• شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 4425 / دانلود: 2111
اندازه اندازه اندازه
سکوت آفتاب

سکوت آفتاب

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

که عشق آسان نمود اوّل!

اسب‌سواران به سوی شهر انبار می‌تازند، شهری که در کنار مرز شام قرار دارد، آنها وارد شهر می‌شوند و مردم هیچ پناهی ندارند.

سربازان معاویه به خانه‌ها حمله می‌کنند و به سوی زنان مسلمان می‌روند و گوشواره و جواهرات آنها را غارت می‌کنند. هیچ کس نیست که مانع آنها شود. آنها آزادانه در شهر هر کاری که بخواهند انجام می‌دهند و بدون این که آسیبی به آنها برسد برمی‌گردند.

خبر به علیعليه‌السلام می‌رسد، قلب او داغدار می‌شود، دشمن آن قدر جرأت پیدا کرده است که به شهری که در سایه حکومت اوست، حمله و جنایت می‌کند.16

علیعليه‌السلام به مردم عراق هشدار داده بود که خطر معاویه را جدّی بگیرند و برای جهاد آماده شوند، امّا گویی گوش شنوایی برای آنها نبود.

خوشا به حال آن روز که آن بیست هزار یار وفادار زنده بودند. همه آنها در جنگ صفّین، جانشان را فدای آرمان امام کردند و به شهادت رسیدند.17

* * *

علیعليه‌السلام بارها با این مردم سخن می‌گوید تا شاید این خفتگان بیدار شوند. گوش کن این فریاد مظلومیّت اوست که به گوش می‌رسد:

من شما را به جهاد فرا می‌خوانم و شما خود را به بیماری می‌زنید و به گوشه خانه خود پناه می‌برید.

کاش هرگز شما را نمی‌دیدم و شما را نمی‌شناختم. شما دل مرا خون کردید و غم و غصّه‌های زیادی به من دادید.18

درد شما چیست؟ من چگونه باید شما را درمان کنم؟ چرا این قدر در دفاع از حقِّ خود سست هستید که دشمن به سرزمین شما طمع می‌کند؟19

خوشا به حال آنانی که به دیدار خدا رفتند و زنده نماندند تا بار این غصّه را بر دوش کشند.20

معاویه مردم خویش را به معصیت خدا فرا می‌خواند و آنها او را اطاعت می‌کنند، امّا من شما را به طاعت خدا دعوت می‌کنم و شما سرپیچی می‌کنید؟

به خدا دوست داشتم که معاویه ده نفر از شما را بگیرد و یک نفر از سربازان خود را به من بدهد.

همه مردم از ظلم و ستم حاکمان خود شکایت می‌کنند ولی من از ظلم مردم خود شکایت دارم.

ای مردم! شما گوش دارید، ولی گویا نمی‌شنوید، من چقدر با شما سخن بگویم و شما فرمان نبرید.21

دیروز رهبر و امیر شما بودم و امروز گویی شما رهبر من هستید و من فرمانبردار شمایم.22

خدایا! تو خوب می‌دانی که من رهبریِ این مردم را قبول نکردم تا به دنیا و نعمت‌های آن برسم، من می‌خواستم تا دین تو را زنده کنم و از بدعت‌ها جلوگیری کنم. من می‌خواستم سنّت پیامبر تو را زنده کنم.23

خدایا! من از دست این مردم خسته شده‌ام، آنان نیز از دست من خسته‌اند، مرا از دست آنان راحت کن!24

* * *

افسوس که این فریادها را جوابی نیست، این مردم دل به زندگی دنیا بسته‌اند و نمی‌توانند از آن جدا شوند، یاران واقعی علیعليه‌السلام پر کشیدند و رفتند و او را تنها گذاشتند.

عمّار کجا رفت؟ مالک‌اشتر کجا رفت؟

هر چه خوب در کوفه بود جانش را فدای آرمان مولایش نمود، اکنون علیعليه‌السلام مانده است و یک مشت آدم ترسو که فقط عشق به دنیا، در سینه دارند.

علیعليه‌السلام دیگر از دست این مردم خسته شده است، خیلی عجیب است، هیچ کس صبری مانند صبر علیعليه‌السلام ندارد. صبر علیعليه‌السلام در حوادث بعد از وفات پیامبر، مایه تعجّب فرشتگان شد. آن روز علیعليه‌السلام برای حفظ اسلام صبر کرد و آرزوی مرگ نکرد، امّا من نمی‌دانم این مردم کوفه با علیعليه‌السلام چه کرده‌اند که دیگر صبر او تمام شده است!!

حتماً شنیده‌ای که مردم کوفه بی‌وفا هستند، اگر در سخنان علیعليه‌السلام دقّت کنی خیلی چیزها را می‌فهمی و اوج غربت یک رهبر را درک می‌کنی.

امروز دیگر علیعليه‌السلام تنها شده و دلش هوای دیار دیگری را کرده است.

* * *

شب است و تاریکی همه‌جا را فرا گرفته است، همه مردم به خواب رفته‌اند و علیعليه‌السلام بیدار است، دلش هوای آسمان‌ها را کرده است. اکنون او از خانه بیرون آمده و به سوی خارج از شهر می‌رود.

تو نگران می‌شوی، این وقت شب، مولای من تنهایِ تنها کجا می‌رود؟ نکند خطری او را تهدید کند! بیا امشب همراه او برویم.

علیعليه‌السلام از شهر بیرون می‌رود، آنجا سیاهی بزرگی به چشم می‌خورد، فکر می‌کنم تپه‌ای خاکی است. علیعليه‌السلام به بالای آن می‌رود و دست‌هایش را رو به آسمان می‌کند.

گوش می‌کنی، این صدای مناجات علیعليه‌السلام است:

بار خدایا! پیامبر تو به من سفارش‌های زیادی در مورد این امت نمود و من می‌خواستم سخنان او را عملی کنم و دین تو را از انحراف‌ها نجات بدهم، امّا این مردم مرا خسته نمودند، آنها دیگر مرا نمی‌خواهند و من هم آنها را نمی‌خواهم.

خدایا! پیامبر به من قول داده است که هر وقت من از تو مرگ خودم را بخواهم، تو این دعای مرا مستجاب می‌کنی. این سخنی است که پیامبرت به من گفته است.

خدایا! من دیگر مشتاق پرواز شده‌ام، می‌خواهم به سوی تو بیایم...25

* * *

مولای من! تو مشتاق دیدار خدا گشته‌ای و می‌خواهی بروی و بشریّت را تنها بگذاری تا برای همیشه سرگردان عدالت بماند!

افسوس که تو در زمانی ظهور کردی که زمان تو نیست، این مردم لیاقت و شایستگی رهبری تو را ندارند، تابستان آنها را فرا خواندی گفتند: هوا گرم است، بگذار کمی سرد شود، زمستان آنها را فرا خواندی گفتند: هوا سرد است، بگذار کمی گرم شود.26

اگر تو بروی چه کسی در کالبد بی‌جان بشر، روح عدالت خواهد دمید؟

به راستی چه شد که تو امروز آرزوی مرگ می‌کنی؟ برای من باورش سخت است. مگر این مردم با تو چه کرده‌اند که از خدا مرگ خود را طلب می‌کنی؟

به خدا قسم این قلم ناتوان است که شرح این ماجرا را بدهد. تو که مردِ بزرگ تاریخ هستی، چرا این چنین آرزوی مرگ می‌کنی؟ این چه حکایتی است؟ نمی‌دانم.

من چگونه می‌توانم شرایط سیاسی و اجتماعی کوفه را درک کنم و در مورد آن بنویسم؟ تاریخ، خیلی از دردهای تو را آشکار نکرده است.

ولی این کلام تو، همه چیز را به من نشان می‌دهد، کوفه و مردم آن، آنقدر عرصه را بر تو تنگ کرده‌اند که تو از عمق وجودت، آرزوی رفتن را می‌کنی و به همه تاریخ پیام خود را منتقل می‌کنی، مگر کوفه با این کوه صبر چه کرد که سرانجام او آرزوی مرگ کرد؟

* * *

ماه رمضان فرا می‌رسد، مردم برای انجام عبادت به مسجد کوفه می‌آیند، آنها از دین، فقط نمازش را می‌شناسند، امّا مگر جهاد در راه خدا و دفاع از دین خدا وظیفه هر مسلمان نیست؟

موقع نماز هزاران نفر در مسجد جمع می‌شوند، امّا وقتی علیعليه‌السلام آنها را به جهاد فرا می‌خواند فقط گروهی اندک، پاسخ می‌گویند.

همه مشغول عبادت هستند، یکی نماز می‌خواند، یکی قرآن می‌خواند، دیگری دعا می‌کند، ناگهان صدای گریه‌ای از محراب به گوش می‌رسد، خدای من! این علیعليه‌السلام است که در سجده گریه می‌کند!

چند نفر از یاران واقعی او جلو می‌روند و می‌گویند: مولای ما! چه شده است؟ گریه جانسوز تو قلب ما را آتش زد. چه شده است؟ ما تا به حال ندیده‌ایم که تو این‌گونه اشک بریزی؟

علیعليه‌السلام رو به آنها می‌کند و برایشان سخن می‌گوید: «در سجده بودم و با خدای خود راز و نیاز می‌کردم که خوابم برد. در خواب پیامبر را دیدم، پیامبر رو به من کرد و گفت: علیعليه‌السلام جان! خیلی وقت است که تو را ندیده‌ام، من مشتاق دیدار تو هستم...».

به راستی چه رازی در این سخن بوده که اشک علیعليه‌السلام را جاری کرده است؟

گویا دعای علیعليه‌السلام می‌خواهد مستجاب شود، این گریه، اشک شوق علیعليه‌السلام بود. هیچ کس این را نفهمید، علیعليه‌السلام فهمید به زودی در بهشت مهمان پیامبر خواهد بود و از این دنیا و غصه‌های آن راحت خواهد شد.27

* * *

همسفر خوبم! بیا امشب به خانه مولای خود برویم. امشب حسن و حسین و زینب و اُم‌کُلثومعليه‌السلام مهمان پدر هستند، او فرزندان خود را به خانه خود دعوت کرده است.

پدر سکوت کرده است. زینبعليها‌السلام به چهره پدر خیره مانده است، او فهمیده است که پدر می‌خواهد سخن مهمّی را به آنها بگوید. لحظاتی می‌گذرد، پدر سخن می‌گوید:

فرزندانم! خوابی دیده‌ام و می‌خواهم آن را برای شما تعریف کنم: من پیامبر را در خواب دیدم، او دستی به صورت من کشید، گویی که گرد و غبار از رویم پاک می‌کرد و به من فرمود: «علی جان! به زودی تو نزد من خواهی آمد و چهره تو از خون سرت رنگین خواهد شد. علی جانم! به خدا قسم، من خیلی مشتاق دیدار تو هستم».28

فرزندانم! این خواب را برای شما تعریف کردم تا بدانید که این آخرین ماه رمضانی است که من کنار شما هستم، من به زودی از میان شما خواهم رفت!29

اکنون صدای گریه همه بلند می‌شود، آنها چگونه باور کنند که به زودی به داغ پدر مبتلا خواهند شد؟

پدر از آنها می‌خواهد که گریه نکنند و آرام باشند، او هنوز حرف‌هایی برای گفتن دارد، او می‌خواهد برای آنها سخن بگوید، بار دیگر همه ساکت می‌شوند و پدر برای آنها سخن می‌گوید...

همه می‌فهمند که دیگر پدر می‌خواهد از این زندان دنیا پر بکشد و برود، به راستی این دنیا با پدر چه کرد؟ روح بلند او چگونه تاب آورد؟ مردم با او چه‌ها کردند؟

می‌ترسم شمشیر من خطا رود

ابن‌ملجم به سوی کوفه پیش می‌تازد، او راه زیادی تا کوفه ندارد، او می‌آید تا به کام خود برسد، او سکّه‌های طلای زیادی همراه خود آورده است تا مهریّه قُطام را بدهد و به عهد خود وفا کند.

نزدیک ظهر او به کوفه می‌رسد، او می‌داند که الان وقت مناسبی برای رفتن به خانه قُطام نیست. او باید تا شب صبر کند. او با خود می‌گوید که خوب است به مسجد کوفه بروم و کمی استراحت کنم.

او به سوی مسجد می‌آید و وارد مسجد می‌شود. اتّفاقاً علیعليه‌السلام با چند نفر از یاران خود کنار در مسجد نشسته است. ابن‌ملجم سلام نمی‌کند، راه خود را می‌گیرد و به سوی بالای مسجد می‌رود.

همه تعجّب می‌کنند، این همان کسی است که وقتی اوّلین بار به کوفه آمد این‌گونه به علیعليه‌السلام سلام داد: «سلام بر شما! ای امام عادل! سلام بر شما! ای که همچون مهتاب در دل تاریکی‌ها می‌درخشید...».

چه شده است که او حالا حاضر نیست یک سلام خشک و خالی بکند؟

علیعليه‌السلام وقتی این منظره را می‌بیند سر خود را پایین می‌گیرد و می‌گوید:«اِنّا للّه و اِنّا اِلیهِ راجِعُون». 30

* * *

شب که فرا می‌رسد، ابن‌ملجم به سوی خانه عشق خود حرکت می‌کند، درِ خانه را می‌زند:

ــ کیستی و چه می‌خواهی؟

ــ منم، ابن‌ملجم!

قُطام در را می‌گشاید و او را در آغوش می‌گیرد و بعد او را به داخل خانه دعوت می‌کند. ابن‌ملجم به چهره عروس رویاهای خود نگاه می‌کند، و بار دیگر خود را در بهشت آرزوها می‌یابد. او حرف‌های عاشقانه را آغاز می‌کند... سپس تمام ماجرای سفر خود را برای قُطام تعریف می‌کند. او به قُطام خبر می‌دهد که در مکّه با دو نفر دیگر از خوارج آشنا شده و قرار شده است در شب نوزدهم همین ماه، علیعليه‌السلام و معاویه و عمروعاص کشته شوند.

اکنون دیگر وقت شام است، قُطام بهترین غذاها را برای ابن‌ملجم می‌آورد و او شام مفصّلی می‌خورد. بعد از شام، کنیز قُطام برای ابن‌ملجم لباس‌های نو می‌آورد و او را برای به حمّام رفتن راهنمایی می‌کند.

ساعتی بعد ابن‌ملجم در اتاق نشسته است و منتظر قُطام است، در باز می‌شود، قُطام با لباسی بدن‌نما وارد می‌شود، عقل از سر ابن‌ملجم می‌پرد، در وجودش آتش شهوت شعله می‌کشد...

* * *

ــ بیا! این سه هزار سکّه سرخ که از من خواسته بودی. این سکّه‌های اضافه را هم آورده‌ام تا با آن خدمتکار برایت بخرم.

ــ نه! نزدیک نیا. تو باید شرط سوّم را هم انجام بدهی.

ــ به خدا قسم این کار را می‌کنم. اگر بخواهی حسن و حسین را هم می‌کشم. تو فقط به من نه نگو!

ــ نه! نمی‌شود، باید اوّل علی را بکشی، بعداً من از آنِ تو هستم.

ــ من کنار کعبه قسم خورده‌ام که در شب نوزدهم علی را بکشم.

ــ خوب! پس تا آن موقع صبر کن!

قُطام خیلی زیرک است، می‌داند اگر ابن‌ملجم به کام خود برسد، شاید انگیزه او برای قتل علیعليه‌السلام کم شود، برای همین تلاش می‌کند تا همواره آتش شهوت ابن‌ملجم شعله‌ور باشد، قُطام از ابن‌ملجم می‌خواهد تا هرشب به خانه او بیاید و فقط او را ببیند، نقشه قُطام این است که بعد از کشتن علیعليه‌السلام ، مراسم عروسی و زفاف برگزار شود.

قُطام خیلی خوشحال است، او برای رسیدن شب نوزدهم لحظه‌شماری می‌کند، در این مدّت او می‌خواهد چند نفر را پیدا کند تا ابن‌ملجم را در این مأموریّت مهمّ یاری کنند. او برای اشعث‌بن‌قیس پیغام می‌فرستد. اشعث یکی از بزرگان کوفه و پدر زنِ حسنعليه‌السلام است. در جنگ صفّین یکی از فرماندهان سپاه علیعليه‌السلام بود، وقتی که معاویه در جنگ صفین آب را بر روی لشکر علیعليه‌السلام بست، علیعليه‌السلام اشعث را با سپاهی فرستاد و او توانست آب را آزاد کند.31

متأسّفانه او به تازگی با معاویه همدست شده است، او به قُطام قول می‌دهد که ابن‌ملجم را در اجرای نقشه‌اش یاری کند.32

* * *

فقط چند شب دیگر تا شب نوزدهم باقی مانده است، امروز ابن‌ملجم به مغازه آهنگری رفته است و شمشیر خود را صیقل داده و آن را تیز کرده است. اکنون او شمشیر خود را به قُطام نشان می‌دهد و می‌گوید:

ــ عزیزم! به امید خدا با همین شمشیر علی را خواهم کشت.

ــ ابن‌ملجم! این شمشیر هنوز آماده نشده است؟

ــ چرا چنین می‌گویی؟

ــ من می‌ترسم وقتی تو با علی روبرو شوی، هیبت او تو را بگیرد و نتوانی ضربه کاری به او بزنی. تا به حال کسی نتوانسته است علی را از پای در آورد.

ــ حق با توست. اگر آن لحظه حسّاس، دست من لرزید و...

ــ غصّه نخور من فکر آنجا را هم کرده‌ام. باید شمشیر خود را زهرآلود کنی. اگر این کار را بکنی کافی است فقط زخمی به علی بزنی. آن موقع، زهر او را خواهد کشت. شمشیرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود کنند.

ــ خدا به تو خیر بدهد، عزیزم!

ــ البتّه این کار برای تو کمی خرج دارد، هزار سکّه طلا باید به من بدهی تا بتوانم بهترین زهر را خریداری کنم.33

* * *

فردا شمشیر ابن‌ملجم آماده می‌شود، همه چیز مرتّب است، باید صبر کرد تا شب موعود فرا رسد.

ابن‌ملجم نزد یکی از بزرگان خوارج می‌رود، کسی که کینه بزرگی از علیعليه‌السلام به دل دارد. نام او شبیب است. ابن‌ملجم می‌خواهد از او برای اجرای نقشه‌اش کمک بگیرد. گوش کن ابن‌ملجم دارد با او سخن می‌گوید:

ــ شبیب! آیا می‌خواهی افتخار دنیا و آخرت را از آنِ خود کنی؟

ــ این افتخار چیست؟

ــ یاری کردن من برای کشتن علی. من می‌خواهم علی را به قتل برسانم.

ــ این چه سخنی است که تو می‌گویی؟ چگونه جرأت کرده‌ای که چنین فکری بکنی؟ کشتن علی کار ساده‌ای نیست. او بزرگ‌ترین پهلوانان عرب را شکست داده است.

ــ گوش کن! من که نمی‌خواهم به جنگ علی برویم. من می‌خواهم هنگام نماز علی را بکشیم.

ــ در نماز؟ چگونه؟

ــ وقتی که علی به سجده می‌رود با شمشیر به او حمله می‌کنیم و او را می‌کشیم و با این کار انتقام خون خوارج را می‌گیریم و جان خود را شفا می‌دهیم.

ــ عجب نقشه خوبی! باشد! من هم تو را کمک می‌کنم.34

* * *

اکنون ابن‌ملجم به بازار کوفه می‌رود تا خرید کند. در بازار با علیعليه‌السلام که همراه با میثم تمّار است، برخورد می‌کند، راهش را عوض می‌کند و به سوی دیگری می‌رود. علیعليه‌السلام کسی را به دنبال او می‌فرستد. ابن‌ملجم می‌آید. علیعليه‌السلام از او سوال می‌کند:

ــ در اینجا چه می‌کنی؟

ــ آمده‌ام تا در بازار کوفه گشتی بزنم.

ــ آیا بهتر نبود به مسجد می‌رفتی؟ بازاری که در آن یاد خدا نباشد جای خوبی نیست.

علیعليه‌السلام مقداری با او سخن می‌گوید...

* * *

ابن‌ملجم خداحافظی می‌کند و می‌رود، علیعليه‌السلام رو به میثم می‌کند و می‌گوید:

ــ ای میثم! این مرد را می‌شناسی؟

ــ آری! او ابن‌ملجم است.

ــ به خدا قسم او قاتل من است. پیامبر این خبر را به من داده است.

ــ آقای من! اگر این طور است اجازه بده تا او را به قتل برسانیم.

ــ چه می‌گویی میثم؟ چگونه از من می‌خواهی کسی را که هنوز گناهی انجام نداده است به قتل برسانم؟!

من مات و مبهوت به مولای خود نگاه می‌کنم و به فکر فرو می‌روم. به خدا تاریخ هم مبهوت این کار علیعليه‌السلام است. هیچ کس را قبل از انجام جُرم، نمی‌توان به قتل رساند!

حکومت‌ها، هزاران نفر را می‌کشند به جُرم این که شاید آنها قصد داشته باشند حاکم را به قتل برسانند، امّا علیعليه‌السلام می‌گوید من هیچ کس را قبل از انجام جُرم، مجازات نمی‌کنم.35

از همه غم و غصّه‌ها راحت شدم

شب نوزدهم سال چهلم هجری فرا می‌رسد، صدای اذان به گوش می‌رسد، مردم برای خواندن نماز به مسجد کوفه می‌آیند.

آنجا را نگاه کن! ابن‌ملجم هم در صف دوّم ایستاده است. خدای من! نکند او می‌خواهد نقشه خود را عملی کند؟ اگر او بخواهد از جای خود حرکت کند، مگر یاران علیعليه‌السلام می‌گذارند او دست به شمشیر ببرد؟ درست است که علیعليه‌السلام غریب است، امّا هنوز در کوفه گروهی هستند که به ولایت او وفادار هستند. تا زمانی که افرادی مثل میثم هستند، ابن‌ملجم نمی‌تواند کاری بکند. خود ابن‌ملجم هم می‌داند که هرگز در هنگام نماز جماعت نمی‌تواند نقشه خود را عملی کند.

علیعليه‌السلام در محراب می‌ایستد و نماز مغرب را می‌خواند، مسجد پر از جمعیّت است، این مردم نماز علیعليه‌السلام را قبول دارند، امّا مشکل این است که جهاد در راه علیعليه‌السلام را قبول ندارند، آری! هزاران نفر برای نماز می‌آیند چون نماز خواندن هیچ ترس و اضطرابی ندارد، این جهاد و جنگ است که برای آن باید از جان بگذری، مرد می‌خواهد که بتواند از جان خود بگذرد، مشکل این است که کوفه پر از نامرد شده است!!

* * *

امشب، شبِ چهارشنبه، شب نوزدهم ماه رمضان است و شب قدر. شبی که درهای آسمان به روی همه باز است و خدا گناه گنهکاران را می‌بخشد. یادم رفت بگویم که امشب، شب هفتم بهمن ماه است، شب‌های طولانی زمستان، بهترین فرصت برای عبادت است.

در این ایّام، عدّه‌ای از مردم در مسجد اعتکاف کرده‌اند. در میان آنان، ابن‌ملجم و دوست او؛ شبیب به چشم می‌خورند، آنها اعتکاف را بهانه کرده‌اند تا بتوانند سه روز به راحتی در مسجد بمانند و به دنبال فرصت مناسب باشند.

اکنون علیعليه‌السلام به سوی خانه اُم‌کُلثوم می‌رود، هر شب علیعليه‌السلام ، مهمان یکی از فرزندانش است، امشب هم نوبت اُم‌کُلثوم است. او برای پدر سفره افطاری انداخته است.36

اُم‌کُلثوم پشت درِ خانه ایستاده است، او منتظر آمدن پدر است. بعد از لحظاتی پدر می‌آید.

خیلی خوش آمدی پدر!

اُم‌کُلثوم با خود می‌گوید چقدر خوب است که پدر زود افطار کند، او روزه بوده است. خدا کند سفره مرا بپسندد.

علیعليه‌السلام نگاهی به سفره می‌کند، سرش را تکان می‌دهد و با چشمان اشک آلود به دخترش می‌گوید:

ــ دخترم! باور نمی‌کردم که مرا چنین ناراحت کنی!

ــ پدر جان! مگر چه شده است؟

ــ تا به حال کی دیده‌ای که من بر سر سفره‌ای بنشینم که در آن دو نوع خورشت باشد؟ من افطار نمی‌کنم تا تو یکی از این خورشت‌ها را برداری!37

* * *

همسفرم! با تو هستم! کجایی؟ به چه نگاه می‌کنی؟

فهمیدم به سفره خیره شده‌ای. سفره‌ای که علیعليه‌السلام کنار آن نشسته است. تو یک قرص نان، یک ظرف شیر و مقداری نمک می‌بینی. پس آن دو نوع خورشت کجاست؟

منظور علیعليه‌السلام از دو نوع خورشت، شیر و نمک است. اکنون اُم‌کُلثوم یا باید شیر را بردارد یا نمک را.

او به خوبی می‌داند که نمک را نمی‌تواند بردارد، او شیر را از سر سفره برمی‌دارد و اکنون علیعليه‌السلام مشغول افطار می‌شود.

و تو هنوز هم مات و مبهوت هستی!

خدای من! این علیعليه‌السلام کیست؟ تو فقط خودت او را می‌شناسی و بس!

او حاکم عراق و حجاز و یمن و مصر و ایران است، هزاران سکّه طلا به خزانه حکومت او می‌آید، امّا او این‌گونه زندگی می‌کند، هرگز بر سر سفره‌ای که هم شیر و هم نمک باشد نمی‌نشیند.

اگر علیعليه‌السلام این است، اگر عدالت این است، پس بقیّه چه می‌گویند؟

* * *

مولای من! بعد از مدّت‌ها که مهمان دختر خود شدی، چه اشکالی داشت که شیر بر سر سفره تو می‌بود؟ کافی بود از آن نخوری، امّا کاش با او این‌گونه سخن نمی‌گفتی. من می‌ترسم که دل اُم‌کُلثوم شکسته باشد.

در کجای دنیا، نمک را جزو خورشت حساب می‌کنند؟

مولای من! کسانی بعد از تو می‌آیند که ادّعای عدالت دارند و بر سر سفره آنان، ده‌ها نوع غذای چرب و نرم چیده شده است.

روزی که مأمون عباسی، خلیفه مسلمانان گردد، روزانه شش هزار سکّه طلا، فقط مخارج آشپزخانه او خواهد بود و با این حال، به دروغ، خود را شیعه تو خواهد نامید!

آری! تو هرگز نمی‌خواهی دل دختر خودت را بشکنی، تو می‌خواهی دروغگوهایی را رسوا کنی که عدالت شعار آنها خواهد بود!

تو پیام خود را برای همه تاریخ می‌گویی. به خدا قسم هیچ گاه این سخن تو با اُم‌کُلثوم فراموش نخواهد شد. تو غذایی به غیر از نان جو نمی‌خوری مبادا که کسی در حکومت تو گرسنه باشد و تو خبر نداشته باشی.

بشریّت دیگر هرگز مثل تو را نخواهد دید!

* * *

امشب خواب به چشم علیعليه‌السلام نمی‌آید، او گاهی نماز می‌خواند و گاهی دعا می‌کند و با خدای خویش راز و نیاز می‌کند. گاه از اتاق خود بیرون می‌رود و به آسمان نگاه می‌کند و می‌گوید: «به خدا قسم امشب همان شبی است که به من وعده داده شده است».

او سوره «یس» را می‌خواند، ذکر«لا حَوْلَ و لا قُوَّهَ‌إلاّ بِاللّه» را زیاد می‌گوید. دست به آسمان می‌گیرد و می‌گوید: «بار خدایا! دیدار خودت را برایم مبارک گردان».

اُم‌کُلثوم این سخن پدر را می‌شنود و نگران می‌شود، به یاد سخنان چند روز قبل پدر می‌افتد، آن شب که پدر برای آنان خواب خود را تعریف کرد. خوابی که حکایت از پرواز پدر به اوج آسمان‌ها می‌کرد.

ــ پدر جان! چه شده است؟ چرا این‌گونه بی‌تاب هستید و منتظر؟

ــ دختر عزیزم! به زودی سفر آخرت من آغاز خواهد شد و من به دیدار خدا خواهم رفت.

صدای گریه اُم‌کُلثوم بلند می‌شود، او چگونه باور کند که به همین زودی پدر، از پیش او خواهد رفت؟

ــ گریه نکن، دخترم! این وعده‌ای است که پیامبر به من داده است، من نزد او می‌روم.

ــ داغ شما برای ما بسیار سخت خواهد بود.38

* * *

مولای من! امشب، نگاهت به آسمان خیره مانده است و خاطرات سال‌های دور برایت زنده می‌شود...

وقتی که نوجوانی بیش نبودی به خانه پیامبر می‌رفتی، پیامبر چقدر تو را دوست می‌داشت، تو اوّل کسی بودی که به او ایمان آوردی.

شبی در بستر پیامبر خوابیدی تا او بتواند به سوی مدینه هجرت کند، آن شب چه شب خطرناکی بود! چهل جنگجو آماده بودند که صبح طلوع کند تا به خانه پیامبر هجوم برند، آن شب فداکاری تو باعث شد پیامبر بتواند به سلامت از مکّه برود.

به یاد روزهای مدینه می‌افتی، روزی که داماد پیامبر شدی و همسر فاطمهعليها‌السلام فاطمهعليها‌السلام مایه آرامش تو بود و بهترین هدیه خدا برای تو.

در همه جنگ‌ها تو یار و یاور پیامبر بودی و اگر شجاعت و مردانگی تو نبود از پیروزی هم خبری نبود.

در روز غدیر هم پیامبر تو را بر روی دست گرفت و ولایت تو را به مردم معرّفی کرد.39

روزها چقدر سریع گذشتند تا این که پیامبر در بستر بیماری قرار گرفت. او تو را طلبید و به تو خبر داد که بعد از او مردم با تو چه خواهند کرد. او از تو خواست تا بر همه سختی‌ها و بلاها صبر کنی.40

پیامبر از دنیا رفت و روزهای سیاه شروع شد، فقط هفت روز از وفات پیامبر بیشتر نگذشته بود که تو صدای عُمر (خلیفه دوّم) را شنیدی. او از داخل کوچه فریاد می‌زد: «ای علی ! در را باز کن و از خانه خارج شو و با ابوبکر بیعت کن ، به خدا قسم ، اگر این کار را نکنی تو را می‌کشم و خانه‌ات را به آتش می‌کشم»41

و تو باید صبر می‌کردی، این دستور رسول خدا بود، یکی فریاد زد: «بروید هیزم بیاورید تا این خانه را آتش بزنم»42

فریاد عُمر بار دیگر بلند شد: «این خانه را با اهل آن به آتش بکشید»43

آتش زبانه می‌کشید، دشمن به جوانانی که در کوچه بودند گفته بود که اهل این خانه مرتدّ و از دین خدا خارج شده‌اند و برای حفظ اسلام باید آنها را سوزاند.

آقای من! چه روزهای سختی بر تو گذشته است، یاد آن روزها، تمام وجود تو را پر از غم می‌کند.

تو به یاد آن لحظه‌ای می‌افتی که فاطمهعليها‌السلام پشت در ایستاده بود، تو آن روز هیچ یار و یاوری نداشتی. فقط فاطمهعليها‌السلام با تو بود، عمر می‌دانست که فاطمهعليها‌السلام پشت در است، صبر کرد تا در، نیم سوخته شد ، سپس لگد محکمی به در کوبید.44

فاطمه تو بین در و دیوار قرار گرفت ، آخر چرا؟ مگر پیامبر نفرموده بود که فاطمهعليها‌السلام پاره تن من است؟45

آن روز تو صدای ناله فاطمهعليها‌السلام را شنیدی. چگونه می‌توانی آن را فراموش کنی؟

آن نامردها برای چند روز حکومت دنیا چه کردند! به یاد می‌آوری وقتی که ریسمان سیاهی به گردنت انداختند و تو را به سوی مسجد بردند تا با ابوبکر بیعت کنی؟46

هفتاد روز بعد از آن روز تو به داغ فاطمهعليها‌السلام مبتلا شدی، دیگر کسی نبود تا در پناه او آرام بگیری، برای همین به بیابان پناه بردی و با چاه درد دل کردی...