پاسخ :
پيش از ورود در اصل پاسخ ، توضيح چند نكته مناسب و بلكه لازم است :
نكته اوّل : چگونگى آغاز خلقت انسان و ساير انواع ، جزء اصول اعتقادى نيست كه لازم باشد مسلمان به آن معتقد باشد به اين معنا كه اگر اين مساءله به گوشش نخورده باشد و از طرف نفى و طرف اثباتش غافل باشد، مسؤ ول نخواهد بود و در مقام سؤ ال از عقايد، از او در باره اين موضوع ، پرسش نمى شود و دانستن آن هم شرط اسلام و ايمان نمى باشد، بلى از نظر علم و اخلاق و تاريخ ، مساءله مهمى است
فقط در مثل اين مسايل كه گفته شد جزء اصول اعتقادى نيست اگر مساءله اى بين مسلمانان ضرورى باشد يا قرآن مجيد يا احاديث متواتر، آن را نفى يا اثبات كرده باشند، هرچند از امور اعتقادى نباشد، خلاف آن را نمى توان قبول كرد و اگر ضرورى دين باشد
، انكارش به نحوى كه در كتب فقه مذكور است سبب كفر و ارتداد مى شود.
آرى ، اگر دليل قاطع عقلى بر خلاف ظاهر دليل نقلى باشد، آن دليل عقلى قطعى ، به منزله قرينه عقليه است بر اينكه ظاهر آن دليل نقلى ، مراد نيست و آنچه ابتدائا و بدون توجه به اين قرينه از كلام استفاده مى شود، مقصود نمى باشد.
نكته دوّم : اگر بين دو نظريه ، طلبه اى طرفدار يك نظريه باشد، نمى توان نظريه مخالف را به اين بهانه كه شخص روحانى آن را رد كرده ، علمى تر و منطقى تر شمرد و نظرى را كه روحانى پذيرفته و از آن دفاع مى نمايد، عاميانه فرض كرد.
متاءسفانه اينجا يكى از مواردى است كه تلقينات سوء استعمارگران ، افكار را منحرف كرده بود تا حدى كه در آغاز آشنايى مسلمانان با دانش هاى جديد، مى خواستند بين دانشكده هاى علوم جديد و علما و دانشجويان آن و بين علماى اسلام و مدارس علوم و معارف اسلام فاصله انداخته ، دانشجويان دانشگاهها را از طلاّ ب و دانشجويان حوزه هاى علمى اسلام مانند قم و نجف اشرف ، جدا سازند و بين آنان بى جهت سوء تفاهم ايجاد كنند. در حالى كه موجبات حسن تفاهم و همكارى آنان با يكديگر در همه زمينه ها فراهم است و بايد هم حسن تفاهم داشته باشند. استفاده ها و بهره هايى كه استعمارگران از اين كار برده و مى برند، در هر زمينه بيش از حد تصور است
بعضى هم از روى بى اطلاعى و قياس مع الفارق ، علماى اسلام را كه با عاليترين مكتب انسانى و مترقى قرآن آشنا هستند و از آن الهام مى گيرند و به عقل و منطق ، اعتماد دارند، با روحانيون مسيحى كه افكار خرافى و تعصبات كوركورانه و اعتماد بر كتب تحريف شده عهد عتيق و جديد، آنان را از درك حقايق مسلّم هم باز مى دارد، قياس مى كنند.
ممكن است روحانيّونى باشند كه بعضى از آرايى را كه به آن معتقدند نمى توانند كاملا توضيح و شرح دهند و يا با استشهاد به آراى دانشمندان غرب (كه برخى غربزده ها مى خواهند هر مطلبى را از زبان آنان بشنوند) عرضه نمى دارند، اما اين دليل بر ضعف آن آراء نمى باشد. و اصولا در بحث علمى اين حرف را كه روحانى گفته يا غير روحانى ، نبايد مطرح باشد بلكه بايد نظريّه و راءى ، مورد بحث قرار گيرد و در هر مورد به دليل علمى يا عقلى يا نقلى معتبر و صحيح ، استناد كرد.
نكته سوم : در موضوع پيدايش موجودات زنده دو نظر هست :
يكى نظر ابداع و خلقت دفعى و ثبوت و استقلال انواع يا بعضى از انواع مانند انسان
طرفداران اين نظريه از جنبه علمى مى گويند: آثار حيوانى متحجر (فسيل ) كه در لايه هاى زمين كشف شده ، حادث بودن نوع انسان را و اينكه بعد از نبودن ، وجود يافته تاءييد مى كند؛ چنانكه وجود حيوانات و نباتات را در اعصار گذشته كه نوعشان از بين رفته و منقرض شده اند نيز تاءييد مى نمايد. و علت اين انقراض را حوادث و پيشامدهاى بزرگى مانند: زلزله و طوفانهايى كه در زمين در طول ميليونها سال اتفاق افتاده است ، مى دانند و مى گويند: بر اثر انقراض انواعى ازموجودات زنده ، در هر حادثه و سانحه اى ، نوع ديگرى آفريده شده و همينطور ادوار مختلفه جلو آمده است و اين وضع را ((تعاقب خلق )) مى نامند. و گروهى ازدانشمندان مانند ((كوفيه ، آغا سيز سويسى و ورخوف ))
اين نظر را پذيرفته اند. پس اين نظريّه يك نظريّه غير علمى و بى اهميت و معلوم البطلان نيست ، هرچند در برابر نظريه تطور و تحوّل ، از جنبه علمى نتوان آن را صد در صد صحيح و مطابق حقيقت گرفت و نظريه نشو و ارتقا را مردود و باطل شمرد؛ چون هريك ازاين دو نظر، محتمل است مطابق با واقع باشد يا نباشد.
نظر ديگر، فرضيه ((تطور)) و ((نشو)) و ((ارتقا)) است كه از مشهورترين كسانى كه آن را پذيرفته اند ((لامارك )) فرانسوى است
لامارك ، گمان كرده است كه انواع موجودات زنده ثابت و غير متحول نيستند و در پيدايش ، استقلال ندارند، بلكه بعضى از بعض ديگر به طور تحول و ارتقاى تدريجى ، اشتقاق يافته اند. و اين ارتقاى تدريجى در اثر ضرورتهاى حياتى و استعمال اعضا و به كاربردن آنها يا به كار نگرفتن و بى نياز شدن از آنها و طرز معيشت و حكم وراثت حاصل شده است
اين نظريّه در برابر نظريّه ((تعاقب خلق ))، چندان چهره اى نداشت تا اينكه داروين در سال ١٨٥٩ با نوشتن كتاب ((اصل الانواع )) و سپس در سال ١٨٧١ ((تسلسل انسان ))، آن را تاءييد كرد.
خلاصه ، نظر داروين چنانكه بعضى نوشته اند اين است كه : موجودات زنده تابع چهار ناموس و اصل هستند: اصل ((تنازع بقاء))، اصل ((تباينات بين افراد))، اصل ((تباينات به ارث )) و اصل ((انتخاب طبيعى )).
١- ((تنازع بقاء)): معنايش اين است كه موجودات زنده دايما با طبيعت و با خودشان در تنازع هستند. و در اين تنازع ، غلبه و پيروزى براى فرد و موجودى است كه واجد شرايط و صفات غلبه و بقا باشد. و اين شرايط و صفات بالنسبه به حيوان و نبات مختلف است گاهى قوت ، شجاعت يا بزرگى جثّه يا كوچكى يا سرعت يا زيبايى يا زيركى يا حيله گرى در دفع شرّ و به دست آوردن غذا يا شكيبايى بر گرسنگى و تشنگى يا چابكى و صفات ديگر است ، وقتى آن موجودى كه واجد شرايط بقاست غلبه كرد و آنكه فاقد بود، مغلوب شد، مغلوب ، فانى و منقرض مى شود و شايستگان براى بقا باقى مى مانند.
٢- ((تباينات بين افراد)): معنايش اين است كه اجسام زنده در صفات خود از اصلى كه دارند، مباينت پذير مى باشند. و براى همين جهت است كه ميان پسران و پدران ، تشابه تام و همانندى كامل ديده نمى شود. و همچنين هر اصل و فرعى را كه خيال مى كنيم ، اجزاى آنها كاملا به هم شبيه هستند حتى نباتات ، متباين مى باشند و حتى برگ نباتى پيدا نمى شود كه با برگ ديگر از هر جهت مشابه باشد. البته اين تباين در آغاز، جزئى است و در جوهر ذات يك موجود نيست و آشكار نمى باشد، ولى به مرور روزگار، اين تباين ظاهر مى شود تا نوع جديدى متكون شود.
٣- ((وراثت )): اين ناموس ، متمم همان ناموس ((تباينات )) است ؛ زيرا اگر اين ناموس نباشد، تباينات در همان جايى كه حاصل مى شود، توقف مى كند و سبب ارتقا نمى شود، ولى به واسطه وراثت از اصل به فرع ، منتقل مى گردد و همان طور كه گفته شد، در ابتدا جزئى و عرضى است ولى به تدريج و مرور دورانهاى طولانى ، جزء امور جوهرى و سبب ظهور نوع ديگر مى گردد.
٤- ((انتخاب طبيعى )): كه نقطه اتكاى اين فرضيه در نتيجه است ، خلاصه اش اين است كه : ناموس ((وراثت )) همان طور كه ناقل تباينات است ، ناقل جميع صفات مادى و معنوى و اصلى و كسبى اصل به فرع نيز هست ؛ تفاوت نمى كند كه اين صفات ، نافع باشند مثل نيرومندى ، تندرستى و زيركى يا زيانبخش باشند مثل بيماريها و بعضى از نقصهايى كه به طور ندرت پيدا مى شوند.
صفات زيانبخش اگر مغلوب صفات نافع و صالح شدند از بين مى روند و متلاشى مى شوند و اگر غلبه پيدا كردند ذات موجود يا نسل آن منقرض خواهد شد.
بالا خره صفات نافع است كه موجود را ممتاز و در معركه تنازع در بقا، غالب مى سازد و سپس فروع و نسلهاى آينده ، اين صفات را به ارث مى برند هر نسلى پس از نسل ديگر، تا بعد از نسلهاى بسيار، امتياز به حدى مى رسد كه آن موجود ممتاز را نوع جديدى قرار مى دهد. بنابراين ، انواع موجودات زنده اى كه امروز در روى زمين زندگى مى كنند، تحت تاءثير همين ناموس انتخاب طبيعى بوجود آمده اند
عجيب است : اين است سرگذشت پيدايش انواع و موجودات زنده سرگذشت اين همه نبات و گياه و گل و درخت با آن خواص و شكوفه هاى رنگارنگ و شكلهاى گوناگون و ميوه ها با طعمهاى لذيذ مختلف و نظامات بسيار دقيقى كه در آنها بر قرار است كه هر درختش ، هرگلش ، هر ميوه و شكوفه اش ، كتابى از شگفتيهاى عالم خلقت است !
اين است سرگذشت اين همه حيوانات اهلى و وحشى و پرنده ، چرنده ، خزنده ، گياه خوار، گوشتخوار و... با آن خصوصيات محيرالعقول و با آن درك و شعور فطرى و هدايت تكوينى كه حتى بعضى از انواع كوچك آنها مثل مورچه و زنبور عسل ، از چنان هدايت تكوينى و فطرى برخوردارند و حتى به وسايل دفاعى مجهّز هستند!
اين است سرگذشت پيدايش نوع انسان با آن هوش وخرد و استعداد خداداد، انسانى كه اين علوم والا مانند حكمت و فلسفه را به وجود آورده و فكر و انديشه وسيعى دارد كه دشوارترين مسايل رياضى را حل مى كند و فواصل ستارگان و منظومه ها و حجم و وزن آنها را تعيين مى نمايد. انسانى كه مى نويسد، مى گويد، اختراع مى كند؛ راديو، تلويزيون ، هواپيماهاى غول پيكر و بمب هيدروژنى در اختيار دارد، انسانى كه بهترين آثار هنرى را در صفحه تابلوها و در ساختمان عمارتها از خود به يادگار گذارده ، انسان پزشك ، انسان مهندس ، انسان مشرّع و فيلسوف ، انسانى كه برق را مسخر كرده و به آسمان راه يافته و در ماه وارد شده ، انسانى كه اين همه نكات و آثار ادبى و ذوقى را در نظم و نثر آورده ، و در وصف طبيعت و زيباييهاى آن و در ستايش خدا شعر سروده ، انسانى كه دلش به ياد خدا زنده و روانش روشن مى شود و در معارف ، الهيّات ، اخلاق و حقوق بشرى ، افكار و انديشه هاى تابناكى دارد!
عجيب است كه فرضيه نشو و ارتقا، ترجمان و سرگذشت اين كاينات بى شمار باشد و اين همه مظاهر قدرت و شعور را اين چهار ناموس ، بدون اراده و شعور پديد آورده باشند.
عجيب است كه انسان همان موجود ناشناخته و همان مجمع الاسرار و صاحب اين مفاخر و امتيازات ، از ميمون تكامل يافته باشد، آيا مى توان باور كرد كه ميمون در اثر اين گونه تكامل به انسان برسد.
و عجيب تر اين است كه كسى بخواهد از اين نظريه نشو و ارتقا، نتيجه اى را كه داروين هم به آن معتقد نيست بگيرد و آن را دليل بر عدم قصد و شعور قرار دهد و وجود خدايى را كه آفريننده ماده است و قدرتش كرات را به وجود آورده و با نظم و حساب ، زمين را براى پيدايش موجودات زنده آماده كرده ، انكار نمايد و بگويد اين همه اوضاع و احوال دقيق و جمال و زيبايى و نظم ، فقط و فقط نتيجه ناموس تكامل ناآگاه است و دست قدرت قادر حكيم و دانايى در آن ديده نمى شود.
اشكالى كه شخص مادّى از پاسخ آن عاجز است : آرى مطلبى كه پس از داروين ، مورد بحث ماديين واقع شده ، اين است كه خود را گرفتار اين سؤ ال ديدند كه حيات از مادّه مرده چگونه پيدا شده (هرچند خود داروين شايد آن را مستند به قدرت خدا مى دانسته )
و اولين موجود زنده ، موجود تك سلولى يا موجود ساده تر از آن به نام ((مونيرا)) چگونه به وجود آمده است
برخى مثل ((ارنست هيكل )) گمان كردند كه به وجود آمدن حيات از جماد به نحو ((تولد ذاتى )) حصول يافته است ، ولى از شناخت سرّ پيدايش حيات از جماد، اظهار عجز مى كنند؛ زيرا اين لفظ (تولد ذاتى ) دردشان را درمان نمى كند.
وشخصى چون ((بخنر)) كه از طرفداران سرسخت نشو و ارتقاست در برابر اين مشكل ، متحيّر مانده و مى گويد: ((جزم و اظهار نظر قطعى در چگونگى پيدايش حيات در موجود تك سلولى ، ميسر نيست ؛ زيرا اوضاع و احوال مناسب با تولد موجود تك سلولى شناخته نشده است و موجود تك سلولى با سادگى اش ، ساختمان و تركيبى است كه صدور آن از جماد، بدون واسطه ممتنع است بلكه پيدايش آن از جماد، در نظر علم معجزه اى است كه عقلا استبعاد آن كمتر از ظهور موجودات عاليتر از جماد نيست )).
به هر حال ، اگر مادى امكان تولد ذاتى را قبول كند، چرا امكان آن را در انواع عاليتر انكار مى نمايد كه ناچار فرضيه تكامل را با ايراداتى كه بر آن هست طرح نمايد. اما اصل تولد ذاتى چه در موجود تك سلولى و چه در موجودات عاليتر، بدون علّت ، خارج از ماده ، قابل قبول نيست و علاوه بر آنكه مستلزم رد قانون علّيت است (تولد ذاتى ) مفهوم و تصورى نيز ندارد و صدور حيات از ماده اى كه خود فاقد حيات و اراده و شعور است ، محال مى باشد.