تفسیر نمونه جلد ۹

تفسیر نمونه6%

تفسیر نمونه نویسنده:
گروه: شرح و تفسیر قرآن

جلد ۱ جلد ۲ جلد ۳ جلد ۴ جلد ۵ جلد ۶ جلد ۷ جلد ۸ جلد ۹ جلد ۱۰ جلد ۱۱ جلد ۱۲ جلد ۱۳ جلد ۱۴ جلد ۱۵ جلد ۱۶ جلد ۱۷ جلد ۱۸ جلد ۱۹ جلد ۲۰ جلد ۲۱ جلد ۲۲
  • شروع
  • قبلی
  • 63 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 28449 / دانلود: 3358
اندازه اندازه اندازه
تفسیر نمونه

تفسیر نمونه جلد ۹

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

5

6

7

آيه (۱۵) تا (۱۸) و ترجمه

( فلما ذهبوا به و أجمعوا أن يجعلوه فى غيبت الجب و أوحينا إليه لتنبئنهم بأمرهم هذا و هم لا يشعرون ) (۱۵)( و جأو أباهم عشاء يبكون ) (۱۶)( قالوا يأ بانا إنا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متعنا فأ كله الذئب و ما أنت بمؤمن لنا و لو كنا صدقين ) (۱۷)( و جـاءو عـلى قـمـيـصـه بـدم كـذب قـال بـل سـولت لكـم أنـفـسـكـم أمـرا فـصـبـر جميل و الله المستعان على ما تصفون ) (۱۸)

ترجمه:

۱۵ - هنگامى كه او را با خود بردند، و تصميم گرفتند وى را در مخفى گاه چاه قرار دهند ما به او وحى فرستاديم كه آنها را در آينده از اين كارشان باخبر خواهى ساخت، در حالى كه آنها نمى دانند.

۱۶ - شب هنگام در حالى كه گريه مى كردند بسراغ پدر آمدند.

۱۷ - گفتند اى پدر ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد! تو هرگز سخن ما را تصديق نخواهى كرد هر چند راستگو باشيم!

۱۸ - و پـيـراهن او را با خونى دروغين (نزد پدر) آوردند، گفت: هوسهاى نفسانى شما اين كـار را بـرايـتـان آراسته! من صبر جميل مى كنم (و ناسپاسى نخواهم كرد) و از خداوند در برابر آنچه شما مى گوئيد يارى مى طلبم

تفسير:

دروغ رسوا!

سـرانـجـام بـرادران پـيـروز شـدند و پدر را قانع كردند كه يوسف را با آنها بفرستد، آنشب را با خيال خوش خوابيدند كه فردا نقشه، آنها درباره يوسف عملى خواهد شد، و اين بـرادر مزاحم را براى هميشه از سر راه بر مى دارند. تنها نگرانى آنها اين بود كه مبادا پدر پشيمان گردد و از گفته خود منصرف شود.

صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارشهاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد، آنها نـيـز اظـهـار اطـاعت كردند، پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حركت كردند

مى گويند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه كرد و آخرين بار يوسفرا از آنها گرفت و بـه سـيـنـه خـود چسبانيد، قطره هاى اشك از چشمش سرازير شد، سپس يوسف را به آنها سـپـرد و از آنـهـا جـدا شد، اما چشم يعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مى كرد آنها نيز تا آنـجـا كـه چـشـم پدر كار مى كرد دست از نوازش و محبت يوسف بر نداشتند، اما هنگامى كه مـطـمـئن شـدند پدر آنها را نمى بيند، يك مرتبه عقده آنها تركيد و تمام كينه هائى را كه بـر اثـر حـسـد، سـالهـا روى هـم انـبـاشته بودند بر سر يوسف فرو ريختند، از اطراف شروع به زدن او كردند و او از يكى به ديگرى پناه مى برد، اما پناهش نمى دادند!.

در روايـتى مى خوانيم كه در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مى ريخت و يا به هنگامى كه او را مـى خـواسـتـند بچاه افكنند ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد، برادران سخت در تـعـجـب فـرو رفـتـنـد كـه ايـن چـه جـاى خـنـده است، گوئى برادر، مسأله را به شوخى گـرفـتـه است، بيخبر از اينكه تيره روزى در انتظار او است، اما او پرده از راز اين خنده برداشت و درس بزرگى به همه آموخت و گفت:

(فراموش نمى كنم روزى به شما برادران نيرومند با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم، با خود گفتم كسى كه اينهمه يـار و يـاور نيرومند دارد چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تكيه كردم و به بازوان شما دل بستم، اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه مى برم، و به من پناه نمى دهيد، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به غير او - حتى به برادران - تكيه نكنم.)

بـه هـر حـال قـرآن مـى گـويـد: (هـنـگـامى كه يوسف را با خود بردند و به اتفاق آراء تصميم گرفتند كه او را در مخفى گاه چاه بيفكنند، آنچه از ظلم و ستم ممكن بود براى اين كار بر او روا داشتند)( فلما ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب ) .

جمله (اجمعوا) نشان مى دهد كه همه برادران در اين برنامه اتفاق نظر داشتند هر چند در كشتن او راى آنها متفق نبود.

اصولا (اجمعوا) از ماده جمع به معنى گردآورى كردن است و در اين موارد اشاره به جمع كردن آراء و افكار مى باشد.

سـپـس اضـافـه مـى كـند: در اين هنگام ما به يوسف، وحى فرستاديم، و دلداريش داديم و گـفـتـيم غم مخور، (روزى فرا مى رسد كه آنها را از همه اين نقشه هاى شوم آگاه خواهى ساخت، در حالى كه آنها تو را نمى شناسند)( و او حينا اليه لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون ) .

هـمـان روزى كـه تـو بـر اريـكه قدرت تكيه زده اى، و برادران دست نياز به سوى تو دراز مى كنند، و همچون تشنه كامانى كه به سراغ يك چشمه گوارا در بيابان سوزان مى دوند با نهايت تواضع و فروتنى نزد تو مى آيند، اما تو چنان اوج گرفته اى كـه آنـهـا بـاور نـمـى كـنند برادرشان باشى، آن روز به آنها خواهى گفت، آيا شما نـبـوديـد كـه بـا بـرادر كـوچـكـتـان يـوسف چنين و چنان كرديدو در آن روز چقدر شرمسار و پشيمان خواهند شد.

اين وحى الهى به قرينه آيه ۲۲ همين سوره وحى نبوت نبود بلكه الهامى بود به قلب يـوسف براى اينكه بداند تنها نيست و حافظ و نگاهبانى دارد، اين وحى نور اميد بر قلب يوسف پاشيد و ظلمات ياس و نوميدى را از روح و جان او بيرون كرد.

بـرادران يـوسـف نـقـشه اى را كه براى او كشيده بودند، همانگونه كه مى خواستند پياده كـردنـد ولى بـالاخـره بـايـد فـكـرى بـراى بازگشت كنند كه پدر باور كند يوسف به صـورت طـبـيـعـى، و نه از طريق توطئه، سر به نيست شده است، تا عواطف پدر را به سوى خود جلب كنند.

طـرحـى كـه براى رسيدن اين هدف ريختند اين بود، كه درست از همان راهى كه پدر از آن بـيـم داشـت و پـيـش بـيـنـى مـى كـرد وارد شـونـد، و ادعـا كـنـند يوسف را گرگ خورده، و دلائل قلابى براى آن بسازند.

قرآن مى گويد: (شب هنگام برادران گريه كنان به سراغ پدر رفتند)( و جاؤا اباهم عشاء يبكون ) .

گـريـه دروغين و قلابى، و اين نشان مى دهد كه گريه قلابى هم ممكن است و نمى توان تنها فريب چشم گريان را خورد!.

پـدر كـه بـى صـبـرانه انتظار ورود فرزند دلبندش يوسف را مى كشيد با يك نگاه به جمع آنها و نديدن يوسف در ميانشان سخت تكان خورد، بر خود لرزيد،

و جـويـاى حـال شـد: آنـهـا گـفـتـنـد: (پـدر جـان مـا رفـتـيـم و مـشـغـول مـسـابـقـه (سـوارى، تـيـرانـدازى و مانند آن ) شديم و يوسف را كه كوچك بود و تـوانـائى مسابقه را با ما نداشت، نزد اثاث خود گذاشتيم، ما آنچنان سر گرم اين كار شديم كه همه چيز حتى برادرمان را فراموش كرديم و در اين هنگام گرگ بى رحم از راه رسيد و او را دريد)!( قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنافا كله الذئب ) .

(ولى مى دانيم تو هرگز سخنان ما را باور نخواهى كرد، هر چند راستگو باشيم ) چرا كـه خـودت قـبـلا چـنـيـن پـيـش بـيـنـى را كـرده بـودى و ايـن را بـر بـهـانـه حمل خواهى كرد( و ما انت بمؤ من لنا و لو كنا صادقين ) .

سخنان برادران خيلى حساب شده بود، اولا پدر را با كلمه (يا ابانا) (اى پدر ما) كه جـنـبـه عـاطـفـى دارد مـخـاطـب سـاخـتـنـد، و ثـانـيـا طـبـيـعى است كه برادران نيرومند در چنين تفريحگاهى به مسابقه و سرگرمى مشغول شوند و برادر كوچك را به نگاهبانى اثاث وا دارنـد، و از ايـن گـذشـته براى غافلگير كردن پدر پيش دستى نموده و با همان چشم گريان گفتند تو هرگز باور نخواهى كرد، هر چند ما راست بگوئيم.

و براى اينكه نشانه زنده اى نيز بدست پدر بدهند، (پيراهن يوسف را با خونى دروغين آغـشتند) (خونى كه از بزغاله يا بره يا آهو گرفته بودند)( و جاءوا على قميصه بدم كذب ) .

امـا از آنـجـا كـه دروغـگـو حـافـظـه نـدارد، و از آنـجـا كـه يـك واقـعـه حـقـيـقـى پـيوندهاى گـونـاگـونى با كيفيتها و مسائل اطراف خود دارد كه كمتر مى توان همه آنها را در تنظيم دروغـيـن آن مـنـظـم سـاخـت، بـرادران از ايـن نـكـتـه غـافـل بـودنـد كـه لااقـل پـيـراهـن يـوسـف را از چـنـد جـا پـاره كـنـنـد تـا دليـل حـمـله گـرگ بـاشـد، آنـهـا پـيـراهن برادر را كه صاف و سالم از تن او بدر آورده بودند خون آلود كرده نزد پدر آوردند، پدر هـوشـيـار پـر تـجـربه همينكه چشمش بر آن پيراهن افتاد، همه چيز را فهميد و گفت: شما دروغ مـى گـوئيـد (بـلكـه هوسهاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته و اين نقشه هاى شيطانى را كشيده است )( بل سولت لكم انفسكم امرا ) .

در بـعـضـى از روايـات مـى خـوانيم او پيراهن را گرفت و پشت رو كرد و صدا زد پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نيست؟ و به روايت ديگرى پيراهن را به صورت انداخت و فرياد كشيد و اشك ريخت و گفت: اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده ولى بـه پـيـراهـنـش كمترين آسيبى نرسانده است، و سپس بيهوش شد و بسان يك قطعه چوب خـشـك بـه روى زمـين افتاد، بعضى از برادران فرياد كشيدند كه اى واى بر ما از دادگاه عـدل خـدا در روز قـيـامـت، برادرمان را از دست داديم و پدرمان را كشتيم، و پدر همچنان تا سـحـرگـاه بـيـهـوش بود ولى به هنگام وزش نسيم سرد سحرگاهى به صورتش، به هوش آمد.

و بـا ايـنـكـه قـلبـش آتـش گـرفـتـه بـود و جـانش مى سوخت اما هرگز سخنى كه نشانه نـاشـكرى و ياس و نوميدى و جزع و فزع باشد بر زبان جارى نكرد، بلكه گفت: (من صـبر خواهم كرد، صبرى جميل و زيبا، شكيبائى توام با شكر گزارى و سپاس خداوند)( فصبر جميل ) .

و سـپـس گـفـت: (مـن از خـدا در بـرابـر آنچه شما مى گوئيد يارى مى طلبم )( و الله المستعان على تصفون ) .

از او مى خواهم تلخى جام صبر را در كام من شيرين كند و به من تاب و توان بيشتر دهد تا در بـرابـر ايـن طـوفان عظيم، خويشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى آلوده نشود.

او نـگفت از خدا مى خواهم در برابر بر مصيبت مرگ يوسف به من شكيبائى دهد، چرا كه مى دانـسـت يـوسـف كـشته نشده، بلكه گفت در مقابل آنچه شما توصيف مى كنيد كه نتيجه اش به هر حال جدائى من از فرزندم است صبر ميطلبم.

نكته ها:

۱ - در برابر يك ترك اولى!...

ابـو حـمـزه ثـمـالى از امـام سـجـاد (عليها‌السلام ) نـقـل مـى كـند كه من روز جمعه در مدينه بودم، نماز صبح را با امام سجاد (عليها‌السلام ) خـوانـدم، هـنـگـامـى كـه امـام از نـمـاز و تـسـبـيـح، فـراغـت يـافـت بـه سـوى مـنـزل حـركـت كـرد و مـن بـا او بـودم، زن خـدمـتـكـار را صـدا زد، گـفـت: مـواظـب بـاش. هر سائل و نيازمندى از در خانه بگذرد، غذا به او بدهيد، زيرا امروز روز جمعه است.

ابو حمزه مى گويد، گفتم هر كسى كه تقاضاى كمك مى كند، مستحق نيست!.

امام فرمود: درست است، ولى من از اين مى ترسم كه در ميان آنها افراد مستحقى باشند و ما بـه آنـهـا غـذا نـدهيم و از در خانه خود برانيم، و بر سر خانواده ما همان آيد كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد!.

سـپـس فـرمـود. بـه هـمه آنها غذا بدهيد (مگر نشنيده ايد) براى يعقوب هر روز گوسفندى ذبـح مـى كردند، قسمتى را به مستحقان مى داد و قسمتى را خود و فرزندانش مى خورد، يك روز سـؤال كـنـنـده مـؤ منى كه روزه دار بود و نزد خدا منزلتى داشت، عبورش از آن شهر افـتـاد، شـب جـمـعه بود بر در خانه يعقوب به هنگام افطار آمد و گفت: به ميهمان مستمند غـريـب گـرسـنـه از غـذاى اضـافـى خود كمك كنيد، چند بار اين سخن را تكرار كرد، آنها شـنـيدند، و سخن او را باور نكردند، هنگامى كه او مأيوس شد و تاريكى شب، همه جا را فـرا گـرفـت بـرگـشت، در حالى كه چشمش گريان بود و از گرسنگى به خدا شكايت كرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت، در حالى كه شكيبا بود و خدا را سپاس مى گفت، اما يعقوب و خانواده يعقوب، كاملا سير شدند، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود!.

امـام سـپـس اضـافـه فـرمـود: خـداوند به يعقوب در همان صبح، وحى فرستاد كه تو اى يـعـقـوب بـنـده مـرا خـوار كـردى و خـشـم مـرا بـر افـروخـتـى، و مـسـتـوجـب تـاديـب و نـزول مـجـازات بـر تو و فرزندانت شدى... اى يعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبيخ و مجازات مى كنم و اين به خاطر آنست كه به آنها علاقه دارم!.

قـابـل تـوجـه ايـنـكـه به دنبال اين حديث مى خوانيم كه ابو حمزه مى گويد از امام سجاد (عليها‌السلام ) پرسيدم يوسف چه موقع آن خواب را ديد؟ امام فرمود: در همان شب.

از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه يك لغزش كوچك و يا صريحتر يك ترك اولى كـه گـنـاه و مـعـصـيـتـى هـم مـحـسـوب نـمـى شـد، (چـرا كـه حـال آن سـائل بـر يـعقوب روشن نبود) از پيامبران و اولياى حق چه بسا سبب مى شود كه خداوند، گوشمالى دردناكى به آنها بدهد، و اين نيست مگر به خاطر اينكه مقام والاى آنان ايـجـاب مـى كـنـد، كـه هـمواره مراقب كوچكترين گفتار و رفتار خود باشند، چرا كه حسنات الابرار سيئات المقربين (كارهائى كه براى بعضى از نيكان (حسنه ) محسوب مى شود براى مقربان درگاه خداوند سيئه است ).

جـائى كـه يـعـقـوب آنـهـمـه درد و رنـج بـه خـاطـر بـى خـبـر مـانـدن از درد دل يـك سـائل بـكـشـد بـايـد فـكـر كـرد، كـه جـامـعـه اى كـه در آن گروهى سير و گروه زيـادتـرى گـرسـنـه بـاشـنـد چـگـونه ممكن است مشمول خشم و غضب پروردگار نشوند و چگونه خداوند آنها را مجازات نكند.

۲ - دعاى گيراى يوسف!

در روايات اهلبيت (عليهم‌السلام ) و در طرق اهل تسنن مى خوانيم: هنگامى كه يوسف در قعر چـاه قـرار گـرفت، اميدش از همه جا قطع و تمام توجه او به ذات پاك خدا شد، با خداى خود مناجات مى كرد و به تعليم جبرئيل راز و نيازهائى داشت، كه در روايات به عبارات مختلفى نقل شده است.

در روايـتـى مـى خـوانـيـم بـا خـدا چـنـيـن مـنـاجـات كـرد: اللهـم يـا مـونـس كـل غـريـب و يـا صـاحـب كـل وحـيـد و يـا مـلجـا كـل خـائف و يـا كـاشـف كـل كـربـة و يـا عـالم كـل نـجـوى و يـا مـنـتـهـى كـل شـكـوى و يـا حـاضـر كـل مـلاء يـا حـى يـا قـيـوم اسـئلك ان تـقـذف رجـائك فـى قـلبـى حتى لا يكون لى هم و لا شـغـل غـيـرك و ان تـجـعـل لى مـن امـرى فـرجـا و مـخـرجـا انـك عـلى كل شى ء قدير..

: (بـار پـروردگـارا! اى آنكه مونس هر غريب و يار تنهايانى، اى كسى كه پناهگاه هر تـرسـان، و بـر طـرف كننده هر غم و اندوه، و آگاه از هر نجوى، و آخرين اميد هر شكايت كـنـنده و حاضر در هر جمع و گروهى، اى حى و اى قيوم! از تو مى خواهم كه اميدت را در قـلب مـن بـيـفـكـنـى، تـا هـيـچ فكرى جز تو نداشته باشم، و از تو مى خواهم كه از اين مشكل بزرگ، فرج و راه نجاتى، براى من فراهم كنى كه تو بر هر چيز توانائى ).

جـالب ايـنـكـه در ذيـل ايـن حـديـث مى خوانيم، فرشتگان صداى يوسف را شنيدند و عرض كـردنـد: الهـنـا نـسـمـع صـوتـا و دعـاء: الصـوت صـوت صـبـى و الدعـاء دعـاء نـبـى!: (پـروردگارا! ما صدا و دعائى مى شنويم، آواز، آواز كودك است، اما دعا، دعاى پيامبرى است )!.

اين نكته نيز قابل توجه است هنگامى كه يوسف را برادران در چاه افكندند

پـيـراهـن او را در آورده بـودنـد و تـنـش بـرهـنـه بـود، فـريـاد زد كـه لااقل پيراهن مرا به من بدهيد تا اگر زنده بمانم تنم را بپوشانم، و اگر بميرم كفن من بـاشـد، بـرادران گـفـتـنـد، از هـمـان خورشيد و ماه و يازده ستاره اى را كه در خواب ديدى بـخـواه كـه در ايـن چـاه مـونـس تـو بـاشـد و لبـاس در تـنـت بـپـوشـانـد! (و او بـه دنبال ياس مطلق، از غير خدا دعاى فوق را خواند).

از امـام صـادق (عليها‌السلام ) نـقـل شـده اسـت كـه فـرمـود: هـنگامى كه يوسف را به چاه افـكـندند، جبرئيل نزد او آمد و گفت: كودك! اينجا چه مى كنى در جواب گفت برادرانم مرا در چـاه انـداخـتـه انـد گـفـت دوسـت دارى از چـاه خارج شوى گفت با خداست اگر بخواهد مرا بـيـرون مى آورد، گفت خداى تو دستور داده اين دعا را بخوان تا بيرون آئى، گفت: كدام دعـاگـفـت: بـگو اللهم انى اسئلك بان لك الحمد لا اله الا انت المنان، بديع السماوات و الارض، ذو الجـلال و الاكـرام، ان تـصـلى عـلى مـحـمـد و آل مـحـمـد و ان تـجعل لى مما انا فيه فرجا و مخرجا: (پروردگارا! من از تو تقاضا مى كـنـم اى كـه حـمد و ستايش براى تو است، معبودى جز تو نيست، توئى كه بر بندگان نـعـمـت مـى بـخـشـى آفـريـنـنـده آسـمـانـهـا و زمـيـنـى، صـاحـب جلال و اكرامى، تقاضا مى كنم كه بر محمد و آلش درود بفرستى و گشايش و نجاتى از آنـچـه در آن هـسـتـم بـراى مـن قـرار دهى ) مانعى ندارد كه يوسف همه اين دعاها را خوانده باشد.

۳ - جمله و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب

(اتـفـاق كـردنـد كـه او را در مـخـفـيـگـاه چـاه قـرار بـدهـنـد) دليـل بـر اين است كه او را در چاه پرتاب نكردند، بلكه پائين بردند، و در قعر چاه در آنجا كه سكو مانندى براى كسانى كه در چاه پائين مـى رونـد، نـزديـك سـطح آب، درست مى كنند قرار دادند، به اين ترتيب كه طناب را به كمر او بسته، او را به نزديك آب بردند و رها ساختند.

پـاره اى از روايـات كـه در تـفـسـيـر آيـات فـوق نازل شده نيز اين مطلب را تأييد مى كند.

۴ - تسويل نفس

جـمـله (سولت ) از ماده (تسويل ) به معنى (تزيين ) مى باشد گاهى آن را به معنى ترغيب و گاهى به معنى وسوسه كردن نيز تفسير كرده اند كه تقريبا همه به يك معنى باز مى گردد. يعنى هواهاى نفسانى شما اين كار را براى شما زينت داد.

اشـاره بـه ايـنـكـه هـنـگامى كه هوسهاى سركش بر روح و فكر انسان چيره مى شود زشت تـريـن جـنـايـات هـمچون كشتن يا تبعيد برادر را در نظر انسان آنچنان زينت ميدهد كه آنرا امـرى مـقـدس و ضـرورى، تـصـور مـى كـنـد، و ايـن دريـچـه اى اسـت بـه يـك اصـل كـلى در مسائل روانى كه هميشه تمايل افراطى نسبت به يك مساله مخصوصا هنگامى كه تواءم با رزائل اخلاقى شود، پرده اى بر حس تشخيص انسان مى افكند و حقايق را در نظر او دگرگون جلوه مى دهد.

لذا قـضـاوت صـحيح و درك واقعيات عينى بدون تهذيب نفس، امكان پذير نيست و اگر مى بـيـنـيم در قاضى عدالت شرط شده است، يكى از دلائلش همين است، و اگر قرآن مجيد در سوره بقره آيه ۲۸۲ مى گويد:(اتقوا الله و يعلمكم الله) : تقوى را پيشه كنيد و خداوند به شما علم و دانش مى دهد باز اشاره اى به همين روايت است.

۵ - دروغگو حافظه ندارد

سـرگـذشـت يـوسـف و داسـتـان او بـا بـرادرانـش بـار ديـگـر ايـن اصل معروف را به ثبوت مى رساند كه دروغگو نمى تواند راز خود را بـراى هـمـيـشـه مـكتوم دارد، چرا كه واقعيتهاى عينى به هنگامى كه وجود خارجى پيدا مى كـنـد، روابط بى شمارى با موضوعات ديگر در اطراف خود دارد، و دروغگو كه مى خواهد صحنه نادرستى را با دروغ خود بيافريند، هر قدر زيرك و زبر دست باشد نمى تواند تـمـام ايـن روابـط را حـفـظ كـنـد، بـفـرض كـه چـنـديـن رابـطـه دروغـيـن در پـيـونـد بـا مسائل پيرامون حادثه درست كند، باز نگهدارى همه اين روابط ساختگى در حافظه براى هـمـيـشـه كـار آسـانـى نـيـسـت و كـمـترين غفلت از آن موجب تناقض گوئى ميشود، به علاوه بسيارى از اين پيوندها مورد غفلت قرار مى گيرد و همانهاست كه سرانجام واقعيت را فاش مـى كـنـد، و ايـن درس بـزرگـى اسـت بـراى هـمـه كـسـانـى كـه بـه آبـرو و حـيثيت خويش علاقمنداند كه هرگز گرد دروغ نروند و موقعيت اجتماعى خويش را به خاطر نيفكنند و خشم خدا براى خود نخرند.

۶ - صبر جميل چيست؟

شـكـيـبـائى در بـرابر حوادث سخت و طوفانهاى سنگين نشانه شخصيت و وسعت روح آدمى است، آنچنان وسعتى كه حوادث بزرگ را در خود جاى مى دهد و لرزان نمى گردد.

يـك نـسيم ملايم مى تواند آب استخر كوچكى را به حركت در آورد، اما اقيانوسهاى بزرگ همچون اقيانوس آرام، بزرگترين طوفانها را هم در خود مى پذيرند، و آرامش آنها بر هم نمى خورد.

گـاه انـسـان ظـاهـرا شكيبائى مى كند ولى چهره اين شكيبائى را با گفتن سخنان زننده كه نشانه ناسپاسى و عدم تحمل حادثه است زشت و بد نما مى سازد.

اما افراد باايمان و قوى الاراده و پرظرفيت كسانى هستند كه در اين گونه حوادث هرگز پـيمانه صبرشان لبريز نمى گردد، و سخنى كه نشان دهنده ناسپاسى و كفران و بى تـابى و جزع باشد بر زبان جارى نمى سازند، صبر آنها، (صبر زيبا) و (صبر جميل ) است.

اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه در آيات ديگر اين سوره مى خوانيم يعقوب آنقدر گريه كـرد و غـصـه خـورد كـه چـشـمـانـش را از دسـت داد، آيـا ايـن مـنـافـات بـا صـبـر جميل ندارد؟!.

پـاسـخ ايـن سؤ ال يك جمله است و آن اينكه: قلب مردان خدا كانون عواطف است، جاى تعجب نـيست كه در فراق فرزند، اشكهايشان همچون سيلاب جارى شود، اين يك امر عاطفى است، مـهـم آن اسـت كه كنترل خويشتن را از دست ندهند يعنى سخن و حركتى بر خلاف رضاى خدا نگويند و نكنند.

از احـاديـث اسـلامـى اسـتـفـاده مـى شـود كه اتفاقا همين ايراد را به هنگامى كه پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بر مرگ فرزندش ابراهيم اشك مى ريخت به او كردند كه شما ما را از گريه كردن نهى كردى اما خود شما اشك مى ريزيد؟.

پـيـامـبـر در جواب فرمود: چشم مى گريد و قلب اندوهناك ميشود ولى چيزى كه خدا را به خـشـم آورد نـمـى گـويـم (تـدمـع العـيـن و يـحـزن القـلب و لا نقول ما يسخط الرب ) و در جاى ديگر مى خوانيم فرمود. ليس هذا بكاء ان هذا رحمة (اين گريه (بى تابى ) نيست، اين رحمت (گريه عاطفى ) است ).

اشـاره بـه ايـنـكـه در سـيـنـه انـسـان قـلب اسـت نـه سـنـگ، و طـبـيعى است كه در برابر مـسـائل عـاطفى واكنش نشان مى دهد و ساده ترين واكنش آن جريان اشك از چشم است، اين عيب نيست اين حسن است، عيب آنست كه انسان سخن بگويد كه خدا را به غضب آورد.

آيه (۱۹) و (۲۰) و ترجمه

( و جـأت سـيـارة فـأرسـلوا واردهـم فـأ دلى دلوه قال يبشرى هذا غلم و أ سروه بضعة و الله عليم بما يعملون ) (۱۹)( و شروه بثمن بخس درهم معدودة و كانوا فيه من الزهدين ) (۲۰)

ترجمه:

۱۹ - و كـاروانـى فـرا رسيد، ماءمور آب را (بسراغ آب ) فرستادند، او دلو خود را در چاه افكند، و صدا زد: مژده باد: اين كودكى است (زيبا و دوست داشتنى ) و اين امر را بعنوان يك سرمايه از ديگران مخفى داشتند و خداوند به آنچه آنها انجام مى دادند آگاه است.

۲۰ - و او را بـه بـهـاى كـمـى - چـنـد درهـم - فروختند، و نسبت به (فروختن ) او بى اعتنا بودند (چرا كه مى ترسيدند رازشان فاش ‍ شود).

تفسير:

به سوى سرزمين مصر.

يـوسـف در تـاريـكـى وحـشـتـنـاك چاه كه با تنهائى كشنده اى همراه بود، ساعات تلخى را گـذرانـده امـا ايـمـان بـه خـدا و سـكـيـنـه و آرامـش ‍ حـاصـل از ايـمـان، نـور امـيـد بـر دل او افـكـنـد و بـه او تـاب و تـوان داد كـه ايـن تـنـهـائى وحـشـتـنـاك را تحمل كند و از كوره اين آزمايش، پيروز بدر آيد.

چـنـد روز از ايـن مـاجـرا گـذشـت خـدا مى داند، بعضى از مفسران سه روز و بعضى دو روز نوشته اند.

بهر حال (كاروانى سر رسيد) (و جائت سيارة ).

و در آن نزديكى منزل گزيد، پيدا است نخستين حاجت كاروان تامين آب است، لذا (كسى را كه مامور آب آوردن بود به سراغ آب فرستادند)( فارسلوا واردهم ) .

(مامور آب، دلو خود را در چاه افكند)( فادلى دلوه ) .

يـوسـف از قـعـر چـاه مـتـوجـه شـد كـه سـر و صـدائى از فـراز چـاه مـى آيـد و بـه دنبال آن، دلو و طناب را ديد كه به سرعت پائين مى آيد، فرصت را غنيمت شمرد و از اين عطيه الهى بهره گرفت و بى درنگ به آن چسبيد.

مـامـور آب احـسـاس كـرد دلوش بـيـش از اندازه سنگين شده، هنگامى كه آن را با قوت بالا كـشـيـد، نـاگـهـان چشمش به كودك خردسال ماه پيكرى افتاده و فرياد زد: (مژده باد اين كودكى است بجاى آب )( قال يا بشرى هذا غلام ) .

كم كم گروهى از كاروانيان از اين امر آگاه شدند ولى براى اينكه ديگران باخبر نشوند و خـودشـان بـتـوانـنـد ايـن كـودك زيـبا را به عنوان يك غلام در مصر بفروشند، اين امر را بعنوان يك سرمايه نفيس از ديگران مخفى داشتند( و اسروه بضاعة ) .

البـتـه در تـفسير اين جمله احتمالات ديگرى نيز داده شده از جمله اينكه يابندگان يوسف، يـافـتـن او را در چـاه، مـخفى داشتند و گفتند اين متاعى است كه صاحبان اين چاه در اختيار ما گذاشته اند تا براى او در مصر بفروشيم.

ديـگر اينكه بعضى از برادران يوسف كه براى خبر گرفتن از او و يا رسانيدن غذا به او گـاه و بـيگاه به كنار چاه مى آمدند هنگامى كه از جريان با خبر شدند، برادرى يوسف را كـتـمـان كـردنـد، تـنـهـا گفتند او غلام ما است، كه فرار كرده و در اينجا پنهان شده، و يوسف را تهديد به مرگ كردند كه اگر پرده از روى كار بر دارد، كشته خواهد شد.

ولى تفسير نخست از همه نزديكتر به نظر مى رسد.

و در پـايـان آيـه مـى خوانيم (خداوند به آنچه آنها انجام مى دادند آگاه است )( و الله عليم بما يعملون ) .

(سـرانـجـام يـوسف را به بهاى كمى - چند درهم - فروختند)( و شروه بثمن بخس دراهم معدودة ) .

گرچه در مورد فروشندگان يوسف و اينكه چه كسانى بودند گفتگو است، بعضى آنها را بـرادران يوسف دانسته اند، ولى ظاهر آيات اين است كه كاروانيان اقدام به چنين كارى كـردنـد، زيـرا در آيـات قـبـل سـخـنـى از بـرادران نـيـسـت و بـا پـايـان آيـه قـبـل كـه گـذشـت بـحـث برادران تمام شده است، و ضميرهاى جمع در جمله (ارسلوا،) و (اسروه ) و (شروه ) همه به يك چيز باز مى گردد، يعنى كاروانيان.

در ايـنـجـا ايـن سـؤ ال پـيـش مـى آيـد كـه چـرا آنـهـا يـوسـف را كـه حـداقـل غـلام پـر قـيـمـتـى مـحـسـوب مـى شـد به بهاى اندك و به تعبير قرآن بثمن بخس فروختند.

ولى اين معمول است كه هميشه دزدان و يا كسانى كه به سرمايه مهمى بدون زحمت دست مى يـابند از ترس اينكه مبادا ديران بفهمند آنرا فورا مى فروشند، و طبيعى است كه با اين فوريت نمى توانند بهاى گزافى براى خود فراهم سازند.

(بخس ) در اصل به معنى اين است كه چيزى را با ستمگرى كم كنند و لذا قـرآن مى گويد:( و لا تبخسوا الناس اشيائهم ) : اشياء مردم را با ظلم كم نكنيد (هود - ۸۵).

در ايـنـكـه يـوسـف را بـه چند درهم فروختند و چگونه ميان خود تقسيم كردند، باز در ميان مفسران گفتگو است، بعضى ۲۰ درهم و بعضى ۲۲ درهم و بعضى ۴۰ درهم و بعضى ۱۸ درهـم نـوشـتـه انـد، و با توجه به اينكه عدد فروشندگانرا ده نفر دانسته اند، سهم هر كدام از اين مبلغ ناچيز روشن است.

و در پايان آيه مى فرمايد: آنها نسبت به فروختن يوسف، بى اعتنا بودند( و كانوا فيه من الزاهدين ) .

در حـقـيـقـت ايـن جـمـله در حـكـم بـيـان عـلت بـراى جـمـله قبل است، اشاره به اينكه اگر آنها يوسف را به بهاى اندك فروختند به خاطر اين بود كه نسبت به اين معامله بى ميل و بى اعتنا بودند.

ايـن مـوضـوع يـا بـه خـاطـر آن بود كه يوسف را كاروانيان، ارزان بدست آورده بودند و انـسـان چـيـزى را كـه ارزان بـدسـت آورد غالبا ارزان از دست مى دهد، و يا اينكه از اين مى ترسيدند كه سر آنها فاش شود، و مدعى پيدا كنند و يا از اين نظر كه در يوسف نشانه هـاى غـلام بـودن را نمى ديدند، بلكه آثار آزادگى و حريت در چهره او نمايان بود و به همين دليل نه فروشندگان چندان رغبت به فروختن او داشتند و نه خريداران.

آيه (50) تا (52) و ترجمه

( و إلى عاد أخاهم هودا قال يقوم اعبدوا الله ما لكم من إله غيره إن أ نتم إلا مفترون ) (50)( يقوم لا أسلكم عليه أجرا إن أجرى إلا على الذى فطرنى أفلا تعقلون ) (51)( و يـقـوم اسـتـغفروا ربكم ثم توبوا إليه يرسل السماء عليكم مدرارا و يزدكم قوة إلى قوتكم و لا تتولوا مجرمين ) (52)

ترجمه:

50 - (مـا) بـسـوى (قـوم ) عـاد، برادرشان هود را فرستاديم، (به آنها) گفت اى قوم من! الله را پرستش كنيد كه معبودى جز او براى شما نيست، شما فقط تهمت مى زنيد.

51 - اى قـوم مـن! مـن از شـمـا پـاداشـى نـمـى طـلبم پاداش من فقط بر كسى است كه مرا آفريده، آيا نمى فهميد؟

52 - و اى قوم من! از پروردگارتان طلب آمرزش كنيد سپس به سوى او باز گرديد تا (بـاران ) آسـمـان را پـى در پى بر شما بفرستد و نيروئى بر نيروى شما بيفزايد، و روى (از حق ) بر نتابيد و گناه نكنيد.

تفسير:

بت شكن شجاع

هـمـانـگونه كه گفتيم در اين سوره داستان دعوت پنج پيامبر بزرگ و شدائد و سختيهاى ايـن دعـوتـهـا و نـتـائج آنـهـا بـيـان شـده اسـت، در آيـات قبل سخن از نوح بود و اكنون نوبت به هود مى رسد.

همه اين پيامبران داراى يك منطق و يك هدف بودند، آنها براى نجات بـشـريت از انواع اسارتها، و دعوت به سوى توحيد با تمام ابعادش قيام كردند، شعار همه آنها ايمان و اخلاص و تلاش و كوشش ‍ و استقامت در راه خدا بود، واكنش اقوام مختلف در برابر همه آنان نيز تند و خشن و توام با انواع قهرها و فشارها بود.

در نـخـستين آيه از اين ماجرا مى فرمايد ما به سوى قوم عاد برادرشان هود را فرستاديم( و الى عاد اخاهم هودا ) .

در اينجا از هود تعبير به برادر مى كند، اين تعبير يا به خاطر آن است كه عرب از تمام افراد قبيله تعبير به برادر مى كند چرا كه در ريشه نسب با هم مشتركند، مثلا به يك نفر از طايفه بنى اسد اخو اسدى مى گويد و از طايفه مذحج، اخو مذحج.

و يا اشاره به اين است كه رفتار هود مانند ساير انبياء با قوم خود كاملا برادرانه بود، نـه در شـكـل يـك امير و فرمانده، و يا حتى يك پدر نسبت به فرزندان، بلكه همچون يك برادر در برابر برادران ديگر بدون هر گونه امتياز و برتريجوئى.

نـخـسـتـيـن دعـوت هـود همان دعوت تمام انبيا بود، دعوت به سوى توحيد و نفى هر گونه شـرك هـود بـه آنـهـا گـفـت اى قـوم مـن! خـدا را پـرسـتـش كـنـيـد( قال يا قوم اعبدوا الله ) .

چرا كه هيچ اله و معبود شايسته جز او وجود ندارد( ما لكم من اله غيره ) .

شما در اعتقادى كه به بتها داريد در اشتباهيد و به خدا افترا مى بنديد( ان انتم الا مفترون ) .

ايـن بـتـهـا نـه شـريـك او هستند و نه منشا خير و شر و هيچ كارى از آنها ساخته نيست، چه افـتـرا و تـهـمـتـى از ايـن بـالاتـر كـه بـراى چـنـيـن مـوجـودات بـى ارزشـى ايـن همه مقام قائل شويد.

هود (عليها‌السلام ) سپس اضافه كرد اى قوم من! من در دعوت خودم هيچگونه چشمداشتى از شـمـا ندارم، هيچگونه پاداشى از شما نمى خواهم تا گمان كنيد فرياد و جوش و خروش مـن بـراى رسـيـدن بـه مـال و مـقام است، و يا شما به خاطر سنگينى بار پاداشى كه مى خواهيد براى من در نظر بگيريد تن به تسليم ندهيد.( يا قوم لا اسئلكم عليه اجرا )

تـنها اجر و پاداش من بر آن كسى است كه مرا آفريده به من روح و جسم بخشيده و در همه چيز مديون او هستم همان خالق و رازق من( ان اجرى الا على الذى فطرنى ) .

اصولا من اگر گامى براى هدايت و سعادت شما بر مى دارم به خاطر اطاعت فرمان او است و بـنابراين بايد اجر و پاداش از او بخواهم نه از شما. به علاوه مگر شما چيزى از خود داريد كه به من بدهيد هر چه شما داريد از ناحيه او است آيا نمى فهميد؟( افلا تعقلون ) .

سـرانـجـام بـراى تـشـويـق آنـهـا و اسـتـفـاده از تـمـام وسـائل مـمـكـن بـراى بـيـدار سـاخـتـن روح حـق طـلبـى ايـن قـوم گـمـراه، مـتـوسـل بـه بيان پاداشهاى مادى مشروط مى شود كه خداوند در اختيار مؤ منان در اين جهان مى گذارد و مى گويد:

اى قوم من! از خدا بخاطر گناهانتان طلب بخشش كنيد (و يا قوم استغفروا ربكم ).

سپس توبه كنيد و به سوى او باز گرديد( ثم توبوا اليه ) .

اگر شما چنين كنيد به آسمان فرمان مى دهد قطره هاى حياتبخش باران را بر شما پى در پى فرو فرستد( يرسل السماء عليكم مدرارا )

تـا كـشت و زرع و باغهاى شما به كم آبى و بى آبى تهديد نشوند و همواره سرسبز و خرم باشند. به علاوه در سايه ايمان و تقوا و پرهيز از گناه و بازگشت به - سوى خدا نيروئى بر نيروى شما مى افزايد( و يزدكم قوة الى قوتكم ) .

هرگز فكر نكنيد كه ايمان و تقوا از نيروى شما مى كاهد، نه هرگز.

بـلكـه نـيـروى جسمانى شما را با بهره گيرى از نيروى معنوى افزايش مى دهد و با اين پـشـتـوانـه مـهـم قـادر خـواهـيـد بود اجتماعى آباد، جمعيتى انبود، اقتصادى سالم، و ملتى پرقدرت و آزاد و مستقل داشته باشيد.

بنابراين از راه حق روى بر نتابيد و در جاده گناه قدم مگذرايد( و لا تتولوا مجرمين ) .

نكته ها

در اينجا به چند نكته بايد توجه كرد:

1 - توحيد خمير مايه دعوت همه پيامبران

تـاريـخ انـبـياء نشان مى دهد كه همه آنها دعوت خود را از توحيد و نفى شرك و هر گونه بـت پـرسـتى آغاز كردند، و در واقع هيچ اصلاحى در جوامع انسانى بدون اين دعوت ميسر نـيـسـت، چرا كه وحدت جامعه و همكارى و تعاون و ايثار و فداكارى همه امورى هستند كه از ريشه توحيد معبود سيراب مى شوند.

اما شرك سرچشمه هر گونه پراكندگى و تضاد و تعارض و خودكامگى و خود محورى و انـحـصـار طـلبى است، و پيوند اين مفاهيم با شرك و بت پرستى به مفهوم وسيعش چندان مخفى نيست.

آن كـس كـه خـود مـحـور يـا انـحـصـار طـلب اسـت تـنـهـا خـويـشـتـن را مـى بـيـنـد و به همين دليـل مـشـرك اسـت، تـوحـيـد قـطـره وجـود يـك فـرد را در اقـيـانـوس پـهـنـاور جـامـعـه حـل مـى كـنـد، مـوحـد چيزى جز يك واحد بزرگ يعنى سراسر جامعه انسانى و بندگان خدا نمى بيند.

برترى جويان از نوعى ديگر از انواع شرك مايه مى گيرند، و همچنين آنها كه دائما با همنوعانشان در جنگ و ستيزند و منافع خود را از منافع ديگران جدا مى بينند، اين دوگانگى و چندگانگى چيزى جز شرك در چهره هاى مختلف نيست.

بـه هـمـيـن دليل پيامبران براى اصلاحات وسيعشان همه از همينجا شروع كرده اند، توحيد معبود (الله ) و سپس توحيد كلمه و توحيد عمل و توحيد جامعه.

2 - رهبران راستين پاداشى از پيروان نمى طلبند.

يك پيشواى واقعى در صورتى مى تواند دور از هر گونه اتهام و در نهايت آزادى به راه خـود ادامـه دهـد و هـر گـونه انحراف و كجروى را در پيروانش اصلاح كند كه وابستگى و نـيـاز مادى به آنها نداشته باشد، و گرنه همان نياز زنجيرى خواهد شد بر دست و پاى او، و قفل و بندى بر زبان و فكر او!

و منحرفان از همين طريق براى تحت فشار قرار دادن او وارد مى شوند، يا از طريق تهديد به قطع كمكهاى مادى، و يا از طريق پيشنهاد كمكهاى بيشتر، و پيشوا و رهبرى هر قدر هم صاف و مخلص باشد باز انسان است و ممكن است در اين مرحله گام او بلرزد.

بـه هـمـيـن دليـل در آيـات فوق و آيات ديگرى از قرآن مى خوانيم پيامبران در آغاز دعوت صريحا اعلام مى كردند نياز مادى و انتظار پاداش از پيروانشان ندارند.

ايـن سـرمـشقى است براى همه رهبران مخصوصا رهبران روحانى و مذهبى منتها چون بالاخره آنـهـا كـه تـمام وقت در خدمت اسلام و مسلمين هستند بايد به طرز صحيحى نيازهايشان تامين بشود تهيه صندوق كمك و بيت المال اسلامى براى رفع نيازمنديهاى اين گروه است، كه يكى از فلسفه هاى تشكيل بيت المال در اسلام همين مى باشد

3 - گناه و ويرانى جامعه ها

بـاز در آيـات فـوق مـى بـيـنـيـم كـه قـرآن پـيـونـد روشـنـى مـيـان مـسـائل مـعـنـوى و مـادى بـر قرار مى سازد و استغفار از گناه و باز گشت به سوى خدا را مـايـه آبادانى و خرمى و طراوت و سرسبزى و اضافه شدن نيروئى بر نيروها معرفى كرده.

اين حقيقت در بسيارى ديگر از آيات قرآن به چشم مى خورد، از جمله در سوره نوح از زبان ايـن پـيـامـبـر بـزرگ مـى خـوانـيـم:( فـقـلت اسـتـغـفـروا ربـكـم انـه كـان غـفـارا يـرسـل السـمـاء عـليـكـم مـدرارا و يـمـددكـم بـامـوال و بـنـيـن و يـجـعـل لكـم جـنـات و يـجـعـل لكـم انـهـارا ) بـه آنـهـا گـفـتـم از گـنـاهـان خـود در پـيـشـگاه پروردگارتان استغفار كنيد كه او آمرزنده است، تا باران آسمان را پشت سر هم بر شما فرو ريزد و شما را با اموال و فرزندان كمك بخشد و باغها و نهرها براى شما قرار دهد.

جـالب توجه اينكه در روايات اسلامى مى خوانيم كه ربيع بن صبيح مى گويد نزد حسن بودم، مردى از در وارد شد و از خوشكسالى آباديش شكايت كرد، حسن به او گفت: استغفار كن، ديگرى آمد از فقر شكايت كرد، به او نيز گفت استغفار كن، سومى آمد و به او گفت: دعـا كـن خداوند پسرى به من بدهد به او نيز گفت استغفار كن، ربيع مى گويد (من تعجب كردم ) و به او گفتم هر كس نزد تو مى آيد و مشكلى دارد و تقاضاى نعمتى به او همين دستور را مى دهى و به همه مى گوئى استغفار كنيد و از خدا طلب آمرزش نمائيد.

وى در جـواب مـن گـفت: آنچه را گفتم از پيش خود نگفتم، من اين مطلب را از كلام خدا كه از پيامبرش نوح حكايت مى كند، استفاده كردم و سپس آيات سوره نوح را كه در بالا ذكر شد تلاوت كرد.

آنـهـا كـه عـادت دارنـد از ايـن مـسـائل آسـان بـگـذرند فورا يكنوع ارتباط و پيوند معنوى نـاشـنـاخـتـه در مـيـان ايـن امـور قـائل مـى شـونـد و از هـر گـونـه تحليل بيشتر خود را راحت مى كنند.

ولى اگـر بـيـشـتـر دقت كنيم در ميان اين امور پيوندهاى نزديكى مى يابيم كه توجه به آنـهـا مـسـائل مـادى و مـعـنوى را در متن جامعه همچون تار و پود پارچه به هم مى آميزد و يا همانند ريشه و ساقه درخت با گل و ميوه آن ربط مى دهد.

كـدام جـامـعه است كه آلوده به گناه، خيانت، نفاق دزدى، ظلم، تنبلى و مانند آنها بشود و اين جامعه آباد و پر بركت باشد.

كدام جامعه است كه روح تعاون و همكارى را از دست دهد و جنگ و نزاع و خونريزى را جانشين آن سازد و زمينهاى خرم و سرسبز و وضع اقتصادى مرفهى داشته باشد.

كـدام جـامـعـه اسـت كـه مـردمـش آلوده انـواع هـوسـهـا بـاشـنـد، و در عـيـن حال نيرومند و پا بر جا در مقابل دشمنان ايستادگى كنند.

بـا صـراحـت بـايـد گـفـت: هـيـچ مـسـاله اخـلاقى نيست مگر اينكه اثر مفيد و سازنده اى در زنـدگـى مادى مردم دارد، و هيچ اعتقاد و ايمان صحيحى پيدا نمى شود مگر اينكه در ساختن يك جامعه اى آباد و آزاد و مستقل و نيرومند سهم به سزائى دارد.

آنـهـا كـه مـسـائل اخـلاقـى و ايـمـان مـذهـبـى و تـوحـيـد را از مسائل مادى جدا مى كنند، نه مسائل معنوى را درست شناخته اند و نه مادى را.

اگـر ديـن بـه صـورت يـك سـلسله تشريفات و آداب ظاهرى و خالى از محتوا در ميان مردم باشد بديهى است تاثيرى در نظام مادى اجتماع نخواهد داشت اما آنگاه كه اعتقادات معنوى و روحـانـى آنـچـنان در اعماق روح انسان نفوذ كند كه آثارش در دست و پا و چشم و گوش و زبـان و تـمـام ذرات وجـودش ظـاهـر گـردد، آثـار سازنده اين اعتقادات در جامعه بر هيچكس مخفى نخواهد ماند.

مـمـكـن اسـت مـا بـعـضـى از مـراحـل پـيـونـد اسـتـغـفـار را بـا نـزول بـركـات مادى نتوانيم درست درك كنيم ولى بدون شك قسمت بيشترى از آن براى ما قابل درك است.

در انقلاب اسلامى كشور ما ايران در اين عصر و زمان به خوبى مشاهده كرديم كه اعتقادات اسلامى و نيروى اخلاق و معنويت چگونه توانست بر نيرومندترين اسلحه زمان و قويترين ارتـشـهـا و قـدرتـهاى استعمارى پيروز گردد، و اين نشان مى دهد كار برد عقائد دينى و اخلاق مثبت معنوى تا چه حد در مسائل اجتماعى و سياسى زياد است.

4 - منظور از يزدكم قوة الى قوتكم چيست؟

ظـاهـر اين جمله مى گويد: خداوند در پرتو توبه و استغفار نيروئى بر نيروى شما مى افـزايـد بـعـضـى اين جمله را اشاره به افزايش ‍ نيروى انسانى گرفته اند (چنانكه در آيـات سـوره نـوح نـيـز بـه آن اشاره شده بود) و بعضى ديگر آن را اشاره به اضافه نـيـروهـاى مـادى بـر نـيـروى مـعـنـوى دانـسـتـه اند، ولى تعبير آيه مطلق است و هر گونه افزايش نيروى مادى و معنوى را شامل مى شود، و تمام اين تفاسير را در بر مى گيرد

آيه (53) تا (57) و ترجمه

( قالوا يهود ما جئتنا ببينة و ما نحن بتاركى ءالهتنا عن قولك و ما نحن لك بمؤ منين ) (53)( إن نـقـول إلا اعـتـرئك بعض ءالهتنا بسوء قال إنى أشهد الله و اشهدوا أنى برى ء مما تشركون ) (54)( من دونه فكيدونى جميعا ثم لا تنظرون ) (55)( إنى توكلت على الله ربى و ربكم ما من دابة إلا هو أخذ بناصيتها إ ن ربى على صرط مستقيم ) (56)( فـإن تـولوا فـقـد أبـلغـتـكـم مـا أرسـلت بـه إليـكـم و يـستخلف ربى قوما غيركم و لا تضرونه شيا إن ربى على كل شى ء حفيظ ) (57)

ترجمه:

53 - گـفـتـند: اى هود! تو دليلى براى ما نياورده اى، و ما خدايان خود را به خاطر حرف تو رها نخواهيم كرد، و ما (اصلا) به تو ايمان نمى آوريم!.

54 - مـا فقط (درباره تو) مى گوئيم بعضى از خدايان ما به تو زيان رسانده (و عقلت را ربـوده انـد) (نـوح ) گفت من خدا را به شهادت مى طلبم شما نيز گواه باشيد كه من از آنچه شريك (خدا) قرار مى دهيد بيزارم!.

55 - از آنچه غير او (مى پرستيد) حال كه چنين است همگى براى من نقشه بكشيد و مرا مهلت ندهيد (اما بدانيد كارى از دست شما ساخته نيست!)

56 - چـرا كـه من توكل بر الله كه پروردگار من و شما است كرده ام، هيچ جنبنده اى نيست مگر اينكه او بر وى تسلط دارد (اما سلطه اى توام با عدالت چرا كه ) پروردگار من بر صراط مستقيم است.

57 - و اگـر روى بـرگـردانيد من رسالتى را كه مامور بودم به شما رساندم و خداوند گـروه ديـگـرى را جـانـشـيـن شـمـا مـى كـنـد و شـمـا كـمـتـرين ضررى به او نمى رسانيد پروردگار من حافظ و نگاهبان هر چيز است.

تفسير:

منطق نيرومند هود

حال ببينيم اين قوم سركش و مغرور يعنى قوم عاد در برابر برادرشان هود (عليها‌السلام ) و نصائح و اندرزها و راهنمائيهاى او چه واكنشى نشان دادند.

آنها گفتند: اى هود تو دليل روشنى براى ما نياورده اى( قالوا يا هود ما جئتنا بينة ) .

و مـا هـرگـز بـه خـاطر سخنان تو دست از دامن بتها و خدايانمان بر نمى داريم( و ما نحن بتاركى الهتنا عن قولك ) .

و ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد!( و ما نحن لك بمؤ منين ) .

و پـس از ايـن سـه جمله غير منطقى، اضافه كردند: ما فكر مى كنيم تو ديوانه شده اى و عـلتـش ايـن بـوده كـه مـبـغـوض خـدايـان مـا گـشـتـه اى و آنـهـا بـه عقل تو آسيب رسانده اند( ان نقول الا اعتراك بعض آلهتنا بسوء ) .

بـدون شـك هـود - هـمـانگونه كه برنامه و وظيفه تمام پيامبران است - معجزه يا معجزاتى بـراى اثبات حقانيت خويش به آنها عرضه داشته بود، ولى آنها به خاطر كبر و غرورى كـه داشـتـند مانند ساير اقوام لجوج، معجزات را انكار كردند و آنها را سحر شمردند، يا يك سلسله تصادفها و حوادث اتفاقى كه نمى تواند دليلى بر چيزى بوده باشد.

از ايـن گـذشـتـه نـفـى بـت پـرسـتـى دليـلى لازم نـدارد هـر كـس مـخـتـصـر عقل و شـعـورى داشـته باشد و خود را از تعقيب برهاند آنرا بخوبى در مى يابد و بفرض كه دليل بخواهد آيا دلائل علاوه بر منطقى و عقلى به معجزه هم نياز دارد؟

و بـه تعبير ديگر آنچه در دعوت هود در آيات گذشته آمدد عوت به سوى خداوند يگانه و باز گشت به سوى او و استغفار از گناهان و نفى هر گونه شرك و بت پرستى است، همه اينها مسائلى است كه اثبات آن با دليل عقلى كاملا امكان پذير است.

بـنـابـرايـن اگـر مـنـظـور آنـهـا از نـفـى بـيـنـة، نـفـى دليـل عـقـلى بـوده، مـسـلما اين سخن نادرست است، و اگر منظور نفى معجزه بوده، اين ادعا نـياز به معجزه نداشته است، و به هر حال اين جمله كه آنها گفته اند ما هرگز به خاطر سـخـنـان تـو، بـتـهـاى خـود را فـرامـوش نـمـى كـنـيـم بـهـتـريـن دليـل بـر لجـاجـت آنها است، چرا كه انسان عاقل و حقيقت جو سخن حق را از هر كس كه باشد مى پذيرد.

مـخـصـوصا اين جمله كه آنها هود را متهم به جنون كردند، جنونى كه بر اثر خشم خدايان حاصل شده بود! خود بهترين دليل بر خرافى بودن و خرافه پرستى آنها است.

سـنـگ و چوبهاى بى جان و بى شعور كه نياز به حمايت بندگان خود دارند، چگونه مى توانند عقل و شعور را از انسان عاقلى بگيرند.

به علاوه آنها چه دليلى بر جنون هود داشتند جز اينكه او، سنت شكنى كرده، و با آداب و سـنـن خـرافـى مـحـيـطـش بـه پـيـكـار بـرخـاسـتـه بـود، اگـر ايـن دليـل جـنـون بـاشـد تـمـام مـصـلحـان جهان و مردان انقلابى كه بر ضد روشهاى غلط بپا خاستند بايد مجنون باشند.

و ايـن تـازگـى ندارد، تاريخ گذشته و معاصر پر است از نسبت جنون به مردان و زنان نيك انديش و سنت شكن كه بر ضد خرافات و استعمارها و اسارتها بپا مى خاستند.

بـه هـر حال هود مى بايد پاسخى دندان شكن به اين قوم گمراه و لجوج بدهد، پاسخى كه هم آميخته با منطق باشد، و هم از موضع قدرت ادا شود قرآن ميگويد: او در پاسخ آنها اين چند جمله را بيان كرد:

مـن خـدا را به شهادت مى طلبم و همه شما نيز شاهد باشيد كه من از اين بتها و خدايانتان بيزارم( قال انى اشهد الله و اشهدوا انى برى ء مما تشركون - من دونه ) .

اشـاره بـه اينكه اگر اين بتها قدرتى دارند از آنها بخواهيد مرا از ميان بردارند، من كه آشكارا به جنگ آنها برخاسته ام و علنا بيزارى و تنفر از آنها را اعلام مى دارم، چرا آنها، معطلند؟ انتظار چه چيز را مى كشند؟ و چرا مرا نابود نمى كنند؟!

سـپـس اضـافـه مى كند: نه فقط كارى از آنها ساخته نيست، شما هم با اين انبوه جمعيتتان قـادر بـر چيزى نيستيد، اگر راست مى گوئيد همگى دست به دست هم بدهيد و هر نقشه اى را مـى تـوانـيـد بـر ضـد مـن بـكـشـيـد و لحـظـه اى مـرا مهلت ندهيد( فكيدونى جميعا ثم لا تنظرون ) .

چرا من انبوه جمعيت شما را به هيچ مى شمرم؟ و چرا كمترين اعتنائى به قوت و قدرت شما نـدارم؟ شـمـائى كـه تـشـنـه خـون مـن هـسـتـيـد و هـمـه گونه قدرت داريد. براى اينكه من پـشـتـيـبـانـى دارم كـه قـدرتـش فـوق قـدرتـهـا اسـت مـن توكل بر خدائى كردم كه پروردگار من و شما است( انى توكلت على الله ربى و ربكم ) .

ايـن خـود دليـل بـر ايـن اسـت كـه مـن دروغ نـمـى گـويـم، ايـن نـشـانـه آن اسـت كـه مـن دل بـه جـاى دگرى بسته ام، اگر درست بينديشيد اين خود يكنوع معجزه است كه انسانى تك و تنها با عقايد خرافى جمعيتى نيرومند و متعصب به پيكار برخيزد،

و حـتـى آنـهـا را تـحـريـك بـه قـيـام بـر ضـد خـود كـنـد، و در عـيـن حـال نـه تـرسـى بـه خـود راه دهـد، و نـه دشمنانش قدرت بر تصميم گيرى بر ضد او داشته باشند.

و بـعـد ادامـه داد نـه تـنـهـا شـما، هيچ جنبنده اى در جهان نيست مگر اينكه در قبضه قدرت و فرمان خدا است و تا او نخواهد كارى از آنان ساخته نيست( ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ) .

ولى ايـن را نـيـز بـدانـيـد خـداى مـن از آن قدرتمندانى نيست كه قدرتش موجب خودكامگى و هـوسـبـازى گـردد و آن را در غير حق به كار برد، بلكه پروردگار من همواره بر صراط مستقيم و جاده عدل و داد مى باشد و كارى بر خلاف حكمت و صواب انجام نمى دهد( ان ربى على صراط مستقيم ) .

در اينجا به دو نكته بايد توجه داشت:

نـخـسـت ايـن كه ناصيه در اصل به معنى موى پيش سر مى باشد، و از ماده نصا (بر وزن نصر) به معنى اتصال و پيوستگى آمده است، و اخذ به ناصيه (گرفتن موى پيش سر) كـنـايـه از تـسلط و قهر و غلبه بر چيزى است، و اينكه در جمله بالا خداوند مى فرمايد: هـيـچ جـنبنده اى نيست مگر اينكه ما ناصيه او را مى گيريم، اشاره به قدرت قاهره او بر هـمـه چـيـز اسـت، بـه گـونـه اى كـه هيچ موجودى در برابر اراده او هيچگونه تاب مقاومت نـدارد، زيـرا مـعـمـولا هـنـگامى كه موى پيش سر انسان يا حيوانى را محكم بگيرند، قدرت مقاومت از او سلب مى شود.

اين تعبير براى آن است كه مستكبران مغرور و بت پرستان از خود راضى، و سلطه جويان سـتـمـكـار، فـكـر نـكـنـنـد اگـر چـنـد روزى مـيـدان بـه آنـهـا داده شـده اسـت، دليـل بـر آنـست كه مى توانند در برابر اراده پروردگار، كوچكترين مقاومتى كنند باشد كه آنها به اين واقعيت توجه كنند و از مركب غرور فرود آيند.

ديگر اينكه جمله ان ربى على صراط مستقيم از زيباترين تعبيرات در بـاره قـدرت آمـيـخـتـه بـا عـدالت پـروردگار است، چرا كه قدرتمندان غالبا زورگو و ظـالمـنـد، امـا خداوند با قدرت بى انتهايش، همواره بر صراط مستقيم عدالت و جاده صاف حكمت و نظم و حساب مى باشد.

ايـن نـكته را نيز از نظر نبايد دور داشت كه سخنان هود در برابر مشركان بيان كننده اين واقـعـيـت اسـت كـه هـر قـدر دشـمـنـان لجوج بر لجاجت خود بيفزايند، رهبر قاطع بايد بر اسـتـقـامـت خـود بـيـفـزايـد، قـوم هـود او را سـخـت از بـتـهـا تـرسـانـدنـد، او در مقابل، آنها را به نحو شديدترى از قدرت قاهره خداوند بيم داد.

سـرانـجـام هـود در آخرين سخن به آنها چنين مى گويد اگر شما از راه حق روى بر تابيد بـه مـن زيـانى نمى رسد، چرا كه من رسالت خويش را به شما ابلاغ كردم( فان تولوا فقدا بلغتكم ما ارسلت به اليكم ) .

اشـاره به اينكه گمان نكنيد اگر دعوت من پذيرفته نشود براى من شكست است، من انجام وظـيـفـه كـردم، انـجـام وظـيـفـه، پـيـروزى اسـت، هـر چـنـد دعـوتـم مـورد قـبـول واقـع نـشـود، و ايـن درسـى اسـت براى همه رهبران راستين و پيشوايان راه حق، كه هـرگـز از كـار خـود احـسـاس خـسـتـگـى و نـگرانى نكنند، هر چند مردم دعوت آنانرا پذيرا نشوند.

سـپس همانگونه كه بت پرستان او را تهديد كرده بودند، او به طرز شديدترى آنها را بـه مـجـازات الهـى تـهـديـد مـى كـند و مى گويد: اگر شما دعوت حق را نپذيريد خداوند بزودى شما را نابود كرده و گروه ديگرى را جانشين شما مى كند و هيچگونه زيانى به او نمى رسانيد( و يستخلف ربى قوما غير كم و لا تضرونه شيئا ) .

اين قانون خلقت است، كه هر گاه مردمى لياقت پذيرا شدن نعمت هدايت و يا نعمتهاى ديگر پـروردگـار را نداشته باشند، آنها را از ميان بر مى دارد و و گروهى لايق به جاى آنان مى نشاند.

ايـن را هـم بدانيد كه پروردگار من حافظ همه چيز و نگاهدارنده هر گونه حساب است( ان ربى على كل شى ء حفيظ ) .

نـه فـرصـت از دست او مى رود، نه موقعيت را فراموش مى كند، نه پيامبران و دوستان خود را بـه دسـت نـسيان مى سپارد، و نه حساب هيچكس از علم او بيرون است، بلكه همه چيز را مى داند و بر هر چيز مسلط است.


10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30