صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین0%

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین نویسنده:
گروه: سایر کتابها

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: عبدالله نجاتی نارنجکلی.
گروه: مشاهدات: 88252
دانلود: 3571

توضیحات:

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 90 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 88252 / دانلود: 3571
اندازه اندازه اندازه
صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

9- داستان ام سلیم در ارتباط با معجزه اثبات ولایت اهل بیتعليه‌السلام

یکی از زنان دانشمند به نام ام سلیم که با کتابهای آسمانی مانند تورات و انجیل بسیار آشنایی داشت پس از آن که خدمت پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و امیر المومنینعليه‌السلام و امام حسنعليه‌السلام شرفیاب شد و معجزاتی از آنان مشاهده نمود خدمت امام حسینعليه‌السلام رسید. خود او می گوید: « بعد از آن که خدمت امام حسینعليه‌السلام رسیدم اوصاف و نشانه های آن حضرت را همانطوری که در کتابهای آسمانی خوانده بودم در ایشان مشاهده کردم ولی چون کودکی کوچک بود، متحیر شدم که چگونه از ایشان نشانه امامت و معجزه بخواهم.

در هر صورت نزدیک آن حضرت شدم در حالی که ایشان بر لبه سکوی مسجد نشسته بود. عرض کردم:« تو چه کسی هستی؟»

ایشان فرمود:« من گمشده تو هستم. ای ام سلیمه! من خلیفه و اوصیاء خداوند هستم. من پدر نه امام هادی می باشم. من جانشین برادرم امام حسن مجتبیعليه‌السلام و خلیفه او هستم و او خلیفه پدرم امام علی بن ابی طالبعليه‌السلام و ایشان خلیفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می باشند.»

ام سلیم می گوید: من از گفتار و بیان امامعليه‌السلام در آن زمان کودکی بسیار متعجب و شگفت زده شدم، عرض کردم:

علامت و نشانه درستی گفتار شما چیست؟»

آن حضرت فرمود:« چند عدد ریگ از روی زمین بردار و به من بده.»

چند عدد ریگ از روی زمین برداشتم و تحویل ایشان دادم.

آن حضرت آن سنگ ها را در کف دستان خود قرار داد و آنها را به هم مالید تا این که تمامشان پودر شد. سپس آنها را خمیر کرد و انگشتر خود را بر آن زد و نقش انگشتر بر خمیر نمایان گردید.

سپس فرمود: ام سلیمه! خوب در آن دقت کن، ببین چه می بینی؟»

وقتی خوب دقت کردم اسامی مبارک رسول اکرم و امام علی و حسن و حسین ونه فرزندشعليه‌السلام به همان ترتیبی که در کتابهای آسمانی خوانده و دیده بودم، در آن می باشد.» به همین خاطر بیش از حد متعجب شدم و با خود گفتم:« چه نشانه ها و علامت های ارزشمند و عظیمی برایم آشکار شد.»

سپس عرض کردم:« ای مولای من! چنانچه ممکن باشد علامتی دیگری را نیز به من نشان بدهید»

امام حسینعليه‌السلام تبسمی فرمود و در حالتی که نشسته بود بلند شده و ایستاد سپس دست راست خود را به سمت آسمان بالا برد. ناگهان دیدم همانند عمود و ستونی، آسمان ها را شکافت و از چشم من ناپدید شد.

من فریادی کشیدم و بیهوش روی زمین افتادم. پس از لحظه ای به هوش آمدم و چشماهای خود را باز کردم و دیدم امام حسینعليه‌السلام دسته ای گل یاس در دست دارد و بر صورت و بینی من می گذارد. تا امروز که سالهای سال از آن واقعه گذشته است هنوز بوی آن گل یاس برایم باقی مانده است.

سپس عرض کردم: « ای سرور من وصی و خلیفه شما کیست؟»

امام حسینعليه‌السلام فرمود: « هر کسی که مانند من و گذشتگان من چنینی کاری را انجام دهد.1 »

1. بحار الانوار، ج25 به نقل از عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام حسینعليه‌السلام ، ص38.

10 حلیمه از اعجاب مولود پربرکت سخن می گوید»

وقتی پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دنیا آمد، عده ای از زنان قبیله بنی سعد به مکه آمده بودند تا هر یک، کودکی ببرند و شیر دهند، و حلیمه بنت ذویب نیز در میان آنها بود. حلیمه می گوید: وقتی با شوهرم آمدم سوار بر درازگوشی بودم و یک شتری داشتم که پستانش خشکیده بود. و بچه ای نیز داشتیم و شیرم او را سیر نمی کرد و شب هم از گرسنگی نمی خوابیدیم.

وقتی که به مکه رسیدیم تمام همراهانم بچه ای پیدا کردند و هیچ کس محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نمی برد، چون او پدر نداشت و یتیم بود و می گفتند پدر بچه به دایه پول می دهد. و برای من جز محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم کودکی نماند.

بناچار او را گرفتم و به کنار اثاثیه خودم آوردم، وقتی که شب شد، پستانهایم پر از شیر شدند! بطوری که هم محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و هم بچه خودم خردند و سیر شدند. شوهرم برخاست تا شتر را بردوشد، پستانش را پر از شیر دید ما و بچه ها نیز از شیر سیر شدیم.

شوهرم گفت: ای حلیمه! وجود مبارکی را پیدا کردیم، پس به خوبی شب را به صبح کردیم و برگشتیم.

وقتی که بر مرکب خویش سوار شدم، چنان سریع راه می پیمود که از همه جلو زد زنها گفتند: آرام برو ای حلیمه! مگر این همان مرکبی نیست که ا آن آمدی؟ گفتم: چرا!

گفتند: چه شده که امروز اینگونه سریع راه می رود؟

گفتم شخص مبارکی را حمل می کند! حلیمه می گوید: هر روز برکتش را به ما زیاد می کرد، قحطی آمد و چوپانها گوسفندان را گرسنه به چرا می بردند و گرسنه باز می آوردند، ولی گوسفندان ما سیر می آمدند، و پستانشان پر از شیر بود2

2. الخرائج و الجزائح یعنی جلوه های اعجاز معصومینعليه‌السلام ، ص63.

11- ماجرای خون شدن شیشه خاک کربلا در نزد ام سلمه

هنگامی که امام حسینعليه‌السلام خروج به عراق نمود. ام سلمه به او گفت: به طرف عراق نرو چون از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنیدم که فرمود:

پسرم حسینعليه‌السلام در سرزمینی به نام «کربلا» شهید می شود. مقداری از خاک آنجا را در شیشه ای کرد و به من داد.

حضرت امام حسینعليه‌السلام فرمود: به خدا قسم! که من اینگونه کشته می شوم و اگر به عراق نروم مرا خواهند کشت.

امام حسینعليه‌السلام فرمودند: اگر می خواهی، مقتل خود و یارانم را به تو نشان دهم. سپس دست مبارکشان را به صورت ام سلمه کشید، خداوند به او بصیرت داد تا اینکه همه آنها را دید.

حضرت مقداری از تربت آنجا را برداشت، در شیشه ای دیگر گذاشت به او داد و فرمود: هر وقت این دو شیشه، خونی گردید، بدانکه من کشته شده ام.

ام سلمه می گوید وقتی روز عاشورا رسید، بعد از ظهر به هر دو شیشه نگاه کردم و دیدم خونی شده اند.

ام سلمه گریه و شیون نمود. در آن روز، هیچ سنگی را بلند نکردند مگر اینکه زیرش خون تازه یافتند.1

1. جلوه های اعجاز معصومینعليه‌السلام ، ص200.

12- داستان شگفت پیرزن در عزاداری امام حسین عليه‌السلام

دانشمند محترم حاج شیخ مهدی تاج لنگرودی فرمود: یکی از دوستانم حجت الاسلام آقای اما ثیلی نقل کرد که در مسجد صاحب الزمانعليه‌السلام واقع در خیابان هلال احمر، چهار راه عباسی، پای منبر آقای حاج میرزا علی محدث زاده بودم، که ایشان بر فراز منبر فرمود:

یکی از واعظان مشهور تهران، عصر روز آخر ذی الحجه از منزل بیرون آمد که شب اول محرم به منبرهای دهه عاشورا که وعده داده بود، در جلوی در وسط های کوچه پیرزنی آمد و گفت: آقا من از امشب تا ده شب در منزل خودم روضه دارم، لطفاً تمام شبها را تشریف بیاورید و برای ما روضه بخوانید.

واعظ گفت: من وقت ندارم. پیرزن گفت: هر وقت از شب که به منزل برگشتید، تشریف بیاورید اگر چه به اندازه چند دقیقه باشد! واعظ با کمال خونسردی و بی میلی جواب مثبت داد گفت: می آیم شب اول محرم که دیر وقت از روضه برگشته بود. به همان منزل رفت پرچم سیاه کوچکی دید که بالای در آویزان است روی پرچم «سلام بر حسین شهید» نوشته شده بود.

چون در باز بود، با گفتن یک «یا الله» وارد شد وی را به درون اطاقی راهنمایی کردند، وقتی وارد شد دید سه یا چهار زن چادر مشکی و چون صندلی نداشتند، خشت و آجر را بر روی هم گذاشته اند تا به عنوان منبر، از آن استفاده شود.

آقای واعظ روی منبر نشست و بعد از خطبه، چند جمله از فضائل حضرت سید الشهداء، گفت و روضه خواندو زنهای حاضر در مجلس گریه کردند و با جمله «صلی الله علیک یا اباعبد الله» و دعا کردن، به مجلس خاتمه داد.

این کار تا چند شب ادامه داشت، ولی شب پنج یا ششم، وقتی از مجالس مهم شهر برگشت، با خود گفت: خوب است امشب منزل پیرزن را نادیده انگاشته و نروم!

او به منزل خود رفت و شام خورد و به درون بستر رفت که بخوابد.

به محض آنکه خوابید، حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا را در خواب دید و خدمت آن حضرت عرض ادب کرد.

ولی آن مخدره و بی بی دو عالم نسبت به واعظ، بی اعتنا بودند!

واعظ لرزید و گفت: مگر از من خطایی سرزده است که این گونه به من بی مهر هستید؟

حضرت فرمودند: چرا آن پیرزن را منتظر نگهداشتی و نرفتی؟!

واعظ از خواب برخاست و تند تند لباس پوشید به مجلس پیرزن رفت.

مشاهده نمود، پیرزن دم در ایستاده است و به راه نگاه می کند و به محض انکه آقا را دید، گفت: چرا اینقدر دیر کردی؟

واعظ که قلبش می تپید و از چشمانش اشک می بارید، چیزی نگفت و به دورن منزل رفت و از هر شب بهتر روضه خواند و برگشت.

ایشان خوب فهمید که هر جا روضه امام حسینعليه‌السلام هست، آنجا صاحب عزاء حضرت فاطمه زهراءعليه‌السلام هستند. 1

1. کرامات الحسینیه، ج2، به نقل از آثار و برکات حضرت امام حسینعليه‌السلام ، ص39.

13- تجلی عشق در پیرزن چادر نشین

ملا فتح الله کاشانی در تفسیر منهج در ذیل آیه شریفه:

«و انک لعلی خلق عظیم» 2

نقل می کند: پیرزنی چادر نشین که راهش به مدینه منوره دور بود علاقه عجیبی به اسلام پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داشت.

چندبار به فرزندانش گفته بود مرا به مدینه ببرید تا به زیارت حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مشرف شوم، ولی فرزندان او موفق به این سفر نشدند، پیرزن در آتش فراق رسول خدا می سوخت و در اشتیاق دیدار پیامبر در حسرت و اندوه و غم و غصه به سر می برد. دیدار رسول الله را برای خود بهشت برین می دانست، و زیارت حضرتش را بهترین عبادت به حساب می آورد.

فرزندانش هر روز به صحرا می رفتند و او در تهیه وسایل استراحت و فراهم آوردن آب و غذا می کوشید، و در قلب خود هم با خدای مهربان برای پیدا کردن توفیق زیارت حبیب خدا مناجات می کرد.

روزی برای آوردن آب، همراه با یک مشک به سر چاهی که در بیابان بود آمد، از عنایات خدا حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با دو سه نفر از یاران و اصحاب از آن منطقه عبور می فرمودند.

چون به سر چاه رسید و پیرزن را دید که بند مشک به دست دارد و برای آب کشیدن از چاه آماده می شود، به او فرمودند:

این کار برای تو زحمت دارد، مشک را به من بده تا از چاه به کمک تو آب بیرون بیاورم، پیرزن در پاسخ گفت:

اگر این زحمت را از دوش من برداری برایت دعا می کنم.

پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مشک را پر از آب کرد، سپس به دوش مبارک گذاشت وبه سوی خیمه و چادر آن زن شد، گرمای هوا بیداد می کرد، بار سنگین بود، عرق بر پیشانی رسول خدا جاری شده بود، یاران به آن جناب عرضه داشتند: مشک را به ما بده تا به در خیمه این پیرزن برسانیم.

در جواب اصحاب با قلبی سرشار از عاطفه و محبت فرمودند:

« دوست دارم بار امتم را خود به دوش بکشم!»

به خیمه رسیدند، مشک آب را بر زمین نهادند، از صاحب خیمه خداحافظی کرده و به سوی مقصد حرکت کردند، در این هنگام فرزندان پیرزن از راه رسیدند به آنان گفت: آن مردی که به این علامت در بین آن چند نفر است به من کمک کرد و آب از چاه کشید و تا درون خیمه آورد، بروید و از وی سپاسگذاری کنید. بچه ها دویدند، چشمشان به دیدار جمال الهی رسول خدا روشن شد، به آن جناب عرضه داشتند:

مادر ما در آتش شوق دیدار شما می سوزد، برگردید تا وجود مبارکتان را زیارت کند، او شما را نشناخته.

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برگشتند، فرزندان آن زن، به سوی وی دویدند و فریاد زدند: مادر، آن شخصی که آب را از چاه کشید و به خیمه آورد رسول خدا بود، پیرزن نزدیک بود از شوق این خبر قالب تهی کند، به محضر رسول خدا رسید و خدا را بر این نعمت آسمانی و معنوی و ملکوتی شکر کرد1

1. عارفانه، ج5، ص37.

14- داستان ام سلمه زن علی بن عبید الله

در کتاب رجال کشی می گوید که سلیمان بن جعفر گفت:

علی بن عبید الله روزی به من گفت که دوست دارم خدمت امام هشتم حضرت علی بن موسی الرضاعليه‌السلام برسم من به او گفتم چرا به خدمتش نمی روی؟

گفت: بخاطر هیبت و عظمتی که دارد خجالت می کشم به خدمتش مشرف شوم چیزی نگذشت که حضرت علی بن موسی الرضاعليه‌السلام مختصر کسالتی پیدا کرد ومردم دسته دسته به دیدنش می رفتند من علی بن عبید الله را دیدم و به او گفتم آنچه می خواستی وقتش رسیده است، حضرت رضاعليه‌السلام کسالت دارد مردم به دیدنش می روند او حرکت کرد و به خدمت حضرت رضاعليه‌السلام مشرف شد آن حضرت او را زیاد احترام کرد که علی بن عبید الله خیلی خوشحال شد، اما بعد از مدتی علی بن عبید الله مریض شد حضرت رضاعليه‌السلام از او عیادت کرد و من هم با آن حضرت بودم حضرت آن قدر نشست تا هر که در خانه بود بیرون رفت زنی با ما بود او می گفت وقتی حضرت رضاعليه‌السلام نشسته بودند ام سلمه زن علی بن عبیدالله از پشت پرده به حضرت رضا نگاه می کرد وقتی آن حضرت از منزل بیرون رفت ام سلمه خود را در محلی که آن حضرت نشسته بودند انداخت و می بوسید و دست می کشید و به صورت می مالید.

سلیمان بن جعفر می گوید: من این موضوع را به امام هشتم گفتم فرمودند: علی بن عبیدالله بن حسن بن علی السجادعليه‌السلام و زنش و فرزندانش اهل بهشت اند سپس فرمود کسی که از اولاد علی و فاطمهعليه‌السلام مساله امامت را بشناسد مانند مردم عادی نیست1

1. انوار الزهراعليه‌السلام ، ص159.

15- حجابت و کرامت سیده نفیسه

یکی از نوادگان امام حسنعليه‌السلام به نام سیده نفیسه، زنی زاهد و عابد بود. روزها روزه می گرفت و شب ها نیز به عبادت حق تعالی می پرداخت. روزی با شوهرش اسحاق به زیارت ابراهیم خلیل رفت و در مراجعت به مصر مشرف شد و برای مدتی در آنجا سکونت گزید.

در همسایگی آنها خانواده یهودی زندگی می کردند که دخترشان نابینا بود. آن دختر به آب وضوی سیده تبرک جست و بینائی خود را به دست آورد. به واسطه این کرامت، یهودیان بسیاری مسلمان شدند، اهالی مصر از ایشان خواستند که در آنجا سکونت دائمی داشته باشند ایشان پذیرفتند2

یکی از دیگر از کرامتهای سیده که موجب شد مردم مصر به او بیشتر علاقه پیدا کنند این بود که آب رود نیل کم شد و مردم نگران شدند در این هنگام از آن بانوی معظم درخواست کردند که از خداوند بخواهد بار دیگر آب رود نیل را زیاد گرداند و مزارع و باغات آنها را سرسبز کند. نفیسه خاتون مقنعه خود را به مردم داد و گفت این را در رود نیل بیاندازید آنان همین کار را کردند و آب دوباره زیاد شد. همه مردم راخوشحال نمود3

کرامتی دیگر اینکه پسر یک زن ذمیه در یکی از شهرهای روم اسیر شد آن زن نزد نفیسه آمد گفت: از خداوند بخواهید که فرزند اسیرمرا برگرداند. آن زن از منزل نفیسه بیرون شد و در همان شب فرزندش رسید مادرش جریان کار از او پرسید گفت: ای مادر من نفهمیدم و فقط دیدم دستی آمد و زنجیری را که بر پایم قرار داده بودند باز کرد و گوینده ای گفت او را رها کنید که نفیسه دختر امام حسنعليه‌السلام درباره او شفاعت کرده است.

ای مادر من این سخن را شنیدم و نفهمیدم پس از آن چه شدتا آنگاه که خود را در این جا دیدم هنگام صبح زن ذمیه نزد سیده نفیسه رفت و داستان را نقل کرد و خود و فرزندش مسلمان شدند.

روایت کردند آن سیده بزرگوار برای خود قبری درست کرده بود و همیشه داخل آن قبر و قرآن می خواند و نماز به جا می آورد تا اینکه شش هزار بار قرآن را ختم کرد و سرانجام در ماه مبارک رمضان 208 هجری وفات کرد.

در هنگام احتضار او را به افطار توصیه کردند ولی ایشان فرمود: سی سال است که از خداوند می خواستم که مرا با حال روزه از دنیا ببرد و حال که این افتخار نصیبم شده آن را از دست بدهم؟

سپس شروع به خواندن سوره انعام کردند و چون به آیه:

لهم دارالسلام عند ربهم... رسید فوت کرد.

مصر در سوگ او یکپارچه سوگوار و ماتم زده شد او را در همان قبر که نماز می خواند، دفن کردند و برای زیارت به آنجا رو می آوردند. بعداز مدتی شوهرش تصمیم گرفت که بدن مبارکش را به قبرستان بقیع منتقل کند، اما مصریان راضی نمی شدند تا اینکه شبی جدش رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به خواب دید به او می فرمایند: بگذار بدن او در مصر باقی بماند تا بواسطه آن بدن رحمت خدا برای اهل مصر نازل شود. مردم مصر از این آرامگاه کرامات بسیار دیده اند که بعضی آن را در کتابی به نام «مناثر النفیسه» نوشته اند1

2. کرامات سادات، ص53.

3. زندگانی سیده نفیسه،ص83.

1. منتهی الآمال، ج2، به نقل از کرامات سعادت، ص54.

16. داستان بانوی پیر از عاشقان اهل بیت عليه‌السلام

روایت شده است که روزی حضرت امیرعليه‌السلام در مسجد کوفه به جماعت مسجد فرمود: که هر کس که ما و اولاد و اهل بیت ما را دوست می دارد، برخیزد، همه جماعت بلند شدند، مگر یک نفر زن پیری که بلند نشد پس حضرت به آن زن فرمود: مگر تو، ما و اولاد ما را دوست نمی داری؟ که پا نشدی؟

عرض کرد فدایت شوم من نیز تو را و اهل بیت تو را با جان دل دوست می دارم، حتی اینکه پسر مرا در محبت و دوستداری تو معاویة بن ابی سفیان مدتی است که محبوس نموده و از غم فراغش دلم چنان سوخته، و غصه و اندوهش مرا به مرتبه بی قراری و بی اختیاری نموده که صبر و توانائیم از دست رفته حالت بر پا شدن ندارم، معذورم فرما!

حضرت علیعليه‌السلام فرمود: اگر من الساعد در همین مسجد فرزند تو را به تو برسانم، چه می کنی؟ عرض کرد: جان و فرزند خود را فدای دو نور دیده تو حسن و حسینعليه‌السلام می کنم پس آن حضرت به مصداق

«السلام علی یدالله الباسط و عین الله الناظرة»

دست یداللهی خود را در پیش چشم جماعت دراز کرد، دست و بازوی فرزندش را گرفته به نزد مادرش به زمین گذاشت، چون آن ضعیفه، فرزند خود را نزد خود دید دو دست خود را به گردن فرزندش حمایل نمود، چون خواست جوانش را به آغوش بکشد به رویش بوسه زند! پسر گفت: ای مادر! دستهایت را از گردنم بردار به جهت اینکه معاویه امر نموده بود در مدت محبوسی زنجیری به گردنم افکنده بودند و زنجیر گردنم را مجروح نمود و دستهایت جراحت گردنم را به سوزش آورده و ناراحت می شوم.

در این هنگام ضعیفه به شدت گریه نمود، و از گریه اش آن حضرت نیز به گریه در آمد یکی از حضار عرض کرد پدر و مادرم به فدایت تو چرا گریستی؟ فرمود: به خاظر آوردم حالت لیلا مادر علی اکبر را در روز عاشورا1

1. داستانهایی از انوار آسمانی، ص36.

17- داستان همسر علامه طباطبایی که در هنگام خواندن زیارت عاشورا خود را در کربلا مشاهده کرد

علامه طباطبایی می فرمایند: عیال ما زن بسیار مومن و بزرگواری بود، (ایشان دختر آیت الله میرزا مهدی تبریزی بودند.)

به همراه ایشان برای تحصیل به نجف اشرف مشرف شدیم، و ایام عاشورا را برای زیارت به کربلا می رفتیم. پس از آن به تبریز مراجعت کردیم، روز عاشورایی ایشان در منزل نشسته و مشغول خواندن زیارت عاشورا بود و گفت: ناگهان دلم شکست و با خود گفتم: ده سال در کنار مرقد مطهر حضرت ابا عبد الله الحسینعليه‌السلام در روز عاشورا بودیم وامروز از این فیض محروم شده ایم.

یک مرتبه دیدم که در حرم مطهر در زاویه بین بالا سر و روبرو ایستاده و رو به قبر مطهر مشغول خواندن زیارت هستم، و حرم مطهر و خصوصیات آن مثل گذشته بود، ولی چون روز عاشورا بود و مردم غالباً برای تماشای سینه زنان می آمدند، فقط در پایین پای مبارک، مقابل قبر سایر شهداء چند نفری ایستاده بودند و بعضی از خدام مشغول زیارت خواندن بودند.

چون به خود آمدم دیدم در خانه نشسته و در همان محل مشغول خواندن بقیه زیارت هستم2

2. قصه های بانوان، ص46.

18- توجه زن پرهیزکار در نماز به خالق متعال

در زمان حضرت عیسی بن مریمعليه‌السلام زنی بود پرهیزکار و با خدا وقت نماز کارش را رها می کرد و مشغول نماز می شد.

روزی مشغول پختن نان بود که موذن با بانگ اذان مردم را به نماز فرا خواند. این زن دست از نان پختن کشید و مشغول نماز شده زمانی که به نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه کرد و گفت، ای زن تا تو از نماز فارغ شوی همه نان های تو می سوزد.

زن در دل خود جواب داد: اگر همه نان ها بسوزد، بهتر است تا این که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد و به عذاب گرفتار شوم.

شیطان بار دیگر وسوسه کرد: ای زن! پسرت در تنور افتاد و بدنش سوخت زن در دل جواب داد:

اگر خداوند مقدر کرده است که من در حال اقامه نماز باشم و پسرم در آتش تنور بسوزد، من به قضای خدا راضییم و نماز خود را رها نمی کنم اگر خدا مصلحت بداند او را از سوختن نجات می دهد.

در این هنگام شوهر زن از راه رسید، زن را مشاهده کرد که مشغول نماز است و تنور هم روشن می باشد. درون تنور نان ها را دید که پخته شده ولی نسوخته و فرزندش در میان آتش مشغول بازی است و به قدرت خدا آتش در او اثر نکرده است.

وقتی زن از نماز فارغ شد مرد دست او را گرفت نزدیک تنور آورد و گفت: داخل تنور را نگاه کن، وقتی زن به درون تنور آتش نظر کرد، دید فرزندش سالم و نان ها کاملاً پخته شده بدون آنکه سوخته باشد، زن فوراً سجده شکر و سپاس خداوند بزرگ را به جای آورد.

شوهر، فرزند خود را برداشت و پیش حضرت عیسیعليه‌السلام برد و داستانش را برای حضرت تعریف کرد. او فرمود.

برو از همسرت بپرس چه کرده و با خدای خود چه رابطه ای داشته؟

شوهر آمد و از او سوال نمود.

زن پرهیزکار پاسخ داد: من با خدای خود عهد کرده ام چند عمل نیک را انجام دهم. آنها از این قرار است: اول اعمال آخرت را بر کار دنیا مقدم بدارم. دوم از آن روزی که خود را شناختم بدون وضو نبوده ام.

سوم همیشه نماز خود را در اول وقت می خوانم، چهارم اگر کسی بر من ستم کرد و مرا دشنام داد کینه او را در دل نمی گیرم و او را به خدا واگذارم.

پنجم در کارهای خود به قضای الهی راضی هستم.

ششم سائل را از در خانه ام مایوس نکنم. هفتم نماز شب را ترک ننمایم.

حضرت عیسیعليه‌السلام فرمودند: اگر این زن مرد بود، پیغمبر می شد، برای اینکه اعمال پیغمبران را انجام می دهد و شیطان نمی تواند او را فریب دهد1

1. شیطان در کمین گاه، ص233.

فصل دوم: آنهایی که نور را دیدند

19- داستان ملاقات دختر حاج شیخ محمد علی اراکی با امام زمان(عج)

آیت الله آقای حاج «محمد علی اراکی» یکی از علماء بزرگ حوزه علمیه قم است، کسی در تقوی و عظمت مقام علمیش تردید ندارد، مولف کتاب گنجینه دانشمندان در جلد دوم صفحه 64 نقل می کند.

معظم له فرمودند:

دخترم که همسر حجة الاسلام آقای حاج سید آقای اراکی است می خواست به مکه مکرمه مشرف شود و می ترسید نتواند، در اثر ازدحام حجاج طوافش را کامل و راحت انجام دهد.

من به او گفتم: اگر به ذکر «یا حفیظ یا علیم» مقاومت کنی خدا به تو کمک خواهد کرد.

او مشرف به مکه شد و برگشت، در مراجعت یک روز برای من تعریف می کرد که من آن ذکررا تکرار می کردم و بحمدالله اعمالم را راحت انجام می دادم. تا آنکه یک روز در هنگام طواف، بوسیله جمعی از سودانیها ازدحام عجیبی را در طواف مشاهده کردم. قبل از طواف با خود فکر می کردم که من امروز چگونه در میان این همه جمعیت طواف کنم، حیف که من در اینجا محرمی ندارم، تا مواظب من باشد، مردها به من تنه نزنند، ناگهان صدائی شنیدم! کسی به من می گوید:

متوسل به «امام زمان»عليه‌السلام بشو تا بتوانی راحت طواف کنی.

گفتم:« امام زمان» کجا است؟

گفت: همین آقا است که جلو تو می روند.

نگاه کردم دیدم، آقای بزرگوار پیش روی من راه می رود و اطراف او قدر یک متر خالی است و کسی در آن حریم وارد نمی شود.

همان صدا به من گفت: وارد این حریم بشو و پشت سر آقا طواف کن. من فوراً پا در حریم گذاشتم و پشت سر حضرت ولی عصرعليه‌السلام می رفتم و به قدری نزدیک بود که دستم به پشت آقا می رسید! آهسته دست به پشت عبای آن حضرت گذاشتم و به صورتم مالیدم، و می گفتم آقا قربانت بروم، ای «امام زمان» فدایت بشوم، و به قدری مسرور بودم، که فراموش کردم، به آقا سلام کنم.

خلاصه همین طور هفت بار طواف را بدون آنکه بدنی به بدنم بخورد و آن جمعیت انبوه برای من مزاحمتی داشته باشد انجام دادم.

و تعجب می کردم که چگونه از این جمعیت انبوه کسی وارد این حریم نمی شود1

1. ملاقات با امام زمان عليه‌السلام ، ص95.

20- داستان بانوی مومنه معروف به فاطمه صاحب الزمانی

جناب آقای دکتر محمد حسن ضرابی مولف کتاب دیدار با امام زمان (عج) در مکه و مدینه چنین می نویسد:

صدیق بزرگوار، عاشق و دلسوخته امام زمانعليه‌السلام حضرت آیت الله حاج شیخ علامه آیت اللهی دامت برکاته در تاریخ 11/1/76 جریان چندین تشریف خودشان را به محضر والای امام زمانعليه‌السلام که در سفرهای حج اتفاق افتاده برایم نقل نمودند که به تناسب از آنها استفاده شده است. قضیه زیر مربوط به ایشان می باشد.

در سفر چهارم که سال 1358 یا 1359 شمسی به اتفاق عده ای از دوستان به حج مشرف شده بودیم پس از رسیدن به جده و استقرار در مدینه الحاج، نشسته بودیم که دیدم خانمی صدا می زند: آقای علامه، آقا علامه بلند شد و نزد او رفتم پرسیدم: چه کار دارید؟ گفت: من از اهالی اطراف کرمانشاه هستم. چند سال است که قصد داشته ام به مکه مشرف شوم، آقا امسال به من اجازه داده و توصیه کرده اند که مناسک و اعمال را با شما و به راهنمایی شما انجام دهم پرسیدم: پدرتان هم همراه شما هستند؟ گفت: آقایی را که می گویم منظورم امام زمانعليه‌السلام هستند و مژده داده اند که در این سفر خدمتشان می رسیم.

وقتی که با ایشان بیشتر آشنا شدم متوجه شدم خانمی است که ارادت بسیار فراوانی به حضرت دارد و در مسیر رضای امام زمانعليه‌السلام زندگی می کند. نامش فاطمه و به دلیل علاقه زیاد به آن حضرت به فاطمه الزمان یا فاطمه صاحب الزمانی می گفتند.

از اینکه حضرت چنین مژده ای داده و عنایتی فرموده اند بسیار خوشحال شدم لذا در تمامی مراحل انجام اعمال حج بیاد خدمت حضرت بودم اعمال تمام شد اما اثر و خبری ندیدم.

شب عید غدیر که قرار بود کاروان ما فردا صبح به طرف مدینه منوره حرکت نماید با اتفاق دوستان و همین خانم به مسجد الحرام، موقع برگزاری نماز عشاء به مسجد الحرام رسیدیم.

پس از طواف و نماز طواف، سعی صفا و مروه، تقصیر انجام داده برگشتم و طواف نساء را شروع کردیم.

در حین انجام طواف نساء می دیدم که این خانم آرام آرام راه می رود و با حال بسیار خوش حضرت را صدا می زند و مرتب اشک می ریزد، در نتیجه، من هم منقلب شده و امام زمانعليه‌السلام را صدا می زدم و اشک می ریختم. چند نفر از دوستان هم با ما در حال طواف بودند، در دور آخر کنار حجر اسماعیل ناگهان آقایی را دیدم که جلوی من آمد و مرا در بغل گرفت و فرمود:

مرحبا بک یعنی احسنت بر تو. سپس ایشان مرا بوسید. من هم او را بوسیدم. ولی دقیقاً ایشان را شناختم. در عین حال مواظب بودم که طواف به هم نخورد.

پس از طواف نساء، نماز طواف نساء را خواندیم، چون می بایست این خانم را به کاروان خودش می رساندیم بلند شد و حرکت کردیم.

این خانم به من گفت: حاج آقا وعده امام زمانعليه‌السلام امشب تحقق پیدا کرد. گفتم: چطور؟ گفت: از اول طواف نساء تا پایان طواف حضرت همراه ما بودند و من دیدم در شوط هفتم در کنار حجر اسماعیل شما را در بغل گرفتند.

در این موقع بود که متوجه شدم آن آقا، امام زمانعليه‌السلام بودند و از اینکه همان موقع حضرت را نشناخته بودم متاثر شدم.

حاج آقا علامه می فرمودند: این خانم چند ماه بعد به اتفاق شوهرش که روحانی و احتمالاً نامش آقا شیخ محمد بود به دیدن من آمدند همسر این خانم نیز از دوستان و منتظرین واقعی حضرت بود و مکرر خدمت حضرت رسیده اند 1

1. بانوانی که نور را دیدند، ص105.