که عشق آسان نمود اوّل!
اسبسواران به سوی شهر انبار میتازند، شهری که در کنار مرز شام قرار دارد، آنها وارد شهر میشوند و مردم هیچ پناهی ندارند.
سربازان معاویه به خانهها حمله میکنند و به سوی زنان مسلمان میروند و گوشواره و جواهرات آنها را غارت میکنند. هیچ کس نیست که مانع آنها شود. آنها آزادانه در شهر هر کاری که بخواهند انجام میدهند و بدون این که آسیبی به آنها برسد برمیگردند.
خبر به علیعليهالسلام
میرسد، قلب او داغدار میشود، دشمن آن قدر جرأت پیدا کرده است که به شهری که در سایه حکومت اوست، حمله و جنایت میکند.
علیعليهالسلام
به مردم عراق هشدار داده بود که خطر معاویه را جدّی بگیرند و برای جهاد آماده شوند، امّا گویی گوش شنوایی برای آنها نبود.
خوشا به حال آن روز که آن بیست هزار یار وفادار زنده بودند. همه آنها در جنگ صفّین، جانشان را فدای آرمان امام کردند و به شهادت رسیدند.17
* * *
علیعليهالسلام
بارها با این مردم سخن میگوید تا شاید این خفتگان بیدار شوند. گوش کن این فریاد مظلومیّت اوست که به گوش میرسد:
من شما را به جهاد فرا میخوانم و شما خود را به بیماری میزنید و به گوشه خانه خود پناه میبرید.
کاش هرگز شما را نمیدیدم و شما را نمیشناختم. شما دل مرا خون کردید و غم و غصّههای زیادی به من دادید.
درد شما چیست؟ من چگونه باید شما را درمان کنم؟ چرا این قدر در دفاع از حقِّ خود سست هستید که دشمن به سرزمین شما طمع میکند؟
خوشا به حال آنانی که به دیدار خدا رفتند و زنده نماندند تا بار این غصّه را بر دوش کشند.
معاویه مردم خویش را به معصیت خدا فرا میخواند و آنها او را اطاعت میکنند، امّا من شما را به طاعت خدا دعوت میکنم و شما سرپیچی میکنید؟
به خدا دوست داشتم که معاویه ده نفر از شما را بگیرد و یک نفر از سربازان خود را به من بدهد.
همه مردم از ظلم و ستم حاکمان خود شکایت میکنند ولی من از ظلم مردم خود شکایت دارم.
ای مردم! شما گوش دارید، ولی گویا نمیشنوید، من چقدر با شما سخن بگویم و شما فرمان نبرید.
دیروز رهبر و امیر شما بودم و امروز گویی شما رهبر من هستید و من فرمانبردار شمایم.
خدایا! تو خوب میدانی که من رهبریِ این مردم را قبول نکردم تا به دنیا و نعمتهای آن برسم، من میخواستم تا دین تو را زنده کنم و از بدعتها جلوگیری کنم. من میخواستم سنّت پیامبر تو را زنده کنم.
خدایا! من از دست این مردم خسته شدهام، آنان نیز از دست من خستهاند، مرا از دست آنان راحت کن!
* * *
افسوس که این فریادها را جوابی نیست، این مردم دل به زندگی دنیا بستهاند و نمیتوانند از آن جدا شوند، یاران واقعی علیعليهالسلام
پر کشیدند و رفتند و او را تنها گذاشتند.
عمّار کجا رفت؟ مالکاشتر کجا رفت؟
هر چه خوب در کوفه بود جانش را فدای آرمان مولایش نمود، اکنون علیعليهالسلام
مانده است و یک مشت آدم ترسو که فقط عشق به دنیا، در سینه دارند.
علیعليهالسلام
دیگر از دست این مردم خسته شده است، خیلی عجیب است، هیچ کس صبری مانند صبر علیعليهالسلام
ندارد. صبر علیعليهالسلام
در حوادث بعد از وفات پیامبر، مایه تعجّب فرشتگان شد. آن روز علیعليهالسلام
برای حفظ اسلام صبر کرد و آرزوی مرگ نکرد، امّا من نمیدانم این مردم کوفه با علیعليهالسلام
چه کردهاند که دیگر صبر او تمام شده است!!
حتماً شنیدهای که مردم کوفه بیوفا هستند، اگر در سخنان علیعليهالسلام
دقّت کنی خیلی چیزها را میفهمی و اوج غربت یک رهبر را درک میکنی.
امروز دیگر علیعليهالسلام
تنها شده و دلش هوای دیار دیگری را کرده است.
* * *
شب است و تاریکی همهجا را فرا گرفته است، همه مردم به خواب رفتهاند و علیعليهالسلام
بیدار است، دلش هوای آسمانها را کرده است. اکنون او از خانه بیرون آمده و به سوی خارج از شهر میرود.
تو نگران میشوی، این وقت شب، مولای من تنهایِ تنها کجا میرود؟ نکند خطری او را تهدید کند! بیا امشب همراه او برویم.
علیعليهالسلام
از شهر بیرون میرود، آنجا سیاهی بزرگی به چشم میخورد، فکر میکنم تپهای خاکی است. علیعليهالسلام
به بالای آن میرود و دستهایش را رو به آسمان میکند.
گوش میکنی، این صدای مناجات علیعليهالسلام
است:
بار خدایا! پیامبر تو به من سفارشهای زیادی در مورد این امت نمود و من میخواستم سخنان او را عملی کنم و دین تو را از انحرافها نجات بدهم، امّا این مردم مرا خسته نمودند، آنها دیگر مرا نمیخواهند و من هم آنها را نمیخواهم.
خدایا! پیامبر به من قول داده است که هر وقت من از تو مرگ خودم را بخواهم، تو این دعای مرا مستجاب میکنی. این سخنی است که پیامبرت به من گفته است.
خدایا! من دیگر مشتاق پرواز شدهام، میخواهم به سوی تو بیایم...
* * *
مولای من! تو مشتاق دیدار خدا گشتهای و میخواهی بروی و بشریّت را تنها بگذاری تا برای همیشه سرگردان عدالت بماند!
افسوس که تو در زمانی ظهور کردی که زمان تو نیست، این مردم لیاقت و شایستگی رهبری تو را ندارند، تابستان آنها را فرا خواندی گفتند: هوا گرم است، بگذار کمی سرد شود، زمستان آنها را فرا خواندی گفتند: هوا سرد است، بگذار کمی گرم شود.
اگر تو بروی چه کسی در کالبد بیجان بشر، روح عدالت خواهد دمید؟
به راستی چه شد که تو امروز آرزوی مرگ میکنی؟ برای من باورش سخت است. مگر این مردم با تو چه کردهاند که از خدا مرگ خود را طلب میکنی؟
به خدا قسم این قلم ناتوان است که شرح این ماجرا را بدهد. تو که مردِ بزرگ تاریخ هستی، چرا این چنین آرزوی مرگ میکنی؟ این چه حکایتی است؟ نمیدانم.
من چگونه میتوانم شرایط سیاسی و اجتماعی کوفه را درک کنم و در مورد آن بنویسم؟ تاریخ، خیلی از دردهای تو را آشکار نکرده است.
ولی این کلام تو، همه چیز را به من نشان میدهد، کوفه و مردم آن، آنقدر عرصه را بر تو تنگ کردهاند که تو از عمق وجودت، آرزوی رفتن را میکنی و به همه تاریخ پیام خود را منتقل میکنی، مگر کوفه با این کوه صبر چه کرد که سرانجام او آرزوی مرگ کرد؟
* * *
ماه رمضان فرا میرسد، مردم برای انجام عبادت به مسجد کوفه میآیند، آنها از دین، فقط نمازش را میشناسند، امّا مگر جهاد در راه خدا و دفاع از دین خدا وظیفه هر مسلمان نیست؟
موقع نماز هزاران نفر در مسجد جمع میشوند، امّا وقتی علیعليهالسلام
آنها را به جهاد فرا میخواند فقط گروهی اندک، پاسخ میگویند.
همه مشغول عبادت هستند، یکی نماز میخواند، یکی قرآن میخواند، دیگری دعا میکند، ناگهان صدای گریهای از محراب به گوش میرسد، خدای من! این علیعليهالسلام
است که در سجده گریه میکند!
چند نفر از یاران واقعی او جلو میروند و میگویند: مولای ما! چه شده است؟ گریه جانسوز تو قلب ما را آتش زد. چه شده است؟ ما تا به حال ندیدهایم که تو اینگونه اشک بریزی؟
علیعليهالسلام
رو به آنها میکند و برایشان سخن میگوید: «در سجده بودم و با خدای خود راز و نیاز میکردم که خوابم برد. در خواب پیامبر را دیدم، پیامبر رو به من کرد و گفت: علیعليهالسلام
جان! خیلی وقت است که تو را ندیدهام، من مشتاق دیدار تو هستم...».
به راستی چه رازی در این سخن بوده که اشک علیعليهالسلام
را جاری کرده است؟
گویا دعای علیعليهالسلام
میخواهد مستجاب شود، این گریه، اشک شوق علیعليهالسلام
بود. هیچ کس این را نفهمید، علیعليهالسلام
فهمید به زودی در بهشت مهمان پیامبر خواهد بود و از این دنیا و غصههای آن راحت خواهد شد.
* * *
همسفر خوبم! بیا امشب به خانه مولای خود برویم. امشب حسن و حسین و زینب و اُمکُلثومعليهالسلام
مهمان پدر هستند، او فرزندان خود را به خانه خود دعوت کرده است.
پدر سکوت کرده است. زینبعليهاالسلام
به چهره پدر خیره مانده است، او فهمیده است که پدر میخواهد سخن مهمّی را به آنها بگوید. لحظاتی میگذرد، پدر سخن میگوید:
فرزندانم! خوابی دیدهام و میخواهم آن را برای شما تعریف کنم: من پیامبر را در خواب دیدم، او دستی به صورت من کشید، گویی که گرد و غبار از رویم پاک میکرد و به من فرمود: «علی جان! به زودی تو نزد من خواهی آمد و چهره تو از خون سرت رنگین خواهد شد. علی جانم! به خدا قسم، من خیلی مشتاق دیدار تو هستم».
فرزندانم! این خواب را برای شما تعریف کردم تا بدانید که این آخرین ماه رمضانی است که من کنار شما هستم، من به زودی از میان شما خواهم رفت!
اکنون صدای گریه همه بلند میشود، آنها چگونه باور کنند که به زودی به داغ پدر مبتلا خواهند شد؟
پدر از آنها میخواهد که گریه نکنند و آرام باشند، او هنوز حرفهایی برای گفتن دارد، او میخواهد برای آنها سخن بگوید، بار دیگر همه ساکت میشوند و پدر برای آنها سخن میگوید...
همه میفهمند که دیگر پدر میخواهد از این زندان دنیا پر بکشد و برود، به راستی این دنیا با پدر چه کرد؟ روح بلند او چگونه تاب آورد؟ مردم با او چهها کردند؟