صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین0%

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین نویسنده:
گروه: سایر کتابها

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: عبدالله نجاتی نارنجکلی.
گروه: مشاهدات: 89508
دانلود: 3902

توضیحات:

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 90 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 89508 / دانلود: 3902
اندازه اندازه اندازه
صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

45- داستان عجیب زن خولی ملعون

بعد از به شهادت رسانیدن امام حسینعليه‌السلام توسط شمر لعین به دستور ابن سعد (لعنة الله علیه) سرهای شهداء کربلا را از تن جدا کرده و بر سر نیزه ها گذاشته آنها را به دار الحکومه ابن زیاد (لعنة الله علیه) ببرند و جایزه بگیرند.

حامل سر امام حسینعليه‌السلام شخصی ملعون به نام «خولی بن یزید اصبحی» بود. ابن سعد او را با سر بریده حسینعليه‌السلام به کوفه فرستاد تا سر آن حضرت را پیش ابن زیاد ببرد. خولی لعین حرکت کرد و شب هنگام به کوفه رسید که درب دارالحکومه بسته شده بود.

خولی (لعنة الله علیه) سر مبارک حضرت اباعبداللهعليه‌السلام را به خانه خود برد و آن را در تنور خانه اش قرار داد. بعد پیش زنش رفت و به او گفت: « من با ثروت روی زمین بسوی تو آمده ام و امشب سر حسین با تو در یک منزل است.»

زنش که زن مومنه و خوبی بود بسیار غمگین و وحشت زده شد و گفت:« وای برتو! مردم با زر و سیم وهزاران غنیمت دیگر به خانه باز می گردند و تو با سر بریده پسر پیامبر خدا آمده ای؟!

به خدا قسم دیگر من با تو در یک خانه نخواهم ماند.

از حجره بیرون آمد که ناگهان دید فضای خانه روشن و منور گردیده است و نوری در این خانه در حال طواف است و پرندگان سفیدی در اطراف مرکز نور در حال حرکت می باشد.

نزدیک تنور رفت و سر بریده امام حسینعليه‌السلام را برداشت وآن را بوسید و شروع به گریه و ناله کرد. ناگهان دید که از آسمان هودجی به زمین آمد و وارد خانه آنها شد. در آن هودج چهار زن نشسته بودند. آنها آمدند و شروع به گریه و عزاداری بر امام حسینعليه‌السلام نمودند.

آن زن مومنه سر مبارک امام حسینعليه‌السلام را برداشت و مشک و زعفران و گلاب شستشو داد و تا صبح کنار سجاده خود گذاشت و بر آن اشک ریخت و ناله عزاداری نمود. و صبحگاه نیز از خانه خولی بیرون رفت و دیگر برنگشت.1

1. ریاض الشهادة، ج2، به نقل از عجاب و معجزات شگفت انگیز از امام حسینعليه‌السلام ، ص121.

46- ماجرای دختر اساطرون و شاپور ذوالاکتاف

یکی از سلاطین به نام «اساطرون» در شهری کنار فرات سلطنت می کرد. در اداره امور کشور خویش باندازه ای قدرت بخرج داده بود که شاپور ذوالاکتاف پاس او را داشت، وقتی که شاپور با دولت روم صلح کرد، در فکر تسخیر شهر اساطرون افتاد، سپاهی مجهز حرکت داد و گرداگرد شهر را گرفت، ولی بواسطه استحکام حصار، شاپور از فتح آن مایوس گردید و پیوسته در قسمت خارجی شهر راه می رفت تا شاید چاره ای برای اینکار پیدا کند.

روزی دختر اساطرون بالای حصار شهر آمده لشکر دشمن را تماشا می کرد ناگاه چشمش بقامت مردانه شاپور افتاد، با همین یک نگاه فریفته او شد، نهانی نامه ای نوشت اگر مرا به ازدواج خود در آوری وسیله تسخیر شهر را فراهم می کند.

شاپور نیز تقاضا دختر را پذیرفت دختر با تدبر شبانه وسائل ورود لشگریان را فراهم نمود، شاپور با سپاه خویش وارد شهر شد آنجا را فتح کرد و اساطرون را کشت، دستور داد و سرش را بر نیزه ای نهاد به مردم جهت عبرت نشان دهند.

مردم وقتی که چنینی صحنه را مشاهده کردن از شاپور اطاعت کردند، شهریار ایران به پیمان خود وفا نمود، با دختر ازدواج کرد مدتی با هم زندگی کردند، شب چشم شاپور بر پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی خون آلود شده بود، پرسید این زخم از چیست؟ گفت شب گذشته در محل استراحت من(برک موردی) بوده که بر اثر تماس بدنم به آن برگ خراش برداشته است.

شاپور گفت پدرت تو را چه اندازه به ناز و نعمت پرورده که پوستی با این لطیفی پیدا کردی؟ او در جواب گفت پدرم با بهترین وسائل استراحت پرورش می داد، غذایم را مغز سر گوسفند زرده تخم مرغ و عسل قرار داده بود!

شاپور از شنیدن این حرف متعجب شد سر به زیر انداخت و مدتی در تفکر و اندیشه بود، پس از مدتی سربرداشت و گفت تو با پدری چنین مهربان این طور بی وفائی کردی آیا با من پایداری خواهی کرد؟

امر کرد گیسوان او را بر دم اسبی بسته در میان خارستانی کشیدند تا هلاک شد1

پیر پیمان کش ما که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

1. پند تایخ، ج2، به نقل از داستان زنان، ص188.

47- حکایت عبرت انگیز هند روجه یزید بن معاویه ملعون

خاندان اهل بیت عصمت و طهارت را بعد از آنکه منزل به منزل به شام بردند به دستور یزید ملعون در خرابه ویرانه سکنا دادند که از سوز سرما و شدت گرما در امان نبودند، طولی نکشید که پوست چهره های اسیران ترکید و سوزش بیرون بر آتش درون افزوده شد.

هند همسر یزید ملعون که قبلاً خدمتکار خاندان طهارت بود، یک خواب عجیب دید.

صاحب کتاب ریاحبن الشریعه می گوید:

زمانی که سر مبارک امام حسینعليه‌السلام در خانه یزید ملعون بود، هند زوجه او در خواب دید که درهای آسمان گشوده گشت و ملائکه صف در صف به زیارت سر مبارک امام حسینعليه‌السلام فرود می آیند و می گویند:

السلام علیک یا اباعبدالله السلام علیک یابن رسول الله ناگهان سحابی از آسمان فرود آمد و در میان آن جماعت از داخل مردان بیرون رفت، در این هنگام مردی را دیدار نمود «دری الوجه قمری اللون» پیش آمده و خود را بر سر مبارک امام حسینعليه‌السلام انداخت و دندانهای او را می بوسید و می گفت:

یا ولیدی قتلوک اتراهم ما عرفوک و من شرب الماء منعوک یا ولدی انا جدک رسول الله و هذا ابوک علی المرتضی و هذا اخوک الحسن و هذا عمک جعفر و هذان حمزة و العباس.

همچنین اهل بیتعليه‌السلام خویش را یکی یکی می شمرد، در این هنگام هند وحشت زده از خواب بیدار شد، مشاهده کرد «نوری از سر مبارک امام حسینعليه‌السلام منتشر می شود» با هول و ترس به جستجوی یزید ملعون شتافت او را در خانه تاریکی یافت که روی بر دیوار کرده و می گویند:« مالی و للحسین» یعنی مرا با حسین چه کار؟ هند هم بر غم او افزود برای او خواب خود را تعریف نمود2

2. ریاحین الشریعه، ج4، ص291.

48- واقعه عجیت در مورد توجه به زن بدحجاب

دکتر حاج حسین توکلی از شاگردان عارف بالله شیخ رجبعلی خیاط، نقل می کند:

روزی من از مطب دندان سازی خود حرکت کردم که جایی بروم، سوار ماشین شدم، میدان فردوسی یا پیش تر از آن ماشین نگه داشت، جمعیتی بالا آمد، سپس دیدم راننده زن است، نگاه کردم همه زن هستند همه یک شکل و یک لباس! دیدم بغل دستم هم زن است!

خودم را جمع کردم و فکر کردم اشتباهی سوار شده ام. این اتوبوس کارمندان است.

اتوبوس نگه داشت و خانمی پیاده شد، آن زن که پیاده شد همه مرد شدند! با این که ابتدا بنا نداشتم پیش شیخ بروم از ماشین که پیاده شدم {جهت روشن شدن قضیه} رفتم پیش مرحوم شیخ، قبل از این که من حرفی بزنم شیخ فرمود:

« دیدی همه مردها زن شده بودند! چون مردها به آن زن توجه داشتند، همه زن شدند!»

بعد گفت:

« وقت مردن هر کس به هر چه توجه دارد، همان جلوی چشمش مجسم می شود، ولی محبت امیر المومنینعليه‌السلام باعث نجات می شود»

«چقدر خوب است که انسان محو جمال خدا شود... تا ببیند آن چه دیگران نمی بینند و بشنود آن چرا را دیگران نمی شنوند.»1

امروزه روانشناسان به این نتیجه رسیده اند که انسان به هر چه توجه و تمرکز نماید همان چیز در روح و ضمیر باطنش نقش می بندد و در عالم خارج به ظهور می رسد! چه خیر اخلاقی و چه شر باشد.

1. کیمیای محبت، ص176.

49- داستان زنی که قبر او را نمی پذیرفت اما تربت پاک سید الشهداء ضامن او شد!

علامه حلی (اعلی الله مقامه) در کتاب منتهی المطلب روایت کرده، که زنی زانیه بود، و خیانت آن زن در مرتبه ای بود که اولاد خود را که از زنا متولد می نمود، با آتش می سوزانید، تاکسی از اقربان او به عملش مطلع نگردد، هیچ کس هم از اقوام او به عمل قبیح او مطلع نبود، غیر از مادرش، و روزی خود را با این عمل شنیع می گذرانیدند، تا وقتی که مرگ او را دریافت، وقتی که آن زن را دفن نمودند، زمین جسد او را قبول نکرد، و او را از خاک بیرون می انداخت، مجدداً قبر دیگری درست کرده، و دفن نمودند، باز زمین او را قبول نکرد، و جسدش را بیرون انداخت، دفعه سوم در جایی قبر کندند، همین که دفن نمودند، قبر او را بیرون انداخت، آشنایان و اقوام او متحر شدند، و به خدمت امام جعفر صادقعليه‌السلام آمدند، احوالات او را عرض کردند، امام صادقعليه‌السلام متوجه مادر آن زن گشته فرمود: که عمل آن چه بوده مادرش عرض کرد:

عمل دخترش بسیار بد بوده است. حضرت فرمود:

سبب قبول نکردن زمین، جسد این زن را، این است که زن فرزندان خود را که مخلوق حکیم بودند! به عذاب قهار که آتش است معذب نموده است، چاره او این است که قدری از تربت طاهره سید الشهداءعليه‌السلام را با او دفن کنید، وقتی که اقوام آن زن چنان کردند، زمین او را قبول کرد1

1. کشکول النورج، ج، کتاب منتهی المطالب به نقل از داستانهایی از انوار آسمانی، ص95.

50- «حکایت دختری که با اصرار در شب اول قبر پهلوی مادرش خوابید»

علامه طباطبائی (ره) از مرحوم آقای میرزا علی آقا قاضی(ره) نقل کردند که می فرمودند:

در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهایی افندی ها2 فوت کرد.

این دختر در مرگ مادر بسیار ضجه و گریه می کرد و با تشیع کنندگان تا قبر مادر آمد و آنقدر ناله کرد که تمام جمعیت مشیعین را منقلب کرد. تا وقتی که قبر را آماده و خواستند مادر را در قبر گذارند فریاد می زند که من از مادرم جدا نمی شوم، هر چه خواستند او را آرام کنند مفید واقع نشد.

«صاحبان عزا» دیدند اگر بخواهند اجباراً دختر را جدا کنند بدون شک جان خواهد سپرد بالاخره بناشد مادر را در قبر بخوابانند دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند ولی روی قبر را از خاک انباشته نکند و فقط روی آن را از تخته ای بپوشانند و سوراخی هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه و سوراخ بیرون آید.

دختردر شب اول قبر، پهلوی مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند که ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفید شده است؟

گفتند: چرا اینطور شده است؟

گفت: هنگام شب من که پهلوی مادرم خوابیدم، دیدم دو نفر از ملائکه آمدند و در دو طرف او ایستادند و یک شخصی محترم هم آمده در وسط ایستاده آن دو نفر فرشته مشغول سوال از عقائد او شدند و او جواب می داد. سوال از توحید نمودند، جواب داد: خدای من واحد است. سوال از نبوت کردند جواب داد پیامبر من محمد ابن عبد اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است. سوال کردند امامت کیست: آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: « لست لهابه امام» من امام او نیستم در این حال آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش به آسمان زبانه می کشید.

من از وحشت و دهشت این واقعه به این حال که می بیند در آمده ام.

مرحوم قاضی می فرمودند: چون این طایفه دختر، سنی مذهب بودند و این واقعه مطابق عقاید شیعه واقع شد، آن دختر شیعه شد و تمام طائفه او که از افندی ها بودند همگی به برکت این دختر شیعه شدند1

1. داستانهایی از پدر و مادر، ص118.

2. منظور از افندی ها سنی ها ی عثمانی بودند که در عراق مشاغل حکومتی کار می کردند.

51- داستان دختر فتحعلی شاه (ضیاء السلطنه) و ازدواج آن

یکی از مراجع نجف که در کربلا زندگی می کرده مرحوم آقا سید ابراهیم قزوینی بوده است او در نزد طلبه ها خیلی مقام داشته است. از نظر علمی بسیار بالا ب و ده و از نظر تقوی و اخلاق دارای مقامی بلند و محبوبیت خاصی در میان طلاب بوده است.

دختر فتحعلی شاه به نام ضیاء السلطنه از شوهر طلاق گرفته بود اما دختر جوانی بوده و دیگر نخواسته ایران بماند مجاور کربلا رفته و لذا بی سرپرست بود کسی را به نزد مرحوم آقا سید ابراهیم قزوینی فرستاد که من دلم می خواهد دست شما روی سرم باشد لذا تقاضا دارم مرا به عقد خودت درآوری من در خانه خود هستم و دست شما هم بالای سر من باشد. ایشان جواب دادند که سلام مرا به ضیاء السلطنه برسان و بگو که من با شما تناسبی ندارم و کفو همدیگر نیستیم زیرا من پیرم تو جوان، تو شاهزاده ای و من طلبه، تو متمول و من فقیر.

روزی دیگر پیغام آمد که آقا من افتخار می کنم که زن شما باشم، من افتخار می کنم دست شما بر سر من باشد و اسمش این باشد که من زن شما هستم و از نظر مالی من چیزی از شما نمی خواهم بلکه خانه اول شما را هم اداره می کنم. مرحوم آقا سید ابراهیم دیدند این خانم رها نمی کند لذا آب پاکی را روی دست اوریختند. گفتند: سلام مرا به ضیاء السلطنه برسان و به ایشان بگو من زنی دارم که چهل سال است با فقر و غربت و مشقت من ساخته است. بعد از چهل سال از زحمتهای خانم در خانه، خانه داری، بچه داری، شوهر داری، آن هم در فقر و غربت، وفادای اقتضا نمی کند که هوو و سر او بیاورم و لذا راضی نیستم که با تو ازدواج کنم2

2. پندها و حکایتهای اخلاقی، ص352.

52- حکایت عبرت انگیز از زنی که شوهرش سائلی را باخشونت راند

روزی مرد جوانی نشسته بود و با همسرش غذا می خوردند. پیش روی آنان مرغ بریان قرار داشت، در این هنگام گدائی به در خانه آمد و سوال کرد. جوان از خانه بیرون آمد و با خشونت تمام، سائل را از در خانه براند و محروم ساخت، مرد محتاج نیز راه خود را گرفت و رفت.

پس از مدتی چنان اتفاق افتاده که همان جوان، فقیر و تنگدست شد و تمام ثروت او نابود گردید و همسرش را نیز طلاق داد.

زن هم بعد از آن با مرد دیگری ازدواج نمود.

از قضاء روزی آن زن با شوهر دوم خود نشسته بود غذا می خوردند روی سفره و پیش روی آنان مرغی بریان نهاده بود، ناگهان گدائی در خانه را به صدا در آورد و تقاضای کمک نمود.

مرد به همسرش گفت: برخیز و این مرغ بریان را به این سائل بده! زن از جا برخاست و مرغ بریان را برگرفت و به سوی خانه در خانه رفت که ناگهان مشاهده نمود سائل همان شوهر نخستین اوست. مرغ را به او داد و با چشم گریان برگشت!

شوهر سبب گریه را از او پرسید، زن گفت: این گدا، شوهر اول من بوده است و سپس داستان خود را با مسائل پیشین که شوهرش او را آزرده و از در خانه رانده بود، به تمامی بیان کرد. وقتی که زن حکایت خویش را به پایان آورد، شوهر دومش گفت: ای زن به خدا سوگند، آن گدا خود من بودم1

1. یکصد موضوع، 500 داستان، ص447.

53- داستان زنی که بر اثر شدت ظلم فرعون گفت: آی خدا آیا خوابی»

فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.

یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد، چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند، اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی می کرد، زیر تازیانه و چکمه های جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید.

آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود:گفت:

«آی خدا آیا خوابی؟ آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟»

چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند).

آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت:

«هان ای زن! ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم2 »

2. حکایتهای شنیدنی، ص257.

54- داستان دختر امام علی عليه‌السلام و گرفتن گردنبند مروارید از خزینه بیت المال

علی بن ابی رافع سرپرست بیت المال حکومت علیعليه‌السلام گفت: در میان اموال در بیت المال، گردن بند مروایدی بود که از بصره آورده بودند.

دختر امام، یک نفر را نزدم فرستاد و پیغام داد که شنیده ام در بیت المال گردن بند مروایدی هست، می خواهم آن را چند روزی به عنوان عاریه به من بدهی تا روز عید آن را به گردن کنم.

من به عنوان عاریه مضمونه (در هر صورت تلف شود ضامن است چه تقصیری کرده یا نکرده باشد) به مدت سه روز از بیت المال گرفتم تا بعد از سه روز پس بدهم.

امیر المومنین سرپرست بیت المال را خواست و فرمود: چرا به بیت المال مسلمانان بدون اجازه آنها خیانت کردی؟ گفت: به خدا پناه می برم که خیانت کنم. فرمود: پس چرا گردن بند را به دختر من دادی؟

عرض کرد: به عنوان عاریه مضمونه تا سه روز دادم. امام ناراحت شد فرمود: امروز باید آن را پس بگیری و به جای خود بگذاری، اگر بار دیگر مثل این کار را از تو مشاهده کنم، کیفر سختی خواهی شد!

اگر دخترم آن را به عنوان عاریه از بیت المال نگرفته بود، دست او را به عنوان دزد می بریدم.

دختر امام وقتی این کلام را شنید به پدر عرض کرد: مگر من دختر تو نبودم فرمود:

دخترم! انسان نباید بواسطه اشتهای نفس، پای از حق بیرون نهد.

زنان مهاجرین باتو یکسان هستند، مگر به چنین گردنبندی آراسته اند، تا تو هم خواسته باشی در ردیف آنها قرار بگیری1

1. یکصد موضوع، پانصد داستان، ج2، ص111.

55- ماجرای پولدار ترین زن اروپا به نام «پاملاهریمن »

پرماجراترین زن ثروتمند اروپا که به سنگدلی و عشق به پول و قدرت شهرت داشت. سرانجام در سن 76 سالگی، هنگام شنا در استخر یک هتل مجلل در فرانسه دچار سکته مغزی شد و بدین ترتیب زندگی افسانه ای وی با جاگذاشتن صدها میلیون دلار ارثیه، پایان رسید.

زمانی که او دختر جوانی بود، ابتدا به عقد پسر «وینستون چرچیل» نخست وزیر پیشین انگلستان در آمد و سپس در جریان ازدواج با مردان مشهور دیگر و طلاق از آنان، ثروتی هنگفت و افسا نه ای به چنگ آورد. «پاملاهریمن» دختر یک لرد انگلیسی از خانودهای اشرافی بود. «پاملا» در قصر مجللی بزرگ شد که پنجاه اتاقی و 22 خدمتکار داشت.

اما پدر، همه دارائی خود را در حادثه ای از دست داد و چنان تهیدست گشت که حتی نمی توانست پول تحصیل او را فراهم کند.

«پاملا» مجبور شد هم کار کند و هم به تحصیل ادامه دهد.

مدتی بعد اوبا «راندولف چیرچیل» پسر چرچیل معروف آشنا شد و توانست راه خود را به سوی قدرت باز کند.

چرچیل جوان که افسر ارتش بود، پیش از رفتن به جنگ جهانی با «پاملا» ازدواج کرد.

نخستین فرزندشان بعد از یک سال بدنیا آمد، سه ماه پس از عزیمت چیرچیل جوان به جبهه جنگ در مصر، «پاملا» یا یک دیپلمات آمریکایی به نام «اورال هیمین» آشنا شد و با او، که زن وفرزند داشت، قرار ازدواج گذاشت، چون این مرد، وارث یک شبکه بزرگ راه آهن در آمریکا بود.

همسر هریمن وقتی به این راز پی برد، به دیدن رقیبش یعنی «پاملا» رفت، در این دیدار، قرار شد او سالانه مبلغ 250 هزار دلار به «پاملا» بدهد تا دست از سر شوهرش بردارد! در پایان جنگ جهانی، «پاملا» از شوهرش راندولف چیرچل طلاق گرفت و عازم پاریس شد. در آن جا، با مرد ثروتمندی که سهامدار عمده مرکز اقتصادی آمریکا بود، ازدواج کرد. این وصلت یازده سال طول کشید، تا آن که شوهر وی با برجا گذاشتن ثروت قابل توجهی برای او، در گذشت.

پنج ماه بعد در سن 51 سالگی «پاملا» مجدداً به سراغ هریمن 79 ساله رفت و با هم ازدواج کرد. با این ازدواج، راه برای رسیدن به قدرت سیاسی برای «پاملا» باز شد.

تا این که سال پیش، هریمن پیر هم مرد و مبلغ 115 میلیون دلار ارثیه برای «پاملا»برجای گذاشت.« پاملا» در جریان انتخابات ریاست جمهوری به نفع کلینتون به فعالیت پرداخت و کلینتون نیز پس از پیروزی، او را به عنوان سفیر آمریکا در فرانسه برگزید.

این زن ماجراجو، که با بی بند و باریهایش در ثروت و قدرت بود، غافل از مکافات عمل، سرانجام در تنهایی و انزوا مرد.

وی پیش از مرگ وصیت کرد که پیش از نیمی از ثروت باد آورده اش را به رفتگر محله و مامور پست و زنی از خانواده متوسط که در خیابان با هم سلام و احوالپرسی داشتند، ببخشد! «پاملا» پیش از مرگ، گفت: این همه ثروت، ذره ای خوشبختی برایم نیاورد. من هر چه می خواستم، به دست می آوردم و باز احساس می کردم که چقدر بدبختم، چون بی نیازی، باعث مرگ آرزوهاست.

ای کاش زن یک زوستایی فقیر بودم و در کلبه ای محقر احساس خوشبختی می کردم.

ای کاش همه ثروتم را می دادم تا به این آرزو برسم!1

1. گذر گاه عبرت، ص101.

56- داستان زنی که نقشه تقل حضرت یحیی را کشید

در زمان حضرت یحیی پیغمبر پادشاهی بود به نام «هیرودویس» که به یحیی پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم علاقه مند بود و او را مرد عادل می دانست، و در رعایت حال آن حضرت را می نمود.

وقتی پادشاه با زنی زانیه رابطه داشت آن زن که کمی پیر شد دختر خود را آرایش کرد و نزد پادشاه جلوه می داد تا عاشق او شد، خواست با اوازدواج کند. از یحیی پیغمبر سوال کرد ایشان طبق دین مسیحعليه‌السلام آن را جایز ندانست.

اینجا کینه حضرت یحیی به دل زن رسوخ کرد.

مادر دختر وقتی پادشاه را مست شراب دید، دختر را آرایش نموده به نزدش فرستاد و پادشاه از او کام خواست او گفت: به شرط آنکه سر یحیی را از بدنش جدا کنی و شاه قبول کرد به دستورش سر از بدن یحیی جدا کردند.

طبق نقل دیگر پادشاه قصد داشت، با دختر خواهر یا دختر برادرش به نام «هیرودیا» ازدواج کند که حضرت یحیی نهی کرد، و حاجت دختر از پادشاه، قتل یحیی بود.

امام باقر فرمود: قاتل حضرت یحیی فرزند زنا بود همانطور که قاتل حضرت علیعليه‌السلام و امام حسین بن علیعليه‌السلام زنا زاده بودند.

زمانیکه حضرت یحیی به قتل رسید، خداوند بخت الانصر و یا (کردوس از پادشاهان بابل را) بر بیت المقدس مسلط کرد و هفتاد هزار نفر از آنان را کشت تا خون حضرت یحیی از جوشش ایستاد1

1. تاریخ انبیاء، به نقل از یکصد موضوع 500 داستان، ج1، ص294.

57- بانوی متقی به ملکشاه گفت این سرپل اختیار می کنی با آن سرپل

ملکشاه سلجوقی نوبتی در اصفهان به شکار رفته در قریه ای نزول نمود جمعی ازغلامان گاوی دیدند آن را کباب ساخته و خوردند.

آن گاو از ضعیفه ای بود که با سه یتیم به آن روزگار می گذراند، چون پیرزن از آن حال خیر یافت از خود بی خبر شد سحر گاهی بر سر پل زاینده رود رفته همان جا نشست بامداد که ملکشاه به آن مکان رسید پیرزن برخاسته گفت:

«ای پسر الب ارسلان اگر بر پل زابنده رود داد من ندهی تو را بر سر پل صراط باز دارم اکنون این سرپل اختیار می کنی با آن سرپل؟»

ملکشاه از هیبت این سخن پیاده شد گفت:

این سرپل اختیار کردم که طاقت آن سر پل ندارم.

پیرزن گفت: غلامان تو ماده گاو مرا که سبب معیشت یتیمان من بود کشته، کباب کرده اند و این معنی به حقیقت ظلمی است که از پادشاه ظاهر گشته زیرا اگر سلطان از احوال ملکت با خبر بود این صورت روی نمی داد، سلطان دستور داد تا هفتاد گاو به عوض آن ماده گاو به وی دادند و غلامان را ادبی بلیغ کردند، بعد از وفات ملکشاه پیرزن روی به خاک مالیده گفت: خداوند! پسر الب ارسلان را که با کرم خود در حق من عدالت نمود تفضل فرما. در آن ایام یکی از زهاد سلطان را خواب دیده از حالش پرسید:

جواب داد اگر شفاعت پیرزن نبوده وای بر من بودی.2

2. کوتاه خواندنی از تاریخ، ص100.

58- داستان، دستی که ازغیبت زن بینوا را از دست شوهر ظالمش نجات داد.

در شهر موته {یکی از شهرهای شام} مرد شجاعی از خدمتکاران محمد بن سلیمان هاشمی {مثلاً به نام سعد} می زیست، گروهی از یاران در مجلسی نشسته بودند و هر کدام از دلاوری خود سخن به میان آورند، ولی سعد را به ضعف قلب وترسویی نسبت دادند، از آنجا که شجاعت با ادعا ثابت نمی شود، مرد شجاع را در کورانهای سخت آزموده یافت، سعد گفت:« من از همه شما شجاعتر هستم، اگر بخواهید ادعای خود را برای شما ثابت می کنم، در این شب ظلمانی و تاریک، به هر جا مرا بفرستید تنها می روم.»

آنها پیشنهاد سعد را پذیرفتند و در این مورد شرط بندی نموده و گرورگانی تعیین کردند که اگر پیروز شد، برده آن گردد.

نزدیک موته محل خطرناکی وجود داشت که حجاج بن یوسف ساخته بود، آبگیرهایی در آنجا بود به طوری که درندگان و دزدان و آدم کشان در آنجا رفت و آمد می کردند، یاران به سعد گفتند: همین ساعت به آنجا برو و میخی را در قعر آن گودال بزرگ بر زمین بکوب و سپس نزد ما بیا، تا شجاعت تو آشکار شود. سعد با کمال قوت قلب میخ و پتک و شمشیری برداشت، به جای تعیین شده رفت و میخ را در قعر گودال کوبید، وقتی که خواست از آنجا بیرون آید. صدای زنجیری شنید، خوب نگاه کرد، دید میمونی از دست میمون فروشی فرار کرده، کوشید و آن میمون را گرفت، در آن هنگام صدای ناهنجاری به گوشش رسید که مردی با همسرش درگیری دارند و آن مرد همسرش را تهدید می کند و می گوید: امشب تو را خواهم کشت و آن زن با تضرع و زاری کمک می طلبید، سعد به یاری آن زن شتافت و میمون را بر سر شوهر او انداخت، شوهر ترسید و دست از همسرش برداشت...

سعد آن زن را از کشتن نجات داد و همراه خود آورد، زن گفت:

«من دختر فلانکس هستم، مرا همسر این مرد ستمگر نمود، و او مرا به اینجا آورد و می خواست خونم را بریزد، خداوند تو را برای نجات من فرستاد.»

سعد آن زن را به خانه اش آورد و ماجرای نجات او را به یارانش که او را به ضعف قلب نسبت می دادند، خبر داد، یاران به دلاوری و شجاعت او اقرار کردند به این ترتیب دست غیبی به یاری زن بینوا شتافت و او را در بیابان هولناک از دست شوهر سنگدل خون ریزش نجات داد و این از لطایف غیبی است که موجب نجات انسانی بینوا شده است.1

1. داستانهای جوامع الحکایات، ص314.

59- ماجرای دختر ناصرالدین شاه با شیخ انصاری

دختر شیخ انصاری فرموده است: روزی دختر ناصرالدین شاه برای زیارت و دیدار با شیخ، وارد منزل ایشان- در نجف اشرف- شد، آثار زهد عیسوی و علائم ورع یحیوی را، در پیشانی شیخ یافت.

در اتاق او، کمی پشکل، به جای ذغال- در منقل مشتعل بود و یک سفره حصیری به دیوار آویزان، در کنار منقل گلی یک«پیه سوز سفالی» اتاق را نیمه روشن کرده بود، اینها بود اسباب اتاق قطب دائر فقاهت! شاهزاده چون وضع اتاق را برانداز کرد نتوانست از اظهار مطلب درونی خود، خود داری کند. از این رو گفت:

اگر ملا و مجتهد این است پس حاج ملا علی کنی چه می گوید1

سخنش هنوز تمام نشده بود که شیخ انصای از جابر خاست و با ناراحتی فرمود: چه گفتی؟! این کلام کفر آمیز چه بود؟ بدان خود را جهنمی کردی، برخیز و از نزد من دور شو، و حتی یک لحظه هم در اینجا نمان، زیرا می ترسم عقوبت تو، مرا هم بگیرد و...

شاهزاده از تهدیدات شیخ به گریه افتاد و گفت: آقا! توبه کردم، نفهمیدم، مرا عفو کنید، دیگر از این غلطها نمی کنیم! شیخ از خطای او گذشت فرمود: تو کجا و اظهار نظر درباره ملا علی کنی کجا؟...2

می گویند، شیخ هنگامی که خواست دختر خود را با برادر زاده اش شیخ محمد حسن انصاری عروسی نماید، حاج محمد صالح کبه، وکیل شیخ در بغداد به نجف آمدند و از وی استدعا نمودند که اجازه دهد تا تمامی هزینه این امر خیر را از مال خویش به عهده و گیرد ولی شیخ به او اجازه نداد و قبول نفرمود و با یک جهیزیه بسیار ناچیزی عروسی را انجام داد3

1. حاج ملا علی کنی (ره) از فقهای بزرگ و شاگردان صاحب جواهر و صاحب ضو.ابط است کنی پس از رسیدن به مراتب بلند علمی رهسپار تهران شد در آن هر به وظائف شرعی خویش و رتق و فتق امور جامعه مشغول شد او در سال 1306 ه.ق؛ بدرود حیات گفت و در جوار حضرت عبدالعظیم به خاک سپرده شد.

2. سیمای فرزانگان، ص459.

3. همان مدرک.

60- عاقبت زندگی ام الفضل

مامون در سال 218 هجری درگذشت و پس از او برادرش «معتصم» جای او را گرفت. او در سال 220 هجری امام جوادعليه‌السلام را از مدینه به بغداد آورد 4

امام جوادعليه‌السلام وقتی وارد بغداد شدند معتصم، خلیفه عباسی با«ام الفضل» همسر آن حضرت تماس گرفت واو را واداشت که حضرت را مسموم کند.

4. سیره پیشوایان، ص563.

ام الفضل به وسیله انگور آن بزرگوار را مسموم نمودند اثر زهر در بدن مبارکش ظاهر شد، از کرده خود پشیمان گشت و چاره ای نمی توانست کرد و گریه و زاری می نمود.

امام به او فرمود: اکنون که مرا کشتی، گریه می کنی؟ خداوند تو را به فقر و بلای مبتلا کند که قابل درمان نباشد.

وقتی امام جوادعليه‌السلام به شهادت رسید معتصم، ام الفضل را به حرامسرای خویش برد. در همان روزها بود که غده ای در رحم او پیدا شد هر چه پزشکان مداوا کردند، مفید واقع نشد.

ناچار از حرامسرای معتصم بیرون آمد و هر چه ثروت داشت صرف معالجه آن مرض کرد چنان پریشان شد که از مردم گدایی می کرد تا به هلاکت رسید.

همچنینی روایت شده: شبی از شبها که به عنوان گدایی در کوه های بغداد سرگردان بود، سگهای بغداد او را پاره کردند و به جهنم واصل شد.1

1. گذر گاه عبرت، ص92.