آيه (15) و (16) و ترجمه
(
و لقد أتينا داود و سليمن علما و قالا الحمدلله الذى فضلنا على كثير من عباده المؤ منين
)
(15)(
و ورث سـليـمـن داود و قـال يـا أيـهـا النـاس عـلمـنـا مـنـطـق الطـيـر و أ وتـيـنـا مـن كل شى ء إن هذا لهو الفضل المبين
)
(16)
ترجمه:
15 - ما به داود و سليمان علم قابل ملاحظه اى بخشيديم، و آنها گفتند حمد از آن خداوندى است كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤ منش برترى بخشيد.
16 - و سـليـمـان وارث داود شد، و گفت اى مردم! به ما سخن گفتن پرندگان تعليم داده شده است و از هر چيز به ما عطا گرديده اين فضيلت آشكارى است.
تفسير:
حكومت داود و سليمان
بـه دنبال نقل گوشه اى از داستان موسى (عليهاالسلام
) به بحث پيرامون دو تن ديگر از پـيـامـبـران بـزرگ الهـى، داود و سليمان مى پردازد، البته در مورد او اشاره اى بيش نيست، اما در مورد سليمان، بحث مشروحترى آمده است.
ذكـر گـوشه اى از داستان اين دو پيامبر، بعد از داستان موسى (عليهاالسلام
) به خاطر آن اسـت كـه ايـنـهـا نـيـز از پيامبران بنى اسرائيل بودند، و تفاوتى كه تاريخ آنها با تـواريـخ پـيـامـبـران ديگر دارد اين است كه اينها بر اثر آمادگى محيط فكرى و اجتماعى بنى اسرائيل توفيق يافتند دست به تاسيس حكومت عظيمى بزنند، و آئين الهى را با استفاده از نيروى حكومت، گسترش دهند، لذا از لحن سرگذشت پيامبران ديگر كه با مـخـالفـت شـديـد قـوم خـود روبرو مى شدند و گاه آنها را از شهر و ديارشان بيرون مى كردند، در اينجا خبرى نيست، و تعبيرات به كلى با آنها فرق دارد.
ايـن بـه خـوبـى نـشـان مـى دهـد كـه اگـر دعـوت كـنـنـدگـان الهـى تـوفـيـقـى بـراى تشكيل حكومت بيابند تا چه اندازه مشكلات حل مى شود، و راه آنها صاف و هموار مى گردد.
به هر حال در اينجا سخن از علم و قدرت و توانائى و عظمت است، سخن از تسليم و اطاعت ديـگـران حـتـى جـن و شياطين در برابر حكومت الهى است، سخن از تسليم پرندگان هوا و موجودات ديگر است، و بالاخره سخن از مبارزه شديد با بت پرستى از طريق دعوت منطقى و سپس بهره گيرى از قدرت حكومت است.
و اينها است كه داستان اين دو پيامبر را از ديگر پيامبران جدا مى سازد. جالب اينكه قرآن سـخـن را از مـساله موهبت علم كه زير بناى يك حكومت صالح و نيرومند است شروع كرده مى گـويـد: مـا بـه داود و سليمان علم قابل ملاحظه اى بخشيديم(
و لقد آتينا داود و سليمان علما
)
گـر چـه بـسـيـارى از مفسران در اينجا خود را به زحمت انداخته اند كه ببينند اين كدام علم بـوده كـه در ايـنـجـا بـه صـورت سربسته بيان شده، و خداوند به داود و سليمان عطا فـرمـوده، بـعـضـى آن را به قرينه آيات ديگر علم قضاوت و داورى دانسته اند(
و آتيناه الحكمة و فصل الخطاب
)
: ما به داود، حكمت و راه پايان دادن به نزاعها آموختيم (سوره ص - آيه 20)(
و كلا آتينا حكما و علما
)
: ما به هر يك از داود و سليمان مقام داورى و علم عطا كرديم (انبياء - 79).
بـعـضـى نـيـز بـه قـريـنه آيات مورد بحث كه از منطق طير (گفتار پرندگان ) سخن مى گويد: اين علم راعلم گفتگوى با پرندگان دانسته اند، و بعضى ديگر به قرينه آياتى كه از علم بافتن زره و مانند آن سخن مى گويد خصوص اين علم را مورد توجه قرار داده اند.
ولى روشـن اسـت كـه عـلم در ايـنـجـا مـعنى گسترده و وسيعى دارد كه علم توحيد و اعتقادات مـذهـبـى و قـوانـيـن ديـنـى، و هـمـچـنـيـن عـلم قـضـاوت، و تـمـام عـلومـى را كـه بـراى تـشـكـيـل چـنـان حـكومت وسيع و نيرومندى لازم بوده است در بر مى گيرد، زيرا تاسيس يك حـكـومـت الهـى بـر اسـاس عـدل و داد، حـكـومـتـى آبـاد و آزاد، بـدون بهره گيرى از يك علم سـرشـار امـكـان پـذيـر نـيـسـت، و بـه ايـن ترتيب قرآن مقام علم را در جامعه انسانى و در تشكيل حكومت به عنوان نخستين سنگ زير بنا مشخص ساخته است.
و بـه دنـبـال ايـن جـمـله از زبـان داود و سـليـمـان چـنـيـن نـقـل مـى كـنـد: و آنـهـا گـفـتـنـد حـمـد و سـتايش از آن خداوندى است كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤ منش برترى بخشيد(
الحمد لله الذى فضلنا على كثير من عباده المؤ منين
)
جـالب ايـنـكـه بـلافـاصـله بـعد از بيان موهبت بزرگ علم سخن از شكر به ميان آمده، تا روشن شود هر نعمتى را شكرى لازم است، و حقيقت شكر آن است كه از آن نعمت در همان راهى كه براى آن آفريده شده است استفاده شود و اين دو پيامبر بزرگ از نعمت علمشان در نظام بخشيدن به يك حكومت الهى حداكثر بهره را گرفتند.
ضمنا آنها معيار برترى خود را بر ديگران در علم خلاصه كردند، نه در قدرت و حكومت، و شكر و سپاس را نيز در برابر علم شمردند نه بر مواهب ديگر چرا كه هر ارزشى است براى علم است و هر قدرتى است از علم سرچشمه مى گيرد.
اين نكته نيز قابل توجه است كه آنها از حكومت بر يك ملت با ايمان شكر مى كنند چرا كه حكومت بر گروهى فاسد و بى ايمان افتخار نيست.
در اينجا سؤ الى پيش مى آيد و آن اينكه چرا آنها در مقام شكرگزارى گـفـتـند ما را بر بسيارى از مؤ منان فضيلت بخشيده، نه بر همه مؤ منان؟ با اينكه آنها پيامبرانى بودند كه افضل مردم عصر خويش بودند.
ايـن تـعبير ممكن است براى رعايت اصول ادب و تواضع باشد كه انسان در هيچ مقامى خود را برتر از همگان نداند.
و يـا بـخـاطـر ايـن اسـت كـه آنـهـا بـه يـك مـقـطـع خـاص زمـانـى نگاه نمى كردند، بلكه كـل زمـانـهـا را در نـظـر داشـتـنـد، و مـى دانـيـم پـيـامـبـرانـى از آنـهـا بـزرگـتـر در طول تاريخ بشريت بوده اند.
در آيـه بـعد، نخست اشاره به ارث بردن سليمان از پدرش داود كرده مى گويد: سليمان وارث داود شد(
و ورث سليمان داود
)
.
در اينكه منظور از ارث در اينجا ارث چه چيز است؟ در ميان مفسران گفتگو بسيار است.
بـعـضـى آن را مـنـحصر به ميراث علم و دانش دانسته اند، چرا كه به پندار آنها پيامبران ارثى از اموال خود نمى گذارند.
بـعـضـى ديـگـر مـنـحـصـرا مـيـراث مـال و حـكـومـت را ذكـر كـرده انـد، چـرا كـه ايـن كـلمـه قبل از هر چيز آن مفهوم را به ذهن تداعى مى كند.
و بعضى علم سخن گفتن با پرندگان را(
منطق الطير
)
.
ولى با توجه به اينكه آيه مطلق است و در جمله هاى بعد هم سخن از علم به ميان آمده و هم از تـمـام مـواهـب (اوتـينا من كل شى ء) دليلى ندارد كه مفهوم آيه را محدود كنيم، بنابراين سليمان وارث همه مواهب پدرش داود شد.
در رواياتى كه از منابع اهلبيت (عليهم السلام ) به ما رسيده نيز به اين آيه در برابر كسانى كه مى گفتند پيامبران ارثى نمى گذارند و به حديث نحن معاشر الانبياء لا نورث مـا پـيـامـبـران ارثـى نـمـى گـذاريـم، تـكـيـه مـى كـردنـد استدلال شده، و دليل بر اين
گرفته شده كه حديث مزبور چون مخالف كتاب الله است از درجه اعتبار ساقط است.
در حـديثى كه از طرق اهلبيت نقل شده چنين مى خوانيم: هنگامى كه ابوبكر تصميم گرفت فـدك را از فاطمه (عليهاالسلام
) بگيرد اين سخن به فاطمه (عليهاالسلام
) رسيد، نزد ابـوبـكـر آمـده و چـنـين گفت: افى كتاب الله ان ترث اباك و لا ارث ابى، لقد جئت شيئا فـريـا، فـعـلى عـمـد تـركـتـم كـتـاب الله و نـبـذتـمـوه وراء ظـهـوركـم اذ يقول: و ورث سليمان داود: آيا در كتاب خدا است كه تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نبرم؟ اين چيز عجيبى است! آيا كتاب خدا را فراموش كرده و پشت سر افكنده ايد آنجا كه مى فرمايد: سليمان از داود ارث برد.
سـپـس قرآن مى افزايد: سليمان گفت: اى مردم! به ما سخن گفتن پرندگان تعليم شده(
و قال يا ايها الناس علمنا منطق الطير
)
.
و از هـمـه چـيـز بـه مـا داده شـده اسـت، و ايـن فـضـيـلت آشـكـارى اسـت(
و اوتـيـنـا مـن كل شى ء ان هذا لهو الفضل المبين
)
.
گر چه بعضى مدعى هستند كه تعبير نطق و سخن گفتن در مورد غير انسانها جز به عنوان مـجـاز ممكن نيست، ولى اگر غير انسان نيز اصوات و الفاظى از دهان بيرون بفرستد كه بـيـانـگـر مطالبى باشد دليل ندارد كه آن را نطق نگوئيم، چرا كه نطق هر لفظى است كه بيانگر حقيقتى و مفهومى باشد.
البـتـه نـمـى خـواهيم بگوئيم كه آن صداهاى مخصوصى كه گاه بعضى از حيوانات به هنگام خشم و غضب، يا رضايت و خشنودى، يا از درد و رنج، و يا اظهار و اشتياق نسبت به بـچـه هـاى خـود سر مى دهند نطق است نه اينها اصواتى است كه مقارن با حالتى از دهان آنها بر مى خيزد، ولى به طورى كه در آيات بعد مشروحا خواهد آمد مى بينيم كه سليمان بـا هدهد مطالبى را رد و بدل مى كند، پيامى به وسيله او مى فرستد، و بازتاب پيامش را از او جويا مى شود.
ايـن نـشـان مـى دهـد كه حيوانات علاوه بر اصواتى كه بيانگر حالات آنها است توانائى دارنـد كـه بـه فرمان خدا در شرايط خاصى سخن بگويند، همچنين است بحثى كه درباره سخن گفتن مورچه در آيات آينده خواهد آمد.
البته گاه نطق در معنى وسيعى در قرآن به كار رفته است كه در حقيقت روح و نتيجه نطق را بيان مى كند و آن بيان ما فى الضمير است، خواه از طريق الفاظ و سخن باشد و خواه از طريق حالات ديگر، مانند آيه(
هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق
)
: اين كتاب ما است كه به حق براى شما سخن مى گويد (جاثيه - 29) ولى نيازى نيست كه ما نطق را در مورد گفتگوى سـليمان با پرندگان به اين معنى تفسير كنيم، بلكه سليمان طبق ظاهر آيات فوق مى تـوانـسـت الفـاظ خـاص پرندگان را كه براى انتقال مطالب به كار مى برند تشخيص دهد، و با آنها سخن بگويد.
در اين باره در بحث نكات نيز به خواست خدا سخن مى گوئيم.
امـا جـمـله(
اوتـيـنـا مـن كـل شـى ء
)
: (از هـمـه چيز به ما داده شده ) بر خلاف محدوديتهائى كه گـروهـى از مفسران براى آن قائل شده اند مفهوم وسيع و گسترده اى دارد و تمام وسائلى را كـه از نـظـر مـعـنـوى و مـادى بـراى تـشـكـيـل آن حـكـومـت الهـى لازم بـوده اسـت شامل مى شود، و اصولا بدون آن اين كلام ناقص خواهد بود، و پيوند روشنى با گذشته نخواهد داشت.
در اينجا فخر رازى سؤ الى عنوان كرده و آن اينكه آيا تعبير علمنا و اوتينا (به ما تعليم داده شده و به ما بخشيده شده ) آيا از قبيل كلام متكبران نيست؟
سـپس چنين پاسخ مى گويد: منظور از ضمير جمع در اينجا خود سليمان و پدرش، يا خود او و مـعاونانش در حكومت است، و اين معمول است كه هر گاه كسى در رأ س تشكيلاتى قرار گيرد با ضمير جمع از خود ياد مى كند.
نكته ها:
1 - رابطه دين و سياست
بر خلاف آنچه بعضى از كوته بينان مى انديشند دين مجموعه اى از اندرزها و نصايح و يـا مسائل مربوط به زندگى شخصى و خصوصى نيست، دين مجموعه اى از قوانين حيات و بـرنـامـه فـراگـيـرى اسـت كـه تـمـام زنـدگـى انـسـانـهـا مـخـصـوصـا مسائل اجتماعى را در بر مى گيرد.
بعثت انبياء براى اقامه قسط و عدل است (سوره حديد آيه 25).
ديـن بـراى گـسـسـتـن زنـجيرهاى اسارت انسان و تامين آزادى بشر است (سوره اعراف آيه 157).
دين براى نجات مستضعفان از چنگال ظالمان و ستمگران و پايان دادن به دوران سلطه آنها است.
و بـالاخـره ديـن مـجـمـوعـه اى اسـت از تـعـليـم و تـربـيـت در مـسير تزكيه و ساختن انسان كامل (سوره جمعه آيه 2).
بديهى است اين هدفهاى بزرگ بدون تشكيل حكومت امكان پذير نيست. چه كسى مى تواند بـا تـوصـيـه هـاى اخـلاقـى اقـامـه قـسط و عدل كند، و دست ظالمان را از گريبان مظلومان كوتاه سازد؟
چه كسى مى تواند زنجيرهاى اسارت را از دست و پاى انسانهاى در بند بردارد و بشكند، بى آنكه متكى به قدرت باشد؟
و چـه كـسـى مـى تـوانـد در جامعه اى كه وسائل نشر فرهنگ و تبليغ در اختيار فاسدان و مـفـسـدان اسـت اصـول صـحـيـح تـعـليـم و تربيت را پياده كند؟ و ملكات اخلاقى را در دلها پرورش دهد؟
و اين است كه ما مى گوئيم دين و سياست دو عنصر تفكيك ناپذير است اگر دين از سياست جـدا شـود بـازوى اجـرائى خـود را بـكـلى از دسـت مى دهد، و اگر سياست از دين جدا گردد مبدل به يك عنصر مخرب در مسير منافع خود - كامگان مى شود.
اگر پيامبر اسلام (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) موفق شد اين آئين آسمانى را با سرعت در جـهـان گسترش دهد دليل آن اين بود كه در اولين فرصت دست به تاسيس حكومت زد، و از طريق حكومت اسلامى هدفهاى الهى را تعقيب نمود.
بعضى از پيامبران ديگر كه نيز چنين توفيقى يافتند، بهتر موفق به نشر دعوت الهى خـود شـدنـد، امـا آنـهـا كـه در تـنـگـنـا قـرار گـرفـتـنـد و شـرائط بـه آنـهـا اجـازه تشكيل حكومت نداد موفق به كار زيادى نشدند.
2 - ابزار حكومت الهى
جـالب اينكه در داستان سليمان و داود به خوبى مى بينيم كه آنها به سرعت آثار شرك و بـت پـرسـتـى را ريـشـه كـن سـاخـتـنـد، و نظامى الهى بر پا كردند، نظامى كه ابزار اصليش طبق آيات مورد بحث علم و دانش و آگاهيها در زمينه هاى مختلف بود.
نظامى كه نام خدا در سر لوحه همه برنامه هايش قرار داشت.
نظامى كه تمام نيروهاى لايق را به كار مى گرفت، حتى از نيروى يك پرنده براى رسيدن به اهدافش استفاده مى كرد.
نظامى كه ديوها را دربند كرده و ظالمان را بر سر جاى خود نشانده بود.
و بـالاخره نظامى كه هم قدرت نظامى كافى داشت، و هم دستگاه اطلاعاتى، و هم افرادى كه در زمينه هاى مختلف اقتصادى و توليد تخصص و آگاهى كافى داشتند، و همه اينها را زير چتر ايمان و توحيد قرار داده بود.
3 - نطق پرندگان
در آيات فوق، و آياتى كه بعد از اين در داستان هدهد و سليمان خواهد آمد صريحا اشاره به نطق پرندگان و ميزانى از درك و شئون براى آنان شده است.
بى شك پرندگان - مانند ساير حيوانات - در حالات مختلف صداهاى گوناگونى از خود ظـاهر مى سازند كه با دقت و بررسى، مى توان از نوع صدا به وضع حالات آنها پى بـرد، كـدام صـدا مـربـوط بـه حـالات خـشـم اسـت و كـدام رضـا، كـدام صـدا دليـل بـر گـرسـنگى است، و كدام نشانه تمنى؟ با كدام صدا بچه هاى خود را فرا مى خواند و با كدام صدا آنها را از بروز حادثه وحشتناكى خبر مى دهد؟
اين قسمت از صداى پرندگان، مورد هيچگونه شك و ترديد نيست، و همه كم و بيش با آن آشنا هستيم.
ولى آيات اين سوره ظاهرا مطلبى بيش از اين را بيان مى كند، بحث از سخن گفتن آنان به نحو مرموزى است كه مطالب دقيقترى در آن منعكس است، و بحث از تفاهم و گفتگوى آنها با يـك انـسـان است، گر چه اين معنى براى بعضى عجيب مى آيد، ولى با توجه به مطالب مختلفى كه دانشمندان در كتابها نوشته اند و مشاهدات شخصى بعضى در مورد پرندگان مطلب عجيبى نيست.
مـا از هـوش حيوانات مخصوصا پرندگان مطالبى عجيبتر از اين سراغ داريم. بعضى از آنها چنان مهارتى در ساختن خانه و لانه دارند كه گاه از مهندسين ما پيشى مى گيرند!
بـعـضـى از پـرندگان چنان اطلاعاتى از وضع نوزادان آينده خود و نيازها و مشكلات آنها دارند و چنان دقيقا براى حل آنها عمل مى كنند كه براى همه ما اعجاب انگيز است!.
پـيـش بـيـنـى آنـها درباره وضع هوا حتى نسبت به چند ماه بعد، و آگاهى آنها از زلزله ها قـبـل از وقـوع آن، و حـتـى پـيـش از آنـكـه زلزله سنجهاى ما خفيفترين لرزشها را ثبت كنند معروف است.
تـعـليـمـاتـى كـه در عـصـر ما به حيوانات داده مى شود، و كارهاى خارق العاده آنها را در سيركها بسيارى ديده اند، كه حاكى از هوش شگفت انگيز آنها است.
كارهاى شگفت آور مورچگان و تمدن شگرف آنها.
عجائب زندگى زنبوران عسل و رديابى حيرت انگيز آنها.
آگـاهـى پـرنـدگـان مـهـاجـر كـه گـاه فـاصـله مـيـان قـطـب شمال و جنوب را طى مى كنند، از وضع راهها در اين مسير فوق العاده طولانى.
اطـلاعات فوق العاده ماهيان آزاد در مهاجرت دستجمعى در اعماق درياها عموما از مسائلى است كـه از نـظـر عـلمـى مسلم و دليل بر وجود مرحله مهمى از درك و يا غريزه و يا هر چه آن را بناميم در اين حيوانات است.
وجـود حـواس فـوق العـاده اى در حـيـوانات همچون دستگاه رادار مانند شبپره و شامه بسيار قـوى بـعـضـى از حـشـرات، و ديـد فـوق العـاده نـيـرومـنـد بـعـضـى از پـرنـدگـان و امثال آن نيز دليل ديگرى است بر اينكه آنها در همه چيز از ما عقب مانده تر نيستند!
بـا در نظر گرفتن اين امور جاى تعجب نيست كه آنها تكلم مخصوصى نيز داشته باشند، و بتوانند با كسى كه از الفباى كلام آنها آگاه است، سخن گويند.
در آيـات قـرآن نيز به عناوين مختلف به اين امر اشاره شده است از جمله در آيه 38 سوره انعام مى خوانيم:(
و ما من دابة فى الارض و لا طائر يطير بـجـنـاحـيـه الا امـم امـثـالكـم
)
: هـيـچ جـنـبـنـده اى در زمـيـن و پـرنـده اى كـه بـا دو بال خود پرواز مى كند نيست مگر اينكه امتهائى همانند شما هستند!.
در روايـات اسـلامـى نـيـز مـطالب زيادى وجود دارد كه بيانگر نطق حيوانات و مخصوصا پـرنـدگـان اسـت، و حـتـى بـراى هـر يـك از آنـهـا سـخـنـى شـعـار مـانـنـد نقل شده است كه شرح آنها به درازا مى كشد.
در روايـتـى از امـام صـادق (عليهاالسلام
) مى خوانيم كه امير مؤ منان على (عليهاالسلام
) بـه ابـن عـبـاس فـرمـود: ان الله عـلمـنـا مـنـطـق الطـيـر كـمـا عـلم سـليـمان ابن داود، و منطق كـل دابـة فى بر او بحر: خداوند سخن گفتن پرندگان را به ما آموخت همانگونه كه به سليمان بن داود، و سخن گفتن هر جنبنده اى را در خشكى و دريا.
4 - روايت نحن معاشر الانبياء لا نورث
اهل سنت حديثى در كتابهاى مختلف خود از پيامبر اسلام (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) به ايـن مـضـمـون نـقـل كـرده انـد كه فرمود: نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقة: ما پـيـامـبـران ارثـى از خود به يادگار نمى گذاريم، و آنچه از ما بماند بايد به عنوان صـدقـه در راه خـدا مـصـرف شـود و گـاه آن را بـا حـذف جـمـله اول، به صورت ما تركناه صدقة نقل كرده اند.
سـنـد اين حديث غالبا در كتب معروف اهل سنت به ابوبكر منتهى مى شود كه بعد از پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) زمام امور مسلمين را به دست گرفت، و هنگامى كه حضرت فـاطـمـه (عليهاالسلام
) و يا بعضى از همسران پيامبر ميراث خود را از او خواستند او به استناد
اين حديث از دادن ميراث به آنان سر باز زد!
ايـن حديث را مسلم در صحيح خود (جلد 3 - كتاب الجهاد و السير - صفحه 1379) و بخارى در جزء هشتم كتاب الفرائض (صفحه 185) و گروهى ديگر در كتابهاى خود آورده اند.
قابل تـوجـه ايـنكه در مدرك اخير در حديثى از عايشه چنين مى خوانيم: فاطمه (عليهاالسلام
) و عباس (بعد از وفات پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) نزد ابوبكر آمدند و ميراثشان از پـيـامـبـر را مـى خـواسـتـنـد، و آنـها در آن موقع زمينشان را در فدك و سهمشان را از خيبر مـطـالبه مى كردند، ابوبكر گفت: من از رسولخدا (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) شنيدم كه گفت: ما چيزى را به ارث نمى گذاريم و آنچه از ما بماند صدقه است... هنگامى كه فـاطـمـه (عليهاالسلام
) اين سخن را شنيد با حالتى خشمگين ابوبكر را ترك كرد و تا آخر عمر با او يك كلمه سخن نگفت.
البـتـه ايـن حـديـث از جـهـات مـخـتلفى قابل نقد و بررسى است ولى آنچه در حوصله اين تفسير مى گنجد امور زير است:
1 - ايـن حـديـث بـا مـتـن قـرآن سـازگـار نـيست، و طبق قواعد اصولى كه در دست داريم هر حـديـثـى كـه مـوافـق كتاب الله نباشد از درجه اعتبار ساقط است، و نمى توان به عنوان حـديث پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) و يا سائر معصومين (عليهمالسلام
) روى آن تكيه كرد.
در آيـات فـوق خـوانـديـم سـليـمـان از داود ارث بـرد، و ظـاهـر آيـه مـطـلق اسـت و امـوال را نـيـز شـامـل مـى شـود. و در مـورد يـحـيـى و زكريا مى خوانيم: يرثنى و يرث من آل يـعـقـوب: فـرزنـدى بـه مـن عـنـايـت كـن كـه از مـن و از آل يعقوب ارث برد (مريم - 6)
مخصوصا در مورد زكريا بسيارى از مفسران روى جنبه هاى مالى تكيه كرده اند.
بـعـلاوه ظـاهـر آيـات ارث در قـرآن مـجـيـد عـام اسـت و هـمـه را شـامـل مـى شـود. و شـايـد بـه هـمـيـن دليـل قـرطـبـى از دانـشـمـنـدان مـعـروف اهـل سـنـت نـاچـار شـده اسـت كـه حـديـث را بـه عـنـوان فعل غالب و اكثر بگيرد نه عام و گفته است اين مانند جمله اى است كه عرب مى گويد(
انا مـعـشر العرب اقرى الناس للضيف
)
: ما جمعيت عرب از همه مردم مهمان نوازتريم (در حالى كه اين يك حكم عمومى نيست ).
ولى روشن است كه اين سخن ارزش اين حديث را نفى مى كند، زيرا اگر در مورد سليمان و يحيى به اين عذر متوسل شويم مشمول آن نسبت به موارد ديگر نيز قطعى نيست.
2 - روايـت فوق معارض با روايات ديگرى است كه نشان مى دهد ابوبكر تصميم گرفت فـدك را بـه فاطمه (سلام الله عليها) بازگرداند، ولى ديگران مانع شدند، چنانكه در سيره حلبى مى خوانيم:
فـاطـمـه دختر پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) نزد ابوبكر آمد در حالى كه او بر مـنـبر بود، گفت: اى ابوبكر آيا اين در كتاب خدا است كه دخترت از تو ارث ببرد و من از پدرم ارث نبرم، ابوبكر گريه كرد و اشكش جارى شد سپس از منبر پائين آمد، و نامه اى دايـر بـه واگـذارى فـدك بـه فـاطـمـه (سـلام الله عـليـهـا) نـوشـت، در ايـن حال عمر وارد شد گفت: اين چيست؟ گفت: نامه اى نوشتم كه ميراث فاطمه (عليهاالسلام
) را از پـدرش بـه او واگـذارم، عـمـر گـفـت: اگـر ايـن كار را كنى از كجا هزينه نبرد با دشمنان را فراهم مى سازى در حالى كه عرب بر ضد تو قيام كرده است؟ سپس عمر نامه را گرفت و پاره كرد!.
چـگـونـه مـمـكـن اسـت نـهـى صـريـحـى از پـيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) باشد و ابوبكر به خود جرات مخالفت را بدهد؟ و چرا عمر استناد به نيازهاى جنگى كرد و استناد به روايت پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) ننمود؟
بـررسـى دقـيـق روايـت فوق نشان مى دهد كه مساله نهى پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) مـطرح نبوده، مهم در اينجا مسائل سياسى روز بوده است، و همينها است كه انسان را بـه يـاد گـفـتـار ابن ابى الحديد دانشمند معتزلى مى اندازد مى گويد: از استادم على بن فارقى پرسيدم: آيا فاطمه (عليهاالسلام
) در ادعاى خود راست مى گفت؟ پاسخ داد آرى گفتم پس چرا ابوبكر فدك را به او نداد، با اينكه وى را صادق و راستگو مى شمرد؟!
اسـتـادم تـبـسـم پـر مـعـنـائى كـرد و سخن لطيف زيبائى گفت، با اينكه او عادت به مزاح شـوخـى نـداشـت گـفت: لو اعطاها اليوم فدك بمجرد دعواها لجائت اليه غدا و ادعت لزوجها الخلافة! و زحزحته عن مقامه و لم يمكنه الاعتذار و الموافقة بشى ء:
اگـر امـروز فدك را به ادعاى فاطمه (عليهاالسلام
) به او مى داد، فردا مى آمد و خلافت را بـراى هـمـسـرش ادعـا مـى كـرد! و ابـوبـكـر را از مـقـامـش متزلزل مى ساخت و او نه عذرى براى بازگو كردن داشت و نه امكان موافقت!.
3 - روايـت مـعـروفـى از پـيـامـبـر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) در بـسـيـارى از كـتـب اهل سنت و شيعه آمده است كه العلماء ورثة الانبياء: دانشمندان وارثان پيامبرانند.
و نـيـز از پـيـامـبـر گـرامـى اسـلام (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) نـقـل شـده كـه: ان الانـبـيـاء لم يـورثـوا ديـنارا و لا درهما: پيامبران درهم و دينارى از خود بيادگار نگذاردند.
از مـجـمـوع ايـن دو حـديث چنين به نظر مى رسد كه هدف اصلى اين بوده كه روشن سازند افـتـخـار انـبـيـاء و سـرمـايـه آنـها علم و دانش بوده است، و مهمترين چيزى كه از خود به يادگار گذاشتند، برنامه هدايت بود، و كسانى كه سهم بيشترى از ايـن عـلم و دانـش را بـر گـرفـتـنـد، وارثـان اصلى پيامبرانند، بى آنكه نظر به اموالى داشـتـه بـاشـد كـه از آنـان بـه يـادگـار بـاقـى مـى مـانـد، بـعـدا ايـن حـديـث نـقل به معنى شده و سوء تعبير از آن گرديده و احتمالا جمله ما تركناه صدقه كه استنباط بعضى از روايت بوده است بر آن افزوده اند.
بـراى ايـنـكـه سـخـن بـه درازا نـكـشـد گـفـتـار خـود را بـا بـحـثـى از مـفـسـر مـعـروف اهل سنت فخر رازى كه در ذيل آيه 11 سوره نساء آورده است پايان مى دهيم:
او مى گويد: يكى از تخصيصهائى كه بر اين آيه (آيه ارث فرزندان ) وارد شده است، چـيـزى است كه مذهب اكثر مجتهدين (اهل سنت ) است كه پيامبرانعليهمالسلام
چيزى به ارث نـمـى گـذارنـد و شـيـعـه (عـموما) در اين بحث مخالفت كرده اند روايت شده است هنگامى كه فاطمه (عليهاالسلام
) ميراث خود را مطالبه كرد، آنها به استناد حديثى از پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقه، او را از ارث خود بـاز داشتند، در اين هنگام فاطمه (عليهاالسلام
) به عموم آيه فوق (آيه ارث فرزندان ) اسـتـدلال كـرد، گـوئى مـى خواست به اين حقيقت اشاره كند كه عموم قرآن را نمى شود با خبر واحد تخصيص زد.
سـپـس فـخـر رازى مـى افزايد: شيعه مى گويند: به فرض كه تخصيص قرآن به خبر واحد جايز باشد در اينجا به سه دليل جايز نيست:
نـخـسـت ايـنـكـه ايـن بـر خلاف صريح قرآن است كه مى گويد زكريا از خدا تقاضا كرد فرزندى به او بدهد كه از وى و آل يعقوب ارث ببرد، و همچنين قرآن مى گويد: سليمان از داود ارث بـرد، زيـرا نـمـى تـوان ايـن آيـات را حـمـل بـر وراثـت علم و دين كرد، چون اين يكنوع وراثت مجازى است، چرا كه اين پيامبران، علم و دين را به فرزندان خود آموختند نه آنكه از خود گرفتند و به آنها واگذار كردند، وراثت حقيقى تنها در مال تصور مى شود (كه از كسى بگيرند و به ديگرى بدهند).
ديـگـر ايـنـكـه چـگـونه ممكن است ابوبكر از اين مساله كه نيازى به آن نداشته است آگاه بـاشـد، اما فاطمه و على و عباس كه از بزرگترين زاهدان و دانشمندان بودند و با مساله وراثـت پـيـامـبـر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) سر و كار داشتند از آن بيخبر بمانند؟ چگونه ممكن است پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) اين حديث را به كسى تعليم كرده باشد كه نيازى نداشته و از كسى كه نياز داشته دريغ دارد؟.
سوم اينكه: جمله ما تركناه صدقه دنباله لا نورث است و مفهومش اين است اموالى را كه به عنوان صدقه اختصاص داده ايم در دائره ميراث قرار نمى گيرد نه غير آن...
سـپـس فـخـر رازى جـواب كـوتـاهـى به استدلال مشهور فوق مى دهد و مى گويد: فاطمه (عليهاالسلام
) بعد از گفتگو با ابوبكر، به آن گفتگو راضى شد، علاوه بر اين اجماع بر اين منعقد شده است كه سخن ابوبكر درست است!.
ولى روشن است كه پاسخ فخر رازى درخور استدلالهاى فوق نيست، زيرا همانگونه كه از منابع معروف و معتبر اهل سنت در بالا نقل كرديم فاطمه (عليهاالسلام
) نه تنها راضى نشد بلكه چنان خشمگين گشت كه تا پايان عمر يك كلمه با ابوبكر سخن نگفت.
از اين گذشته چگونه ممكن است اجماعى در اين مساله باشد با اينكه شخصيتى همچون على و فـاطـمه (عليهماالسلام
) و عباس كه در كانون وحى پرورش يافته اند با آن مخالفت كرده باشند؟!.