صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین0%

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین نویسنده:
گروه: سایر کتابها

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: عبدالله نجاتی نارنجکلی.
گروه: مشاهدات: 88254
دانلود: 3572

توضیحات:

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 90 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 88254 / دانلود: 3572
اندازه اندازه اندازه
صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز  درباره جن و حور‌العین

صد زن صد داستان.همراه با داستانهای واقعی: و شگفت‌انگیز درباره جن و حور‌العین

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

94- داستان زنی که به مقام رضای الهی رسید

روایت شده که روزی حضرت عیسیعليه‌السلام در مناجات به خداوند سبحان عرض کرد خدایا میخواهم یکی از دوستان خود را به من معرفی کنی. خطاب رسید. به فلان جا برو که آن جا از دوستان ما زندگی می کنند: حضرت به آن مکان رفت پیرزنی را دید که نه چشم دارد و نه دست و پای (سالم) و حشرات به بدن او چسبیده اند.ذکر زبانش الحمد الله علی نعمائه و الشکر علی آلانه بود حضرت از حالت آن زن تعجب کرد نزدیک رفت و به او سلام نمود. زن گفت:

علیک السلام یا روح الله. فرمود: ای زن تو هرگز مرا ندیده ای چگونه نام مرا بر زبان جاری می کنی؟ گفت: آن دوستی که تو را به سوی من فرستاده، تو را نیز به من معرفی کرده است.

حضرت فرموده: تو نه چشم داری و نه دست و پای(سالم). پس برای چه به این شکر الهی مشغول هستی؟ عرض کرد: الحمد الله دلی ذاکر، زبانی شاکر، تنی صابر دارم و خدا را شکر می کنم چون که هر چه وسیله معصیت بوده از من گرفته اگر چشم داشتم ممکن بود به نامحرم نگاه کنم و اگر دست داشتم با آن لقمه حرام می خوردم و اگر پای سالم داشتم از پی لذات نامشروع میرفتم.

این نعمتهایی که به من داده و به هیچ کس نداده است.

حضرت فرمود: چه کسی در این مکان بر تو رسیدگی می کند؟

عرض کرد آن کسی که هفت آسمان به او تعلق دارد.

فرمود: آرزوی تو در این عالم چیست؟ گفت: دختری دارم که به حد بلوغ رسیده و او گاهی دل و فکرم را مشغول می کند و از یاد خدا غافل می شوم. از حق تعالی می خواهم که این مشکل را حل کند تا دل و فکرم همیشه به یاد آفریدگار هستی باشد.1

1. روایتها و حکایتها، ص163.

95- حکایت بهشت نرفتن صفیه بن المطلب

روایت است صفیه بنت المطلب، عمه حضرت رسول اکرم روزی به خدمت آن حضرت شرفیاب شد در حالیکه پیری او را فراگرفته بود گفت: یا رسول الله! دعا کن تا من به بهشت بروم، حضرت رسول اکرم از باب مزاح فرمودند: زنان پیر به بهشت نخواهند رفت.

صفیه از مجلس خارج شد در حالی که می گریست حضرت تبسم کرد و فرمود: به او خبر دهید که زنان پیر جوان می شوند آنگاه به بهشت می روند و این آیه مبارکه را قرائت فرمود:« انا انشاءنا هن انشاء فجعلنا هن ابکاراً» 2

بدرستی که ما بیافریدیم زنان را در دنیا آفریدنی، پس خواهیم گردانید ایشان را دختران بکر و دوشیزه در آخرت که ایشان را به بهشت درآریم 3

2. داستان زنان، ص228.

3. واقعه/34.

فصل دهم: عجایب حس ششم، قدرت شعور باطن یا ضمیر ناخودآگاه

96. «خانمی گرامی به نام زری احساس درد شدید خویش را از تهران به سیستان به مادرش منتقل کرد»

آقای مهندسی غلامرضا اربابی در کتاب عجایب حس ششم می فرماید:

خانم معلمی که دبیری نمونه در عین حال بسیار زحمت کش است، مدتی بود به دست درد شدیدی مبتلا شده بود.

درد عجیبی بود و عکس برداری چیزی را نشان نمی داد، چه غم افزاست دردی که درمانش دیده نشود- خودش تعریف می کرد که شبی از درد مستاصل شده بودم.

بی اختیار به گریه نشستم، و مدام به این مساله فکر می کردم که اگر مادرم که هم اکنون در سیستان است، در تهران بود، به من کمک می کرد.

سیل اشک روان بود، گریه سبکم می کرد ولی از شدت درد نمی کاست برخاستم و به خانه برادرم رفتم.

برادرم دلش به حال من سوخت، مرا در آغوش گرفت و به من دلداری داد که چیزی نیست خوب می شود، زن برادر آمد گفت امشب نزد ما باش و به شوهرت هم زنگ می زنیم بیاید اینجا، چرا که دستت درد می کند و نمی توانی چیزی تهیه کنی.

هنگامیکه این جمله را زن برادرم با تمام خلوص ادا می کرد، همه بی اختیار گریه می کردیم، و من در کمال ناامیدی زمزمه می کردم که اگر مادر تهران بود کمک بزرگی به حال من بود- این ماجرا غم انگیز درست یک ساعت بود که ادامه داشت- صدای زنگ تلفن برخاست»

برادرم گوشی را برداشت، مادرم از زاهدان زنگ می زند، از چند قدمی تلفن فریاد مادرم را به وضوح می شنیدم، که می گفت: درست من یک ساعت است دارم با تهران تماس می گیرم، و به هر کجا زنگ می زنم زری را پیدا نمی کنم.

حواسم برایش خیلی پرت شده، و مجال نمی داد که برادرم به او بگوید چه شده.

به هر مشکلی بود اشکهایم را پاک کرد سینه ام را صاف کردم و خواستم نشان بدهم که چیزیم نیست.

ولی نبود برسر آتش میسرم که نجوشم، سرانجام اشک مجال نداد و مادر از پشت تلفن به وجود ناراحتی من پی برد.

مدام این جمله را تکرار می کرد که بی خود نبود یکی دو ساعت است که بی تاب بودم می دانستم که اتفاقی برای تو افتاده است!!1

امروزه روانشناسان این طریق انتقال احساسات و عواطف را راه دور راه «تله پاتی»2 «ارتباط مغزها» می گویند.

آقای شعبان طاوسی «کابوک» می گویند:

«تله پاتی» ها فیما بین اقوام و خویشاوندان نسبی و خانوادگی نزدیک به نسبت بسیار زیادتری صحیح است تا اشخاصی و افرادی که هیچ قرابت نسبی یا سببی ندارند، امواج تله پاتی فرزند مریض در بیمارستان فوق العاده سریع، عالی و صحیح به مادر می رسد. همینطور خواهرن برادران، نامزدها، عاشق و معشوق ها، زن و شوهر ها که رابطه عاطفی دارند. به نسبت بسیار زیادتری بین آنها تله پاتی برقرار می شود3

1. عجاب حس ششم، ص33.

2 tele pathie فرهنگ صبا

3. دنیای دوم «هیپنوتیزم»، ص211.

97- «بانوی گرامی مادر مهندس اربابی با قدرت تله پاتی احساس کرد. که برای رفیق پسرش مشکلی پیش آمده»

آقای مهندس غلام رضا اربابی در کتاب عجاب حس ششم می گویند: دوستی داشتم که از دوران دبیرستان همکلاس بودیم روزها و شبها مختلف من در خانه اوبودم و بالعکس او در خانه ما بود.

مادر من او را و مادر چون پسرشان دوست داشتند. گاهی از دوست برای انجام دستوری که پسر زیر بار نمی رفت استفاده می شود و کار بدلخواه انجام می گرفت. این باعث شده بود که دوست من با مادرم یک رابطه عاطفی تنگاتنگ برقرار کرده بود و من با مادرم دوستم. بدان می ماند که دو برادر دو مادر داشتند!!

ما با هم دیپلم گرفتیم به دانشگاه رفتیم، دوست من سال دوم دانشگاه ازدواج کرد. وقتی فارغ التحصیل شد دو تا بچه داشت.

کاری در مشهد پیدا کرد و دست زن و بچه اش را گرفت و به مشهد رفت.

چند سالی از این ماجرا گذشت، سر شب وارد خانه شدم که به اطاقم بروم از مستخدم پرسیدم مادر کجا هستند؟ گفت در اطاق خودشان نماز می خوانند.

هنگامیکه از مقابل اطاقشان رد شدم در باز بود روی سجاده نشسته بودند و پیدا بد که نمازشان تمام شده- برای ادای احترام وارد اطاق شدم، سلام کردم، برخلاف انتظار، بابی اعتنایی خاصی بی اختیار بجای جواب سلام، گفتند: پسر چرا تو اینقدر بی عاطفه ای؟ گفتم مادر چه گناهی از من سر زده؟ گفتند: بله نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار.

گفتم مادر کدام نو؟ گفت عزیزم همان دوستان جدیدت را می گویم که من آنها را نمی شناسم و باعث شده که یادی از دوستان واقعی و قدیمیت نکنی...!! اصلاً نمسی پرسی کجا هستند؟ چه بر سرشان آمده.

به هیچ وجه مجال نمی دادند که من بپرسم کی؟ چی؟ کجا؟ و چرا؟ من از مادرم تا بحال چنین حالت و رفتای ندیده بودم.

با توجه به احترامی که برای ایشان قائل بودم و با وضعی که ما هم اکنون با آن مواجه بودیم، نمی دانستم چه باید بگویم و چه باید بکنم اطاق ساده، سجاده پهن، مقنعه به سر، منظره خاصی بود.

پسر جوانی مقابل مادر ایستاده، مادری با تمام وجود بسوی خدا، کی جرات داه بگوید که مادر بیهوده سخن می گوید و یا خدای ناکرده می خواهد به کسی توهین کند!!

چرا اینقدر از خود بی خود است؟ و چرا مجال فکر کردن و روشن شدن مطلب را نمی دهد.

باز دوباره خودم را جمع کردم با قوت قلب بیشتری گفتم آخر، مادر... باز مجال نداد، عزیزم، پسرم، نور چشمم، دوستی گفتن- معرفتی گفتن- انسانی گفتن!! مادر جان من، اصلاً نمی دانم شما چتان شده، اجازه بدهید بپرسم که چه اتفاقی افتاده، منظورتان چیست؟

فلانی دوست تو نبود؟ چرا؟ مادر بود. شب و روز با هم نبودید؟ چرا مادر بودیم، هیچ می پرسی که کجا است؟ چه می کند؟ شاید به تو احتیاج داشته باشد!!!

مادر چه شده که حالا درست در این موقع به یاد این موضوع افتاده ای و هیچوقت هم اینقدر یک مطلبی را پی گیری نمی کردید!!

من خسته از راه رسیده هم انتظار حرف و حدیثی را نداشتم، با لحنی ملتمسانه گفتم آخر مادر جان به... صدای زنگ « برخاست، مادر بدون توجه به من مستخدم را صدا کردند و به او گفتند که در باز کند. در باز شد... از طبقه پایین فریاد زد خانم آقای فلانی است!!!

بله او کسی جز همان دوست از یاد رفته نبود که مادر در مورد او با من سخن می گفتند!!

پله ها را دو تا یکی کرد و خودش را به اطاق مادر رساند.

من و مادرم مات و مبهوت به هم نگاه می کردیم، بطوریکه دوستم یکه خورد رو کرد به من و گفت چرا ماتت برده، بی اختیار او را در آغوش گرفتم، از پشت سرش مادرم را برانداز کردم با گوشه چادرش اشکهایش را پاک می کرد.

مرا رها کرد از مادرم معذرت خواست، و بدون مقدمه من آدرس جدید شما را نداشتم و درست بیست دقیقه که اطراف خانه شما از این و از آن می پرسم تا خانه را پیدا کردم.

مادرم با لبخند شیرینی گفت درسته پسرم من هم بیست دقیقه است که مدام به تو فکر می کنم!!!1

در داستان قبلی به اجمال توضیح داده شد. به علت ارتباط عاطفی و معنوی شدید که میان افراد وجود دارد چنین احساس ایجاد می شود که «تله پاتی» و یا ارتباط مغزها می گویند.

1. عجایب حس ششم، ص28.

98- «حکایت بسیار عجیب بانوی از اهالی لندن خاطرات چند ماهگی را در سنین بزرگسالی به یاد آورد »

آقای شعبان طاووسی «کابوک» در کتاب روانشناسی و «هیپنوتیزم» آورده اند:

خانمی در روزهای آخر بیماری مهلک خویش برای تعبیر آب و هوا از شهر لندن مسافرتی به ییلاق نمود. دختر کوچک چند ماهه اش که هنوز زبان باز نکرده بود، در شهر لندن، ماند ولی مادر بیمار نمی توانست دوری آن طفل را تحمل کند. به علت اصرار زیاد دایه بچه را برداشته، نزد مادر می برد و پس از مختصر ملاقاتی بچه را به شهر برمی گردانند، چند روز بعد بیماری خانم شدت کرده، در همان عمارت یلاقی فوت می کند.

سالها از این واقعه می گذرد، و آن دختر خانم چند ماهه به سن رشد و کمال می رسد و خانم جوانی می شود، و ابداً از خاطره های مربوط به زندگی مادر خود چیزی در نظر نداشت.

اتفاقاً آن خانم مسافرتی به آن ییلاق کرد، همینکه وارد اطاقی شده که مادرش در آنجا مرده بود، ناگاه شروع به لرزیدن و سخت مضطرب و ناراحت شد.

وقتی اطرافیان لرزش و پریشانی او را پرسیدند.

جواب داد بنظرم می آید یک مرتبه در همین اطاق آمده و خانم مریض را دیده ام که روی تخت خوابی افتاده و خیلی ناخوش بوده و در همان حال سر بجانب من آورده و با چشمان پر از اشکی مرا بوسیده است.1

بهتر است قدری در این مورد توضیح داده شود:

اینطوریکه روانشناسان می گویند، انسان دارای دو ضمیر است، یکی ضمیر ناخودآگاه و یا شعور باطن و دیگری ضمیر خود آگاه و یا شعور ظاهر ضمیر ناخوداگاه غیر اختیاری است یعنی عقل و منطق و قواعد اخلاقی اصلاً سرش نمی شود. که بیشترین اعمال انسان در عالم خارج بروز و ظهور می کند از آن سرچشمه می گیرد.

و دیگری ضمیر خود آگاه یا شعور ظاهر که این شهور ظاهر جنبه فرماندهی دارد و از آنجایی که فرمانده باید اطلاعاتی دریافت کند تا بتواند روی آن اطلاعات دستور خود را صادر نماید.

شعور ظاهر اطلاعات را از عالم خارج به وسیله حواس پنجگانه به دست می آورد. شعور عینی در تماس با دنیای بیرون راهنمای شماست.

شما این آگاهی را از پنج حس خود به دست می آورید.

شعور عینی از راه ملاحظات امور خارجی، تجربیات و تعلیم و تربیت چیزهایی را یاد می گیرد. بزرگترین عمل شعور ظاهر تعقل و استدلال است.

ضمیر ناخود آگاه تمام اعمال و خاطرات، تجسمات، تصورات، خاصه دوران کودکی تا انسان بعداً قدرت تمیز پیدا می کند انجام می دهد در این ضمیر حکاکی و ثبت می شود مانند دوربین فیلبرداری می گیرد بایگانی می کند در مواقع مقتضی و سنین بالاتر پخش می نماید و حالا این عمل هر چه می خواهد باشد چه خبر و چه شر هیچ فرقی برای شعور باطن ندارد.

«به عبارت ساده تر شعور باطن یا ناخودآگاهی نیروی بسیار بزرگی است که در اعماق روان ما مخفی است، که بیش از 90 درصد حرکات، رفتار، گفتار، کردار، تمایلات و شهوات را رهبری می کند.»2

با یک مثال، خوب این نکته بسیار اساسی روشن می شود. شعور باطن خود را به شکل باغ بزرگی در نظر بگیرید شما شعور ظاهر باغبان این باغ هستید همه روزه دانه هایی چه از طریق خانواده و مراکز تعلیم و تربیت در دوران کودکی که منفعل می باشید در سنین تمیز به هر مبنی که منتقل می کنید به شعور باطن می باشید که از سنخ همان دانه ها برداشت خواهید کرد!!! در نتیجه این بانو خاطرات و تصورات بایگانی شده در ضمیر باطن دوران خردسالی را در بزرگ سالی به خاطر آورد.

1. روانشناسی «هیپنوتیزم».ص384.

2. اقتباس روانشناسی «هیپنوتیزم»

99- «داستان بانوی اهل انگلستان بدون اینکه شوهر کند و حامله باشد درد شدید زایمان احساس می کرد»

اطلاعات بانوان در شماره 622 در ضمن ترجمه اخبار علمی چنین می نویسد:

دو ماه قبل دختری که در لندن بسر می برد ناگهان احساس ناراحتی کرد.

چنان درد می کشید و حالات او چنان بود که پزشکان تشخیص دادند که درد زایمان است.

او را به یک بیمارستان منتقل کردند، تحقیق بعمل آمد، معلوم شد که شوهر ندارد.

معاینات هم نشان داد که باردار نیست، اما او همچنان در تخت بیمارستان بخود می پیچید و ناله می کرد و سراپای وجودش را نیز عرق سردی پوشانده بود.

چند ساعتی وقت پزشکان را گرفت، سرانجام آرام شد، لبخندی زد و گفت: راحت شدم، نوزاد پسر است!!

پزشکان ابتدا گمان می کردند که با یک دیوانه سروکار دارند ولی پس از تحقق متوجه شدند که آثار دیوانگی در او دیده نمی شود.

کشف بعدی آن که درست در همان زمانی که این دختر در لندن دچار درد شده بود و به بیمارستان می رفت، خواهر دوقلوش که در اتریش و شهر وین ساکن بود دچار درد زایمان گردیده و به بیمارستان مراجعه کرده و بستری شده بود.

بله او شوهر داشت و باردار بود و ظرف چند ساعت پسری بدنیا آورد.1

همانطور که در داستانهای قبلی به اختصار توضیح داده شد.

بنظر می رسد یکی دیگر از موراد که ایجاد «تله پاتی» «ارتباط مغزها» می شود میان دو قلوهاست، چون معمولاً ارتباط عاطفی و روحی شدیدی میانشان وجود دارد، یکی از آنها احساس درد نماید دیگری همان درد را حس می کند.

1. عجایب حس ششم، ص33.

100- خانمی به نام «ماریالازاری» با تلقین و تمرکز فکر در اعضا بدن خود ایجاد زخم کرد و خون جاری شد»

بانویی به نام «ماریالازاری» متولد مارس 1815 در کاپرتیا اغلب در ریاضت ها و عبادت های خود بحال اغماء «خود هیپنوتیزم» می افتاد و ساعات متمادی در جذبه های خود تمرکز (فکر شدید) مستغرق می گشت و فکر خود رابه زخمهای بدن حضرت مسیح متمرکز و متوجه می کرد تا بالاخره زخمهای حضرت مسیح بر پیکرش نمودار شدند و خون از دستها و پاها و پهلویش جای گشت.

روزهای یکشنبه بقدری خون از زخمهایش جاری می شد که تمامی چهره اش را آغشته می کرد، جراحی موسوم به دکتر «دی کلوش» این حال را برای العین مشاهده کرد و گزارش داده است.

با توجه داستان فوق الذکر ملاحظه می فرمائید که تمرکز فکر دارای دو جنبه مثبت و منفی است، در جنبه مثبت باعث معالجه و بهبودی زخمها می شود و در جنبه منفی باعث بیماری و زخم می گردد.1

1. روانشناسی «هیپنوتیزم»، ص343.

بخش دوم: داستانهای شگفت انگیز زنان غیر انسی

1- تقاضای ازدواج زنی از اجنه با مردی به نام عباس

حجة الاسلام آقا سید محمد ابراهیم حسینی (صدر) نقل فرمودند که: من در سال 1374 در روستای کرزان از توابع تویسرکان منبر رفتم:

روز تاسوعا بود. با میزبان خود آقای محمود افشاری برای گردش به صحرا رفتیم، پدری با دو فرزندش را دیدیم که لوبیا قرمز می کاشتند.

بعد از سلام و احوال پرسی، سخن از توجه خداوند بزرگ به بندگان و معجزه ائمه اطهارعليه‌السلام به میان آمده آقای کریمی کرزانی داستانی جالبی را برای ما نقل کرد که:

یکی از بچه ها به نام عباس، فردی است بسیار متدین و دقیق در انجام تکالیف شرعی که با مادر و همسر خود زندگی می کند.

روزی از محل کار خود خارج شده، به سوی منزل می رود. در بین راه صدای دختری به گوشش می رسد که ایشان را با نام صدا می زند، وقتی که برمی گردد، دختری زیبا با قیافه بسیار دلفریبی را مشاهده می کند. آن دختر اظهار می کند: عباس من عاشق تو شدم و در خواست ازدواج با تو را دارم. عباس با شنیدن این کلام در حالی که از اتهام مردم هم هراسان است در کوچه با چنین دختری مشغول صحبت گردیده، گفت: من همسر و مادری در تحت تکلف خود دارم و هیچ گونه توانایی اداره دو همسر و مادر را ندارم. او اظهار می کند که از ما توقع مخارج و غیره را ندارم، بلکه نیازهای مادی شما را هم هر چه باشد برطرف خواهم کرد. عباس می گوید چون نمی خواستم در جایی که مردم متوجه بودند با او صحبت کنم، تا مبادا آبرویم خدشه دار شود، لذا بی اعتنایی کرده و به سوی منزل روانه شدم، وقتی به منزل رسیدم دیدم جلوتر از من آمده و در منزل نشسته است.

گفتم: من تا امروز اصلاً تو را ندیده ام تو چطور ندیده عاشق من شده ای؟ گفت من از طایفه جن هستم، انسان نیستم ولی چه کنم، عاشق و دلباخته تو شده ام، از تو درخواست ازدواج دارم و تمام زندگی ترا تضمین می کنم که با خوشی زندگی کنی.

عباس می گوید او هر چه اصرار می کرد. من مخالفت می کردم تا اینکه گفت: عباس، من می روم، تو تا فردا با مادرو همسرت مشورت کن.

در همین حال مادر و همسرم که نشسته بودند، گفتند:

عباس، گویا تو با کسی صحبت می کنی، ما که غیر از تو کسی را نمی بینیم، من جریان را شرح دادم مادرم گفت:

عباس جن زده نشده باشی؟

آن روز سپری شد، فردا من طبق معمول به دکان رفته، مشغول کار شدم و در وقت همیشگی به خانه برگشتم، وقتی که وارد شدم دیدم باز آن دختر نشسته و منتظر است بعد از سلام و جواب گفت: عباس! با مادر و همسرت مشورت کردی؟ گفتم: دیروز من به تو گفتم من نیازی به ازدواج دوم ندارم و خواهش می کنم که دست از من بردار.

او گفت من در عشق تو بی قرارم و می سوزم، استدعا دارم با من ازدواج کنی و همین طور اصرار می کرد:گفتم:

خلاصم کن من ابداً به ازدواج دوم تن نخواهم داد، باز دیدم رهایم نمی کند، ناچار برای خلاصی خود سیلی محکمی به صورتش زدم.

نگاهی به من کرد و گفت: اگر من چنین سیلی به تو بزنم زنده نخواهی ماند. در همین حال وقتی که از من مایوس شد، یک سیلی به من زد.

دیگر نفهمیدم جریان چه شد، که مادر و همسرم می بینند من نقش زمین شدم، مرا به پزشک می رسانند.

ولی چون کاملاً لال شده بودم، از معالجه من ناامید می شوند. عباس مدت مدیدی با همین حال که قادر به سخن نبود، زندگی می کند که به زیارت ثامن الائمه نائل آید و این آرزو را با اشاره، به نزدیکان خود می فهماند.مادر و همسر و برادر وی که در تهران زندگی می کرد به همراه عباس به مشهد مقدس عازم می شوند و در مسافر خانه ای ساکن می شوند، در یک هفته هر روز به زیارت مشسرف می شوند، لکن نتیجه نمی گیرند، تا روزی در منزل مشغول تهیه غذا بودند و عباس هم

خوابیده بود، می بینند در خواب حرکت می کند و حرف می زند و مرتب می گوید: « آقا جان آقا جان» برادرش صدا می زند که عباس با چه کسی صحبت می کنی؟

یک مرتبه صدای عباس بلند می شود که آقا رفت، چرا نگذاشتید من با ایشان بروم و شروع به گریه کرد، گفت: در خواب جایی را دیدم که بسیار خوش آب و هوا بود و تمام ساکنین آنجا سید بودند و در بین آنها دو آقای بزرگوار تشریف داشتند که هر دو نفر نزد من آمدند و فرمودند ما آمده ایم شفای تو را از خداوند تقاضا کنیم. سوال کردم: این جماعت کیستند؟

فرمودند: همه اینها سیدند و بعد من از یکی از آن افراد سوال کردم:

این دو بزرگوار کیستند؟ گفت: امام رضاعليه‌السلام و امام زمان (عج) در همین حال یک کمربند پارچه ای به من دادند که نصف آن را هم مردم پاره پاره کرده، بردند و نصف آن مانده است. آن دو بزرگوار می خواستند تشریف ببرند، من هم می خواستم با آنها بروم، استغاثه کردم، شما بیدارم کردید و از همان دقیقه عباس شفای کامل خود را باز یافت 1

1. داستانهای شگفت درباره جن، ص42.

2- »زنی از اجنه به نام «عفراء» پیامبر اکرم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اوفرمود چه دیر به ملاقات ما آمدی»

زنی بود از طایفه جن به نام «عفراء» که گاهی به حضور پیغمبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می آمد، و سخنان و احکامی از حضرت یاد می گرفت و به بعضی از افراد قوم خود که از خوبان و صالحان بودند می رسانده و ایشان با فراگیری آن دستورات به دست او مسلمان می شوند.

مدتی گذشت از آمدن «عفراء» خبری نشد. پس از چندی به حضور پیامبر اکرم آمد، حضرت با دیدن او پرسید:

ای «عفراء» در این مدت کجا بودی؟ چرا دیر به ملاقات ما آمدی؟

«عفراء» گفت: در این مدت سفر کرده، به دیدن خواهرم رفته بودم.

حضرت فرمود: خوشا به حال آن دو نفر مومنی که در راه رضا و خشنودی خدا به همدیگر محبت می کنند، زیرا خداوند پاداش و نعمت سرشاری در بهشت برای دو نفر مومنی که برای رضای خدا همدیگر را دوست داشته باشند مهیا و آماده کرده است.

سپس حضرت فرمود: ای «عفراء» از این سفر برای ما چه آورده ای؟

«عفرا» عرض کرد: ای رسول خدا، در این سفر روزی ابلیس را در کنار دریای اخضر بر بالای سنگی سفید دیدم که دستهایش را به سوی آسمان بلند کرده و می گفت: پروردگارا، وقتی که بر سوگند خود عمل نموده مرا داخل جهنم کردی، تو را به حق محمد و علی و فاطمه و حسن و حسینعليه‌السلام قسم می دهم که مرا مورد آمرزش قرار داده و از آتش جهنم خلاص کن.

من با شنیدن این جملات به او گفتم: ای حارث، این اسماء چه نامهایی است که به وسیله آن خدا را می خوانی؟ شیطان گفت: قبل از آن که خدا عزو جل آدم ابوالبشر را خلق کند، من بر عرش خدا دیدم این اسماء نوشته شده است، همان موقع فهمیدم که صاحب این اسماء محبوبترین خلایق نزد خدای عزوجل هستند، به همین خاطر برای نجات خود، خدا را به حق این اسماء مبارک می خوانم و قسم می دهم.

حضرت با شنیدن این خبر فرمودند:

اگر اهل زمین به حقیقت، خداوند را به این اسماء قسم بدهند، خداوند به طور حتم خواسته ایشان را اجابت می کند.

در روایتی امام صادقعليه‌السلام می فرماید:

چون روز قیامت شود، خداوند عالم این اسماء را از سینه او (شیطان) محو می کند1

حضرت امام خمینی در دیوان اشعار خود می فرماید:

زاده اسماء را به جنة الماوی چه کاری

در چم فردوس می ماندم اگر شیطان نبود

1. خصال، ج2، بحار، ج18، به نقل از ابلیس نامه، یا قصه های شیطان، ج2، ص213.

3- مردی با زنی از اجنه ارتباط همسری داشت

فاضل «تنکابلی» در قصص العلماء در ضمن ترجمه شیخ جعفر عرب نقل نموده که: در زمانی که شیخ جعفر در لاهیجان اقامت داشت شخصی به خدمت آن بزرگوار آمد، عرض کرد با جناب شیخ سخن محرمانه ای دارم.

در این هنگام شیخ مجلس را خلوت نمود. آن شخص عرض کرد من مردی هستم در حباله خود دو زن دارم. روزی به صحرا رفتم، دختری دیدم در غایت حسن و جمال، از دیدار او در آن بیابان هراسان شدم، و از او سوال نمودم که تو کیستی و در اینجا چه می کنی؟ در جواب من گفت که من از طایفه اجنه می باشم و عاشق تو گشته ام، چون به خانه رفتی یک باب خانه جداگانه ترتیب بده، که من هر شب به نزد تو می آیم و از مال دنیا هر چه بخواهی برای تو می آورم لکن به دو شرط اول: آنکه از زنان خود به کلی کناره گیری کنی و با ایشان مجامعت ننمایی.

دوم: آنکه این راز را به کسی اظهار نکنی و اگر از هر یک از این دو شرط تخلف کنی تو را هلاک می کنم و اموال خود را هم خواهم برد.

من همان طور که او گفته بود عمل کردم و تا به حال از زنهای خود قطع علاقه کرده ام، و اموال بسیای هم آورده است.

لکن از مقاربت او ضعفی بر من عارض شده که خود را نزدیک به هلاکت می بینم و از ترس او جرات کنارگیری را هم ندارم زیرا می دانم هم مرا از بین میبرد و هم مالی که آورده خواهد برد، فعلاً کار من به اضطرار کشیده برای خلاص از این مهلکه جز شما پناه و مرجعی ندارم اکنون تو نائب امام زمانعليه‌السلام هستی، مرا از این مهلکه باید نجات بدهی.

شیخ بزرگوار دو نامه نوشته و به آن مرد داد و فرمود: که یکی از اینها را بربالای اموال خود بگذار و آن دیگری را در دست خود بگیر و در مقابل آن خانه بنشین و چون آن دختر آمد، بگو این نامه را شیخ جعفر نجفی نوشته است.

آن شخص می گوید به دستور شیخ بزرگوار عمل کردم. چون دختر آمد، آن نامه را به او نشان دادم و گفتم آقا شیخ جعفر این نامه را نوشته، چون این حرف را شنید دیگر پیش من نیامد و به نزد اموال روانه گردید وقتی نامه دیگر شیخ را روی اموال دید برگشت به من متوجه شد و گفت:

اگر شیخ بزرگوار نامه ننوشته بود تو را به جهت افشای این راز هلاک می کردم و این اموال را هم می بردم لکن بر امر شیخ مخالفت نمی توانم بکنم و قادر هم نیستم.

این جمله را گفت و رفت و دیگر او را ندیدم.1

1. اقتباس از داستانهای شگفت درباره جن، ص46.