صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین0%

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین نویسنده:
گروه: سایر کتابها

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: عبدالله نجاتی نارنجکلی.
گروه: مشاهدات: 89509
دانلود: 3902

توضیحات:

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 90 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 89509 / دانلود: 3902
اندازه اندازه اندازه
صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

21- ملاقات بانوی آملی با امام زمان (عج)

مرحوم عراقی در دارالسلام از یکی از صلحا و خوبان حکایت والده خود را که اهل آمل مازندران بود و شوق بسیار زیادی برای تشریف به خدمت امام زمانعليه‌السلام داشته نقل می کند:

بسیار شوق تشرف به محضر مقدس حضرت بقیة الله ارواحنا فداء را داشتم، مطالبی داشتم که دلم می خواست از وجود مقدس بخواهم، عصر پنجشنبه به زیارت اهل قبور به مکانی که در آمل، مصلی نام داشت رفته و بالای قبر برادرم نشستم و بسیار گریستم که ضعف بر من غلبه کرد و عالم به نظرم تاریک شد، برخاستم متوجه زیارت امامزاده جلیل القدر امامزاده ابراهیمعليه‌السلام شدم.

ناگهان در اثناء راه در کنار رودخانه انواری به رنگهای مختلف مشاهده کردم که موج مانند صعود و نزول می آیند، قدری پیش رفتم دیگر آن نور را ندیدم ولی مردی را دیدم که آنجا نماز می خواند و در حال سجده است، با خود گفتم باید این مرد یکی از بزرگان دین باشد و بایستی او را بشناسم. پیش رفتم و ایستادم تا آنکه از نماز فارغ گردید، سلام عرض نمودم جواب فرمود. گفتم: شما کیستید؟ توجهی به من نفرمود، اصرار کردم، فرمود: چکار داری به تو که دخلی ندارد، من غریبم.

او را بعد از آنکه قسم دادم و به معصومینعليه‌السلام رسید فرمود که: من عبدالحمیدم.

عرض کردم: برای چکار اینجا تشریف آوردید؟

فرمود: برای زیارت خضر آمده ام.

عرض نمودم. خضر کجاست؟

فرمود: قبرش آنجا است و اشاره به سمت بقعه ای فرمود که نزدیک آنجا بود و معروف به قدمگاه خضر نبی است که شبهای چهار شنبه شمع زیادی آنجا روشن می نمایند.

عرض کردم: می گویند هنوز خضر زنده است.

فرمود: این خضر نه آن خضر است بلکه این خضر پسر عموی ما است و امامزاده است.

با خود فکر کردم که این فرد بزرگی است و غریب خوبی است، او را راضی کرده به خانه برده تا مهمان ما باشد، دیدم از جای برخاست که تشریف ببرد و زیر لب دعائی می خواند، گویا به من الهام شد که او حضرت حجت ارواحنا فدا می باشد و چون می دانستم آن حضرت در گونه مبارک خالی دارد و دندان پیش گشاده است، برای امتحان و تصدیق این گمان به صورت انورش نظر کردم، دیدم دست راست را جلوی صورت قرار داده بود، عرض کردم: نشانه ای از شما می خواهم.

بلافاصله دست مبارک را کنار برده و تبسم فرمودند هر دو علامت را آنچنان که شنیده بودم مشاهده کردم یقین پیدا کردم که همان بزرگوار است، مضطرب شدم و گمان کردم که آن حضرت ظهور فرموده. عرض کردم: قربانتان گردم آیا کسی از ظهور شما مطلع گردیده؟

فرمود: هنوز وقت آن نرسیده و روانه گردید.

از شدت اضطراب و ترس دست و پایم از حرکت بازمانده بود ندانستم چه بگویم وچه حاجت بخواهم، اینقدر توانستم عرض نمایم که: فدایت شوم، اذن بدهید پای مبارکتان را ببوسم.

سپس براه افتادند، هر چه فکر کردم از نهایت ترس خود و کمبود وقت چیزی از حوائجم به خاطر نیامد مگر آنکه، عرض کردم.

آقا آرزوی آن دارم که خدا به من پنج فرزند عنایت فرماید که بنامهای پنج تن آل عبا آنها را نام بگذارم، که ایشان در بین راه دستهای مبارکشان را بلند کرده اند برای دعا کردن و فرمودند: انشاء الله.

دیگر هر چه سخن گفتم و التماس نمودم اعتنائی نفرمود تا آنکه داخل قبر مذکور شدند مهابت آن بزرگوار و ترس مانع شد که داخل آن بقعه شوم، گویا راه مرا بستند و ترس بر من غلبه نموده بسیار می لرزیدم و می ترسیدم، به تنهائی بر در بقعه که یک در بیشتر نداشت عقب ایستادم که شاید بیرون آید.

مدتی طول کشید و بیرون نیامدند، اتفاقاً در آن اثناء زنی را دیدم که می خواهد به آن قبرسان برود او را صدا زدم خواستم که او با من همراه شود و با هم داخل بقعه شویم، او قبول نموده داخل شدیم ولی کسی را ندیدم هر چه از داخل و خارج نگاه کردیم اثری ندیدم با آنکه بقعه مذکور در دیگری نداشت.

از مشاهده این غرائب حالم دگرگون شد و نزدیک بود غش کنم لذا مرا به خانه رسانیدند.

در همان ماه به برکت دعای آن حضرت باردار شده و خدای تعالی فرزندی به نام محمد به من عطا فرمود و سپس علی و بعد از او فاطمه و بعد حسن متولد گردیدند که حسن فوت شد ولی بالحاح و استغاثه حسن و حسین را به هم خدای تعالی عنایت فرمود1

1. ملاقات بانوان با امام زمان عليه‌السلام ، ص247.

22- حکایت بانوی محمدی ملاقات با امام زمان عليه‌السلام

جناب آقای صادق محمدی از خانمشان نقل نمودند که می گفت:

مدتها در آرزوی دیدار و ملاقات امام زمانعليه‌السلام بسر می بردم و روز به روز آتش و عشق ملاقات آن امام همام زیادتر می شد تا اینکه ایام روضه خوانی و سوگوای برای اباعبداللهعليه‌السلام فرا رسید و ما در دو ماه محرم و صفر ده روز برای حضرت ابا عبدالله الحسینعليه‌السلام مجلس روضه خوانی داشتیم و روز آخر نهار می دادیم. یک سالی که مجلس داشتیم قبل از برگزاری مجلس رو به قبله نشستم و از حضرت بقیة الله- ارواحناه فداه- خواهش و تمنا نمودم که به مجلس ما تشریف بیاورند.

لااقل بخاطر جدشان امام حسینعليه‌السلام ما را سرافراز کنند. به دلم الهام شد که خبری خواهد شد.

از روز اول بالای مجلس پتوی نوی را چهار لا کردم و پشتی بسیار خوبی وتازه که هنوز استفاده نکرده بودم بالای آن پتو گذاشتم و به شوهرم گفتم، هیچ کس بر این پتو نشیند.

اینجا را برای امام زمان - ارواحناء فداء- گذاشته ام که اینجا بنشینید.

من (آقا محمدی) می گوید: تبسمی کردم و گفتم: چشم!

سپس آقای محمدی از همسرشان نقل کردند که می گفت: هر روز داخل مجلس مردانه را از پشت پرده نگاه می کردم که آقا تشریف آوردند یا نه؟ ولی خبری نمی شد تا اینکه روز آخر که می خواستم نهار بدهم و من در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسائل پذیرای بودم، دلم شکست و شروع به گریه کردن و کار کردن، تا اینکه سفره را پهن کردند، در این اثناء از پشت پرده نگاه کردم دیدم سید معممی با یک دنیا جلالت و مهابت روی آن پتو نشسته است و همه مردم و حضار، مشغول صحبت بودند و به آن آقا توجهی نمی کردند تا حتی همسرم که عادتاً از افرادی که وارد می شدند استقبال می نمود و خوش آمد می گفت به او بی توجه بود، خیلی تعجب کردم.

یکی از خانم ها به من گفت چه عطر عجیبی امروز مجلس شما را فرا گرفته روزهای قبلی چنین عطری را نمی فهمیدیم. دیدم راست می گوید. عطر عجیبی فضای منزل را فرا گرفته است غذا آماده شد و مهمانان مشغول غذا خوردن شدند از لای پرده دیدم آن آقا با دست مبارکشان چند لقمه غذا خوردند و گه گاهی بطرف آشپزخانه نگاه می کردند و تبسم می نمودند. بعد از غذا یکی از علما مشغول دعا کردن شد دیدم آن آقا دستهای مبارک را بلند کرد و آمین گفتند همانطور که مشغول سفره جمع کردن بودیم و ظرفها را پشت پرده می گریستم هنوز کسی از مجلس خارج نشده بود آن آقا را ندیدم. زود همسرم را صدا زدم به او گفتم چرا آقا را بدرقه نکردی.

گفت: کدام آقا!

گفتم: همان شخصی که روی پتو نشسته بود.

گفت: کسی آنجا نبود.

گفتم: چرا آقا سیدی با این خصوصیات آنجا نشسته بودند و هیچ کس از شما مردها به او توجه نمی کردید و تنها غریبانه نشسته بود.

تا این را گفتم دیدم همسرم متحول شد و گفت: این عطر عجیب از آن آقا بود؟!

گفتم: بله.

گفت: ولی من و افراد مجلس او را ندیدیم.

خبر میان مجلس پخش شد آن روز تا غروب مردم گریه می کردند فریاد یا صاحب الزمان سر می دادند1

1. ملاقات بانوان با امام زمان عليه‌السلام ، ص212.

23- داستان خانم فاطمه جالینوس ملاقات با منجی بشریت

مولف محترم کتاب دیدار با اما زمان (عج) در مکه و مدینه جناب آقای دکتر محمد حسن ضرابی چنین می نویسد:

جریان زیر را با آقای حاج شیخ حسن شاکری مقدم برای مولف کتاب امدادهای غیبی امام زمان (عج) نقل کرده اند:

در سال 1362 مطابق با 1403 قمری به عنوان روحانی کاروان به مدیریت حاج مهدی تهرانی، ساکن تهران، به مکه معظمه مشرف شدم و مسافرین آن سال که با ما بودند از اهل کاشمر بودند.

در جمع مسافرین خانمی بود به نام فاطمه جالینوس اهل خلیل آباد کاشمر که در مقع رمی جمره وسطی بر اثر جمعیت زیاد ایشان موفق به رمی جمره نگردید و لذا مطلب را با من در میان گذاشت. من به او گفتم که به آقا امام زمانعليه‌السلام متوسل شود.

این گذشت و او رفت و بعد از چند دقیقه که برگشت به او گفتم موفق شدی؟ گفت: بله و دیدم که شروع نمود به گریه کردن و گفت: وقتی که من متوسل به امام زمانعليه‌السلام شدم دیدم یک نفر در یک گوشه حجره قرار دارد و مثل اینکه مردم را کمک می فرماید. تا رسیدم به نزدیک ایشان فرمود:

فاطمه، از این طرف، و با دست مبارکش اشاره کرد و راه برای من باز شد بطوریکه خلوت شد و من رفتم به آسانی، رمی جمره کردم و برگشتم از آن آقا تشکر نمودم. فاطمه جالینوس می گوید: سپس آن آقا فرمود: شما که هر روز بعد از نماز صبح، در کاروانتان روضه می خوانید. فردا به آقای شاکری بگو: برای ما روضه «ذوالجناح» بخواند و من هم شرکت خواهم نمود. آقای شاکری می گوید: خانم جاینوس بعد از نقل این جریان به ما اطمینان داد که در روضه فردا صبح مسلماً حضرت مهدیعليه‌السلام شرکت خواهند داشت1

1. ملاقات بانوان با اما زمان عليه‌السلام ، ص279.

24- «بانو مکرمه مومنه مادر برگ آیت الله سید حسن ابطحی بچه های خویش را در هنگام اضطراب کتک می زد می گفت: مگر شما سید نیستید چرا جدتان را صدا نمی زنید»حضرت آیت الله سید حسن ابطحی دام عزه در کتاب پرواز روح از زبان پدر بزرگوارشان چنینی نقل می فرمایند: پدرم فرمود: جوانی شانزده ساله بودم، پدرم فوت کرده بود خواهر بزرگتری داشتم که شوهر کرده بود و یکی از ییلاقات اطراف مشهد به نام «مایون بالا» رفته بود، هوای مشهد گرم شده بود و ما هم مایل شدیم به «مایون بالا» برویم. آن زمان وسائل ماشینی برای آنجا نبود، سه راس الاغ کرایه کردیم که یکی را مادرم و دیگری را خواهرم که از من کوچکتر بود سوار شدند و یکی دیگر برای اثاثیه و گاهی اگر من خسته شدم استفاده کنم.

صاحب این الاغها هم که جوان بی ادبی بود، همراه ما پیاده می آمد.

تقریباً حدوداً سه کیلومتری به رودخانه مایون باقی مانده بود که او با یک نفر مشغول صحبت و ما به طرف «مایون بالا» می رفتیم، او از دور فریاد زدکه به طرف «مایون پایین» بروید ما اعتنائی نکردیم و به راه خود ادامه دادیم، زیرا به او گفته بودیم که مقصد ما «مایون بالا» است وقتی اول رودخانه مایون که هنوز سه کیلومتر به «مایون بالا» در رودخانه راه بود، زیر درختهای انبوه خودش را با زحمت به ما رساندو جلو الاغها را گرفت و ما را پیاده کرد و با آنکه هوا تاریک می شد الاغها را به کنار بست و گفت: باید از همین جا بقیه کرایه را بدهید و پیاده بروید.

هر چه مادرم تقاضا کرد که ما را با «مایون بالا» برسان هر مقدار اضافه هم بخواهی به تو می دهیم، قبول نکرد و احتمالاً می خواست هوا تاریک شود و چون یک زن و دختر جوانی همراهمان بود، دست به جنایت بزند، مادرم این معنی را فهمیده بود لذا فوق العاده مضطرب شده بود. هوا تاریک شد، آن هم زیر درختان انبوه، چشم چشم را نمی دید، اضطراب مادرم به حدی شد که من و خواهرم را به شدت کتک می زد و می گفت: شما مگر سید نیستید، چرا جدتان راصدا نمی زنید؟

ما هم گریه می کردیم و فریاد می زدیم: یا جدا، یا جدا، که ناگاه دیدیم از پائین رودخانه سید بلند قامتی می آید که در آن تاریکی، ما حتی تمام خصوصیات و رنگ لباسش را می دیدم و فراموش نمی کنم که جامه سبزی به سر و قبای بلند راه راهی به تن داشت.

بدون آنکه از ما سوال بکند و جریان را بپرسد رو به آن جوان کرد و گفت: نانجیب! ذریه پیغمبر را در میان رودخانه مضطرب و سرگردان کرده ای؟

با آنکه آن آقا به صورت ظاهر ما را نمی شناخت و هیچ علامت سیادت هم در ما وجود نداشت.

آن جوان بی ادبی که بعدها معلوم شد در مابون (روستا) به کسی اعتنا نمی کند و نسبت به همه اذیت و آزار می کرد، بدون آنکه سخنی بگوید برخاست و فرار کرد.

آقا هم به تعقیب او رفتند و او را گرفتند و به او فرمودند: برو الاغها را بیاور و آنها را سوار کن و به مقصد برسان.

او اطاعت می کرد ولی حرف نمی زد.

مادرم گفت: آقا، باز شما که بروید او ما را اذیت می کند.

فرمودند: من تا مقصد با شما هستم. آقا در راه همه جا با ما بود و ما کاملاً غافل بودیم که شب، اسب و ما مانند روز راه خود را می بینیم، منزل خواهرم در محلی بود که اطرافش از درخت و ساختمان خالی بود، وقتی ما را آقا به در منزل رساندند فرمودند: رسیدید؟

گفتیم: بله آقا متشکرم.

مادرم به من گفت: آقا را به منزل دعوت کن تا استراحت کنند. من گفتم: آقا نیستند و هوا تاریک است هر چه فریاد زدم آقا...، کسی جواب نداد، بعد به یادمان آمد که در رودخانه با آن تاریکی چگونه از جریان کار، خبر داشت و چرا یک مرتبه ما را ترک کرد و اثری از او نیست ؟1

1. پرواز روح، ص79.

فصل سوم: راه یافتگان

25- داستان خانم حماسه آفرین«خوله» در برابر دشمن

بعد از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جنگ بزرگی بین مسلمانان با رومیان در گرفت، جمعیت دشمن چند برابر مسلمین بود، خالد بن ولید فرمانده ارتش اسلام، شخص به نام «ضرار بن ازور» را برای شناسایی به سوی لشکر دشمن فرستاد، او رفت و برگشت و در گزارش خود لشکر دشمن را از نظرات مختلف بسیار مجهز توصیف کرد، خالد گفت: پس بهتر است عقب نشینی کنیم.

ضرار گفت: قرآن می فرماید:« ای مومنان وقتی در برابر دشمن قرار گرفتید از روی ترس پشت به آنها نکنید.»1 چه بسیار گروه کم بر گروه بسیار پیروز خواهد شد.»2

به فرمان ضرار جنگ آغاز و خود پیشاپیش به قلب لشکر زد، و به جنگ ادامه داد تا او را اسیر کردند.

طولی نکشید دیدند از ناحیه مسلمانان رزمنده ای به پیش می رود و صحنه را با گرد و غبار و شمشیر و شعار پر کرده و می جنگد، همه تعجب کردند که این کیست این چنین دلاوری می کند، پس از مدتی دیدند بدنش پر از خون شده و به جنگ همچنان ادامه می دهد، خالد نزد او رفت و گفت: تا به کی خود را در پوشش نگه می داری بگو بدانم تو کیستی؟ او گفت: من شرم دارم خود را بشناسانم، زیرا کاری که شایسته من است انجام نداده ام، من «خوله» خواهر «ضرار» هستم، نمی دانم برادرم را چه کرده اند، می جنگم تا او را به دست آورم، سخنانش که تمام شد بار دیگر به قلب دشمن زد، و در حالی که رجز می خواند به جنگ ادامه داد ولی علاوه بر این جنگ در جنگهای دیگر نیز شرکت داشت3

1. سوره انفال، آیه مبارکه 150.

2. سوره بقره، آیه مبارکه 249.

3. زنان مرد آفرین تاریخ، ص112.

26- خانم زره در عالم خواب از حضرت فاطمه زهراعليه‌السلام مرثیه آموخت

خانم نوحه گری به نام زره، در مجالس زنانه شرکت می کرده و عزای حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسینعليه‌السلام را بر پا می نموده است.

وی خانمی متقی و پرهیزکار و اهل ولاء بود و مخذورات دیگر را ترغیب به عزاداری و گریه می نموده و خلاصه برای عزاداری اهل بیتعليه‌السلام هر کاری از دستش بر می آمده انجام می داده است.

یک شب بعد از جلسات عزاداری به منزلش برمی گردد، با حال خسته به بستر می رود و به خواب می رود و در عالم خواب می بیند که به محضر مقدس حضرت فاطمه زهراعليه‌السلام شرفیاب شده است.

حضرت صدیقهعليه‌السلام نزد قبر مقدس سید الشهداء و نشسته اند و گریه و زاری می کنند و بعد با چشم گریان رو به این مخدره کردند فرمودند: ای رزه! در مجالس عزا دلبندم الشهداء این اشعار را بخوان.

ایها العینان فیضا

و الستها لا تغیضا

و ابکیا بالطف میتاً

ترک الصدر رضیضاً

لم امرضه قتیلاً!

لا و لاکان مریضاً

یعنی: ای دو چشمان! اشک بسیار فرو ریزید!زیاد گریه کنید، و به اشک کم اکتفا نکنید! و گریه کنید بر آن شهیدی که در زمین کربلا افتاده است و سینه اش زیر سم اسبها شکسته شده است!

مریض نبود و از دار دنیا رفته است و کسی برای او بیمار داری و زخم بندی نکرد 1

1. آثار و برکات حضرت امام حسین عليه‌السلام ، ص212.

27- ماجرای نجات یافتن زن پیری توسط حضرت عباس عليه‌السلام

روایت است که یکی از خلفای بنی عباس قرار گذاشته بود که هر کس به زیارت امام حسینعليه‌السلام برود باید صد اشرفی پول به دیوان بدهد با این وجود شیعیان جان نثار فرزند مظلوم حیدر کرار در هر سال با جمعیت بسیار به زیارت می رفتند.

یک روز خلیفه بغداد در قصر خود نشسته بود و قصرش مشرف به بیرون بود دید که زوار می آیند و هر یک صداشرفی می دهند و در این هنگام پیرزنی از عقب زوار را پای برهنه پیاده و انبانی در پشت رسید و از بغل خود کیسه ای بیرون آورده صد اشرفی شمرد و به موکلان خلیفه داد خواست که از عقب زوار برود خلیفه حکم کرد او را گرفته پیش خلیفه بردند خلیفه گفت ای پیرزن تو که اینقدر پول داشتی پس چرا پای پیاده آمده ای گفت بخاطر ثواب بسیار و تاسی به اهل بیت سید الشهداء سرگردان لشکر یزید با حالت اسیری بعضی از ایشان مرا پیاده می بردند خلیفه گفت به زیارت چه کسی می روی؟

زن گفت به زیارت مولای خودم حضرت سید الشهداء و حضرت عباسعليه‌السلام می روم گفت:

از ایشان چه منفعتی دیده ای که اینقدر پول را در راه ایشان صرف می کنی؟ زن گفت اصلاح جمیع کارهای دنیا و آخرت من وابسته به شفاعت و عنایت ایشان است و در هنگام شدائد و مصائب دستگیر دوستان و زائران خود می باشد.

خلیفه گفت اگر من به تو ظلم کنم آقایان تو به فریادت می رسند؟

گفت آری.

پس آن ملعون حکم کرد که دست و پای آن عجوزه ضعیفه را محکم بستند و به فرات انداختند و نگاه می کردند که آیا از مهلکه چه کسی او را نجات می دهد آن زن پیر بیچاره به آب غوطه زده آب او را بالا آورد در آن حال رو به طرف روضه حضرت عباس کرد یک مرتبه گفت یا ابالفضل العباس به فریادم برس دوباره غوطه ور شد دفعه دیگر نیز آب او را بالا آورد باز حضرت عباس را ندا کرد درآن حال که نزدیک بود غرق شود دیدند سواره ای چون برق رسید خود را به زن پیر رسانید و او را برداشته ردیف ساخته از آب نجاتش داد آن زن رو به گماشتگان خلیفه کرده گفت به خلیفه بگوئید که مولای من مرا در شماتت نگذاشته چطور مرا نجات داد، پس از این قضیه زن پیر به سواره گفت ای بنده خدا تو چه کسی هستی که مرا از ورطه هلاکت نجات دادی گفت در وقت افتادن در اآب نام چه کسی را فریاد می زدی گفت مولای خودم ابالفضل العباس را صدا می زدم من ابالفضل العباس هستم پس در اندک زمانی ضعیفه را به زوار رسانید غایب شد و چون خلیفه از نجات یافتن ضعیفه با خبر شد آن قرار صد اشرفی را از زوار برداشت حکم کرد که هیچ کس متعرض زوار نشود که این راه را نتوان بست1

1. کشکول النور، ج2، به نقل از داستانهایی از انوار اسمانی، ص55.

28- حکایت شگفت از زنی که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت

در تحفة الاخوان حکایت شده است که مردی منافق زن مومنی داشت که در تمام امور زندگی خویش به اسم باری تعالی استعداد می جست و در هر کاری «بسم الله الرحمن الرحیم» می گفت و شوهرش از توسل و اعتقاد راسخ او به بسم الله بسیار خشمناک می شد و از منع او چاره نداشت تا آنکه روزی کیسه کوچکی از زر به آن زن مومنه داد و گفت آن را نگاه بدار! زن کیسه را گرفت و گفت:« بسم الله الرحمن الرحیم» آن را در پارچه ای پیچید و گفت:« بسم الله الرحمن الرحیم» و آن کیسه در مکانی پنهان نمود و بسم الله گفت.

فردای آن روز شوهرش کیسه زر را سرقت نمود و به دریا انداخت تا آنکه او را بی اعتبار و شرمنده کند.

پس از انداختن کیسه در دریا به دکان خود نشست و در بین روز صیادی دو ماهی آورد که بفروشد. مرد منافق آن دو ماهی را خرید و به منزل خود فرستاد که آن زن غذایی را برای شب او طبخ کند. چون زن شکم یکی از آن ماهیان را پاره کرد کیسه را در میان شکم او دید! بسم الله گفت و آن را برداشت در مکان اول گذاشت. چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهیان بریان را نزد او حاضر ساخنه، تناول نمودند. آنگاه مرد گفت: کیسه زر را که نزدت به امانت گذاشتم بیاور. آن زن مومنه بدون معطلی برخاسته،«بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و آن را در پیش شوهرش گذاشت.

شوهرش از مشاهده کیسه بسیار تعجب نمود و سجده الهی را به جای آورد و از جمله مومنان گردید2

2. قرینً الجواهر، به نقل از چهل داستان از عظمت قرآن کریم، ص28.

29- داستان بی بی شطیطه که امام موسی بن جعفرعليه‌السلام بر جنازه وی حاضر شود

بی بی شطیطه زن مومنه ای بود در نیشابور در زمان حضرت موسی بن جعفر شیعیان نیشابور اموالی را خدمت حضرت می فرستادند این زن هم یک درهم با مقداری خامه نخ که خودش رشته بود که چهار درهم ارزش داشت، برای حضرت فرستاد، و امام هم قبول فرمود:

حضرت به آورنده هدایا فرمود: به شطیطه سلام مرا برسان و این کیسه را به او بده که چهل درهم ارزش داشت و قسمتی از کفن خودم را که پنبه اش از روستای (صیدا) روستای فاطمهعليه‌السلام است و دست بافت خواهرم حلیمه است به او هدیه نمودم. هنگامی که بی بی شطیطه از دنیا رفت حضرت سوار شترش شد و آمد برای تجهیز این زن و همین که فارغ شد سوار بر شترش شد و به طرف بیابان حرکت نموده و فرمود:

من و هر کسی که در جایگاه من است از ائمهعليه‌السلام ، باید حضور پیدا کنیم برجنازه های شما در هر شهری و هر کجا که بوده باشید، پس از خدا بترسید درباره خودتان1

پیامبر اسلام می فرمود: یا علی دوستان تو در سه جا خوشحالند، اولی موقع قبض روحشان که توشاهد آنهائی.

دوم موقع سوال و جواب در قبر، که تو آنها را تلقین می کنی.

سوم موقع دیدار پروردگار تو آنها را معرفی می کنی2

1. سرگذشت روح از ابتدای خلقت تا قیامت، ص124. 2. همان مدرک.

30- ماجرای امدادهای غیبی به عموره بنت ضمران همسر حضرت نوح عليه‌السلام در زندان

عموره، همسر صالحه حضرت نوحعليه‌السلام ، مادر سام و یکی از اجداد پیامبر بزرگوار اسلام، حضرت محمد بن عبدالله است.

عموره اولین زنی است که به حضرت نوح ایمان آورد عموره قبل از این که به عقد حضرت نوحعليه‌السلام در آید، شنید که حضرت نوح با صدای بلند می گوید: ای مردم بگوید:« لا اله الا الله» و شهادت دهید که آدم و ادریس، دو پیامبر برگزیده، خدا بودند و بعد از من، ابراهیم می آید که او نیز خلیفه خداوند است، بعد از او، حضرت موسی و عیسی مسیح می آید که عیسی از روح القدس خلق خواهد شد، حضرت محمد مصطفیصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آخرین پیامبر خداست و او گواه من بر شماست که برای تبلیغ رسالت الهی بپا خاستم.

در این هنگام ندای حضرت نوح کوه ها را به لرزه درآورد، آتشکده هاخاموش شدند، و عموره نیز با شنیدن آن صدا، نور ایمان گرفت و به انوار الهی مزین شد.

پدر عموره، از این عمل دخترش عصبانی شد. وی را تنبیه کرد و گفت: می ترسم که پادشاه از جریان آگاه شود و ترا بکشد!

عموره گفت: ای پدر! کجاست عقل و دانش مگر مشاهده نمی کنی.

این مرد تنها و ضعیف، با یک فریاد، همه شما را هراسان کرد؟ اگر او پیامبر الهی نبود، هرگز جرات نمی کرد که چنین سخنانی را بگوید.

ایمان راسخ عموره، باعث یک سال زندانی شدن او توسط پدرش شد.

در زندان از غذا خبری نبود، پس از یک سال که او را از زندان بیرون آوردند، نور عظیمی سرتاسر وجودش را احاطه کرده بود.

پدر از حالت نیکویش تعجب کرد و پرسید: چگونه بی طعام، در زندان به سر برده ای و باز نورانی و زنده ای؟

دختر گفت: من در زندان به پروردگار نوح استغاثه کردم و حضرت نوح با استفاده از اعجاز، برایم غذا می آورد!

پس از آزادی از زندان، حضرت نوحعليه‌السلام با عموره ازدواج کرد و ثمره آن، فرزند صالحی به نام «سام» بود که جانشین حضرت نوحعليه‌السلام شد1

1. زنان نمونه، ص183.

31- حکایت عجیب از زن صابره در برابر مصائب

از یکی بزرگان دین نقل شده: از گورستان می گذشتم، زنی را دیدم میان چند قبر نشسته و اشعاری می خواند بدین مضمون:

صبر کردم در حال که عاقبت صبر را می دانم عالی است، آیا بی تابی بر من سزاوار است که من بی تابی کنم؟ صبر کردم بر امری که اگر قسمتی از آن به کوهای شروری وارد می شد متزلزل می گردید. اشک به چشمانم وارد شد، سپس آن اشکها را به دیدگان خود برگرداندم و اکنون در قلب گریانم. آن مرد دین می گوید: از آن پرسیدم بر تو چه شده و چه مصیبتی وارد گردیده که می گویی صبری که کردم در عهده همه کس نیست.

زن صابره در جواب گفت: روزی شوهرم گوسفندی را برابر کودکانم ذبح نمود و پس از آن کارد را به گوشه ای پرتاب کرد و از منزل خارج شد یکی از دو فرزندم که بزرگتر بود به تقلید شوهرم برادر کوچک خود را بسته و خوابانید و به او گفت:

می خواهم به تو نشان دهم که پدرم اینطور گوسفند ذبح کرد، در نتیجه برادر بزرگتر سر برادر کوچکتر را برید و من پس از اینکه کار از کار گذشته بود فهمیدم، از دست پسرم سخت خشمگین شدم، به او حمله بردم که وی را بزنم به طرف بیابان فرار کرد، چون شوهرم به خانه برگشت و از جریان آگاه شد به دنبال پسر رفت و او در بیابان دچار حمله حیوانات مشاهده کرد، که مرده است، جنازه او را به زحمت به خانه آورد و از شدت عطش جان سپرد، من در این هنگام خود را سراسیمه به جنازه شوهر و پسرم رساندم، در این اثنا کودک خردسالم خود را به دیگر غذا که در حال جوش بود می رساند و دیگ بر روی او واژگون شده او را می کشد.

خاصه من در ظرف یک روز تمام اعضای خانواده ام را از دست دادم، در این حال فکر کردم که اگر خدا در این حوادث عظیم صبر کنم ماجور خواهم بود آنگاه دنباله آن اشعار، شعری را به این مضمون خواند:

تمام امور از جانب خداست و واگذار به اوست و هیچ امری واگذار به عبد نیست1

1. عارفانه، ج5، ص151.

فصل چهارم : هدایت شدگان

32- داستان تحول عظیم در شعوانه

در بصره زنی بود عیاش به نام شعوانه هیچ مجلس فسادی از او خالی نبود. از راه های حرام و نامشروع ثروتی فراوان جمع آوری کرده و کنیزان زیادی را در خدمت گرفته بود.

روزی با چند کنیزک از کوچه ای گذر می کرد، در خانه مردی صالح که از زهاد و وعاظ آن عصر بود رسید، شیون و ناله زیادی از آن خانه بیرون می آمد.

همان جا ایستاد و از روی تعجب گفت: چه هیاهویی است؟ این عزای مردگان است یا عزای زندگان؟ در بصره چنین ماتمی هست و ما از آن خبر نداریم؟

کنیزکی را، داخل فرستاد تا ببیند چه خبر است. او داخل خانه رفت و مدتی گذشت و بیرون نیامد. کنیز دیگری فرستاد، که بعد از مدتی از او هم خبری نشد، کنیزک سوم را فرستاد و گفت: تو هم اگر می خواهی نیای اشکالی ندارد ولی به من خبر بده که این غوغا برای چیست؟ آنان چه کسانی هستند؟

کنیز رفت و بعد از مدتی برگشت و گفت: ای خانم! این مجلس مردگان نیست بلکه مجلس زندگان، ماتم بدکاران است.

شعوانه با خود گفت: ای وای! من هم یکی از بدکاران و مجرمانم.

چه خوب است خود به داخل خانه روم ببینم چه خبر است، وقتی که داخل شد منظره عجیبی را مشاهده کرد.

دید مردی زاهد و صالح و واعظی بالای منبر نشسته و عده ای از زنان و مردان اطراف منبر گرد آمدند و آنها را موعظه و نصیحت می کند و از عذاب جهنم می ترساند. وقتی وارد شد دید واعظ این آیات را تفسیر می کند:

اذا راتهم من مکان بعید سمعوا لها تغیظا و زفیراً و اذاالقوا منها مکاناً ضیفا مقرنین دعوا هنالک ثبوراً لا تدعوا الیوم ثبوراض واحداً و ادعواً ثبوراً کثیراً 2

2. سوره فرقان، آیه مبارکه 12 تا 15.

چون آتش دوزخ مجرمان را از مکان دور بیند جوش وخروش و فریاد خشمناک دوزخ را از دور به گوش خود می شنوند، چون آن کافران را با زنجیر به هم بسته و در مکان تنگی از آن در افکندند در آن حال فریاد همه آنان به آه و واویلا بلند شده.

به آنان خطاب می شود. امروز به فریاد آمدید، امروز فریاد حسرت و ندامت شما یکی نیست بلکه بسیار و از این آه و واویلا از دل برکشید.

این آیات چنان بر قلب شعوانه نشست که لرزه به اندامش انداخت بی اختیار شروع به گریه کرد و گفت: ای شیخ! من یکی از روسیاهانم، آیا اگر توبه کنم حق تعالی مرا میامرزد؟ شیخ با نفس پاکش گفت:

خداوند گناهان تو را می آمرزد اگر چه به اندازه گناهان شعوانه باشد!

گفت: ای شیخ شعوانه منم اگر توبه کنم خدا مرا می آمرزد؟ شیخ گفت: ای زن خداوند ارحم الراحمین است از رحمت او ناامید مباش، البته توبه کنی، آمرزیده می شوی.

شعوانه از کارهای بد خود دست برداشت و توبه کرد، به صومعه ای رفت، مشغول عبادت شد، مدام در حال ریاضت و سختی بود بنحوی که بدنش گداخته شد، گوشتهای بدنش آب گردید و به نهایت ضعف و نقاهت رسید.

روزی آینه به دستش آمد نظری به وضع و حال خود انداخت دید تمام گوشت های بدنش آب شده و آن طراوت و جمال و زیبایی از بین رفته، پوست به استخوان او چسبیده، بسیار ضعیف و لاغر شده است.

آه سردی کشید و گفت: آه، آه در این دنیا این طور گداخته شدم و به این حال و روز افتادم، نمی دانم در آخرت چگونه خواهم بود؟

ناگهان از غیب ندایی به گوشش رسید که: ای شعوانه دل خودش دار و ملازم درگاه خداوند باش، ما را پذیرفتی و به سرای ما آمدی، ما هم تو را قبول کردیم. منتظر باش تا ببینی روز قیامت تو چگونه خواهد بود1

1. تاثیر قران در جم و جان، ص271، و عاقبت بخیران عالم، ص48.