگونه خداوند ميفرمايد حساب اعمال آنها بر تو نيست، در حاليكه آنها عمل بدى نداشته اند كه ذكر چنين جملهاى لازم باشد اين به خاطر آن است كه مشركان ياران فقير پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را به واسطه نداشتن مال و ثروت متهم به دورى از خدا مى كردند كه اگر اعمال آنها در پيشگاه خدا مورد قبول بود، چرا آنها را از نظر زندگى مرفه قرار نداده است؟ به علاوه آنها را متهم مى كردند كه ايمانشان شايد بخاطر تامين زندگى و رسيدن به آب و نان بوده است.

قرآن پاسخ مى دهد به فرض اينكه آنها چنين بوده باشند، ولى حسابشان با خدا است، همين اندازه كه ايمان آورده اند و در صف مسلمين قرار گرفته اند، به هيچ قيمتى نبايد رانده شوند، و به اين ترتيب جلو بهانه جوئيهاى اشراف قريش را ميگيرد.

شاهد اين تفسير همان است كه در داستان نوح پيغمبر كه شبيه داستان اشراف قريش است آمده در آنجا كه قوم نوح به او ميگويند: ا نؤ من لك و اتبعك الارذلون:( ما به تو ايمان بياوريم در حاليكه افراد بى سر و پا از تو پيروى كرده اند) نوح در جواب مى گويد: و ما علمى بما كانوا يعملون ان حسابهم الا على ربى لو تشعرون و ما انا بطارد المؤ منين:(من چه اطلاعى از اعمال آنها دارم؟ حساب اعمال آنها بر خدا است اگر بدانيد، و من نميتوانم آنها را كه اظهار ايمان كرده اند از خود برانم.)

نتيجه اينكه وظيفه پيامبر آن است كه هر فردى را كه اظهار ايمان كند بدون هيچ گونه تفاوت و تبعيض از هر قشر و طبقهاى كه باشد بپذيرد، چه رسد به افراد پاكدل و با ايمانى كه جز خدا نمى جويند و تنها گناهشان اين است كه دستشان از مال و ثروت تهى است، و آلوده زندگى نكبتبار اشراف نيستند.

يك امتياز بزرگ اسلام

مى دانيم در مسيحيت كنونى دايره اختيارات روساى مذهبى به طرز مضحكى توسعه يافته تا آنجا كه آنها براى خود حق بخشيدن گناه قائل هستند، و به همين جهت ميتوانند كسانى را با كوچكترين چيزى طرد و تكفير كنند، و يا بپذيرند.

قرآن در آيه فوق و آيات ديگر صريحا يادآور ميشود كه نه تنها علماى مذهبى حتى شخص پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز حق طرد كسى را كه اظهار ايمان مى كند، و كارى كه موجب خروج از اسلام بشود، انجام نداده ندارند. آمرزش گناه و حساب و كتاب بندگان تنها به دست خدا است، و هيچ كس جز او حق دخالت در چنين كارى ندارد.

ولى اشتباه نشود موضوع بحث در آيه طرد مذهبى است، نه طرد حقوقى، به اين معنى كه اگر مثلا مدرسهاى وقف بر محصلين خاصى بود، و كسى در آغاز مشمول شرايط بود و بعدا فاقد شرايط شد، اخراج او از آن مدرسه هيچ مانعى ندارد، و هم چنين اگر متولى مدرسه اختياراتى به خاطر رعايت مصالح مدرسه داشت، هيچ مانعى ندارد كه براى حفظ نظم و موقعيت آن، از آن اختيارات مشروع استفاده كند (بنابراين مطالبى كه در تفسير المنار در ذيل آيه بر خلاف اين مطلب ديده ميشود، ناشى از اشتباه طرد مذهبى با طرد حقوقى است ).

در آيه بعد به ثروتمندان بى ايمان هشدار مى دهد كه اين جريانات آزمايشهائى است براى آنها، و اگر از كوره اين آزمايشها نادرست بيرون آيند، بايد عواقب دردناك آنرا تحمل كنند، مى گويد: اين چنين بعضى از آنها را با بعض ديگر آزموديم( و كذلك فتنا بعضهم ببعض ) .

فتنه در اينجا به معنى آزمايش است، چه آزمايشى از اين سنگينتر كه اشراف و ثروتمندانى كه سالها عادت كرده اند حساب خود را به كلى از طبقات پائين جدا كنند، نه در شادى با آنها شريك باشند، و نه در غم و رنج، و حتى قبرهايشان هم از يكديگر فاصله داشته باشد، يك مرتبه تمام اين آداب و رسوم را در هم بشكنند، و اين زنجيرهاى عظيم را از دست و پاى خود بردارند و به آئينى به پيوندد كه پيشگامان آن به اصطلاح از طبقه فقرا و پائين محسوب مى شوند.

سپس اضافه مى كند: كار اين توانگران به جائى ميرسد كه با نگاه تحقير به مؤ منان راستين نگريسته و مى گويند: آيا اينها هستند كه خداوند از ميان ما برگزيده، و نعمت ايمان و اسلام به آنها ارزانى داشته است؟ آيا اينها قابل چنين حرفهائى هستند؟!( ليقولوا ا هؤ لأ من الله عليهم من بيننا ) .

و بعد به آنها پاسخ مى گويد كه اين افراد با ايمان مردمى هستند كه شكر نعمت عمل و تشخيص را بجا آورده و آنرا بكار بسته اند، و هم چنين شكر نعمت دعوت پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) را بجا آورده و از او پذيرا شده اند. چه نعمتى از آن بزرگتر و چه شكرى از آن بالاتر، و بخاطر همين خداوند، ايمان را در قلوب آنها راسخ گردانيده است آيا خداوند شاكران را بهتر نميشناسد؟( ا ليس الله باعلم بالشاكرين ) .

آيه (101) و (102) و ترجمه

( يايها الذين امنوا لا تسلوا عن اشيأ ان تبد لكم تسوكم و ان تسلوا عنها حين ينزل القران تبد لكم عفا الله عنها و الله غفور حليم ) (101)( قد سالها قوم من قبلكم ثم اصبحوا بها كفرين ) (102)

ترجمه:

101 - اى كسانى كه ايمان آورده ايد از مسائلى سوال نكنيد كه اگر براى شما آشكار گردد شما را ناراحت مى كند، و اگر به هنگام نزول قرآن از آنها سوال كنيد براى شما آشكار ميشود، خداوند آنها را بخشيده (و از آن صرف نظر كرده ) است و خداوند آمرزنده و حليم است.

102 - جمعى از پيشينيان از آنها سوال كردند و سپس به مخالفت با آن برخاستند، (ممكن است شما هم چنان سرنوشتى پيدا كنيد).

شان نزول:

در شان نزول آيات فوق در منابع حديث و تفسير اقوال مختلفى ديده ميشود، ولى آنچه با آيات فوق و تعبيرات آن سازگارتر است شان نزولى است كه در تفسير مجمع البيان از على بن ابيطالب (عليه‌السلام ) نقل شده است كه روزى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) خطبه اى خواند و دستور خدا را درباره حج بيان كرد شخصى بنام عكاشه - و بروايتى سراقه - گفت آيا اين دستور براى هر سال است، و همه سال بايد حج بجا بياوريم؟ پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) به سوال او پاسخ نگفت، ولى او لجاجت كرد، و دو بار، و يا سه بار، سوال خود را تكرار نمود، پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: واى بر تو چرا اينهمه اصرار ميكنى اگر در جواب تو بگويم بلى، حج در همه سال بر همه شما واجب ميشود و اگر در همه سال واجب باشد توانائى انجام آن را نخواهيد داشت و اگر با آن مخالفت كنيد گناهكار خواهيد بود، بنابراين مادام كه چيزى به شما نگفته ام روى آن اصرار نورزيد زيرا (يكى از) امورى كه باعث هلاكت (بعضى از) اقوام گذشته شد اين بود كه لجاجت و پرحرفى مى كردند و از پيامبرشان زياد سوال مى نمودند، بنابراين هنگامى كه به شما دستورى ميدهم به اندازه توانائى خود آنرا انجام دهيد( اذا امرتكم من شى ء فاتوا منه ما استطعتم ) و هنگامى كه شما را از چيزى نهى مى كنم خوددارى كنيد آيات فوق نازل شد و آنها را از اين كار باز داشت.

اشتباه نشود منظور از اين شان نزول - همانطور كه در تفسير آيه خواهيم گفت - اين نيست كه راه سؤ ال و پرسش و فراگيرى مطالب را بروى مردم ببندد زيرا

قرآن در آيات خود صريحا دستور مى دهد كه مردم آنچه را نميدانند از اهل اطلاع بپرسند( فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون ) .

بلكه منظور سوالهاى نابجا و بهانه گيريها و لجاجتهائى است كه غالبا سبب مشوب شدن اذهان مردم، و موجب مزاحمت گوينده، و پراكندگى رشته سخن و برنامه او ميگردد.

تفسير

سؤ الات بيجا!

شك نيست كه سوال كردن كليد فهم حقائق است، و به همين دليل كسانى كه كمتر مى پرسند كمتر مى دانند، و در آيات و روايات اسلامى نيز به مسلمانان دستور اكيد داده شده است كه هر چه را نمى دانند بپرسند، ولى از آنجا كه هر قانونى معمولا استثنائى دارد، اين اصل اساسى تعليم و تربيت نيز استثنائى دارد و آن اينكه گاهى پاره اى از مسائل پنهان بودنش براى حفظ نظام اجتماع و تامين مصالح افراد بهتر است در اينگونه موارد جستجوها و پرسشهاى پى در پى، براى پرده برداشتن، از روى واقعيت، نه تنها فضيلتى نيست بلكه مذموم و ناپسند نيز مى باشد، مثلا غالب پزشكان صلاح اين مى دانند كه بيماريهاى سخت و وحشتناك را از شخص بيمار مكتوم دارند، گاهى تنها اطرافيان را در جريان مى گذارند، با اين قيد كه از بيمار پنهان دارند، زيرا تجربه نشان داده، بيشتر مردم اگر از عمق بيمارى خود آگاه شوند گرفتار وحشتى مى گردند كه اگر كشنده نباشد لااقل بهبودى را به تاخير مى اندازد.

در اينگونه موارد بيمار هرگز نبايد در برابر طبيب دلسوز خود به سوال و اصرار بپردازد. زيرا اصرارهاى مكرر او گاهى چنان ميدان را بر طبيب تنگ مى كند كه براى آسودگى خود و رسيدگى به ساير بيماران جز اين نمى بيند كه حقيقت را براى اين بيمار لجوج آشكار سازد اگر چه او از اين رهگذر زيانهائى ببيند.

همچنين مردم در همكاريهاى خود نياز به خوشبينى دارند و براى حفظ اين سرمايه بزرگ صلاح اين است كه از تمام جزئيات حال يكديگر با خبر نباشند، زيرا بالاخره هر كس نقطه ضعفى دارد، و فاش شدن تمام نقطه هاى ضعف، همكاريهاى افراد را مواجه با اشكال ميكند، مثلا ممكن است يك فرد با شخصيت و موثر تصادفا در يك خانواده پست و پائين متولد شده باشد، اكنون اگر سابقه او فاش شود، ممكن است آثار وجودى او در جامعه متزلزل گردد در اين گونه موارد به هيچوجه نبايد افراد، اصرارى داشته باشند و به جستجو برخيزند.

و يا اينكه بسيارى از نقشه ها و طرحهاى مبارزات اجتماعى بايد تا هنگام عمل مكتوم باشد و اصرار در افشاى آنها ضربهاى بر موفقيت و پيروزى اجتماع است.

اينها و امثال آن مواردى است كه سؤ ال كردن در آن صحيح نيست و رهبران تا در فشار زياد قرار نگيرند، نبايد آنها را پاسخ گويند.

قرآن در آيه فوق به اين موضوع اشاره كرده، صريحا مى گويد: اى كسانى كه ايمان آوردهايد از امورى كه افشاى آنها باعث ناراحتى و دردسر شما ميشود پرسش نكنيد( يا ايها الذين آمنوا لا تسالوا عن اشيأ ان تبد لكم تسؤ كم ) .

ولى از آنجا كه سؤ الات پى در پى از ناحيه افراد و پاسخ نگفتن به آنها ممكن است موجب شك و ترديد براى ديگران گردد و مفاسد بيشترى به بار آورد اضافه مى كند اگر در اينگونه موارد زياد اصرار كنيد بوسيله آيات قرآن بر شما افشأ مى شود و به زحمت خواهيد افتاد( و ان تسالوا عنها حين ينزل القرآن تبدلكم ) .

و اينكه افشا كردن اينها را به زمان نزول قرآن اختصاص مى دهد به خاطر آن است كه سؤ الات مربوط به مسائلى بوده كه مى بايست از طريق وحى روشن گردد.

سپس اضافه ميكند: تصور نكنيد اگر خداوند از بيان پارهاى از مسائل سكوت كرده است از آن غفلت داشته بلكه ميخواسته است شما را در توسعه قرار دهد و آنها را بخشوده است، و خداوند بخشنده حليم است( عفا الله عنها و الله غفور حليم ) .

در حديثى از على (عليه‌السلام ) ميخوانيم: (ان الله افترض عليكم فرائض فلا تضيعوها و حد لكم حدودا فلا تعتدوها و نهى عن اشيأ فلا تنتهكوها و سكت لكم عن اشيأ و لم يدعها نسيانا فلا تتكلفوها:) خداوند واجباتى براى شما قرار داده آنها را ضايع ميكنيد، و حدود و مرزهائى تعيين كرده از آنها تجاوز ننمائيد و از امورى نهى كرده در برابر آنها پردهدرى نكنيد، و از امورى ساكت شده و صلاح در كتمان آن ديده و هيچگاه اين كتمان از روى نسيان نبوده، در برابر اينگونه امور، اصرارى در افشأ نداشته باشيد.

سؤ ال:

ممكن است گفته شود اگر افشاى اين امور بر خلاف مصلحت مردم است چرا با اصرار افشا ميشود؟

پاسخ:

دليل آن همان است كه در بالا اشاره كرديم كه گاهى اگر رهبر در مقابل سؤالات پى در پى و مصرانه سكوت كند، مفاسد ديگرى ببار مى آورد، سوظنهائى بر ميانگيزد و باعث مشوب شدن اذهان مردم ميشود، همانطور كه اگر طبيب در برابر سؤ الات پى در پى مريض، سكوت اختيار كند گاهى ممكن است بيمار را، در اصل تشخيص بيمارى بوسيله طبيب، به ترديد اندازد، و تصور كند كه اصولا بيمارى او ناشناخته مانده و دستورات او را به كار نبندد، در اينجا طبيب چارهاى جز از افشاى بيمارى ندارد، اگر چه بيمار از اين رهگذر دردسرهائى پيدا كند.

در آيه بعد براى تاكيد اين مطلب مى گويد: بعضى از اقوام پيشين، اين گونه سؤ الات را داشتند و به دنبال پاسخ آنها به مخالفت و عصيان برخاستند

( قد سالها قوم من قبلكم ثم اصبحوا بها كافرين ) .

در اينكه اين اشاره كلى درباره اقوام پيشين مربوط به كداميك از آنها است ميان مفسران بحث است:

بعضى احتمال داده اند مربوط به درخواست مائده آسمانى از مسيح (عليه‌السلام ) وسيله شاگردان بوده كه بعد از تحقق يافتن آن بعضى به مخالفت برخاستند، و بعضى احتمال داده اند مربوط به تقاضاى معجزه از حضرت صالح (عليه‌السلام ) بوده است، ولى ظاهرا تمام اين احتمالات اشتباه است، زيرا آيه درباره سؤ ال به معنى پرسش و كشف مجهول سخن ميگويد، نه سؤ ال به معنى تقاضا و درخواست چيزى گويا استعمال كلمه سؤ ال در هر دو معنى باعث چنين اشتباهى شده است.

ولى ممكن است مراد، جمعيت بنى اسرائيل بوده باشد كه چون مامور به ذبح گاوى براى تحقيق درباره جنايتى شدند (كه شرح آن در جلد اول صفحه 209 گذشت ) موسى را سؤ الپيچ كرده و از جزئيات گاو كه هرگز دستور خاصى در مورد آن نداشتند پيدرپى پرسش كردند، به همين جهت كار را بر خود آن چنان سخت كردند كه بدست آوردن چنان گاوى آنقدر مشكل و پر هزينه شد كه نزديك بود از آن صرف نظر كنند.

در معنى جمله اصبحوا بها كافرين دو احتمال وجود دارد نخست اينكه مراد از كفر، عصيان و مخالفت بوده باشد همانطور كه در بالا اشاره كرديم، و ديگر اينكه كفر به معنى معروف آن بوده باشد، زيرا گاهى شنيدن پاسخهاى ناراحت كننده كه بر ذهن شنونده سنگين آيد، سبب ميشود كه به انكار اصل موضوع و صلاحيت گوينده بپاخيزد مثل اينكه گاهى شنيدن يك پاسخ ناراحت كننده از ناحيه طبيب، سبب مى شود كه بيمار عكس العمل از خود نشان دهد و صلاحيت او را انكار كند و اين تشخيص را فى المثل ناشى از پيرى و خرفت شدن پزشك معرفى كند در پايان اين بحث تكرار نكتهاى را كه در آغاز گفتيم لازم ميدانيم كه آيه هاى فوق به هيچوجه راه سؤ الات منطقى و آموزنده و سازنده را به روى مردم نمى بندد، بلكه منحصرا مربوط به سؤ الات نابجا و جستجو از امورى است كه نه تنها مورد نياز نيست بلكه مكتوم ماندن آن بهتر و حتى گاهى لازم است.

آيه(103) و (104) و ترجمه

( ما جعل الله من بحيرة و لا سائبة و لا وصيلة و لا حام و لكن الذين كفروا يفترون على الله الكذب و أ كثرهم لا يعقلون ) (103)( و إذا قيل لهم تعالوا إلى ما أنزل الله و إلى الرسول قالوا حسبنا ما وجدنا عليه ءابأنا أو لو كان ءاباؤ هم لا يعلمون شيا و لا يهتدون ) (104)

ترجمه:

103 - خداوند هيچگونه بحيره و سائبه و وصيله و حام قرار نداده است (اشاره به چهار نوع از حيوانات اهلى كه در زمان جاهليت استفاده از آنها را ممنوع مى دانستند و اين بدعت در اسلام ممنوع شد) ولى كسانى كه كافر شدند بر خدا دروغ ميبندند و بيشتر آنها نميفهمند.

104 - و هنگامى كه به آنها گفته شود، به سوى آنچه خدا نازل كرده و به سوى پيامبر بيائيد مى گويند آنچه را از پدران خود يافته ايم ما را بس است!، آيا نه چنين است كه پدران آنها چيزى نمى دانستند و هدايت نيافته بودند؟!

تفسير:

در آيه نخست، اشاره به چهار بدعت نابجا شده كه در ميان عرب جاهلى معمول بود، آنها بر پارهاى از حيوانات به جهتى از جهات علامت و نامى گذارده و خوردن گوشت آن را ممنوع ميساختند و يا حتى خوردن شير و چيدن پشم و سوار شدن بر پشت آنها را مجاز نمى شمردند، گاهى اين حيوانات را آزاد مى گذاشتند كه هر راهى ميخواهند بروند و كسى متعرض آنها نميشد يعنى عملا حيوان را بلا استفاده و بيهوده رها مى ساختند.

لذا قرآن مجيد مى گويد: خداوند هيچيك از اين احكام را به رسميت نمى شناسد، نه (بحيره ) اى قرار داده و نه (سائبه ) و نه (وصيله ) و نه (حام )( ما جعل الله من بحيرة و لا سائبة و لا وصيلة و لا حام ) و اما توضيح اين چهار نوع حيوان:

1 - بحيره به حيوانى ميگفتند كه پنج بار زائيده بود و پنجمين آنها ماده - و به روايتى نر - بود، گوش چنين حيوانى را شكاف وسيعى ميدادند، و آن را بحال خود آزاد ميگذاشتند و از كشتن آن صرف نظر ميكردند.

بحيره از ماده بحر به معنى وسعت و گسترش است، و اينكه عرب دريا را بحر ميگويد به خاطر وسعت آن است، و اينكه بحيره را به اين نام مى ناميدند به خاطر شكاف وسيعى بود كه در گوش آن ايجاد ميكردند.

2 - سائبه شترى بوده كه دوازده - و به روايتى ده - بچه مى آورد، آن را آزاد ميساختند و حتى كسى سوار بر آن نميشد و بهر چراگاهى وارد ميشد آزاد بود و از هر آبگاه و چشمهاى آب مينوشيد كسى حق مزاحمت آن را نداشت، تنها گاهى از شير آن ميدوشيدند و به مهمان ميدادند (از ماده سيب به معنى جريان آب و آزادى در راه رفتن است ).

3 - وصيله به گوسفندى ميگفتند كه هفت بار فرزند مى آورد و به روايتى به گوسفندى مى گفتند: كه دوقلو ميزائيد (از ماده وصل به معنى بهم پيوستگى است ) كشتن چنان گوسفندى را نيز حرام ميدانستند.

4 - حام كه اسم فاعل از ماده حمايت ميباشد و به معنى حمايت كننده است به حيوان نرى ميگفتند كه از وجود آن براى تلقيح حيوانات ماده استفاده ميشد، هنگامى كه ده بار از آن براى تلقيح استفاده ميكردند، و هر بار فرزندى از نطفه آن به وجود مى آمد، مى گفتند: اين حيوان پشت خود را حمايت كرده يعنى كسى حق سوار شدن بر آن را ندارد (يكى از معانى حمى، نگاهدارى و جلوگيرى و ممنوعيت است ).

در معنى عناوين چهارگانه بالا در ميان مفسران و در احاديث احتمالات ديگرى نيز ديده مى شود اما قدر مشترك همه آنها، آن است كه منظور حيواناتى بوده كه در واقع خدمات فراوان و مكررى به صاحبان خود از طريق انتاج ميكردند، و آنها هم در مقابل يكنوع احترام و آزادى براى اين حيوانات قائل ميشدند.

درست است كه در تمام اين موارد، جلوه هائى از روح شكرگزارى و قدردانى حتى در برابر خدمت حيوانات به چشم ميخورد، و از اين نظر عمل آنها قابل تقديس بوده، ولى از آنجا كه اجراى چنين احترامى در مورد اين حيوانات علاوه بر اينكه با عدم درك آنها مفهومى پيدا نميكرد، يكنوع اتلاف مال و از بين بردن نعمتهاى الهى و معطل ساختن آنها محسوب ميشد و از همه گذشته اين حيوانات به خاطر اين احترام، گرفتار زجرها و شكنجه هاى جانكاهى ميشدند، زيرا عملا كمتر كسى حاضر ميشد غذاى درستى به آنها بدهد و از آنها مراقبت و نگاهدارى كند، و با توجه به اينكه اين حيوانات معمولا داراى سن زيادى بودند، به حالت دردناكى در ميان انبوهى از محروميتها به سر ميبردند تا بميرند، روى اين جهات اسلام از اين كار جدا جلوگيرى كرده است!.

از همه گذشته از پارهاى از روايات و تفاسير استفاده مى شود كه آنها همه يا قسمتى از اين برنامه را به خاطر بتها انجام مى دادند و در واقع آنها را نذر بت مى كردند در اين صورت مبارزه اسلام با اين كار شكل مبارزه با بت پرستى نيز به خود ميگيرد.

و عجيب اين است كه طبق پارهاى از روايات هنگامى كه بعضى از اين حيوانات به مرگ طبيعى ميمردند، گاهى از گوشت آن (گويا به عنوان تبرك و تيمن ) استفاده مى كردند كه اين خود يكنوع عمل زشت ديگر بود!

سپس مى فرمايد: افراد كافر و بتپرست اينها را به خدا نسبت مى دادند و مى گفتند: قانون الهى است( و لكن الذين كفروا يفترون على الله الكذب ) .

و اكثر آنها در اين باره كمترين فكر و انديشهاى نمى كردند و عقل خود را به كار نميگرفتند، بلكه كوركورانه از ديگران تقليد مينمودند( و اكثر هم لا يعقلون ) .

در آيه بعد اشاره به دليل و منطق آنها در اين تحريمهاى نابجا و بيمورد كرده، مى گويد: هنگامى كه به آنها گفته شود به سوى آنچه خدا نازل كرده و به سوى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بيائيد، آنها از اين كار سرباز زده، مى گويند همان رسوم و آداب نياكان ما، ما را بس است!( و اذا قيل لهم تعالوا الى ما انزل الله و الى الرسول قالوا حسبنا ما وجدنا عليه آبائنا ) .

در حقيقت خلافكاريها و بت پرستيهاى آنها از يكنوع بت پرستى ديگر به نام تسليم بدون قيد و شرط در برابر آداب و رسوم خرافى نياكان سرچشمه ميگرفت، گويا آنها تنها عنوان نياكان و پدران را براى، صحت و درستى عقيده و عادات و رسوم خود كافى مى پنداشتند.

قرآن صريحا به آنها پاسخ مى گويد: كه مگر نه اين است كه پدران آنها دانشى نداشتند و هدايت نيافته بودند( ا و لو كان آبائهم لا يعلمون شيئا و لا يهتدون ) .

يعنى اگر نياكانى كه شما در عقيده و اعمالتان به آنها متكى هستيد، دانشمندان و هدايت يافتگانى بودند، اقتباس و پيروى شما از آنان از قبيل تقليد جاهل از عالم بود، اما با اينكه خودتان ميدانيد آنها چيزى بيشتر از شما نميدانستند و شايد عقبتر هم بودند، با اين حال كار شما مصداق روشن تقليد جاهل از جاهل است كه در ميزان عقل و خرد بسيار ناپسند ميباشد؟

از اينكه در جمله بالا قرآن روى كلمه اكثر تكيه كرده چنين بر مى آيد در آن محيط جهل و تاريكى نيز، اقليتى هر چند ضعيف، فهميده وجود داشتند كه به اينگونه اعمال بچشم حقارت و تنفر نگاه ميكردند.

بتى به نام نياكان!

از موضوعاتى كه در زمان جاهليت به شدت رائج بود و به همين دليل در آيات مختلفى از قرآن منعكس است مساله افتخار به نياكان و احترام بيقيد و شرط و تا سرحد پرستش، در برابر آنان و افكار و عادات و رسوم آنها بود، اين موضوع اختصاصى به عصر جاهليت نداشت، امروز هم در ميان بسيارى از ملتها وجود دارد، و شايد يكى از عوامل اصلى اشاعه و انتقال خرافات از نسلى به نسل ديگر محسوب ميشود، گويا مرگ يكنوع مصونيت و قداست براى گذشتگان ايجاد مى كند و آنها را در هالهاى از احترام و تقوا فرو ميبرد!

شك نيست كه روح قدردانى و رعايت اصول انسانى ايجاب مى كند كه پدران و اجداد و نياكان محترم شمرده شوند، اما نه به اين معنى كه آنها را معصوم از خطا و اشتباه بدانيم، و از نقد و بررسى افكار و آداب آنها خوددارى كنيم، و از خرافات آنها كوركورانه تبعيت نمائيم.

زيرا اين عمل در واقع يكنوع بت پرستى و منطق جاهلى است، بلكه بايد در عين احترام به حقوق و افكار و سنتهاى مفيدشان، سنن غلط آنها را بشدت درهم شكست، به خصوص اينكه نسلهاى آينده بر اثر گذشت زمان و پيشرفت علم و دانش و تجربيات بيشتر معمولا از نسلهاى پيشين داناتر و باهوشترند، و هيچ عقل و خردى اجازه تقليد كوركورانه از گذشتگان را نميدهد.

عجب اين است كه بعضى از دانشمندان و حتى اساتيد دانشگاه را مى بينيم كه از اين نقطه ضعف بر كنار نمانده و گاهى با كمال شگفتى به خرافات مضحكى همچون پريدن از روى آتش در روزهاى آخر سال تن در ميدهند و ميل دارند

آتش پرستى نياكان را به نوعى زنده كنند و در حقيقت منطقى جز منطق اعراب زمان جاهليت ندارند.

تضاد بى دليل

در تفسير (الميزان ) از تفسير (در المنثور) از جمعى از دانشمندان عامه نقل شده: كه شخصى به نام ابو الاحوص ميگويد خدمت پيامبر اسلام (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسيدم در حالى كه لباس كهنه و مندرسى بر تن داشتم پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: مال و ثروتى دارى، گفتم: آرى فرمود: چه نوع مال؟

گفتم: همه گونه مال در اختيار دارم، شتر، گوسفند، اسب، و مانند اينها پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: هنگامى كه خدا به تو چيزى داد بايد آثار آن را در تو ببيند (نه اينكه ثروت خود را كنار بگذارى و همانند مسكينان زندگى كنى ).

سپس فرمود: آيا بچه شترهاى تو گوش دريده متولد مى شوند يا با گوشهاى سالم، گفتم: مسلما با گوش سالم، مگر ممكن است شتر، نوزاد گوش دريده بياورد؟! فرمود: پس لابد خودت تيغ به دست گرفته گوشهاى يكعده از آنها را شكاف ميدهى و ميگوئى اين (بحر) است و گوشهاى بعضى ديگر را پاره كرده و ميگوئى اين (صرم ) است؟ گفتم آرى چنين كار را ميكنم، فرمود: هرگز چنين كارى مكن هر چه خدا به تو داده است براى تو حلال است، سپس تلاوت فرمود: ما جعل الله من بحيرة و لا سائبة و لا وصيلة و لا حام.

از اين روايت استفاده مى شود كه آنها قسمتى از اموال خود را معطل و بى مصرف نگاه ميداشتند، ولى بجاى آن صرفه جوئى كرده، لباسهاى كهنه و مندرس در تن مى پوشيدند و اين يك تضاد بيدليل بود.

آيه (105)و ترجمه

( يأ يها الذين أمنوا عليكم أنفسكم لا يضركم من ضل إذا اهتديتم إلى الله مرجعكم جميعا فينبئكم بما كنتم تعملون ) (105)

ترجمه:

105 - اى كسانى كه ايمان آوردهايد مراقب خود باشيد، هنگامى كه شما هدايت يافتيد گمراهى كسانى كه گمراه شده اند به شما زيانى نمى رساند، بازگشت همه شما به سوى خدا است و شما را از آنچه عمل ميكرديد آگاه ميسازد.

تفسير:

هر كس مسئول كار خويش است

در آيه قبل سخن از تقليد كوركورانه مردم عصر جاهليت از نياكان گمراه، به ميان آمد و قرآن به آنها صريحا اخطار كرد كه چنين تقليدى، با عقل و منطق سازگار نيست، به دنبال اين موضوع طبعا اين سوال در ذهن آنها مى آمد كه اگر ما حسابمان را از نياكانمان در اين گونه مسائل جدا كنيم، پس سرنوشت آنها چه خواهد شد، به علاوه اگر ما دست از چنان تقليدى برداريم سرنوشت بسيارى مردم كه تحت تاثير چنين تقاليدى هستند، چه ميشود، آيه فوق در پاسخ اينگونه سؤ الات مى گويد: اى كسانى كه ايمان آورده ايد شما مسئول خويشتنيد، اگر شما هدايت يافتيد گمراهى ديگران (اعم از نياكان و يا دوستان و بستگان هم عصر شما) لطمه اى به شما نخواهد زد( يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم لا يضركم من ضل اذا اهتديتم ) .

سپس اشاره به موضوع رستاخيز و حساب و رسيدگى به اعمال هر كس كرده، ميگويد بازگشت همه شما به سوى خدا است، و به حساب هر يك از شما جداگان رسيدگى ميكند، و شما را از آنچه انجام ميداديد آگاه ميسازد.

( الى الله مرجعكم جميعا فينبئكم بما كنتم تعملون ) .

پاسخ به يك ايراد

در پيرامون اين آيه سر و صداى زيادى براه انداخته اند و بعضى چنين پنداشته اند كه ميان اين آيه و دستور امر به معروف و نهى از منكر كه از دستورات قاطع و مسلم اسلامى است يكنوع تضاد وجود دارد، زيرا اين آيه مى گويد شما مراقب حال خويشتن باشيد، انحراف ديگران اثرى در وضع شما نمى گذارد.

اتفاقا از روايات چنين بر مى آيد كه اين نوع سوء تفاهم و اشتباه حتى در عصر نزول آيه براى بعضى از افراد كم اطلاع وجود داشته است، جبير بن نفيل ميگويد در حلقه جمعى از ياران پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نشسته بودم و از همه كم سنتر بودم آنها سخن از امر به معروف و نهى از منكر به ميان آوردند، من به ميان سخنان آنها پريدم و گفتم مگر خداوند در قرآن نميگويد:( يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم لا يضركم من ضل اذا اهتديتم ) (بنابراين امر به معروف و نهى از منكر چه لزومى دارد!) ناگاه همگى يكزبان مرا مورد سرزنش و اعتراض قرار دادند و گفتند: آيه اى از قرآن را جدا ميكنى، بدون اينكه معنى تفسير آن را بدانى؟! من از گفتار خود سخت پشيمان شدم، و آنها به مباحثه در ميان خود ادامه دادند، هنگامى كه ميخواستند برخيزند و مجلس را ترك گويند، رو به من كرده و گفتند: تو جوان كم سن و سالى هستى و آيهاى از قرآن را بدون اينكه معنى آن را بدانى از بقيه جدا كرده اى ولى شايد به چنين زمانى كه ميگوئيم برسى كه ببينى بخل مردم را فرا گرفته و بر آنها حكومت، هوى و هوس پيشواى مردم است، و هر كس تنها راى خود را ميپسندد، در چنان زمانى مراقب خويش باش، گمراهى ديگران به تو زيانى نميرساند (يعنى آيه مربوط به چنان زمانى است ).

بعضى از راحت طلبان عصر ما نيز هنگامى كه سخن از انجام دو فريضه بزرگ الهى امر به معروف و نهى از منكر به ميان مى آيد براى شانه خالى كردن از زير بار مسئوليت به اين آيه ميچسبند و معنى آن را تحريف ميكنند.

در حالى كه با كمى دقت ميتوان دريافت كه تضادى در ميان اين دو دستور نيست، زيرا:

اولا: آيه مورد بحث ميگويد حساب هر كس جدا است و گمراهى ديگران مانند نياكان و غير نياكان لطمه اى به هدايت افراد هدايت يافته نميزند حتى اگر برادر هم باشند و يا پدر و فرزند، بنا بر اين شما از آنها پيروى نكنيد و خود را نجات دهيد (دقت كنيد).

ثانيا: اين آيه اشاره به موقعى مى كند كه امر به معروف و نهى از منكر كارگر نميشود، و يا شرائط تاثير آن جمع نيست گاهى بعضى از افراد در چنين موقعى ناراحت مى شوند كه با اين حال، تكليف ما چيست؟ قرآن به آنها پاسخ مى دهد كه براى شما هيچ جاى نگرانى وجود ندارد زيرا وظيفه خود را انجام دادهايد، و آنها نپذيرفته اند و يا زمينه پذيرشى در آنها وجود نداشته است، بنابراين زيانى از اين ناحيه به شما نخواهد رسيد.

اين معنى در حديثى كه در بالا نقل كرديم و همچنين در بعضى از احاديث ديگر نقل شده است كه از پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) درباره اين آيه سؤ ال كردند فرمودند: ايتمروا بالمعروف و تناهوا عن المنكر فاذا رايت دنيا مؤ ثرة و شحا مطاعا و هوى متبعا و اعجاب كل ذى راى برايه فعليك بخويصة نفسك و ذر عوامهم!: امر به معروف كنيد و نهى از منكر، اما هنگامى كه ببينيد، مردم دنيا را مقدم داشته و بخل و هوى بر آنها حكومت مى كند و هر كس تنها راى خود را ميپسندد (و گوشش بدهكار سخن ديگرى نيست ) به خويشتن بپردازيد و عوام را رها كنيد.

روايات ديگرى نيز به اين مضمون نقل شده كه همگى همين حقيقت را تعقيب ميكند.

فخر رازى چنانكه عادت او است براى پاسخ به سؤ ال فوق چندين وجه ذكر مى كند كه تقريبا همه بازگشت به يك چيز يعنى آنچه در بالا آورديم ميكند و گويا او براى تكثير عدد آنها را از هم جدا كرده است!.

در هر حال شك نيست، كه مساله امر به معروف و نهى از منكر از مهمترين اركان اسلام است كه بهيچ وجه نميتوان شانه از زير بار مسؤ ليت آن خالى كرد، تنها در موردى اين دو وظيفه ساقط مى شود كه اميدى به تاثير آن نباشد و شرايط لازم در آن جمع نگردد.


8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27