عروس چشم آبی من!
این صدای مرادی است که در کوچههای کوفه به گوش میرسد:
ای مردم! امام و مولای ما در این جنگ پیروز شد و خوارج به سزای کردار زشت خود رسیدند. شادی کنید و جشن بگیرید!
مردم کوفه از خانههای خود بیرون میآیند، مرادی را میبینند که سوار بر اسب در کوچهها میچرخد.
ساعتی میگذرد، دیگر صدای مرادی گرفته است، او تمام این مدّت، فریاد زده و اکنون تشنه شده است، کاش کسی ظرف آبی به او میداد!
او با خود فکر میکند که خوب است برای استراحت به خانه یکی از دوستان خود برود.
ولی بعد از مدّتی زود پشیمان میشود. او باید این خبر را به گوش همه مردم کوفه برساند، باید همه این خبر پیروزی را بشنوند و خوشحال شوند. او میخواهد همه شیعیان را شاد کند.
مرادی همانطور که سوار بر اسب است وارد کوچهای میشود، امّا ای کاش او هرگز وارد این کوچه نمیشد!
او نمیداند که این کوچه، مسیر تاریخ را عوض خواهد کرد.
* * *
خدای من! چه دختر زیبایی!
آیا خواب میبینم؟ این فرشته است که بر بالای بام آمده است یا دخترکی کوفی است؟
ــ با تو هستم! چشم خود فرو بند و برو.
ــ چشم من بیاختیار به این دختر افتاد.
ــ خوب. بار اوّل که نگاهت افتاد، گناهی نکردی، دیگر بار چرا نگاهت را ادامه میدهی؟ نگاه عمدی به نامحرم حرام است.
ــ من خودم همه این حرفها را میدانم. نگاه به نامحرم، گناه صغیره و کوچک است، خدا آن را میبخشد. مهمّ این است که دل انسان پاک باشد، تو چرا این قدر قدیمی فکر میکنی؟
ــ پیامبر فرمود: «وقتی یک مرد با زنی خلوت میکند، شیطان برای وسوسه کردن او به آنجا میآید»، آیا تو این حدیث را نشنیدهای؟ میترسم گرفتار فتنه شیطان شوی!
ــ چه حرفهایی میزنی؟ اینها برای کسانی است که هنوز در اوّل راه هستند، نه برای من که ایمانم خیلی قوّی است! نگاه کن! پیشانی مرا ببین! ببین که جایِ سجده در پیشانی من نقش بسته است!! آخر چگونه شیطان میخواهد مرا فریب بدهد؟
نگاه مرادی به دختر زیبای کوفه خیره میماند، او نمیداند که با خود چه میکند، من میترسم دلش اسیر و عاشق او شود.
و تو به من میگویی که مگر عاشقی جُرم است؟ آن که آدم است و عاشق نیست کیست؟ اگر عشق گناه باشد، گناه قشنگی است...
* * *
دختر زیبای کوفه میفهمد که دل این سوار دلاور اسیر او شده است، او کنیز خود را صدا میزند و از او میخواهد تا برود و آن جوان را به خانه دعوت کند و خودش هم از بام خانه پایین میآید.
مرادی آهی از دل بر میکشد و افسوس میخورد که دیگر نمیتواند دختر رویاهایش را ببیند. او نمیداند چه کند. همین طور سوار بر اسب میان کوچه مانده است.
صدایی به گوشش میرسد: «ای جوان! بانویِ من تو را میطلبد».
مرادی باور نمیکند که آن دختر زیبا او را به مهمانی دعوت کرده باشد. او مثل برق از اسب پایین میپرد و به سوی در خانه میرود، او اکنون به بهشت رویایی خود قدم میگذارد.
او اصلاً سخن مرا نمیشنود، من به او میگویم: نرو! دلت اسیر میشود، گرفتار میشوی، امّا او دیگر هیچ صدایی را نمیشنود، او فقط صدای عشق را میشنود، از صدای عشق تو ندیدم خوشتر!
* * *
مرادی همراه با کنیز وارد خانه میشود. کنیز او را به اتاق پذیرایی میبرد و میگوید: «منتظر باشید تا بانو تشریف بیاورند».
مرادی که خسته راه است به پشتی تکیه میدهد و با خود فکر میکند.
بوی عطری به مشامش میرسد، در باز میشود، دختر رویاهای او در حالی که حجاب ندارد از در وارد میشود، مرادی مات و مبهوت به او مینگرد، او با گیسوانی سیاه و چشمان آبی...
ظرف آبی در دست این ساقی است، مرادی آب مینوشد امّا سیراب نمیشود، او هر چه نگاه میکند، تشنهتر میشود. خدایا! این چه فرشتهای است که خلق نمودهای!
دختر کوفی خوب میداند که هر چه ناز و کرشمه کند، این جوان خریدار است، ناز و کرشمهها شروع میشود...
ــ خوش آمدی دلاور!
ــ دوست دارم که نام شما را بدانم.
ــ نام من قُطام است.
ــ اسم شما هم مثل خودتان بینهایت زیباست.
ــ و نام شما؟
ــ من مرادی هستم. ابنمُلجَم مرادی. در واقع، اسم کوچک من «ابنمُلجَم» است. دوست دارم که تو مرا به همین نام بخوانی: «ابنملجم».
* * *
عصای سحرآمیزِ عشق در دست قُطام است و با قلب تو هر کاری بخواهد میکند. اینک تو همه چیز را از یاد میبری. چه زود فراموش کردی که چه بودی و که بودی و چرا به کوفه آمدی. تو خودت را هم فراموش میکنی.
تو انسان دیگری میشوی، تولّدی دوباره مییابی، گویی فرزند لحظه شیرینی هستی که دختر رویاهای خود را دیدی. تو در چشمان آبی قُطام، سرنوشت خود را میبینی و مزه شیرین زندگی را میچشی.
گذر زمان را متوجّه نمیشوی، خیلی وقت است که محو تماشای او هستی و خیال میکنی لحظهای گذشته است. تو به لحظه جاودانگی رسیدهای!
در نگاه خمار قُطام چه میبینی؟
دنیایی که سراسرش شکوفه و گل و یاسمن است!
او را لطیفتر از شبنم، شادابتر از سپیدهدم و خرّمتر از بهار مییابی، تو فقط زیبایی افسونگر قُطام را میبینی و از فتنههای سرکش او بیخبری!
نگاه و گفتارش افسونگر توست!
برخیز! هنوز دیر نشده است. هنوز میتوانی خودت را نجات بدهی! برخیز!
تو انسان هستی و خدا تو را آزاد آفریده است، تو اختیار داری، کافی است تصمیم بگیری که بروی. بعدها نگویی که من مجبور بودم! تو خودت هم خوب میدانی که همه چیز در اختیار خودت است، هم میتوانی بروی و هم میتوانی بمانی. منتظرم ببینم که تو چه راهی را انتخاب خواهی کرد.
افسوس که تو گوش نمیکنی. با خود میگویی: کجا بروم؟ همه جهان من اینجاست.
* * *
هوا دیگر تاریک شده است و تو هنوز اینجا هستی. یادت هست کی به این خانه آمدی؟ چند ساعت است که اینجا هستی؟
به به! بوی کباب همه فضای خانه را فرا گرفته است، قُطام به کنیزش دستور داده است تا بهترین غذاها را برای تو آماده کند.
ــ حتماً گرسنه هستی، اجازه بده تا برایت کمی غذا بیاورم.
ــ خواهش میکنم.
بعد از لحظاتی کنیز وارد میشود و سفره را پهن میکند و تو تا به حال غذایی به این خوشمزگی نخوردهای. نمیدانی خدا را چگونه شکر کنی.
قُطام میداند که تو را به خوبی اسیر چشمانش کرده است، تو دیگر نمیتوانی فرار کنی، قلب تو گرفتار عشق قُطام شده است.
امّا من هنوز امید به تو دارم! وقتی قُطام دوستداشتنی تو، فتنه خود را آغاز کند تو آزاد و رها خواهی شد.
تو کسی نیستی که به پیشنهاد او گوش کنی! تو همان کسی هستی که عاشق علیعليهالسلام
است...
* * *
شب شده است و مهتاب همه جا را روشن کرده است و تو با قُطام در حیاط، زیر نور مهتاب نشستهای، تو هیچ نگاهی به آسمان نداری چرا که مهتاب تو روبروی تو نشسته است.
صدای شیهه اسب تو به گوش میرسد، قُطام این را بهانه میکند و میپرسد:
ــ ابنملجم! تو از کجا میآمدی؟
ــ عزیز دلم! من از سرزمین نهروان میآمدم. من خبر پیروزی را برای مردم آوردهام.
ــ پیروزی چه کسی؟
ــ پیروزی مولایمان علی.
قُطام تا نام علیعليهالسلام
را میشنود، چهره در هم میکشد و تو تعجّب میکنی. نمیدانی در قلب قُطام چه میگذرد. قُطام از تو میپرسد:
ــ سرنوشت خوارج چه شد؟
ــ تعداد زیادی از آنها مجروح و گروهی هم کشته شدند، مردم از شرّ آنها راحت شدند.
ــ بگو بدانم آیا از سرنوشت ابناَخضَر و پسران او خبری داری؟
ــ آنها هم کشته شدند.
* * *
ناگهان صدای ناله و شیون قطام بلند میشود، به صورت خود چنگ میزند، از جا بلند میشود و گریبان چاک میکند و به سوی اتاق خود میرود.
صدای قُطام به گوش میرسد: ای پدر جان! چرا مرا تنها گذاشتی و رفتی؟ ای برادرانم! شما که بیوفا نبودید. نگفتید بعد از شما خواهرتان چه کند؟
خدایا! مرگ مرا برسان! من دیگر این زندگی را نمیخواهم. به خدا قسم انتقام خون شما را خواهم گرفت...
اکنون تو میفهمی که دلت اسیر عشق چه کسی شده است. قُطام، دختر اَخضَرتَیمی است، همان که یکی از بزرگان خوارج بود و دشمن علیعليهالسلام
این دختر هم از پدر بغض علیعليهالسلام
را به ارث برده است. خوب گوش کن! او سخن از انتقام به میان میآورد. برخیز! دیگر صبر نکن! حالا که فهمیدی او کیست، دیگر نباید اینجا بمانی. درست است که عاشق شدی، امّا تا حالا نمیدانستی معشوقهات کیست، حالا که او را شناختی! برخیز و برو.
* * *
لحظاتی میگذرد، قُطام به تو فکر میکند، نکند تو بروی و او را تنها بگذاری. فکری شوم به ذهن او میرسد. او سریع از جا برمیخیزد و به حیاط میآید، خدا را شکر میکند که تو هنوز آنجا هستی. دلم به حال تو میسوزد، تو نمیدانی که در ذهن این دختر زیبا چه نقشهای میگذرد.
تو رو به او میکنی و میگویی:
ــ غم آخرتان باشد. خدا به شما صبر بدهد.
ــ ممنونم. ابنملجم! دیدی که چگونه تنها و بیکس شدم؟ دختری هستم که پدر و همه برادرانش به دستِ ظلم علی کشته شدهاند و او دیگر هیچ کسی را ندارد. به راستی چه کسی از من حمایت میکند؟ خدایا! خودت علی را به سزای عملش برسان!
ــ گریه نکن! عزیزم! اگر پدر و برادرانت رفتند من که هستم.
خندهای بر لبان قُطام مینشیند و تو هم لبخند میزنی. دلت خوش است که دل مصیبتدیدهای را شاد کردهای و لبخند بر لبهای او نشاندهای، امّا فراموش کردهای که چه بودی و چه شدی.
تا دیروز کسی جرأت نداشت در مقابل تو، به علیعليهالسلام
توهین کند، امّا اکنون میشنوی که قُطام به مولایت توهین میکند ولیتو هیچ نمیگویی. تو فقط محو تماشای معشوقه خود هستی. فهمیدم! تو عوض شدهای، عشق علیعليهالسلام
را فروختهای و عشق قُطام را خریدهای.
* * *
عشوههای قُطام بیشتر و بیشتر میشود، دختری که داغ عزیزانش را دیده است، چرا اینگونه دلربایی میکند؟! تو نمیدانی که قُطام چه در سر دارد، تو مدهوش او شدهای و اصلاً فکرت کار نمیکند.
تو به راحتی میتوانی اندام او را ببینی... آتش شهوت در وجودت شعله میکشد، چه میکنی؟! نگاه حیوانی تو به اندام قُطام بیشتر و بیشتر میشود. نگاه تو دیگر از حریم خود گذشته است...
دیگر نمیتوانی تاب بیاوری، مشتاقانه از جا بلند میشوی و چنین میگویی: آیا با من ازدواج میکنی؟ من تو را خوشبخت میکنم. هر چه بخواهی برایت فراهم میکنم.
لحظهای میگذرد، قُطام به چشمان تو خیره میشود، وقتی آتش شهوت را در چشمان تو میخواند تو را کنار میزند و میگوید:
ــ من خواستگاران زیادی دارم. پسران قبیلهام در آرزوی ازدواج با من هستند، امّا من همیشه آرزو داشتم که با جوانمردی شجاع و دلاور مثل تو ازدواج کنم.
ــ به خدا قسم! من همسر خوبی برای تو خواهم بود، آیا با من ازدواج میکنی؟
ــ ازدواج با من سه شرط دارد، آیا میتوانی به این سه شرط عمل کنی؟
ــ تو از من جان بخواه. هر چه باشد قبول میکنم، قولِ شرف میدهم.
ــ مهریّه من باید سه هزار سکّه طلا باشد، همه آن سکهها را باید قبل از عروسی پرداخت کنی.
ــ باشد، عزیزم! قبول میکنم.
ــ باید در خانه من خدمتکاران خدمت کنند و من کدبانوی خانه باشم.
ــ باشد، قبول است.
ــ شرط سوّم خود را که از همه مهمّتر است، بعداً میگویم.
* * *
قُطام به سوی اتاق خود میرود و تو را تنها میگذارد، تو سعی میکنی حدس بزنی که شرط سوّم چیست. در حال و هوای خودت هستی که صدایی به گوشت میرسد: ابنملجم جان! بیا اینجا!
نگاه میکنی، قُطام را میبینی که زیباترین لباس خود را به تن کرده است و در آستانه در اتاق ایستاده است.
باد گیسوانش را نوازش میدهد، به سویش میروی، بویِ عطر او تو را مدهوش میکند... بار دیگر آتشِ شهوت در وجودت زبانه میکشد. نمیدانی چه کنی! عقل از سرت میپرد، هیچ نمیفهمی قُطام میگوید:
ــ و امّا شرط سوّم.
ــ بگو عزیز دلم! هر چه میخواهی بگو. به خدا قسم هر چه باشد آن را انجام میدهم، فقط زود بگو و راحتم کن، عزیزم!
ــ تو باید انتقام مرا از علی بگیری. باید او را به قتل برسانی تا بتوانی به من برسی.
ــ از این حرفی که زدی به خدا پناه میبرم. ای قُطام! آیا از من میخواهی که علی را به قتل برسانم؟ چگونه چنین چیزی ممکن است؟ نه! نه! هرگز!
آفرین بر تو! خوب جواب او را دادی. میبینم که هنوز هم میخواهی با او سخن بگویی:
چه کسی میتواند علیعليهالسلام
را به قتل برساند؟ مگر نمیدانی که او شجاعترین مرد عرب است؟
از من میخواهی که علیعليهالسلام
را بکشم؟ هرگز! او به من محبّت زیادی نمود و مرا بر دیگران برتری داد.
ای قُطام! هر کس دیگر را که بگویی میکشم، امّا هرگز از من نخواه که حتّی فکر کشتن امیرمومنان را بکنم!
آفرین بر تو! خوب جواب دادی، فقط کافی است که زود از اینجا بیرون بروی. حرام است که با نامحرمی در یک اتاق خلوت کنی، تا بار دیگر شیطان به سراغت نیامده است و شهوت تو را اسیر نکرده است برو، اگر بمانی پشیمان میشوی.
افسوس که گوش به حرف شیطان میدهی، او به تو میگوید: لازم نیست اینجا را ترک کنی، اینجا بمان! تو باید بمانی و با قُطام سخن بگویی. تو باید او را هدایت کنی، تو باید کاری کنی که او دست از این عقیده باطل خود بردارد، تو میتوانی او را عوض کنی، اگر تو بروی چه کسی او را هدایت خواهد کرد؟
* * *
قُطام خیلی زیرک است، او میفهمد که ابنملجم، علیعليهالسلام
را به عنوان امیرمومنان قبول دارد، باید زمینهسازی بکند و قداست علیعليهالسلام
را از ذهنابنملجم پاک کند.
او صبر میکند تا غضب ابنملجم فروکش کند، بار دیگر نزد او میرود و با مهربانی با او سخن میگوید: حالا من یک حرفی زدم! تو چرا ناراحت شدی؟ چگونه دلت میآید دل مرا که دختری تنها هستم بشکنی؟ با من حرف بزن. دلم را نشکن! تو تنها امید من هستی. من در این دنیا کسی را جز تو ندارم.
سخنان قُطام، آرامش را به ابنملجم باز میگرداند و بار دیگر عشق در وجود ابنملجم شعله میکشد.
* * *
عزیزم! چگونه دلت میآید خود را از این زیبایی که من دارم محروم کنی؟ نگاه کن! خدا این همه زیبایی را برای تو خلق کرده است. چرا به بخت خود پشتپا میزنی و دل مرا میشکنی؟
آیا تو مومنتر از کسانی هستی که در جنگ نهروان کشته شدند؟ مگر ندیدی که در پیشانی آنها، اثر سجده بود؟ چرا علی آنها را به قتل رساند؟ علی شایستگی مقام خلافت را ندارد. قدری فکر کن! از زمانی که او خلیفه شده است، امّت اسلامی روی خوش ندیده است. چرا علی همیشه با مسلمانان میجنگد؟ آیا ریختن خون مسلمانان جایز است؟
تو میگویی علی، امیرمومنان است، مگر خبر نداری که در «حَکَمیّت»، او از این مقام برکنار شد؟ تو چرا هنوز بر این عقیده هستی؟
پدر و برادران من برای زنده نگهداشتن حکم خدا قیام کردند و به جنگ با علی رفتند. همه کسانی که حکمیّت را پذیرفتند، کافر شدند. پدر و برادران من بعد از این که فهمیدند کافر شدهاند، توبه کردند، توبه واقعی!
آنها از علی خواستند تا او هم از کفر خود، توبه کند، امّا علی این کار را نکرد.
عزیز دلم! اکنون علی، کافر است و تو از کشتن یک کافر میترسی؟ به خدا قسم اگر این کار را بکنی، بهشت را از آن خود کردهای.
آیا باز هم برایت سخن بگویم؟ تو چقدر زود قضاوت کردی؟ من با افتخار مهریّه خود را کشتن یک کافر قرار دادم تا خدا از من راضی باشد! آیا من از تو چیز بدی خواستم که تو اینگونه با من برخورد کردی؟
* * *
تو حرفهای تازهای میشنوی، چشمانت به قُطام خیره مانده است، نمیفهمی که این حرفها چگونه در عمق جانت ریشه میکند. عشق و زیبایی این دختر، تمام هوش و حواس تو را ربوده است.
قُطام منتظر پاسخ توست، میخواهد بداند که به او چه خواهی گفت، اگر چه از چشمان تو همه چیز را فهمیده است. او این بار موفّق شد که عقیدهات را از تو بگیرد. وقتی عقیده کسی را گرفتند، او از درون خالی میشود. عشق چه کارها که نمیکند! آری، باورش سخت است که تو با این سرعت تغییر کنی. این همان معجره عشق است!! من دیگر قدرت عشق را کم نمیشمارم.
رو به قُطام میکنی و میگویی: عزیزم! من در دین خود شک کردهام، نمیدانم چه کنم و چه بگویم. امشب را به من فرصت بده تا خوب فکر کنم. فردا نزد تو خواهم آمد و نظر خود را به تو خواهم گفت.
قُطام رو به او میکند و میگوید: عزیر دلم! اگر تو علی را بکشی من از آنِ تو خواهم بود و به لذّت عشق خواهی رسید، و اگر هم در این راه کشته شوی به پاداش خدا میرسی و بهشت در انتظار تو خواهد بود، فرشتگان خدا تو را در آغوش خواهند گرفت، چون تو برای زنده نگهداشتن دین خدا، این کار را میکنی، خدا ثوابی بس بزرگ به تو خواهد داد!
* * *
قُطام خوشحال میشود، پیشانی تو را میبوسد، نمیدانم این بوسه با تو چه میکند.
لحظاتی میگذرد، تو دیگر نمیتوانی اینجا بمانی، خودت گفتی که باید یک شب فکر کنم، قُطام تو را به سمت در خانه راهنمایی میکند. افسار اسب خود را میگیری و میخواهی بروی. قُطام تا آستانه در برای بدرقه کردن تو میآید. او به تو میگوید که در انتظارت میماند. تو آخرین نگاه خود را به قُطام میکنی و در سیاهی شب فرو میروی.
صبر کن! با تو هستم! آیا فکر کردهای که چقدر عوض شدهای؟ تو انسان دیگری شدهای. کاش وارد این خانه نمیشدی. عصر که به این خانه رسیدی که بودی و اکنون که هستی!
* * *
خواب به چشمت نمیآید، آرام و قرار نداری، معلوم است هر کس خاطرخواه شود دیگر روی آرامش را نمیبیند، «که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها».
صبح زود به سوی خانه قُطام میروی و با او سخن میگویی. خدای من! تو به او قول میدهی که هر سه شرط را انجام بدهی! چگونه باور کنم؟ مرد! تو دیوانه شدهای؟ چه میخواهی بکنی؟
به قُطام میگویی که باید شرط اوّل را فراهم کنم، سه هزار سکّه سرخ طلا!
باید به وطن خود، یمن بازگردم تا بتوانم این پول را برای تو فراهم کنم، من به زودی به کوفه باز خواهم گشت با شمشیر خود!
قُطام از تو میخواهد تا قبل از سفر با بعضی از بزرگان خوارج که در شهر مخفیانه باقی ماندهاند، ملاقات کنی تا آنها تو را بشناسند و بدانند که تو هم از آنها هستی.
من باور نمیکنم که تو این همه عوض شده باشی. تو وقتی از یمن آمدی نماینده آن مردم بودی، مردم تو را برای چه به اینجا فرستادند؟ اکنون کوفه را ترک میکنی در حالی که به چیزی جز کشتن علیعليهالسلام
فکر نمیکنی! بیچاره آن مردمی که به استقبال تو خواهند آمد و روی تو را خواهند بوسید.
تو با عشق علیعليهالسلام
به این شهر آمدی و اکنون با کینه و بغض علیعليهالسلام
میروی! چه بد معاملهای کردی!
* * *
مدّت زیادی در راه هستی تا به یمن برسی، شبها و روزها میگذرند و تو هنوز در راه هستی.
وقتی به یمن میرسی مردم به استقبال تو میآیند، جلوی پای تو گوسفند میکشند، این خبر به آنها رسیده است که تو در جنگ نهروان شرکت کردهای و شمشیر زدهای و تو بودی که خبر پیروزی علیعليهالسلام
را به کوفه رساندی، تو مایه افتخار یمن شدهای.
جوانان، تو را بر دوش میگیرند، شادی میکنند. هر چه نگاه میکنی پدر را در میان جمعیّت نمیبینی. به تو خبر میدهند که در این مدّت که در سفر بودهای، پدر از دنیا رفته است.
وقتی این خبر را میشنوی گریه میکنی، امّا در دلت خوشحالی میکنی، چرا که تو یک قدم به قُطام نزدیک شدهای. تو به فکر ارث پدر هستی. اکنون میتوانی به راحتی مهریّه قُطام را آماده کنی. رو به آسمان میکنی و خدا را شکر میکنی! عشق قُطام تو را چقدر عوض کرده است!
* * *
مجبور میشوی چند ماه در اینجا بمانی تا بتوانی ارث پدر را تقسیم کنی، باید زمینی که به تو رسیده است را بفروشی تا بتوانی سه هزار سکّه طلا را برای قُطام آماده کنی.
تو خیلی پریشان هستی، دیگر نمیتوانی صبر کنی، تو از بهشت خود دور افتادهای. حق داری! ماهها است که دختر رویاهای خود را ندیدهای.
دوستانت هر چه اصرار میکنند که اینجا بمان تو قبول نمیکنی، عشق قُطام تو را دیوانه کرده است، دیگر نمیتوانی صبر کنی. آماده میشوی که به سوی کوفه بازگردی، سه هزار سکّه طلا را برمیداری و حرکت میکنی. در میانه راهِ کوفه به مکّه میرسی، با خود میگویی خوب است طواف خانه خدا را به جا آورم و از او بخواهم مرا در راه و هدفم یاری نماید.
تو چقدر عوض شدهای ابنملجم! تو میخواهی برای رضایت خدا، علیعليهالسلام
را به قتل برسانی! آخر این چه عقیدهای است که تو داری؟
* * *
دست تقدیر چنین رقم میزند که در مکّه با چند تن از خوارج برخورد کنی. با آنها همکلام میشوی و آنها برای تو سخن میگویند: ما باید جهان اسلام را از این حاکمان فاسد نجات بدهیم. یکی از ما باید به کوفه برود و علی را بکشد، دیگری باید به شام برود و معاویه را به قتل برساند و نفر سوّم هم به سوی مصر سفر کند و مردم را از شر عمروعاص نجات بدهد.
تو به آنها میگویی که کشتن علی با من!
آنها از این شجاعت تو تعجّب میکنند و به تو آفرین میگویند. مأموران کشتن معاویه و عمروعاص هم مشخص میشوند.
به راستی چه موقع باید این سه کار مهمّ صورت بگیرد؟
تو که خیلی برای این کار عجله داری زیرا میخواهی به قُطام برسی، امّا دو رفیق تو عقیده دیگری دارند.
حساب که میکنی، میبینی که باید چندین ماه دیگر هم صبر کنی، وای! این که خیلی طولانی میشود، آیا طاقت خواهی آورد؟
لحظهای به خود شک میکنی، امّا آنها با تو سخن میگویند و تأکید میکنند که این کار بزرگ، باید حتماً در شب قدر انجام شود.
شبِ نوزدهم ماه رمضان! شبی که درهای آسمان باز است و رحمت خدا نازل میشود.
سرانجام قرار میگذارید که سحرگاه نوزدهم رمضان امسال، علیعليهالسلام
و معاویه و عمروعاص با شمشیر شما سه نفر کشته شوند.
* * *
اکنون شما سه نفر به کنار کعبه میروید تا در آنجا پیمان ببندید، پیمان محکمی که در هیچ شرایطی از آن برنگردید.
تو اکنون با خدای خود پیمان بستهای تا علیعليهالسلام
را به قتل برسانی. تو باور کردهای که با این کار خود، بزرگترین خدمت را به اسلام میکنی. تو خبر نداری که با این کار خود چگونه مسیر تاریخ را عوض خواهی کرد. افسوس که دیگر عشق قُطام چشمان تو را کور کرده است و دیگر نمیتوانی عدالت علیعليهالسلام
را ببینی. تو فراموش کردهای که علیعليهالسلام
کیست...
و تو به زودی به سوی کوفه حرکت خواهی کرد، دیگر بیش از این طاقت دوری قُطام را نداری.