آموزش فلسفه جلد دوم

آموزش فلسفه جلد دوم0%

آموزش فلسفه جلد دوم نویسنده:
گروه: درس ها

آموزش فلسفه جلد دوم

نویسنده: استاد محمد تقی مصباح یزدی
گروه:

مشاهدات: 16809
دانلود: 2885

توضیحات:

آموزش فلسفه جلد دوم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16809 / دانلود: 2885
اندازه اندازه اندازه
آموزش فلسفه جلد دوم

آموزش فلسفه جلد دوم

نویسنده:
فارسی

درس چهل و سوم - زمان چيست؟

شامل:

بحث درباره حقيقت زمان، نظريه صدرالمتالهين، بيان چند نكته

بحث درباره حقيقت زمان

درباره حقيقت زمان نيز اقوال عجيبى نقل شده كه شيخ الرئيس در طبيعيات شفاء به آنها اشاره كرده است ولى گويا حل مسئله زمان از نظر فلاسفه اسلامى سهلتر از مسئله مكان بوده زيرا تقريبا همگى بر اين قول اتفاق داشته اند كه زمان نوعى مقدار و كميت متصل است كه ويژگى آن قرارناپذيرى مى باشد و بواسطه حركت عارض بر اجسام مى شود بدين ترتيب جايگاه زمان در جدول مقولات ارسطوئى كاملا مشخص مى شود صدرالمتالهين نيز در بسيارى از سخنانش همين بيان را آورده است ولى پس از تحقيق نهايى در مسئله حركت بيان جديدى را ارائه كرده كه اهميت ويژه اى دارد

بيان فلاسفه درباره زمان هر چند بيانى روشن مى نمايد ولى با دقت در پيرامون آن نقاط ابهام و سؤال انگيزى رخ مى نمايد كه ژرف انديشى بيشترى را مى طلبد و شايد همين امور نظر ريزبين و موشكاف صدرالمتالهين را جلب كرده و او را به ارائه نظريه جديدى كشانده است

براى توضيح اين نقاط بايد به پاره اى مبانى قوم كه ارتباط با اين مسئله دارد اشاره كنيم هر چند فعلا جاى بحث و تحقيق درباره آنها نيست

از جمله آنكه فلاسفه معمولا حركت را بعنوان عرض معرفى كرده اند ولى توضيح بيشترى درباره آن نداده اند تنها بعضى از ايشان آن را از مقوله ان يفعل يا ان ينفعل دانسته و شيخ اشراق آن را مقوله مستقلى در كنار جوهر و كميت و كيفيت و اضافه بحساب آورده و بدين ترتيب شماره مقولات را منحصر در پنج مقوله نموده و ساير مقولات نسبى را انواعى از اضافه شمرده است و شايد از بعضى از سخنان ديگر فلاسفه استفاده شود كه خود حركت را داخل در مقولات نمى دانسته اند

ديگر آنكه حركت را منحصر به چهار مقوله كم و كيف و وضع و اين مى دانسته اند و حركت انتقالى را حركتى در مقوله اين مى شمرده اند و حركت در ساير مقولات و از جمله جوهر را محال مى پنداشته اند بنابراين حركتى كه آن را واسطه ارتباط اجسام با زمان مى دانسته اند ناچار حركت در يكى از مقولات چهارگانه عرضى بوده است

از سوى ديگر همه ايشان فرضيه افلاك نه گانه را بعنوان اصل موضوع پذيرفته بودند و پيدايش زمان را به حركت دورى وضعى فلك اقصى نسبت مى داده اند و اين مطلب در بعضى از سخنان صدرالمتالهين نيز آمده است

با توجه به اين مبانى و مطالب سؤالاتى درباره تعريف مشهور زمان طرح مى شود كه مهمترين آنها از اين قرار است:

١- شكى نيست كه زمان امرى ممتد و قابل تقسيم است و از اين روى نوعى كميت يا امرى كميت دار بشمار مى رود ولى به چه دليل بايد آن را كميت حركت دانست

جواب ساده اى كه از اين سؤال داده مى شود اين است كه زمان امرى سيال و بيقرار است به گونه اى كه حتى دو لحظه از آن قابل اجتماع نيست و ضرورتا بايد يك جزء از آن بگذرد تا جزء بعدى بوجود آيد و چنين كميتى را تنها مى توان به چيزى نسبت داد كه ذاتا سيال و بيقرار باشد و آن غير از حركت نخواهد بود

چنانكه ملاحظه مى شود اين جواب مبتنى بر اين است كه تدرج و سيلان و بيقرارى مخصوص حركت است حركتى كه به نظر پيشينيان اختصاص به مقولات چهارگانه عرضى داشته و از اين روى امكان اينكه زمان كميتى براى جوهر جسمانى باشد را نفى مى كرده اند اما آيا اين مبنى صحيح است و آيا اگر فرض كنيم كه هيچ حركت عرضى در عالم نمى بود جايى براى مفهوم زمان هم وجود نمى داشت

٢- حركتى كه واسطه ارتباط بين اجسام و زمان است چگونه واسطه اى است آيا واسطه در ثبوت است و در نتيجه خود اجسام هم حقيقتا بواسطه حركت زماندار مى شوند يا واسطه در عروض است و هيچگاه خود اجسام حقيقتا زماندار نخواهند بود و به ديگر سخن اتصاف جوهر جسمانى به زمان اتصافى بالعرض مى باشد

شايد جوابى كه بايستى بر اساس مبانى ايشان به اين سؤال داده شود پذيرفتن همين شق دوم باشد ولى آيا براستى مى توان پذيرفت كه خود اجسام صرفنظر از دگرگونيهاى پيوسته و تدريجى شان متصف به زماندارى نمى شوند و آيا اگر فرض كنيم كه همه دگرگونيها بصورت دفعى اما پى در پى تحقق يابد ميان آنها تقدم و تاخر زمانى نخواهد بود

اكنون فرض مى كنيم كه ايشان حركت را واسطه در ثبوت مى دانسته اتصاف اجسام را به زماندارى بعد از وقوع حركت اتصافى حقيقى مى شمرده اند لازمه اين فرض آن است كه اجسام ذاتا قابليت اتصاف به اين كميت حاصل از حركت را داشته باشند هر چند قبل از تحقق حركت بالفعل واجد آن نباشند

چنانكه موم قبل از آنكه به شكل كره يا مكعب درآيد چنين قابليتى را دارد زيرا داراى امتداد و حجم است اما فلاسفه پيشين هيچ راهى براى نفوذ سيلان و حركت در ذات اجسام نمى ديده اند بنابراين چگونه مى توانسته اند اتصاف چنين موجودى را به صفتى كه عين سيلان و بيقرارى است بپذيرند اين درست مثل آن است كه بخواهيم خط و سطح و حجم را هر چند بواسطه علتى به موجود مجرد و فاقد امتدادى نسبت بدهيم به گونه اى كه حقيقه متصف به اين كميتها بشود.

٣- سؤال ديگر آن است كه رابطه بين حركت و زمان چگونه رابطه اى است آيا حركت علت پيدايش زمان است آنچنانكه از ظاهر بسيارى از سخنان ايشان برمى آيد يا تنها معروض آن است و به هر حال خود حركت را بايد از چه مقوله اى بحساب آورد و اتصاف آن را به زمان چگونه تبيين كرد

قبلا اشاره شد كه بعضى از فلاسفه مانند شيخ اشراق حركت را مقوله عرضى مستقلى دانسته اند و بعضى ديگر حركت را امرى دو رويه دانسته رويه منتسب به فاعل آن تحريك را از مقوله ان يفعل و رويه منتسب به منفعل و متحرك تحرك را از مقوله ان ينفعل شمرده اند ولى از سايرين بيان روشنى نيافته ايم به هر حال پاسخ به اين بخش از سؤال نياز به دقت بيشترى دارد اما تعبير عليت و معلوليت درباره حركت و زمان را مى توان نوعى توسعه در اصطلاح عليت بحساب آورد چنانكه به نظاير آن در درس سى و هفتم اشاره شد

٤- سؤال ديگرى را نيز مى توان طرح كرد و آن اين است كه اگر ملاك اختصاص زمان به حركت بيقرارى ذاتى آن است اين معنى در همه حركات يافت مى شود پس چرا فلاسفه پيدايش زمان را به حركت وضعى فلك اطلس نسبت داده اند و آيا اگر فلك اطلس نمى بود يا حركتى نمى داشت ديگر پديده هاى جهان داراى تقدم و تاخر زمانى نمى بودند و اساسا چگونه مى توان عرضى را كه قائم به موضوع خودش مى باشد ظرفى براى ساير اشياء و پديده ها دانست

به اين سؤال هم به اين صورت مى توان پاسخ داد زمانى كه فلاسفه پيدايشش را به فلك اقصى نسبت داده اند زمان مستمر و دائمى يا به تعبير ديگر زمان مطلق است و اين مطلب منافاتى ندارد با اينكه هر يك از پديده هاى خاص زمان محدود و مخصوصى داشته باشند و منظور از ظرف بودن زمان پديد آمده از فلك براى ساير حوادث بيش از اين نيست كه امتداد زمانى هر يك از آنها بر جزئى از امتداد زمانى حركت فلك انطباق مى يابد

ولى مى دانيم كه اين خانه از پاى بست ويران است زيرا فرضيه افلاك ابطال شده و اعتبار خود را از دست داده است با طرح اين سؤالات و تلاش براى پاسخگويى به آنها روشن مى شود كه مسئله زمان به آن آسانى كه در آغاز تصور مى شد قابل حل نيست و نظريه مشهور ميان فلاسفه نظريه قانع كننده اى نمى باشد اكنون نوبت آن فرا رسيده كه به بيان ابتكار صدرالمتالهين در اين زمينه بپردازيم

نظريه صدرالمتالهين

صدرالمتالهين با پذيرفتن نقطه هاى مثبتى كه در سخنان پيشينيان در پيرامون زمان وجود داشته و با تكيه بر آنها به زدودن نقاط ضعف و جبران كمبودها و كاستيهاى نظريه ايشان مى پردازد و در نتيجه نظريه جديدى را ارائه مى دهد كه مسئله زمان و مسئله حركت جوهريه را تواما حل مى كند و حقا بايد آن را يكى از ارزشسمندترين ابتكارات وى در فلسفه بشمار آورد

اما نقطه هاى مثبت عبارتند از:

١- زمان امرى ممتد و انقسام پذير و به يك معنى از كميات است

٢- زمان و حركت رابطه اى نزديك و ناگسستنى دارند و هيچ حركتى بدون زمان تحقق نمى يابد چنانكه تحقق زمان بدون وجود نوعى حركت و دگرگونى پيوسته و تدريجى امكان ندارد چه اينكه گذشت اجزاء پى در پى زمان خود نوعى دگرگونى تدريجى حركت براى شى ء زماندار است

اما نقطه هاى ضعفى كه وى در سخنان ايشان يافته و در صدد جبران آنها بر آمده عبارتند از:

١- ايشان زمان و حركت را از اعراض خارجيه اشياء دانسته اند در صورتى كه بنظر وى آنها از عوارض تحليليه مى باشند و چنان نيست كه بتوان براى آنها وجودى منحاز از وجود موضوعاتشان در نظر گرفت بلكه تنها در ظرف تحليل ذهن است كه صفت و موصوف و عارض و معروض از يكديگر انفكاك مى پذيرند و گر نه در ظرف خارج بيش از يك وجود ندارد

٢- ايشان حركت را به اعراض اختصاص داده اند و از اين روى انتساب بى واسطه زمان را به اجسام انكار كرده اند در صورتى كه اصلى ترين حركات را بايد حركت در جوهر دانست زيرا محال است چيزى كه در ذات خود امتدادى گذرا نداشته باشد بواسطه امر ديگر متصف به كميت گذرا گردد چنانكه توضيح آن در مبحث حركت خواهد آمد از اين روى زمان را بايد مستقيما به خود آنها نسبت داد و آن را بعد چهارمى(١) براى آنها بحساب آورد

حاصل آنكه طبق نظريه صدرالمتالهين زمان عبارت است از بعد و امتدادى گذرا كه هر موجود جسمانى علاوه بر ابعاد مكانى ناگذرا طول و عرض و ضخامت داراست

اما پاسخ وى از نخستين سؤال از سؤالهاى چهارگانه مذكور اين است كه زمان توام با حركت جوهريه اى است كه عين وجود اجسام مى باشد و اختصاصى به حركات عرضى ندارد

و پاسخ وى از سؤال دوم اين خواهد بود كه زمان و حركت دوگانگى وجودى ندارند تا يكى را علت پيدايش ديگرى بشماريم و اجسام را بواسطه حركت خارج از ذاتشان مرتبط با زمان بپنداريم تا جاى سؤال از كيفيت اين وساطت باشد بلكه اجسام در ذات و جوهر خودشان هم اتصاف حقيقى به حركت و دگرگونى دارند و هم اتصاف حقيقى به زمان و گذرايى و همانگونه كه امتدادهاى مكانى چهره هايى از وجود آنهاست امتداد زمانى هم چهره ديگرى از وجود آنها مى باشد

و اما جواب وى از اينكه حركت از چه مقوله ايست اين است كه حركت از مفاهيم و مقولات ماهوى نيست بلكه مفهومى است عقلى كه از نحوه وجود ماديات انتزاع مى شود چنانكه مفهوم ثبات از نحوه وجود مجردات انتزاع مى گردد و همانگونه كه ثبات امرى نيست كه در خارج عارض موجود مجرد و ثابت شود حركت هم عرض خارجى براى موجود مادى نيست و اين ذهن انسان است كه وجود را تحليل به ذات و صفت و عارض و معروض مى كند

همچنين پاسخ وى از كيفيت ظرف بودن زمان براى حوادث روشن است زيرا زمان ظرف مستقلى از اشياء و پديده ها نيست كه وجود جداگانه اى داشته باشد و امور زماندار در آن بگنجد بلكه همانند حجم اجسام صفتى ذاتى و درونى براى آنهاست و طبعا هر پديده اى زمانى مخصوص به خود خواهد داشت كه از شؤون وجودش بشمار مى رود نهايت اين است كه براى تعيين تقدم و تاخر آنها نسبت به يكديگر بايد امتداد زمانى طولانيترى را در نظر گرفت و با تطبيق زمانهاى ديگر بر آن موقعيت زمانى هر يك را تعيين كرد و اگر فلكى وجود داشته باشد كه امتداد زمانى آن از هر موجود زمانى ديگرى بيشتر باشد مى توان اين نقش را به آن سپرد و اگر وجود نداشته باشد چنانكه ندارد همان امتداد گذراى كل عالم جسمانى ملاك تعيين موقعيت زمانى پديده هاى جزئى خواهد بود چنانكه حجم كل عالم مناط تعيين موقعيت مكانى پديده هاى جزئى است

از اينجا همزادى و همگامى زمان و مكان بصورت روشنترى جلوه مى كند و ژرفاى تفسيرى كه براى مكان ارائه داديم بيشتر نمودار مى گردد

بيان چند نكته

١- واژه آن كه در محاورات عرفى بمعناى جزء كوچكى از زمان بكار مى رود در اصطلاح فلسفى بمعناى منتهى اليه قطعه اى از زمان و به منزله نقطه نسبت به خط مى باشد و همانگونه كه از تقسيم خط هيچگاه به نقطه نمى رسيم يعنى خط تا بى نهايت قابل تقسيم است و هر جزئى از آن نيز داراى امتداد خواهد بود هر چند ذهن ما نتواند امتدادهاى خيلى كوچك را تصور كند همچنين هر جزئى از زمان هر قدر كوتاه فرض شود داراى امتدادى خواهد بود و هيچگاه از تجزيه زمان به آن نمى رسيم بنابراين تركيب زمان از آنات پى در پى توهمى بيش نيست

٢- واژه دهر كه در عرف بمعناى زمان طولانى است در اصطلاح فلسفى به منزله ظرفى نسبت به مجردات در مقابل زمان براى ماديات تلقى مى شود و در واقع نشانه مبرى بودن آنها از امتداد زمانى است چنانكه واژه سرمد را به مقام الهى اختصاص مى دهند كه نشانه تعالى وجود اقدس الهى از صفات همه مخلوقات مى باشد

همچنين اين دو واژه گاهى در برابر مقوله نسبى متى بكار مى روند و از اين روى گفته مى شود كه نسبت مجردات به ماديات دهر و نسبت مقام الهى به مخلوقات سرمد است و نيز گفته مى شود كه خداى متعال تقدم سرمدى بر همه مخلوقات دارد و مجردات تقدم دهرى بر حوادث مادى دارند

٣- فلاسفه پيشين كه زمان را از لوازم حركات عرضى مى دانستند جوهر اجسام و قدر متيقن جوهر فلك را فراتر از افق زمان مى شمردند و براى آن معيت دهرى با زمان قائل بودند اما با توجه به حركت جوهريه و نفوذ زمان و گذرايى در ذات موجودات مادى بايد همه آنها را بى استثناء زمانى دانست

٤- تقدم و تاخر زمانى مخصوص حوادثى است كه در عمود زمان قرار مى گيرند و خودشان داراى امتداد زمانى مى باشند و اما موجودى كه فراتر از افق زمان و داراى ثبات وجودى و مبرى از دگرگونى و گذرايى باشد نسبت تقدم و تاخر با امور زمانى نخواهد داشت بلكه در واقع وجود او محيط بر زمانيات بوده گذشته و حال و آينده نسبت به وى يكسان خواهد بود و به همين جهت گفته اند كه حوادث پراكنده در پهنه زمان در ظرف دهر اجتماع خواهند داشت المتفرقات فى وعاء الزمان مجتمعات فى وعاء الدهر

خلاصه

١- تعريف معروف زمان اين است كميت متصل قرارناپذيرى است كه بواسطه حركت عارض بر اجسام مى شود

٢- بعضى از فلاسفه پيشين حركت را مقوله اى مستقل و بعضى آن را از قبيل ان يفعل و ان ينفعل دانسته و ديگران بيان روشنى درباره آن ندارند

٣- همچنين ايشان حركت را منحصر در چهار مقوله عرضى دانسته اند و حركت وضعى فلك اقصى را منشا پيدايش زمان معرفى كرده اند

٤- علت اينكه زمان را كميت حركت دانسته اند اين است كه زمان امرى گذرا و بيقرار است و چيزى مى تواند معروض بى واسطه آن واقع شود كه ذاتا قرارناپذير باشد

٥- اگر حركت را واسطه در عروض زمان نسبت به اجسام بدانند لازمه اش اين است كه اجسام حقيقتا متصف به زمان نشوند و اگر آن را واسطه در ثبوت بشمارند لازمه اش اين است كه ذاتا دگرگون شونده باشند تا قابليت اتصاف به اين كميت بيقرار را داشته باشند

٦- ممكن است منظور ايشان از زمانى كه از حركت فلك پديد مى آيد زمان مطلق باشد و وجود زمانهاى خاص ناشى از حركت هر جسمى را انكار نكرده باشند و نيز ممكن است منظور ايشان از ظرف بودن زمان مطلق نسبت به پديده هاى جزئى انطباق زمانهاى جزئى آنها بر اجزاء زمان مطلق باشد

٧- صدرالمتالهين دو ويژگى زمان را كه پيشينيان ذكر كرده بودند بطور اجمال پذيرفت و آنها عبارتند از:

الف- زمان امرى انقسام پذير و از قبيل كميات است

ب- زمان با حركت رابطه اى ناگسستنى دارد

٨- وى در دو مطلب اساسى درباره زمان با گذشتگان مخالفت كرد الف زمان و حركت را كه ايشان از اعراض خارجيه مى شمردند از عوارض تحليليه وجود مادى دانست كه تنها در ظرف تحليل ذهن انفكاك پذيرند

ب- حركت همزاد زمان را كه ايشان حركت در مقولات عرضى و بويژه حركت دورى فلك مى پنداشته اند حركت جوهرى اجسام دانست و بدين وسيله زمان را از شؤون ذات آنها معرفى كرد

٩- حقيقت زمان بنظر وى عبارت است از بعد و امتدادى گذرا كه هر جسمى در ذات خود علاوه بر امتدادهاى ناگذرا طول و عرض و ضخامت از آن برخوردار است

١٠- وى وجود زمان و حركت را دوگانه نمى داند تا يكى علت براى ديگرى باشد و حركت واسطه اى براى ارتباط اجسام با زمان تلقى گردد و سؤال از كيفيت اين وساطت به ميان آيد كه وساطت در عروض است يا در ثبوت

١١- صدرالمتالهين حركت را از قبيل ماهيات و مقولات نمى داند تا سؤال شود كه از چه مقوله اى است بلكه آن را مفهومى عقلى مى داند كه از نحوه وجود ماديات انتزاع مى شود همانگونه كه مفهوم ثبات از نحوه وجود مجردات انتزاع مى گردد

١٢- وى براى هر پديده اى زمان مخصوص به خود قائل است كه بعد چهارم وجود آن را تشكيل مى دهد و منظور از ظرف بودن زمان مطلق را انطباق امتدادهاى زمانى جزئى بر امتداد زمانى كل جهان يا فلك اقصى بنا بر فرض ثبوت آن مى داند كه همگى از حركت جوهريه و دگرگونى و گذرايى ذاتى آنها انتزاع مى شود

١٣- آن در اصطلاح فلسفى منتهى اليه قطعات زمانى و به منزله نقطه نسبت به خط است و هيچگونه امتدادى ندارد و از اين روى تركيب يافتن زمان از آنات محال مى باشد زيرا هيچگاه از تركيب اشياء بى امتداد امرى ممتد بوجود نخواهد آمد

١٤- دهر در اصطلاح فلاسفه به منزله ظرفى براى مجردات در مقابل زمان براى ماديات است چنانكه در مورد خداى متعال واژه سرمد را بكار مى برند نيز اين دو واژه گاهى در مقابل مقوله متى و داراى مفهوم نسبت استعمال مى شود و از اين روست كه مى گويند نسبت ثابتات به متغيرات دهر است

١٥- بنا بر ثبوت حركت جوهريه وجود همه اجسام گذرا و زمانى است و هيچ موجود جسمانى دهرى نخواهد بود

١٦- تقدم و تاخر زمانى مخصوص به امور زمانى است و موجودى كه فراتر از افق زمان باشد نسبت زمانى به هيچ پديده اى نخواهد داشت و گذشته و حال و آينده نسبت به وى يكسان خواهد بود و موجودات پراكنده در ظرف زمان نسبت به او مجتمع خواهند بود و از اينجاست كه گفته اند المتفرقات فى وعاء الزمان مجتمعات فى وعاء الدهر

____________________

١- بايد توجه داشت كه اصطلاح فلسفى بعد چهارم غير از اصطلاح فيزيكى آن در نظريه انيشتاين است

درس چهل و چهارم انواع جواهر شامل

شامل:

نظريات درباره انواع جواهر، جوهر جسمانى، جوهر نفسانى، دو برهان بر تجرد نفس

نظريات درباره انواع جواهر

درباره انواع جواهر مادى و مجرد اختلافاتى در ميان فلاسفه وجود دارد پيروان مشائين جوهر را به پنج قسم تقسيم كرده اند:

١- جوهر عقلانى كه مجرد تام است و علاوه بر اينكه ذاتا داراى ابعاد مكانى و زمانى نيست تعلقى هم به موجود مادى و جسمانى ندارد

بايد توجه داشت كه اطلاق عقل بر چنين موجودى ربطى به عقل بمعناى قوه درك كننده مفاهيم كلى ندارد و استعمال واژه عقل درباره آنها از قبيل اشتراك لفظى است چنانكه علماء اخلاق عقل را بمعناى سومى نيز بكار مى برند

٢- جوهر نفسانى كه ذاتا مجرد است ولى تعلق به بدن موجود جسمانى مى گيرد بلكه بدون بدن امكان پيدايش ندارد هر چند ممكن است پس از پديد آمدن تعلقش از بدن قطع شود و بعد از مرگ بدن هم باقى بماند

٣- جوهر جسمانى كه داراى ابعاد مكانى و زمانى است و ما نمودهاى آن را بصورت اعراضى از قبيل رنگها و شكلها احساس مى كنيم و وجود خود آن را با عقل اثبات مى نماييم مشائين هر جوهر جسمانى را مركب از دو جوهر ديگر به نام ماده و صورت مى دانند

٤- ماده يا هيولى كه به عقيده ايشان جوهرى است مبهم و بدون فعليت كه در همه اجسام اعم از فلكى و عنصرى موجود است ولى ماده هر فلكى تنها صورت خاص خودش را مى پذيرد و از اين روى به گمان ايشان كون و فساد و خرق و التيام در افلاك محال است اما ماده عنصرى انواع صور مختلف بجز صورت فلكى را مى پذيرد و از اين جهت عالم عناصر عالم تحولات و تبدلات و كون و فسادها است

٥- صورت كه حيثيت فعليت هر موجود جسمانى و منشا آثار ويژه هر نوع مادى است صورت انواع مختلفى دارد كه از جمله آنها صورت جسميه است كه در همه جواهر جسمانى وجود دارد و قابل انفكاك از هيولى نيست صورتهاى ديگرى نيز هست كه متناوبا همراه با صورت جسميه در انواع مختلف جسمانى تحقق مى يابند و قابل تغيير و تبديل و كون و فساد هستند مانند صور عنصرى و صور معدنى و صور نباتى و صور حيوانى

از سوى ديگر شيخ اشراق وجود هيولى را بعنوان يك جوهر بدون فعليت و جزئى از جوهر جسمانى انكار كرده و صورت جسميه را همان جوهر جسمانى دانسته و ساير صورتهاى عنصرى و معدنى و نباتى را بعنوان اعراضى براى جوهر جسمانى پذيرفته است و در ميان پنج نوع جوهرى كه مشائين قائل شده اند تنها سه نوع از آنها جوهر عقلانى جوهر نفسانى جوهر جسمانى را قبول كرده است ولى نوع ديگرى از موجودات را بعنوان واسطه اى ميان مجرد تام و مادى محض به نام اشباح مجرده و صور معلقه اثبات كرده كه بعدا در اصطلاح متاخرين به نام جوهر مثالى و برزخى معروف شده است

قبلا اشاره شد كه باركلى جوهر جسمانى و طبعا ماده و صورت مادى را انكار كرده است وى معتقد بود كه آنچه را ما بعنوان اشياء مادى درك مى كنيم در واقع صورتهايى است كه خداى متعال در عالم نفس ما بوجود مى آورد و واقعيت آنها همان واقعيت نفسانى است و در ماوراء نفس عالمى بنام عالم مادى وجود ندارد

نيز اشاره شد كه هيوم جوهر نفسانى را نيز مورد تشكيك قرار داده و اظهار داشته است كه ما فقط مى توانيم پديده هاى نفسانى اعراض را بصورت قطعى اثبات كنيم زيرا آنها تنها امورى هستند كه مورد تجربه بى واسطه قرار مى گيرند

جوهر جسمانى

در درس بيست و سوم وجود واقعيت مادى به اثبات رسيد و توضيح داده شد كه تصور اينكه جهان مادى تنها در عالم نفس و در ظرف ادراك انسان وجود دارد پندارى نادرست است زيرا انسان با علم حضورى مى يابد كه صور حسى را خودش بوجود نمى آورد پس ناچار علتى بيرون از خودش هست كه به نحوى تاثير در پيدايش ادراكات حسى وى دارد

و اما فرض اينكه خداى متعال بدون واسطه اين صورتهاى ادراكى را در نفس ما پديد مى آورد آنچنان كه از سخنان منقول از باركلى بدست مى آيد نيز فرض صحيحى نيست زيرا نسبت فاعل مجرد به همه نفوس و همه زمانها و مكانها مساوى است پس پديد آمدن پديده خاص در زمان معين بدون وساطت فاعلهاى اعدادى و حصول شرايط خاص زمانى و مكانى صورت نمى پذيرد

گو اينكه همه عالم هستى آفريده خداى متعال است و او تنها كسى است كه هستى موجودات را افاضه مى فرمايد چنانكه در جاى خودش بيان خواهد شد بعلاوه با انكار وجود ماده جايى براى نفس بعنوان جوهر متعلق به ماده وجود نخواهد داشت و بايد آن را از قبيل جواهر عقلانى و مجردات تام بحساب آورد در صورتى كه مجرد تام معروض اعراض و دستخوش دگرگونيها واقع نمى شود

حاصل آنكه اعتقاد به جهان مادى علاوه بر اينكه يك اعتقاد ارتكازى و به يك معنى فطرى است مقتضاى برهان عقلى نيز هست

در اين ميان بعضى از انديشمندان غربى اظهار داشته اند كه آنچه از جهان مادى قابل اثبات است تنها اعراضى است كه مورد تجربه حسى قرار مى گيرد و چيز ديگرى بنام جوهر جسمانى قابل اثبات نيست مثلا هنگامى كه يك سيب مورد ادراك حسى ما قرار مى گيرد بوسيله چشم رنگ و شكل آن را مى بينيم و بوسيله بينى بوى آن را استشمام مى كنيم و با لمس كردن نرمى آن را درك مى كنيم و با خوردن آن مزه اش را مى چشيم اما با هيچ حسى درك نمى كنيم كه علاوه بر رنگ و شكل و بوى و مزه و مانند آنها چيز ديگرى بنام جوهر سيب وجود دارد كه محل اين اعراض مى باشد

در برابر ايشان بايد گفت گو اينكه ما حس جوهرشناس نداريم اما با عقل خود مى فهميم كه موجود خارجى يا اينكه حالت و صفتى براى شى ء ديگر و نيازمند به موضوعى است كه متصف به آن شود و در اين صورت عرض خواهد بود و يا نيازمند به موضوع و موصوف خارجى نيست و در اين صورت آن را جوهر مى ناميم پس آنچه متعلق ادراكات حسى قرار مى گيرد اگر عرض باشد ناچار نيازمند به موضوع جوهرى مى باشد و اگر نيازى به موضوع نداشته باشد خود آن جوهر خواهد بود و به هر حال از نظر عقل چاره اى جز پذيرفتن وجود جوهر جسمانى نيست و اما تعيين جواهر و اعراض خارجى مسئله ديگرى است كه فعلا در صدد بررسى آن نيستيم

جوهر نفسانى

در درس سيزدهم اشاره كرديم كه علم حضورى به نفس عين وجود آن است و هر انسانى كمابيش از چنين علمى برخودار است ولى اين علم مراتبى دارد و در آغاز مرتبه ضعيفى از آن تحقق مى يابد كه متناسب با ضعف وجود نفس مى باشد و از اين جهت مورد آگاهى قرار نمى گيرد تدريجا آگاهى ضعيفى نسبت به آن پيدا مى شود ولى باز هم در حدى نيست كه بتواند تفسير ذهنى روشنى از آن داشته باشد و از اين جهت آن را با بدن اشتباه مى كند هر قدر وجود نفس كاملتر و مرتبه تجردش بالاتر باشد

آگاهى وى از خودش بيشتر خواهد بود تا بحدى كه آن را با روشنى كامل مى يابد كه جوهرى است مجرد و مستقل از بدن اما چنين علمى جز براى كسانى كه مراحلى از تكامل معنوى را پيموده باشند حاصل نمى شود و از اينروى اكثر انسانها براى حصول علم آگاهانه به تجرد نفس نيازمند به برهان مى باشند

براى اثبات تجرد نفس راههاى گوناگونى وجود دارد كه بررسى همه آنها درخور كتاب مستقلى است از جمله آنها دلايلى است كه با استفاده از رؤياها و احضار ارواح و خوابهاى مغناطيسى و همچنين از اعمال مرتاضان و كرامات اولياء خدا و مانند آنها اقامه مى شود و بعضى از مقدمات آنها براى كسانى كه اطلاع مستقيم نداشته باشند بايد از راه نقل ثابت شود و حقيقت اين است كه اينگونه منقولات فوق حد تواتر است

در يك دسته ديگر از دلايل از مقدماتى استفاده مى شود كه بايد در علوم تجربى و بخصوص روانشناسى و زيست شناسى اثبات گردد مانند اين مقدمه كه همه اندامها و سلولهاى بدن تدريجا عوض مى شود و حتى سلولهاى مغز در اثر تحليل رفتن و تغذيه از مواد جديد دگرگون مى شوند در حالى كه نفس وجود شخصى ثابتى دارد كه در طول دهها سال باقى مى ماند و هر انسانى از اين وحدت شخصى خودش آگاه است

اما برهانهاى فلسفى خالص براى تجرد نفس نيز بر دو دسته تقسيم مى شوند يك دسته براهينى كه از تحليل همان علم حضورى متعارف حاصل مى شود و يك دسته براهينى كه نخست تجرد پديده هاى نفسانى مانند ادراك و اراده و محبت را ثابت مى كند و آنگاه تجرد موضوع آنها كه نفس است اثبات مى گردد و چون در آينده از تجرد كيفيات نفسانى بويژه از تجرد علم و ادراك بحث خواهيم كرد در اينجا به بعضى از براهين كه مستقيما تجرد نفس را به ثبوت مى رساند بسنده مى كنيم

دو برهان بر تجرد نفس

١- ابن سينا در اشارات برهانى براى تجرد نفس اقامه كرده كه حاصل آن اين است اگر انسان در محيطى باشد كه اشياء خارجى توجه او را جلب نكند و موقعيت بدن وى هم به گونه اى نباشد كه موجب توجه به بدن شود يعنى گرسنگى و تشنگى يا سرما و گرما يا درد و ناراحتى ديگرى او را رنج ندهد و حتى هوا نيز كاملا آرام باشد به طورى كه وزش باد هم توجه او را جلب نكند و بقول ابن سينا هواء طلق باشد در چنين موقعيتى اگر توجهش را متمركز در خودش يعنى همان من درك كننده كند به گونه اى كه توجه به هيچ امر بدنى نداشته باشد نفس خود را مى يابد در حالى كه هيچيك از اندامهاى بدن را نمى يابد و آنچه را مى يابد غير از چيزى است كه نمى يابد پس نفس غير از بدن مادى است

اين برهان چنانكه ملاحظه مى شود كمكى است براى اينكه ذهن بتواند تفسير صحيحى از علم حضورى به نفس داشته باشد و شرايطى را كه شيخ الرئيس ذكر كرده در واقع براى راهنمايى افراد عادى است كه بتوانند توجه خودشان را متمركز كنند به طورى كه عوامل مادى موجب جلب توجه ايشان به بدن و متعلقات آن نگردد و قبلا اشاره كرديم به اينكه كسانى كه مراحلى از كمال معنوى را پيموده باشند مى توانند توجه خودشان را كاملا منعطف به نفس كنند و حقيقت آن را مشاهده نمايند اما افراد عادى براى اينكه بتوانند تا حدودى توجه خودشان را از امور مادى برگردانند بايد اينگونه شرايط را مراعات كنند

٢- برهان ديگر بر تجرد نفس اين است كه وقتى در وجود خودمان يعنى همان من درك كننده دقت كنيم مى بينيم وجود من امرى بسيط و غير قابل تقسيم است و مثلا نمى توان آن را به دو نيمه من قسمت كرد در صورتى كه اساسيترين خاصيت اجسام قسمت پذيرى است چنانكه در درس چهل و يكم توضيح داده شد

اما چنين خاصيتى در نفس يافت نمى شود و حتى بتبع بدن هم قابل قسمت نيست پس ناچار مجرد خواهد بود نهايت اين است كه به بدن تعلق مى گيرد و رابطه وجودى خاصى با آن دارد كه هم در آن تاثير مى كند چنانكه با اراده نفس بدن حركت مى كند و هم از آن اثر مى پذيرد چنانكه از گرسنگى و تشنگى رنج مى برد و بسيارى از تاثير و تاثرات ديگر كه بايد در مباحث روان تنى مورد بررسى قرار گيرد

خلاصه

١- مشائين جوهر را به پنج نوع تقسيم كرده اند جوهر عقلانى جوهر نفسانى جوهر جسمانى ماده صورت

٢- اشراقيين فقط سه قسم از اقسام ياد شده را پذيرفته اند ولى نوعى ديگر از جوهر را اثبات كرده اند كه در عين عدم تعلق به ماده واسطه اى بين مجرد تام و مادى محض است و در لسان متاخرين به جوهر مثالى ناميده شده است

٣- باركلى جوهر جسمانى را انكار كرده و هيوم جوهر نفسانى را نيز مورد تشكيك قرار داده است

٤- اعتقاد به وجود جوهر جسمانى يك اعتقاد ارتكازى و به يك معنى فطرى است ولى مى توان براى اثبات آن برهانى اقامه كرد به اين تقرير پديده هايى در نفس انسان پديد مى آيند و با علم حضورى خطاناپذير شناخته مى شوند و طبق قانون عليت بايد داراى علتى باشند اما خود نفس علت آنها نيست

زيرا گاهى بر خلاف ميل و رغبت او بوجود مى آيند موجود مجرد تامى هم علت بى واسطه آنها نخواهد بود زيرا نسبت چنين موجودى به همه نفوس و همه زمانها و مكانها يكسان است و چنين چيزى علت بى واسطه براى پديده هاى حادث و دگرگون شونده نخواهد بود پس علت قابل تغييرى در وراى نفس براى اين پديده ها وجود دارد اگر اين علت جوهر جسمانى باشد كه مدعى ثابت است و اگر عرض باشد نياز به موضوع جوهرى خواهد داشت و بدين ترتيب گريزى از وجود جوهر جسمانى نخواهد بود

٥- اگر جوهر مادى و از جمله بدن انسان وجود خارجى نداشته باشد نفس هم بعنوان جوهر متعلق به ماده وجود نخواهد داشت و مى بايست آن را از قبيل جواهر عقلانى تلقى كرد در صورتى كه مجرد تام دستخوش دگرگونيها نمى شود

٦- وجود جوهر نفسانى من درك كننده با علم حضورى درك مى شود ولى چون اين علم حضورى در اكثر افراد به گونه اى نيست كه بتوانند تفسير روشنى از آن داشته باشند ناچار بايد تجرد نفس را براى ايشان با برهان اثبات كرد

٧- دلايل تجرد نفس بر چند دسته اند:

الف- دلايلى كه مبتنى بر دستاوردهاى علوم تجربى است و اينگونه مقدمات بايد براى اكثر افراد بوسيله نقل ثابت شود

ب- دلايلى كه مبتنى بر دستاوردهاى علوم تجربى است

ج- دلايل فلسفى كه مستقيما تجرد نفس را اثبات مى كند

د- دلايل فلسفى كه از راه تجرد كيفيات نفسانى تجرد آن را اثبات مى كند

٨- از جمله دلايلى كه مبتنى بر مقدمات علمى است اين است همه سلولهاى بدن در طول چند سال عوض مى شود و حتى سلولهاى مغز هم در اثر سوخت و ساز و جذب مواد غذائى جديد تغيير مى يابند ولى نفس همواره وحدت شخصى ثابتى دارد كه دستخوش تبديل و تعويض و تعدد و تكثر نمى شود

٩- اگر انسان در شرايط مساعدى توجه خود را در نفس خويش متمركز كند نفس خود را خواهد يافت در حالى كه بدن را نمى يابد پس معلوم مى شود كه نفس غير از بدن است

١٠- اساسيترين خاصيت موجود جسمانى قسمت پذيرى است و عدم وجود اين خاصيت در نفس دليل جسمانى نبودن آن است.