صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین0%

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین نویسنده:
گروه: سایر کتابها

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: عبدالله نجاتی نارنجکلی.
گروه: مشاهدات: 89504
دانلود: 3902

توضیحات:

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 90 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 89504 / دانلود: 3902
اندازه اندازه اندازه
صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

61- ماجرای انداختن زینب کذابه را در داخل شیران درنده

دوران متوکل عباسی زنی برای اینکه حس ترحم مردم را تحریک کند تا به او کمک مالی کنند، در شهر سامرا ادعا کرد: من زینب دختر امام حسینعليه‌السلام (یا دختر علیعليه‌السلام ) هستم2

به او گفتند: از زمان زینب تا به حال سالها گذشته و تو جوانی؟ گفت: پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دست بر سر من کشید و دعا کرد در هر چهل سال جوانی من عود کند.

مامورین او را دستگیر کرده و نزد متوکل آوردند، و او همچنان بر ادعای خود پافشاری می کرد.

متوکل به حاضران گفت: ما از کجا و به چه دلیل دریابیم که این زن راست می گوید یا دروغ؟

فتح بن خاقان وزیر و رئیس ارتش متوکل گفت: ابن الرضا (یعنی امام هادیعليه‌السلام ) را در اینجا حاضر نماید، او حقیقت را در این راه به تو خبر می دهد.

متوکل گفت دنبال امام هادیعليه‌السلام بروید تا بیاید و ادعای او را باطل کند.

امام هادیعليه‌السلام تشریف آوردند حکایت زن را برای امام عرض کردند. امام فرمودند: او دروغ می گوید و زینبعليه‌السلام در فلان سال وفات کرد. متوکل گفت: دلیلی بر بطلان قول او بیان کن.

امام فرمودند: گوشت فرزندان حضرت فاطمهعليه‌السلام بر درندگان حرام است، او را نزد شیران ببرید اگر راست می گوید!

متوکل به آن زن گفت: چه می گویی؟ گفت: می خواهد مرا به این سبب بکشد. امام فرمود: اینجا جماعتی از اولاد حضرت فاطمهعليه‌السلام می باشند هر کدام را می خواهی بفرست.

2. حکایت های شنیدنی، ص531.

راوی گفت: صورتهای جمیع سادات تغییر یافت. بعضی گفتند چرا حواله بر دیگری می کندو خودش نمی رود.

متوکل گفت: شما چرا خودتان نمی روی؟

فرمود: میل تو است می روم، متوکل قبول کرد و دستور دادند نردبانی نهادند، حضرت داخل در جایگاه شیران شدند و آنها از روی خضوع سر خود را جلو امام به زمین می نهادند و امام دست بر سر شیران می مالید، بعد امر کرد کنار روند و همه درندگان کنار رفتند!

وزیر متوکل گفت: زود امام هادیعليه‌السلام بطلب که اگر مردم این کرامت را از او ببینند بر او رو می آوردند. در این هنگام نردبان نهادند و امام بالا آمدند و فرمودند:

هر کس ادعامی کند اولاد حضرت فاطمهعليه‌السلام هستم برود در میان درندگان.

آن زن گفت: امام، ادعایم باطل است، من دختر فلان مرد فقیر هستم، بی چیزی سب شده که این گونه نیرنگ بزنم1

1. اقتباس یکصد موضوع، 500 داستان، ص250.

62- ماجرای زنی از کربلا که مورد تهمت شوهرهش قرار گرفته بود و به کرامت حضرت ابوالفضل عليه‌السلام آن مرد از بین رفت

مرحوم حاج میر باقر آقا صادقی که حائز مرتبه اجتهاد بود، این قضیه را نقل کرد:

دو خانواده بزرگ در کربلا با هم وصلت می کنند، متاسفانه پس از اندک زمانی میانشان اختلاف سلیقه رخ داده، دختر به خانه پدرش برمی گردد و هر چه دیگران وساطت می کنند موثر نمی شود. پس از یک سال از این قضیه، وقفه نجف اشرف پیش می آید و تمام افراد خانواده به استثنای دختر به نجف اشرف مشرف می شوند. داماد این مطلب را دانسته به در خانه دختر می آید وبه هر وسیله که شد او را قانع نمود وارد خانه می شود و با قسمهای دروغ، به او وعده های کاذب داده و با وی آمیزش می کند.

پس بر می گردد ولی به وعده های خود وفا ننموده و کسی نمی فرستد تا دختر را به خانه او بیاورند.

دختر بیچاره حامله شده و آثار حمل در او نمایان می گردد. اطرافیان دختر وی را تعقیب و تهدید می کنند و آن بیچاره، قضیه را چنانکه بوده نقل می کند. ولی پسر انکار نموده و بر اصرارش می افزاید. برادران دختر قصد قتل او می کنند و بیچاره به ناله و زاری اظهار مظلومیت کرده می گوید دستم را به دامن او برسانید تا من صدق گفتار را به ثبوت برسانم، باز کسان دختر به نزد پسر آمده اظهار مطالب می کنند و پسر به عناد باقی مانده بالاخره می گوید شما را با همدیگر روبرو می کنیم تا حقیقت امر کشف و روشن گردد برخیز برویم پیش دختر، پسر قبول نمی کند و بزرگان هر دو طرف مجبورش کرده می آوردند وداخل خانه دختر می کنند و در این حال دختر آمده، پس از اعتذار از حضار اول نصیحتش می کند که از خدا بترس وآبروی ما را مبر، باز قبول نمی کند یک دفعه با حالت فوق العاده ناراحتی از جای خود بلند شده گریبان پسر را گرفته می گوید برخیز من در حضور حضرت ابوالفضل العباسعليه‌السلام اثبات خواهم کرد، پسر خودداری می کند و طرفین اجبارش می نمایند بالاخره به همان طریق که دختر او را گریبان گیر کرده کشان کشان به حالت زاری و تضرع و عصبانبت و ناراحتی تا به حرم مطهر برده و به محض ورود یک دست به ضریح مقدس و یک دست به یقه پسر فریادی کشیده در حالتی غیر عادی می گوید:

آقا اگر چنانچه شما قبول دارید آبروی من برود و الا حکم کن بین مظلوم و این ظالم. ناگهان ضریح مقدس به حرکت آمده پسر بدبخت به مقدار چند متر به طرف بالا رفته و به زمین زده می شود و مردم رو به فرار گذاشته بعد از مدتی خدمه و غیر ذلک وارد شده می بینند بدن آن بدبخت خرد شده و آثار استخوان پیدا نیست و رنگش سیاه شده، دختر را با نهایت عزت و احترام بر می گردانند و موقع خروج از درب حرم مطهر می گوید:

آقا خانه احسانت آباد، و بدن نحس پسر را از حرم مبارک می برند.

ولوله ای در شهر ایجاد و تمامی مردم به حرم مبارک ریخته اجتماع عجیبی رخ داده به تمام روستاها و شهرستانها بشارت ها داده اند اشعاری خوانده و کرامات و فضائلی نقل می کنند و رو به سوی کربلا می نهند و این قضیه زمان استیلای دولت ترکیه بر عراق بوده، که بغداد مقر قدرت و حکومت ایشان بوده و خبر به آنجا می رسد.

بزرگان ایشان آمده و پس از تحقیق به دولت متبوع خود خبر می دهند و از اناطولی (نام شهری است در ترکیه) دستور می رسد که تمام قوای نظامی ایشان لباس تازه پوشیده به کربلا آمده فوج فوج پی در پی با ادب و احترام و نظم مخصوصی از درب ورودی آمده مقابل حرم مطهر شعارهای مخصوصی داده و از جمله این اشعار به زبان ترکی می خواند:

بابان حیدر جنتده گوزلری پای ایشندی

سن ان تفاخرا یلراوز آر کادا شلارینه

الصلاً و السلام علیک یا مولای یا ابوالفضل العباس ورحمة الله و برکاته1

1. چهره درخشان، ج2، ص644.

63- «توکان خاتون» خودخواه و لجوج و خونریزی از عجایب تاریخ ایران مادر سلطان محمد خوارزمشاه

یکی از زنان موثر در تاریخ ایران «ترکان خاتون» مادر سلطان محمد خوارزم شاه بود، در حقیقت زمام امور در دست ترکان خاتون قرار داشت، سلطان محمد خوارزمشاه به واقع هیچ کاره و آلت دست مادر قهار خود بود.

سلطان محمد خوارزم شاه معاهده تجاری دوستانه که با بازرگانان چنگیز خان مغول منعقد کرده بود میل داشت آنها به قرار داد تجاری خود تداوم دهند اما با اصرار ترکان خاتون و طمع غایران برادر زاده اش به اموال و اشیای قیمتی تجار که با خود آورده بودند نقشه قتل تجار را کشیدند در مجلسی همه آنها را بجز یک نفر فرار که کرد کشتند، همین ترکان خاتون سفاک و لجوج به این اکتفا نکرد قاصدانی که چنگیزخان بعد از این قضیه فرستاده بود، به دستور همین زن به قتل رسید.

چون خبر کشته شدن به چنگیز خان مغول رسید، سخت عصبانی و خشمگین گردید و تصمیم گرفت شخصاً انتقام خون قاصدان و بازرگانان مغولی را بگیرد.

چنگیز در پاییز سال 616 هجری با لشکریان عظیم بین ششصد هزار تا هفصد هزار نفر نوشته اند به واسطه خود خواهی و لجاجت و جهالت ترکان خاتون و همچنین بی ارادگی و نادانی خوارزمشاه سیل بی امان لشکریان خوانخوار وحشی چنگیز، ایران متمدن و آباد آن روز را به خاک و خون کشیدند.

بعد از فتح شهرهای ایران یکی پس از دیگری به سمت محل اختفای ترکان خاتون بیش می رفتند.

ترکان خاتون بعد از مدتی سرگردانی در مازندران در شهر لاریجان در قلعه مستحکم به نام ایلان پناه برد، در این قلعه مستحکم با همراهان خود متحصن شدند.

قلعه ایلان که ترکان خاتون در آن پناه گرفته بود از قلاع مستحکم لاریجان بود و اهالی آنجا در رفاه و آسایش زندگی می کردند. آب قلعه از آب باران تامین می شد و چون در آن ناحیه همیشه بارندگی وجود داشت اهالی کمبود آب نداشتند به همین دلیل هیچ وقت به فکر کم آبی پیش بینی لازم برای روزهای کم باران نبودند اما پس از چندی لشکر مغول به محل اختفای او پی برند و قلعه ایلان را در محاصره گرفتند، این محاصره چهار ماه به طول انجامید و ذخیره آب نیز زود تمام شد.

تصادفاً در این چهار ماه بارانی نبارید و از بی آبی در فشار بودند و بی تابی می کردند، نظام الملک ناصر الدین محمد وزیر که همراهش آمده بود مسئولیت نگهداری اطفال بی گناه را بر عهده داشت نزد ترکان خاتون رفت و از او خواست به خاطر بچه های خردسال که نوه های او بودند تسلیم شود. اما ترکان خاتون که دلی از سنگ داشت وبر اثر ندانم کاریهای او مردم بی گناه قتل عام می شدند، با لجاجت و سرسختی حرف نظام الملک را قبول نکرد. پس از دو روز، فریاد همه ساکنان قلعه از بی آبی و تشنگی به آسمان رسید و ترکان خاتون چاره ای ندید.

بنابراین بانظام الملک وزیر از قلعه پایین آمدند و تسلیم لشکریان مغول شدند.

از عجایب روزگار آنکه، پس از تسلیم شدن ترکان خاتون، ناگهان باران شدیدی بارید که تمام مخازن قلعه پر آب گردید.

فرمانده سپاه مغول ترکان خاتون و نظام الملک و زنان حرم خوارزمشاه و فرزندان خردسال اورا اسیر کرده و نزد چنگیزخان فرستاد که در این زمان در طالقان بود. چنگیز خان ، نظام الملک و پسران خردسال خوارزمشاه رابه قتل رسانید. ترکان خاتون و زنان و خواهران خوارزمشاه را نگاه داشت و هر جا می رفت آنان راهمراه می برد و مجبورشان می کرد که در راه با آواز بلند بر مرگ خوارزمشاه و زوال دول خوارزمشاه گریه و زاری کنند. چنگیز در سال 618 هجری قمری، ترکان خاتون و دیگر زنها را، در حالی که پای ترکان خاتون دائم در غل و زنجیر بود و از گریه و زاری زیاد نای راه رفتن نداشت به قراقروم فرستاد.

سرانجام: ترکان خاتون که خونریزی و عیاشی بی باک گرچه بادبیر و سیاست کار بود اما قساوت قلب فراوان داشت. او اسرا را در رودخانه جیحون می انداخت و با ندانم کاریهای خود مردم بی گناه ایران را به خاک و خون کشاند. حتی با نوه خود سلطان الدین خوارزمشاه هم دشمن و مخالف بود.

ترکان خاتون دوازده سال با وضعی رقت بار، در حالی که هر دو پایش در زنجیر بود، در اسارت چنگیز روزگار می گذرانید.

سالهای اول که دیگر زنها نزد او می آمدند وبه وی دلداری می دادند روحیه ای آرام و قوی داشت اما کم کم که خاطرات هولناک و تکان دهنده گذشته چون موریانه به جان او افتاده، روحیه خود را باخت.

اینکه چطور به فرمان او بی گناهان را می کشتند یاکور می کردند در نظرش مجسم می شد و حال او را دگرگون می کرد.

هر شب ناله و زاری او همه را خسته می کرد. به یادش می آمد که چطور تاج الدین علیشاه، برادر سلطان محمد خوارزمشاه را به دستور وی مسموم کردند و می دانست که او را بی گناه به قتل رسانده است.

واقعه قتل و عام پانصد تاجر مغولی را به یاد می آورد.(که یکی علل مهم و اصلی هجوم مغول به ایران بود) در یک شب به ضرب شمشیر به قتل رسیدند. شبها در خواب چنین فجایعی می دیده، نعره می کشید و در رختخواب می نشست. اگر دوباره به خواب می رفت می دیدی که چطور قاصد چنگیز را به دستور وی دو شقه کردند.

اینها همه وجدان او را عذاب می داد و اکثر شبها بیدار بود تا یک شب خواب دید که او را پای به زنجیر سرازیر وارد چاهی کردند که پر از اجساد گستگان بود، ناگهان فریادی کشید و از خواب بیدار شد، اما ار درد شدیدی که در قلبش عارض شده بود و تمام بدنش رسوخ می کرد موهای خود را چنگ می زد تا سرانجام حالت اغما به او دست داد و دیگر بیدار نشد.

از عذاب و رنج وجدان شد رها

تا چه سان باشد عذاب آخرت

ترکان خاتون که از سال 618 هجری در اسارت مغول بود، در سال 630 هجری در قراقروم در گذشت جسدش را به ماسال، زادگاه او، بردند و به خاک سپردند1

1. اقتباس سرگذشت دوازده تن از زنان موثر در تاریخ ایران با دخل و تصرف.

64- «بانویی مسیحی از یوگوسلاوی که قرآن در روح و جانش اثر گذاشت»

سید قطب- مفسر معروف- نقل می کند: من از حوادثی که برای دیگران اتفاق افتاده سخن نمی گویم، تنها حادثه ای را بیان می کنم که برای من واقع شده است و شش نفر ناظر آن بودند.

معظم له فرمودند: شش نفر مسلمان بودیم که با یک کشتی مصری اقیانوس را به سمت نیویورک می پیمودیم. مسافران کشتی 120 نفر زن و مرد بودند، در میان مسافران جز شش مسلمان نبود، روز جمعه به این فکر افتادم که نماز جمع را در قلب اقیانوس و بر روی کشتی انجام دهیم.

ما علاوه بر اقامه فریضه مذهبی مایل بودیم یک حماسه اسلامی در مقابل مبشر مسیحی که داخل کشتی بود و دست از برنامه های تبلیغاتی خود بر نمی داشت بیافرینیم، به خصوص که مایل بود ما را هم به مسیحیت تبلیغ کند! جالبتر که مسافران غیر مسلمان اطراف ما حلقه زده بودند و با دقت مراقب انجام این فریضه اسلامی بودند. پس از پایان نماز، گروه زیادی از آنها نزد ما آمدند و این موفقیت را به ما تبریک گفتند.

در میان این گروه، خانمی بود که بعداً مشخص شد از مسیحیان یوگوسلاوی می باشد.

اوفوق العاده تحت تاثیر نماز ما قرار گرفته بود، به حدی که اشک از چشمانش سرازیر بود و قادر بر کنترل خویشتن نبود، او بزبان انگلیسی و ساده آمیخته با تاثیر شدید و خضوع و خشوع خاصی سخن می گفت.

از جمله سخنان آن خانم، این بود: بگویید ببینیم روحانی شما با چه لغتی تکلم می کرد؟ او را متوجه نمودیم که این برنامه و نمایش اسلامی را هر مسلمانی می تواند انجام دهد. سپس به او گفتیم که ما با لغت عربی صحبت می کردیم.

بعد از آن گفت: اگر چه من یک کلمه از مطالب شما را نفهمیدم اما هر چه بود به وضوح فهمیدم که در لابه لای خطبه شما جمله هایی وجود داشت که از بقیه ممتاز و دارای آهنگ فوق العاده موثر و عمیقی بود، آن چنان موثر و تکان دهنده بود که لرزه براندام من انداخت و حتی فکر می کنم امام جماعت شما به هنگامی که این جمله ها را ادا می کرد وجودش، از سر تا پا مملو از روح القدس شده بود!

کمی که متوجه شدیم این جمله ها همان آیاتی از قرآن مجید بودند که من در اثناء خطبه و نماز آن را خواندم، این موضوع خود ما را هم تکان داد و متوجه شدیم که آهنگ مخصوص قرآن آنچنان موثر است که حتی بانوی را که یک کلمه مفهوم آن را نمی فهمد تحت تاثیر شدید قرار داده است1

1. تاثیر قرآن در جسم و جان، ص41.

65- «ابن جوزی که قصد داشت علم خویش را با علی عليه‌السلام قیاس کند توسط یک زن خردمند رسوا شد»

یکی از علماء اهل سنت که معروف به ابن جوزی است روزی سخنی فراتر از دهان خود بزبان آورد خواست همچون امیر المومنینیعليه‌السلام ادعایی کرده باشد. وی بر فراز منبر صدا زد «سلونی قبل ان تفقدونی» از من بپرسید قبل از اینکه مرا نیابید!»

در این میان بانویی آگاه و زیرک از او پرسید: آیا درست است حضرت علیعليه‌السلام برای غسل و کفن سلمان یک شب از مدینه به مدائن، رفت و آن مراسم را انجام داد و برگشت؟ ابن جوزی گفت: اینگونه روایت شده است.

آن زن ادامه داد: آیا این درست است که جنازه عثمان سه روز در مزبله افتاده بود و حضرت علیعليه‌السلام (در مدینه) حاضر بود( و اقدامی نکرد؟)ابن جوزی گفت: آری، آن زن گفت: پس یکی از آن دو اشتباه بود!

ابن جوزی که از جواب این زن عاجز شد گفت: ای زن اگر تو بدون اجازه شوهرت از خانه بیرون آمدی، لعنت خدا بر تو و اگر با اجازه او بوده، لعنت خدا بر او.

در این هنگام که آن زن، ابن جوزی را درمانده دید تیر خلاصی را به او زد و گفت:

عایشه که به جنگ علیعليه‌السلام (ازخانه) خروج کرد(آیا با اجازه شوهرش) پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود؟

ابن جوزی چنان درمانده شده بود که ساکت گردید و جوابی ندا داد این نیز تحقق یکی از پیشگوئیهای امیر المونینعليه‌السلام بود که فرمود:

هر که بعد از من چنین ادعایی کند خداوند او را رسوا می نماید. 2

2. بحار، ج49، به نقل از پیشگوئیهای امیر المومنین عليه‌السلام ، ص26.

66- داستان عجیب خانم (کاری نایشتن)

دوشیزه «کاری نایشتن» از اهالی «کانزاس» امریکا بود. وی در دوران جوانی با مرد مورد علاقه اش ازدواج نمود. این زن و شوهر زندگی شیرینی بنا نهادند و در کانون گرم خانواده خود، صاحب یک فرزند شدند.

اما جامعه فاسد پس از چندین سال بر اخلاق شوهر اثر گذاشت و دوستان ناباب، مرد عاشق زن و فرزند را به میخانه ها و مجالس فساد کشانیدند ونهایت شوهر« کاری نایشتن» به علت افراط در خوردن مشروبات الکلی مسموم شد و دیده از جهان فرو بست.

«کاری نایشتن» از مرگ شوهرش بسیار افسرده و غمگین شد.

او تصمیم قاطع گرفت این بلای خانمانسوز! از جامعه اش ریشه کن سازد. بدین جهت به تنهایی در مقابل فساد اجتماعی قیام کرد و حماسه ای بزرگ آفرید و توانست مدتی کاباره ها و میخانه ها را به تعطیلی بکشاند.

یکی از پرشورتین زنان آمریکا در روز 41 ژوئیه سال 1901م «کانزاس» در راه های قصبه «ویجیتا» پیش می رفت و در آن حال که مارش «به پیش سربازان دیندار» را می خواند و تبری به دست داشت، به راه خود ادامه می داد. زن عاقبت در خیابان «دوگلاس» به میخانه «جیم بورن» رسید. درها را باز کرد و پای به داخل گذاشت و سپس تبر خود را به هوا بلند کرد و فریاد زد:

در این دست، دست خداست، ای مردان! آمدم که شما را از دوزخ عیش و عشرت نجات بدهم»!

از درهای کناری همه مشتریان فرار کردند. مدیر میخانه هم به گوشه ای پناه برد و «کاری نایشتن» میخانه را به سختی ویران کرد.

این مبارزه آتشین او، دشمنان مشروبات الکلی را در سراسر آمریکا بیدار ساخت و باعث شد که هفده سال پس از آن تاریخ، قانون منع مشروبات الکلی در آمریکا وضع شود.

«کای نایشتن» در دشمنی با مشروبات الکلی حق داشت. زیرا مشروبات الکلی آشیانه سعادت او را ویران ساخته بود. این زن داغدار، ابتدا تصمیم گرفت که با خواهش و التماس وسائل بستن میخانه ها را فرهم کند.ساز کهنه ای پیدا کرده بود که آن را بغل می گرفت و در برابر یکی از میخانه ها می ایستاد و برای نجات یافتن مردم از این میخانه ها دعا می کرد.

این رفتار، تاثیر خود را گذاشت و به دنبال آن چند میخانه بسته شد.

اما اثر این روش چندان سریع نبود و این کار، بسیار دیر به نتیجه می رسید.

بدین جهت، خانم «کاری» تبر خود را به دست گرفت و مبارزه خود را آغاز کرده و تخریب میخانه ها پرداخت.

او به خوبی می دانست که این عمل خلاف قانون است. اما هر یک از این میخانه ها نیز، در نظر وی بزرگترین دشمن قانون محسوب می شدند.

این زن قهرمان، خبری از ترس نداشت. چندین بار او را زیر لگد انداختند و کتک زدند، تحقیر کردند و بدنش را در زیر چوبها و تازیانه ها مجروح ساختند، که نزدیک بود جان خود را نیز از دست بدهد.

اما هیچ یک از این صدمه ها و شکنجه ها نتوانست او را از راهی که در پیش گرفته بود، باز دارد، او بر این عقیده بود که کاری خدایی انجام می دهد.

«کاری نایشتن» مدتی به زندان افتاد و بارها به دادگاه کشانده شد، اما از کار خویش- که آن را راه حقیقت می پنداشت- دست نکشید.

این زن حماسه آفرین، پس از آن که شوهرش قربانی مشروب شد.

برای گذراندن امور زندگی در مدرسه ای به آموزگاری پرداخت.

ولی پس از چهار سال او را از خدمت اخراج کردند. وی پس از این صدمه روحی، زانو به زمین زد و چنین دعا کرد:

«ای خدای من! دیگر نیرویی اراده مادر و پسرم را ندارم. از تو کمک می خواهم، اگر برای من ازدواج شایسته است، حاضرم که ازدواج کنم.

اما به کسی علاقه ندارم، با کسی که بخواهی و تو انتخاب کنی، ازدواج می کنم»!.

پس از چند ماه «داوید نایشتن» که روزنامه نویس، زارع و خطیب بود، از او خواستگاری کرد. زن، پی برد که دعایش مستجاب شده است و با آن مرد ازدواج نمود.

«داوید نایستن» پس از چند ماه، خطیب قصبه «هیلتون» در«کانزاس» شد. اما زنش عقیده داشت که او کار واعظ را بهتر از شوهرش می داند. بدین جهت، وی موضوع خطابه ها را انتخاب می کرد، وقتی شوهرش به منبر می رفت «کاری» در صف اول، در برابر او می نشست، اگر شوهرش موعظه خود را بیش از اندازه طول می داد، از جای بر می خواست و با صدای بلند می گفت:

«داوید! امروز تا این اندازه بس است»!

اگر شوهرش به حرف او اعتنای نمی کرد و خطابه خود را ادامه می داد.

یکسره به منبر می رفت کتابی را که همسرش به دست داشت، از وی می گرفت، کلاه او را بر می داشت و به دستش می داد و او را به خانه می برد!.

خانم «کاری نایشتن کارهای نیکی انجام داد. وقتی که پدرش مرد، قرض زیادی برای او به ارث گذاشت،»

اما او بعد از پانزده سال، همه قرضهای پدرش را ادا کرد.

وی در آخرین سالهای زندگی خود، کنفرانس های می داد و پول بسیاری به دست می آورد، لیکن این پولها را به فقیران و بیچارگان می بخشید. همچنین در شهر «کانزاس» خانه ای برای زنان بیوه و کودکان یتیم آنان بنا نهاد...1

1. مطالب مجهول درباره اشخاص معروف، به نقل دنیای دختران، ص126.

67- دختر خانمی از اهل بصره بخاطر حفظ عفت خود جانش را از دست داد

در زمان قدیم در بصره مردی به نام برقعی خروج کرده گروهی از زنگیان و مردمان او باش و بی دین زیر پرچمش گرد آمدند و جان مال مردم را به زنگیان بخشید.

در این هنگام آن گروه به شهر هجوم بردند، و دختر علوی از اهالی بصره را گرفتند و خواستند تعدی به عفتش کنند، برقعی هم آنان را از این کار زشت باز نداشت.

آن دختر جوان چون چنین دید گفت:

ای پیشوا مرا از دست زنگیان بستان، تا دعایی به تو بیاموزم که هیچگاه شمشیر بر بردن تو اثر نکند.

برقعی دختر را پی خود خواند و گفت: آن دعا را به من بیاموز دخترک گفت:

تو اول شمشیرت را با تمام قدرت بربدن من آزمایش کن، تا چون بر من کارگر نشد یقین کنی به سبب این دعا است و قدر آن را بدانی.

رقعی از جا برخواست و شمشیر خود را با شدت هر چه تمام بر بدن آن دختر فرود آورد. و آن دختر در آن حال بیفتاد و دیده از جهان فروبست.

رهبر زنگیان از کار خویش پشیمان شد و دریافت که مقصود آن دختر حفظ عفت و پاکدامنی بوده و بدین ترتیب خواسته خود را از بی حرمتی محفوظ نماید2 !

فصل ششم: آیا ارواح با ما سخن می گویند؟

68- حکایت مرحومه بانو ملوک در خواب خبر دادند که شوهرش به زیارت قبرش نمی آید!

مرحوم بانو ملوک، دختر مرحوم عالم متقی حاج محمد مستقطی پس از مرگ در عالم خواب خبر داد که شوهرش هر وقت وارد نجف می شود، به زیارت قبر او نمی رود که واقعیت نیز چنان بود که آن مرحوم در خواب خبر داد.

خاله ی مولف کتاب«مردگان با ما سخن می گویند» بانو حلیمه شاه عبدالعظیمی همسر مرحوم حاج محمد خلیلی نجفی- که نزد مولف کتاب فوق الذکر از موثق ترین زنان و محبوب ترین خویشان است چنین نقل می کند که:

بعد از تولد چهارمین دخترم، از این بابت غمگین شدم، شبی در عالم خواب دیدم که ملوک خانم نزد من آمد و مرا بوسید و گفت:

خاله، چرا دل تنگی؟ برای دیدن تو آمده ام. مهم سلامتی است (یعنی مهم سلامتی نوزاد است که نقصی در خلقت او نباشد یا سلامتی مادر از وضع حمل و عوارض آن» غیر از این، شایسته که انسان دل تنگ شود، زیرا پسر و دختر هر دو از نعمتهای و مواهب الهی بوده و شایسته شکر و قدردانی می باشد.

خدای تعالی می فرماید:(و غسی ان تکرهواشیئاً و هم خیرٌ لکم.) من از او پرسیدم: آیا شوهرت سید رضا- وقتی که به نجف می آید به دیدنت می آید؟ با حسرت جواب داد: هر وقت با همسرش به نجف می آید، از من دیدن نمی کند ولی وقتی تنها وارد نجف می شود، به دیدنم می آید. مطلب را از سید رضا پرسیدم: جواب داد: بلی، چنین است1

1. مردگان با ما سخن می گویند، ص103.

69- دختری بعد از مرگش باعث نجات مادر مریضش شد

در کتاب« از کجا آمده ایم و به کجا می رویم» نویسنده «پرفسورهانس هرلین» و ترجمه شده توسط «آقای احمد مرعشی».

پزشک معروف روسی بنام پرفسور «زاخاروف» یکی از کسانی بود که به وجود روح عقیده نداشت. مع ذلک حادثه ای که در سال 1956م برای او اتفاق افتاد موجب شد در عقیده اش تجدید نظر کند. پرفسور «زاخاروف» تعریف کرده:

روزی در مطبم مشغول ویزیت بیماران بودم. وقتی بیماری اتاقم را ترک کرد، پشت سرش یک دختر جوان زیبا لباس صورتی پوشیده بود قدم به درون گذاشت و از من خواست به عیادت مادر بیمارش بروم.

خواستم به بهانه داشتن مریض عذر بخواهم ولی دختر آن قدر اصرار ورزید که راضی شدم. دختر آدرس مادر بیچاره اش را داد و بعد بدون این که از اتاق بیرون رفته باشد غیب شد.

مهم این که نه منشی من که در بیرون به مراجعین نوبت می داد و نه بیمارانی که در اتاق انتظار نشسته بودند این دختر را ندیده بودند، مع ذلک من با عجله خود را به آدرسی که گرفته بودم رساندم. مادرش بیماری شدید و خطرناک داشت در خانه تنها بود. به هیچ وجه انتظار مرا نداشت. وقتی جریان را برایش تعریف کردم و مشخصات دختر را برایش گفتم، از شدت حیرت خشکش زد و گفت:

آقای دکتر این که شما می گویید باید دختر من باشد. اما دخترم دو روز پیش مرده است و روزی که مرد پیراهن صورتی پوشیده بود1

1. از کجا امده ایم و به کجا می رویم،ص170.

70- بانو مرحوم مسلمه در عالم خواب... موجب تحول و بیداری شوهر کمونیست اوشد

آقای حاج میرزا عبدالله تهرانی از آقای میرزا مهدی آشتیانی به نقل از شخصی که نزد وی مورد اعتماد بود فرمود:

ما رفیقی داشتیم که مادی گرا بود و به مبدا و معاد و معتقد نبود، ولی زن پاک و شایسته ای داشت که ظروف خورد و خوراکش از وی جدا بود (گر چه شرعاً رابط زن و شوهری بین زن مسلمان و شوهر مادی صورت نمی بندد گویا آن زن به موضوع و یا به حکم مساله جاهل بود)

به هر حال، هر سال آن شخص عده ای را دعوت می کرد غذا می دادند، مباشر طبخ غذا همان خانم مومنه بود.

آن زن به لقاء الله پیوست، که آن سال هم از او سور خواستیم. او عذر آورد که: شما مرا نجس می دانید و خانم من که مباشر پختن تدارک مهمانی بود از دنیا رفته است.

گفتم: تو خرج سور را بده، ما خودمان پخت و پز را انجام خواهیم داد، ما که پنج نفر بودیم- خودمان لوازم سور را خریدیم و پختیم.

هنگامی که شام را می کشیدیم، فقیری دم در آمد و کمک خواست.

گفتیم: هر سال، آن خانم در این سفره نصیبی داشت، اکنون- که دست او کوتاه شده است- ما سهم او را به این سائل بدهیم. اما مرد مادی خندید و گفت: خانم مرد و کارش تمام شد، از احسان چیزی عاید او نمی گردد!! اما به سائل چیزی می دهید، بدهید.

به اندازه یک نفر از آنچه که بر سر سفره بود جدا کرده به آن سائل دادیم. بعد شام را خورده همان جا خوابیدیم.

صبح هنوز آن جا بودیم. زنی آمد که دایه آن خانم بود.

به صاحب خانه گفت: من دیشب مرحوم خانم را در خواب دیدم که بسیار شاد بود و از شما اظهار امتنان می نمود و می گفت: شامی که فرستاده بودید خیلی به موقع رسید. چون مهمان داشتم و چیزی هم آماده نداشتیم، این شام روی مرا سفید کرد! آن شخص (مادی) این خواب را که از آن شنید، اشک از چشمش سرازیر شد و گفت: انصافاً حق با شما بود.

من به خطا رفته ام. آنگاه شهادتین بر زبان جاری کرد و اسلام آورد. از قضا به فاصله شش روز به رحمت خدا پیوست2

2. مردگان با ا سخن می گویند:ص110.