صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین0%

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین نویسنده:
گروه: سایر کتابها

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: عبدالله نجاتی نارنجکلی.
گروه: مشاهدات: 88256
دانلود: 3572

توضیحات:

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 90 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 88256 / دانلود: 3572
اندازه اندازه اندازه
صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

فصل هشتم: بانوان خردمند و هوشمند

83- تاثیر پاسخ حکیمانه بانو همسر فخرالدوله به سلطان محمود در تاریخ آمده: در عصر سلنت سلطان محمود غزنوی، همسر فخرالدوله دیلمی، بانوی بسیار توانا و دانشمند و هوشمندی بود، پس از مرگ شوهر، پادشاهی اصفهان و منطقه ری را بر عهده گرفت، پسرش مجدالدوله بزرگ شد، گرچه، پادشاهی به نام مجدالدوله بود، ولی چون ناخلف و بی کفایت بود، مادرش، کشور تحت قلمرو او را اداره می کرد و پادشاهی مجدالدوله در اصفهان و شهر ری، بیش از سی سال ادامه یافت.

سلطان محمود شخصی را نزد آن بانو فرستاد و توسط آن شخص برای او چنین پیام داد:« باید حکومت آن سامان را در اختیار حکومت من بگذاری، در خطبه ها نام مرا ببری و سکه ها به نام من ضرب شود و مالیات به من بپردازی، و گرنه لشگری انبوه و صف شکن به آن سامان بفرستم و حکومت تو را سرنگون کنم» بانو همسر فخرالدوله به پیام رسان سلطان محمود گفت، به سلطان از قول من چنین بگو:

تا شوهرم فخرالدوله زنده بود گاهی فکر می کردم که قصد تصرف دیار ما را می کنی، اکنون که از دنیا رفته و حکومت این دیار به من رسیده فکرم عوض شد و با خود گفتم: سلطان محمود پادشاه بزرگی است، این قدر می داند که نباید به جنگ زنی برود، در عین حال من برای دفاع از حکومت خود آماده هستم، اگر از تو شکست خوردم، برای من عار و ننگ نیست، که گفته اند گریز از پادشاهی مانند تو ننگ نیست، ولی تو از من شکست بخوری، برای تو ننگ بزرگی و برای من افتخار است، در این صورت، مردم تو را سرزنش کنند که از ناحیه زنی، شکست خورده است.

هنگامی که این پیام حکیمانه و پر صلابت به سلطان محمود رسید، از حمله به کشور تحت حکومت آن بانو، خودداری و آنرا از یاد برد و به این ترتیب، هوشمندی، صلابت و کفایت و دانایی بانو، کشور را از تجاوز دشمن حفظ نمود1

1. داستانهای جوامع الحکایات، ص316.

84- من دختر حاتم طائی هستم، یا محمد صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا آزاد کن

چون اسرای قبیله طی را نزد رسول الله آوردند دختری جلو آن حضرت ایستاد که مردم از زیبائی او به تعجب آمدند، چون زبان به سخن گشود مردم از فصاحت او زیبائیش را از یاد بردند، گفت یا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا آزاد کن که من دختر بزرگ قوم می باشم پدرم گرفتارها را نجات می داد، گرسنگان را سیر می کرد، برهنه ها را می پوشانید و حق همسایه را مراعات می کرد، و پیمان خود را محترم می شمرد و حفظ می کرد، و هیچ طالب حاجتی را رد نمی کرد.

من دختر حاتم طائی هستم.

رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمودند: ای دختر اینها که گفتی صفت مومن واقعی است اگر پدرت مسلمان بود او را رحمت می فرستادیم، بعد فرمودند: او را آزاد کنید که پدرش اوصاف کریمه را دوست می داشت، دختر اجازه خواست که حضرت را دعا کند.

حضرت فرمودند: به دعای او گوش دهید.

دختر گفت: «اصاب الله ببرک موقعة و لایعجل لک الی لئیم حاجة ولا سلب نعمة عن کریم الا جعلک سبباً فی ردها علیه»

خدا احسان تو را در موقع و محلش قرار دهد، و تو را محتاج شخص پست نکند، و نعمت هیچ شخص محترم را نگیرد مگر اینکه تو را وسیله استرداد آن قرار دهد1

1. داستانهایی از پدر و مادر، ص128.

85- گذشت و فداکاری همسر حاکم مازندران

همسر حاکم مازندران زنی مسلمه (مومنه و خردمند) بود. سالی برنج مازندران از بین رفته بود و مردم نمی توانستند مالیات بدهند.

(مالیات معینی برای هر استان وضع شده بود که باید حاکم آن استان به حکومت مرکزی می داد)

حاکم استان مازندران موضوع را با خانمش در میان گذاشت و گفت:

امسال چه باید کرد؟ من هم ندارم که مالیات بدهم. به زور هم نمی شود از اینها گرفت زیرا گناه است.

خانم {با سخاوت و کیاست} گفت:

من یک پیراهن مرصع دارم که از پدرم به ارث رسیده است. آن را به عنوان مالیات بفرست.

حاکم مازندران آن را فرستاد. این پیراهن که با دانه هاای جواهر آراسته شده بود، در جلسه مذکور، و بخصوص در چشم پادشاه آن زمان؛ جلوه خاصی کرد.

اما پادشاه چنان کار حاکم و گذشت و فداکاری همسرش خوشش آمده بود، پیراهن را دوباه برگرداند و گفت که من امسال مالیات مازندران را بخشیدم. هم حاکم و هم تمام مازندرانیها خوشحال شدند.

«اما زن حاکم گفت من این پیراهن را دیگر نمی پوشم، برای اینکه چشم نامحرم به آن خورده است»2

2. پند ها و حکایت های اخلاقی، ص70.

86- داستان زن زیرک و هوشمند از اهل بصره

یک آدم متقلبی در بصره ادعا می کرد که من خیلی خوب هستم، ادعایش به جایی رسید که عوام مردم اطراف او را گرفته بودن یکدفعه گفت «چخ چخ» مردم گفتند، چخ چخ یغنی چه؟ گفت که سگی می خواست وارد مسجد الحرام شود من دیدم که سگ الآن وارد می شود، چخ چخ گفتم که وارد نشود، مریدها گفتند عجب آدمی است از بصره می بیند سگی را در مکه می خواهد وارد مسجد شود.

یکی از افراد ساده لوح این جمله را شنید آمد پیش همسرش به او گفت یک مردی آمد خیلی عالیست، احاطه عجیبی دارد امروز سگی را از بصره دیده که می خواست وارد مسجد الحرام شود و سگ را دور کرد که وارد مسجد الحرام نشود، زنش در جواب گفت:

خوب،این آقای به این خوبی را چرا دعوت نمی کنی، این آقا را دعوت کن و وقتی می آید، نه فقط آقا بلکه مریدهای اورا هم دعوت کن، ما هم از نزدیک او را ببینیم.

مرد خیلی خوشحال شد گفت خیلی خوب، آقا را دعوت کرد با مریدها همه آمدند این خانم با عملش می خواهد او را افتضاح کند، لذا سفره را پهن کرد، وقتی سفره را پهن کردند، مرغ بود با پلو مرتب یک مقدار مرغ می گذاشت بشقاب هر نفری و می گفت این را بگذار پهلوی و به این آقا که رسید گفت:

من یک مرغ درسته می خواهم برای آقا بگذارم شاید افراد بدشان بیاید می گویند چرا از آقا بیشتر پذیرایی کرد، من مرغ را می گذارم زیر برنج، مرغ آقا را گذاشت زیر پلو، مرغ دیگران را گذاشت روی پلو، سفره چیده شد، وقتی که آماده شدند برای صرف غذا، این آقا یک نگاهی کرد دید مرغ روی برنج همه هست جز برنج او، فریادش بلند شد که به من توهین کردید بخاطر چی مرا اینجا آوردید به همه مرغ دادی به من نمی دهید؟ زن پشت در بود گفت:« آقایی که از بصره سگ را در مسجد الحرام می بینی چگونه مرغ را زیر پلو نمی بینی؟ از همانجا بلند شد رفت که رفت1

1. پندها و حکایتهای اخلاقی، ص237.

78- داستان شنیدنی خانم ماری (کاشف و دانشمند)

دختری به نام «ماری» در اوایل نوامبر سال 1866م، در «پولند» لهستان دیده به جهان گشود. از لحاظ مادی خانواده آنها به اندازه ای فقیر بود چنانچه دخترشان «ماری» کار نمی کرد، زندگیشان نمی چرخید، نوزده ساله بود که در خانواده یکی از ثروتمندان، به عنوان پرستار نوزاد آنها استخدام شد.

پسر خانواده که جهت گذرانیدن تعطیات به میان خانواده خود آمده بود در برخورد با ماری، عاشق او شد و تقاضای ازدواج کرد.

اما واجه گردید با مخالف شدید والدینش و از این خیال منصرف شد. به دنبال این ماجرا، ماری احساس کرد که فقر مالی ارزش اجتماعی او را پایین می آورد. بخاطر این موضوع، تصمیم گرفت فعلاً در فکر ازدواج نباشد و جهت ادامه تحصیل به پاریس برود.

برای این کار از اندوخته ناچیز چند ساله خود استفاده کرد و در دانشکده علوم دانشگاه سوربن در سال 1891م مشغول تحصیل شد.

دختر دانشجو در پاریس از فقر مالی رنج می برد. زیرا پس انداز ناچیز و شهریه کمی که پدرش می فرستاد، نمی توانست هزینه عادی او را تامین نماید:

به طوری که در فصل زمستان در اتاق بدون بخاری زندگی می کرد و بیشتر شبها به خاطر این که از سرما شدید خوابش نمی برد. به درس خواندن می پرداخت.

وی با این شرایط طاقت فرسا به تحصیل ادامه و در رشته ریاضیات و موزیک، همیشه شاگرد ممتاز بود، بویژه در رشته فیزیک که همیشه رتبه اول داشت و در سال 1893م، به دریافت جایزه مخصوصی از آن نایل آمد.

وی در خانه «پرفسور کونسکی» که هموطنش بود در سال 1894م، با جوانی به نام «پیر کوری» آشنا شد. و چند ماه با هم در یک آزمایشگاه کار کردند. در آنجا بود که «پیر کوری» احساس کرد که این دختر دارای نبوغ و ابتکار فوق العاد است. بدین جهت به او پیشنهاد ازدواج داد و در دوم ژوئیه 1895م، با هم عروسی کردند.

در اول زندگی مشترکشان این دو زن و شوهر فیزیکدان در نهایت فقر به سر می بردند، به طوری که از مال دنیا فقط دو دستگاه دوچرخه داشتند که ماه عسل خود را با آنها به اطراف پاریس رفتند.

اولین فرزندشان در 12 سپتامبر سال 1897م، متولد شده در همان سال بود که ماری، دکترای فلسفه را تمام کرد و به مطالعات فیزیکی خود ادامه داد در سال 1898م، فلزی را کشف کرد و نظر به اینکه علاقه ای که به وطن خود داشت، اسم فلز را «پلونیوم» که از اسم زادگاهش پولند متشکل است- گذاشت.

پایان نامه دکترای خود را با نمره عالی در سال 1903م، به انجام رسانید در همین سال، به دنبال چهل و پنج ماه تلاش و تحقیق، موفق به کشف فلز دیگری به نام «رادیوم» شد که تشعشع نور آن، دو میلیون برابر اورانیوم بود و امروزه، در طب و علوم فیزیکی مورد استفاده قرار می گیرد.

معروف است که در تلاشهای علمی، گاهی وقتها «پیرکوری» نا امید می گردید، ولی همسرش «ماری» او را باز به جستجو و تلاش مستمر تشویق می کرد و به پیروزی امیدوارش می نمود. در سایه این پشتکار و توفیق بود که جایزه نوبل سال 1903 م، نصیب این زن و شوهر گردید.

در اول نوامبر 1904م، ماری به مدیریت فیزیک دانشکده علوم انتخاب شد.

شوهر ماری در 19 آویل 1906، در تصادف با ارابه در گذشت، به جای او، رئیس آزمایشگاه علوم گردید. در سال 1911م، نیز جایزه شیمی نوبل را دریافت کرد.

این زن دانشمند و فیزیکدان که شاید سلامتی خود را به خاطر اثرات رادیوم در بدنش از دست داد، در مقابل آن همه فداکاری و تحیقات علمی حتی «حق کشف» دریافت ننمود و از استفاده مالی خدمات خود چشم پوشید.

«مادام کوری» را پس از مرگ در گورستان »دی سو» کنار قبر شوهرش به خاک سپردند و از نظر علاقه اش نسبت به گل، همیشه یک شاخه گل روی قبرش گذاشته می شود...1

1. زن در آینه تایخف به داستانها از دنیای دختران، ص105.

88- ماجرای حسنیه عالمه با علما دربار هارون الرشید

مفسر کبیر ابولافتح رازی روایت کرده است که در زمان خلاف هارون الرشید مردی بازرگان می زیست که مال و نعمت فراوانی داشت و از مشاهیر بغداد به شمار می رفت و در محبت خاندان عترت و طهارت شهرتی تام داشت. پیوسته ملازم امام صادقعليه‌السلام بود و وظیفه خدمتگذاری آن حضرت را به جای می آورد.

بعد از شهادت آن حضرت، در اثر ظلم و ستم دشمنان، اموال و دارائیهایش را از دست داد و به درویشی و مسکنت افتاد و از اموال دنیا جز کنیزی برایش نمانده بود.

او را وقتی که پنج ساله بود خریده و به مکتب فرستاده بود.

این بانوی خوش شانس مدت ده سال برای کسب علم و معرفت به محضر مبارک امام جعفر صادقعليه‌السلام شرفیاب می شد و قریب بیست سال به مطالعه علوم دینی اشتغال داشت.

چون مشقت فقر و تنگدستی خواجه شدت گرفت، روزی از روزگار نزد کنیزش اظهار شکایت نموده و گفت:

ای حسنیه: تو مانند فرزندم هستی و غیر تو کسی را ندارم، زحمات زیادی برایت کشیده ام تا به این فضائل و کمالات آراسته شده ای، اینک از تو می خواهم که روی فراست چاره ای برایم بیاندیشی، که کارم از هجوم فقر، به رسوایی کشیده است. حسنیه گفت: ای خواجه! به نظر من صلاح در این است که مرا برای فروش نزد هارون ببری و اگر او از بهای من پرسید، بگوئی که صد هزار دینار زر رایج ارزش دارد.

اگر بگوید مگر او چه هنری دارد که بهای سنگین بر او نهاده ای؟

بگو: هنرش این است که اگر تمام علمای عصر حاضر جمع شوند و علوم و مسائل شرعی و دینی با او بحث کنند، بر همه فائق آید و آنها را در بحث مغلوب نماید.

خواجه گفت: حاشا که من چنین کاری کنم. اگر آن ظالم برفضیلت و سیرت نیکویی تو آگاه گردد، در صدد برآید تو را از من بگیرد.

حسینیه گفت: نترس، به برکت محبت اهل بیت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم کسی نمی تواد مرا از تو جدا کند. بر خدا توکل کن که هر چه خیر است خدای متعال برایمان پیش خواهد آورد.

در این هنگام خواجه برخاست و نزد یحیی بن خالد برمکی، وزیر هارون رفت و جریان را همان گونه برای او شرح داد.

یحیی گفت: برو و کنیزت را بیاور.

خواجه با نگرانی به خانه باز گشت.

حسنیه در دربار هارون:

وقتی که خبر به هارون الرشید رسید دستور داد حسنیه را حاضر کنند چون حسنیه به مجلس هارون آمد، نقاب بر چهره داشت. سلام کرد و وارد مجلس شد هارون دستور داد نقاب از چهره بردارد.

چون حسنیه نقاب، برگرفت هارون بی اختیار از جا برخاست و گفت: خواجه او کیست؟

مرد بازرگان پیش آمد.

هارون پرسید: نامش چیست؟ و بهایش چقدر است؟

بازرگان گفت: نامش حسنیه است و بهایش صد هراز دینار طلاست.

هارون بر آشفت و گفت: چرا چنین بهائی سنگین بر او نهاده ای؟

خواجه گفت: از آن جهت که اگر همه علمای زمان جمع شوند و در علوم دینی و مسائل شرعی با او مناظره کنند نمی توانند براو غلبه کنند و او بر همه چیره خواهد شد.

هارون گفت و اما اگر آنها غالب شوند چه؟ دستور می دهم گردنت را بزنند و کنیزت را تصاحب خواهم کرد.

حسنیه چون خواجه را آشفته و مضطرب دید گفت: ای خواجه!

غصه نخور و نگران مباش، انشاء الله به برکت رسول الله و اهل بیت او- صلوات الله علیهم و اجمعین- مغلوب نخواهم شد.

آغاز پرسش

هارون رو به کنیز کرد و پرسید: چه مذهبی داری و بر کدام دینی؟

حسنیه گفت: دین مبین رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مذهب اهلبیتعليه‌السلام

هارون گفت حسنیه! خلیفه و وصی رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که بود؟

(حسنیه! متوجه بود که حاکمان جبار با منطق و عقل سر سازش ندارند!) گفت : ای خلیفه! دستور ده علما حاضر شوند تا آنچه گفتنی است بگویم، اگر در دین و مذهب من ایراد و با سخنی داشته باشند، جواب آنها را بدهم.

هارون دریافت که او مذهب اهل بیتعليه‌السلام است، وزیرش یحیی را خواست و به او گفت: این کنیز بر مذهب ما نیست، بگو او را بکشند.

وزیر گفت: اما او ادعای بزرگی کرده است، اگر چنانچه علما مغلوب او شدند، در این صورت رعایت حق او بر خلیفه واجب خواهد بود، زیرا کنیزی که بر جمیع علما فایق آید، کشتن او سزاوار نیست.

هارون از این سخن خوشش آمد و دستور داد علما و فقهای بغداد را که رئیس و بزرگ آنها ابویوسف بود حاضر کردند.

شافعی نیز در آن هنگام در بغداد بود و با وجود اختلافی که با اابویوسف قاضی داشت، به آن مجلس آمد.

حسنیه نقاب بر او کشیده در برابر ایشان نشست.

چون علما از مذهب او سوال کردند، بدون هیچ ترسی اظهار کرد که بر مذهب و محبت اهل یتعليه‌السلام است. پس با آنان به مباحثه و مناظره و مجادله پرداخت و آیات قرآن و احادیث نبویصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به گونه ای تفسیر و تاویل می نمود که کسی را یارای مقابله با او نبود.

هارون که اوضاع را چنان دید، برآشفته شد و دستور داد ابراهیم بن خالد عونی را سریعاً به مجلس آورند چرا که داناترین علمای بصره بود و چهارصد تن از علمای آن روزگار در بصره در درس او حاضر می شدند.

زمانی که فرمان به والی بصره رسید، او بی درنگ ابراهیم بن خالد را برشتری رهوار سوار کرد و به همراه فرستاده خلیفه به دارالخلافه بغداد فرستاد.

ابراهیم چون به بغداد رسید، به هارون گفت تا همه علمای بغداد را حاضر کنند. دولتمردان و بزرگان ممالک دیگر هم که از اطراف آمده و در بغداد جمع شده بودند نیز در داراخلافه حاضر شدند.

برای ابراهیم بن خالد، کرسی زرین نهادند، و حسنیه را آورده و حقیرانه در جایگاه تماشاچیان نشاندند.

حسنیه بی اعتنا به جلال و جبروت مجلس پیش رفت و مقابل ابراهیم بن خالد نشست.

هارون به حسنیه اشاره کرده که مباحثه را آغاز کند.

حسنیه رو کرد به ابراهیم گفت:

آن ابراهیم خالد که صد جلد از الیفات اودر بین دانشمندان معروف است و به عداوت و دشمنی با علی بن ابی طالبعليه‌السلام افتخار می کند تو هستی؟

در این هنگام ابراهیم برآشفته و گفت: مرا مسخره می کنی؟ و رو به اهل مجلس کرد وگفت:

مرا با کنیزی هم بحث کردی چه معنا دارد؟ این کار موجب بی ارزش شدن علم و اهانت به علماء و دانشمندان است. یحبی برمکی، وزیر هارون خندید و گفت:

ای ابراهیم این سخن از تو که اهل فضل هستی بعید است. مگر این کلام بزرگان دین نیست که «انظر الی ما قال و لا تنظر الی من قال».

حسنیه گفت: ای ابراهیم! بتوفیق خدای تعالی در همین مجلس تو را از این کرسی زرین به زیر خواهم کشید. ابراهیم چون فهمید حسنیه می خواهد حقیقت مذهب اهل بیتعليه‌السلام را بر هارون روشن گرداند، گفت:

چون من از راه دور آمده ام حق تقدم با من است و من باید سوال آغاز کنم.

حسنیه گفت: بسیار خوب شما مقدم باشید و از هر چه می خواهید بپرسید ابراهیم همواره سوال کرد وحسنیه با فصاحت تمام پاسخ می گفت و اشکالات وی را بسیار زیبا و متین جواب می داد و قاطعانه رد می نمود بطوری که حاضرین از سخنان او حیران مانده بودند.

حسنیه گفت: من تا به حال هشتاد و سه سوال ابراهیم را جواب دادم، اگر اجازه دهید من نیز یک مساله از او بپرسم.

هارون گفت: هر چه می خواهی بپرس.

حسنیه گفت: ای ابراهیم! پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که از دنیا رفت آیا برای خود وصی تعیین کرد یانه؟

ابراهیم گفت: وصی تعیین نکرد!!

حسنیه گفت: آیا این عمل پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درست بود یا خطا؟ و آنچه خلفا در سقیفه بنی ساعده انجام دادند چطور؟ خطا بود یا صحیح؟ ای ابراهیم! پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را خطا کار می دانی یا اصحاب را؟

ابراهیم از جواب درماند، چون اگر می گفت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خطا کرده، دین و شرع را ناقص تلقی نموده، و اگر می گفت خلفا خطا کرده اند، موجب بطلان مذهب خود و اثبات مدعای حسنیه می شد.

حیرت زده سر در گریبان فرو برد و ساکت ماند.

حاضرین در مجلس خندیدند و او را سرزنش کردند که چگونه با آن همه ادعای علم و دانش از جواب کنیز عاجز مانده است.

مناظرات و مباحثات ادامه پیدا کرد کار به جایی رسید در محضر هارون و حاضران در مجلس علمایی مانند ابراهیم و ابوایوب شافعی و عده ای از علماء به یکباره برخاستند خواستند حسنیه را بکشند که با وساطت یحیی بن خالد برمکی هجوم آنها خنثی شد.

چون یحیی بن خالد برمکی ایشان را دید، نزد هارون برخاست و گفت: تو امروز در جای رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته ای. کنیزی، علمای زمان را محکوم نموده و جملگی از پاسخ به او عاجز گشته اند

و می خواهند با ظلم و تعدی در مجلس تو به او آزار برسانند و او را بکشند، اما شما ساکت نشسته ای؟

هر یک از امراء نیز به طرفداری از حسنیه کلماتی به هارون گفتند و پسر عموی هارون به سوی ابراهیم بن خالد عونی و علماء شمشیر کشیده قصد دفاع از او را نمود پس همه دست از حسنیه کشیده و به جای خود نشستند.

چون در دل حسنیه آتش محبت به اهل بیتعليه‌السلام برافروخته شده و بر مسند فصاحت و بلاغت تکیه زده بود پیوسته و بی پروا در رد مذهب مخالفان عصمت طهارت اهل بیتعليه‌السلام برهان اقامه می نمود.

در پایان ماجرا و ایمان آوردن بسیاری از مخالفان، یحیی بن خالد رو به حسنیه کرد و گفت: شما در اثبات حقیقت مذهب خود هیچ کوتاهی نکردید و آن را ثابت نمودید، در آن روز چهار صد نفر مذهب خود را تغییر داده و مذهب اهل بیتعليه‌السلام انتخاب کردند، و هارون از آن روز دیگر به ظاهر متعرض سادات و شیعیان نمی شد و دستور داد دوباره خلعتهای فاخر به حسنیه دادند و او را طلبید، آهسته به وی گفت: هر کجا می خواهی باش اما از این شهر برو، مبادا به تو صدمه ای بزنند.

پسر عموی هارون که از محبان خاندان اهل بیتعليهم‌السلام بود و همه آنهای که محبت این خاندان داشتند، به حسنیه عطایا و بخششها نمودند و ابراهیم و سایر علمای اهل سنت شرمنده و روسیاه در حالی که مردم آنها را مسخره می کردند از مجلس هارون بیرون آمدند.

حسنیه با خواجه خود و عده ای زیادی پنهانی از بغداد بیرون رفتند و متوجه مدینه طیبه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شدند و خود را به خدمت حضرت ثامن الحجج امام علی بن موسی الرضاعليه‌السلام رساندند1

1. اقتباس از کتاب حسنیه درابرهارون، مولف شیخ البوالفتح رازی، مترجم اقای ابراهیم ایترآبادی.

فصل نهم: عنایت شدگان

89- حکایت زن فقیر بیابانی که با کرم امام حسن و امام حسین عليه‌السلام ثروتمند شد

ایام حج فرارسیده بود. امام حسن و امام حسینعليه‌السلام و عبد الله بن جعفر به همراه قافله ای جهت انجام اعمال حج، مدینه را ترک کردند.

در بین راه از قافله عقب ماندند و آن را گم کردند خرج و خوراک آنها نیز با قافله بود، تشنه و گرسنه شدند و چیزی نداشتند بخورند، به سراغ خیمه ای که در آن بیابان به چشم می خورد رفتند، پیرزنی را در آنجا یافتند. به او گفتند: ما تشنه هستیم آیا نوشیدنی در نزد تو هست؟.

زن گفت: فقط گوسفندی دارم که می توانید آن را بدوشید و از شیر آن استفاده کنید. آنها از شیر آن گوسفند نوشیدند، سپس گفتند: ما گرسنه نیز هستیم، آیا غذایی نزد تو هست؟ زن گفت: همان گوسفند تنها دارای من است سر ببرید تا برایتان غذا بپزم.

یک نفر از آنها برخاست و گوسفند را ذبح کرد و پوست آن را کند و پیرزن غذا پخت و آنها خوردند و برخاستند تا بروند، به هنگام خداحافظی گفتند: ما از طایفه قریش هستیم، اگر از سفر حج سالم مراجعت کردیم، تو نزد ما بیا تا نیکی تو را جبران کنیم. این را بگفت و رفتند.

چیزی نگذشت که شوهر آن زن به خیمه بازگشت و زن جریان مسلمانان و ذبح گوسفند را برای او تعریف کرد، مرد عصبانی شد گفت: چرا گوسفند مرا برای عده ای که نمی شناختی کشتی؟

مدتی از جریان گذشت. فقر و تنگدستی آن زن و مرد را آزار می داد تا این که سرانجام مجبور شدند به مدینه روند تا سر و سامانی به زندگی خود دهند.

وارد مدینه به حفر چاه و جاری کردن آب مشغول شدند و مزدی که می گرفتند زندگی می گذراندند. روزی آن پیرزن از کوچه ای عبور می کرد امام حسنعليه‌السلام جلوی در خانه اش نشسته بود و او را شناخت، ولی پیرزن آن حضرت را نشناخت.

حضرت غلام خود را دنبال آن زن فرستاد، آن زن خدمت امام آمد به او فرمود:

آیا مرا می شناسی؟ زن گفت: نه، حضرت فرمود: من مهمان آن روز تو هستم از گوسفندت برای ما غذا فراهم کردی! زن گفت: ولی من به یاد نمی آورم.

حضرت فرمود: مانعی ندارد، اگر تو مرا نمی شناسی من تو را می شناسم.

آنگاه دستور داد و هزار گوسفند برای او خریداری کردند و هزار دینار هم پول نقد به او داد، و او را با غلامش خدمت امام حسینعليه‌السلام فرستاد.

امام حسینعليه‌السلام به زن فرمود:

برادرم حسن چقدر به تو کمک کرد؟

زن گفت: هزار دینار، هزار گوسفند، امام حسینعليه‌السلام نیز امر کرد همان مقدار به او کمک کردند.

سپس او را با غلام خود به منزل عبدالله بن جعفر فرستاد، عبدالله گفت: امام حسن و امام حسینعليه‌السلام چقدر به تو کمک کرده اند؟ زن گفت: روی هم دوهزار دینار و دو هزار گوسفند.

عبدالله دستور داد دوهزار دینار و دو هزار گوسفند به او دادند، سپس گفت: اگر اول نزد من آمده بودی آن دو بزرگوار را به زحمت نمی انداختی ( و همه این مقدار را من به تو می دادم) زن با آن همه اموال و ثروت نزد شوهر خود باز گشت.1

1. عاقبت بخیران عالم، ص50.

90- «خانم سالخورده ای از اهل خراسان از کرامت شیخ نخودکی می گوید»

آیت الله حاج شیخ حسن علی نخودکی اصفهانی متولد 1297 هجری شمسی است و قبر او در کنار بارگاه ملکوتی حضرت علی بن موسی الرضاعليه‌السلام می باشد.

ایشان از علمای عامل و دانشمندان خطه خراسان می باشد که داستانهای بسیاری از عجایب کارهای او و انفاس قدسی اش نقل شده و پیوسته بیماران و گرفتاران با مراجعت به ایشان به نتایج مطلوب نائل می شدند. یک هفته پیش از وفاتش خبر می دهد که «من یک شنبه هفته آینده می میرم و این هفته را با وساطت حضرت رضاعليه‌السلام مهلت گرفته ام، تا وصایای خود را تکمیل کنم، و یک شنبه آینده اش هم از دنیا می رود1

حکایت پیرزنی که از اهالی خراسان بوده، ایشان می گفتند گاوی داشتم که ابتداء شیر بسیار می داد، اما رفته رفته شیرش رو به کاستی گذاشت.

به خدمت حاج شیخ حسنعلی اصفهانی که در آن هنگام در جا غرق (از ییلاقات مشهد مقدس» مشغول ریاضت بودند، رفتم و ماجرای گاو را برای ایشان نقل کردم. فرمودند: فردا صبح پیش از آنکه گاو را بدوشی مرا خبر کن.

روز دیگر بنا به وعده آمدند و ایستاد و دست مبارکشان را بر پشت گاو می کشیدند. من مشغول دوشیدن شیر شدم، آن قدر شیر آمد که دلو گاو دوشی پر شد.

آنگاه فرمودند: بس است؟ عرض کردم: آری و بعد از آن هم هر روز دلو خود را از شیر آن گاو پرمی کردم2

1. علمای ایران در شهرهای آذربایجان، ج1، ص177.

2. نشان از بی نشان ها، ج1، ص58.

91- «خانم مسیحی مذهبی از دم عیسای حاج شیخ نخودکی اصفهانی (ره) تعریف می کند»

مولف کتاب «نشان از بی نشانها» می گویند یکی از دوستان موثق می گفت:

در روز فوت مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی(ره)، زنی مسیحی در مسیر جنازه به سر و سینه خود می زد و شیون می کرد، گفتم: مگر تو مسیحی نیستی؟ آخر این مرد، روحانی مسلمان است.

گفت: این دو دخترم که با من هستند، چندی قبل، به مرضی دچار شدند که هر چه مداوا کردیم سودی نداد. حتی پزشکان بیمارستان آمریکائی نیز این دو را جواب کردند.

باری رفته رفته، بیماریشان سخت تر شد و به حال جان کندن افتادند. بانوی همسایه که زنی مسلمان بود، چون حال مرا دید گفت: برای شفای بیماران خود، به قریه «نخودک» برو و از حاج شیخ حسنعلی اصفهانی که دم عیسای دارد کمک بخواه.

بیا چادر مرا بر سر کن و به آنجا برو و از روی استیصال چادر او را بر سر کردم و پرسان پرسان به آن ده که محل سکونت حضرت شیخ بود رسیدم، دیدم که جلو در خانه نشسته و گروهی از حاجتمندان، اطرافشان را گرفته اند. من هم بدون آنکه مذهب خود را اظهار کنم، پریشانی خود را عرضه نمودم، فرمودند: این دو انجیر را بگیر و به آن زن همسایه که مسلمان است بده تا با وضو آنها را به دختران تو بخوراند.

گفتم: قادر به خوردن چیزی نیستند. فرمودند: در آب حل کنند و به ایشان بدهند. به شهر بازگشتم و انجیرها را به آن زن مسلمان دادم و او نیز وضو بساخت و آنها را در آب حل کرد و در دهان دختران بیمار من ریخت.

ناگهان پس از چند دقیقه چشم گشودند و شفا یافتند.

آن چنین مردی از میان ما رفته است.1

1. نشان از بی نشانها، ج1،ص82.

92- داستان متوسل شدن زن ارمنی به حضرت ابوالفضل عليه‌السلام

مولف کتاب «توسلات یاراه امیدواران» ص136، نوشته است: ثقة الاسلام آقای شیخ رضا قاضی، از ثقات اهل منبر و تریل تهران است، در مجمعی که متعلق به آقایان اهل منبر بود تعریف کرد: روزی در یکی از خیابانهایی که ارمنه در آن مسکن دارند می گذشتم. در این حال زنی که لچک بر سر داشت درب خانه اش ایستاده بود به من سلام کرد و به دنبال آن گفت: آقا شما روضه می خوانید؟ بعد از آنکه جواب مثبت دادم، گفت: بفرمایید.

من به داخل خانه رفتم. وی مرا به اطاقی راهنمایی کرد و صندلی گذاشت و اظهار داشت که متوسل به حضرت ابولافضلعليه‌السلام شوید.

روضه مذکور خوانده شده در هنگام خداحافظی مرا برای چهار روز متوالی دعوت کرد و در تمام روزها نیز متوسل به حضرت ابوالافضلعليه‌السلام بود. روز پنجم پاکتی به عنوان حق القدم به من داد.

وقتی که به در خانه آمدم و محتوی پاکت را شمردم، متوجه شدم مجموعاً 486 ریال بود! از اینکه 450 یا 500 ریال نداد، تعجب کردم.

فکر می کردم این پول خورد چرا؟ روزی اتفاقاً از همانجا می گذشتم، همان زن را در همانجا ایستاده دیدم. می خواستم از چگونگی آن پول بپرسم، اما در عین حال شرم مانع من بود، ولی آن زن از حالات من متوجه شد که با او حرفی دارم، نزدیک آمد، بعد از سلام گفت:

آقا پول شما کم بود گفتم: نه، اما از شما می پرسم چرا 486 ریال دادید و 450 یا 500 ریال ندادید؟

گفت: ما ارمنی هستیم. شوهرم کاسب است. برای اینکه شکستی به کارمان وارد نیاید به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام متوسل شدیم و در منافع کسب و کارمان آن حضرت را شریکت دادیم و هر سالی یک مرتبه حساب می کنیم، آنچه سهمیه حضرت ابوالفضلعليه‌السلام می شود یا آن برای حضرت پنج روز روضه خوانی می گیریم حساب امسال حضرت ابوالافضلعليه‌السلام همان بود که تقدیم شد!1

1. چهره درشان قمربنی هاشم ابوالفضل العباسعليه‌السلام ، ج1، ص545.

93- قضیه سخاوت مادر حاتم طائی به نام «عتبه»

مادر حاتم طائی«عتبه» دختر عفیف بن عمر و بن عبد القیس نام داشت. اوسخاوت و بخشندگی عجیبی داشت، به طوری که گاهی همه اموال خود را به افراد مستحق می داد.

زمانی برادران او، وی را از تصرف در اموال ممنوع نمودند و به او گفتند: اسراف می کنی و باعث تلف شدن اموال می گردی، مدت یک سال هیچ اموالی را در اختیار او نگذاشتند، بعد از یک سال با خود گفتند: او رنج تهیدستی و فقر را چشیده، دیگر اسراف نمی کند، یک گله شتر به او دادند تا او از آن شتران بهره مند گردد در این میان زنی از قبیله «هوازن» که قبلاً از بخشش های مادر حاتم بسیار بهره مند شده بود نزد او آمد و در خواست کمک کرد، مادر حاتم همه یک گله شترها را به او بخشید و گفت: در مدت یکسال به قدری تلخی و رنج تهیدستی را چشیدم که با خود عهد کردم، هر چه به دستم آید، نسبت به سائلان دریغ ننمایم و هیچ درخواست کننده از در خانه ام محروم نسازم.»2

2. داستانهای جوامع الحکایات، ص242.