پرسش ششم
آيا غير از قانون ترموديناميك (حرارت ) دليل ديگر بر حدوث ماده هست ؟
پاسخ :
دلايل ديگرى نيز اقامه مى شود كه در عين حال كه دليل بر حدوث ماده است ، برهان بر وجود خداوند متعال نيز مى باشد و از جمله ، برهان ذيل است كسانى كه قائل به قدم ماده هستند و ماده را ازلى مى دانند، به سه چيز قائلند:
١- ماده و حركت يا ماده و نيرو (هر تعبيرى بنمايند) قديم وازلى است و ماده و حركت متلازم و غير قابل انفكاك از يكديگرند.
٢- هر نوع زنده اى حادث است ؛ چون علم زمين شناسى ثابت كرده است كه همه انواع گياهان و جانوران زمين ، حادث مى باشند و آخرين طبقه اى كه به آن رسيده اند خالى از اجسام زنده است و نوزادترين تمام اين انواع ، ((انسان )) است
و بالا خره مى گويند: به واسطه ماده ونيرو عناصر اصلى پيدا شده و در اثر نماز آنها به نسبتهاى مخصوص ، اجسام زنده وجود يافته اند واول چيزى كه از اجسام زنده پيدا شده ، ماده اى زلال است كه داراى قوّه تغذى و انقسام است كه آن را بيولوژيستها ((پرتوپلاسما)) ناميده اند كه از پيدايش آن ، ساده ترين گياه و حيوان زنده به وجود آمد...
٣- تمام تنوّعات و گوناگونيها به واسطه حركت اجزاى ماده ، حادث شده و اين حركت از ازل بوده و ماده و حركت ، اختيارى در آن نداشته و قصد و اراده اى در ايجاد چيزى ندارند؛ يعنى : تمام اين تنوعات و حدوث انواع از ماده و حركت يا نيرو، به طور صدور معلول از علّت است
بنا بر اين ، مى گوييم : عقل حاكم است كه هيچ معلولى از علت خود منفك نمى شود و انفصال معلول ازعلت مساوى است با انكار معلوليّت و عدم عليّت ، مثل اينكه با وجود تمام شرايط و عدم تمام موانع ، آتش نسوزاند.
علّت اگر حادث باشد به مجرد حدوث آن ، معلول هم حادث مى شود و اگر علت ، قديم باشد معلول نيز قديم خواهد بود والاّ و جود علت بدون معلول لازم مى آيد كه اين عقلا محال است
پس اگر قائل به قِدَم و ازليّت ماده و حركت كه علت اين تنوّعات و تبدّلات است باشيد، بايد به قِدَم اين تنوعات نيز قائل باشيد در حالى كه نمى توانيد قائل باشيد و قائل نيز نيستيد. شما بايد يا بر خلاف اكتشافات خودتان قائل به قدم اين تنوّعات بشويد و اين طبقات و درجاتى را كه كشف كرده ايد و حتى به طور تخمين مدت فاصله بين آنها را نيز معيّن كرده ايد، منكر شويد.
و يا اينكه بگوييد: ماده و حركت ، اراده و اختيار دارند واز روى قصد و شعور، اين گوناگونيها وگردهم آمدنها و آميخته شدنها از آنها صادر شده و هر وقت بخواهند، چيزى را احداث مى كنند و هروقت نخواهند، احداث نمى كنند. و يا اينكه قائل به حدوث ماده و حركت شويد.
و چون نمى توانيد فرض اوّل و دوم را بپذيريد، ناچار بايد فرض سوم (حدوث ماده و حركت ) را قبول كنيد؛ زيرا فرض چهارمى در اينجا نداريم و لذا بايد به وجود خدا اعتراف كنيد؛ چون حدوث ماده خود به خود محال و محتاج به خالق و آفريننده اى است كه او حادث نباشد والاّ ((دور)) يا ((تسلسل )) لازم شود كه هردو عقلا محال مى باشند.
برهانى ديگر بر حدوث ماده و وجود خدا
معقول نيست كه ماده بدون صورت وجود داشته باشد و لذا مادى مى گويد: هيچگاه بدون صورتى نبوده است ؛ زيرا ماده و حركت آن ، از ازل متلازم بوده اند و از هم انفكاك نداشته اند.
از طرفى هم عقل حكم مى كند به اينكه هر صورتى كه ماده پيدا مى كند هراندازه هم بسيط باشد، حادث و تغيير پذير است و عوض مى شود و از بين مى رود به دليل اينكه صورتهاى بسيط، تغيير يافته و از بين مى رود. و به جاى آن صورتهاى انواع زنده كه در زمين شناسى حدوث آنها ثابت است پيدا شده اند و پرواضح است كه هرچيزى كه عدم بر آن وارد شود، ازليّت ندارد.
پس مادامى كه صورتِ لازمه ماده ، حادث باشد و ازلى نباشد به دليل اينكه هر صورتى از صور ماده قبول عدم مى نمايد پس ماده چگونه خواهد بود و پيش از حدوث صورت ، چگونه بوده است ؟
اگر بگوييد بدون صورت بوده اين محال است و اگر بگوييد ماده با صورت حادث شده پس حادث مى شود و قديم نيست
و به عبارت ديگر: ماده بر حسب آنچه مادى مى گويد و به حكم عقل سليم ، ملزوم صورت است و صورت ، لازم ماده است و از هم انفكاك ناپذيرند.
پس اگر مادّه قديم باشد صورت هم بايد قديم باشد به جهت عدم جواز انفكاك لازم از ملزوم ليكن صورت ، قديم نيست و حادث است به دليل آنكه قبول عدم مى كند، پس ماده نيز قديم نيست
وقتى ثابت شد كه ماده حادث است و قديم نيست ، پس ناچار بايد آفريننده اى داشته باشد كه آن را به وجود آورده باشد و آن كس ، همان خداى يگانه عالم و مريد است
بيان ديگر
اين جهان و آنچه در آن است از تمام جهات مركب است و هر مركبى حادث است و عالم و آنچه در آن است به طور مستمر و غير منقطع در حال تغيير از صورتى به صورت ديگر مى باشد و هرچيزى كه متغير باشد، ديگر ازلى نيست ؛ چون اگر ازلى باشد، تغيّر و تبدّل در آن جايز نيست در حالى كه ما مى دانيم صورتهايى كه بر ماده عارض مى شوند، همه حادثند پس ماده پيش از صورت ، چه چيز است ؟
اگر بگوييد: صور را به نحو تسلسل تا بى نهايت فرض مى كنيم آن هم غير صحيح است ؛ چون تسلسل عقلا محال است
پس چاره اى نيست جز اينكه بگوييم ماده و صورت هردو حادثند يا بگوييم ماده بدون صورت وجود داشته در حالى كه ماده بدون صورت ؛ يعنى بدون شكل ، حجم ، وزن ، رنگ ، بو، طعم و اينگونه اوصاف نمى تواند وجود داشته باشد و اگر فاقد همه اين اوصاف باشد، فاقد وجود خواهد بود.
بنا بر اين ، عالم بعد از عدم به وجود آمده وعقل به حكم قانون علّيّت ، بطور بديهى حكم مى كندبه اينكه هر حادثى سبب حدوثى دارد و اين سبب نيز نمى تواند محتاج و حادث باشد؛ زيرا باز، همان اشكال تسلسل باز مى گردد، لذا چاره اى نيست جز اقرار به وجود خداوند صانع ، عالم ، قادر و حكيم
سخن الهى با مادى :
شما مادّيون چون به پذيرش خدا كه ما و هرچيزى را آفريده هدايت نشده ايد، به قِدَم ماده و ازلى بودن آن نظر مى دهيد، ولى وقتى تنوّع و تبدّل آن را ملاحظه مى كنيد، در توجيه اين تنوعات و استناد آن به سببى و شناخت آن سبب در مى مانيد؛ چون عقل شما قانع نمى شود كه اين تنوّعات حادث شده را به ماده نسبت دهيد و ماده را سبب آن بدانيد لذا مى گوييد: ماده فرد ازلى از ازل در حركت بوده و به سبب اين حركت اين تنوّعات و تبدّل صورتها، پيدا مى شود؛ با اينكه شما تا امروز حقيقت ماده را هم نشناخته ايد و اينكه مى گوييد در اثر حركت ، ماده مجتمع مى شود و اين صورتها و اشكال و موجودات زنده پيدا مى شوند، يك تخمين و حدس و احتمال و نظر دادن به حسب گمان بيشتر نيست و شما در اين راءى از آن اصل كلى كه به آن پايبند هستيد و مى گوييد: جز به چيزى كه توسط احساس و مشاهده درك شود تسليم نمى شويد، عدول كرده و بدون احساس و مشاهده به گمان استدلال يا صورت آن ، تسليم شده ايد؛ چون سبب بودن ماده و حركت براى حيات و اين تنوّعات مختلف مساءله اى محسوس و مشاهد نيست
بنابراين ، از شما مى پرسيم كه آيا منطقى و معقول است كه تصديق كنيم آنچه در عالم از حيات و نظام و پديده ها و خواص و احكام و نظم و ترتيب بسيار دقيق و محيّرالعقول است از اثر اجتماع ماده كور و بى قصد و شعور است يا اينكه بگوييم : اين آثار و اين همه ادلّه قصد و شعور و اين نظام ، دليل بر وجود خداوند عالم قادر حكيم است كه :(
...ذلِكَ تَقديرُ الْعَزيزِ الْعَليم
)
؟
آيا اين نظم و ترتيبى كه در ستارگان و شب و روز و فصلهاى چهارگانه برقرار است و اين جوّى كه از گازهاى نگهبان زندگى بر سطح زمين تشكيل شده و آن اندازه ضخامت (در حدود هشتصد كيلومتر) غلظت دارد كه مى تواند همچون زرهى زمين را از شرّ مجموعه مرگبار بيست ميليون سنگهاى آسمانى در روز كه با سرعتى در حدود پنجاه كيلومتر در ثانيه به آن برخورد مى كنند، در امان نگه دارد. و اينكه مى بينيم اگر زمين ما به بزرگى خورشيد بود چگونه ((وزن مخصوص )) خود را حفظ مى كرد، نيروى جاذبه ١٥٠ برابر مى شد، ارتفاع جوّ، به حدود ده كيلومتر تنزّل مى كرد، بخار شدن آب غير ممكن مى شد، فشار هوا تقريبا به ١٥٠ كيلوگرم بر سانتيمتر مربع مى رسيد يك جانور يك كيلو گرمى ١٥٠ كيلو گرم وزن پيدا مى كرد، اندام آدمى به كوچكى اندام سنجاب مى شد و زندگى معقول براى چنان موجوداتى ديگر امكان پذير نبود.
اگر فاصله زمين تا خورشيد دو برابر مقدار كنونى آن بود، حرارتى كه از خورشيد به آن مى رسيد به ربع حرارت كنونى تنزّل مى كرد، سرعت حركت بر مدار آن نصف مى شد، طول مدت زمستان دوبرابر مى گرديد و در نتيجه همه موجودات زنده يخ مى بستند و اگر و اگر
آيا همه اين نظم و تقدير، ازماده كور و نفهم است يا اثر قدرت و علم و اراده خداوند مريد است ؟
آيا خون بدن ما كه شامل تقريبا ٣٠٠٠٠ ميليارد گلبول قرمز و پنجاه ميليارد گلبول سفيد است و اين گلبولها مانند ساير سلولهاى بدن در ميان تار و پودى ثابت نشده اند بلكه در مايعى به نام ((پلاسما)) شناورند و به اين ترتيب ، خون بافت سيّالى است كه تمام قسمتهاى بدن را فرا مى گيرد و به هرسلول ، غذايى را كه به آن نيازمند است مى رساند، در عين حال محصولات زايد زندگى بافتى را جمع آورى مى كند، به علاوه مواد شيميايى لازم و سلولهايى كه بتوانند نواحى آسيب ديده بدن را از نو ترميم كنند نيز با خود دارد و با اين عمل شگفت انگيزش به مانند سيلابى است كه به كمك گل و لاى و تنه هاى درختى كه با خود كنده و آورده است ، خانه هاى خراب شده مسيرش را از نو ترميم مى كند و...
و آيا همكارى سلولهاى بدن كه حدود ده ميليون ميليارد است (١٠١٦) و وجود اين همه شگفتيهاى عالم سلولها، مستند به ماده پست و بى شعور است يا به اراده و قصد و قدرت خداى عالم و آگاه و توانا؟
((برهان نظم )) و عنايتى كه انسان الهى مى گويد همين است كه شما در اين همه نشانه هاى نظم ، علم ، قصد و شعورى كه در اين عالم به كار رفته نظر كنيد و در همين وجود خودتان و در آفرينش و نظام آن و در توافق و تناسب اعضاى خودتان با يكديگر و با دنياى خارج و با هوا و آب و خوردنيها و آفتاب و ماه و خاك و درخت و... و تناسب آنها با خودتان بينديشيد.
در همين ((حواس پنجگانه )) كه آن را بسيار بى اهميت مى شماريم ، توجه كنيد؛ مثلا در ((حسّ بينايى )) ببينيد در اين چشم شما چه اسرار و چه دقايق و ريزه كاريهايى به كار رفته كه در يك كتاب بزرگ و يك مدرسه بايد مقدارى از آن را فرا گرفت ، حكمتهاى آفريدگار را در اين دستگاه چشم بخوانيد و بنگريد.
و يا به وسيله ((پوست بدن )) آدمى با تمام اشياى محيطش مربوط مى گردد؛ چون در حقيقت ، تعداد زيادى از اندامهاى حسى ما چون گيرنده هايى در آن جاى گرفته اند كه بر حسب ساختمان طبيعى و خاص خود، تغييرات و تحريكات دنياى خارجى را درك مى كند.
((دانه هاى حس لامسه )) كه در تمام سطح پوست پراكنده اند، نسبت به فشار و درد و گرما و سرما حسّاسند. آنها كه در روى مخاط زبان قرار دارند، طعم و مزه غذاها و حرارت آن را درك مى كنند. ((ارتعاشات صوتى )) به واسطه پرده صُماخ و استخوانهاى گوش متوسط، روى دستگاه پيچيده گوش داخلى تاءثير مى گذارد.
((شبكه اى از اعصاب شامّه )) كه در مخاط بينى پراكنده است ، نسبت به ((بو)) حسّاسيّت دارد. و بالا خره ((مغز)) قسمتى از خود را به صورت عصب بينايى و شبكيّه تا نزديكى پوست مى فرستد كه از تموّجات نورانى بين قرمز تا بنفش متاءثر مى گردد، پوست در اينجا تغيير عجيب و شگفت انگيزى مى كند، شفّاف مى شود و به صورت قرنيه و عدسى در مى آيد...
آيا اين همه لطف و تدبير و حكمت و هزاران هزار لطف و تدبير و حكمت ديگر را مى توان به مادّه كور و بى شعور نسبت داد با اينكه ثابت كرديم ماده خودش هم مخلوق و پديده است ؟!