صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین0%

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین نویسنده:
گروه: سایر کتابها

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: عبدالله نجاتی نارنجکلی.
گروه: مشاهدات: 89513
دانلود: 3902

توضیحات:

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 90 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 89513 / دانلود: 3902
اندازه اندازه اندازه
صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

33- داستان خانمی از اهل یزد که از شدت کتک خوردن شوهرش به حضرت معصومه عليه‌السلام متوسل شد

یک خانم محترمی از اهالی یزد و مقیم قم می گوید: در حدود چهل سال پیش از این شوهرم مرتب مرا کتک می زد و به من نفقه نمی داد.

گاهی آن قدر می زد که من از حال می رفتم.

یک بار که کتک فراوان زده بود، آن قدر ناراحت شدم که تصمیم گرفتم خودکشی کنم، و لذا به مغازه عطار رفتم و از او یک مثقال تریاک را یک تومان خریدم که بخورم خود را نابود کنم.

یکباره به دلم خطور کرد به حرم مشرف شده، زیارت کنم و بعد از زیارت آن را بخورم.

در صحن مطهر دیدم آقای شمس نائینی روی منبر صحبت می کند، پای منبر ایشان نشستم و خیلی گریه کردم.

بعد از منیر ایشان به حرم مشرف شدم، آنجا به نظرم رسید که این عمل من اشتباه است، چون من که دنیا ندارم، با این کار آخرتم را نیز از دست می دهم، چون می دانستم کسی که خودکشی کند به جهنم می رود لذا از تصمیم خود برگشتم و توبه کردم.

به هنگام بازگشت به منزل، به مغازه عطار رفتم و آن را با قند و چایی عوض کردم.

شب در عالم رویا دیدم که در صحن مطهر کنار حوض ایستاده ام خانم سیاه پوشی که تمام بدنش پوشیده بود، حتی صورت مبارکش نیز پوشیده و در دستشان دستکش داشتند، به کنار من آمدند و فرمودند:« از شما خیلی ممنون هستم».

عرض کردم: مگر من چه کردم که مورد رضایت شما قرار گرفته ام فرمودند: به خاطر این که، آن را در حرم من نخوردی.

سپس مرا با خود تا ایوان آیینه بردند، نزدیک درب حرم دو عدد کلید به من دادند و فرمودند: این اطاق از آن شماست. سپس فرمودند:

می دانم که چرا ناراحت هستی، برای اینکه همسرت ترا کتک می زند.

من کاری می کنم که کتک او در تو اثر نکند.

آنگاه دست مبارکشان را بر سر و صورت من کشیدند و فرمودند:

دیگر کتک او در تو اثر نخواهد کرد.

عرض کردم: بی بی شما کی هستید؟ روپوش از صورت خود کنار زدند، نور تمام صورت بارکشان را احاطه کرده بود.

فرمودند:

«من فاطمه معصومه هستم»

من چادر مبارکشان را گرفتم و گفتم: من حاجتم را از شما می خواهم. فرمودند: حاجت ترا دادیم.

از خواب بیدار شدم در عالم رویا اشک فراوان ریخته بودم.

از آن تاریخ به بعد هر قدر شوهرم مرا کتک می زد اصلاً اذیت نمی شدم و بدنم درد نمی کرد.

این داستان را یکی از دوستان مورد اعتماد که با ایشان همسایه است برای نویسنده کتاب کرامات معصومیه نقل کرد و اضافه نمود:

من مکرر شاهد کتک زدن شوهرش بودم و بعداً از او می پرسید: آیا دردت نمی آید؟! می خندید و می گفت: نه به برکت حضرت معصومهعليه‌السلام اصلاً متوجه نمی شوم و درد نمی کند.1

1. کرامات معصومیه، ص248.

34- ماجرای عجیب زن معیدی که حضرت ابولفضل عليه‌السلام در تنگدستی شدید به او استخاره کردن آموخت

حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ علی اسلامی، فرزند مرحوم آیت الله آقای حاج شیخ عباسعلی اسلامی بنیانگذار جامعه تعلیمات اسلامی در تهران، اظهار داشتند:

داستان را از جناب آیت الله سید عبدالکریم کشمیری نقل نمودند آقای کشمیری، که در نجف می زیستند، مورد مراجعه اقشار مختلف مردم بودند و اکثراً از ایشان طلب استخاره می شد.

ضمناً استخاره ایشان با تسبیح صورت می گرفت و مکنوئات قبلی افراد را نیز که مراجعه می کردند و استخاره می خواستند بیان می کردند.

ایشان صبحها قریب دو ساعت به ظهر مانده در یکی از ایوانهای صحن مطهر حضرت امیرالمومنین علیعليه‌السلام می نشستند و افراد مختلف در مواقع برای گرفتن استخاره به ایشان مراجعه می کردند.

آقای کشمیری نقل کردند مدتی بود می دیدم زنی با عبای سیاه که حالت زنان معیدی دارد (به زنانی که در چادرها و یا در روستاها زندگی می کنند معیدی می گویند) زیر ناودان طلا می نشستند و زنها به او مراجعه می کردند و او نیز با تسبیحی که به دست دارد، برایشان استخاره می گیرد. این حالت نظرم را جلب کرد.

روزی به یکی از خدام صحن مطهر گفتم: هنگام ظهر که کار این زن تمام می شود او را نزد من بیاور، از او سوالاتی دارم.

خادم مزبور، یک روزی پس از اینکه کار استخاره آن زن تمام شد او را نزد من آورد. از او سوال کردم: تو چه می کنی؟ گفت:

برای زنها استخاره می گیرم. گفتم: استخاره را از که آموختی، چه ذکری می خوانی، و چگونه مسائل را به مردم می گویی؟

گفت: من داستانی دارم، و شروع به تعریف آن داستان کرد و گفت: من زنی بودم که با شوهرم و فرزندانم زندگی عادی می گذراندم.

شوهرم در اثر حادثه ای از دنیا رفت و من ماندم و چهار فرزند یتیم.

خانواده و شوهرم، به این عنوان که من بدشگون هستم و قدم من باعث مرگ پسرشان شده است، مرا از خود طرد کردند و خانواده خودم هم اعتنایی به مشکلات مادی من نداشتند، لذا زندگی را با زحمات زیاد و رنج فراوان می گذراندم.

ضمناً از آنجا که زنی جوان بودم، طبعاً دامهایی نیز برای انحرافم گذاشته می شد، چندین مرتبه بر اثر تنگناهای اقتصادی و احتیاجات مادی نزدیک بود به دام افتاده و به فساد کشیده شوم و تن به فحشا بدهم.

ولی خداوند کمک نمود و خودداری کردم، تا روزی بر اثر شدت احتیاج و گرفتاری، تصمیم گرفتم که چون زندگی برایم طاقت فرسا شده و دیگر چاره ای نداشتم تن به فحشا بدهم.

من تصمیم خود را گرفته بودم. اما این بار نیز خدا به فریادم رسید و مرا نجات داد. در بین ما رسم است که اگر حاجتی داریم به حرم حضرت ابوالفضلعليه‌السلام می آییم و سه روز اعتصاب غذا می کنیم تا حاجتمان را بگیریم، و اکثراً هم حاجت خود را می گیرند.

من نیز تصمیم گرفتم به ساحت مقدس حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام متوسل شده و اعتصاب غذا کنم.

رفتم و دست توسل به دامنش زدم و کنار ضریح آن حضرت اعتصاب غذا را شروع کردم. روز سوم بود که کنار ضریح خوابم برد و حضرت ابوالفضلعليه‌السلام به خوابم آمد و حاجتم را بر آورد و فرمود: تو برای مردم استخاره بگیر. ما حاضریم و به تو می گوییم که چه بگویی. از خواب بیدار شدم و با خود گفتم: این چه خوابی است که دیده ام؟ آیا براستی حاجت من روا شده است و دیگر مشکل نخواهم داشت؟!

مردد بودم چه کنم؟ بالاخره تصمیم گرفتم که اعتصاب غذا را پایان دهم و از حرم خارج شوم تا ببینم چه می شود. از حرم خارج شدم و داخل صحن گردیدم.

از یکی از راهروهای خروجی که می گذشتم زنی به من برخورد کرد و گفت: خانم استخاره می گیرید؟ تعجب کردم، این چه می گوید؟!

معمول نیست که زن استخاره بگیرد، آن هم یک زن معیدی و چادر نشین و بیابانی! ارتباط این خانم با خوابی که دیدم دستوری که حضرت به من دادند، چیست؟! آیا این خانم از خواب من مطلع است؟!

آیا از طرف حضرت مامور است؟! بالاخره به او، گفتم: من که تسبیح برای استخاره ندارم. فوراً تسبیحی به من داد وگفت: این تسبیح را بگیر و استخاره کن!

دست بردم و با توجهی که به حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام داشتم مشتی از دانه های تسبیح را گرفتم، مشاهده نمودم حضرت در مقابلم ظاهر شد فرمود به این زن چه بگویم. مطالب را گفتم و او رفت. از آن تاریخ من هفته ای یک روز به این محل زیر ناودان طلا می آیم و زنان که وضع مرا می دانند، نزد من می آیند و من برایشان استخاره می گیرم و بابت هر استخاره پولی به من می

دهند. ظهر می شود، با پول حاصله، وسایل معیشت خودم و فرزندانم را تهیه می کنم و به منزل برمی گردم.

حکایت عجیب و کرامت بالایی بود. (واقعاً کف نفس کردن اینقدر پرده های غفلت را پاره می کند و مسیر حیات حقیقی را روشن می نماید) توجه حضرت ایوالفضلعليه‌السلام به یک زن بی سواد، بر اثر تقوا.

آیا ترس از خدا و پرهیز از گناه می تواند این همه اثر داشته باشد؟!

می بینم که اولیای ما این همه به تقوای انسانها توجه دارند و به پاداش آن چه الطافی که نمی کنند.

باری، داستان را که گفت، بلند شد و رفت.

بعداً، به این فکر افتادم که باز از این سوال کنم و ببینم چه عنایت دیگری به او شد و چه چیز دیگری را دیده و یا درک کرده است؟

با یکی از رفقا، در صدد بر آمدیم هفته دیگر که او کارش تمام می شود دنبالش برویم و محل سکونتش را یاد بگیریم.

هفته بعد، به دنبال او روان شدیم. او راه می رفت و ما هم دنبالش حرکت می کردیم و مواظب بودیم او را گم نکنیم. داخل بازاری شد که اکثراً زنان فروشنده و خریدار بودند. همگی، عباهای سیاه یک شکل و یک قواره بر تن داشتند، به نحوی که تشخیص او بر ما مشکل شد و ناچار شدیم سعی کنیم از روبرو او را شناسایی نموده مواظبش باشیم.

او نشست تا قدری بامیه سوا کند و بخرد. قدری از عبایش هم از پایش کنار رفته بود. یکباره متوجه شد که ما او را نگاه می کنیم و مواظب او هستیم. عصبانی شد و با ناراحتی برخاست و بدون اینکه چیزی بخرد از آن محل خارج شد. ما تصمیم گرفتیم باز هم تعقیبش کنیم، ولی باکمال تعجب دیدیم که بر جا خشکیده ایم و اصلاً توان حرکت نداریم!

سعی مان بی حاصل بود. متوقف ماندیم ولی چشمان ما آن زن را تعقب می کرد.

تا اینکه پیچی رسید و از نظر مان غایب شد. آنگاه بود که پاهای ما آزاد شد و خواستیم راه برویم ولی دیگر او را تیر رس نگاه ما دور شده بود و دسترسی به او نداشتیم.

این آثار معنوی دوری از گناه است که اگر انسان سعی کند در مقابل شدائد صبورانه مقاومت ورزد و گرد گناه نگردد، این چنین مورد توجه اولیائش قرار می گیردکه با یک توجه، دو عالم جلیل القدر را این چنین بر زمین میخکوب می کند.1

1. چهره درخشان قبر بنی هاشم ابوالفضل العباسعليه‌السلام ، ج1، ص451.

35- ماجرای توبه نصوح زن بدکاره بنی اسرائیلی

زن بدکاره ای در بنی اسرائیل بود که جلوی درب خانه خود می نشست و از جمال و زیبایی خود، مردان را فریفته و عاشق خود می ساخت با وی عمل نامشروع انجام می دادند، روزی عابدی، از درب خانه او عبور کرد و چشمانش به آن زن افتاد و بی اختیار شیفته و شیدای او گردید. برای وصال او چاره ای نداشت مگر آنکه مقداری پول تهیه کند.

بعد از آنکه مقداری پول را تهیه کرد، وارد خانه آن زن شد و پولها را به پای او ریخت. چون خواست دست خود را بسوی او دراز کند ناگهان دلش به طپش افتاد و خدا را در نظر آورد و با چهره ای زرد و حالی دگرگون از آن جدا شد.

آن زن گفت:« چه شد که مرا ترک گفتی و حال آنکه شیفتگان جمال و زیبایی من، سرشان را در راه من می دهند.»

عابد گفت:« آری چنین است، لیکن من از خدا می ترسم و سعادت همیشگی را به لذت زودگذر چند دقیقه ای نمی فروشم.»

این را گفت و از خانه آن زن زیبا خارج شد.

زن چون این ماجرا را دید، بی اختیار اشک از چشمانش فرو ریخت و با خود چنین گفت:« ای دل غافل! یک عمر در بیابان هوی و هوس سرگردانی و در دریای شهوت غوطه وری، چشم از خدا فروبسته ای و هر آنی در آغوش مردی هوس باز بسر می بری، سزاوار نیست عابدی که سر تا سر زندگیش به عبادت و بندگی خداود متعال گذشته است از یک ساعت معصیت و نافرمانی بترسد و چهره اش زرد شده و ارکان وجودش به لرزه در آید، لیکن تو از یک عمر معصیت و نافرمانی نترسی؟

بعد به طرف صومعه آن عابد حرکت کرد تا نزد او توبه نماید. چون عابد او را دید، به یاد قصد گناه خویش افتاد و صیحه ای زد و جان به جان آفرین تسلیم نمود، خویشاوندان عابد، جنازه وی را دفن نمودند و برادر آن عابد که مردی صالح بود، این زن را به ازدواج خویش درآورد، آن زن دارای پنج فرزند شد که همه آنها از پیامبران بنی اسرائیل گشتند1

1. لئالی، الاخبار، به نقل از داستانهای شگفت آوری از عاقبت غلبه و شهوت، ص38.

36- داستان حضرت شهربانو دختر یزد گرد سوم

مادر امام سجادعليه‌السلام به نام شهر بانو، یکی از دختران یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی بود، حضرت شهربانو پس از فتح ایران به دست سپاه اسلام، به صورت اسیر وارد مدینه شد!

امام باقرعليه‌السلام فرمودند: وقتی دختر یزدگرد را (شهربانو) به اسیری گرفته و وارد مدینه کردند، دختران مدینه برای تماشایش جمع شده بودند.

هنگامی که وارد مسجد شد از پرتوش درخشان گشتند(کنایه از اینکه حاضران در مسجد با دیدن جمال او، شاد و شگفت زده شدند)

عمر به او نگریست، او رخسار خود را پوشید و به فارسی گفت« اف بیروج بادا هرمز» ( وای! روزگار هرمز سپاه شد) عمر(که زبان فارسی را نمی دانست) گفت: آیا این دختر به من ناسزا می گوید؟ سپس متوجه او شد تا او را بفروشد.

امیر المومنینیعليه‌السلام به عمر گفت: تو این حق را نداری، اختیار انتخاب را به خودش واگذار کن، هر مردی را او به شوهری برگزید، مهریه اش را از سهم بیت المال همان مرد، حساب کن.

عمر رای علیعليه‌السلام را پذیرفت و به شهربانو اختیار داد، شهر بانو جلو آمد و دستش را به شانه امام حسینعليه‌السلام نهاد، علیعليه‌السلام به او فرمود: نامت چیست؟ او پاسخ داد: جهانشاه.

حضرت فرمود: بلکه نا م تو شهر بانویه باشد، سپس به حسینعليه‌السلام فرمود: « یا ابا عبدالله لیلدن لک منها خیر اهل الارض»

ای حسین! حتماً از این دختر، بهترین شخص روی زمین، برای تو متولد می شود1

حضرت علیعليه‌السلام از شهر بانو پرسید:« از پدرت در حادثه فیل سواران (و شکست سپاه ایران) چه سخنی را به خاطر داری؟» شهربانو در پاسخ گفت: به خاطر دارم که پدرم درآن هنگام می گفت:« هرگاه اراده خداوند برچیزی غالب شد، همه آرزو در برابر آن خوار گشته و ناکام گردد، و هرگاه مدت عمر و شوکت به پایان رسید، مرگ خواهد رسید و چاره ای جز تسلیم شدن در برابر آن نیست.»

حضرت علیعليه‌السلام فرمودند:« براستی پدرت چقدر نیکو سخن گفته است، همه امور در برابر مقدرات الهی خوار و تسلیم می گردند، تا آنجا که وقتی اجل فرا رسید، بر تدبیر و خواهشهای انسان، چیره و پیروز گردد.»2

1. زنان مرد آفرین تاریخ، ص169.

2. همان مدرک.

37- قضیه زن علوی که مجوسی به دعای او و فرزندش بهشت رفت

در شهر بصره زنی علوی به همراه چهار دخترش زندگی می کردند که زندگی بسیار زاهدانه و تنگدستانه ای داشتند. ایام عید فرارسید و آنان چیزی برای خوردن نداشتند. بناچار آن زن علوی از خانه خارج شد تا بتواند غذایی فراهم کند. او مدتی در شهر گشت تا سرانجام به در خانه قاضی بصره که نامش ابوالحسین بود، رفت.

او به قاضی گفت: زنی علوی هستم و دختران یتیمی دارم و اکنون به نان جویی محتاج اند. قاضی گفت: فردا بیا تا به تو کمک کنم. زن برگشت و جریان را به دختران خود گفت.

آن شب شادی بر خانه فقیرانه آنها حاکم شد و هر یک از دختران در انتظار فردا و خرید نان بودند. صبح شد و زن علوی به سراغ قاضی رفت و آنقدر نشست تا همه مردم متفرق شدند.آنگاه به قاضی گفت: من آن زن علوی هستم که دیروز قول پرداخت پول دادی.

آن قاضی بدون توجه به حرفهای گذشته خود به نوکرانش دستور داد که آن زن علوی را بیرون اندازند.

آن زن علوی گریان و نالان شد و با چشمی گریان به سوی منزل خود روانه شد، در راه به یک مجوسی برخورد که دیوانه و مست لایعقل بود. آن مجوسی وقی ناله های زن را شنید، گمان کرد که او دارد آوازی غمناک می خواند. پس ایستاد و گفت:ای زن چه او از غمناک و پراندوهی می خوانی مگر چه غمی داری که این گونه غمناکی؟

آن زن علوی فکر کرد که او مسلمان و عاقل است بنابر این تمام داستان زندگی خود را گفت. آن مجوسی او را به خانه اش برد و به او اموال و لباسهای فراوانی داد. آن زن علوی در حق او دعا کرد و به سوی منزلش روانه شد. دختران که بسیار خوشحال شده بودند در حق آن مجوسی دعا کردند و گفتند: خدا به تو قصری در بهشت بدهد. در همان شب قاضی خواب دید که داخل شده در بوستان بسیار زیبایی که در آن قصرهای زیبایی وجود دارد.

خواست که وارد یکی از آن قصرها شود. در این هنگام نگهبان قصر مانع شد و گفت اجازه ورود ندارید. به دلیل آنکه در کمال سنگدلی و غرور، نیازمندی را از درگاه خود راندی، بخاطر این کارت این قصر که از آن تو بود، دیگر مال تو نخواهد بود و مال آن دیوانه مجوسی است.

قاضی از خواب برخواست و فوراً به سراغ آن دیوانه رفت و از او سوال کرد که تو چه کار خوبی انجام داده ای؟ او گفت من چند روز است که مست لایعقل هستم و اصلاً چیزی نمی دانم. در این هنگام غلامانش ماجرا را به اطلاع او و قاضی رساندند قاضی گفت: ای مجوسی آیا ثواب این کار خود را به من می فروشی؟ او گفت: دلیل آن را بگو. سپس قاضی تمام داستان خود را برای او تعریف کرد.

در این هنگام آن مجوسی گفت: من هرگز این عمل خود را با دارایهای دنیا معرضه نمی کنم. ای قاضی من اکنون مسلمان می شوم.

پس شهادتین راگفت و نصف دارایی خود را به آن زن و دختران علوی بخشید.1

1. کرامات سادات، ص68.

38- هدایت زنی از اندونزی در عالم خواب توسط آیت الله العظمی بهجت

یکی از اساتید طلاب خارجی حوزه علمیه قم می گفت که یکی از طلاب خارجی برای من نقل کرد: زنی جوان اهل کشور اندونزی که به تازگی به ایران آمده و به تحصیل علو م اسلامی مشغول شده است.

می گفت: که قبل از آمدن به ایران در عالم خواب دیدم شخصی به نام آقای بهجت با من گفتگو کردند و من شدیداً تحت تاثیر جاذبه (معنوی) ایشان قرار گرفتم. و این در حالی بود که پیش از آن خواب، نه نام ایشان را شنیده بودم و نه ایشان را دیده بودم، ولی به محض دیدن آن بزرگوار در خواب، علاقمند شدم که به ایران بیایم و ایشان را ببینم.

بالاخره با تلاش فراوان موفق شدم که به ایران بیایم، وقتی به قم آمدم به شوق دیدار آیت الله بهجت به مسجد شان رفتم تا با ایشان ملاقات نموده و در نماز ایشان شرکت کنم.

وقتی ایشان را دیدم متوجه شدم تمام خصوصیات ظاهری ایشان با شخصی که در خواب دیده بودم مطابقت می کرد.

این خانم اهل اندونزی بود که برای تحصیل به قم آمده است پس از نماز به خدمت ایشان مشرف می شود و ایشان با اینکه کمتر با کسی گفتگو می کند چند جمله ای با وی سخن گفتند.

«خداوند سایه این فرزانه روشن ضمیر را بر سر امت اسلام مستدام دارد و الطافش را شامل دلسوختگان بفرماید.»1

1. فریاد گر توحید، ص169.

39- اثر عجیب اشک ریختن زن خاطیه در مجلس سید الشهداء

در مدینه زن بدکاری زندگی می کرد که روزی خود را از راه خود فروشی به دست می آورد! در منزل همسایه او، مردم اغلب به عزاداری امام حسینعليه‌السلام مشغول بودند و جمعی در آن خانه گرد هم جمع می شدند و برای مصائب حضرت سید الشهداء گریه می کردند و بعد از اتمام مجلس غذایی که تهیه دیده بودند، به آنها اطعام می کردند.

در همان خانه دیگی بر روی آتش نهاده بودند و طعام جهت جمعیت عزاداری درست می کردند و اتفاقاً آتش زیر دیگ خاموش شده بود!

زن فاحشه را آتش ضرور شد و به مطبخ آن صاحب مراسم داخل شد، که آتشی برای مصرف خودش ببرد دید که مباشین طعام مشغول عزاداری شده اند، و آتش زیر طعام خاموش شده پس به نوعی سعی کرد آن آتشهای نیمه خاموش را با زحمت بسیار روشن کند، و چون زمان زیادی طول کشید از غلبه دود که به چشمش جاری شد، چون آتش شعله ور گردید، قدری آتش برای حاجتش برداشت و روانه منزل خود گردید، بالاخره پس از ساعتی بواسطه گرمی هوا، استراحت نمود و به خواب رفت. در عالم رویا دید که قیامت قائم شد و زبانه جهنم مشتعل گردیده و او را با زنجیرهای آتشین می کشند تا به جهنم ببرند، هر چه فریاد می کند به فریادش نمی رسند، هر قدر پناه می خواهد کسی به او پناه نمی دهد و موکلین عذاب به او می گویند: که غضب خدا بر تو باد، که خدا به ما امر کرده، تا تو را به قعر جهنم بیندازیم.

آن زن می گوید: والله چون مرا به کنار جهنم رسانیدند آنگاه شخصی نورانی ظاهر شد فریادی بر موکلین عذاب من زد، فرمود: او را رها کنید عرض کردند، یابن رسول الله به چه سبب او را رها کنیم این زن بدکار است و جمیع اوقات خود را به فسق و فجور می گذراند.

حضرت امام حسینعليه‌السلام فرمودند: بلی، ولی امروز در همسایگی اش جمعی از شیعیان ما مشغول عزاداری من بودند، او رفته بود که آتش بردارد، چند قطره اشک از چشمانش جاری شد و قدری از دستش برای ما سوخت او را ببخشید!

عرض کردند: «کرامة لک یابن الشافع و الساقی»

یعنی دست از این برداشته او را برای کرامت تو ای پسر شافع قیامت و ساقی کوثر رها کردیم.

پس چون خلاص شدم، به آن شخص عرض کردم: که تو کیستی؟ که خدا با تو بر من منت نهاد فرمود: من حسین بن علیعليه‌السلام هستم. زن از خواب بیدار می شود، فوراً خود را به آن مجلس می رساند و توبه و انابه می کند و بالاخره مومنه می شود.1

1. آثار و برکات امام حسین عليه‌السلام ، ص307، داستانهایی از انوار آسمانی، ص80.

40- همسر شیخ رجبعلی خیاط چه می گوید در عالم غیب چه خبر است

عبد صالح رجبعلی نکو گویان مشهور به «جناب شیخ» «شیخ رجبعلی خیاط» در سال 1262 هجری شمسی در شهر تهران دیده به جهان گشود به عنایت و لطف حق تعالی به مراحل عالی تقوا و سجایای اخلاقی نائل شد. یکی از برجسته ترین ویژگی های زندگی شیخ خدمت به مردم مستمند و ایثار گری در عین تنگدستی بود. از نظر احادیث و روایات، ایثار و از خود گذشتگی، زیباترین نیکی ها و بالاترین مراتب ایمان و برترین مکارم اخلاقی است.

جناب شیخ با آن در آمد ناچیزی که از دست رنج خیاطی عایدش می شد از فضیلت ایثار، در عین تنگدستی بهره ای وافر داشت.

حکایت های ایثار و فداکاری این مرد الهی به حقیقت اعجاب انگیز و آموزنده است.

یکی از فرزندان شیخ می گوید: مادرم تعریف می کرد: زمان قحطی بود حسن و علی2 روی پشت بام آتش روشن کرده بودند، رفتم ببینم چه می کنند، دیدم آن دو، پوست خیکی آورده اند سرخ کنند و بخورند! با دیدن این صحنه گریه ام گرفت، آمدم پایین مقداری مس و مفرغ از منزل برداشتم، بردم زیر بازارچه فروختم و قدری غذا تهیه کردم، برادرم قاسم خان- که شخص

2 آنان دو تن از فرزندان ارشد مرحوم شیخ بودند که وفات کرده اند.

پولداری بود- رسید، دید خیلی ناراحتم، علت ناراحتی سوال کرد، جریان را گفتم: چه می گویی؟ شیخ رجبعلی را در بازار دیدم که صد تا بلیط چلوکباب میان مردم تقسیم می کند!

چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است، این مرد، کی می خواهد...، درست است که عابد و زاهد است ولی کارش درست نیست!

با شنیدن این حرف ها ناراحتی من بیشتر شد. شب که شیخ به خانه آمد، با او برخورد کردم چرا... و با ناراحتی خوابیدم.

نیمه های شب ناگاه متوجه شدم که مرا صدا می زنند که بلند شو! بلند شدم، دیدم مولا امیر المومنینعليه‌السلام است که ضمن معرفی خود فرمود:

« او بچه های مردم را نگهداشت ما هم بچه های تو را! هر وقت بچه هایت از گرسنگی مردند حرف بزن»1 !

از شیخ السالکین آیت الله العظمی بهجت:

« بین حیات معصومینعليه‌السلام و مماتشان هیچ فرقی وجود ندارد2

1. کیمیایی محبت، ص45.

2. برگی از دفتر آفتاب، ص140.

41- حکایت خانم گوهر شاد با جوانی که عاشق او شد

گوهر شاد خانم، همسر میرزا و عروس امیر تیمور کورکانی سازنده مسجد گوهر شاد مشهد، پیش از ساختن مسجد به دست اندر کاران گفت:

اول- از محل آوردن مسالح ساختمانی تا مسجد برای حیوانات باربر ظرف های آب و علف بگذارید، مبادا که حیواناتی در حال گرسنگی و تشنگی بار بکشند.

دوم- از زدن حیوانات پرهیز کنید.

سوم- ساعات کار باید معین باشد و مزد مطابق زحمت داده شود.

چهارم- نسبت به کارگران و بناها با محبت و به نرمی سخن گفته شود، مبادا کسی رنجیده شود.

پنجم- خانه های اطراف را به قیمت مناسب، بخرید، چرا که مسجد محل عبادت می شود.

خود گوهر شاد خانم، اغلب اوقات جهت هدایت و سرکشی حاضر می شد و دستورات لازم را می داد.

روزی یکی از کارگان به طور ناگهانی صورت او را دید و عاشق او شد، اما در این باره هیچ چیز نمی توانست بگوید و مریض شد!

به خانم گزارش دادند یکی از کارگان که با مادرش زندگی می کند، مریض شده است، او به عبادتش رفت و علت را جویا شد. مادر کاگر جوان گفت: او عاشق شما شده است. خانم با این که عروس شاهزاده بود، اما هیچ ناراحت نشد!!

به مادرش می گوید: باشد، من وقتی از همسرم جدا شدم، با او ازدواج می کنم. ولی باید صداق و مهریه ی مرا قبل از ازدواج بپردازد، و آن این است که این جوان، چهل شبانه روز در محراب این مسجد نیمه کاره، خدا را عبادت کند!!

جوان پذیرفت، چند روز از پی عشق او عبادت کرد. ولی با توجه خاص امام رضاعليه‌السلام تغییر حال داد، واقعیتی که گوهر شاد خانم به آن واقف بود. پس از چهل روز از حالش جویا شد، به فرستاده خانم گفت: به خاطر لذتی که در اطاعت و بندگی حقیقی یافته ام، از لذت نفس شهوانی پرهیز کرده ام1

1. نظام خانواده در اسلام به نقل از یکصد موضوع 500 داستان، ج2، ص73.

42- داستان پیرزن خردمند با عمروین لیث

«عمرو بن لیث» در زمستان بسیار سردی با لشکر فراوان وارد نیشابور شد سپاه او در میان خانه های مردم مسکن گرفتند. پیرزنی پنج خانه داشت همه را اشغال نمودند.

پیرزن شکایت نزد یکی از فرماندهان سپاه برد. آن امیر گفت: فردا هنگامی که من پیش عمرو هستم بیا و تقاضای تخلیه خانه بکن.

فردا پیرزن نزد عمرو لیث آمد و گفت: من پنج خانه دارم که سربازانت مرا با پنج دختر و عروس در یک خانه جای داده اند و مناسب نیست با آنان، کنار اینان رفت و آمد شود.

عمرو لیث گفت: پس همراهان ما در این سرمای شدید چه کنند؟

دور شو، راست می گویند که زنان عقل ندارند، پس پیرزن روی برگردانده و رفت.

فرمانده سپاه به عمرو لیث گفت: این زن، بسیار دانا و پرهیز کار است، خوب است درباره او لطفی بکنید.

عمرو لیث دستور داد که پیرزن را برگردانند. وقتی او را آوردند از او پرسید: آیا قرآن خوانده ای؟

جواب داد: آری.

گفت: آیا این آیه را ندیده ای که:«ان الملوک اذا دخلو قریة افسدوها و جعلوا اعة اهلها اذلة و کذلک یفعلون» 2

یعنی: بدرستی که پادشاهان هنگامی که وارد منطقه آبادی شوند، آنان را به فساد و تباهی می کشند و عزیزان آن جا را ذلیل می کنند. آری! کار آنان همین گونه است.

2سوره نمل: آیه 34.

پیرزن دانا جواب داد، خوانده ام، ولی از پادشاه در شگفت هستم که در همین سوره آیه دیگری را نخوانده است که خداوند می فرماید:

«فتلک بیوتهم خاویه بما ظلموا ان فی ذلک لایة لقوم یعلمون» 1

یعنی: « خانه هایشان بواسطه ظلم هایی که کردند، ویران و فرو ریخته شد. و در این تغییر و خرابی نشانه عبرتی است برای مردمان دانا. این جواب چنان در عمرولیث تاثیر کرد که بدنش لرزید واشکش جاری شد و دستو داد در هیچ خانه ای سپاهیانش نمانند و در جای دیگر خیمه زدند2

1. سوره نمل: آیه 52.

2. یکصد موضوع و پانصدر داستان، ج2، ص121.

فصل پنجم : داستان ها

اشاره

43- ماجرای ویران شدن قصر زنی به نام ام الحجام با نفرین حضرت زینب عليه‌السلام

در مسیر راه کوفه و شام، اسیران اهل بیت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به منزلگاهی رسیدند که نام آن «قصر عجوزه» بود، منظور از عجوزه زنی به نام «ام الحجام» بود، این که سرشتی ناپاک داشت و از دشمنان کوردل بود، گستاخی و بی شرمی را به جایی رسانید که کنار سر مقدس امام حسینعليه‌السلام آمد و بر سنگی چهره سری را کشید و آن را خراشید، به طوری که از آن سر مقدس خون ریخت.

حضرت زینبعليه‌السلام با دیدن این صحنه دلخراش پرسید:

این زن چه نام دارد؟ گفتند: نام او «ام الحجام» است.

حضرت زینبعليه‌السلام با آه و ناله جانسوز آن زن پلید را چنین نفرین کرد:« اللهم خرب علیها و قصرها، و احرقها بنار الدنیا قبل نار الاخرة» خدایا، خانه این زن را ویران فرما، و او را با آتش دنیا قبل از آتش آخرت، بسوزان.»

روایت کننده می گوید: سوگند به خدا هنوز دعای زینبعليه‌السلام به آخر نرسیده بود که دیدم قصر ویران شده، و آتشی در آن قصر ویران شده روی آورد و همه آنچه را در آنجا بود با آن زن سوزانید و به خاکستر تبدیل کرد و سپس باد تندی وزید و همه آن خاکستر ها را پراکنده ساخت و دیگر نشانه و اثری از آن قصر باقی نماند3

اهل بیتعليه‌السلام بعد از اینکه از «قصر عجوزه» گذشتند. هنگامی که به منزلگاهی به نام «قصر حفوظ» سپس به سیبور رسیدند، مردم آن جا با اسیران آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خوشرفتاری کردند، حضرت زینبعليه‌السلام از آنها تشکر کرد، و برای آنها دعا کرد، بر اثر دعای آن حضرت، مردم آنجا از گزند3. 200 داستان از فضائل، مصایب و کرامات حضرت زینب عليه‌السلام ، ص178.

ظالمان محفوظ ماندند، و آبشان شیرین و گوارا شد، و رزق و روزی شان پر برکت و اجناسشان ارزان گردید1

1. همان کتاب.

44- داستان همسر مرحوم آیت الله صدر قابل تامل است

تاجری با همسرش خدمت مرحوم آیت الله صدر رفته بود. خانم رفت منزل اندرونی و این تاجر رفت قسمت بیرونی پیش مرحوم صدر کار داشت. این خانم آمد در زد زن مرحوم صدر آمد پشت در، در را باز کرد، زن تاجر دید لباسهای او خیلی معمولی است خیال کرد کلفت است گفت خانم کجاست؟

من با خانم کار دارم. او خجالت کشید بگوید من خانم هستم گفت: خانم نیستند! زن تاجر رفت.

مرحوم صدر(ره) آمدند خانه دیدند خانم خیلی گرفته است، گفتند چرا شما ناراحت و گرفته هستید. گفت:

این زن تاجر آمد خیال کرد من کلفتم و به من گفت خانم کجاست من گفتم خانم نیست. این جمله مرحوم صدر جمله عالی و محتوای وسیعی دارد.

کام یک مرجع تقلید و دانشمند دین می باشد.

ایشان فرمودند:« راست گفتی برای اینکه تو خانم نیستی خانم آن است که چادرش دو وصله داشت اما فدکش مال فقرا و ضعفا و بیچاره ها بود(منظور فاطمهعليه‌السلام است)2