‏ سمت سپیده

‏ سمت سپیده0%

‏ سمت سپیده نویسنده:
گروه: تعلیم و تربیت

‏ سمت سپیده

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: مهدی خدامیان آرانی
گروه: مشاهدات: 5313
دانلود: 2339

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 36 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 5313 / دانلود: 2339
اندازه اندازه اندازه
‏ سمت سپیده

‏ سمت سپیده

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

این کتاب را مخفی کن!

من در بغداد زندگی می‌کنم، شهری که پایتخت جهان اسلام است. روزگارم بد نیست، خدا را شکر می‌کنم که می‌توانم به قدر توان خود به شیعیان کمک کنم. حتماً می‌دانی که امام حسن عسکریعليه‌السلام در شهر سامرّا می‌باشد. سامرّا یک شهر نظامی است، حکومت وقت که از امام عسکریعليه‌السلام ترس زیادی دارد، اجازه نمی‌دهد امام از این پادگان نظامی خارج شود زیرا آنها شنیده‌اند که فرزند او، همان مهدی موعود است.

خبری خوش برای تو دارم. آخرِ این هفته به سامرّا خواهم رفت و امام خود را خواهم دید، تو هم می‌توانی همراه من بیایی.

نگران نباش! من در حکومت عباسی دوستان زیادی دارم، درست است که آنها شیعه نیستند، امّا با من رفاقت دارند، آنها مواظب من هستند و نمی‌گذارند برای من مشکلی پیش بیاید. روز جمعه من در حضور امام خود خواهم بود و بوی بهشت را احساس خواهم کرد.

این چیست که این‌گونه آن را مخفی می‌کنی؟

این کتاب یکی از دانشمندان شیعه است، من به تازگی این کتاب را توانسته‌ام تهیّه کنم. اکنون می‌خواهم آن را به سامرّا ببرم تا نشان امام عسکریعليه‌السلام بدهم.

خوب چرا آن را مخفی می‌کنی؟ همراه داشتن کتاب که جُرم نیست.

تو چقدر ساده هستی، اگر مأموران حکومتی بفهمند که من این کتاب را دارم، آن را گرفته و پاره‌اش می‌کنند.

ما دیگر نزدیکی شهر سامرّا رسیده‌ایم، آن برجِ متوکّل است که به چشم می‌آید، این علامتِ آن است که راه زیادی تا مقصد نداریم.۱۸

اکنون به دروازه شهر رسیده‌ایم، بهتر است وارد شهر بشوم.

سامرّا چه شهر آبادی است! خیابان‌ها، بازارها و ساختمان‌های زیبا! هر جا را نگاه می‌کنی، قصرهای باشکوه را می‌بینی! ما که نیامده‌ایم قصرهای ظلم و ستم را ببینیم، آمده‌ایم تا امام خود را ببینیم. از کوچه‌ها عبور می‌کنیم، به خانه‌ای ساده می‌رسیم، اینجا خانه امام‌عسکریعليه‌السلام است.

ای ابوجعفر هاشمی! این چه کتابی است که همراه خود آورده‌ای؟

مولای من! این کتابی است که «یونس یَقطینی» نوشته است، من این کتاب را به چه زحمتی تهیّه کرده‌ام.

امام شروع به مطالعه کتاب می‌کند، او با دقّت مطالب کتاب را می‌خواند، در این کتاب، سخنان اهل‌بیتعليه‌السلام جمع آوری شده است. یادم رفت برایت بگویم که یونس یقطینی یکی از یاران امام کاظم و امام رضاعليه‌السلام بود و در بغداد زندگی می‌کرد، او تلاش زیادی برای رشد مکتب شیعه انجام داد و برای حفظ سخنان اهل‌بیتعليه‌السلام زحمات زیادی متحمّل شد.

لحظاتی می‌گذرد، اکنون امام رو به ما می‌کند و می‌فرماید: «خداوند به نویسنده این کتاب، به عدد هر حرفی که نوشته است، نوری در روز قیامت عطا خواهد نمود».۱۹

اینجاست که من به فکر فرو می‌روم، به راستی که هیچ چیز مانند این نیست که انسان بتواند برای ترویج دانش و علم اهل‌بیتعليه‌السلام قدمی بردارد. خوشا به حالت ای یونس!

نماز بهتر است یا خواب!

به نظر شما تنها راه سعادت چیست؟ آیا می‌توان به غیر از راه آگاهی و شناخت و معرفت به خوشبختی دنیا و آخرت رسید؟ آیا شما با من هم‌عقیده هستید که جهالت و نادانی، چیزی است که انسان را به سراشیبی سقوط می‌کشاند؟

اسلام همواره از ما خواسته است که به سوی کسب دانش گام بنهیم و خود و جامعه خود را از خطر نادانی نجات بدهیم. مسلمانان باید بر قلّه‌های دانش ایستاده باشند و از جهل و نادانی به دور باشند. برای همین است که پیامبر در حدیثی می‌فرماید: «خواب یک انسان دانشمند از نماز یک انسان جاهل بهتر است».

کسی که جاهل است و از علم و دانش بهره‌ای ندارد، باید بداند که نماز او نمی‌تواند او را از خطر گمراهی نجات بدهد، او نیاز به دانش و شعور دارد.۲۰

بهترین برگ درخت چنار

ای شاگردان من! من هر چه فکر کردم نتوانستم این مسأله علمی را حل کنم. آیا از جمع شما کسی می‌تواند جوابی برای این مسأله پیدا کند؟

این صدای علامه مجلسی است که به گوش می‌رسد، او در اصفهان مجلس درس دارد و شاگردان زیادی در درس او شرکت می‌کنند.۲۱

آرزوی علامه این است که یکی از شاگردانش بتواند این مسأله را حل بنماید، اگر این اتّفاق بیفتد، معلوم می‌شود سال‌ها تلاش او برای تربیت شاگردانش بی‌نتیجه نبوده است. او باید تا فردا صبر کند تا شاگردانش به مطالعه و تحقیق بپردازند شاید به جواب برسند.

فردا که می‌شود بار دیگر صدای علامه در فضای مسجد می‌پیچد: آیا کسی جواب مسأله را پیدا کرد؟

هیچ‌کس سکوت مسجد را نمی‌شکند، همه سرها پایین افتاده است، کسی جواب را نمی‌داند.

استاد می‌گوید: یک روز دیگر به شما فرصت می‌دهم، امیدوارم بتوانید جواب را پیدا کنید.

درس تمام می‌شود، همه از مسجد بیرون می‌روند، تو هم از جای خود بلند می‌شوی، کتاب و دفتر خود را زیر بغلت می‌گیری و می‌روی. به دنبال کفشت می‌گردی، مثل این که کفش تو امروز سرجایش نیست. باید صبر کنی تا همه بروند آن وقت هر کفشی که ماند، کفش توست. فکر می‌کنم باید ده دقیقه‌ای اینجا بمانی.

نگاهی به اطراف می‌کنی. کنار کفش‌ها، یک نفر نشسته است، نگاهی به قیافه او می‌کنی، او همان گدایی است که مدّت‌هاست به اینجا می‌آید، شاید کسی به او کمک کند. جلو می‌روی، می‌بینی که در جلو او برگ‌های درخت چنار ریخته است. معلوم می‌شود که این گدا سواد هم دارد، یک چیزهایی روی برگ چنار نوشته است.

دلت برایش می‌سوزد، او پول ندارد کاغذ بخرد، نوشته‌های خود را روی برگ چنار می‌نویسد، امّا او آدم خیلی زرنگی است، گویا بزرگ‌ترین برگ‌های چنار این شهر را پیدا کرده است، روی این برگ‌ها خیلی مطلب می‌توان نوشت!

دست می‌بری تا پولی از جیبت بیرون بیاوری که ناگهان نگاهت به یکی از برگ‌ها می‌افتد. می‌بینی که او به عربی نوشته است. دقیق می‌شوی،این همان مسأله‌ای است که استاد دو روز است در درس مطرح کرده است. به سطر بعد می‌روی، خدای من! این جواب مسأله است!

باور نمی‌کنی! رو به آن مرد می‌کنی و به او می‌گویی:

اسم شما چیست؟

من صالح مازندرانی هستم.

آیا می‌شود که من این برگ چنار را با خود ببرم؟

این برگ چنار را برای چه می‌خواهی؟ برگ چنار که ارزشی ندارد.

می‌خواهم آن را مطالعه کنم.

باشد، اشکالی ندارد، مال تو باشد. من از این برگ چنارها، زیاد دارم.

با او خداحافظی می‌کنی و به خانه خود می‌روی، نوشته صالح مازندارنی را می‌خوانی، باور نمی‌کنی که او این‌قدر باسواد باشد، چقدر دقیق و زیبا جواب سول استاد را داده است. او با این که خیلی فقیر است این‌گونه به درس و بحث مشغول است. خوشا به حال او! ما خیال می‌کنیم که باید همه چیزمان جور باشد تا چند صفحه کتاب بخوانیم، امّا صالح مازندرانی با همه سختی‌ها و مشکلات، درس خواندن را رها نمی‌کند. او علم را فقط برای علم می‌خواهد، برای همین است که این‌قدر موفّق شده است، امّا من علم را برای پول، ثروت و مقام می‌خواهم، برای همین است که هیچ وقت در این وادی موفّق نمی‌شوم.

زیر نور مهتاب راه می‌روی و جواب را حفظ می‌کنی، فکر می‌کنم که دیگر آن را به خوبی حفظ کرده باشی، این بار چهلم است که آن را از حفظ می‌گویی.

بار دیگر صدای علامه مجلسی سکوت مسجد اصفهان را می‌شکند: آیا کسی جواب را آورده است؟

برمی‌خیزی و می‌گویی: جناب استاد! من جواب را یافته‌ام. جواب این است.

تو شروع می‌کنی به گفتن آنچه را دیشب حفظ کرده بودی. استاد با دقّت به سخنان تو گوش می‌دهد، او تعجّب می‌کند که تو چگونه توانستی به این جواب برسی. سخن تو تمام می‌شود، همه تو را تشویق می‌کنند، امّا استاد همین طور به تو نگاه می‌کند، هیچ کس راز سکوت استاد را نمی‌داند. لحظاتی می‌گذرد، استاد رو به تو می‌کند و می‌گوید:

جواب تو، جوابی علمی و دقیق بود، آفرین بر این جواب زیبا! امّا تو باید بگویی که این جواب را از چه کسی یاد گرفته‌ای؟ من که شاگردان خود را به خوبی می‌شناسم، می‌دانم که این جواب از خودت نیست.

راستش را بخواهید این جواب را از صالح مازندرانی یاد گرفتم.

ای جوان! کسی که به تو این جواب را داده است، به زودی نابغه روزگار خواهد شد و تو نام او را این‌گونه می‌بری!

ببخشید استاد!

حالا بگو بدانم آن کسی که این جواب را به تو یاد داد کجاست؟

استاد! ببخشید، او همان کسی است که مدّت‌هاست کنار درِ این مسجد می‌نشیند و به درس شما گوش می‌دهد، او لباسی کهنه بر تن دارد، همه ما خیال می‌کردیم که او برای گدایی اینجا می‌آید. اجازه می‌دهید او را به داخل مسجد دعوت کنم؟

خیر. صبر کنید.

استاد به فکر فرو می‌رود، چرا این نابغه خود را این‌گونه در گمنامی قرار داده است؟ چرا او خود را به دیگران معرّفی نکرده است؟ چه لذّتی در این گمنامی است که او آن را با هیچ چیز دیگر عوض نمی‌کند؟

استاد دستور می‌دهد تا چند نفر بروند و لباس زیبا و فاخری تهیّه کرده و به صالح مازندارنی بدهند تا آن را بپوشد و بعد از آن رسماً از او دعوت کنند تا وارد مسجد شود.

بعد از مدّتی، آقای صالح مازندانی را با احترام تمام وارد مسجد می‌کنند، علامه مجلسی و همه کسانی که در مسجد هستند به احترام او از جای خود بلند می‌شوند، علامه مجلسی او را در آغوش می‌گیرد و...

و این‌گونه است که آن روز به بعد همه «ملا صالح مازندرانی» را می‌شناسند.۲۲

به دنبال صدقه دیگری هستم

گناه و معصیت، روح انسان را آلوده می‌کند و مانع رشد و کمال معنوی او می‌شود.

گناه باعث سیاهی قلب انسان می‌گردد، به طوری که دیگر او لذّت مناجات با خداوند را درک نمی‌کند و نمی‌تواند با خدا معاشقه نماید و در درگاه او قطره اشکی بریزد.

ما باید برای بخشش گناهانمان فکری کنیم تا اثرات آن بیش از این در زندگیمان باقی نماند. البته گناهانی که مربوط به حقّ النّاس است باید حقّ مردم را پرداخت کنیم، امّا گناهانی را که مربوط به حق اللّه است، چگونه از پرونده خود بزداییم؟

امامان معصومعليه‌السلام در سخنان خود، صدقه دادن را به عنوان یکی از مهم‌ترین راه‌های بخشش گناهان معرّفی کرده‌اند.

خداوند در قرآن برای آنهایی که صدقه می‌دهند وعده بخشش و پاداشی بس بزرگ داده است.۲۳

به هر حال، یکی از چیزهایی که باعث بخشش گناهان ما می‌شود صدقه می‌باشد.

در احادیث اهل بیتعليه‌السلام ، این آثار برای صدقه دادن ذکر شده است:

الف. صدقه غضب خداوند را خاموش می‌کند.

ب. گناهان بزرگ را از پرونده اعمال انسان پاک می‌نماید.

ج. مرگ بد و بلاها را از انسان دور می‌کند.

د. باعث طولانی شدن عمر انسان می‌شود.۲۴

آری! هنگامی که صدقه می‌دهی روح خود را از آلودگی‌ها و سیاهی‌های گناه پاک می‌کنی و به این وسیله به ساحت قدس الهی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوی.

معمولاً تا کلمه صدقه را می‌شنویم فورا به یاد صندوق صدقات می‌افتیم که باید پولی را به عنوان صدقه داخل آن بیندازیم!

امّا من در اینجا می‌خواهم شما را با صدقه دیگری آشنا کنم که کمتر به آن توجّه کرده‌اید.

اسلام همان‌طور که کمک به فقرا را به عنوان صدقه مورد تأکید قرار می‌دهد، یاد دادن علم و دانش را هم به عنوان صدقه معرّفی می‌کند.

پیامبر می‌فرماید: «بهترین صدقه این است که تو علمی را فرا گیری و آن را به دیگری یاد بدهی».۲۵

اکنون که دانستی بهترین صدقه چیست، سعی کن تا همواره در جستجوی علم و دانش باشی، اگر کسی از تو سولی کرد و تو می‌توانستی به او کمک کنی، جواب او را بدهی و او را راهنمایی کنی. این کار تو، بهترین صدقه است، هم برکتِ زندگی تو را زیاد می‌کند و هم بلاها را از تو دور می‌کند و هم باعث بخشش گناهان تو می‌شود.

تو زنده‌ای به نور علم !

در روزگاری که خیلی‌ها فقط به دنبال جمع آوری پول و ثروت هستند، تو به فکر کسب دانش هستی. آیا می‌دانی فرق تو با بقیّه چیست؟

برای جواب این سول، خوب است سخن پیامبر را برایت نقل کنم. آن حضرت فرمود: «کسی که در جستجوی علم است، مانند زنده‌ای است در میان مردگان».۲۶

آری! مردمی که همه چیز آنها دنیا و پول شد، دیگر زندگی نمی‌کنند، قلب‌های آنها مرده است، امّا تو که در میان آنها برمی‌خیزی و در همه لحظه‌های زندگیت به دنبال کسب دانش هستی، زنده واقعی تو هستی.

تو نه تنها زنده هستی بلکه می‌توانی باعث هدایت دیگران شوی، از نور دانشی که خدا به تو داده است، دیگران را بهره‌مند سازی، تو می‌توانی زندگی حقیقی را به آنان نشان دهی.

وقتی عیدی‌های من گم شد

پسری بودم هشت ساله. ایّام عید بود. من عیدی‌های خود را جمع کرده بودم، بارها آنها را می‌شمردم. در آن سن و سال، آن مقدار پول برای من خیلی ارزشمند بود.

دوچرخه‌ای داشتم، عصر که می‌شد سوار بر آن می‌شدم و به پارک رفته و با دوستانم بازی می‌کردم. یک روز عیدی‌هایم را همراه خود برداشتم و سوار دوچرخه شدم، وقتی به پارک رسیدم متوجّه شدم که عیدی‌های من از جیبم افتاده‌اند. سریع برگشتم، تمام آن خیابان را با دقّت نگاه کردم، امّا پول‌ها را پیدا نکردم. نمی‌دانم چند بار آن خیابان را از اوّل تا آخر گشتم، امّا فایده‌ای نداشت. چندین روز کار من فقط این شده بود که بروم و تمام آن خیابان را جستجو کنم!

آن عیدی‌های من دیگر پیدا نشد. تا سال بعد هر وقت از آن خیایان می‌گذشتم، ناخودآگاه به جستجوی عیدی خودم بودم.

آری! وقتی انسان چیزی را که ارزشمند می‌داند گم کند، از جستجوی آن دست برنمی‌دارد.

آیا می‌دانی که گمشده واقعی ما چه باید باشد؟ آیا می‌دانی نشانه اهل ایمان چیست؟

حضرت علیعليه‌السلام فرمود: «علم، گمشده مومن است».۲۷

مومن واقعی همواره در جستجوی علم است، او به هر کجا می‌رود به دنبال گمشده خود است، از هر فرصتی استفاده می‌کند تا بتواند به آن برسد.

افسوس که دیگران بیش از ما در جستجوی علم هستند، ما خود را مسلمان و پیرو حضرت علیعليه‌السلام می‌دانیم، امّا بیشتر به دنبال شور و احساس هستیم تا به دنبال شعور و آگاهی و کسب علم!

به امید روزی که علم، گمشده ما باشد، آن روز جامعه ما، جامعه دیگری خواهد شد.

چرا تلاش نکردی که بدانی ؟

روز قیامت است و همه مردم سر از خاک برداشته‌اند و برای حسابرسی می‌آیند. ترس و وحشت همه جا را فرا گرفته است، تشنگی غوغا می‌کند.

همه منتظر هستند تا نوبت حسابرسی آنها فرا برسد. عدّه‌ای با خوشحالی به سوی بهشت می‌روند و عدّه‌ای هم به سوی جهنّم.

در این میان، فرشتگانی که مأمور حسابرسی هستند از مردم می‌پرسند: «آیا شما وظیفه خود را می‌دانستید یا نه؟».

گروهی می‌گویند: «ما وظیفه خود را می‌دانستیم».

فرشتگان به آنها می‌گویند: «چرا به علم خود عمل نکردید؟».

گروهی دیگر می‌گویند: «ما وظیفه خود را نمی‌دانستیم».

فرشتگان به آنها می‌گویند: «چرا علم و آگاهی کسب نکردید تا بدانید وظیفه شما چیست؟».

آری، امروز هیچ عذر و بهانه‌ای برای هیچ کس باقی نمی‌ماند، هیچ کس نمی‌تواند بگوید که من نمی‌دانستم!۲۸

فقط یک بار نامه ما را بخوان

خدایا! چه کنم؟ حس غریبی به من می‌گوید این نامه را باز کنم و آن را بخوانم، چند سالی است که از وطن خود به این شهر آمده‌ام، تا امروز نامه‌های زیادی از نَراق برای من آمده است و من هیچ کدام را نخوانده‌ام.۲۹

امّا نه! من به خودم قول داده‌ام تا زمانی که درسم تمام نشده است، هیچ نامه‌ای را نخوانم.

شاید تعجّب کنی، چرا من این تصمیم را گرفته‌ام. من از ایران به شهر نجف هجرت کردم تا به تحصیل دانش بپردازم، من می‌دانم که جامعه شیعه بیش از همه چیز به افرادی عالم و دانشمند نیاز دارد، من به نجف آمدم تا به اوج قلّه علم برسم، من این همه راه نیامده‌ام که یک نفر معمولی بشوم. خوب می‌دانم برای رسیدن به آن هدف بزرگ، باید زحمت بکشم، باید شبانه‌روز درس بخوانم، نمی‌شود که هر سال هوس وطن بکنم و به یاد آب و هوای خوش نراق به شهر خود برگردم! نه من این گرمای نجف را به جان و دل خریده‌ام تا بتوانم برای مکتب شیعه کاری بکنم. من نامه‌هایی که از نراق می‌رسد را اصلاً نمی‌خوانم زیرا می‌ترسم حواسم را پرت کند و دلم هوای سفر به وطن کند.

امشب همه برادران در خانه پدری جمع شده‌اند، هنوز همه لباس مشکی به تن دارند، گویا آنها عزادار هستند، حدود یک ماه است که پدر از دنیا رفته است ولی هنوز خبری از آقامهدی نیست! ما برای او نامه نوشتیم، امّا فکر می‌کنم او این بار هم نامه را نخوانده است. واقعاً که این چه برادری است که ما داریم! اصلاً نامه هایی را که برای او می‌فرستیم نمی‌خواند!

باید فکری بکنیم. چگونه می‌توانیم خبر فوت پدر را به او بدهیم؟

فکری به ذهن من می‌رسد: باید نامه‌ای به استاد او بنویسم و از او بخواهم او را روانه ایران کند.

استاد! شما را ناراحت می‌بینم، چه شده است؟

آقامهدی! شما باید هر چه سریع‌تر به سوی ایران حرکت کنید.

برای چه؟

نامه‌ای از نراق به دست من رسیده است، گویا پدر شما بیماری سختی دارند و شما باید به نراق بروید.

استاد! ان‌شاءاللّه خدا او را شفا می‌دهد، شما درس را شروع کنید، درس از همه چیز واجب‌تر است.

آقامهدی! تو مرا مجبور کردی که اصل خبر را به تو بگویم. پدر شما از دنیا رفته است، خدا او را رحمت کند، من به شما می‌گویم هر چه زودتر به ایران بروید.

اینجا نراق است، همه فامیل برای دیدن آقامهدی جمع شده‌اند، مردم نراق هم به دیدن او می‌آیند و فوت پدر را به او تسلیت می‌گویند. سه روز می‌گذرد، آقامهدی تصمیم می‌گیرد تا به نجف بازگردد، همه تعجّب می‌کنند، تو این همه راه آمدی! هنوز خستگی سفر از بدنت بیرون نرفته است، نزدیک هزار کیلومتر را با اسب آمده‌ای! صبر کن تا خستگی تو برطرف شود!

نه! من باید بروم تا درس بخوانم و دانشمند بشوم، من هدف مقدّسی دارم و باید به آن برسم.

و تو می‌روی، راه طولانی نجف را در پیش می‌گیری، این بار آن قدر در نجف می‌مانی که آوازه دانش تو، همه جهان تشیّع را فرا می‌گیرد و تو «آیت‌اللّه حاج مهدی نراقی» می‌شوی و کتاب‌های زیادی تألیف می‌کنی، و نامت در میان دانشمندان شیعه در قرن سیزدهم می‌درخشد.۳۰

بهترین عمل در شب قدر چیست؟

شب قدر بود و همه مشغول خواندن دعا بودند، در مسجد جای سوزن انداختن نبود.

الغَوثَ الغَوثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رّبِّ!

دوستان همه دعای جوشن می‌خواندند، چه حال و هوایی داشت، مناجات با خدا آن هم در شب قدر.

نگاهم به گوشه مسجد افتاد که استادم با عدّه‌ای از دوستان دور هم جمع شده بودند و مشغول گفتگو بودند. نزدیک رفتم، دیدم آنها مشغول بحث‌های علمی هستند. من تعجّب کردم، آخر امشب شب قدر است، همه مشغول دعا و عبادت هستند، چطور شده است که استاد با جمعی مشغول گفتگوی علمی است، من کنار آنها نشستم، رویم نمی‌شد چیزی بپرسم، آن موقع من شانزده سال بیشتر نداشتم و آدم کم‌رویی بودم.

در این میان استاد نگاهی به من کرد، او فهمید که من از این کارِ امشب آنها تعجّب کرده‌ام. او رو به من کرد و گفت: برو کتاب «مَفاتیحُ الجنان» را برای من بیاور!

من سریع رفتم و آن را آوردم و به استاد دادم. او کتاب را باز کرد و صفحه‌ای را آورد و به من گفت تا آن را بخوانم. من کتاب را گرفتم و شروع به خواندن کردم. قسمتی از اعمال شب بیست و یکم ماه رمضان که ذکر شده بود. آنجا چنین نوشته شده بود: «وقال شیخُنا الصَّدوق: وَمَن أَحیا هاتَینِ اللَّیلَتَینِ بِمُذاکَرةِ العِلمِ فَهوَ أَفضَلُ: اگر تو در شب قدر به گفتگوی علمی بپردازی، این کار تو از همه اعمال دیگر بهتر است».

من به فکر فرو رفته و سکوت کردم، استاد رو به من کرد و گفت:

آیا شیخ صدوق را می‌شناسی؟

آری! او یکی از بزرگ‌ترین علمای شیعه در قرن چهارم است.

آیا می‌دانی که او بهترین عمل شب قدر را چه می‌داند؟

خیر.

شیخ صدوق که خودش بسیاری از اعمال شب قدر را ذکر کرده است، بهترین عمل امشب را، گفتگوی علمی می‌داند.۳۱

اگر این طور است پس من هم بهتر است به جمع شما بیایم.

اختیار با خودت است، ما چند ساعتی به خواندن سخنان اهل‌بیتعليه‌السلام می‌پردازیم، تلاش می‌کنیم تا معرفت و شناخت بیشتری نسبت به خدا پیدا کنیم و یکی دو ساعت آخر شب را به مناجات با خدا خواهیم پرداخت و دعا خواهیم خواند. وقتی که معرفت باشد، انسان بهتر می‌تواند با خدای خویش سخن بگوید و با او خلوت کند.

کاش ما چنین پیامبری داشتیم!

تو از آلمان به عراق آمده‌ای. درست است که به زبان عربی تسلّط زیادی نداری، امّا دوست داری در مورد اسلام تحقیق کنی، می‌خواهی بدانی که اسلام چیست و چه حرفی برای گفتن دارد.

یک روز نگاهت به مجله‌ای می‌افتد که نام آن چنین است: «العلم»، یعنی مجله دانش. آن را برمی‌داری و به طرح روی جلد آن دقیق می‌شوی، نمی‌دانی چرا زیبایی آن تو را جذب می‌کند. کلمه «العلم» را در وسط نوشته شده و چهار جمله دیگر در اطراف آن با خط نستعلیق آمده است. آن جمله‌ها به زبان عربی است، آنها را با زحمت می‌خوانی:

طَلَبُ العِلمِ فَریضَةٌ عَلی کُلِّ مُسلِمٍ.

اطلُبوا العِلمَ مِنَ المَهدِ إِلی اللَّحدِ.

اطلُبوا العِلمَ وَلَو بِالصِّینِ.

الحِکمَةُ ضالَّةُ المُؤمِنِ.۳۲

ازیکی از دوستانت می‌خواهی تا آنها را برای تو ترجمه کند تا تو بفهمی که معنای این جمله‌ها چیست؟

با دقّت گوش می‌کنی:

طلب علم بر هر مسلمانی واجب است.

از گهواره تا گور دانش بجویید.

در طلب دانش باشید اگر چه برای آن مجبور شوید به چین سفر کنید.

علم و حکمت گمشده مومن است.

ترجمه ابن چهار جمله به پایان می‌رسد، تو به فکر فرو می‌روی، سوال می‌کنی که این سخنان را چه کسی گفته است؟

جواب می‌شنوی که این‌ها سخنان پیامبر اسلام است. تو باور نمی‌کنی یعنی پیامبر اسلام به مسلمانان بیش از هزار سال پیش، چنین دستوراتی را داده است! پس چرا مسلمانان این‌گونه از قافله علم عقب مانده‌اند؟ چرا؟ چه شد که این دستورات پیامبر خود را فراموش کردند و فقط به قسمتی از دین خود عمل کردند؟۳۳

ای مستشرق آلمانی! با تو هستم! گوش کن! دین ما، بهترین اعمال شب قدر را کسب علم دانسته و یک ساعت در طلب علم بودن را بهتر از هزار سال عبادت می‌داند، و امّا دین شما، گالیله را به جُرم تحقیق در مورد قانون جاذبه زمین، محاکمه و زندانی می‌کند، این چقدر تفاوت میان ما و شماست؟ امّا چه شد زمانی که به فکر تسخیر ماه بودید ما هنوز...

آری! اوّلین کاری که دشمنان ما کردند این بود که ما را نسبت به اسلام بیگانه کردند، سال‌هاست که ما مسلمان هستیم و نمی‌دانیم مسلمانی چیست. قرآن می‌خوانیم و نمی‌دانیم چه می‌خوانیم.

ما بسیاری از جوانان خود را طوری تربیت کرده‌ایم که ساعت‌ها وقت خود را صرف تلویزیون و سریال‌های آن می‌کند، امّا حاضر نیست دقایقی به مطالعه کتاب بپردازد.

ای مستشرق آلمانی!

با تو هستم، گوش می‌کنی یا نه؟ سخنانی را که تو خواندی از پیامبر ماست، امّا آمار مطالعه کشور ما، کمتر از هشت دقیقه در روز است؟

پیامبر به ما یاد داده است که همواره در جستجوی دانش باشیم، امّا وقتی ما مدرک خود را می‌گیریم دیگر با کتاب و مطالعه خداحافظی می‌کنیم. این شعار ماست: ز گهواره تا گور دانش بجوی، امّا عمل ما چیز دیگر است: زگهواره تا مدرک، دانش بجوی!

افسوس که ما از اسلام واقعی به دور مانده‌ایم! افسوس که نگذاشتند ما بفهمیم چه دین و آیینی داریم! افسوس که عدّه‌ای دین را برای ما در شور و احساس خلاصه کردند!

شب عروسی خود را فراموش کرده‌ام

چند ماهی است که با همسر مهربان خود ازدواج کرده‌ای و با زحمت زیاد خانه‌ای اجاره نموده و امشب زندگی مشترک خود را شروع می‌کنی، امشب شب عروسی توست.

درست است خانه‌ای که تو اجاره کرده‌ای، خانه‌ای کوچک است، امّا قلب تو مثل دریاست، همسرت این را می‌داند، او تو را به خوبی می‌شناسد و تو را به عنوان مرد زندگی خود انتخاب کرده است تا در پناه تو، زندگی جدیدی را آغاز کند.

امروز عصر، زنان فامیل آمدند و جهیزیّه عروس را به این خانه آوردند، خیلی سریع خانه تو، جان دیگری گرفت. تو هم کتاب‌های خودت را به این خانه آوردی، در این دنیا، دل تو به این کتاب‌ها خوش است!

کنار درِ خانه می‌ایستی و همسرت را به داخل خانه دعوت می‌کنی: به خانه خودت خوش آمدی!

مهمانان زیادی داری، خیلی از آنان زنان فامیل هستند، صدای شادی آنها به گوش می‌رسد. از مهمانان پذیرایی می‌کنی، بعد از ساعتی کم کم آنها می‌روند. چند نفر از زنان فامیل از تو می‌خواهند تا به اتاق عروس بیایی. تو از جا بلند می‌شوی و نزد همسرت می‌روی، حجله زیبایی در وسط اتاق بسته‌اند. لحظه‌ای صبر می‌کنی، هنوز اینجا شلوغ است، خواهران تو هنوز اینجا هستند. با خود می‌گویی: خوب است چند دقیقه‌ای که این‌ها اینجا هستند به اتاق خود بروی و مشغول مطالعه شوی. فکر خوبی است، به همسر خود می‌گویی که می‌روی و چند صفحه مطالعه کنی و سپس برمی‌گردی.

و تو وارد اتاق خودت می‌شوی، نگاهت که به کتاب‌ها می‌افتد، بی‌تاب می‌شوی و مشغول مطالعه!

هیچ کس نمی‌داند تو چه لذّتی از مطالعه می‌بری، تو ردّ پای عشق را در کتاب می‌جویی. ساعتی می‌گذرد، همه مهمانان رفته‌اند و همسرت تنها مانده است و تو هنوز مطالعه می‌کنی.

چند بار همسر تو می‌آید و به تو نگاهی می‌کند، تو اصلاً در این دنیا نیستی، تو فراموش کرده‌ای که امشب، شب عروسی توست، او هم دلش نمی‌آید که تو را از معشوقت که کتاب است، جدا کند!

و تو می‌خوانی و می‌خوانی، خسته نمی‌شوی، تو امشب به آغوش کتاب پناه بردی، گذر زمان را نمی‌فهمی!

ناگهان صدایی به گوشت می‌رسد:

اللّه اکبر!

این صدای مو من است، اذان صبح شده است! سرت را از روی کتاب بالا می‌گیری، تازه یادت می‌آید که امشب، شب عروسی تو بود.

و این‌گونه است که تو اوج می‌گیری، دانشمندی بزرگ می‌شوی و نامت برای همیشه به یادگار می‌ماند، تو «آیت اللّه سیدمحمّدباقر دُرچِه‌ای» می‌شوی.۳۴

آری، بزرگانی مانند «آیت اللّه العظمی بروجردی»، شاگرد تو شده و از تو بهره‌ها می‌برند.۳۵

دانه به دنبال خاک نرم است

نگاه کن! آن دوازده نفر را می‌بینی؟ آنها «حوّاریّون» هستند. حوّاریّون کسانی هستند که از یاران عیسیعليه‌السلام بوده و برای نشر دین آن حضرت تلاش می‌کنند.

فکر می‌کنم الان آنها به دیدار عیسیعليه‌السلام می‌روند، آیا موافقی ما هم همراه آنها برویم.

عیسیعليه‌السلام زیر سایه آن درخت نشسته است، حوّاریّون جلو می‌روند، سلام می‌کنند و می‌نشینند. هر کدام از آنان سخنی می‌گوید و سوالی می‌پرسد. همه جواب سوال‌های خود را می‌شنوند.

بعد از لحظاتی، عیسیعليه‌السلام رو به آنها می‌کند و می‌گوید:

. یاران من! امروز از شما خواسته‌ای دارم. امیدوارم که شما خواسته مرا بپذیرید و آن را رد نکنید.

. هر چه از ما بخواهی ما قبول می‌کنیم.

وقتی عیسیعليه‌السلام این سخن را می‌شنود، از جای خود بلند می‌شود، به کنار چشمه‌ای که در آن نزدیکی است می‌رود، ظرف خود را پر از آب می‌کند و برمی‌گردد.

نگاه کن! او می‌خواهد پای یاران خود را بشوید! آنها می‌خواهند مانع بشوند که عیسیعليه‌السلام به آنها می‌گوید: شما قول دادید که خواسته مرا قبول کنید.

یاران همه با تعجّب به یکدیگر نگاه می‌کنند، این چه کاری است که عیسیعليه‌السلام انجام می‌دهد؟

یکی از آنها چنین می‌گوید:

. ای عیسی! ما باید پای شما را می‌شستیم، چرا شما این کار را کردید؟

. من این کار را کردم تا شما بدانید که دانشمند باید برای دیگران تواضع و فروتنی نماید. من این‌گونه برای شما فروتنی کردم تا شما پس از من نسبت به مردم متواضع باشید.

. چرا دانشمند باید این‌قدر فروتن باشد؟

. آیا دیده‌اید که در سنگ سخت، گیاهی بروید؟ گیاه در زمین نرم جوانه می‌زند و رشد می‌کند. شما اگر بخواهید علم و دانش را به مردم فرا دهید باید تواضع کنید، هرگز با تکبّر و غرور نخواهید توانست گیاه علم و دانش را در میان دل‌های مردم بکارید.۳۶

پیش به سوی جاودانگی!

از خانه خود خارج می‌شوم که می‌بینم حضرت علیعليه‌السلام به این سو می‌آید، جلو می‌روم، سلام می‌کنم و آن حضرت با مهربانی جواب سلام مرا می‌دهد، سپس دست مرا می‌گیرد و از مرکز شهر دور می‌شویم، می‌رویم تا به جای خلوتی می‌رسیم، آنجا سایه‌بانی است، زیر سایه آن می‌نشینیم.

اکنون حضرت علیعليه‌السلام نگاهی به آسمان می‌کند و آهی می‌کشد و بعد رو به من می‌کند و می‌گوید:

ای کمیل!

سخنان امروز مرا به خاطر بسپار!

بدان که دانش بهتر از ثروت است، تو باید مواظب ثروت باشی در حالی که علم از تو مواظبت می‌کند. وقتی از مال خود به دیگران انفاق کنی از آن کم می‌شود، امّا وقتی از دانش خود به دیگران بدهی، دانش تو بیشتر و بیشتر می‌گردد.

ای کمیل! وقتی تو به دنبال دانش باشی بدان که در روز قیامت به خاطر این کار، خدا به تو پاداش زیادی خواهد داد، تو با کسب دانش می‌توانی خوشبختی روز قیامت را برای خود خریداری کنی!

ای کمیل!

کسی که به دنبال ثروت دنیاست، در واقع مرده است، اگر چه به ظاهر، زنده باشد، امّا دانشمندان برای همیشه زنده هستند، اگر چه جسمشان زیر خاک‌ها باشد.

وقتی دانشمندی می‌میرد جسم او از دیده‌ها پنهان می‌شود و آنها در قبر جای می‌گیرند، امّا یاد و خاطره آنها برای همیشه در دلها زنده می‌ماند.۳۷