تفسیر نمونه جلد ۱۳

تفسیر نمونه6%

تفسیر نمونه نویسنده:
گروه: شرح و تفسیر قرآن

جلد ۱ جلد ۲ جلد ۳ جلد ۴ جلد ۵ جلد ۶ جلد ۷ جلد ۸ جلد ۹ جلد ۱۰ جلد ۱۱ جلد ۱۲ جلد ۱۳ جلد ۱۴ جلد ۱۵ جلد ۱۶ جلد ۱۷ جلد ۱۸ جلد ۱۹ جلد ۲۰ جلد ۲۱ جلد ۲۲
  • شروع
  • قبلی
  • 78 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 31175 / دانلود: 3005
اندازه اندازه اندازه
تفسیر نمونه

تفسیر نمونه جلد ۱۳

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

5

6

7

8

9

آيه (۱۶) تا (۱۸) و ترجمه

( و ما خلقنا السماء و الا رض و ما بينهما لعبين ) (۱۶)( لو أردنا أن نتخذ لهوا لاتخذنه من لدنا إن كنا فعلين ) (۱۷)( بـل نـقـذف بـالحـق عـلى البـطـل فـيـدمـغـه فـإذا هـو زاهـق و لكـم الويل مما تصفون ) (۱۸)

ترجمه:

۱۶ - ما آسمان و زمين و آنچه را در ميان آنهاست براى بازى نيافريديم.

۱۷ - بـه فرض محال اگر مى خواستيم سرگرمى انتخاب كنيم چيزى متناسب خود انتخاب مى كرديم.

۱۸ - بـلكـه مـا حـق را بـر سـر بـاطـل مـى كـوبـيـم تا آنرا هلاك سازد، و به اين ترتيب باطل محو و نابود مى شود، اما واى بر شما از توصيفى كه مى كنيد.

تفسير:

آفرينش آسمان و زمين بازيچه نيست

از آنـجـا كـه در آيـات گـذشـتـه ايـن حـقـيقت منعكس بود كه ظالمان بى ايمان هدفى براى آفرينش خود جز عيش و نوش قائل نبودند، و در واقع عالم را بى هدف مى پنداشتند، قرآن مـجـيد در آيات مورد بحث براى ابطال اين طرز فكر و اثبات وجود هدف با ارزشى براى آفرينش كل جهان مخصوصا انسانها چنين مى گويد:

(مـا آسـمـان و زمـيـن و آنـچـه مـيـان آن دو است بيهوده نيافريديم )( و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما لاعبين )

ايـن زمـيـن گـسـترده، اين آسمان پهناور، و اين همه موجودات متنوع و بديعى كه در صحنه آنـهـا اسـت نـشـان مـى دهـد، غـرض مهمى در كار بوده است، آرى هدف اين بوده كه از يكسو بـيـانـگر آن آفريننده بزرگ باشند و نشانه اى از عظمتش، و از سوى ديگر دليلى بر (معاد) باشد و گرنه اين همه غوغا براى اين چند روز معنى نداشت.

آيـا مـمـكـن اسـت انـسـانـى در وسـط بـيـابـانـى، كـاخ مـجـهـزى بـا تـمـام وسـائل فـراهـم كـنـد، تـنـهـا بـراى ايـنـكه در تمام عمر يك ساعت از آنجا مى گذرد، در آن استراحت مى كند؟

كـوتـاه سـخـن ايـنـكـه: اگر اين جهان با عظمت را از دريچه چشم مردم بى ايمان بنگريم پوچ و بى هدف است، تنها ايمان به (مبدء) و (معاد) است كه آن را هدفدار مى كند.

آيـه بـعد مى گويد: اكنون كه مسلم شد عالم بى هدف نيست، اين هم مسلم است كه هدف اين آفرينش، سرگرمى خدا به امر خلقت نبوده است كه اين سرگرمى نامعقولى است: (به فـرض محال كه ما مى خواستيم وسيله اى براى سرگرمى خود انتخاب كنيم چيزى انتخاب مى كرديم كه متناسب ما باشد)( لو اردنا ان نتخذ لهوا لاتخذناه من لدنا ان كنا فاعلين ) .

در حـقـيـقـت (لعـب ) بـه مـعـنـى كـار بـى هـدف اسـت، و (لهـو) اشـاره بـه هـدفـهـاى نامعقول يا سرگرميهاست.

آيه مورد بحث بازگوى دو حقيقت است: نخست با توجه به كلمه (لو) كه در لغت عرب براى امتناع است، اشاره به اين مى كند كه محال است هدف پروردگار سرگرمى خويشتن باشد.

سپس مى گويد: به فرض كه هدف سرگرمى بود بايد سرگرمى مناسب ذات او باشد، از عالم مجردات و مانند آن، نه عالم محدود ماده.

سـپـس بـا لحـن قـاطـعـى بـراى ابـطال اوهام بيخردانى كه دنيا را بى هدف يا تنها مايه سـرگـرمـى مـى پـنـدارنـد چنين مى گويد: اين جهان، مجموعه اى است از حق و واقعيت، چنين نـيـسـت كـه اسـاس آن بـر بـاطـل بـوده بـاشـد (بـلكـه مـا حـق را بـر سـر بـاطـل مـى كـوبـيـم تـا آنـرا نـابـود و هـلاك سـازد و بـاطـل مـحـو و نـابـود مـى شـود)( بـل نـقـذف بـالحـق عـلى الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق ) .

و در پايان آيه مى گويد: (اما واى بر شما از اين توصيفى كه از بى هدفى عالم مى كنيد)( و لكم الويل مما تصفون ) .

يـعنى ما همواره دلائل عقلى و استدلالات روشن و معجزات آشكار خود را در برابر پندارها و اوهـام بـيـهـوده گـرايـان قـرار مـى دهـيـم، تـا در نـظـر انـديـشـمـنـدان و صـاحـبـان عقل، اين پندارها درهم كوبيده و نابود شود.

دلائل شناسائى خدا روشن است، دلائل وجود معاد آشكار، براهين حقانيت انبياء، واضح، و در حـقـيـقـت بـراى آنـهـا كـه لجـوج و بـهـانـه گـيـر نـيـسـتـنـد، حـق از باطل كاملا قابل شناسائى است.

قـابـل تـوجـه ايـنـكـه: جمله (نقذف ) از ماده (قذف ) به معنى پرتاب كردن است، مخصوصا پرتاب كردن از راه دور، و از آنجا كه پرتاب از راه دور، شتاب

و سـرعـت و قـوت بـيـشـتـرى دارد، ايـن تـعـبـيـر بـيـانـگـر قـدرت پـيـروزى حـق بـر بـاطـل اسـت، كـلمـه (عـلى ) نـيـز مـؤ يـد ايـن مـعنى است، زيرا اين كلمه معمولا در موارد (علو) به كار مى رود.

جمله (يد مغه ) كه به گفته راغب به معنى شكستن جمجمه و مغز سر است كه حساسترين نـقـطـه بـدن انـسـان مـحسوب مى شود، تعبير رسائى است براى غالب بودن لشگر حق، غلبه اى چشمگير و قاطع.

تعبير به (اذا) نشان مى دهد كه حتى در آنجائى كه انتظار نمى رود حق پيروز شود ما اين برنامه را انجام مى دهيم.

تـعـبـيـر بـه (زاهـق ) كـه بـه مـعـنـى چـيـزى اسـت كـه بـه كـلى مضمحل شده نيز تاكيد ديگرى است بر اين منظور.

و ايـنـكـه جـمـله (نـقـذف ) و (يـدمـغ ) بـه صـورت فعل مضارع آمده دليل بر استمرار اين برنامه است.

نكته:

هدف آفرينش

در حالى كه ماديها هدفى براى آفرينش قائل نيستند، چرا كه مبدء آفرينش را طبيعت فاقد عـقـل و شـعـور و بـى هـدف مـى دانند، و به همين دليل طرفدار پوچى در مجموعه هستى مى بـاشـنـد، فـلاسـفـه الهـى و پـيـروان اديـان هـمـگـى مـعـتقد به وجود يك هدف عالى براى آفرينشند، زيرا مبدء قادر و حكيم عالم، محال است كارى بى هدف انجام دهد.

اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه اين هدف چيست؟

گـاهـى بـه خـاطـر مقايسه كردن خداوند به خود گرفتار اين توهم مى شويم كه آيا خدا كمبودى داشته كه مى خواسته با آفرينش هستى و از جمله انسان، آن كمبود را جبران كند؟!

آيـا او نـيـازى به عبادت و نيايشهاى ما دارد؟ آيا او مى خواسته است شناخته شود و خلق را آفـريـده اسـت تا شناخته گردد؟! ولى همانگونه كه گفتيم اين يك اشتباه بزرگ است كه از مقايسه خدا و خلق ناشى مى گردد، در حالى كه در بحث شناخت صفات خدا، بزرگترين سـد و مـانع همين مقايسه نادرست است، (لذا اصل اولى در اين بحث آنست كه ما بدانيم او در هيچ چيز به ما شباهت ندارد).

مـا مـوجـودى هـسـتـيـم از هـر نـظـر مـحـدود، و بـه هـمـيـن دليـل تـمـام تـلاشـهـايـمان براى رفع كمبودهايمان است، درس مى خوانيم، تا با سواد شـويـم و كـمـبـود عـلمـمان از بين برود، بدنبال كسب و كار مى رويم تا با فقر و نادارى مـبـارزه كنيم، لشكر و عسكر و نيرو تهيه مى كنيم تا كمبود قدرتمان را در برابر حريف جـبـران كـنـيم حتى در مسائل معنوى و تهذيب نفس و سير و مقامات روحانى، باز تلاشها در جهت رفع كمبودها است.

ولى آيا آن وجودى كه از هر نظر بينهايت است، علم و قدرت و نيروهايش بيانتها، و از هيچ نـظـر كـمـبـودى نـدارد، مـعـقـول اسـت كـارى بـراى رفـع كـمـبـودش انـجـام دهـد؟ از ايـن تحليل روشن به اينجا مى رسيم كه از يكسو آفرينش بى هدف نيست و از سوى ديگر اين هدف به آفريدگار باز نمى گردد.

در ايـنـجـا به آسانى مى توان نتيجه گرفت كه هدف حتما و بدون شك چيزى مربوط به خود ماست.

بـا تـوجـه بـه ايـن مـقـدمـه مـى تـوان دريـافـت كـه هـدف آفـريـنـش چـيـزى جـز تـكـامـل و تـعـالى مـا نـيـسـت، بـه تـعـبـيـر ديـگـر عـالم هـسـتـى، دانـشـگـاهـى است براى تكامل ما در زمينه علم.

پرورشگاهى است از نظر تربيتى براى تهذيب نفوس ما.

تجارتخانه اى است براى كسب درآمدهاى معنوى.

سـرزمـيـن زراعـت پـربارى است براى پرورش انواع محصولات انسان. آرى (الدنيا مزرعة الاخرة... الدنيا دار صدق لمن صدقها و دار غنى لمن تزود منها و دار موعظة لمن اتعظ منها).

ايـن قـافـله از عـالم عـدم بـه حـركـت درآمـده و بـه سـوى بـيـنـهـايـت دائمـا در حال پيشروى است.

قـرآن مـجـيـد بـا اشـارات كـوتـاه و بـسـيـار پـر مـعـنـى در آيـات مـخـتـلف از يـكـسـو بـه اصل وجود هدف در آفرينش اشاره مى كند، و از سوى ديگر اين هدف را مشخص مى سازد.

در قـسـمـت اول مـى گـويـد:( ا يـحـسـب الانـسـان ان يـتـرك سدى ) : (آيا انسان گمان مى كند مـهـمل آفريده شده و بيهوده رها مى شود) (قيامت - ۳۶)( ا فحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم اليـنـا لا تـرجـعـون ) : (آيـا چـنـين پنداشتيد كه ما بيهوده شما را آفريديم و به سوى ما بازگشت نمى كنيد) (مؤ منون - ۱۱۵).

( و مـا خـلقـنـا السـمـاء و الارض و ما بينهما باطلا ذلك ظن الذين كفروا ) : (ما آسمان و زمين و آنچه ميان آنها است بيهوده نيافريديم، اين گمان و پندار كافران است ) (ص - ۲۷).

و در قسمت دوم گاه در آيات قرآن، هدف آفرينش، عبوديت و بندگى خدا قرار داده شده،( و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون ) : (من انسانها و جن را نيافريدم مگر براى اينكه عبادتم كنند) (ذاريات - ۵۶) بديهى است عبادت مكتبى است براى پرورش ‍ انسان در ابعاد مختلف، عـبـادت بـه مـعـنـى وسـيع كلمه كه تسليم فرمان خدا بودن است روح و جان انسان را در زمـيـنـه هـاى گـونـاگـون تـكـامـل مـى بـخـشـد كـه شـرح آن را در ذيل آيات مربوط به عبادات مختلف بيان كرده ايم.

و گـاه مـى گـويـد: هـدف آفـرينش آگاهى و بيدارى و تقويت ايمان و اعتقاد شما است( الله الذى خـلق سـبـع سـمـاوات و مـن الارض مـثـلهـن يـتـنـزل الامـر بـيـنهن لتعلموا ان الله على كـل شـى ء قـديـر ) : (خـدا هـمـان كـسـى اسـت كه آسمانهاى هفتگانه و زمينهائى همانند آن را آفريد، فرمان او در ميان آنها جارى است، همه اينها به خاطر آن بوده است تا شما بدانيد خدا بر هر چيزى قادر است ) (طلاق - ۱۲).

و گـاه مـى گـويـد: هـدف آفـريـنـش آزمـايـش حـسـن عمل شما است( الذى خلق الموت و الحيوة ليبلوكم ايكم احسن عملا ) : (او خدائى است كه مرگ و زندگى را آفريد تا شما را در ميدان حسن عمل بيازمايد و پرورش دهد) (ملك - ۲).

آيات سه گانه فوق كه هر كدام به يكى از ابعاد سه گانه وجود انسان (بعد آگاهى و ايـمـان، بـعـد اخـلاق و بعد عمل ) اشاره مى كند بيانگر هدف تكاملى آفرينش است كه به خود انسانها باز مى گردد.

ذكـر ايـن نـكـتـه نـيـز لازم اسـت كـه بـعـضـى چـنـيـن تـصـور مـى كـنـنـد چـون كـلمـه (تـكـامل ) در آيات قرآن در اين مباحث مطرح نشده است نكند اين يك فكر وارداتى باشد؟ ولى پـاسـخ ايـن ايراد روشن است، زيرا ما در بند الفاظ خاص نيستيم مفهوم و مصداقهاى تـكـامـل در آيـات فـوق بـه خـوبـى روشن است، آيا علم و آگاهى مصداق واضح آن نيست و همچنين پيشرفت در عبوديت و حسن عمل؟!

در آيه ۱۷ سوره محمد مى خوانيم:( و الذين اهتدوا زادهم هدى ) : (آنها كه در مسير هدايت وارد شـدنـد، خـداونـد بـر هـدايـتـشـان مـى افـزايـد) آيـا تـعـبير به (افزايش ) چيزى جز تكامل است؟!

در اينجا سؤ الى پيش مى آيد كه اگر هدف تكامل بوده چرا خداوند از آغاز انسان را در همه ابـعـاد، كـامـل نـيـافـريـد تـا نـيـازى بـه پـيـمـودن مـراحـل تكامل نبوده باشد؟

سـرچـشـمـه ايـن ايـراد غـفـلت از ايـن نـكـتـه اسـت كـه شـاخـه اصـلى (تـكـامـل، تـكـامـل اخـتـيـارى ) اسـت، و بـه تـعـبـيـر ديـگـر تكامل آنست كه انسان راه را با پاى خود

و اراده و تصميم خويش بپيمايد، اگر دست او را بگيرند و به زور ببرند نه افتخار است و نـه تـكـامـل، فـى المـثـل اگـر انـسـان، يـك ريـال از مـال خـود را بـا تـصـمـيـم و اراده خـويـش انـفـاق كـنـد بـه هـمـان نـسـبـت راه كـمـال اخـلاقـى پـيـمـوده، در حـالى كه اگر مليونها از ثروت او را به اجبار بردارند و انـفـاق كـنند، حتى يك گام هم در اين راه پيش نرفته است، و لذا در آيات مختلف قرآن مجيد بـه ايـن واقـعـيت تصريح شده كه اگر خدا مى خواست همه مردم به اجبار ايمان مى آوردند ولى ايـن ايـمـان بـراى آنها سودى نداشت (و لو شاء ربك لا من من فى الارض كلهم جميعا - يونس - ۹۹).

آيه (۱۹) تا (۲۵)و ترجمه

( و له من فى السموت و الا رض و من عنده لا يستكبرون عن عبادته و لا يستحسرون ) (۱۹)( يسبحون اليل و النهار لا يفترون ) (۲۰)( أم اتخذوا ألهة من الارض هم ينشرون ) (۲۱)( لو كان فيهما ألهة إلا الله لفسدتا فسبحن الله رب العرش عما يصفون ) (۲۲)( لا يسل عما يفعل و هم يسلون ) (۲۳)( أم اتـخـذوا مـن دونـه ألهـة قـل هـاتـوا بـرهـنـكـم هـذا ذكـر مـن مـعـى و ذكـر مـن قـبـلى بل أكثرهم لا يعلمون الحق فهم معرضون ) (۲۴)( و ما أرسلنا من قبلك من رسول إلا نوحى إليه أنه لا إله إلا إنا فاعبدون ) (۲۵)

ترجمه:

۱۹ - بـراى اوسـت آنـچـه در آسمانها و زمين است، و آنها كه نزد او هستند هيچگاه از عبادتش استكبار نمى كنند و هرگز خسته نمى شوند.

۲۰ - شب و روز تسبيح مى گويند و ضعف و سستى به خود راه نمى دهند.

۲۱ - آيا آنها خدايانى از زمين برگزيدند كه خلق مى كنند و منتشر مى سازند؟

۲۲ - اگر در آسمان و زمين خدايانى جز الله بود فاسد مى شدند (و نظام جهان برهم مى خورد) منزه است خداوند پروردگار عرش از توصيفى كه آنها مى كنند.

۲۳ - هـيـچـكـس بـر كـار او نـمـى تـوانـد خـرده بـگـيـرد، ولى در كـارهـاى آنـهـا جـاى سـؤ ال و ايراد است.

۲۴ - آيا آنها جز خدا معبودانى برگزيدند؟ بگو دليلتانرا بياوريد اين سخن من و سخن (پـيـامـبـرانـى اسـت ) كـه پـيـش از مـن بـودنـد، امـا اكـثـر آنـهـا حـق را نـمى دانند و به اين دليل از آن رويگردانند.

۲۵ - مـا پـيـش از تـو هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر اينكه به او وحى كرديم كه معبودى جز من نيست بنابراين تنها مرا پرستش ‍ كنيد.

تفسير:

شرك از پندار سرچشمه مى گيرد

در آيـات گـذشـتـه سـخـن از ايـن واقـعـيت در ميان بود كه عالم هستى، بى هدف نيست، نه شـوخـى و بـازيـچه است و نه لهو و سرگرمى، بلكه داراى هدف تكاملى حساب شده اى است براى انسانها.

و از آنجا كه ممكن است اين توهم به وجود آيد كه خدا چه نيازى به ايمان و عبادت ما دارد؟ آيـات مورد بحث نخست به پاسخ اين سخن مى پردازد و مى گويد: (تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند از آن اويند)( و له من فى السماوات و الارض ) .

(و فرشتگانى كه در محضر قرب پروردگار هستند هيچگاه از پرستش او تكبر ندارند و هرگز خسته نمى شوند)( و من عنده لا يستكبرون عن عبادته و لا يستحسرون ) .

دائمـا شـب و روز تـسـبـيـح مـى گـويـنـد و كـمترين ضعف و سستى به خود راه نمى دهند)( يسبحون الليل و النهار لا يفترون ) .

با اين حال او چه نيازى به طاعت و عبادت شما دارد، اين همه فرشتگان بزرگ، شب و روز مـشـغـول تـسـبـيـحـنـد، او حـتـى نـيـاز بـه عـبـادت آنـهـا هـم ندارد، پس اگر دستور ايمان و عمل صالح و بندگى و عبوديت به شما داده، سود و فايده اش متوجه خود شما است.

ايـن نـكته نيز جالب توجه است كه در نظام بندگان و موالى ظاهرى هر قدر بنده اى به مـولا نـزديكتر باشد، خضوعش در برابر او كمتر است، چرا كه خصوصيت بيشترى دارد و مولا نسبت به او نياز فزونتر!

امـا در نـظـام عـبـوديـت (خـلق ) و (خالق ) قضيه بر عكس است، هر قدر فرشتگان و اولياى خدا به او نزديكتر مى شوند، مقام عبوديتشان بيشتر مى گردد.

پـس از آنـكـه بـيهودگى و بى هدفى عالم هستى در آيات گذشته، نفى شد و مسلم گشت كـه ايـن عـالم داراى هـدف مـقدسى است، در آيات مورد بحث به مساله وحدت معبود و مدير و مـدبـر ايـن جـهـان پـرداخـتـه، چـنـيـن مـى گويد: (آيا آنها خدايانى از زمين برگزيدند، خـدايانى كه مى توانند موجودات زنده را بيافرينند و در جهان پخش كنند)؟!( ام اتخذوا الهة من الارض هم ينشرون ) .

ايـن جـمـله در حقيقت اشاره به اين است كه معبود بايد خالق باشد، مخصوصا خالق حيات و زنـدگـى كه روشنترين چهره هاى خلقت است، اين در حقيقت شبيه به همان چيزى است كه در آيه ۷۳ سوره حج مى خوانيم:( ان الذين تدعون من دون الله لن يخلقوا ذبابا و لو اجتمعوا له ) : (تـمـام مـعـبودهائى را كه جز خدا مى خوانيد حتى قدرت ندارند مگسى بيافرينند هر چـنـد دسـت بـدسـت هـم دهـنـد و مـتـحـد شـونـد) بـا ايـن حال آنها چگونه شايسته پرستش هستند.

تـعبير به (الهة من الارض ) (خدايانى از زمين ) اشاره به بتها و معبودهائى است كه از سـنـگ و چـوب و مـانـنـد آن مى ساختند، و حاكم بر آسمانها مى پنداشتند. آيه بعد، يكى از دلائل روشـن نـفى (آلهه ) و خدايان مشركان را به اين صورت بيان مى كند (اگر در آسـمان و زمين، معبودها و خدايانى جز الله بود هر دو فاسد مى شدند و نظام جهان بر هم مى خورد)( لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا ) .

(مـنـزه و پـاك است خداوند، پروردگار عرش، از توصيفى كه آنها مى كنند)( فسبحان الله رب العرش عما يصفون ) .

ايـن نـسـبـتـهـاى نـاروا، و ايـن خـدايان ساختگى و آلهه پندارى، اوهامى بيش نيستند و دامان كبريائى ذات پاك او با اين نسبتهاى ناروا آلوده نمى گردد.

برهان تمانع

دليـلى كـه براى توحيد و نفى آلهه در آيه فوق، آمده است، در عين سادگى و روشنى، يـكـى از بـراهـيـن دقـيق فلسفى در اين زمينه است كه دانشمندان از آن، به عنوان (برهان تمانع ) ياد مى كنند، خلاصه اين برهان را چنين مى توان بيان كرد:

مـا بـدون شك نظام واحدى را در اين جهان حكمفرما مى بينيم، نظامى كه در همه جهات هماهنگ اسـت، قـوانينش ثابت و در آسمان و زمين جارى است، برنامه هايش با هم منطبق، و اجزايش متناسب است.

ايـن هـمـاهـنـگـى قـوانين و نظامات آفرينش از اين حكايت مى كند كه از مبدء واحدى سرچشمه گـرفـتـه اسـت چـرا كـه اگـر مبدءها متعدد بود و اراده ها مختلف، اين هماهنگى هرگز وجود نداشت و همان چيزى كه قرآن از آن تعبير به (فساد) مى كند در عالم به وضوح ديده مى شد.

مـا اگـر كـمـى اهـل تـحـقيق و مطالعه باشيم، از بررسى يك كتاب به خوبى مى توانيم بـفـهـمـيـم آن را يـك نـفـر نـوشـته يا چند نفر؟ كتابى كه تاليف يك نفر است، هماهنگى و انـسـجـام مـخـصـوص در مـيـان عـبارات، جمله بنديها، تعبيرات مختلف، كنايات و اشارات، عـنـاويـن و تيترها، طرز ورود و خروج در بحثها، خلاصه تمام قسمتهايش يكپارچه و همصدا است چرا كه زائيده يك فكر و تراوش يك قلم است.

اما اگر دو يا چند نفر - هر چند همه دانشمند باشند و صميمى و داراى روح همكارى نزديك - هـر كـدام تـاليـف بـخـشـى از آن را بـر عـهـده گـيرد، باز در اعماق عبارات و الفاظ، طرز بحثها، آثار اين دوگانگى و چندگانگى نمايان است.

دليـل آن هـم روشن است، زيرا دو نفر هر قدر همفكر و هم سليقه باشند بالاخره دو نفرند، اگـر همه چيز آنها يكى بود، يك نفر مى شدند، بنابراين بطور قطع بايد تفاوتهائى داشته باشند تا بتوانند دو نفر باشند و اين تفاوت سرانجام كار خود را خواهد كرد، و اثرش را در نوشته هاى آنها خواهد گذاشت.

حـال هـر قـدر ايـن كـتـاب، بـزرگتر و مفصلتر باشد و در موضوعات متنوعترى بحث كند زودتر اين ناهماهنگى احساس مى شود.

كـتـاب بـزرگ عـالم آفـريـنـش كـه عـظـمتش بقدرى است كه ما با تمام وجودمان در لابلاى عباراتش گم مى شويم، نيز مشمول همين قانون است.

درسـت اسـت كـه ما حتى در تمام عمر نمى توانيم تمام اين كتاب را مطالعه كنيم اما با همين انـدازه كه توفيق مطالعه نصيب ما و كل دانشمندان جهان شده است، آنچنان هماهنگى دارد كه از وحدت مؤ لف به خوبى حكايت مى كند، ما هر چه اين كتاب عجيب را ورق مى زنيم در همه جـا آثـار يـك نـظـم عـالى و انـسـجـام و هـمـاهـنـگـى غـيـر قابل توصيف در ميان كلمات و سطور و صفحاتش نمايان است.

اگـر در اداره ايـن جـهـان و نـظـامـات آن، اراده ها و مبدءهاى متعددى دخالت داشت اين هماهنگى امكانپذير نبود.

راسـتـى چـرا دانـشـمـنـدان فـضـائى مـى تـوانـنـد سـفـيـنـه هـاى فـضـاپـيـمـا را بـا دقـت كـامـل بـه فـضـا بفرستند، و قايق ماه نشين آن را دقيقا در همان محلى كه از نظر علمى پيش بـيـنـى كـرده انـد فـرود آورنـد، سـپـس آنـرا از آنـجـا حـركـت داده در مـحـل پـيش بينى شده در زمين پائين بياورند؟! آيا اين دقت محاسبات به خاطر اين نيست كه نـظـام حـاكـم بر كل هستى كه پايه محاسبات اين دانشمندان است دقيق و منسجم و هماهنگ است كـه اگـر يـك ذره نـاهـمـاهـنـگى (از نظر زمان يكصدم ثانيه ) كم و زيادى در آن بود تمام محاسباتشان به هم مى خورد.

كـوتـاه سـخـن ايـنـكه: اگر دو يا چند اراده در عالم حاكم بود، هر يك اقتضائى داشت و هر كدام اثر ديگرى را خنثى مى كرد و سرانجام جهان به فساد مى گرائيد.

سؤال:

در ايـنـجـا سؤ الى مطرح است كه پاسخ آن را از توضيحات گذشته مى توان دريافت، سـؤ ال اين است: تعدد خدايان در صورتى منشا فساد در جهان مى شود كه آنها به مبارزه با يكديگر برخيزند، اما اگر قبول كنيم آنها افرادى حكيم و آگاهند، حتما با كمك هم جهان را اداره مـى كـنـنـد. پاسخ اين سؤ ال چندان پيچيده نيست، حكيم بودن آنها، تعدد آنها را از بـيـن نـمـى بـرد، هـنـگـامـى كـه بـگوئيم آنها متعددند، مفهومش اين است كه از هر نظر يكى نـيـستند، چرا كه اگر از تمام جهات يكى بودند، يك خدا مى شدند، بنابراين هر جا تعدد اسـت حـتـمـا تـفـاوتـهـا و اخـتـلافـاتـى وجـود دارد، كـه خـواه نـاخـواه در اراده و عـمـل اثـر مـى گـذارد و جـهـان هـسـتى را به هرج و مرج و فساد مى كشاند. (دقت كنيد). اين برهان تمانع را به صورتهاى ديگرى نيز بيان كرده اند كه از حوصله بحث ما بيرون است و آنچه در بالا گفتيم بهترين طرز بيان آن است.

در بـعـضى از اين استدلالها، روى اين تكيه شده است كه اگر دو اراده در آفرينش حكمفرما بـود، اصـلا جـهـانـى مـوجـود نـمـى شـد، در حـالى كـه آيـه فـوق، سخن از فساد جهان و اختلال نظم مى گويد، نه از موجود نشدن جهان (دقت كنيد).

جـالب ايـنـكـه در حـديـثـى كـه هـشـام بـن حـكـم از امـام صـادق (عليها‌السلام ) نـقـل كـرده چـنـيـن مى خوانيم: كه امام (عليها‌السلام ) در پاسخ مرد بى ايمانى كه سخن از تـعـدد خدايان مى گفت: فرمود: اين دو خدائى كه تو مى گوئى يا هر دو قديم و ازلى و نيرومندند و يا هر دو ضعيف و ناتوان، يا يكى قوى و ديگرى ضعيف؟.

اگـر هـر دو قـوى بـاشـنـد چـرا هـر كـدام ديـگـرى را كنار نمى زند و تدبير جهان را به تنهائى بر عهده نمى گيرد، و اگر چنين گمان كنى كه يكى قوى و ديگرى ضعيف است، توحيد خدا را پذيرفته اى، زيرا دومى ضعيف است و ناتوان، بنابراين خدا نيست.

و اگـر بگوئى آنها دو هستند، از دو حال خارج نيست، يا از تمام جهات متفقند يا مختلف، اما هـنگامى كه ما آفرينش را منظم مى بينيم و كواكب آسمان هر كدام در مسير ويژه خود سير مى كـنـنـد و شـب و روز بـا نـظـم خـاصـى جـانـشين يكديگر مى شوند و خورشيد و ماه هر يك، بـرنـامـه ويـژه خـود را دارنـد، ايـن هـمـاهـنـگـى تـدبـيـر جـهـان و انـسـجـام امـورش دليـل بـر ايـن است كه مدبر يكى است. از اين گذشته، اگر ادعا كنى خداوند دو تا است لابـد در ميان آنها بايد فاصله اى (امتيازى ) باشد تا دوگانگى درست شود، در اينجا آن فـاصـله (امـتـيـاز) خود موجود سومى: ازلى خواهد بود، و به اين ترتيب خدايان، سه مى شـونـد، و اگـر بـگـوئى سـه هـسـتـنـد، بـايد ميان آنها دو فاصله (امتياز) باشند، در اين صـورت بـايـد به پنج وجود قديم ازلى قائل شوى، و به همين ترتيب، عدد، بالا مى رود و سر از بينهايت در مى آورد).

آغـاز ايـن حـديـث، اشـاره بـه بـرهـان تـمـانـع اسـت، و ذيـل آن اشـاره بـه بـرهـان ديـگـرى اسـت، كه آن (برهان فرجه ) يا (تفاوت ما به الاشتراك، و ما به الامتياز) مى گويند.

در حـديـث ديـگـرى مـى خـوانـيـم كـه (هـشام بن حكم ) از (امام صادق ) (عليها‌السلام ) پـرسـيـد: مـا الدليـل عـلى ان الله واحـد؟ قـال: اتـصـال التـدبـير و تمام الصنع، كما قال الله عز و جل: لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا.

(هـشام مى گويد: عرض كردم چه دليلى بر يگانگى خدا وجود دارد؟ فرمود: پيوستگى و انـسـجـام تـدبـيـر جـهـان، و كـامـل بـودن آفـريـنـش، آنـگـونـه كـه خـداونـد متعال فرموده: لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا (اگر در آسمان و زمين، خدايانى جز او بودند جهان به فساد كشانده مى شد).

پـس از آنكه با استدلالى كه در آيه آمد توحيد مدبر و اداره كننده اين جهان اثبات شد، در آيـه بعد مى گويد (او آنچنان حكيمانه جهان را نظم بخشيده كه جاى هيچ ايراد و گفتگو در آن نـيـسـت آرى هـيـچـكـس بـر كـار او نـمـى تـوانـد خـرده بـگـيـرد و از آن سؤال كـنـد، در حـالى كـه ديـگـران چـنـيـن نـيـسـتـنـد و در افـعـالشـان جـاى ايـراد و سـؤ ال بسيار است )( لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون ) .

گرچه در تفسير اين آيه مفسران، سخن بسيار گفته اند، ولى آنچه در بالا گفته شد از همه نزديكتر به نظر مى رسد.

تـوضـيـح ايـنـكـه: مـا دو گـونـه سـؤ ال داريـم، يـكـنـوع سـؤ ال، سـؤ ال تـوضـيـحـى اسـت كـه انـسـان از مـسـائلى بـى خـبـر اسـت و مـايـل اسـت حقيقت آن را درك كند، حتى با علم و ايمان به اينكه كار انجام شده كار صحيحى بـوده بـاز مـى خـواهـد نـكـتـه اصـلى و هـدف واقـعـى آن را بـدانـد، ايـنـگـونـه سـؤ ال در افـعـال خـدا نـيز جائز است، بلكه اين همان سؤ الى است كه سرچشمه كاوشگرى و پـژوهـش در جـهـان خـلقـت و مـسـائل عـلمـى محسوب مى شود، و از اين گونه سؤ الات چه در رابطه با عالم تكوين، و چه تشريع ياران پيامبر و امامان بسيار داشتند.

امـا نـوع ديـگـر سـؤ ال، سـؤ ال اعـتـراضـى اسـت، كـه مـفـهـومـش ايـن اسـت عـمـل انـجـام شـده نـادرسـت و غـلط بـوده، مـثـل ايـنـكـه بـه كـسـى كـه عـهـد خـود را بـى دليـل شـكسته مى گوئيم تو چرا عهدشكنى مى كنى؟ هدف اين نيست كه توضيح بخواهيم بلكه هدف آنست كه ايراد كنيم.

مـسـلما اين نوع سؤ ال در افعال خداوند حكيم معنى ندارد، و اگر گاهى از كسى سر بزند حـتـمـا بـه خـاطـر نـاآگـاهـى اسـت، ولى جـاى ايـن گـونـه سـؤ ال در افعال ديگران بسيار است.

در حـديـثـى از امـام بـاقـر (عليها‌السلام ) مـى خـوانـيـم كـه در جـواب سـؤ ال (جـابـر جـعـفـى ) از ايـن آيـه چـنـيـن فـرمـود: لانـه لا يـفعل الا ما كان حكمة و صوابا: (براى اينكه او كارى را جز از روى حكمت و صواب انجام نمى دهد).

ضـمـنـا از اين سخن به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه اگر كسى سؤ الى از نوع دوم داشـتـه بـاشـد دليل بر آنست كه هنوز خدا را به خوبى نشناخته و از حكيم بودن او آگاه نيست.

آيـه بـعـد مـشـتـمـل بـر دو دليـل ديـگـر در زمـيـنـه نـفـى شـرك اسـت، كـه بـا دليل گذشته مجموعا سه دليل مى شود.

نـخـسـت مـى گـويـد: (آيـا آنـهـا جـز خـدا مـعـبـودانـى بـراى خـود انتخاب كرده اند؟! بگو دليـل خـود را بـيـاوريـد)( ام اتـخـذوا مـن دونـه الهـة قل هاتوا برهانكم ) .

اشـاره بـه ايـنـكـه اگـر از دليـل گـذشـتـه دائر بـه ايـنـكـه نـظـام عـالم هـسـتـى دليل بر توحيد است صرف نظر كنيد لااقل هيچگونه دليلى بر اثبات شرك و الوهيت اين خـدايـان وجـود نـدارد، انـسـان عـاقـل چـگـونـه مـطـلبـى را بـى دليـل مـى پـذيـرد؟ سـپس به آخرين دليل اشاره كرده مى گويد: (اين تنها من و همراهانم نـيـستند كه سخن از توحيد مى گويند، بلكه تمام پيامبران و مؤ منان پيشين نيز همه موحد بودند)( هذا ذكر من معى و ذكر من قبلى ) .

ايـن هـمـان دليـلى اسـت كـه دانـشـمـندان عقائد تحت عنوان اجماع و اتفاق پيامبران بر مساله يگانگى خدا ذكر كرده اند. و از آنجا كه ممكن است گاهى كثرت بت پرستان (مخصوصا در شرائط زندگى مسلمانان در مكه كه سوره انبياء ناظر به آن است ) براى بعضى مانع از پذيرش توحيد گردد، چنين اضافه مى كند: (اما اكثر آنها حق را نمى دانند لذا از آن روى گردانند)( بل اكثرهم لا يعلمون الحق فهم معرضون ) . هميشه مخالفت كردن اكثريت نادان در بسيارى از جامعه ها دليلى بوده است، براى اعراض ناآگاهان، و قرآن در بسيارى از آيـات، چـه آيـاتـى كـه در سـوره هـاى مـكـى نـازل شده يا سوره هاى مدنى تكيه بر اين اكـثـريـت را شـديـدا مـحـكـوم كـرده اسـت، و بـراى آن هـيـچـگـونـه ارزشـى قائل نيست، بلكه معيار را دليل و منطق مى شمرد.

و از آنـجـا كـه ممكن است بعضى بى خبران بگويند ما پيامبران مانند عيسى (عليها‌السلام ) داريـم كـه دعـوت بـه خـدايـان مـتعدد كرده است، قرآن در آخرين آيه مورد بحث با صراحت تمام مى گويد: (ما قبل از تو هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر اينكه به او وحى نموديم كـه مـعـبـودى جـز مـن نـيـسـت، و تـنـهـا مـرا پـرسـتـش كـنـيـد)( و مـا ارسـلنـا مـن قـبـلك مـن رسول الا نوحى اليه انه لا اله الا انا فاعبدون ) .

و بـه ايـن تـرتيب ثابت مى شود كه نه عيسى و نه غير او هرگز دعوت به شرك نكرده اند، و اينگونه نسبتها تهمت است.

آيه (9) تا (16) و ترجمه

( و هل اتك حديث موسى ) (9) ( اذرانار افقال لاهله امكثوا آنى انست نارا لعلى اتيكم منها بقبس او اجد على النار هدى ) (10) ( فلما اتها نودى يا موسى ) (11) ( انى انا ربك فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى ) (12) ( و انا اخترتك فاستمع لما يوحى ) (13) ( اننى انا الله لا اله الا انا فاعبدنى و اقم الصلوة لذكرى ) (14) ( ان الساعة اتيه اكاد اخفيها لتجزى كل نفس بما تسعى ) (15) ( فلا يصدنك عنها من لا يؤ من بها و اتبع هوئه فتردى ) (16)

ترجمه:

9ـ و آيا خبر موسى به تو رسيده است؟

10 ـ هـنـگـامـى كه آتشى (از دور) مشاهده كرد و به خانواده خود گفت اندكى مكث كنيد كه من آتـشى ديدم شايد شعله اى از آن را براى شما بياورم، يا به وسيله اين آتش راه را پيدا كنم.

11 - هنگامى كه نزد آتش آمد ندا داده شد كه اى موسى!.

12 - من پروردگار توام! كفشهايت را بيرون آر كه تو در سرزمين مقدس طوى هستى.

13 - و مـن تـو را (بـراى مـقـام رسـالت ) انتخاب كردم، اكنون به آنچه بر تو وحى مى شود گوش فرا ده!.

14 - من الله هستم، معبودى جز من نيست، مرا پرستش كن و نماز را براى ياد من به پادار.

15 - رسـتـاخـيـز بـطـور قطع خواهد آمد من مى خواهم آن را پنهان كنم تا هر كس در برابر سعى و كوشش خود جزا ببيند.

16 - و هرگز نبايد افرادى كه ايمان به قيامت ندارند و از هوسهاى خويش پيروى كردند تو را از آن باز دارند كه هلاك خواهى شد.

تفسير:

آتشى در آن سوى بيابان!

از اينجا داستان موسى، پيامبر بزرگ خدا شروع مى شود و در بيش از هشتاد آيه بخشهاى مـهـمـى از سـرگـذشت پرماجراى او تشريح مى گردد، تا دلدارى و تسليت خاطرى باشد بـراى پـيـامـبـر (صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم ) و مؤ منان كه در آن ايام در مكه، سخت از سوى دشمنان در فشار بودند.

تـا بـدانـند اين قدرتهاى شيطانى در برابر قدرت خدا تاب مقاومت ندارند و اين نقشه ها همگى نقش بر آب است.

و نـيز از اين سرگذشت پر محتوا با درسهاى آموزنده اش، مسير خود را در مساله توحيد و خداپرستى و مبارزه با فراعنه و ساحران هر عصر و زمان، و همچنين مبارزه با انحرافهاى داخلى و گرايشهاى انحرافى، بيابند، درسهائى كه مى تواند در سراسر دوران انقلاب اسلام، راهنما و راهگشاى آنها باشد.

مـجـمـوعـه آيـاتـى را كـه در ايـن سـوره از مـوسـى و بـنـى اسرائيل و فرعونيان سخن مى گويد مى توان به چهار بخش تقسيم كرد:

بـخـش اول: از آغـاز نبوت و بعثت موسى و اولين جرقه هاى وحى سخن گفته و به تعبير ديـگـر بحث از مدرسه اى است كوتاه مدت و پر محتوا كه موسى در آن (وادى مقدس ) در آن بيابان تاريك و خلوت، دوره آن را گذراند.

بـخـش دوم: از دعـوت مـوسـى و بـرادرش هـارون نـسـبـت به فرعون و فرعونيان به آئين يكتاپرستى و سپس درگيريهاى آنها با دشمنان سخن مى گويد.

بـخـش سـوم: از خـروج مـوسـى و بـنـى اسـرائيـل از مـصـر و چـگـونـگـى نـجـات آنـهـا از چنگال فرعون و فرعونيان و غرق شدن و هلاكت آنها بحث مى كند.

بـخـش چـهـارم: پـيـرامـون گـرايـش تـنـد انـحـرافـى بـنـى اسـرائيـل از آئيـن توحيد به شرك و پذيرش وسوسه هاى سامرى و مبارزه قاطع و شديد موسى با اين انحراف سخن مى گويد.

اكـنون به آيات مورد بحث كه مربوط به بخش نخست است باز مى گرديم: اين آيات با تـعـبـيـر لطـيـف و جذابى اين چنين مى گويد: (آيا خبر موسى به تو رسيده است )؟!( و هل اتاك حديث موسى ) .

بـديـهـى اسـت ايـن استفهام براى كسب خبر نيست كه او از همه اسرار آگاه است، بلكه به تـعـبـيـر مـعـروف اين (استفهام تقريرى ) و يا به تعبير ديگر استفهامى است كه مقدمه بـيـان يك خبر مهم است همانگونه كه در زبان روزمره نيز هنگام شروع به يك خبر مهم مى گوئيم: آيا اين خبر را شنيده اى كه...؟

سپس مى گويد: (در آن زمان كه آتشى (از دور) مشاهده كرد و به خانواده خود گفت اندكى مكث كنيد كه من آتشى ديدم، من به سراغ آن بروم شايد شـعله اى از آن براى شما بياورم و يا به وسيله اين آتش راهى پيدا كنم )( اذ رأى نارا فقال لاهله امكثوا انى آنست نارا لعلى آتيكم منها بقبس او اجد على النار هدى ) .

بـا تـوجـه بـه ايـنـكـه (قـبـس ) (بر وزن قفس ) به معنى مختصرى از آتش است كه از مجموعه اى جدا مى كنند، و با توجه به اينكه معمولا مشاهده آتش در بيابانها نشان مى دهد كـه جـمـعـيـتـى گـرد آن جـمـعـنـد، و يـا ايـنكه شعله اى را بر بلندى روشن ساخته اند كه كـاروانـيـان در شـب راه را گـم نـكنند، و نيز با توجه به اينكه (امكثوا) از ماده مكث به معنى توقف كوتاه است، از مجموع اين تعبيرات چنين استفاده مى شود كه موسى با همسر و فرزند خود در شبى تاريك از بيابان عبور مى كرده، شبى بود سرد و ظلمانى كه راه را در آن گم كرده بود، شعله آتشى از دور نظر او را به خود جلب كرد، به محض ديدن اين شـعـله بـه خـانـواده اش گـفـت تـوقـف كوتاهى كنيد كه من آتشى ديدم، بروم اندكى از آن براى شما بياورم و يا راه را بوسيله آتش يا كسانى كه آنجا هستند پيدا كنم.

در تواريخ نيز مى خوانيم كه موسى (عليها‌السلام ) هنگامى كه مدت قراردادش با (شعيب ) در (مـديـن ) پـايان يافت، همسر و فرزند و همچنين گوسفندان خود را برداشت و از مـديـن به سوى مصر رهسپار شد، راه را گم كرد، شبى تاريك و ظلمانى بود، گوسفندان او در بيابان متفرق شدند، مى خواست آتشى بيفروزد تا در آن شب سرد، خود و فرزندانش گـرم شـونـد، امـا بـوسيله آتشزنه آتش روشن نشد در اين اثناء همسر باردارش دچار درد وضع حمل شد.

طـوفـانـى از حـوادث سـخـت، او را محاصره كرد در اين هنگام بود كه شعله اى از دور به چـشـمـش خـورد، ولى اين آتش نبود بلكه نور الهى بود، موسى به گمان اينكه آتش است براى پيدا كردن راه و يا برگرفتن شعله اى، به سوى آتش حركت كرد اكنون دنباله ماجرا را از زبان قرآن مى شنويم:

(هـنگامى كه موسى (عليها‌السلام ) نزد آتش آمد، صدائى شنيد كه او را مخاطب ساخته مى گـويـد: اى مـوسـى )! (فـلمـا اتـاها نودى يا موسى ). (من پروردگار توام، كفشهايت بـيـرون آر، كه تو در سرزمين مقدس (طوى ) هستى )( انى انا ربك فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى ) .

از آيـه 30 سـوره قصص استفاده مى شود كه موسى اين ندا را از سوى درختى كه در آنجا بـود شـنـيد( نودى من شاطى ء الوادى الايمن فى البقعة المباركة من الشجرة ان يا موسى انـى انـا الله رب العـالمين ) از مجموع اين دو تعبير استفاده مى شود كه موسى هنگامى كه نزديك شد آتش را در درون درخت (مفسران مى گويند درخت عنابى بوده ) مشاهده كرد، و اين خـود قرينه روشنى بود كه اين آتش يك آتش معمولى نيست، بلكه اين نور الهى است كه نه تنها درخت را نمى سوزاند بلكه با آن هماهنگ و آشنا است، نور حيات است و زندگى!.

مـوسـى بـا شنيدن اين نداى روحپرور: (من پروردگار توام ) هيجان زده شد و لذت غير قـابـل تـوصـيـفـى سـرتـاپـايـش را احـاطـه كرد، اين كيست كه با من سخن مى گويد؟ اين پـروردگـار من است، كه با كلمه (ربك ) مرا مفتخر ساخته، تا به من نشان دهد كه در آغوش رحمتش از آغاز طفوليت تاكنون پرورش يافته ام و آماده رسالت عظيمى شده ام.

او مـامـور شـد تـا كـفـش خـود را از پـاى در آورد، چـرا كـه در سـرزمـيـن مقدسى گام نهاده، سـرزمـيـنـى كـه نـور الهـى بـر آن جـلوه گر است، پيام خدا را در آن مى شنود و پذيراى مسئوليت رسالت مى شود، بايد با نهايت خضوع و تواضع در اين سرزمين گام نهد، اين است دليل بيرون آوردن كفش از پا.

بـنـابـرايـن، بـحـث مشروحى كه بعضى از مفسران در باره بيرون آوردن كفش از پا كرده انـد، و اقـوالى از مـفسران نقل نموده اند زائد به نظر مى رسد (البته رواياتى در زمينه تاويل اين آيه نقل شده كه هنگام ذكر نكات از آن بحث خواهيم كرد).

تـعـبـيـر بـه (طـوى ) يـا به خاطر آنست كه نام آن سرزمين، سرزمين طوى بوده است، هـمـانـگـونـه كـه غـالب مـفـسـران گـفـتـه انـد، و يـا ايـنـكـه (طـوى ) كـه در اصـل به معنى پيچيدن است در اينجا كنايه از آنست كه اين سرزمين را بركات معنوى از هر سـو احـاطـه كـرده بـود، بـه هـمين جهت در آيه 30 سوره قصص از آن به عنوان (البقعة المباركة ) تعبير شده است.

سپس از همان گوينده اين سخن را نيز شنيد: (و من تو را براى مقام رسالت برگزيده ام، اكـنـون بـه آنـچـه به تو وحى مى شود گوش ‍ فرا ده )!( و انا اخترتك فاستمع لما يوحى ) .

و بـه دنـبـال آن نخستين جمله وحى را موسى به اين صورت دريافت كرد (من الله هستم، معبودى جز من نيست ) (اننى انا الله لا اله الا انا). (اكنون كه چنين است تنها مرا عبادت كن، عبادتى خالص از هرگونه شرك )( فاعبدنى ) .

(و نماز را برپاى دار، تا هميشه به ياد من باشى )( و اقم الصلوة لذكرى ) .

در ايـن آيـه پـس از بـيـان مـهـمترين اصل دعوت انبياء كه مساله توحيد است موضوع عبادت خـداونـد يـگـانـه بـه عـنـوان يـك ثـمـره بـراى درخـت ايـمـان و تـوحـيـد بيان شده، و به دنـبـال آن دسـتـور به نماز، يعنى بزرگترين عبادت و مهمترين پيوند خلق با خالق و مؤ ثرترين راه براى فراموش نكردن ذات پاك او داده شده.

ايـن سـه دسـتـور بـا فـرمـان رسـالت كـه در آيـه قبل بود، و مساله معاد كه در آيه بعد است يك مجموعه كامل و فشرده از اصول و فروع دين را بازگو مى كند كه با دستور بـه اسـتـقـامـت كـه در آخـريـن آيـات مـورد بـحـث خـواهـد آمـد از هـر نـظـر تكميل مى گردد.

و از آنـجـا كـه بـعـد از ذكـر (تـوحـيـد) و شـاخ و بـرگـهـاى آن، دومـيـن اصـل اساسى مساله (معاد) است در آيه بعد اضافه مى كند: (رستاخيز به طور قطع خـواهـد آمـد، مـن مـى خـواهـم آن را پنهان كنم، تا هر كس در برابر سعى و كوششهايش جزا ببيند)( ان الساعة آتية اكاد اخفيها لتجزى كل نفس بما تسعى ) .

در ايـن جـمـله دو نـكـته است كه بايد به آن توجه داشت: نخست اينكه جمله (اكاد اخفيها) مـفـهـومـش آنـسـت كه (نزديك ) است من تاريخ قيام قيامت را مخفى دارم، و لازمه اين تعبير آنست كه مخفى نداشته ام، در حالى كه مى دانيم طبق صريح بسيارى از آيات قرآن، احدى از تـاريـخ قـيـامـت آگـاه نـيـسـت، چنانكه در آيه 187 سوره اعراف مى خوانيم( يسئلونك عن السـاعـة ايـام مـرسـيـهـا قـل انـمـا عـلمـهـا عـنـد ربـى ) : (در بـاره قـيـامـت از تـو سـؤ ال مى كنند، بگو همانا علم آن مخصوص خدا است ).

مـفـسـران، بـراى پـاسـخ ايـن سؤ ال به گفتگو پرداخته اند، بسيارى عقيده دارند تعبير فـوق، يـكـنـوع مـبـالغـه اسـت و مـفهومش اين است كه تاريخ شروع رستاخيز آنقدر مخفى و پـنـهـان اسـت كـه حتى نزديك است من نيز از خودم پنهان دارم، در اين زمينه روايتى هم وارد شده است و احتمالا اين دسته از مفسران مطلب خود را از آن روايت اقتباس كرده اند.

تفسير ديگر اين است كه مشتقات (كاد) همواره به معنى نزديك شدن نيست، بلكه گاهى به معنى تاكيد مى آيد، بى آنكه معنى نزديك شدن را داشته باشد.

و لذا بعضى از مفسران (اكاد) را به معنى (اريد) (مى خواهم ) تفسير كرده اند، و در بعضى از متون لغت نيز همين معنى صريحا آمده است.

نـكـته ديگر اينكه: علت مخفى نگاه داشتن تاريخ قيامت، طبق آيه فوق آنست كه (خداوند مـى خـواهـد هر كسى را به تلاش و كوششهايش پاداش دهد) و به تعبير ديگر: با مخفى بـودن آن يـكـنـوع آزادى عـمل براى همگان پيدا مى شود و از سوى ديگر چون وقت آن دقيقا مـعـلوم نـيـسـت و در هـر زمـانـى مـحـتـمل است نتيجه اش حالت آماده باش دائمى و يا پذيرش سـريـع بـرنـامـه هـاى تـربيتى است، همانگونه كه در باره فلسفه اخفاء (شب قدر) گـفـتـه انـد مـنـظـور ايـن است كه مردم همه شبهاى سال، يا همه شبهاى ماه مبارك رمضان را گرامى دارند و به درگاه خدا بروند.

در آخـريـن آيه مورد بحث به يك اصل اساسى كه ضامن اجراى همه برنامه هاى عقيدتى و تـربـيـتـى فـوق اسـت اشـاره كـرده مـى فـرمـايـد: (هـرگز نبايد افرادى كه ايمان به رسـتـاخـيـز نـدارند و از هوسهاى خويش پيروى كرده اند تو را مانع از آن شوند كه اگر چنين شود هلاك خواهى شد)!( فلا يصدنك عنها من لا يؤ من بها و اتبع هواه فتردى ) .

در بـرابر افراد بى ايمان و وسوسه ها و كارشكنى هاى آنان محكم بايست، نه از انبوه آنـهـا وحـشـت كـن، و نـه از تـوطـئه هـاى آنـهـا تـرسـى بـه دل راه ده، و نه هرگز در حقانيت دعوت و اصالت مكتبت از اين هياهوها شك و ترديدى داشته بـاش. جـالب ايـنـكـه در ايـنـجا جمله (لا يؤ من ) به صورت صيغه مضارع و جمله (و اتـبـع هـواه ) به صورت صيغه ماضى است، و در حقيقت اشاره به اين نكته است كه عدم ايمان منكران قيامت از پيروى هواى نفس سرچشمه مى گيرد، گوئى مـــى خـــواهـنـد آزاد بـاشـند و هر چه دلشان خواست انجام دهند پس چه بهتر كه انكار قيامت كنندتا بر آزادى هوسهايشان خدشه اى وارد نشود!

نكته ها:

1 - مـنـظور از (فاخلع نعليك ) چيست؟ - همانگونه كه گفتيم ظاهر آيه اين است كه به موسى دستور داده شد به احترام آن سرزمين مقدس، كفشهاى خود را از پا بيرون آورد، و با خـضـوع و تـواضـع در آن وادى گـام نـهد، سخن حق را بشنود و فرمان رسالت را دريافت دارد، ولى بـعـضـى از مـفـسـران بـه پـيـروى پـاره اى از روايـات مـى گـويـنـد: ايـن به دليل آن بوده است كه چرم آن كفش از پوست حيوان مرده بوده است!

ايـن سخن علاوه بر اينكه در حد خود سخن بعيدى به نظر مى رسد، چرا كه دليلى نداشت مـوسـى (عليها‌السلام ) از چنان پوست و كفش آلوده اى استفاده كند، مورد انكار بعضى از روايات ديگر قرار گرفته است، و آن روايتى است كه از ناحيه مقدس امام زمان (ارواحنا له الفداء) نقل شده كه شديدا اين تفسير را نفى مى كند در تورات كنونى سفر خروج فصل سوم نيز همان تعبيرى كه در قرآن وجود دارد ديده مى شـود. بـعـضـى ديـگـر از روايـات كـه اشـاره بـه تاويل آيه و بطون آن دارد مى گويد:

فـاخـلع نـعـليـك اى خـوفـيك: خوفك من ضياع اهلك و خوفك من فرعون: (منظور از فاخلع نـعـليك اين است كه دو ترس و وحشت را از خود دور كن، خوف از اينكه خانواده ات كه مورد علاقه تو است در اين بيابان از بين برود، و خوف از فرعون )!

در حـديـث ديـگـرى از امـام صـادق (عليها‌السلام ) مطلب جالبى در رابطه با اين فراز از زنـدگـى موسى نقل شده آنجا كه مى فرمايد: كن لما لا ترجوا ارجى منك لما ترجوا، فان مـوسـى بـن عـمـران خـرج ليـقـبـس لاهـله نـارا فـرجـع اليـهـم و هـو رسـول نـبى!: (نسبت به چيزهائى كه اميد ندارى بيش از چيزهائى كه اميد دارى، اميدوار باش! چرا كه موسى بن عمران به دنبال يك شعله آتش رفت، اما با مقام نبوت و رسالت بـازگـشـت )! اشاره به اينكه بسيار مى شود كه انسان به چيزى اميدوار است اما به آن نـمـى رسد ولى چيزهاى مهمترى كه اميدى نسبت به آن ندارد به لطف پروردگار براى او فراهم مى شود!

هـمـيـن مـعـنـى از امـيـر مـؤ مـنـان عـلى (عليها‌السلام ) نـيـز نقل شده است.

2 - پـاسخ به يك اشكال - بعضى از مفسران در اينجا سؤ الى مطرح كرده اند و آن اينكه موسى چگونه و از كجا دانست اين صدائى را كه مى شنود از سوى خدا است؟ و از كجا يقين پـيـدا كـرد كـه پـروردگـار دارد بـه او مـامـوريـت مـى دهـد؟ ايـن سـؤ ال را كـه در مـورد ساير پيامبران نيز قابل طرح است از دو راه مى توان پاسخ داد: نخست ايـنـكه در آن حالت يك نوع مكاشفه باطنى و احساس درونى كه انسان را به قطع و يقين كامل مى رساند و هر گونه شك و شبهه را زائل مى كند به پيامبران دست مى دهد.

ديـگـر ايـنـكـه آغـاز وحـى ممكن است با مسائل خارق عادتى تواءم باشد كه جز به نيروى پـروردگـار مـمـكـن نـيـسـت، همانگونه كه موسى (عليها‌السلام ) آتش را از ميان درخت سبز مشاهده كرد، و از آن فهميد كه مساله يك مساله الهى و اعجازآميز است.

ايـن مـوضـوع نـيـز لازم بـه يـادآورى اسـت كـه شـنيدن سخن خدا، آنهم بدون هيچ واسطه، مـفـهـومـش ايـن نـيـسـت كـه خـداوند، حنجره و صوتى دارد بلكه او به قدرت كامله اش امواج صـوت را در فضا خلق مى كند، و به وسيله اين امواج با پيامبرانش سخن مى گويد، و از آنـجـا كـه آغاز نبوت موسى (عليها‌السلام ) به اينگونه انجام يافت لقب (كليم الله ) به او داده شده است.

3 - نـمـاز بـهـترين وسيله ياد خدا - در آيات فوق به يكى از فلسفه هاى مهم نماز اشاره شـده اسـت، و آن ايـنـكـه انـسـان در زنـدگـى ايـن جـهـان بـا تـوجـه (بـه عوامل غافل كننده ) نياز به تذكر و يادآورى دارد، با وسيله اى كه در فاصله هاى مختلف زمانى، خدا و رستاخيز و دعوت پيامبران و هدف آفرينش را به ياد او آورد و از غرق شدن در گرداب غفلت و بى خبرى حفظ كند، نماز اين وظيفه مهم را بر عهده دارد.

انسان صبحگاهان از خواب برمى خيزد، خوابى كه او را از همه چيز اين جهان بيگانه كرده، مـى خـواهد برنامه زندگى را شروع كند، قبل از هر چيز به سراغ نماز مى رود، قلب و جـان خـود را بـا يـاد خـدا صـفـا مـى دهـد، از او نيرو و مدد مى گيرد، و آماده سعى و تلاش ‍ تواءم با پاكى و صداقت مى گردد.

بـاز هـنگامى كه غرق كارهاى روزانه شد و چند ساعتى گذشت و چه بسا ميان او و ياد خدا جـدائى افـتـاد، نـاگـاه ظـهـر مـى شـود و صـداى مـؤ ذن را مى شنود الله اكبر!... حى على الصـلوة!: (خدا از همه چيز برتر است، برتر از آنست كه توصيف شود... بشتاب به سـوى نـماز به سراغ نماز مى رود در برابر معبود خود به راز و نياز مى ايستد، و اگر گـرد و غبار غفلتى بر قلب او نشسته، آن را شستشو مى دهد اينجا است كه خدا در نخستين دستورات در آغاز وحى به موسى مى گويد نماز را بر پا دار تا به ياد من باشى.

جـالب ايـنـكه اين آيه مى گويد: نماز را بر پا دار تا به ياد من باشى، اما در آيه 28 سوره رعد مى گويد: ذكر خدا مايه اطمينان و آرامش دلها است( الا بذكر الله تطمئن القلوب ) و در آيـه 27 تـا 30 سـوره فـجر مى فرمايد:( يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضـيـة مـرضـيـة فـادخـلى فـى عـبـادى و ادخـلى جـنـتـى ) : (اى نـفـس مـطـمـئنـه بـه سـوى پـروردگـارت بـازگرد، در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود، در زمره بـنـدگـانـم درآى، و در بـهـشـتم گام بگذار)! از قرار دادن اين سه آيه در كنار هم به خـوبـى مـى فهميم نماز انسان را به ياد خدا مى دارد، ياد خدا نفس مطمئنه به او مى دهد، و نفس مطمئنه او را به مقام بندگان خاص و بهشت جاويدان مى رساند.

آيه (17) تا (23) و ترجمه

( و ما تلك بيمينك يموسى ) (17)( قال هى عصاى أتوكؤ ا عليها و أهش بها على غنمى و لى فيها مارب أخرى ) (18)( قال ألقها يموسى ) (19)( فأ لقئها فإذا هى حية تسعى ) (20)( قال خذها و لا تخف سنعيدها سيرتها الاولى ) (21)( و اضمم يدك إلى جناحك تخرج بيضاء من غير سوء أية أخرى ) (22)( لنريك من أيتنا الكبرى ) (23)

ترجمه:

17 - و چه چيز در دست راست توست اى موسى؟!

18 - گـفـت ايـن عـصـاى مـن اسـت، بـر آن تـكـيـه مـى كـنـم، بـرگ درختان را با آن براى گوسفندانم فرو مى ريزم، و نيازهاى ديگرى را نيز با آن برطرف مى كنم.

19 - گفت اى موسى آنرا بيفكن!

20 - (موسى ) آنرا افكند، ناگهان مار عظيمى شد و شروع به حركت كرد!

21 - فـرمـود آنـرا بـگـيـر و نـتـرس مـا آنـرا بـه هـمـان صـورت اول باز مى گردانيم. 22 - و دست خود را در گريبانت فرو بر، تا سفيد و درخشنده بى عيب بيرون آيد، و اين معجزه ديگرى است.

23 - مى خواهيم آيات بزرگ خود را به تو نشان دهيم.

تفسير:

عصاى موسى و يد بيضا

بدون شك پيامبران براى اثبات ارتباط خود با خدا نياز به معجزه دارند و گرنه هر كس مـى تـوانـد دعـوى پـيـامبرى كند، بنابراين شناخت پيامبران راستين از دروغين جز از طريق معجزه ميسر نيست، اين معجزه مى تواند در محتواى خود دعوت و كتاب آسمانى پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بـاشـد، و نـيـز مـى تـوانـد امـور ديـگـرى از قبيل معجزات حسى و جسمى باشد بعلاوه معجزه در روح خود پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نيز مؤ ثر است و به او قوت قلب و قدرت ايمان و استقامت مى بخشد.

به هر حال موسى (عليها‌السلام ) پس از دريافت فرمان نبوت بايد سند آن را هم دريافت دارد، لذا در هـمـان شـب پـر خـاطره، موسى (عليها‌السلام ) دو معجزه بزرگ از خدا دريافت داشت.

قرآن اين ماجرا را چنين بيان مى كند:

خـداونـد از مـوسـى سؤ ال كرد: (چه چيز در دست راست تو است اى موسى؟!) (و ما تلك بـيـمـينك يا موسى ). اين سؤ ال ساده كه تواءم با لطف و محبت است علاوه بر اينكه موسى را كه طبعا در آن حال غرق طوفانهاى روحانى شده بود آرامش بخشيد، مقدمه اى بود براى بازگو كردن يك حقيقت بزرگ. موسى در پاسخ (گفت اين قطعه چوب عصاى من است ) (قال هى عصاى ).

و از آنـجـا كـه مـايـل بود سخنش را با محبوب خود كه براى نخستين بار در را به روى او گـشـوده اسـت ادامـه دهـد، و نـيـز از آنـجا كه شايد فكر ميكرد تنها گفتن اين عصاى من است كـافـى نـبـاشـد، بلكه منظور بازگو كردن آثار و فوائد آنست، اضافه كرد: من بر آن تكيه مى كنم( اتوكؤ عليها ) .

(و برگ درختان را با آن براى گوسفندانم فرو مى ريزم )( و اهش بها على غنمى ) .

علاوه بر اين فوائد و نتايج ديگرى نيز در آن دارم )( ولى فيها مارب اخرى ) .

البـتـه پـيـدا اسـت، عـصـا براى صاحبان آن چه فوائدى دارد، گاهى از آن به عنوان يك وسـيـله دفـاعـى در مقابل حيوانات موذى و دشمنان استفاده ميكنند، گاهى در بيابان سايبان به توسط آن ميسازند، گاه ظرف به آن بسته و از نهر عميق آب مى كشند.

بـه هـر حـال مـوسى در تعجب عميقى فرو رفته بود كه در اين محضر بزرگ اين چه سؤ الى اسـت و مـن چـه جـوابـى دارم مـيـگـويـم، آن فـرمـانـهـاى قبل چه بود؟ و اين استفهام براى چيست؟

نـاگـهـان (بـه او فـرمـان داده شـد اى مـوسـى عـصـايـت را بـيـفـكـن )!( قال القها يا موسى ) .

(موسى فورا و بدون فوت وقت عصا را افكند، ناگهان مار عظيمى شد و شروع به حركت كرد)( فالقاها فاذا هى حية تسعى ) .

(تسعى ) از ماده (سعى ) به معنى راه رفتن سريع است كه به مرحله دويدن نرسد.

در اينجا (به موسى دستور داده شد كه آن را بگير، و نترس، ما آن را به همان صورت نخستين باز ميگردانيم )!( قال خذها و لا تخف سنعيدها سيرتها الاولى ) .

در آيـه 31 سـوره قـصـص مـيـخـوانـيـم( ولى مـدبـرا و لم يـعـقـب يـا مـوسـى اقبل و لا تخف ) : (موسى با مشاهده كردن آن مار عظيم، ترسيد و فرار كرد، خداوند بار ديگر فرمود: اى موسى بازگرد و نترس ).

گـر چـه مـسـاله تـرس مـوسـى در ايـنـجـا بـراى جـمـعـى از مـفـسـران سـؤ ال انـگـيـز شـده اسـت كـه ايـن حـالت بـا شـجـاعـتـى كـه در مـوسى سراغ داريم و عملا در طـول عـمـر خود به هنگام مبارزه با فرعونيان به ثبوت رسانيد، بعلاوه از شرائط كلى انبياء است چگونه سازگار است؟

ولى بـا تـوجـه بـه يك نكته پاسخ آن روشن مى شود، زيرا طبيعى هر انسانى است - هر قـدر هـم شـجـاع و نـتـرس بـاشـد - كـه اگـر بـبـيـنـد نـاگـهـان قـطـعـه چـوبـى تـبـديل به مار عظيمى شود و سريعا به حركت درآيد، موقتا متوحش مى شود و خود را كنار مـى كـشـد، مـگـر آنـكـه در بـرابـر او ايـن صـحـنـه بـارهـا تـكـرار شـود، ايـن عـكـس - العـمـل طبيعى هيچگونه ايرادى بر موسى نخواهد بود و با آيه 39 احزاب كه مى گويد:( الذيـن يـبـلغـون رسـالات الله و يـخـشونه و لا يخشون احدا الا الله ) : (كسانى كه ابلاغ رسالتهاى الهى ميكنند و از او مى ترسند، و از هيچكس جز او ترسى ندارند) منافاتى ندارد، اين يك وحشت طبيعى زودگذر و موقتى در برابر يك حادثه كاملا بيسابقه و خارق عادت است.

سـپـس بـه دومـيـن مـعـجـزه مـهـم مـوسـى اشاره كرده به او دستور مى دهد: (دست خود را در گـريـبـانت فرو بر، تا سفيد و روشن بيرون آيد، بى آنكه عيب و نقصى در آن باشد، و ايـن مـعجزه ديگرى براى تو است )( و اضمم يدك الى جناحك تخرج بيضاء من غير سوء آية اخرى ) .

گرچه در تفسير جمله (و اضمم يدك الى جناحك...) مفسران عبارات گوناگونى دارند، ولى بـا تـوجـه به آيه 32 سوره قصص ‍ كه مى گويد:( اسلك يدك فى جيبك ) و آيه 12 سوره نمل كه مى گويد: و ادخل يدك فى جيبك به خوبى استفاده مى شود كه موسى مامور بـوده اسـت دسـت خـود را در گـريـبـانـش فـرو بـرد و تـا زيـر بـغـل يـا پـهـلو ادامـه دهـد (چـرا كـه جـنـاح در اصـل بـه مـعـنـى بـال پـرنـدگـان اسـت و در ايـنـجـا مـيـتـوانـد كـنـايـه از زيـر بغل بوده باشد).

(بـيـضـاء) به معنى سفيد است، و جمله (من غير سوء) اشاره به اين است كه سفيدى دسـت تـو بـر اثـر بـيـمـارى پـيـسـى و مـانـنـد آن نـخـواهـد بـود، بـه دليل اينكه درخشندگى خاصى دارد، در يك لحظه ظاهر و در لحظه ديگرى از بين مى رود. ولى از بـعـضـى روايـات اسـتـفـاده مـى شـود كـه دست موسى در آن حالت، نورانيت فوق العـادهـاى پـيـدا كـرد، اگـر چـنـيـن بـوده اسـت بـايـد قـبـول كـرد كـه جـمـله مـن غـير سوء مفهوم ديگرى جز آنچه در بالا گفتيم خواهد داشت يعنى نـورانـيـتى دارد بدون عيب، نه چشم را آزار مى رساند و نه لكه تاريكى در ميان آن ديده مى شود و نه غير آن.

در آخـريـن آيـه مـورد بـحـث بـه عـنـوان يـك نـتـيـجـهـگـيـرى از آنـچـه در آيـات قـبـل بـيان شد ميفرمايد: (ما اينها را در اختيار تو قرار داديم تا آيات بزرگ خود را به تو نشان دهيم )( لنريك من آياتنا الكبرى ) .

پـيـدا اسـت كه منظور از (آيات كبرى ) همان دو معجزه مهمى است كه در بالا آمد، و اينكه بـعـضى از مفسران احتمال داده اند، اشاره به معجزات ديگرى است كه بعد از آن خداوند در اختيار موسى گذاشت بسيار بعيد به نظر ميرسد.

نكته ها:

1 - دو معجزه بزرگ:

بـدون شـك آنـچه در بالا در زمينه تبديل عصاى موسى به مار عظيم كه حتى در آيه 107 سـوره اعـراف از آن تـعـبير به (ثعبان ) (اژدها ) شده است، و همچنين درخشندگى خاص دسـت در يـك لحـظـه كـوتـاه و سـپـس بـازگـشـت بـه حـال اول يـك امـر عـادى يـا نادر و كمياب نيست بلكه هر دو خارق عادت محسوب مى شود كه بـدون اتـكـاء بـر يـك نـيروى ما فوق بشرى، يعنى قدرت خداوند بزرگ، امكان پذير نيست،

كـسـانـى كـه بـه خـدا ايـمـان دارنـد و عـلم و قـدرت او را بى پايان مى دانند هرگز نمى توانند اين امور را انكار كنند و يا مانند ماديگراها به خرافه نسبت دهند. آنـچـه در معجزه مهم است آن است كه عقلا محال نباشد و در اين مورد اين امر كاملا صادق است چرا كه هيچ دليل عقلى دلالت بر نفى امكان تبديل عصا به مار عظيم نمى كند.

مـگـر عـصـا و مـار عـظيم هر دو در گذشته هاى دور از خاك گرفته نشده اند، البته شايد مـيـليـونـهـا يا صدها ميليون سال طول كشيد كه از خاك اين چنين موجوداتى به وجود آمد (و هـيـچ در ايـن مـسـاله تـفـاوتـى نـيـسـت كـه مـا قـائل بـه تـكـامـل انـواع بـاشـيـم و يـا ثـبـوت انـواع، چـرا كـه بـه هـر حـال هـم چـوب درخـتـان از خـاك آفريده شده اند و هم حيوانات ) منتها كار اعجاز در اين مورد بـوده اسـت كه آن مراحلى را كه ميبايست در طول ساليان دراز طى شود، در يك لحظه و در مـدتـى بـسـيـار كـوتـاه انـجـام داده اسـت آيـا چـنـيـن امـرى محال به نظر مى رسد؟

مـمـكـن اسـت مـن كـتـاب قـطـورى را بـا دسـت در يـكـسـال بـنـويـسـم، حـال اگـر كـسـى پـيدا شود با اتكاء به اعجاز آنچنان سريع انجام دهد كه در يكساعت يا كمتر از آن نوشته شود اين محال عقلى نيست، اين خارق عادت است. (دقت كنيد) بـه هـر حـال قـضـاوت عـجولانه در باره معجزات و آنها را خداى ناكرده به خرافات نسبت دادن دور از منطق و عقل است، تنها چيزى كه گاهى اينگونه افكار را به وجود مى آورد اين است كه ما به علل و معلول عادى خو گرفتهايم تا آنجا كه آنها را به صورت ضرورت تـلقـى مـيـكـنـيـم، و هـر چـه را خـلاف آن بـاشـد مـخـالف ضـرورت مـيـدانـيـم در حالى كه شـكـل ايـن عـلل و مـعـلول طـبـيـعـى و عـادى هـرگـز جـنـبه ضرورت ندارد و هيچ مانعى ندارد عامل مافوق طبيعت، دگرگونيها در آنها ايجاد كند.

2 - استعدادهاى فوق العاده اشياء

مـسلما آن روز كه موسى، آن عصاى شبانى را براى خود انتخاب نمود، باور نمى كرد كه ايـن مـوجود ساده از عهده چنان كار عظيمى به فرمان خدا برآيد، آنچنان كه قدرت فراعنه را درهم ريزد، اما خدا به او نشان داد كه از همين وسيله ساده ميتوان آنچنان نيروى خارق العادهاى به وجود آورد.

اين در واقع درسى است به همه انسانها كه در اين جهان هيچ چيز را ساده نپندارند، اى بسا مـوجـودات يـا افـرادى كـه مـا بـا ديـده حـقـارت بـه آنـهـا مـيـنـگـريـم قدرتهاى عظيمى در دل نهفته داشته باشند كه ما از آن بيخبريم.

3 - تورات در اين باره چه مى گويد:

در آيـات بـالا خـوانديم كه موسى (عليها‌السلام ) هنگامى كه دستش را از گريبان بيرون آورد، سـفـيـد و روشـن بـوده بـى آنـكـه عـيـبـى داشته باشد، ممكن است اين جمله براى نفى تعبيرى باشد كه در تورات تحريف يافته ديده مى شود، چرا كه در اين تورات چنين آمده اسـت: (و خـداونـد بـاز بـه او گفت حال دست خود را به آغوش خود گذار كه دست خود را به آغوش خود گذاشت و او را بيرون آورد و اينك دستش مانند برف، مبروص شد). كلمه (مبروص ) از ماده (برص ) به معنى پيسى است كه يكنوع بيمارى است و مسلما به كار بردن اين تعبير در اين مورد غلط و نابجا است.


12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30

31

32