آيه (21) تا (24) و ترجمه
(
و كـذلك أعـثـرنـا عـليـهـم ليـعلموا أن وعد الله حق و أن الساعة لا ريب فيها إذ يتنازعون بـيـنـهـم أمـرهـم فـقـالوا ابـنـوا عـليـهـم بـنـيـانـا ربـهـم أعـلم بـهـم قال الذين غلبوا على أمرهم لنتخذن عليهم مسجدا
)
(21)(
سـيـقـولون ثـلثـة رابعهم كلبهم و يقولون خمسة سادسهم كلبهم رجما بالغيب و يقولون سـبـعـة و ثـامـنـهـم كـلبـهـم قـل ربـى أعـلم بـعـدتـهـم مـا يـعـلمـهـم إلا قليل فلا تمار فيهم إلا مراء ظهرا و لا تستفت فيهم منهم أحدا
)
(22)(
و لا تقولن لشى ء إنى فاعل ذلك غدا
)
(23)(
إلا أن يشاء الله و اذكر ربك إذا نسيت و قل عسى أن يهدين ربى لا قرب من هذا ارشدا
)
(24)
ترجمه:
21 - و ايـنـچنين مردم را متوجه حال آنها كرديم تا بدانند وعده (رستاخيز) خداوند حق است و در پـايـان جـهـان و قـيـام قـيـامت شكى نيست، در آن هنگام كه ميان خود در اين باره نزاع مى كردند: گروهى مى گفتند بنائى بر آن بسازيد (تا براى هميشه از نظر پنهان شوند و از آنـهـا سـخـن نـگـوئيـد كه ) پروردگارشان از وضع آنها آگاهتر است (ولى آنها كه از رازشان آگاهى يافتند و آنرا دليلى بر رستاخيز ديدند) گفتند ما مسجدى در كنار (مدفن ) آنها مى سازيم (تا خاطره آنها فراموش نشود).
22 - گروهى خواهند گفت آنها سه نفر بودند كه چهارمينشان سگ آنها بود، و گروهى مى گـويـنـد پـنـج نـفـر بـودنـد كـه شـشـمـيـن آنـهـا سـگشان بود - همه اينها سخنانى بدون دليـل اسـت - و گـروهـى مـى گـويـنـد آنها هفت نفر بودند و هشتمينشان سگ آنها بود، بگو پـروردگـار مـن از تـعـداد آنـهـا آگـاهـتـر اسـت جـز گـروه كـمـى تـعداد آنها را نمى دانند، بـنـابـرايـن در بـاره آنـهـا جـز بـا دليـل سـخـن مـگـوى و از هـيـچـكـس پـيـرامـون آنـهـا سؤ ال منما.
23 - و هرگز نگو من فردا كارى انجام مى دهم.
24 - مـگـر ايـنـكـه خـدا بـخواهد، و هر گاه فراموش كردى (جبران نما) و پروردگارت را بخاطر بياور، و بگو اميدوارم كه پروردگارم مرا به راهى روشنتر از اين هدايت كند.
تفسير:
پايان ماجراى اصحاب كهف
بـه زودى داسـتـان هـجـرت اين گروه از مردان با شخصيت در آن محيط، در همه جا پيچيد، و شـاه جـبـار سخت برآشفت، نكند هجرت يا فرار آنها مقدمه اى براى بيدارى و آگاهى مردم گـردد، و يـا به مناطق دور و نزديك بروند، و به تبليغ آئين توحيد و مبارزه با شرك و بتپرستى بپردازند.
لذا دسـتـور داد مـامـوران مـخـصـوص هـمـه جا به جستجوى آنها بپردازند، و اگر رد پائى يافتند آنان را تا دستگيريشان تعقيب كنند، و آنها را به مجازات برساند.
امـا هـر چه بيشتر جستند كمتر يافتند، و اين خود معمائى براى مردم محيط و نقطه عطفى در سـازمـان فكر آنها شد، و شايد همين امر كه گروهى از برترين مقامات مملكتى پشتپا بر همه مقامات مادى بزنند و انواع خطرات را پذيرا گردند سرچشمه بيدارى و آگاهى براى گروهى از مردم شد.
ولى بـه هـر حـال داستان اسرارآميز اين گروه در تاريخشان ثبت گرديد، و از نسلى به نـسـل ديـگـر انـتـقـال يـافـت، و صـدهـا سـال بـر ايـن منوال گذشت...
اكنون به سراغ مامور خريد غذا برويم و ببينيم بر سر او چه آمد، او وارد شهر شد ولى دهانش از تعجب بازماند، شكل ساختمانها به كلى دگرگون شده، قيافه ها همه ناشناس، لبـاسـهـا طـرز جـديدى پيدا كرده و حتى طرز سخن گفتن و آداب و رسوم مردم عوض شده اسـت ويـرانـه هـاى ديـروز تـبـديـل بـه قـصـرهـا و قـصـرهـاى ديـروز بـه ويـرانـه هـا مبدل گرديده!
شـايـد در يـك لحـظـه كوتاه فكر كرد هنوز خواب است و آنچه مى بيند رؤ يا است چشمهاى خود را بهم مى مالد اما متوجه مى شود آنچه را مى بيند عين واقعيتى عجيب و باورناكردنى.
او هـنـوز فـكـر مـى كـنـد خـوابـشـان در غـار يك روز يا يك نيمه روز بوده است پس اينهمه دگرگونى چرا؟ اينهمه تغييرات در يك روز چگونه امكان پذير است.
از سوى ديگر قيافه او براى مردم نيز عجيب و نامانوس است، لباس او، طرز سخن گفتن او، و چـهـره و سـيـماى او، همه براى آنها تازه است، و شايد اين وضع نظر عده اى را به سوى او جلب كرد و به دنبالش روان شدند.
تـعـجـب او هـنـگامى به نهايت رسيد كه دست در جيب كرد تا بهاى غذائى را كه خريده بود بـپـردازد، فـروشـنـده چـشـمـش بـه سـكـهـاى افـتـاد كـه بـه 300 سـال قـبـل و بـيشتر تعلق داشت، و شايد نام دقيانوس شاه جبار آن زمان بر آن نقش بود، هنگامى كه توضيح خواست، او در جواب گفت تازگى اين سكه را به دست آورده ام!
كـم كم از قرائن احوال بر مردم مسلم شد كه اين مرد يكى از گروهى است كه نامشان را در تـاريـخ 300 سـال قـبـل خـوانـده انـد و در بـسـيـارى از محافل سرگذشت اسرارآميزشان مطرح بوده است.
و خود او نيز متوجه شد كه در چه خواب عميق و طولانى او و يارانش فرو رفته بودند.
اين مساله مثل بمب در شهر صدا كرد، و زبان به زبان در همه جا پيچيد.
بـعـضى از مؤ رخان مى نويسند در آن ايام زمامدار صالح و موحدى بر آنها حكومت مى كرد، ولى هـضـم مـسـاله مـعـاد جـسـمـانـى و زنـده شـدن مردگان بعد از مرگ براى مردم آن محيط مـشـكـل بـود جـمـعـى از آنـهـا نمى توانستند باور كنند كه انسان بعد از مردن به زندگى بـازمـى گـردد، اما ماجراى خواب اصحاب كهف دليل دندانشكنى شد براى آنها كه طرفدار معاد جسمانى بودند.
و لذا قرآن در نخستين آيه مى گويد:
هـمـانـگـونـه كه آنها را به خواب فرو برديم از آن خواب عميق و طولانى بيدار كرديم و مـردم را مـتـوجه حالشان نموديم، تا بدانند وعده رستاخيز خداوند حق است(
و كذلك اعثرنا عليهم ليعلموا ان وعد الله حق
)
.
و در پايان جهان و قيام قيامت شكى نيست(
و ان الساعة لا ريب فيها
)
.
چـرا كـه ايـن خـواب طـولانـى كـه صـدهـا سـال بـه طول انجاميد بى شباهت به مرگ نبود و بيدار شدنشان همچون رستاخيز، بلكه ميتوان گفت ايـن خـواب و بـيـدارى از پارهاى جهات از مردن و بازگشتن به حيات، عجيبتر بود، زيرا صدها سال بر آنها گذشت در حالى كه بدنشان نپوسيد، در حالى كه نه غذائى خوردند و نـه آبـى نـوشـيـدنـد، در ايـن مـدت طـولانـى چـگـونـه زنـده مـانـدنـد؟ آيـا ايـن دليـل بـر قـدرت خـدا بـر هـر چـيـز و هر كار نيست ؟ حيات بعد از مرگ با توجه به چنين صحنهاى مسلما امكان پذير است.
بـعـضى از مؤ رخان نوشته اند كه مامور خريد غذا به سرعت به غار بازگشت و دوستان خـود را از مـاجـرا آگـاه سـاخـت، هـمـگى در تعجب عميق فرو رفتند، و از آنجا كه احساس مى كردند همه فرزندان و برادران و دوستان را از دست داده اند، و هيچكس از ياران سابق آنها زنده نمانده تحمل اين زندگى براى آنها سخت و ناگوار بود، از خدا خواستند كه چشم از اين جهان بپوشند و به جوار رحمت حق منتقل شوند و چنين شد.
آنها چشم از جهان پوشيدند و جسدهاى آنها در غار مانده بود كه مردم به سراغشان آمدند.
در اينجا نزاع و كشمكش بين طرفداران مساله معاد جسمانى و مخالفان آنها در گرفت.
مـخـالفـان سـعـى داشـتـنـد كـه مـسـاله خـواب و بـيـدارى اصـحـاب كهف به زودى به دست فـرامـوشـى سـپـرده شـود، و ايـن دليـل دندانشكن را از دست موافقان بگيرند، لذا پيشنهاد كـردنـد در غـار گـرفـتـه شـود، تا براى هميشه از نظر مردم پنهان گردند(
اذ يتنازعون بينهم امرهم فقالوا ابنوا عليهم بنيانا
)
.
و براى خاموش كردن مردم مى گفتند زياد از آنها سخن نگوئيد، آنها سرنوشت اسرارآميزى داشتند كه پروردگارشان از وضع آنها آگاهتر است(
ربهم اعلم بهم
)
.
بنابراين داستان آنها را رها كنيد و به حال خودشان واگذاريد
در حالى كه مؤ منان راستين كه از اين امر آگاهى يافته بودند و آن را سند زنده اى براى اثـبـات رسـتـاخـيـز به مفهوم حقيقيش مى دانستند، سعى داشتند اين داستان هرگز فراموش نـشـود، و لذا گـفـتـنـد: ما در كنار مدفن آنها مسجد و معبدى مى سازيم تا مردم ياد آنها را از خـاطـره هـا هـرگـز نـبـرنـد بـه عـلاوه از روح پـاك آنـهـا اسـتـمـداد طـلبـنـد(
قال الذين غلبوا على امرهم لنتخذن عليهم مسجدا
)
.
در تفسير آيه فوق احتمالات متعدد ديگرى داده اند كه به هنگام ذكر نكته ها به بعضى از آنها اشاره خواهيم كرد.
آيـه بـعـد بـه پـاره اى از اخـتلافات اشاره مى كند كه در ميان مردم در زمينه اصحاب كهف وجود دارد، از جمله: در باره تعداد آنها مى گويد:
گـروهـى از مـردم خـواهند گفت آنها سه نفر بودند كه چهارمينشان سگشان بود(
سيقولون ثلاثة رابعهم كلبهم
)
.
و گـروهـى مـى گـويـنـد پـنـج نـفر بودند كه ششمين آنها سگ آنها بود(
و يقولون خمسة سادسهم كلبهم
)
.
همه اينها سخنانى بدون دليل و تير در تاريكى است. (رجما بالغيب ).
و گـروهـى مـى گـويند آنها هفت نفر بودند و هشتمين آنها سگ آنها بود(
و يقولون سبعة و ثامنهم كلبهم
)
.
بـگـو پـروردگـار مـن از تـعـداد آنـهـا آگـاهـتـر اسـت(
قل ربى اعلم بعدتهم
)
.
تـنـهـا گـروه كـمـى تـعـداد آنـهـا را مـى دانـنـد(
مـا يـعـلمـهـم الا قليل
)
.
گـر چـه در جـمـله هـاى فـوق قـرآن بـا صـراحـت تـعـداد آنها را بيان نكرده است، ولى از اشـاراتـى كـه در آيـه وجـود دارد مـى تـوان فـهـمـيـد كـه قـول سـوم هـمـان قـول صـحـيـح و مـطـابـق واقـع اسـت، چـرا كـه بـه دنبال قول اول و دوم كلمه رجما بالغيب (تير در تاريكى ) كه اشاره به بى اساس بودن آنـهـا اسـت آمـده، ولى در مـورد قـول سـوم نـه تنها چنين تعبيرى نيست، بلكه تعبير بگو پـروردگـارم از تـعـداد آنـهـا آگاهتر است و همچنين تعداد آنها را تنها گروه كمى مى دانند ذكـر شـده اسـت كـه ايـن خـود دليـلى اسـت بـر تـايـيـد ايـن قـول و در هـر حـال در پـايـان آيـه اضـافـه مـى كـنـد در مـورد آنـهـا بـحـث مـكـن جـز بـحـث مستدل و توأ م با دليل و منطق(
فلا تمار فيهم الا مراء ظاهرا
)
.
مـراء بـطـورى كـه راغـب در مـفـردات مـى گـويـد - در اصل از مريت الناقة يعنى پستان شتر را بدست گرفتم براى دوشيدن گرفته شده است، سپس به بحث و گفتگو پيرامون چيزى كه مورد شك و ترديد است اطلاق گرديده.
و بـسـيـار مـى شـود كـه در گـفـتـگـوهـاى لجـاجـت آمـيـز و دفـاع از باطل به كار مى رود، ولى ريشه اصلى آن محدود به اين معنى نيست، بلكه هر نوع بحث و گـفـتـگـو را در بـاره هـر مـطـلبـى كـه مـحـل تـرديـد اسـت شامل مى شود ظاهر به معنى غالب و مسلط و پيروز است.
بنابر اين جمله (فلا تمار فيهم الا مراء ظاهرا) مفهومش اين است كه آنچنان با آنها منطقى و مستدل سخن بگو كه برترى منطق تو آشكار گردد.
اين احتمال را نيز بعضى در تفسير آيه گفته اند كه بطور خصوصى با مخالفان لجوج بـحـث و گـفـتـگـو نكن چرا كه هر چه بگوئى تحريفش مى كنند، بلكه آشكارا و در حضور مردم گفتگو كن، تا نتوانند حقيقت را تحريف يا انكار نمايند
ولى تـفـسـيـر اول صـحـيـحـتـر بـه نـظـر مـيـرسـد، بـه هـر حـال مـفـهـوم سـخـن اين است كه تو بايد به اتكاء وحى الهى با آنها سخن بگوئى زيرا مـحـكـمـتـريـن دليـل در ايـن زمـيـنـه هـمين دليل است، و بنا بر اين از احدى از آنها كه بدون دليـل سـخـن مـى گـويـنـد در بـاره تـعـداد اصـحـاب كـهـف سـؤ ال نكن(
و لا تستفت فيهم منهم احدا
)
.
آيه بعد يك دستور كلى به پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) مى دهد كه هرگز نگو مـن فـلان كـار را فـردا انـجـام مـى دهـم(
و لا تـقـولن لشـى ء انـى فاعل ذلك غدا
)
.
مگر اينكه خدا بخواهد(
الا ان يشاء الله
)
يعنى در رابطه با اخبار آينده و تصميم بر انجام كارها، حتما جمله انشاء الله را اضافه كن، چرا كه اولا تو هرگز مستقل در تصميمگيرى نيستى و اگر خدا نخواهد هيچ كـس تـوانـائى بـر هـيـچـكـار را نـدارد، بنا بر اين براى اينكه ثابت كنى نيروى تو از نيروى لا يزال او است و قدرتت وابسته به قدرت او جمله انشاء الله (اگر خدا بخواهد) را حتما به سخنت اضافه كن.
ثـانـيـا: خـبـر دادن قـطـعـى بـراى انـسـان كـه قـدرتـش مـحـدود اسـت و احتمال ظهور موانع مختلف مى رود صحيح و منطقى نيست، و چه بسا دروغ از آب در آيد، مگر اينكه با جمله انشاء الله همراه باشد.
بـعـضـى از مـفـسـران احـتـمال ديگرى در تفسير آيه فوق گفته اند و آن اينكه منظور نفى استقلال انسان در كارها است مفهوم آيه چنين است: تو نمى توانى بگوئى من فلان كار را فردا انجام خواهم داد مگر خدا بخواهد.
البـتـه لازمـه ايـن سـخـن آن اسـت كـه اگـر جـمـله انـشـاء الله را بـيـفـزائيـم سـخـن كـامـل خـواهـد بـود، امـا ايـن لازمـه جـمـله اسـت نـه مـتـن آنـچـنـانـكـه در تـفـسـيـر اول گفته شد.
شـان نـزولى را كـه در مـورد آيـات فـوق نـقـل كـرديـم تـفـسـيـر اول را تـايـيد مى كند، زيرا پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) بدون ذكر انشاء الله بـه كـسـانـى كـه پـيـرامـون اصـحـاب كـهـف و مـانـنـد آن سـؤ ال كرده بودند قول توضيح و جواب داد، به همين جهت مدتى وحى الهى به تاخير افتاد، تـا بـه پـيـامـبـر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) در اين زمينه هشدار داده شود و سرمشقى براى همه مردم باشد
سـپـس در تـعـقـيـب اين جمله، قرآن مى گويد هنگامى كه ياد خدا را فراموش كردى بعد كه متوجه شدى پروردگارت را بخاطر بياور (و اذكر ربك اذا نسيت ).
اشـاره به اينكه اگر بخاطر فراموشى جمله انشاء الله را به سخنانى كه از آينده خبر مـى دهـى نـيـفـزائى هـر مـوقـع بـيـادت آمد فورا جبران كن و بگو انشاء الله، كه اين كار گذشته را جبران خواهد كرد.
و بـگـو امـيـدوارم كـه پـروردگـارم مـرا بـه راهـى روشـنـتـر از ايـن هـدايـت كـنـد(
و قل عسى ان يهدين ربى لاقرب من هذا رشدا
)
.
نكته ها:
1 - رجما بالغيب
رجم در اصل به معنى سنگ يا پراندن سنگ است، سپس به هر نوع تيراندازى اطلاق شده اسـت، و گـاه بـه مـعـنـى كـنـائى مـتـهـم سـاخـتـن يـا قـضـاوت بـه ظـن و گـمـان استعمال مى شود. و كلمه (بالغيب ) تاكيدى بر اين معنا است، يعنى غائبانه قضاوت بى ماخذ در باره چيزى كردن.
ايـن تـعـبير شبيه همان چيزى است كه در فارسى ميگوئيم تير در تاريكى انداختن از آنجا كـه انـداخـتـن تـير در تاريكى غالبا به هدف اصابت نمى كند اين نوع قضاوتها غالبا درست از آب در نمى آيد.
2 - واو در جمله و ثامنهم كلبهم
در آيات فوق جمله رابعهم كلبهم و سادسهم كلبهم هر دو بدون واو آمده است در حالى كه جـمـله و ثـامـنـهم كلبهم با واو شروع مى شود، از آنجا كه تمام تعبيرات قرآن حتما داراى نكتهاى است مفسران در معنى اين واو سخن فراوان گفته اند.
شايد بهترين تفسير اين باشد كه اين واو اشاره به آخرين سخن و آخـريـن حـرف اسـت، چـنـانـكـه در ادبـيـات امـروز نـيـز اخـيـرا ايـن تـعـبـيـر مـعـمول شده كه هنگام برشمردن چيزى، تمام افراد آن بحث را بدون واو ذكر مى كنند، اما آخـريـن آنـهـا حـتـمـا بـا واو خواهد بود، مثلا مى گوئيم زيد، عمر، حسن و محمد آمدند اين واو اشاره به پايان كلام و بيان آخرين مصداق و موضوع است.
ايـن سـخـن از مـفسر معروف ابن عباس نقل شده و بعضى از مفسران ديگر آنرا تاييد كرده و ضـمـنـا خـواسـته است از همين كلمه واو تاييدى براى اينكه عدد واقعى اصحاب كهف عدد هفت بـوده است استفاده كند، زيرا قرآن پس از بيان گفته هاى بى اساس ديگران، عدد حقيقى آنها را در پايان بيان كرده است.
بـعـضـى ديـگـر از مـفـسـران مـانـنـد فـخـر رازى و قـرطـبـى تـفسير ديگرى براى اين واو نـقـل كـرده انـد كـه خـلاصـه اش چـنـيـن اسـت: عـدد هـفـت نـزد عـرب بـه عـنـوان يـك عـدد كـامـل شـمـرده مـى شـود، بـه هـمـيـن جـهت تا هفت را بدون واو مى آورند، اما همينكه از اين عدد گـذشتند واو كه دليل آغاز كلام و استيناف است مى آورند، لذا در اصطلاح ادباء عرب به واو ثمانيه معروف شده است
در آيـات قـرآن نـيـز غـالبـا بـه اين مطلب برخورد مى كنيم كه مثلا در سوره توبه آيه 112 هـنـگامى كه صفات مجاهدان فى سبيل الله را مى شمرد هفت صفت را بدون واو ذكر مى كـنـد ولى بـه صفت هشتم كه مى رسد مى گويد:(
و الناهون عن المنكر و الحافظون لحدود الله
)
.
و در آيـه 5 سـوره تـحـريـم در وصف زنان پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) بعد از ذكر هفت صفت هشتمين را با واو آورده مى گويد ثيبات و ابكارا.
و در سـوره زمـر در آيـه 71 هـنـگامى كه سخن از درهاى جهنم مى گويد مى فرمايد فتحت أ بـوابها (درهاى آن گشوده مى شود) اما در دو آيه بعد هنگامى كه سخن از درهاى بهشت به مـيـان مـى آيـد مـى فـرمـايد: و فتحت أ بوابها آيا اين بخاطر آن نيست كه درهاى جهنم هفت و درهاى بهشت هشت است ؟
البـتـه شـايـد ايـن يـك قـانـون كـلى نـبـاشـد، ولى در غـالب مـوارد چـنـيـن است، و به هر حال نشان مى دهد كه حتى وجود يك واو در قرآن حساب شده و براى بيان واقعيتى است.
3 - مسجد در كنار آرامگاه
ظـاهـر تعبير قرآن اين است كه اصحاب كهف سرانجام بدرود حيات گفتند و به خاك سپرده شدند، و كلمه عليهم شاهد اين مدعا است، سپس علاقه مندان به آنها تصميم گرفتند معبدى در كنار آرامگاه آنان بسازند، قرآن اين موضوع را در آيات فوق با لحن موافقى آورده است و ايـن نـشـان مـى دهـد كـه سـاخـتـن معبد به احترام قبور بزرگان دين نه تنها حرام نيست - آنچنان كه وهابيها مى پندارند - بلكه كار خوب و شايسته اى است.
اصـولا بـنـاهـاى يادبود كه خاطره افراد برجسته و با شخصيت را زنده مى دارد هميشه در مـيـان مردم جهان بوده و هست، و يك نوع قدردانى از گذشتگان، و تشويق براى آيندگان در آن كار نهفته است، اسلام نه تنها از اين كار نهى نكرده بلكه آنرا مجاز شمرده است.
وجود اينگونه بناها يك سند تاريخى بر وجود اين شخصيتها و برنامه و تاريخشان است، بـه هـمـيـن دليـل پـيامبران و شخصيتهائى كه قبر آنها متروك مانده تاريخ آنها نيز مورد ترديد و استفهام قرار گرفته است.
ايـن نـيـز واضـح اسـت كـه ايـن گـونه بناها كمترين منافاتى با مسئله توحيد و اختصاص پرستش به الله ندارد، زيرا احترام، مطلبى است، و عبادت و پرستش مطلبى ديگر.
البته اين موضوع. بحث فراوانى دارد كه اينجا جاى آن نيست.
4 - همه چيز با اتكاء بر مشيت خدا
آوردن جـمـله ان شـاء الله بـه هنگام بيان تصميم هاى مربوط به آينده، نه تنها يك نوع ادب در پـيـشـگاه خدا است، بلكه بيان اين حقيقت مهم نيز هست كه ما چيزى از خود نداريم هر چـه هـسـت از نـاحـيـه او اسـت، مـستقل بالذات خدا است، و ما همه متكى باو هستيم، تا اراده او نـبـاشـد اگـر تيغهاى عالم از جا حركت كنند حتى يك رگ را نخواهند بريد، و اگر اراده او بـاشـد هـمـه چـيـز بـه سـرعـت تـحـقـق مـى يـابـد و حـتـى شـيـشـه را در بغل سنگ نگه مى دارد.
اين در حقيقت همان مفهوم توحيد افعالى است كه در عين وجود اختيار و آزادى اراده انسان، وجود هر چيز و هر كار را به مشيت خدا وابسته مى كند.
اين تعبير با افزايش دادن توجه ما را به خدا در كارها، به ما نيرو و قدرت مى بخشد، و هم دعوت به پاكى و صحت عمل مى كند.
از پـارهـاى از روايـات استفاده مى شود كه اگر كسى سخنى را در ارتباط با آينده بدون انشاء الله بگويد خدا او را به خودش واميگذارد و از زير چتر حمايتش بيرون مى برد.
در حـديـثـى از امـام صادق (عليهالسلام
) ميخوانيم: امام دستور داده بود نامهاى بنويسند، هـنـگـامـى كـه نـامـه پـايـان يـافت و به خدمتش دادند ملاحظه كرد، انشاء الله در آن نبود، فـرمـود: كـيـف رجـوتـم ان يـتـم هـذا و ليـس فـيـه اسـتـثـنـاء، انـظـروا كـل مـوضـع لا يكون فيه استثناء فاستثنوا فيه شما چگونه امى دوار بوديد كه اين نامه (يـا ايـن كار) به پايان برسد در حالى كه انشاء الله در آن نيست، نگاه كنيد در هر جاى آن نيست بگذاريد.
5- پاسخ به يك سؤال
در آيات فوق خوانديم خداوند به پيامبرش مى گويد هنگامى كه خدا را فراموش كردى و بعد متذكر شدى ياد او كن
اشاره به اينكه اگر تكيه بر مشيت او با جمله انشاء الله، نكردى هر گاه به خاطرت آمد جبران نما.
در احـاديـث مـتـعـددى كـه در تـفـسـيـر آيـه فـوق از اهـلبـيـت (عليهماالسلام
) نـقـل شـده نـيـز روى ايـن مـسـاله تـاكـيـد گـرديـده اسـت كـه حـتـى پـس از گـذشـتـن يكسال نيز به خاطرتان آمد كه انشاء الله نگفته ايد گذشته را جبران نمائيد.
اكـنـون ايـن سـؤ ال پـيـش مـى آيـد كه نسيان مگر براى پيامبر ممكن است در حالى كه اگر نـسـيـان بـه فـكـر او راه يـابـد مـردم بـه گـفـتـار و اعـمـال او اعـتـمـاد كـامـل نـمـى تـوانـنـد داشـتـه بـاشـنـد، و هـمـيـن اسـت دليل معصوم بودن پيامبران و امامان از خطا و نسيان حتى در موضوعات.
امـا با توجه به اينكه در بسيارى از آيات قرآن ديده ايم روى سخن به پيامبران است اما مـقـصـود و مـنـظـور تـوده مـردم هـسـتـنـد، پـاسـخ ايـن سـؤ ال روشـن مـى شود، و طبق ضرب المثل عرب از باب اياك اعنى و اسمعى يا جاره است يعنى روى سخنم با تو است اى كسى كه نزد من هستى اما همسايه، تو بشنو.
بـعـضـى از مـفـسـران بـزرگ پـاسـخ ديـگـرى بـه ايـن سـؤ ال گفته اند كه ما ذيل آيه سوره انعام آورده ايم (تفسير نمونه جلد 5 صفحه 289)