بهترین برگ درخت چنار
ای شاگردان من! من هر چه فکر کردم نتوانستم این مسأله علمی را حل کنم. آیا از جمع شما کسی میتواند جوابی برای این مسأله پیدا کند؟
این صدای علامه مجلسی است که به گوش میرسد، او در اصفهان مجلس درس دارد و شاگردان زیادی در درس او شرکت میکنند.
آرزوی علامه این است که یکی از شاگردانش بتواند این مسأله را حل بنماید، اگر این اتّفاق بیفتد، معلوم میشود سالها تلاش او برای تربیت شاگردانش بینتیجه نبوده است. او باید تا فردا صبر کند تا شاگردانش به مطالعه و تحقیق بپردازند شاید به جواب برسند.
فردا که میشود بار دیگر صدای علامه در فضای مسجد میپیچد: آیا کسی جواب مسأله را پیدا کرد؟
هیچکس سکوت مسجد را نمیشکند، همه سرها پایین افتاده است، کسی جواب را نمیداند.
استاد میگوید: یک روز دیگر به شما فرصت میدهم، امیدوارم بتوانید جواب را پیدا کنید.
درس تمام میشود، همه از مسجد بیرون میروند، تو هم از جای خود بلند میشوی، کتاب و دفتر خود را زیر بغلت میگیری و میروی. به دنبال کفشت میگردی، مثل این که کفش تو امروز سرجایش نیست. باید صبر کنی تا همه بروند آن وقت هر کفشی که ماند، کفش توست. فکر میکنم باید ده دقیقهای اینجا بمانی.
نگاهی به اطراف میکنی. کنار کفشها، یک نفر نشسته است، نگاهی به قیافه او میکنی، او همان گدایی است که مدّتهاست به اینجا میآید، شاید کسی به او کمک کند. جلو میروی، میبینی که در جلو او برگهای درخت چنار ریخته است. معلوم میشود که این گدا سواد هم دارد، یک چیزهایی روی برگ چنار نوشته است.
دلت برایش میسوزد، او پول ندارد کاغذ بخرد، نوشتههای خود را روی برگ چنار مینویسد، امّا او آدم خیلی زرنگی است، گویا بزرگترین برگهای چنار این شهر را پیدا کرده است، روی این برگها خیلی مطلب میتوان نوشت!
دست میبری تا پولی از جیبت بیرون بیاوری که ناگهان نگاهت به یکی از برگها میافتد. میبینی که او به عربی نوشته است. دقیق میشوی،این همان مسألهای است که استاد دو روز است در درس مطرح کرده است. به سطر بعد میروی، خدای من! این جواب مسأله است!
باور نمیکنی! رو به آن مرد میکنی و به او میگویی:
اسم شما چیست؟
من صالح مازندرانی هستم.
آیا میشود که من این برگ چنار را با خود ببرم؟
این برگ چنار را برای چه میخواهی؟ برگ چنار که ارزشی ندارد.
میخواهم آن را مطالعه کنم.
باشد، اشکالی ندارد، مال تو باشد. من از این برگ چنارها، زیاد دارم.
با او خداحافظی میکنی و به خانه خود میروی، نوشته صالح مازندارنی را میخوانی، باور نمیکنی که او اینقدر باسواد باشد، چقدر دقیق و زیبا جواب سول استاد را داده است. او با این که خیلی فقیر است اینگونه به درس و بحث مشغول است. خوشا به حال او! ما خیال میکنیم که باید همه چیزمان جور باشد تا چند صفحه کتاب بخوانیم، امّا صالح مازندرانی با همه سختیها و مشکلات، درس خواندن را رها نمیکند. او علم را فقط برای علم میخواهد، برای همین است که اینقدر موفّق شده است، امّا من علم را برای پول، ثروت و مقام میخواهم، برای همین است که هیچ وقت در این وادی موفّق نمیشوم.
زیر نور مهتاب راه میروی و جواب را حفظ میکنی، فکر میکنم که دیگر آن را به خوبی حفظ کرده باشی، این بار چهلم است که آن را از حفظ میگویی.
بار دیگر صدای علامه مجلسی سکوت مسجد اصفهان را میشکند: آیا کسی جواب را آورده است؟
برمیخیزی و میگویی: جناب استاد! من جواب را یافتهام. جواب این است.
تو شروع میکنی به گفتن آنچه را دیشب حفظ کرده بودی. استاد با دقّت به سخنان تو گوش میدهد، او تعجّب میکند که تو چگونه توانستی به این جواب برسی. سخن تو تمام میشود، همه تو را تشویق میکنند، امّا استاد همین طور به تو نگاه میکند، هیچ کس راز سکوت استاد را نمیداند. لحظاتی میگذرد، استاد رو به تو میکند و میگوید:
جواب تو، جوابی علمی و دقیق بود، آفرین بر این جواب زیبا! امّا تو باید بگویی که این جواب را از چه کسی یاد گرفتهای؟ من که شاگردان خود را به خوبی میشناسم، میدانم که این جواب از خودت نیست.
راستش را بخواهید این جواب را از صالح مازندرانی یاد گرفتم.
ای جوان! کسی که به تو این جواب را داده است، به زودی نابغه روزگار خواهد شد و تو نام او را اینگونه میبری!
ببخشید استاد!
حالا بگو بدانم آن کسی که این جواب را به تو یاد داد کجاست؟
استاد! ببخشید، او همان کسی است که مدّتهاست کنار درِ این مسجد مینشیند و به درس شما گوش میدهد، او لباسی کهنه بر تن دارد، همه ما خیال میکردیم که او برای گدایی اینجا میآید. اجازه میدهید او را به داخل مسجد دعوت کنم؟
خیر. صبر کنید.
استاد به فکر فرو میرود، چرا این نابغه خود را اینگونه در گمنامی قرار داده است؟ چرا او خود را به دیگران معرّفی نکرده است؟ چه لذّتی در این گمنامی است که او آن را با هیچ چیز دیگر عوض نمیکند؟
استاد دستور میدهد تا چند نفر بروند و لباس زیبا و فاخری تهیّه کرده و به صالح مازندارنی بدهند تا آن را بپوشد و بعد از آن رسماً از او دعوت کنند تا وارد مسجد شود.
بعد از مدّتی، آقای صالح مازندانی را با احترام تمام وارد مسجد میکنند، علامه مجلسی و همه کسانی که در مسجد هستند به احترام او از جای خود بلند میشوند، علامه مجلسی او را در آغوش میگیرد و...
و اینگونه است که آن روز به بعد همه «ملا صالح مازندرانی» را میشناسند.