چه رازی در این «الحمد للّه» توست؟
خدا میداند و بس!
* * *
خون زیادی از بدن علیعليهالسلام
رفته است، او دیگر رمقی ندارد، همانطور که سرش بر سینه حسنعليهالسلام
است بیهوش میشود.
لحظاتی میگذرد، حسنعليهالسلام
دیگر طاقت نمیآورد، تا وقتی پدر به هوش بود، او نمیتوانست به راحتی گریه کند، اکنون صدای گریه حسنعليهالسلام بلند میشود، شانههای او به شدّت تکان میخورند، او صورت پدر را میبوسد و اشک میریزد، با گریه او، حسینعليهالسلام
هم گریه میکند، عبّاس هم گریه میکند، همه مردم گریه میکنند، غوغایی به پا میشود.
قطرات اشک حسنعليهالسلام
روی صورت علیعليهالسلام
میافتد، علیعليهالسلام
به هوش میآید و چشم خود را باز میکند و میگوید:
عزیزم! چرا گریه میکنی؟ هیچجای نگرانی برای پدر تو نیست، نگاه کن! این جدّ تو پیامبر است، آن هم مادربزرگ تو، خدیجه(س) است، دیگری هم، مادرت فاطمهعليهاالسلام
است! آنها منتظر من هستند، چشم تو روشن باشد و گریه نکن!
حسن جانم! امروز تو بر من گریه میکنی در حالی که بعد از من تو را مسموم خواهند کرد و بعد از آن برادرت حسین نیز با شمشیر شهید خواهد شد.
* * *
حسنعليهالسلام
قدری آرام میگیرد و رو به پدر میکند و میگوید:
ــ پدر جان! چه کسی تو را به این روز انداخت؟
ــ ابنملجم مرادی. بدان که او نمیتواند فرار کند، به زودی او را به اینجا خواهند آورد.
بار دیگر علیعليهالسلام
بیهوش میشود. حسنعليهالسلام
آرام آرام اشک میریزد، لحظاتی میگذرد، هیاهویی به پا میشود: «ابنملجم دستگیر شده و الان او را به اینجا میآورند».
هیچ کس باور نمیکند که ابنملجم قاتل علیعليهالسلام
باشد، او همان کسی است که بارها و بارها میگفت من عاشق علیعليهالسلام
هستم، آخر چگونه ممکن است او چنین کاری کرده باشد؟
گروهی از مردم ابنملجم را به اینسو میآورند، همه تعجّب میکنند، آخر هیچ کس باور نمیکند ابنملجم چنین کاری کرده باشد، پیشانی او از سجدههای زیاد پینه بسته است، او روزی عاشق علیعليهالسلام
بود، چطور شد که او این کار را انجام داد؟
حسنعليهالسلام
وقتی ابنملجم را میبیند به او میگوید:
ــ تو این کار را کردی؟ آیا اینگونه، پاداش محبّتهای پدرم را دادی؟ آیا به یاد داری که او چقدر به تو محبّت نمود؟
ــ من میخواهم حرفی خصوصی به شما بگویم. آیا میشود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمیخواهم دیگران آن را بشنوند.
ــ من میدانم که هیچ سخنی برای گفتن نداری.
ــ مطلب مهمی است که باید به شما بگویم.
ــ تو میخواهی با دندانت گوش مرا گاز بگیری و آن را از جا بکَنی.
ــ به خدا قسم! من همین کار را میخواستم بکنم، تو از کجا فهمیدی؟
* * *
حسنعليهالسلام
به آرامی پدر را صدا میزند: «پدر جان! ابنملجم را دستگیر کردند»، امّا علیعليهالسلام
جوابی نمیدهد، او بار دیگر بیهوش شده است.
اکنون کسی که ابنملجم را دستگیر کرده است، سخن خود را آغاز میکند، او ماجرایِ دستگیری ابنملجم را این چنین شرح میدهد:
من در خانه خود خوابیده بودم. همسرم برای نماز شب بیدار بود، او صدایی را شنید که از آسمان میآمد: «ستون هدایت ویران شد، علیِّ مرتضی کشته شد».
او مرا از خواب بیدار کرد و گفت: آیا تو هم این صدا را شنیدی؟
میخواستم جواب او را بدهم که صدایی دیگر به گوشمان رسید: «امیرمومنان را کشتند».
من نگران شدم، سریع شمشیر خود را برداشتم و از خانه بیرون دویدم، همین که داخل کوچه آمدم، دیدم مردی در وسط کوچه بسیار آشفته و مضطرب ایستاده، نزدیک شدم، به او گفتم: «کجا میروی؟»، او گفت: «به خانهام میروم». در این هنگام بادی وزید و شمشیر خونین او از زیر لباسش آشکار شد، به او گفتم: «نکند تو قاتل امیرمومنان باشی و حالا میخواهی فرار کنی؟»، او میخواست بگوید: «نه»، امّا آن قدر مضطرب بود که گفت: «آری»، من به رویش شمشیر کشیدم، او هم با شمشیر از خود دفاع کرد، من فریاد زدم، همسایهها به کمک من آمدند و ما او را دستگیر کردیم و به اینجا آوردیم.
* * *
حسنعليهالسلام
خدا را شکر میکند که ابنملجم دستگیر شده است. او بار دیگر پدر را صدا میزند، علیعليهالسلام
چشمان خود را باز میکند، نگاهش به ابنملجم میافتد با صدایی ضعیف به او میگوید: آیا من برای تو رهبرِ بدی بودم که تو اینگونه پاسخ مرا دادی؟
بعد رو به حسنعليهالسلام
میکند و میگوید:
ــ حسن جان! ابنملجم اسیر توست، با اسیر خود مهربان باش و در حقِّ او نیکویی کن!
ــ پدر جان! این مرد شما را به این روز انداخته است، آن وقت شما از من میخواهید که با او مهربان باشم؟
ــ پسرم! ما از خاندانی هستیم که بدی را جز با خوبی پاسخ نمیدهیم. تو را به حقّی که بر گردن تو دارم، قسم میدهم مبادا بگذاری او گرسنه بماند، مبادا زنجیر به دست و پای او ببندید.
* * *
ابنملجم رو به علیعليهالسلام
میکند و میگوید: ای علی! بدان که من این شمشیر را هزار سکّه طلا خریدم و هزار سکّه طلا هم دادم تا آن را زهرآلود کردند، من بارها و بارها از خدا خواستم که با این شمشیر، بدترین انسانِ روی زمین، کشته شود!
بیحیایی تا کجا؟ ای ابنملجم! عشق قُطام با تو چه کرد؟ تو چقدر عوض شدی!
امروز علیعليهالسلام
را بدترین مردم روزگار میخوانی؟ آیا یادت هست در همین مسجد ایستادی و در مدح علیعليهالسلام
سخن گفتی؟
روزی که از یمن آمده بودی چگونه سخن میگفتی؟ آیا به یاد داری؟
از جای خود بلند شدی و رو به علیعليهالسلام
کردی و گفتی: «سلام بر شما ! امام عادل ! سلام بر شما که همچون مهتاب در دل تاریکیها میدرخشید و خدا شما را بر همه بندگانش برتری داده است...».
اکنون تو علیعليهالسلام
را بدترین خلق خدا میدانی؟ وای بر تو!
* * *
علیعليهالسلام
نگاهی به ابنملجم میکند و تبسّمی میکند و میگوید: «به زودی خدا دعای تو را مستجاب میکند».
من تعجّب میکنم. معنای این سخن علیعليهالسلام
چیست؟ ابنملجم دعا کرده است که با این شمشیر بدترین خلق خدا کشته شود و اکنون علیعليهالسلام
میگوید این دعا مستجاب میشود! چگونه چنین چیزی ممکن است؟
اکنون علیعليهالسلام
رو به حسنعليهالسلام
میکند و میگوید: «فرزندم! اگر من زنده ماندم او را خواهم بخشید، اگر از دنیا رفتم دیگر اختیار با خودت است، میتوانی او را عفو کنی و میتوانی او را قصاص کنی. اگر خواستی او را قصاص کنی او را با شمشیر خودش قصاص کن، فرزندم! باید دقّت کنی که بیش از یک ضربه شمشیر به او زده نشود، مبادا غیر از ابنملجم کسی کشته شود».
اکنون رو به فرزندانت میکنی و از آنها میخواهی که تو را به خانهات ببرند. همه کمک میکنند و تو را به خانه میبرند. تو در خانه خودت اتاقی داری که آنجا مخصوص نماز و عبادت توست. تو به آنها میگویی که تو را به آنجا ببرند.
* * *
علیعليهالسلام
را به محل عبادتش آوردهاند، جمعی از یاران باوفای علیعليهالسلام
هم اینجا هستند. فرزندان گرد او را گرفتهاند، حسینعليهالسلام
گریه زیادی نموده است، او در حالی که اشک میریزد چنین میگوید:
ــ پدر جان! بر من سخت است که تو را اینچنین ببینم.
ــ ای حسین! نزدیک من بیا.
حسینعليهالسلام
نزدیک میشود، علیعليهالسلام
دست خود را بالا میآورد، اشک چشمان حسینعليهالسلام
را پاک میکند و بعد دست خود را روی قلب حسینعليهالسلام
میگذارد و سخنی میگوید که مایه آرامش او میشود.
اکنون نامحرمها از خانه بیرون میروند، بعد از لحظهای صدای شیون به گوش میرسد، زینب و اُمکُلثوم برای دیدن پدر آمدهاند، قیامتی برپا میشود، دختران علیعليهالسلام
چگونه میتوانند پدر را در این حالت ببینند؟
* * *
ابنملجم را به خانه علیعليهالسلام
میآورند او را در اتاقی زندانی میکنند، اُمکُلثوم او را میبیند و به او میگوید:
ــ چرا امیرمومنان را کشتی؟
ــ من امیرمومنان را نکشتم، من پدر تو را کشتم!
ــ پدر من بهزودی خوب خواهد شد، امّا تو با این کار خودت، خشم خدا را برای خود خریدی.
ــ تو باید خود را برای گریه آماده کنی. پدر تو دیگر خوب نمیشود، من هزار سکّه طلا دادم تا شمشیرم را زهرآلود کنند، آن شمشیر با آن زهری که دارد میتواند همه مردم را بکشد.
آیا سوالی دارید که بخواهید بپرسید ؟
آیا آنها را که در کنار بستر علیعليهالسلام
نشستهاند، میشناسی؟
فکر میکنم آنها طبیبان کوفه هستند و برای معالجه علیعليهالسلام
آمدهاند. آیا آنها خواهند توانست کاری بکنند؟
باید صبر کنیم.
هرکدام از طبیبان که زخم علیعليهالسلام
را میبیند به فکر فرو میرود، آنها میگویند که معالجه این زخم کار ما نیست، باید استاد ما بیاید.
ــ استاد شما کیست؟
ــ آقای سَلُولی! باید او را خبر کنید.
چند نفر میخواهند به دنبال آقای سَلُولی بروند که خودش از راه میرسد، سلام میکند و در کنار بستر علیعليهالسلام
مینشیند. به آرامی زخم سر او را باز میکند و نگاهی میکند. همه منتظر هستند تا او چیزی بگوید و دارویی تجویز کند.
او لحظهای سکوت میکند، بار دیگر با دقّت به زخم نگاه میکند و سپس میگوید: «برای من ریه گوسفندی بیاورید».
بعد از مدّتی ریه گوسفند را برای او میآورند، او رگی از آن ریه را جدا میکند و با دهان خود در آن میدمد و سپس به آرامی آن را در میان شکاف سر علیعليهالسلام
میگذارد، لحظهای صبر میکند. بعد آن را بیرون میآورد و به آن نگاه میکند، همه منتظر هستند ببینند او چه خواهد گفت.
خدای من! چرا او دارد گریه میکند؟ چه شده است؟ او سفیدی مغز علیعليهالسلام
را میبیند که به آن ریه چسبیده است. او رو به علیعليهالسلام
میکند و میگوید: مولای من! شمشیر ابنملجم به مغز تو رسیده است، دیگر امیدی به شفایت نیست.
با شنیدن این سخن همه شروع به گریه میکنند، طبیب با علیعليهالسلام
خداحافظی میکند و از جای خود برمیخیزد که برود. یکی از اوسوال میکند: چه غذایی برای مولای ما خوب است؟
طبیب در جواب میگوید: به او شیر تازه بدهید.
* * *
ساعتی است علیعليهالسلام
از هوش رفته است، همه گرد او نشستهاند، اشک از چشمان آنها جاری است، اکنون علیعليهالسلام
به هوش میآید، برای او ظرف شیری میآورند، امّا او از خوردن همه آن صرفنظر میکند. حسنعليهالسلام
رو به پدر میکند:
ــ پدر جان! شیر برای شما خوب است. آن را میل کنید.
ــ پسرم! من چگونه شیر بخورم در حالی که ابنملجم شیر نخورده است؟ او اسیر ماست، باید هر چه ما میخوریم به او هم بدهیم تا میل کند، نکند او تشنه باشد، نکند او گرسنه باشد!!
اکنون حسنعليهالسلام
دستور میدهد تا برای ابنملجم شیر ببرند. او در اتاقی در داخل همین خانه است، او ظرف شیر را میگیرد و مینوشد.
خدایا! تو خود میدانی که قلم من از شرح عظمت این کار علیعليهالسلام
، ناتوان است.
آری! تاریخ برای همیشه مات و مبهوت این سخن تو خواهد ماند.