پرسش هشتم
ادلّه اى كه براى اثبات وجود خداوند اقامه شده ، در نهايت استحكام است و هيچ گونه شك و شبهه اى در آن راه ندارد، ولى عقل از تصور حقيقت خداى بزرگ كه مثل او چيزى نيست ، عاجز و ناتوان است
پاسخ :
صحيح است ، بايد هم ((عقل )) عاجز باشد؛ زيرا اگر عقل از تصور حقيقت او عاجز نباشد، لازم مى آيد كه بحر قطره نامتناهى در متناهى ، نامحدود در محدود و محيط در محاط بگنجد كه همه اينها محال است
وانگهى ، وقتى تصور حقيقت بسيارى از اشيا يا همه اشيا براى ما ممكن نباشد مثل حقيقت حيات
، فكر، روح ، عقل و حتى برق ، نور و اشياى ديگر، چگونه حقيقت واجب الوجود ممكن خواهد شد؟!
بشر و دانشمندان بزرگ اگر منزلت علمى خود را در هرپايه كه باشد بنگرند و معلومات خود را نسبت به اسرار و مجهولاتى كه دارند بسنجند، خود را همواره در كنار درياى عميق و بى كرانه اى مى بينند كه از آن هرچه برگيرند و بنوشند، به قدر قطره اى بيش نيست
بزرگان و دانشمندان ، مكرر از درك حقيقت اسرار كون ، اظهار عجز كرده اند وحتى حقيقت ((ماده )) كه با چشم ، ديده و با زبان ، چشيده و با بينى ، بوييده مى شود، هنوز ناشناخته مانده است
وقتى انسان در شناخت نزديكترين چيزها به خودش ، عاجز باشد، چگونه طمع دارد كه حقيقت خدا را درك كند؟! آيا انسانى كه حقيقت ماده اى را كه آن را مى بيند، مى خورد، مى پوشد، مى بويد و جزء خودش مى شود و در آن اين همه تصرفات را مى نمايد، نمى شناسد، توقع دارد حقيقت خدا را درك كند؟!
((لايبنيتز آلمانى )) مى گويد: (( اگر عقول شما از تصور خدا قاصر باشد، اين قصور عقل شما ملازم عدم وجود او نيست ؛ زيرا بسيارى از حقايق را به طور شايسته تصور نكرده ايد، در حالى كه در حقيقت ، موجود مى باشند و دليل عقلى بر وجود آنها قائم است
و اگر بگوييد وجود شيئى كه متّصف به صفات واجب الوجود باشد و منزه از جسميّت و ماديت باشد، ممكن نيست ، جوابش اين است كه اين شبهه از قياس تمثيل ناشى شده است چون شما آنچه را از اشيا به حواس خود درك كرده ايد جسم و مادى بوده است ( از اين جهت گمان مى كنيد هر چيزى بايد مادى باشد) اين دليل صحيحى نيست ، بلكه عقل را فريب مى دهد، كه بر چيزى به احكام غير آن چيز حكم كند با وجود فرق بين آن چيز و غيرش (مثل كسى كه بخواهد طلا را با متر، وزن نمايد).
پس ناتوانى شما از تصور حقيقت ذات الهى ، محال بودن آن را ثابت نمى كند و قياس آن به آنچه در عالم ماده ديده شده قياس مع الفارق است در استدلال بر وجود خدا، صفات و آثار ذات او همين قدر كفايت مى كند و هرچه در عالم است از هستى و نظام استوار و محكم ، همه دليل بر وجود قدرت و حكمت اوست )).
((جان لاك )) مؤ لف كتاب ((عقل بشرى )) مى گويد: ((ما در موضوع وجود خدا كمال يقين را داريم ؛ يقينى كه وقتى در وجود خودمان و حواس و عقل خود، تاءمل بنماييم به آن مى رسيم و به طور بديهى درك مى كنيم كه اين انسان ممكن نيست كه از عدم (يعنى بدون علت ) ايجاد شده باشد.
پس خدا شناسى ما، برهانى است و بر اساس معرفت بديهى قرار دارد؛ زيرا معرفت وجود خودمان بديهى است و آن همان طور كه دكارت گفت بر وجود خدا دلالت دارد، چنانكه آنچه در ما و در عالم است از آفرينش ، نظم ، هماهنگى و استوارى ، نياز به وجود خداى خالق قادر دانا و حكيم ازلى داريم )). اما در امور پنهانى و غيبى ديگر مثل بحث در كنه و حقيقت خالق و كنه روح و حقايق ذات اشيا، ((لوك )) با سخن حكمت آميزى آن را پاسخ داده است مى گويد:
((اگر مردم از قواى عقلى به طور شايسته بحث مى كردند (يعنى ميزان قوه عقلى و حدود آن را در فهم اشيا مى شناختند) و نقاط و افقهاى روشن را از نقاط تاريك و مبهم جدا مى كردند و آنچه را فهمش ممكن است از آنچه ممكن نيست تميز مى دادند، به جهل خود در نقاطى كه در دسترس عقل نيست اطمينان مى يافتند و به آن رضايت مى دادند و افكار و ابحاث خود را در جهتى استخدام مى كردند كه سودمندتر و اطمينان بخش تر باشد)).
((پاسكال )) مى گويد: ((عقل مى تواند با كمك افكار فطرى در مبادى اولى ، حق را درك كند و وجود خدا را درك نمايد و اما ماوراى اين كه اسرار وجود و خلق و خالق باشد، از ماپنهان است )).
((پاسكال )) عقيده دارد كه ((ما عاجزتر از اين هستيم كه كنه و حقيقت اشيا را درك كنيم و كوچكى انسان را نسبت به عالم خودمان و ماوراى آن متذكر مى شود و به عجز عقل و درماندگى آن در نهايت مكان و زمان و به رعبى كه انسان را در هنگامى كه خود را در بعضى از تفكرات غوطه ور مى بيند، فرا مى گيرد، اشاره مى كند و مى گويد: ((بايد قدر خود را بدانيم ؛ زيرا ما بعض شى ء هستيم و كل شى ء نيستيم ومقام عقل ما، در معقولات مثل مقام جسم ما، در امتداد است )).
((روجريا كون )) هم با معاصر خود ((توماس اكويناس )) بر ايمان به خدا و عجز از ادراك كنه ذات او موافقت دارد و گويا قرآن مجيد را تلاوت كرده و از آيه كريمه(
اِنَّ الَّذينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبابا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ...
)
، اقتباس كرده باشد، مى گويد:
(( از علماى طبيعى كسى را نمى توان يافت كه بتواند هرچيزى را بشناسد حتى حقيقت يك مگس و خواص آن را تا چه رسد به اينكه بتواند كنه خدا را بشناسد)).
دكتر ((الكسيس كارل ))، ضمن بحث از پيچيدگيها و ابهاماتى كه نواحى مختلفه وجود انسان را فراگرفته ، با بياناتى رسا توضيح مى دهد كه انسان هنوز هم ناشناخته مانده است و انسانى كه متخصصين هر رشته از علوم مى شناسند واقعى نيست و بلكه شبحى ساخته و پرداخته تكنيكهاى همان علم است
مى گويد:((هنوز جز به اطلاعات ناقصى در مورد انسان دسترسى نداريم ، كه آنها نيز زاييده روشهاى تحقيقى ماست و حقيقت وجود ما در ميان جمع اشباحى كه از خود ساخته ايم ، مجهول مانده است در واقع جهل ما نسبت به خود، زياد بوده و نواحى وسيعى از دنياى درونى ما هنوز ناشناخته مانده است و بيشتر پرسشهايى كه مطالعه كنندگان زندگى انسان طرح مى كنند بدون پاسخ مى ماند، چگونه مولكولهاى اجسام شيميايى در ساختمان پيچيده و موقتى سلولها سهيم مى شوند و زندگى را در خود نگه مى دارند؟ چگونه ژنهاى موجود در هسته سلولهاى جنسى خصايص ارثى را مشخص و نمودار مى كنند؟ سلولها با اجتماعات خود چگونه اشكال بافتى و اندامى را به وجود مى آورند؟)).
پس از يك سلسله پرسشها مى گويد:
((اينها و چه بسيار پرسشهاى ديگرند كه مى توان در باره مسايلى كه مورد علاقه انسانيت است مطرح كرده براى آنها پاسخى نيافت ، به خوبى واضح است كه مساعى تمام علومى كه انسان را مورد مطالعه قرار داده اند به جايى نرسيده است و شناسايى ما از خود، هنوز نواقص زيادى در بر دارد...)).
وقتى بشر در برابر اين همه حقايق دريافت نشده وجود خود باشد، چگونه بلند پروازى نمايد و از كنه و حقيقت خداى متعال سخن بگويد و نا آگاهى خود نسبت به او را دليل بر نبودن او بگيرد و در نتيجه در اين همه براهين عقلى و طبيعى ترديد نمايد.
تو كه در علم خود زبون باشى
|
|
عارف كنه يار چون باشى
|
اين است حقيقتى كه در اين دو شعر منسوب به حضرت مولاعليهالسلام
بيان شده است و نشان مى دهد كه ما مى توانيم پاسخ اين سؤ الات را با بهترين بيان از اهل بيت عصمت و طهارتعليهمالسلام
بگيريم :
كيفيّة الْمرء ليس الْمرءُ يُدرِكُها
|
|
فَكَيفَ كَيْفيَّة الجَبّارِ فى القِدَم
|
هُوَ الَّذى اَنشَاءَ الا شياء مُبتَدِعا
|
|
َكيفَ يُدرِكُهُ مُستَحدَثُ النَّسم
|
و بيان روشنتر ديگر در اين بحث ، فرمايش حضرت باقر العلومعليهالسلام
است :
((كُلَّ ما مَيّزتُمُوهُ بِاَوْهامِكُم فِى اَدَقِّ مَعانيهِ مَخلوقٌ مَصنُوعٌ مِثلُكُمْ مَردُودٌ اِلَيكُمْ. وَلَعَلَّ النّمل الصِّغار تَتَوَهَّمُ اَنَّ للّهِ تَعالى زُبانِيَتَين فَاِنَّ ذلِكَ كَمالُها وَتَتَوهَّمُ انَّ عَدمهُما نقصان لِمَن لايَتَّصِف بِهِم ا وَهكَذا حالَ الْعُقلاء فيما يَصِفونَ اللّهَ تَعالى به )).
((آنچه توسط وهمهاى خود در نازكترين معانى تميز دهيد و تصور كنيد (كه حقيقت خداى بى چون ، چنان است ) مثل خودتان مخلوق و ساخته شده است و به سوى شما رد شده است و شايد مورچگان ريز نيز توهم كنند كه براى خدا دو شاخ است چون كمال خودشان به آن است و اين چنين است حال عقلا در آنچه خدا را به آن وصف مى نمايند)).
اولين خطبه نهج البلاغه به اين گونه حمد و سپاس افتتاح شده است :
((اَلحَمد للّهِ الَّذى لا يَبلُغُ مدحَتَهُ القائلون ولايُحصى نَعمائه العادُّون وَلا يُؤ دّى حَقَّهُ المُجتَهِدونَ، الَّذى لايُدرِكُهُ بُعدُ الهِمَم ، وَلايَنالُهُ غَوصُ الفِطَنِ؛ سپاس ، مخصوص آن خدايى است كه گويندگان به حقِ مدح او نمى رسند و آمارگيران ، شمارش و ضبط نعمتهاى او را نتوانند و كوشش كنندگان از عهده اداى حق او بر نيايند، خداوندى كه انديشه هاى بلند و دور پرواز، حقيقت ذاتش را درك نكنند و هوشهاى غواص به آن نرسند)).
در اين موضوع ، مانند ساير موضوعات ، سخنان حضرت علىعليهالسلام
در نهج البلاغه و بيانات ساير ائمهعليهمالسلام
در كتابهاى توحيد، مثل ((توحيدصدوق ))١ ضبط شده است
و دعاهايى كه از آن بزرگوار رسيده اعجاز آميز است ، در عين حالى كه با بهترين بيان ، عجز بشر را از معرفت ذات الهى بيان مى كنند، او را به جهانى از معرفت ، اطمينان و شوق ، هدايت مى نمايند و او را در عين بعدى كه ذاتا ازخدا دارد كه مصداق ((ما للتراب و رب الارباب ))
است به او نزديك و آشنا مى سازند كه در آن درگاهى كه جز خاصان و پاكان و شب زنده داران و متفكران و موحدان را راه نمى دهند، باريابند و با سير در اين خطبه ها و خواندن اين دعاها بهترين و واقعى ترين لذّتها را ببرند. گوارا باد آنان را!