تفسیر نمونه جلد ۹

تفسیر نمونه6%

تفسیر نمونه نویسنده:
گروه: شرح و تفسیر قرآن

جلد ۱ جلد ۲ جلد ۳ جلد ۴ جلد ۵ جلد ۶ جلد ۷ جلد ۸ جلد ۹ جلد ۱۰ جلد ۱۱ جلد ۱۲ جلد ۱۳ جلد ۱۴ جلد ۱۵ جلد ۱۶ جلد ۱۷ جلد ۱۸ جلد ۱۹ جلد ۲۰ جلد ۲۱ جلد ۲۲
  • شروع
  • قبلی
  • 63 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 28311 / دانلود: 3349
اندازه اندازه اندازه
تفسیر نمونه

تفسیر نمونه جلد ۹

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

5

6

آيه (۷) تا (۱۰) و ترجمه

( لقد كان فى يوسف و إخوته أيت للسائلين ) (۷)( إذ قـالوا ليـوسـف و أخـوه أحـب إلى أبـيـنـا مـنـا و نـحـن عـصـبـة إن أبـانـا لفـى ضلل مبين ) (۸)( اقتلوا يوسف أو اطرحوه أرضا يخل لكم وجه أبيكم و تكونوا من بعده قوما صلحين ) (۹)( قـال قـائل مـنـهـم لا تـقـتلوا يوسف و ألقوه فى غيبت الجب يلتقطه بعض السيارة إن كنتم فعلين ) (۱۰)

ترجمه:

۷ - در (داسـتـان ) يـوسـف و بـرادرانـش نـشـانـه هـاى (هـدايـت ) بـراى سـؤ ال كنندگان بود.

۸ - هنگامى كه (برادران ) گفتند يوسف و برادرش (بنيامين ) نزد پدر از ما محبوبترند در حالى كه ما نيرومندتريم، مسلما پدر ما، در گمراهى آشكار است!.

۹ - يـوسـف را بـكـشـيد يا او را به سرزمين دور دستى بى فكنيد تا توجه پدر فقط با شما باشد و بعد از آن (از گناه خود توبه مى كنيد و) افراد صالحى خواهيد بود!.

۱۰ - يـكـى از آنها گفت يوسف را نكشيد و اگر كارى مى خواهيد انجام دهيد او را در نهانگاه چاه بى فكنيد تا بعضى از قافله ها او را برگيرند (و با خود به مكان دورى ببرند).

تفسير:

نقشه نهائى كه كشيده شد.

از اينجا جريان درگيرى برادران يوسف با يوسف شروع مى شود:

در آيه نخست اشاره به درسهاى آموزنده فراوانى كه در اين داستان است

كـرده؛ مـى گـويـد بـه يـقـين در سر گذشت يوسف و برادرانش، نشانه هائى براى سؤ ال كنندگان بود( لقد كان فى يوسف و اخوته آيات للسائلين ) .

در اينكه منظور از اين سؤ ال كنندگان چه اشخاصى هستند بعضى از مفسران (مانند قرطبى در تـفـسـيـر الجـامـع و غـيـر او) گـفـتـه انـد كـه ايـن سـؤال كـنـنـدگـان جـمـعى از يهود مدينه بودند كه در اين زمينه پرسشهائى از پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مـى كـردنـد ولى ظاهر آيه مطلق است و مى گويد: (براى همه افراد جستجوگر آيات و نشانه ها و درسهائى در اين داستان نهفته است ).

چـه درسـى از اين برتر كه گروهى از افراد نيرومند با نقشه هاى حساب شده اى كه از حسادت سرچشمه گرفته براى نابودى يك فرد ظاهرا ضعيف و تنها، تمام كوشش خود را به كار گيرند، اما با همين كار بدون توجه او را بر تخت قدرت بنشانند و فرمانرواى كـشـور پـهناورى كنند، و در پايان همگى در برابر او سر تعظيم فرود آورند، اين نشان مى دهد وقتى خدا كارى را اراده كند مى تواند آن را، حتى بدست مخالفين آن كار، پياده كند، تـا روشـن شـود كه يك انسان پاك و باايمان تنها نيست و اگر تمام جهان به نابودى او كمر بندند اما خدا نخواهد تار موئى از سر او كم نخواهند كرد!.

يـعـقـوب دوازده پـسـر داشـت، كـه دو نـفـر از آنـهـا (يوسف ) و (بنيامين ) از يك مادر بـودنـد، كـه (راحـيـل ) نـام داشـت، يـعقوب نسبت به اين دو پسر مخصوصا يوسف محبت بـيـشترى نشان مى داد، زيرا اولا كوچكترين فرزندان او محسوب مى شدند و طبعا نياز به حـمـايـت و مـحـبـت بـيـشـتـرى داشـتـنـد، ثـانـيـا طـبـق بـعـضـى از روايـات مـادر آنـهـا (راحـيـل ) از دنـيـا رفـته بود، و به اين جهت نيز به محبت بيشترى محتاج بودند، از آن گـذشته مخصوصا در يوسف، آثار نبوغ و فوق العادگى نمايان بود، مجموع اين جهات سبب شد كه يعقوب آشكارا نسبت به آنها ابراز علاقه بيشترى كند.

برادران حسود بدون توجه به اين جهات از اين موضوع سخت ناراحت شدند، به خصوص كـه شـايـد بـر اثـر جـدائى مـادرهـا، رقابتى نيز در ميانشان طبعا وجود داشت، لذا دور هم نـشـسـتـنـد (و گـفـتـنـد يـوسـف و برادرش نزد پدر از ما محبوبترند، با اينكه ما جمعيتى نـيـرومـنـد و كـارسـاز هـسـتـيـم ) و زنـدگى پدر را به خوبى اداره مى كنيم، و به همين دليـل بـايـد عـلاقـه او بـه مـا بـيـش از ايـن فـرزنـدان خردسال باشد كه كارى از آنها ساخته نيست.( اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبة ) .

و بـه ايـن تـرتـيـب بـا قضاوت يك جانبه خود پدر را محكوم ساختند و گفتند: (به طور قـطـع پـدر مـا در گـمـراهـى آشـكـارى اسـت )!( ان ابـانـا لفـى ضلال مبين ) .

آتـش حـقـد و حـسـد بـه آنـهـا اجـازه نـمـى داد كـه در تـمـام جـوانـب كـار بـيـنـديـشـنـد دلائل اظهار علاقه پدر را نسبت به اين دو كودك بدانند، چرا كه هميشه منافع خاص هر كس حـجابى بر روى افكار او مى افكند، و به قضاوتهائى يك جانبه كه نتيجه آن گمراهى از جاده حق و عدالت است وا مى دارد.

البـتـه مـنـظـور آنـها گمراهى دينى و مذهبى نبود چرا كه آيات آينده نشان مى دهد آنها به بـزرگـى و نـبـوت پـدر اعـتـقـاد داشـتـنـد و تـنـها در زمينه طرز معاشرت به او ايراد مى گرفتند.

حس حسادت، سرانجام برادران را به طرح نقشه اى وادار ساخت: گرد هم جمع شدند و دو پـيـشـنهاد را مطرح كردند و گفتند: (يا يوسف را بكشيد و يا او را به سرزمين دوردستى بـيـفـكـنـيـد تـا مـحـبـت پـدر يـكـپـارچه متوجه شما بشود)!( اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم ) .

درسـت اسـت كه با اين كار احساس گناه و شرمندگى وجدان خواهيد كرد، چرا كه با برادر كـوچك خود اين جنايت را روا داشته ايد ولى جبران اين گناه ممكن است، توبه خواهيد كرد و پس از آن جمعيت صالحى خواهيد شد!( و تكونوا من بعده قوما صالحين ) .

ايـن احـتـمـال نـيز در تفسير جمله اخير داده شده كه منظور آنها اين بوده است كه بعد از دور ساختن يوسف از چشم پدر، مناسبات شما با پدر به صلاح مى گرايد، و ناراحتيهائى كه از ايـن نـظـر داشـتـيـد از مـيـان مـى رود، ولى تـفـسـيـر اول صحيحتر به نظر مى رسد.

بـهـر حـال ايـن جـمـله دليـل بـر آن اسـت كـه آنـهـا احـسـاس گـنـاه بـا ايـن عـمـل مـى كـردنـد و در اعـمـاق دل خـود كـمـى از خـدا تـرس داشـتـنـد، و بـه هـمـيـن دليل پيشنهاد توبه بعد از انجام اين گناه مى كردند.

ولى مـساءله مهم اينجاست كه سخن از توبه قبل از انجام جرم در واقع براى فريب وجدان و گـشـودن راه بـه سـوى گـنـاه اسـت، و بـه هـيـچـوجـه دليل بر پشيمانى و ندامت نمى باشد.

و به تعبير ديگر توبه واقعى آن است كه بعد از گناه، حالت ندامت و شرمسارى براى انسان پيدا شود، اما گفتگو از توبه قبل از گناه، توبه نيست.

تـوضـيـح ايـنـكـه بسيار مى شود كه انسان به هنگام تصميم بر گناه يا مخالفت وجدان روبرو مى گردد و يا اعتقادات مذهبى در برابر او سدى ايجاد مى كند و از پيشرويش به سوى گناه ممانعت به عمل مى آورد، او براى اينكه از اين سد به آسانى بگذرد و راه خود را بـه سـوى گـنـاه بـاز كـنـد وجـدان و عقيده خود را با اين سخن مى فريبد، كه من پس از انـجـام گناه بلا فاصله در مقام جبران بر مى آيم، چنان نيست كه دست روى دست بگذارم و بـنـشـيـنـم، تـوبـه مـى كـنـم، بـدر خـانـه خـدا مـى روم، اعمال صالح انجام مى دهم، و سرانجام آثار گناه را مى شويم!.

يعنى همانگونه كه نقشه شيطانى براى انجام گناه مى كشد، يك نقشه شيطانى هم براى فريب وجدان و تسلط بر عقائد مذهبى خود طرح مى كند، و چه بسا اين نقشه شيطانى نيز مـؤ ثـر واقع مى شود و آن سد محكم را با اين وسيله از سر راه خود بر مى دارد، برادران يوسف نيز از همين راه وارد شدند.

نـكـتـه ديـگـر ايـنكه آنها گفتند پس از دور ساختن يوسف، توجه پدر و نگاه او به سوى شـمـا خـواهـد شـد (يخل لكم (وجه ) ابيكم ) و نگفتند قلب پدر در اختيار شما خواهد شد( يـخـل لكـم قـلب ابـيـكـم ) چـرا كـه اطـمـيـنـان نداشتند پدر به زودى فرزندش يوسف را فراموش كند، همين اندازه كه توجه ظاهرى پدر به آنها باشد كافى است.

اين احتمال نيز وجود دارد كه صورت و چشم دريچه قلب است، هنگامى كه نگاه پدر متوجه آنها شد تدريجا قلب او هم متوجه خواهد شد.

ولى در مـيان برادران يك نفر بود كه از همه باهوشتر، و يا با وجدان تر بود، به همين دليـل بـا طـرح قـتـل يوسف مخالفت كرد و هم با طرح تبعيد او در يك سرزمين دور دست كه بيم هلاكت در آن بود، و طرح سومى را ارائه نمود و گفت: اگر اصرار داريد كارى بكنيد يـوسـف را نـكـشـيـد، بـلكـه او را در قعر چاهى بى فكنيد (بگونهاى كه سالم بماند) تا بـعضى از راهگذران و قافله ها او را بيابند و با خود ببرند و از چشم ما و پدر دور شود( قـال قـائل مـنـهـم لا تقتلوا يوسف و القوه فى غيابت الجب يلتقطه بعض السيارة ان كنتم فاعلين ) .

نكته ها:

۱ - (جب ) به معنى چاهى است كه آنرا سنگ چين نكرده اند، و شايد

غـالب چـاهـهـاى بـيـابـانـى هـمـيـنـطـور اسـت، و (غـيـابـت ) بـه مـعـنـى نـهـانـگـاه داخـل چـاه اسـت كه از نظرها غيب و پنهان است، و اين تعبير گويا اشاره به چيزى است كه در چـاهـهـاى بـيـابـانـى مـعـمـول اسـت و آن ايـنـكـه در قـعر چاه، نزديك به سطح آب، در داخـل بـدنـه چـاه مـحل كوچك طاقچه مانندى درست مى كنند كه اگر كسى به قعر چاه برود بتواند روى آن بنشيند و ظرفى را كه با خود برده پر از آب كند، بى آنكه خود وارد آب شـود و طـبـعـااز بـالاى چـاه كـه نـگـاه كـنـنـد درسـت ايـن محل پيدا نيست و به همين جهت از آن تعبير به (غيابت ) شده است.

و در محيط ما نيز چنين چاه هائى وجود دارد.

۲ - بدون شك قصد اين پيشنهاد كننده آن نبوده كه يوسف را آنچنان در چاه سرنگون سازند كـه نابود شود بلكه هدف اين بود كه در نهانگاه چاه قرار گيرد تا سالم بدست قافله ها برسد.

۳ - از جـمـله ان كـنـتـم فـاعـليـن چـنـيـن استفاده مى شود كه اين گوينده حتى اين پيشنهاد را بصورت يك پيشنهاد قطعى مطرح نكرد، شايد ترجيح مى داد كه اصلا نقشه اى بر ضد يوسف طرح نشود.

۴ - در ايـنـكـه نـام اين فرد چه بوده در ميان مفسران گفتگو است، بعضى گفته اند نام او (روبـيـن ) بـود، كـه از هـمه باهوشتر محسوب مى شد، و بعضى (يهودا) و بعضى (لاوى ) را نام برده اند.

۵ - نقش ويرانگر حسد در زندگى انسانها.

درس مـهـم ديـگـرى كه از اين داستان مى آموزيم اين است كه چگونه حسد مى تواند آدمى را تا سر حد كشتن برادر و يا توليد درد سرهاى خيلى شديد براى او پيش ببرد و چگونه اگر اين آتش درونى مهار نشود، هم ديگران را به آتش مى كشد و هم خود انسان را.

اصـولا هـنـگـامـى كـه نـعـمتى به ديگرى مى رسد و خود شخص از او محروم مى ماند، چهار حالت مختلف در او پيدا مى شود.

نـخـسـت ايـنـكـه آرزو مى كند همانگونه كه ديگران دارند، او هم داشته باشد، اين حالت را (غـبـطـه ) مـى خوانند و حالتى است قابل ستايش چرا كه انسان را به تلاش و كوشش سازنده اى وا مى دارد، و هيچ اثر مخربى در اجتماع ندارد.

ديـگـر ايـنـكـه آرزو مـى كـنـد آن نـعـمت از ديگران سلب شود و براى اين كار به تلاش و كـوشـش بـر مـى خـيـزد ايـن هـمـان حالت بسيار مذموم حسد است، كه انسان را به تلاش و كوشش مخرب درباره ديگران وا مى دارد، بى آنكه تلاش سازندهاى درباره خود كند.

سـوم ايـنـكـه آرزو مـى كـند خودش داراى آن نعمت شود و ديگران از آن محروم بمانند، و اين هـمان حالت (بخل ) و انحصار طلبى است كه انسان همه چيز را براى خود بخواهد و از محروميت ديگران لذت ببرد.

چهارم اينكه دوست دارد ديگران در نعمت باشند، هر چند خودش در محروميت بسر ببرد و حتى حاضر است آنچه را دارد در اختيار ديگران بگذارد و از منافع خود چشم بپوشد و اين حالت والا را (ايثار) مى گويند كه يكى از مهمترين صفات برجسته انسانى است.

بهر حال حسد تنها برادران يوسف را تا سر حد كشتن برادرشان پيش نبرد بلكه گاه مى شود كه حسد انسان را به نابودى خويش ‍ نيز وا مى دارد.

بـه هـمـيـن دليـل در احاديث اسلامى براى مبارزه با اين صفت رذيله تعبيرات تكان دهنده اى ديده مى شود.

بـه عـنـوان نـمـونـه: از پـيـامـبـر اكـرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نـقـل شـده كـه فـرمـود: خـداونـد مـوسـى بن عمران را از حسد نهى كرد و به او فرمود: ان الحاسد ساخط لنعمى صاد لقسمى الذى قسمت بين عبادى و من يك كذلك فلست منه و ليس منى: (شخص حسود نسبت به نعمتهاى من بر بندگانم خشمناك است، و از قسمتهائى كه مـيـان بـنـدگانم قائل شده ام ممانعت مى كند، هر كس ‍ چنين باشد نه او از من است و نه من از اويم ).

از امام صادق مى خوانيم: آفة الدين الحسد و العجب و الفخر: (آفت دين و ايمان سه چيز است: حسد و خود پسندى و فخر فروشى ).

و در حديث ديگرى از همان امام مى خوانيم: ان المؤ من يغبط و لا يحسد، و المنافق يحسد و لا يـغبط: (افراد با ايمان غبطه مى خورند ولى حسد نمى ورزند، ولى منافق حسد مى ورزد و غبطه نمى خورد).

۶ - ايـن درس را نـيز مى توان از اين بخش از داستان فراگرفت كه پدر و مادر در ابراز محبت نسبت به فرزندان بايد فوق العاده دقت به خرج دهد.

گـرچـه يعقوب بدون شك در اين باره مرتكب خطائى نشد و ابراز علاقه اى كه نسبت به يـوسـف و بـرادرش بـنيامين مى كرد روى حسابى بود كه قبلا به آن اشاره كرديم، ولى بـه هـر حـال ايـن مـاجرا نشان مى دهد كه حتى بايد بيش از مقدار لازم در اين مساله حساس و سختگير بود، زيرا گاه مى شود يك ابراز علاقه نسبت به يك فرزند، آنچنان عقده اى در دل فرزند ديگر ايجاد مى كند كه او را به همه كـار وا مـى دارد، آنـچـنـان شـخـصـيـت خـود را در هم شكسته مى بيند كه براى نابود كردن شخصيت برادرش، حد و مرزى نمى شناسد.

حـتـى اگر نتواند عكس العملى از خود نشان بدهد از درون خود را مى خورد و گاه گرفتار بـيـمـارى روانـى مـى شود، فراموش نمى كنم فرزند كوچك يكى از دوستان بيمار بود و طـبـعا نياز به محبت بيشتر داشت، پدر برادر بزرگتر را به صورت خدمتكارى براى او در آورده بـود چـيـزى نـگذشت كه پسر بزرگ گرفتار بيمارى روانى ناشناخته اى شد، بـه آن دوسـت عـزيز گفتم فكر نمى كنى سرچشمه اش اين عدم عدالت در اظهار محبت بوده باشد، او كه اين سخن را باور نمى كرد، به يك طبيب روانى ماهر مراجعه كرد، طبيب به او گـفـت فـرزنـد شما بيمارى خاصى ندارد سرچشمه بيماريش همين است كه گرفتار كمبود محبت شده و شخصيتش ‍ ضربه ديده در حالى كه برادر كوچك اينهمه محبت ديده است، و لذا در احاديث اسلامى ميخوانيم:

روزى امـام بـاقـر (عليه‌السلام ) فرمود: من گاهى نسبت به بعضى از فرزندانم اظهار مـحـبـت مـى كنم و او را بر زانوى خود مى نشانم و قلم گوسفند را به او مى دهم و شكر در دهانش مى گذارم، در حالى كه مى دانم حق با ديگرى است، ولى اين كار را به خاطر اين مـى كـنـم تـا بـر ضـد سـايـر فـرزندانم تحريك نشود و آنچنان كه برادران يوسف به يوسف كردند، نكند.

آيه (45) تا (47) و ترجمه

( و نادى نوح ربه فقال رب إن ابنى من أهلى و إن وعدك الحق و أنت أحكم الحكمين ) (45)( قال ينوح إنه ليس من أهلك إنه عمل غير صلح فلا تسلن ما ليس لك به علم إنى أعظك أن تكون من الجهلين ) (46)( قـال رب إنـى أعـوذ بـك أن أسـلك ما ليس لى به علم و إلا تغفر لى و ترحمنى أ كن من الخسرين ) (47)

ترجمه:

45 - نوح به پروردگارش عرض كرد پروردگارا! پسر من از خاندان من است و وعده تو (در مورد نجات خاندانم ) حق است و تو از همه حكم كنندگان برترى.

46 - فرمود: اى نوح! او از اهل تو نيست! او عمل غير صالحى است، بنابراين آنچه را از آن آگاه نيستى از من مخواه، من به تو اندرز مى دهم تا از جاهلان نباشى!

47 - عـرض كرد: پروردگارا! من به تو پناه مى برم كه از تو چيزى بخواهم كه از آن آگاهى ندارم، و هر گاه مرا نبخشى و بر من رحم نكنى از زيانكاران خواهم بود.

تفسير:

سرگذشت دردناك فرزند نوح

در آيـات گـذشـتـه خـوانديم كه فرزند نوح، نصيحت و اندرز پدر را نشنيد و تا آخرين نـفـس دسـت از لجـاجـت و خيره سرى بر نداشت و سرانجام در ميان امواج طوفان گرفتار و غرق شد.

آيـات مـورد بـحث قسمت ديگرى از همين ماجرا را بيان مى كند و آن اينكه وقتى نوح فرزند خود را در ميان امواج ديد، عاطفه پدرى به جوش آمد و به ياد وعده الهى درباره نجات فرزندش افتاد، رو به درگاه خدا كرد و گفت:

(پـروردگـارا! فـرزندم از اهل من و خاندان من است، و تو وعده فرمودى كه خاندان مرا از طـوفان و هلاكت رهائى بخشى، و تو از همه حكم كنندگان برترى، و در وفاى به عهد از هـمـه ثـابت ترى )( و نادى نوح ربه فقال رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق و انت احكم الحاكمين ) .

ايـن وعـده اشـاره بـه هـمـان چـيـزى اسـت كـه در آيـه 40 هـمين سوره آمده است، آنجا كه مى فـرمـايـد:( قـلنـا احـمـل فـيـهـا مـن كـل زوجـيـن اثـنـيـن و اهـلك الا مـن سـبـق عـليـه القـول ) : (مـا بـه نـوح فرمان داديم كه از هر نوعى از انواع حيوانات يك جفت بر كشتى سـوار كـن و هـمـچنين خانواده خود را جز آن كسى كه به فرمان خدا محكوم به نابودى است ).

نـوح چـنـيـن فـكـر مـى كـرد كـه مـنـظـور از جـمـله الا مـن سـبـق عـليـه القول تنها همسر بى ايمان و مشرك او است، و فرزندش كنعان جزء آنها نيست، و لذا چنين سخنى را به پيشگاه خدا عرضه داشت.

امـا بـلافاصله پاسخ شنيد، پاسخى تكان دهنده و روشنگر از يك واقعيت بزرگ واقعيتى كه پيوند مكتبى را ما فوق پيوند نسبى و خويشاوندى قرار مى دهد.

(اى نوح! او از اهل تو نيست )!( قال يا نوح انه ليس من اهلك ) .

(بلكه او عملى است غير صالح )( انه عمل غير صالح ) .

فـرد ناشايسته اى است كه بر اثر بريدن پيوند مكتبيش از تو، پيوند خانوادگيش به چيزى شمرده نمى شود.

(حال كه چنين است، چيزى را كه به آن علم ندارى از من تقاضامكن )( فلا تسئلن ما ليس لك به علم ) .

(من به تو موعظه مى كنم تا از جاهلان نباشى )( انى اعظك ان تكون من الجاهلين ) .

نـوح دريافت كه اين تقاضا از پيشگاه پروردگار درست نبوده است و هرگز نبايد نجات چـنـيـن فـرزنـدى را مـشـمـول وعـده الهـى بـر نـجـات خـانـدانـش بـداند، لذا رو به درگاه پـروردگـار كـرد و گـفـت: (پـروردگارا من به تو پناه مى برم از اينكه چيزى از تو بخواهم كه به آن آگاهى ندارم ) قال( انى اعوذ بك ان اسئلك ما ليس لى به علم ) .

(و اگـر مـرا نبخشى و مشمول رحمتت قرار ندهى از زيانكاران خواهم بود)( و ان لا تغفر لى و ترحمنى اكن من الخاسرين ) .

نكته ها

در اينجا به چند نكته بايد توجه كرد:

1 - چرا فرزند نوح، عمل غير صالح بود؟

بـعـضـى از مـفـسـران مـعـتـقـدنـد كـه در ايـن آيـه كـلمـه اى در تـقـديـر اسـت، و در اصـل مـفـهـومـش چـنـيـن اسـت انـه ذو عـمـل غـيـر صـالح: (فـرزنـد تـو داراى عمل غير صالح است ).

ولى با توجه به اينكه گاهى انسان در انجام يك كار آنچنان پيش مى رود كه گويا عين آن عـمـل مـى شـود در ادبـيـات زبانهاى مختلف به هنگام مبالغه اين تعبير فراوان ديده مى شود، مثلا گفته مى شود فلانكس سرا پا عدل و سخاوت است، و يا فلان شخص سرا پا دزدى و فـسـاد اسـت، گـوئى آنـچـنـان در آن عـمـل غـوطـه ور گـشـتـه كـه ذات او عـيـن آن عمل گشته است.

ايـن پـيـامـبـر زاده نـيـز آنـقـدر بـا بـدان بـنـشـسـت و در اعـمـال زشـت و افـكـار نـادرسـتـشـان غـوطـه ور گـشـت كـه گـوئى وجـودش تبديل به يك عمل غير صالح شد.

بنابراين تعبير فوق در عين اينكه بسيار كوتاه و مختصر است، گوياى يك واقـعـيت مهم در مورد فرزند نوح مى باشد، يعنى اى نوح اگر نادرستى و ظلم و فساد در وجود اين فرزند سطحى بود، امكان شفاعت درباره او مى رفت، اما اكنون كه سرا پا غرق فساد و تباهى است، جاى شفاعت نيست، اصلا حرفش را نزن!.

و ايـنـكـه بـعـضـى از مـفـسـران احـتـمـال داده انـد كه اين فرزند حقيقتا، فرزند او نبود (يا فـرزنـدى نـامـشـروع بود، يا فرزند مشروع همسرش ‍ از شوهر ديگرى بوده است ) مطلب درسـتـى بـه نـظـر نـمـى رسـد، زيـرا جـمـله (انـه عـمـل غـير صالح ) در واقع به منزله علت است براى (انه ليس من اهلك ) يعنى اينكه مـى گـويـم از اهـل تـو نـيـسـت بـراى آن اسـت كـه از نـظـر عمل و كردار با تو فاصله گرفته است هر چند نسب او با تو پيوند دارد.

نكته دوم

2 - بـا تـوجـه بـه گـفـتـار نـوح در آيـات فوق و پاسخى كه خداوند به او داد اين سؤ ال پـيـش مـى آيـد كـه چـگـونـه نـوح تـوجـه بـه ايـن مـسـاءله نداشت كه فرزندش كنعان مشمول وعده الهى نيست.

پـاسـخ ايـن سـؤ ال را مـى تـوان از ايـن راه داد، كه اين فرزند - همانگونه كه سابقا هم اشـاره شـد - وضع كاملا مشخصى نداشته، گاهى با مؤ منان و گاهى با كافران بود، و چهره منافق گونه او، هر كس را ظاهرا به اشتباه مى انداخت.

بـه عـلاوه احـسـاس مـسـئوليـت شـديدى كه نوح در رابطه با فرزندش مى كرد، و عشق و عـلاقـه طـبـيـعـى كـه هـر پـدرى بـه فرزندش دارد - و پيامبران نيز از اين قانون مستثنى نيستند - سبب شد كه چنين درخواستى را از خداوند بكند.

امـا بـه مـحـض ايـنـكه از واقعيت امر آگاه شد، فورا در مقام عذر خواهى به درگاه خداوند و طلب عفو بر آمد، هر چند گناهى از او سر نزده بود، اما مقام و موقعيت پيامبر ايجاب مى كند كه بيش از اين مراقب گفتار و رفتار خود باشد، همين ترك اولى براى او با آن شخصيت، بزرگ بود و به همين دليل از پيشگاه خدا تقاضاى بخشش كرد.

و از ايـنـجـا پـاسـخ سـؤ ال ديـگـرى نـيـز روشن مى شود كه مگر انبياء گناه مى كنند كه تقاضاى آمرزش نمايند.

3 - آنجا كه پيوندها گسسته مى شود؟

آيـات فـوق يـكـى ديـگـر از عـاليـتـريـن درسـهـاى انـسـانـى و تربيتى را در ضمن بيان سـرگـذشـت نوح منعكس مى كند، درسى كه در مكتبهاى مادى مطلقا مفهوم ندارد اما در يك مكتب الهى و معنوى يك اصل اساسى است.

پـيـونـدهـاى مـادى (نـسـب، خويشاوندى، دوستى و رفاقت ) در مكتبهاى آسمانى هميشه تحت الشعاع پيوندهاى معنوى است.

در اين مكتب نور چشمى و امتياز خويشاوندى در برابر پيوند مكتبى و معنوى مفهومى ندارد.

آنـجـا كـه رابـطـه مـكـتـبـى وجود دارد، سلمان فارسى دور افتاده كه نه از خاندان پيغمبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) و نـه از قـريـش، و نـه حـتـى از اهـل مـكـه بـود، بـلكـه اصـولا از نـژاد عـرب نـبـود، طـبـق حـديـث مـعـروف (سـلمـان مـنـا اهـل البـيـت ) سـلمان از خانواده ما است جزء خاندان پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مـحـسـوب مـى شـود، ولى فـرزنـد واقـعـى و بـلا فصل پيامبرى همچون نوح بر اثر گسستن پيوند مكتبيش با پدر، آنچنان طرد مى شود كه با (انه ليس من اهلك ) روبرو مى گردد.

ممكن است چنين مساله مهمى براى آنها كه مادى مى انديشند گران آيد اما اين واقعيتى است كه در تمام اديان آسمانى به چشم مى خورد.

بـه هـمـيـن دليـل در احـاديث اهلبيت (عليهما‌السلام ) درباره شيعيانى كه تنها نام تشيع بر خود مى گذارند، و اثر چشمگيرى از تعليمات و برنامه هاى عملى اهلبيت (عليهما‌السلام ) در زندگانى آنها ديده نمى شود جمله هاى صريح و تكان دهنده اى مى خوانيم كه بيانگر همان روشى است كه قرآن در آيات فوق، پيش گرفته است.

از امـام عـلى بـن مـوسـى الرضـا (عليهما‌السلام ) نـقـل شـده كه روزى از دوستان خود پرسيد: مردم اين آيه را چگونه تفسير مى كنند (انه عـمـل غـيـر صـالح ) يـكى از حاضران عرض كرد بعضى معتقدند كه معنى آن اين است كه فـرزنـد نـوح (كـنـعـان ) فـرزنـد حقيقى او نبود. امام فرمود: (كلا لقد كان ابنه و لكن لما عصى الله نفاه عن ابيه كذا من كان منالم يطع الله فليس منا): (نه چنين نيست، او براستى فـرزنـد نوح بود، اما هنگامى كه گناه كرد و از جاده اطاعت فرمان خدا قدم بيرون گذاشت خـداوند فرزندى او را نفى كرد، همچنين كسانى كه از ما باشند ولى اطاعت خدا نكنند، از ما نيستند).

4 - مسلمانان مطرود!

بى مناسبت نيست كه با الهام از آيه فوق اشاره به قسمتى از احاديث اسلامى كنيم كه آنها نـيـز گـروه هاى زيادى را كه ظاهرا در زمره مسلمانان و يا پيروان مكتب اهلبيت هستند، مطرود دانسته و آنان را از صف مؤ منان و شيعيان خارج مى سازد:

1 - پيامبر اسلام مى فرمايد: من غش مسلما فليس منا: (آنكس كه با برادران مسلمانش تقلب و خيانت كند از ما نيست ).

2 - امـام صـادق (عليها‌السلام ) مـى فـرمـايـد: ليـس بـولى لى مـن اكل مال مؤ من حراما (كسى كه مال مؤ منى را به گناه بخورد، دوست من نيست ).

3 - پـيـامـبـر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) مى فرمايد: الا و من اكرمه الناس اتقاء شره فليس منى:

(بدانيد كسى كه مردم او را به خاطر اجتناب از شرش گرامى دارند از من نيست )

4 - امـام فرمود: ليس من شيعتنا من يظلم الناس: (كسى كه به مردم ستم مى كند شيعه ما نيست )

5 - امـام كـاظـم فـرمـود: ليـس مـنـا مـن لم يـحـاسـب نـفـسـه فـى كل يوم (كسيكه هر روز به حساب خويش نرسد از ما نيست ).

6 - پـيـامـبـر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرمود: من سمع رجلا ينادى يا للمسلمين فلم يـجبه فليس بمسلم كسى كه صداى انسانى را بشنود كه فرياد مى زند اى مسلمانان به دادم برسيد و كمكم كنيد، كسى كه اين فرياد را بشنود و پاسخ نگويد مسلمان نيست.

7 - امـام بـاقـر (عليها‌السلام ) به يكى از يارانش به نام جابر فرمود: و اعلم يا جابر بـانـك لا تـكـون لنـا وليـا حـتـى لو اجـتـمـع عـليـك اهـل مـصـرك و قـالوا انـت رجـل سـوء لم يـحـزنـك ذلك و لو قالوا انك رجل صالح لم يسرك ذلك و لكن اعرض نفسك على كتاب الله: (اى جابر! بدان كه تو دوست ما نخواهى بود تا زمانى كه اگر تمام اهل شهر تو جمع شوند و بگويند تو آدم بدى هستى غمگين نشوى و اگر همه بگويند تو آدم خـوبـى هـسـتـى خـوشـحـال نـشـوى، بـلكـه خـود را بر كتاب خدا قرآن عرضه دارى و ضوابط خوبى و بدى را از آن بگيرى و بعد ببينى از كدام گروهى )

ايـن احـاديـث خـط بـطـلان بـر پـنـدارهـاى كـسـانـى كـه تـنـها به اسم قناعت مى كنند و از عمل و ارتباط مكتبى در ميان آنها خبرى نيست مى كشد، و به وضوح ثابت مى كند كه در مكتب پـيـشـوايـان الهـى آنـچـه اصـل اسـاسـى و زيـر بـنـائى اسـت، هـمـان ايـمـان بـه مـكـتب و عمل به برنامه هاى آن است، و همه چيز بايد با اين مقياس سنجيده شود.

آيه (48) و (49) و ترجمه

( قيل ينوح اهبط بسلم منا و بركت عليك و على أمم ممن معك و أمم سنمتعهم ثم يمسهم منا عذاب أليم ) (48)( تـلك مـن أ نـبـاء الغـيـب نـوحـيـهـا إليـك مـا كـنـت تـعـلمـهـا أنـت و لا قـومـك مـن قبل هذا فاصبر إن العقبة للمتقين ) (49)

ترجمه:

48 - (بـه نـوح ) گـفـته شد: اى نوح! با سلامت و بركت از ناحيه ما بر تو و بر تمام امـتهائى كه با تواند، فرود آى، و امتهائى نيز هستند كه ما آنها را از نعمتها بهره مند مى سازيم سپس عذاب دردناكى از سوى ما به آنها مى رسد.

49 - اينها از خبرهاى غيب است كه به تو (اى پيامبر) وحى مى كنيم، نه تو و نه قوم تو ايـنـها را قبل از اين نمى دانستيد، بنابراين صبر و استقامت كن كه عاقبت از آن پرهيزكاران است.

تفسير:

نوح به سلامت فرود آمد

اين آيات آخرين آياتى است كه درباره نوح و سرگذشت عبرت انگيزش در اين سوره آمده است كه در آن اشاره به فرود آمدن نوح از كشتى و تجديد حيات و زندگى عادى بر روى زمين شده است.

در نخستين آيه مى گويد: (به نوح خطاب شد كه به سلامت و با بركت از ناحيه ما بر تـو و بـر آنـهـا كـه با تواند فرود آى )( قيل يا نوح اهبط بسلام منا و بركات عليك و على امم ممن معك )

بـدون شـك (طوفان ) همه آثار حيات را در هم كوبيده بود، و طبعا زمينهاى آباد مراتع سر سبز و باغهاى خرم، همگى ويران شده بودند، و در اين هنگام بيم آن مى رفت كه نوح و يارانش از نظر (زندگى ) و (تغذيه ) در مضيقه شديد قرار گيرند، اما خـداونـد بـه ايـن گـروه مـؤ مـنان اطمينان داد كه درهاى بركات الهى به روى شما گشوده خواهد شد و از نظر زندگى هيچگونه نگرانى به خود راه ندهند.

بـه عـلاوه مـمـكن بود نگرانى ديگرى از نظر سلامت براى نوح و پيروانش پيدا شود كه زنـدگـى كردن در مجاورت اين باتلاقها و مردابهاى باقيمانده از طوفان ممكن است سلامت آنـهـا را بـه خـطـر افـكـنـد، لذا خـداونـد در اين زمينه نيز به آنها اطمينان داد كه هيچگونه خـطرى شما را تهديد نمى كند و آن كس كه طوفانرا براى نابودى طغيانگران فرستاد، هم او مى تواند محيطى (سالم ) و (پر بركت ) براى مؤ منان فراهم سازد.

ايـن جـمـله كـوتـاه بـه مـا مـى فـهـمـانـد كـه قـرآن تـا چـه انـدازه بـه ريـزه كـاريـهـاى مسائل اهميت مى دهد و آنها را در عباراتى بسيار فشرده و زيبا منعكس مى سازد.

كـلمـه (امـم ) جمع (امت ) است، و اين تعبير مى رساند كه همراه نوح امتهائى بودند، ايـن عـبـارت مـمـكن است به خاطر آن باشد كه افرادى كه با نوح بودند هر يك سرچشمه پـيدايش قبيله و امتى گشتند و يا اينكه واقعا آنها كه با نوح بودند هر گروهى از قوم و قبيله اى بودند كه مجموعا امتهائى تشكيل مى دادند.

ايـن احـتـمـال نـيـز وجـود دارد كـه (امـم ) اصـنـاف حـيـوانـى را كـه بـا نوح بودند نيز شـامـل گـردد، زيـرا در قـرآن مجيد كلمه (امت ) بر آنها نيز اطلاق شده است، چنانكه در سـوره انـعـام آيـه 38 مى خوانيم:( و ما من دابة فى الارض و لا طائر يطير بجناحيه الا امم امـثـالكـم ) : هـيـچ جـنـبـنـده اى در روى زمـيـن و هـيـچ پـرنـده اى كـه بـا دو بـال خـود پـرواز مـى كـنـد وجـود نـدارد مـگـر ايـنـكـه آنـهـا نـيـز امـتـهـائى مثل شما هستند)

بنابراين همانگونه كه نوح و يارانش به لطف بى پايان پروردگار در برابر آنهمه مشكلات زندگى بعد از طوفان در سلامت و بركت زيستند، انواع جاندارانى كه با نوح از كشتى پياده شدند و گام به روى زمين گذاشتندنيز اين سلامت و مصونيت را به لطف الهى داشتند،

سـپـس اضـافـه مـى كـنـد بـا ايـن هـمـه بـاز در آيـنـده از نـسـل هـمـين مؤ منان امتهائى به وجود مى آيند كه انواع نعمتها را به آنها مى بخشيم، ولى آنـهـا در غرور و غفلت فرو مى روند سپس عذاب دردناك ما به آنها مى رسد (و امم سنمتعهم ثـم يـمـسـهـم مـنـا عذاب اليم ) بنابر اين چنين نيست كه اين انتخاب اصلح، و اصلاح نوع انـسـانى از طريق طوفان آخرين انتخاب، و آخرين اصلاح باشد، بلكه باز هم تا زمانى كـه نـوع آدمـى بـه عاليترين مرحله رشد و تكامل برسد، به خاطر سوء استفاده كردن از آزادى اراده گـاه در راه شر و فساد قدم مى گذارد و باز همان برنامه مجازات در اين جهان و سراى ديگر دامنش را مى گيرد.

جـالب ايـنـكه در جمله فوق فقط مى گويد: (سنمتعهم ) بزودى آنها را از انواع نعمتها بهره مند مى كنيم، و بلا فاصله سخن از عذاب و مجازات آنها مى گويد، اشاره به اينكه بـهـره ورى از نـعمت فراوان در افراد كم ظرفيت و ضعيف الايمان به جاى اينكه حس ‍ شكر گـزارى و اطـاعـت را بـيـدار كـنـد، غـالبـا بـر طـغـيـان و غـرور آنـهـا مـى افـزايـد، و بـه دنبال آن رشته هاى بندگى خدا را پاره مى كند.

جـمـله اى كـه مـرحـوم (طـبـرسـى ) در مـجـمـع البـيـان از يـكـى از مـفـسـران در ذيـل ايـن آيـه نـقـل كـرده جـالب اسـت، آنـجـا كـه مـى گويد هلك المستمتعون فى الدنيا لان الجهل يغلب عليهم و الغفلة، فلا يتفكرون الا فى الدنيا و عمارتها و ملاذها: صاحبان نعمت در دنـيا هلاك و گمراه شدند چرا كه جهل و غفلت بر آنها غالب مى شود و جز در فكر دنيا و لذتهاى آن نيستند)

ايـن واقـعـيـت در زنـدگى كشورهاى متنعم و ثروتمند دنيا به خوبى ديده مى شود كه آنها غـالبـا در فـساد غوطه ورند، نه تنها به فكر مستضعفان جهان نيستند، بلكه روز بروز طرحى تازه براى مكيدن هر چه بيشتر خون آنها مى ريزند.

به همين دليل بسيار مى شود كه خداوند جنگها و حوادث دردناكى كه نعمتها را موقتا سلب مى كند، بر آنها فرو مى ريزد، شايد بيدار شوند.

در آخـريـن آيـه كـه بـا آن داسـتان نوح در اين سوره پايان مى گيرد، يك اشاره كلى به تمام آنچه گذشت مى كند و مى فرمايد:

(ايـنـها همه از اخبار غيب است كه به تو (اى پيامبر) وحى مى كنيم )( تلك من انباء الغيب نوحيها اليك ) .

(هـيـچـگـاه نه تو و نه قوم تو قبل از اين از آن آگاهى نداشتيد)( ما كنت تعلمها انت و لا قومك من قبل هذا ) .

با توجه به آنچه شنيدى و آنهمه مشكلاتى كه نوح در دعوتش با آن روبرو بود، و با ايـن حـال اسـتـقـامـت ورزيـد، تـو هـم صـبر و استقامت كن، چرا كه سرانجام پيروزى براى پرهيزكاران است( فاصبر ان العاقبة للمتقين ) .

نكته ها:

1 - آيه اخير به چند نكته اشاره مى كند:

1 - بيان داستان انبياء به صورت واقعى و خالى از هر گونه خرافه و تحريف تنها از طريق وحى آسمانى ممكن است و گرنه كتب تاريخ پيشينيان آنقدر با اسطوره ها و افسانه هـا آمـيـخـتـه شـده كـه شـنـاخـت حـق از باطل در آن ممكن نيست و هر قدر بيشتر به عقب بر مى گرديم، اين آميختگى بيشتر مى شود.

بنابراين بيان سر گذشت انبياء و اقوام پيشين، خالى از هر گونه خرافات خود يكى از نشانه هاى حقانيت قرآن و پيامبر اسلام است

2 - از ايـن آيـه استفاده مى شود كه بر خلاف آنچه برخى مى پندارندپيامبران از علم غيب آگاهى داشتند، منتها اين آگاهى از طريق الهى و به مقدارى كه خدا مـى خـواست بود، نه اينكه از پيش خود چيزى بدانند و اگر مى بينيم در پاره اى از آيات نفى علم غيب شده اشاره به همين است كه علم آنها ذاتى نيست بلكه فقط از ناحيه خدا است.

3 - اين آيه واقعيت ديگرى را نيز روشن مى كند كه بيان سرگذشت انبياء و اقوام گذشته در قرآن تنها درسى براى امت اسلامى نيست، بلكه علاوه بر اين يك نوع دلدارى و تسلى خـاطـر و تـقويت اراده و روحيه براى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز هست، چرا كـه او هـم بـشـر اسـت، و بـايد از اين طريق در مكتب الهى درس بخواند و براى مبارزه با طـاغـوتـهـاى عـصـر خويش ‍ آماده تر شود، و از انبوه مشكلاتى كه بر سر راهش وجود دارد نـهـراسـد يعنى همان گونه كه نوح با آنهمه گرفتاريهاى طاقت فرسا صبر و استقامت بـه خـرج داد، و بـه ايمان آوردن يك عده بسيار كم در عمر طولانى معروفش دلخوش بود، تو هم بايد صبر و استقامت را در هر حال از دست ندهى.

در اينجا داستان نوح را با تمام شگفتيها و عبرتهايش رها كرده و به سراغ پيامبر بزرگ ديگرى يعنى هود كه اين سوره به نام او ناميده شده است مى رويم:


9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30