تفسیر نمونه جلد ۹

تفسیر نمونه0%

تفسیر نمونه نویسنده:
گروه: شرح و تفسیر قرآن

تفسیر نمونه

نویسنده: آية الله مکارم شيرازي
گروه:

مشاهدات: 26550
دانلود: 3061


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5 جلد 6 جلد 7 جلد 8 جلد 9 جلد 10 جلد 11 جلد 12 جلد 13 جلد 14 جلد 15 جلد 16 جلد 17 جلد 18 جلد 19 جلد 20 جلد 21 جلد 22
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 63 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26550 / دانلود: 3061
اندازه اندازه اندازه
تفسیر نمونه

تفسیر نمونه جلد 9

نویسنده:
فارسی

آيه (15) تا (18) و ترجمه

( فلما ذهبوا به و أجمعوا أن يجعلوه فى غيبت الجب و أوحينا إليه لتنبئنهم بأمرهم هذا و هم لا يشعرون ) (15)( و جأو أباهم عشاء يبكون ) (16)( قالوا يأ بانا إنا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متعنا فأ كله الذئب و ما أنت بمؤمن لنا و لو كنا صدقين ) (17)( و جـاءو عـلى قـمـيـصـه بـدم كـذب قـال بـل سـولت لكـم أنـفـسـكـم أمـرا فـصـبـر جميل و الله المستعان على ما تصفون ) (18)

ترجمه:

15 - هنگامى كه او را با خود بردند، و تصميم گرفتند وى را در مخفى گاه چاه قرار دهند ما به او وحى فرستاديم كه آنها را در آينده از اين كارشان باخبر خواهى ساخت، در حالى كه آنها نمى دانند.

16 - شب هنگام در حالى كه گريه مى كردند بسراغ پدر آمدند.

17 - گفتند اى پدر ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد! تو هرگز سخن ما را تصديق نخواهى كرد هر چند راستگو باشيم!

18 - و پـيـراهن او را با خونى دروغين (نزد پدر) آوردند، گفت: هوسهاى نفسانى شما اين كـار را بـرايـتـان آراسته! من صبر جميل مى كنم (و ناسپاسى نخواهم كرد) و از خداوند در برابر آنچه شما مى گوئيد يارى مى طلبم

تفسير:

دروغ رسوا!

سـرانـجـام بـرادران پـيـروز شـدند و پدر را قانع كردند كه يوسف را با آنها بفرستد، آنشب را با خيال خوش خوابيدند كه فردا نقشه، آنها درباره يوسف عملى خواهد شد، و اين بـرادر مزاحم را براى هميشه از سر راه بر مى دارند. تنها نگرانى آنها اين بود كه مبادا پدر پشيمان گردد و از گفته خود منصرف شود.

صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارشهاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد، آنها نـيـز اظـهـار اطـاعت كردند، پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حركت كردند

مى گويند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه كرد و آخرين بار يوسفرا از آنها گرفت و بـه سـيـنـه خـود چسبانيد، قطره هاى اشك از چشمش سرازير شد، سپس يوسف را به آنها سـپـرد و از آنـهـا جـدا شد، اما چشم يعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مى كرد آنها نيز تا آنـجـا كـه چـشـم پدر كار مى كرد دست از نوازش و محبت يوسف بر نداشتند، اما هنگامى كه مـطـمـئن شـدند پدر آنها را نمى بيند، يك مرتبه عقده آنها تركيد و تمام كينه هائى را كه بـر اثـر حـسـد، سـالهـا روى هـم انـبـاشته بودند بر سر يوسف فرو ريختند، از اطراف شروع به زدن او كردند و او از يكى به ديگرى پناه مى برد، اما پناهش نمى دادند!.

در روايـتى مى خوانيم كه در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مى ريخت و يا به هنگامى كه او را مـى خـواسـتـند بچاه افكنند ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد، برادران سخت در تـعـجـب فـرو رفـتـنـد كـه ايـن چـه جـاى خـنـده است، گوئى برادر، مسأله را به شوخى گـرفـتـه است، بيخبر از اينكه تيره روزى در انتظار او است، اما او پرده از راز اين خنده برداشت و درس بزرگى به همه آموخت و گفت:

(فراموش نمى كنم روزى به شما برادران نيرومند با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم، با خود گفتم كسى كه اينهمه يـار و يـاور نيرومند دارد چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تكيه كردم و به بازوان شما دل بستم، اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه مى برم، و به من پناه نمى دهيد، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به غير او - حتى به برادران - تكيه نكنم.)

بـه هـر حـال قـرآن مـى گـويـد: (هـنـگـامى كه يوسف را با خود بردند و به اتفاق آراء تصميم گرفتند كه او را در مخفى گاه چاه بيفكنند، آنچه از ظلم و ستم ممكن بود براى اين كار بر او روا داشتند)( فلما ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب ) .

جمله (اجمعوا) نشان مى دهد كه همه برادران در اين برنامه اتفاق نظر داشتند هر چند در كشتن او راى آنها متفق نبود.

اصولا (اجمعوا) از ماده جمع به معنى گردآورى كردن است و در اين موارد اشاره به جمع كردن آراء و افكار مى باشد.

سـپـس اضـافـه مـى كـند: در اين هنگام ما به يوسف، وحى فرستاديم، و دلداريش داديم و گـفـتـيم غم مخور، (روزى فرا مى رسد كه آنها را از همه اين نقشه هاى شوم آگاه خواهى ساخت، در حالى كه آنها تو را نمى شناسند)( و او حينا اليه لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون ) .

هـمـان روزى كـه تـو بـر اريـكه قدرت تكيه زده اى، و برادران دست نياز به سوى تو دراز مى كنند، و همچون تشنه كامانى كه به سراغ يك چشمه گوارا در بيابان سوزان مى دوند با نهايت تواضع و فروتنى نزد تو مى آيند، اما تو چنان اوج گرفته اى كـه آنـهـا بـاور نـمـى كـنند برادرشان باشى، آن روز به آنها خواهى گفت، آيا شما نـبـوديـد كـه بـا بـرادر كـوچـكـتـان يـوسف چنين و چنان كرديدو در آن روز چقدر شرمسار و پشيمان خواهند شد.

اين وحى الهى به قرينه آيه 22 همين سوره وحى نبوت نبود بلكه الهامى بود به قلب يـوسف براى اينكه بداند تنها نيست و حافظ و نگاهبانى دارد، اين وحى نور اميد بر قلب يوسف پاشيد و ظلمات ياس و نوميدى را از روح و جان او بيرون كرد.

بـرادران يـوسـف نـقـشه اى را كه براى او كشيده بودند، همانگونه كه مى خواستند پياده كـردنـد ولى بـالاخـره بـايـد فـكـرى بـراى بازگشت كنند كه پدر باور كند يوسف به صـورت طـبـيـعـى، و نه از طريق توطئه، سر به نيست شده است، تا عواطف پدر را به سوى خود جلب كنند.

طـرحـى كـه براى رسيدن اين هدف ريختند اين بود، كه درست از همان راهى كه پدر از آن بـيـم داشـت و پـيـش بـيـنـى مـى كـرد وارد شـونـد، و ادعـا كـنـند يوسف را گرگ خورده، و دلائل قلابى براى آن بسازند.

قرآن مى گويد: (شب هنگام برادران گريه كنان به سراغ پدر رفتند)( و جاؤا اباهم عشاء يبكون ) .

گـريـه دروغين و قلابى، و اين نشان مى دهد كه گريه قلابى هم ممكن است و نمى توان تنها فريب چشم گريان را خورد!.

پـدر كـه بـى صـبـرانه انتظار ورود فرزند دلبندش يوسف را مى كشيد با يك نگاه به جمع آنها و نديدن يوسف در ميانشان سخت تكان خورد، بر خود لرزيد،

و جـويـاى حـال شـد: آنـهـا گـفـتـنـد: (پـدر جـان مـا رفـتـيـم و مـشـغـول مـسـابـقـه (سـوارى، تـيـرانـدازى و مانند آن ) شديم و يوسف را كه كوچك بود و تـوانـائى مسابقه را با ما نداشت، نزد اثاث خود گذاشتيم، ما آنچنان سر گرم اين كار شديم كه همه چيز حتى برادرمان را فراموش كرديم و در اين هنگام گرگ بى رحم از راه رسيد و او را دريد)!( قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنافا كله الذئب ) .

(ولى مى دانيم تو هرگز سخنان ما را باور نخواهى كرد، هر چند راستگو باشيم ) چرا كـه خـودت قـبـلا چـنـيـن پـيـش بـيـنـى را كـرده بـودى و ايـن را بـر بـهـانـه حمل خواهى كرد( و ما انت بمؤ من لنا و لو كنا صادقين ) .

سخنان برادران خيلى حساب شده بود، اولا پدر را با كلمه (يا ابانا) (اى پدر ما) كه جـنـبـه عـاطـفـى دارد مـخـاطـب سـاخـتـنـد، و ثـانـيـا طـبـيـعى است كه برادران نيرومند در چنين تفريحگاهى به مسابقه و سرگرمى مشغول شوند و برادر كوچك را به نگاهبانى اثاث وا دارنـد، و از ايـن گـذشـته براى غافلگير كردن پدر پيش دستى نموده و با همان چشم گريان گفتند تو هرگز باور نخواهى كرد، هر چند ما راست بگوئيم.

و براى اينكه نشانه زنده اى نيز بدست پدر بدهند، (پيراهن يوسف را با خونى دروغين آغـشتند) (خونى كه از بزغاله يا بره يا آهو گرفته بودند)( و جاءوا على قميصه بدم كذب ) .

امـا از آنـجـا كـه دروغـگـو حـافـظـه نـدارد، و از آنـجـا كـه يـك واقـعـه حـقـيـقـى پـيوندهاى گـونـاگـونى با كيفيتها و مسائل اطراف خود دارد كه كمتر مى توان همه آنها را در تنظيم دروغـيـن آن مـنـظـم سـاخـت، بـرادران از ايـن نـكـتـه غـافـل بـودنـد كـه لااقـل پـيـراهـن يـوسـف را از چـنـد جـا پـاره كـنـنـد تـا دليـل حـمـله گـرگ بـاشـد، آنـهـا پـيـراهن برادر را كه صاف و سالم از تن او بدر آورده بودند خون آلود كرده نزد پدر آوردند، پدر هـوشـيـار پـر تـجـربه همينكه چشمش بر آن پيراهن افتاد، همه چيز را فهميد و گفت: شما دروغ مـى گـوئيـد (بـلكـه هوسهاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته و اين نقشه هاى شيطانى را كشيده است )( بل سولت لكم انفسكم امرا ) .

در بـعـضـى از روايـات مـى خـوانيم او پيراهن را گرفت و پشت رو كرد و صدا زد پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نيست؟ و به روايت ديگرى پيراهن را به صورت انداخت و فرياد كشيد و اشك ريخت و گفت: اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده ولى بـه پـيـراهـنـش كمترين آسيبى نرسانده است، و سپس بيهوش شد و بسان يك قطعه چوب خـشـك بـه روى زمـين افتاد، بعضى از برادران فرياد كشيدند كه اى واى بر ما از دادگاه عـدل خـدا در روز قـيـامـت، برادرمان را از دست داديم و پدرمان را كشتيم، و پدر همچنان تا سـحـرگـاه بـيـهـوش بود ولى به هنگام وزش نسيم سرد سحرگاهى به صورتش، به هوش آمد.

و بـا ايـنـكـه قـلبـش آتـش گـرفـتـه بـود و جـانش مى سوخت اما هرگز سخنى كه نشانه نـاشـكرى و ياس و نوميدى و جزع و فزع باشد بر زبان جارى نكرد، بلكه گفت: (من صـبر خواهم كرد، صبرى جميل و زيبا، شكيبائى توام با شكر گزارى و سپاس خداوند)( فصبر جميل ) .

و سـپـس گـفـت: (مـن از خـدا در بـرابـر آنچه شما مى گوئيد يارى مى طلبم )( و الله المستعان على تصفون ) .

از او مى خواهم تلخى جام صبر را در كام من شيرين كند و به من تاب و توان بيشتر دهد تا در بـرابـر ايـن طـوفان عظيم، خويشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى آلوده نشود.

او نـگفت از خدا مى خواهم در برابر بر مصيبت مرگ يوسف به من شكيبائى دهد، چرا كه مى دانـسـت يـوسـف كـشته نشده، بلكه گفت در مقابل آنچه شما توصيف مى كنيد كه نتيجه اش به هر حال جدائى من از فرزندم است صبر ميطلبم.

نكته ها:

1 - در برابر يك ترك اولى!...

ابـو حـمـزه ثـمـالى از امـام سـجـاد (عليها‌السلام ) نـقـل مـى كـند كه من روز جمعه در مدينه بودم، نماز صبح را با امام سجاد (عليها‌السلام ) خـوانـدم، هـنـگـامـى كـه امـام از نـمـاز و تـسـبـيـح، فـراغـت يـافـت بـه سـوى مـنـزل حـركـت كـرد و مـن بـا او بـودم، زن خـدمـتـكـار را صـدا زد، گـفـت: مـواظـب بـاش. هر سائل و نيازمندى از در خانه بگذرد، غذا به او بدهيد، زيرا امروز روز جمعه است.

ابو حمزه مى گويد، گفتم هر كسى كه تقاضاى كمك مى كند، مستحق نيست!.

امام فرمود: درست است، ولى من از اين مى ترسم كه در ميان آنها افراد مستحقى باشند و ما بـه آنـهـا غـذا نـدهيم و از در خانه خود برانيم، و بر سر خانواده ما همان آيد كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد!.

سـپـس فـرمـود. بـه هـمه آنها غذا بدهيد (مگر نشنيده ايد) براى يعقوب هر روز گوسفندى ذبـح مـى كردند، قسمتى را به مستحقان مى داد و قسمتى را خود و فرزندانش مى خورد، يك روز سـؤال كـنـنـده مـؤ منى كه روزه دار بود و نزد خدا منزلتى داشت، عبورش از آن شهر افـتـاد، شـب جـمـعه بود بر در خانه يعقوب به هنگام افطار آمد و گفت: به ميهمان مستمند غـريـب گـرسـنـه از غـذاى اضـافـى خود كمك كنيد، چند بار اين سخن را تكرار كرد، آنها شـنـيدند، و سخن او را باور نكردند، هنگامى كه او مأيوس شد و تاريكى شب، همه جا را فـرا گـرفـت بـرگـشت، در حالى كه چشمش گريان بود و از گرسنگى به خدا شكايت كرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت، در حالى كه شكيبا بود و خدا را سپاس مى گفت، اما يعقوب و خانواده يعقوب، كاملا سير شدند، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود!.

امـام سـپـس اضـافـه فـرمـود: خـداوند به يعقوب در همان صبح، وحى فرستاد كه تو اى يـعـقـوب بـنـده مـرا خـوار كـردى و خـشـم مـرا بـر افـروخـتـى، و مـسـتـوجـب تـاديـب و نـزول مـجـازات بـر تو و فرزندانت شدى... اى يعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبيخ و مجازات مى كنم و اين به خاطر آنست كه به آنها علاقه دارم!.

قـابـل تـوجـه ايـنـكـه به دنبال اين حديث مى خوانيم كه ابو حمزه مى گويد از امام سجاد (عليها‌السلام ) پرسيدم يوسف چه موقع آن خواب را ديد؟ امام فرمود: در همان شب.

از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه يك لغزش كوچك و يا صريحتر يك ترك اولى كـه گـنـاه و مـعـصـيـتـى هـم مـحـسـوب نـمـى شـد، (چـرا كـه حـال آن سـائل بـر يـعقوب روشن نبود) از پيامبران و اولياى حق چه بسا سبب مى شود كه خداوند، گوشمالى دردناكى به آنها بدهد، و اين نيست مگر به خاطر اينكه مقام والاى آنان ايـجـاب مـى كـنـد، كـه هـمواره مراقب كوچكترين گفتار و رفتار خود باشند، چرا كه حسنات الابرار سيئات المقربين (كارهائى كه براى بعضى از نيكان (حسنه ) محسوب مى شود براى مقربان درگاه خداوند سيئه است ).

جـائى كـه يـعـقـوب آنـهـمـه درد و رنـج بـه خـاطـر بـى خـبـر مـانـدن از درد دل يـك سـائل بـكـشـد بـايـد فـكـر كـرد، كـه جـامـعـه اى كـه در آن گروهى سير و گروه زيـادتـرى گـرسـنـه بـاشـنـد چـگـونه ممكن است مشمول خشم و غضب پروردگار نشوند و چگونه خداوند آنها را مجازات نكند.

2 - دعاى گيراى يوسف!

در روايات اهلبيت (عليهم‌السلام ) و در طرق اهل تسنن مى خوانيم: هنگامى كه يوسف در قعر چـاه قـرار گـرفت، اميدش از همه جا قطع و تمام توجه او به ذات پاك خدا شد، با خداى خود مناجات مى كرد و به تعليم جبرئيل راز و نيازهائى داشت، كه در روايات به عبارات مختلفى نقل شده است.

در روايـتـى مـى خـوانـيـم بـا خـدا چـنـيـن مـنـاجـات كـرد: اللهـم يـا مـونـس كـل غـريـب و يـا صـاحـب كـل وحـيـد و يـا مـلجـا كـل خـائف و يـا كـاشـف كـل كـربـة و يـا عـالم كـل نـجـوى و يـا مـنـتـهـى كـل شـكـوى و يـا حـاضـر كـل مـلاء يـا حـى يـا قـيـوم اسـئلك ان تـقـذف رجـائك فـى قـلبـى حتى لا يكون لى هم و لا شـغـل غـيـرك و ان تـجـعـل لى مـن امـرى فـرجـا و مـخـرجـا انـك عـلى كل شى ء قدير..

: (بـار پـروردگـارا! اى آنكه مونس هر غريب و يار تنهايانى، اى كسى كه پناهگاه هر تـرسـان، و بـر طـرف كننده هر غم و اندوه، و آگاه از هر نجوى، و آخرين اميد هر شكايت كـنـنده و حاضر در هر جمع و گروهى، اى حى و اى قيوم! از تو مى خواهم كه اميدت را در قـلب مـن بـيـفـكـنـى، تـا هـيـچ فكرى جز تو نداشته باشم، و از تو مى خواهم كه از اين مشكل بزرگ، فرج و راه نجاتى، براى من فراهم كنى كه تو بر هر چيز توانائى ).

جـالب ايـنـكـه در ذيـل ايـن حـديـث مى خوانيم، فرشتگان صداى يوسف را شنيدند و عرض كـردنـد: الهـنـا نـسـمـع صـوتـا و دعـاء: الصـوت صـوت صـبـى و الدعـاء دعـاء نـبـى!: (پـروردگارا! ما صدا و دعائى مى شنويم، آواز، آواز كودك است، اما دعا، دعاى پيامبرى است )!.

اين نكته نيز قابل توجه است هنگامى كه يوسف را برادران در چاه افكندند

پـيـراهـن او را در آورده بـودنـد و تـنـش بـرهـنـه بـود، فـريـاد زد كـه لااقل پيراهن مرا به من بدهيد تا اگر زنده بمانم تنم را بپوشانم، و اگر بميرم كفن من بـاشـد، بـرادران گـفـتـنـد، از هـمـان خورشيد و ماه و يازده ستاره اى را كه در خواب ديدى بـخـواه كـه در ايـن چـاه مـونـس تـو بـاشـد و لبـاس در تـنـت بـپـوشـانـد! (و او بـه دنبال ياس مطلق، از غير خدا دعاى فوق را خواند).

از امـام صـادق (عليها‌السلام ) نـقـل شـده اسـت كـه فـرمـود: هـنگامى كه يوسف را به چاه افـكـندند، جبرئيل نزد او آمد و گفت: كودك! اينجا چه مى كنى در جواب گفت برادرانم مرا در چـاه انـداخـتـه انـد گـفـت دوسـت دارى از چـاه خارج شوى گفت با خداست اگر بخواهد مرا بـيـرون مى آورد، گفت خداى تو دستور داده اين دعا را بخوان تا بيرون آئى، گفت: كدام دعـاگـفـت: بـگو اللهم انى اسئلك بان لك الحمد لا اله الا انت المنان، بديع السماوات و الارض، ذو الجـلال و الاكـرام، ان تـصـلى عـلى مـحـمـد و آل مـحـمـد و ان تـجعل لى مما انا فيه فرجا و مخرجا: (پروردگارا! من از تو تقاضا مى كـنـم اى كـه حـمد و ستايش براى تو است، معبودى جز تو نيست، توئى كه بر بندگان نـعـمـت مـى بـخـشـى آفـريـنـنـده آسـمـانـهـا و زمـيـنـى، صـاحـب جلال و اكرامى، تقاضا مى كنم كه بر محمد و آلش درود بفرستى و گشايش و نجاتى از آنـچـه در آن هـسـتـم بـراى مـن قـرار دهى ) مانعى ندارد كه يوسف همه اين دعاها را خوانده باشد.

3 - جمله و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب

(اتـفـاق كـردنـد كـه او را در مـخـفـيـگـاه چـاه قـرار بـدهـنـد) دليـل بـر اين است كه او را در چاه پرتاب نكردند، بلكه پائين بردند، و در قعر چاه در آنجا كه سكو مانندى براى كسانى كه در چاه پائين مـى رونـد، نـزديـك سـطح آب، درست مى كنند قرار دادند، به اين ترتيب كه طناب را به كمر او بسته، او را به نزديك آب بردند و رها ساختند.

پـاره اى از روايـات كـه در تـفـسـيـر آيـات فـوق نازل شده نيز اين مطلب را تأييد مى كند.

4 - تسويل نفس

جـمـله (سولت ) از ماده (تسويل ) به معنى (تزيين ) مى باشد گاهى آن را به معنى ترغيب و گاهى به معنى وسوسه كردن نيز تفسير كرده اند كه تقريبا همه به يك معنى باز مى گردد. يعنى هواهاى نفسانى شما اين كار را براى شما زينت داد.

اشـاره بـه ايـنـكـه هـنـگامى كه هوسهاى سركش بر روح و فكر انسان چيره مى شود زشت تـريـن جـنـايـات هـمچون كشتن يا تبعيد برادر را در نظر انسان آنچنان زينت ميدهد كه آنرا امـرى مـقـدس و ضـرورى، تـصـور مـى كـنـد، و ايـن دريـچـه اى اسـت بـه يـك اصـل كـلى در مسائل روانى كه هميشه تمايل افراطى نسبت به يك مساله مخصوصا هنگامى كه تواءم با رزائل اخلاقى شود، پرده اى بر حس تشخيص انسان مى افكند و حقايق را در نظر او دگرگون جلوه مى دهد.

لذا قـضـاوت صـحيح و درك واقعيات عينى بدون تهذيب نفس، امكان پذير نيست و اگر مى بـيـنـيم در قاضى عدالت شرط شده است، يكى از دلائلش همين است، و اگر قرآن مجيد در سوره بقره آيه 282 مى گويد:(اتقوا الله و يعلمكم الله) : تقوى را پيشه كنيد و خداوند به شما علم و دانش مى دهد باز اشاره اى به همين روايت است.

5 - دروغگو حافظه ندارد

سـرگـذشـت يـوسـف و داسـتـان او بـا بـرادرانـش بـار ديـگـر ايـن اصل معروف را به ثبوت مى رساند كه دروغگو نمى تواند راز خود را بـراى هـمـيـشـه مـكتوم دارد، چرا كه واقعيتهاى عينى به هنگامى كه وجود خارجى پيدا مى كـنـد، روابط بى شمارى با موضوعات ديگر در اطراف خود دارد، و دروغگو كه مى خواهد صحنه نادرستى را با دروغ خود بيافريند، هر قدر زيرك و زبر دست باشد نمى تواند تـمـام ايـن روابـط را حـفـظ كـنـد، بـفـرض كـه چـنـديـن رابـطـه دروغـيـن در پـيـونـد بـا مسائل پيرامون حادثه درست كند، باز نگهدارى همه اين روابط ساختگى در حافظه براى هـمـيـشـه كـار آسـانـى نـيـسـت و كـمـترين غفلت از آن موجب تناقض گوئى ميشود، به علاوه بسيارى از اين پيوندها مورد غفلت قرار مى گيرد و همانهاست كه سرانجام واقعيت را فاش مـى كـنـد، و ايـن درس بـزرگـى اسـت بـراى هـمـه كـسـانـى كـه بـه آبـرو و حـيثيت خويش علاقمنداند كه هرگز گرد دروغ نروند و موقعيت اجتماعى خويش را به خاطر نيفكنند و خشم خدا براى خود نخرند.

6 - صبر جميل چيست؟

شـكـيـبـائى در بـرابر حوادث سخت و طوفانهاى سنگين نشانه شخصيت و وسعت روح آدمى است، آنچنان وسعتى كه حوادث بزرگ را در خود جاى مى دهد و لرزان نمى گردد.

يـك نـسيم ملايم مى تواند آب استخر كوچكى را به حركت در آورد، اما اقيانوسهاى بزرگ همچون اقيانوس آرام، بزرگترين طوفانها را هم در خود مى پذيرند، و آرامش آنها بر هم نمى خورد.

گـاه انـسـان ظـاهـرا شكيبائى مى كند ولى چهره اين شكيبائى را با گفتن سخنان زننده كه نشانه ناسپاسى و عدم تحمل حادثه است زشت و بد نما مى سازد.

اما افراد باايمان و قوى الاراده و پرظرفيت كسانى هستند كه در اين گونه حوادث هرگز پـيمانه صبرشان لبريز نمى گردد، و سخنى كه نشان دهنده ناسپاسى و كفران و بى تـابى و جزع باشد بر زبان جارى نمى سازند، صبر آنها، (صبر زيبا) و (صبر جميل ) است.

اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه در آيات ديگر اين سوره مى خوانيم يعقوب آنقدر گريه كـرد و غـصـه خـورد كـه چـشـمـانـش را از دسـت داد، آيـا ايـن مـنـافـات بـا صـبـر جميل ندارد؟!.

پـاسـخ ايـن سؤ ال يك جمله است و آن اينكه: قلب مردان خدا كانون عواطف است، جاى تعجب نـيست كه در فراق فرزند، اشكهايشان همچون سيلاب جارى شود، اين يك امر عاطفى است، مـهـم آن اسـت كه كنترل خويشتن را از دست ندهند يعنى سخن و حركتى بر خلاف رضاى خدا نگويند و نكنند.

از احـاديـث اسـلامـى اسـتـفـاده مـى شـود كه اتفاقا همين ايراد را به هنگامى كه پيامبر اكرم (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بر مرگ فرزندش ابراهيم اشك مى ريخت به او كردند كه شما ما را از گريه كردن نهى كردى اما خود شما اشك مى ريزيد؟.

پـيـامـبـر در جواب فرمود: چشم مى گريد و قلب اندوهناك ميشود ولى چيزى كه خدا را به خـشـم آورد نـمـى گـويـم (تـدمـع العـيـن و يـحـزن القـلب و لا نقول ما يسخط الرب ) و در جاى ديگر مى خوانيم فرمود. ليس هذا بكاء ان هذا رحمة (اين گريه (بى تابى ) نيست، اين رحمت (گريه عاطفى ) است ).

اشـاره بـه ايـنـكـه در سـيـنـه انـسـان قـلب اسـت نـه سـنـگ، و طـبـيعى است كه در برابر مـسـائل عـاطفى واكنش نشان مى دهد و ساده ترين واكنش آن جريان اشك از چشم است، اين عيب نيست اين حسن است، عيب آنست كه انسان سخن بگويد كه خدا را به غضب آورد.

آيه (19) و (20) و ترجمه

( و جـأت سـيـارة فـأرسـلوا واردهـم فـأ دلى دلوه قال يبشرى هذا غلم و أ سروه بضعة و الله عليم بما يعملون ) (19)( و شروه بثمن بخس درهم معدودة و كانوا فيه من الزهدين ) (20)

ترجمه:

19 - و كـاروانـى فـرا رسيد، ماءمور آب را (بسراغ آب ) فرستادند، او دلو خود را در چاه افكند، و صدا زد: مژده باد: اين كودكى است (زيبا و دوست داشتنى ) و اين امر را بعنوان يك سرمايه از ديگران مخفى داشتند و خداوند به آنچه آنها انجام مى دادند آگاه است.

20 - و او را بـه بـهـاى كـمـى - چـنـد درهـم - فروختند، و نسبت به (فروختن ) او بى اعتنا بودند (چرا كه مى ترسيدند رازشان فاش ‍ شود).

تفسير:

به سوى سرزمين مصر.

يـوسـف در تـاريـكـى وحـشـتـنـاك چاه كه با تنهائى كشنده اى همراه بود، ساعات تلخى را گـذرانـده امـا ايـمـان بـه خـدا و سـكـيـنـه و آرامـش ‍ حـاصـل از ايـمـان، نـور امـيـد بـر دل او افـكـنـد و بـه او تـاب و تـوان داد كـه ايـن تـنـهـائى وحـشـتـنـاك را تحمل كند و از كوره اين آزمايش، پيروز بدر آيد.

چـنـد روز از ايـن مـاجـرا گـذشـت خـدا مى داند، بعضى از مفسران سه روز و بعضى دو روز نوشته اند.

بهر حال (كاروانى سر رسيد) (و جائت سيارة ).

و در آن نزديكى منزل گزيد، پيدا است نخستين حاجت كاروان تامين آب است، لذا (كسى را كه مامور آب آوردن بود به سراغ آب فرستادند)( فارسلوا واردهم ) .

(مامور آب، دلو خود را در چاه افكند)( فادلى دلوه ) .

يـوسـف از قـعـر چـاه مـتـوجـه شـد كـه سـر و صـدائى از فـراز چـاه مـى آيـد و بـه دنبال آن، دلو و طناب را ديد كه به سرعت پائين مى آيد، فرصت را غنيمت شمرد و از اين عطيه الهى بهره گرفت و بى درنگ به آن چسبيد.

مـامـور آب احـسـاس كـرد دلوش بـيـش از اندازه سنگين شده، هنگامى كه آن را با قوت بالا كـشـيـد، نـاگـهـان چشمش به كودك خردسال ماه پيكرى افتاده و فرياد زد: (مژده باد اين كودكى است بجاى آب )( قال يا بشرى هذا غلام ) .

كم كم گروهى از كاروانيان از اين امر آگاه شدند ولى براى اينكه ديگران باخبر نشوند و خـودشـان بـتـوانـنـد ايـن كـودك زيـبا را به عنوان يك غلام در مصر بفروشند، اين امر را بعنوان يك سرمايه نفيس از ديگران مخفى داشتند( و اسروه بضاعة ) .

البـتـه در تـفسير اين جمله احتمالات ديگرى نيز داده شده از جمله اينكه يابندگان يوسف، يـافـتـن او را در چـاه، مـخفى داشتند و گفتند اين متاعى است كه صاحبان اين چاه در اختيار ما گذاشته اند تا براى او در مصر بفروشيم.

ديـگر اينكه بعضى از برادران يوسف كه براى خبر گرفتن از او و يا رسانيدن غذا به او گـاه و بـيگاه به كنار چاه مى آمدند هنگامى كه از جريان با خبر شدند، برادرى يوسف را كـتـمـان كـردنـد، تـنـهـا گفتند او غلام ما است، كه فرار كرده و در اينجا پنهان شده، و يوسف را تهديد به مرگ كردند كه اگر پرده از روى كار بر دارد، كشته خواهد شد.

ولى تفسير نخست از همه نزديكتر به نظر مى رسد.

و در پـايـان آيـه مـى خوانيم (خداوند به آنچه آنها انجام مى دادند آگاه است )( و الله عليم بما يعملون ) .

(سـرانـجـام يـوسف را به بهاى كمى - چند درهم - فروختند)( و شروه بثمن بخس دراهم معدودة ) .

گرچه در مورد فروشندگان يوسف و اينكه چه كسانى بودند گفتگو است، بعضى آنها را بـرادران يوسف دانسته اند، ولى ظاهر آيات اين است كه كاروانيان اقدام به چنين كارى كـردنـد، زيـرا در آيـات قـبـل سـخـنـى از بـرادران نـيـسـت و بـا پـايـان آيـه قـبـل كـه گـذشـت بـحـث برادران تمام شده است، و ضميرهاى جمع در جمله (ارسلوا،) و (اسروه ) و (شروه ) همه به يك چيز باز مى گردد، يعنى كاروانيان.

در ايـنـجـا ايـن سـؤ ال پـيـش مـى آيـد كـه چـرا آنـهـا يـوسـف را كـه حـداقـل غـلام پـر قـيـمـتـى مـحـسـوب مـى شـد به بهاى اندك و به تعبير قرآن بثمن بخس فروختند.

ولى اين معمول است كه هميشه دزدان و يا كسانى كه به سرمايه مهمى بدون زحمت دست مى يـابند از ترس اينكه مبادا ديران بفهمند آنرا فورا مى فروشند، و طبيعى است كه با اين فوريت نمى توانند بهاى گزافى براى خود فراهم سازند.

(بخس ) در اصل به معنى اين است كه چيزى را با ستمگرى كم كنند و لذا قـرآن مى گويد:( و لا تبخسوا الناس اشيائهم ) : اشياء مردم را با ظلم كم نكنيد (هود - 85).

در ايـنـكـه يـوسـف را بـه چند درهم فروختند و چگونه ميان خود تقسيم كردند، باز در ميان مفسران گفتگو است، بعضى 20 درهم و بعضى 22 درهم و بعضى 40 درهم و بعضى 18 درهـم نـوشـتـه انـد، و با توجه به اينكه عدد فروشندگانرا ده نفر دانسته اند، سهم هر كدام از اين مبلغ ناچيز روشن است.

و در پايان آيه مى فرمايد: آنها نسبت به فروختن يوسف، بى اعتنا بودند( و كانوا فيه من الزاهدين ) .

در حـقـيـقـت ايـن جـمـله در حـكـم بـيـان عـلت بـراى جـمـله قبل است، اشاره به اينكه اگر آنها يوسف را به بهاى اندك فروختند به خاطر اين بود كه نسبت به اين معامله بى ميل و بى اعتنا بودند.

ايـن مـوضـوع يـا بـه خـاطـر آن بود كه يوسف را كاروانيان، ارزان بدست آورده بودند و انـسـان چـيـزى را كـه ارزان بـدسـت آورد غالبا ارزان از دست مى دهد، و يا اينكه از اين مى ترسيدند كه سر آنها فاش شود، و مدعى پيدا كنند و يا از اين نظر كه در يوسف نشانه هـاى غـلام بـودن را نمى ديدند، بلكه آثار آزادگى و حريت در چهره او نمايان بود و به همين دليل نه فروشندگان چندان رغبت به فروختن او داشتند و نه خريداران.