آيه(4) تا (6) و ترجمه
(
ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه و ما جعل أزواجكم الى تظاهرون منهن أمهاتكم و ما جعل اءدعياءكم اءبناءكم ذلكم قولكم بأفواهكم و الله يقول الحق و هو يهدى السبيل
)
(4)(
ادعوهم لابائهم هو أقسط عند الله فان لم تعلموا ابأهم فاخوانكم فى الدين و مواليكم و ليس عليكم جناح فيما أخطأتم به و لكن ما تعمدت قلوبكم و كان الله غفورا رحيما
)
(5)(
النبى أولى بالمؤ منين من أنفسهم و أزواجه أمهاتهم و أولوا الا رحام بعضهم اءولى ببعض فى كتاب الله من المؤ منين و المهاجرين الا أن تفعلوا الى أوليائكم معروفا كان ذلك فى الكتاب
)
(6)
ترجمه:
4 - خداوند براى هيچكس دو قلب در درون وجودش نيافريده، و هرگز همسرانتان را كه مورد (ظهار) قرار مى دهيد مادران شما قرار نداده، و (نيز) فرزندخوانده هاى شما را فرزند حقيقى قرار نداده است، اين سخنى است كه شما تنها به زبان خود مى گوئيد (سخنى باطل و بى ماخذ) اما خداوند حق مى گويد، و به راه راست هدايت مى كند.
5 - آنها را به نام پدرانشان بخوانيد كه اين كار نزد خدا عادلانه تر است، و اگر پدران آنها را نمى شناسيد آنها برادران دينى و موالى شما هستند، اما گناهى بر شما نيست در خطاهائى كه (در اين مورد) از شما سر مى زند (و بى توجه آنها را به نام ديگران صدا مى زنيد) ولى آنچه را از روى عمد مى گوئيد (مورد حساب قرار خواهد داد) و خداوند غفور و رحيم است.
6 - پيامبر نسبت به مؤ منان از خود آنها اولى است، و همسران او مادران آنها (مؤ منان ) محسوب مى شوند، و خويشاوندان نسبت به يكديگر از مؤ منان و مهاجران در آنچه خدا مقرر داشته اولى هستند، مگر اينكه بخواهيد نسبت به دوستانشان نيكى كنيد (و سهمى از اموال خود به آنها بدهيد) اين حكم در كتاب الهى نوشته شده است.
تفسير:
ادعاهاى بيهوده
در تعقيب آيات گذشته كه به پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) دستور مى داد تنها از وحى الهى تبعيت كند نه از كافران و منافقان، در آيات مورد بحث نتيجه تبعيت از آنها را منعكس مى كند كه پيروى از آنان انسان را به يك مشت خرافات و اباطيل و انحرافات دعوت مى نمايد كه سه مورد آن در نخستين آيه مورد بحث بيان شده است:
نخست مى فرمايد: (خداوند براى هيچكس دو قلب در درون وجودش قرار نداده است )!(
ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه
)
.
جمعى از مفسران در شان نزول اين قسمت از آيه نوشته اند، كه در زمان
جاهليت مردى بود بنام (جميل بن معمر) داراى حافظه بسيار قوى، او ادعا مى كرد كه در درون وجود من (دو قلب )! است كه با هر كدام از آنها بهتر از محمد (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) مى فهمد! لذا مشركان قريش او را (ذو القلبين )! (صاحب دو قلب ) مى ناميدند.
در روز جنگ بدر كه مشركان فرار كردند، جميل بن معمر نيز در ميان آنها بود، ابو سفيان او را در حالى ديد كه يك لنگه كفشش در پايش بود و لنگه ديگر را به دست گرفته بود و فرار مى كرد، ابو سفيان به او گفت: چه خبر؟! گفت: لشكر فرار كرد، گفت: پس چرا لنگه كفشى را در دست دارى و ديگرى را در پا؟! جميل بن معمر گفت: به راستى متوجه نبودم، گمان مى كردم هر دو لنگه در پاى من است (معلوم شد با آنهمه ادعا چنان دست و پاى خود را گم كرده كه به اندازه يك قلب هم چيزى نمى فهمد - البته منظور از قلب در اين موارد عقل است ).
به هر حال پيروى از كفار و منافقان و ترك تبعيت از وحى الهى، انسان را به اين گونه مطالب خرافى دعوت مى كند.
ولى گذشته از اينها، اين جمله معنى عميقترى نيز دارد و آن اينكه انسان يك قلب بيشتر ندارد و اين قلب جز عشق يك معبود نمى گنجد، آنها كه دعوت به شرك و معبودهاى متعدد مى كنند، بايد قلبهاى متعددى داشته باشند تا هر يك را كانون عشق معبودى سازند!
اصولا شخصيت انسان، يك انسان سالم شخصيت واحد، و خط فكرى او خط واحدى است، در تنهائى و اجتماع، در ظاهر و باطن، در درون و برون، در فكر و عمل، همه بايد يكى باشد، هر گونه نفاق و دوگانگى در وجود انسان امرى است تحميلى و بر خلاف اقتضاى طبيعت او.
انسان به حكم اينكه يك قلب بيشتر ندارد بايد داراى يك كانون عاطفى و تسليم در برابر يك قانون باشد.
مهر يك معشوق در دل بگيرد.
يك مسير معين را در زندگى تعقيب كند.
با يك گروه و يك جمعيت هماهنگ گردد، و گر نه تشتت و تعدد و راههاى مختلف و اهداف پراكنده او را به بيهودگى و انحراف از مسير توحيدى فطرى مى كشاند.
لذا در حديثى از امير مؤ منان على (عليهالسلام
) در تفسير اين آيه مى خوانيم: كه فرمود: لا يجتمع حبنا و حب عدونا فى جوف انسان، ان الله لم يجعل لرجل قلبين فى جوفه، فيحب بهذا و يبغض بهذا فاما محبنا فيخلص الحب لنا كما يخلص الذهب بالنار لا كدر فيه فمن اراد ان يعلم فليمتحن قلبه فان شارك فى حبنا حب عدونا فليس منا و لسنا منه: (دوستى ما و دوستى دشمن ما در يك قلب نمى گنجد چرا كه خدا براى يك انسان دو قلب قرار نداده است كه با يكى دوست بدارد و با ديگرى دشمن، دوستان ما در دوستى ما خالصند همانگونه كه طلا در كوره خالص مى شود هر كس مى خواهد اين حقيقت را بداند، قلب خود را آزمايش كند اگر چيزى از محبت دشمنان ما در قلبش با محبت ما آميخته است از ما نيست و ما هم از او نيستيم ).
بنابر اين قلب واحد كانون اعتقاد واحدى است و آنهم برنامه عملى واحدى را اجراء مى كند چرا كه انسان نمى تواند حقيقتا معتقد به چيزى باشد اما در عمل از آن جدا شود و اينكه بعضى در عصر ما براى خود شخصيتهاى متعددى قائل هستند و مى گويند فلان عمل را از جنبه سياسى انجام دادم و فلان كار را از جنبه دينى و كار ديگر را از نظر جنبه اجتماعى و به اين ترتيب اعمال متضاد خود را
توجيه مى كنند منافقان زشت سيرتى هستند كه مى خواهند قانون آفرينش را با اين سخن زيرا پا بگذارند.
درست است كه جنبه هاى زندگى انسان مختلف است ولى بايد خط واحدى بر همه آنها حاكم باشد.
قرآن سپس به خرافه ديگرى از عصر جاهليت مى پردازد و آن خرافه (ظهار) است، آنها هنگامى كه از همسر خود ناراحت مى شدند و مى خواستند نسبت به او اظهار تنفر كنند به او مى گفتند: (انت على كظهر امى ): (تو نسبت به من مانند پشت مادر منى )! و با اين گفته او را به منزله مادر خود مى پنداشتند و اين سخن را به منزله طلاق!
قرآن در دنباله اين آيه مى گويد: (خداوند هرگز همسرانتان را كه مورد ظهار قرار مى دهيد مادران شما قرار نداده است، و احكام مادر، در مورد آنان مقرر نكرده است(
و ما جعل ازواجكم اللائى تظاهرون منهن امهاتكم
)
.
اسلام اين برنامه جاهلى را امضاء نكرد، بلكه براى آن مجازاتى قرار داد و آن اينكه: شخصى كه اين سخن را مى گويد حق ندارد با همسرش نزديكى كند تا اينكه كفاره لازم را بپردازد، و اگر كفاره نداد و به سراغ همسر خود نيز نيامد همسر مى تواند با توسل به حاكم شرع او را وادار به يكى از دو كار كند يا رسما و طبق قانون اسلام او را طلاق دهد و از او جدا شود، و يا كفاره دهد و به زندگى زناشوئى همچون سابق ادامه دهد.
آخر اين چه سخنى است كه انسان با گفتن اين جمله به همسرش كه تو همچون مادر منى، به حكم مادر او در آيد، ارتباط مادر و فرزند يك ارتباط طبيعى است و با لفظ هرگز درست نمى شود، و لذا در سوره مجادله آيه 2 صريحا مى گويد:(
ان امهاتم الا اللائى ولدنهم و انهم ليقولون منكرا من القول و زورا
)
: (مادران آنها كسانى هستند كه آنها را متولد ساخته اند و آنها سخنى زشت و باطل مى گويند)!.
و اگر هدف آنها از گفتن اين سخن جدا شدن از زن بوده است - كه در عصر جاهليت چنين بوده، و از آن به جاى طلاق استفاده مى كردند - جدا شدن از زن نيازى به اين حرف زش ت و زننده ندارد، آيا نمى توان با تعبير درستى مساله جدائى را بازگو كرد؟
بعضى از مفسران گفته اند كه ظهار در جاهليت باعث جدائى زن و مرد از يكديگر نمى شد، بلكه زن را در يك حال بلا تكليفى مطلق قرار مى داد، اگر مساله چنين باشد، جنايت بار بودن اين عمل روشنتر مى شود، زيرا با گفتن يك لفظ بى معنى رابطه زناشوئى را با همسر خود به كلى بر خود تحريم مى كرد بى آنكه زن مطلقه شده باشد.
سپس به سومين خرافه جاهلى پرداخته مى گويد: (خداوند فرزندخوانده هاى شما را، فرزند حقيقى شما قرار نداده است )(
و ما جعل ادعيائكم ابنائكم
)
.
توضيح اينكه: در عصر جاهليت معمول بوده كه بعضى از كودكان را به عنوان فرزند خود انتخاب مى كردند و آن را پسر خود مى خواندند و به دنبال اين نامگذارى تمام حقوقى را كه يك پسر از پدر داشت براى او قائل مى شدند از پدرخوانده اش ارث مى برد و پدر خوانده نيز وارث او مى شد، و تحريم زن پدر يا همسر فرزند در مورد آنها حاكم بود.
اسلام، اين مقررات غير منطقى و خرافى را به شدت نفى كرد، و حتى چنانكه خواهيم ديد پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) براى كوبيدن اين سنت غلط، همسر پسرخوانده اش زيد بن حارثه را بعد از آن كه از (زيد) طلاق گرفت به ازدواج خود
در آورد تا روشن شود اين الفاظ تو خالى نمى تواند واقعيتها را دگرگون سازد، چرا كه رابطه پدرى و فرزندى يك رابطه طبيعى است و با الفاظ و قرار دادها و شعارها هرگز حاصل نمى شود.
گر چه بعدا خواهيم گفت كه ازدواج پيامبر با همسر مطلقه زيد جنجال بزرگى در ميان دشمنان اسلام بر پا كرد، و دستاويزى براى تبليغات سوء آنها شد ولى اين جنجالها به كوبيدن اين سنت جاهلى ارزش داشت.
لذا قرآن بعد از اين جمله مى افزايد: (اين سخنى است كه شما به زبان مى گوئيد)(
ذلكم قولكم بافواهكم
)
.
مى گوئيد فلانكس پسر من است، در حالى كه در دل مى دانيد قطعا چنين نيست، اين امواج صوتى فقط در فضاى دهان شما مى پيچد و خارج مى شود، و هرگز از اعتقاد قلبى سرچشمه نمى گيرد.
اينها سخنان باطلى بيش نيست (اما خداوند حق مى گويد و به راه راست هدايت مى كند)(
و الله يقول الحق و هو يهدى السبيل
)
.
سخن حق به سخنى گفته مى شود كه با واقعيت عينى تطبيق كند، يا اگر يك مطلب قراردادى است هماهنگ با مصالح همه اطراف قضيه باشد، و ميدانيم مساله ناپسند (ظهار) در عصر جاهليت، و يا (پسرخواندگى ) كه حقوق فرزندان ديگر را تا حد زيادى پايمال مى كرد نه واقعيت عينى داشت و نه قرار دادى حافظ مصلحت عموم بود.
سپس قرآن براى تاكيد بيشتر و روشن ساختن خط صحيح و منطقى اسلام چنين مى افزايد: (آنها را به نام پدرانشان بخوانيد كه اين كار نزد خدا عادلانه تر است )(
ادعوهم لابائهم هو اقسط عند الله
)
.
تعبير به (اقسط) (عادلانه تر) مفهومش اين نيست كه اگر آنها را به نام
پدرخوانده ها صدا بزنند عادلانه است و به نام پدران واقعى عادلانه تر، بلكه همانگونه كه بارها گفته ايم صيغه (افعل تفضيل ) گاه در مواردى به كار مى رود كه وصف در طرف مقابل به هيچوجه وجود ندارد، مثلا گفته مى شود (انسان احتياط كند و جان خود را به خطر نيندازد بهتر است ) مفهوم اين سخن آن نيست كه به خطر انداختن جان خوب است ولى احتياط كردن از آن بهتر مى باشد، بلكه منظور مقايسه (خوب ) و (بد) با يكديگر است.
و براى رفع بهانه ها اضافه مى كند: (اگر پدران آنها را نمى شناسيد آنها برادران دينى و موالى شما هستند)(
فان لم تعلموا آبائهم فاخوانكم فى الدين و مواليكم
)
.
يعنى عدم شناخت پدران آنها دليل بر اين نمى شود كه نام شخص ديگرى را به عنوان (پدر) بر آنها بگذاريد، بلكه مى توانيد آنها را به عنوان برادر دينى يا دوست و هم پيمان خطاب كنيد.
(موالى ) جمع (مولا) است، و مفسران براى آن معانى متعددى ذكر كرده اند، بعضى آن را در اينجا به معنى دوست، و بعضى به معنى غلام آزاد شده دانسته اند (زيرا بعضى از پسرخوانده ها بردگانى بودند كه خريدارى مى شدند، سپس آزاد مى گشتند و چون مورد توجه صاحبانشان بودند آنها را به عنوان پسر خويش مى خواندند.
توجه به اين نكته نيز لازم است كه تعبير (مولا) در اينگونه موارد كه طرف برده آزاد شده اى بود از اين جهت بود كه آنها بعد از آزادى رابطه خود را با مالك خود حفظ مى كردند، رابطه اى كه از نظر حقوقى در پارهاى از جهات جانشين خويشاوندى مى شد و از آن تعبير به (ولاء عتق ) مى نمودند.
لذا در روايات اسلامى مى خوانيم كه (زيد بن حارثه ) بعد از آن كه پيامبر او را آزاد كرد به عنوان (زيد بن محمد) خوانده مى شد تا اينكه قرآن
نازل شد و دستور فوق را آورد، از آن به بعد پيامبر به او فرمود: تو (زيد بن حارثه ) اى، و مردم او را (مولى رسول الله ) مى خواندند.
و نيز گفته اند كه: (ابو حذيفة ) غلامى به نام (سالم ) داشت، او را آزاد كرد، و فرزند خود ناميد. هنگامى كه آيه فوق نازل شد او را به نام (سالم ) مولى ابى حذيفه ناميدند.
ولى از آنجا كه گاه انسان بر اثر عادت گذشته، يا سبق لسان، و يا اشتباه در تشخيص نسب افراد، ممكن است كسى را به غير پدرش نسبت دهد و اين از حوزه اختيار انسان بيرون است، خداوند عادل و حكيم، چنين كسى را مجازات نخواهد كرد، لذا در ذيل آيه مى افزايد: (هر گاه خطائى در اين مورد مرتكب شويد گناهى بر شما نيست )(
و ليس عليكم جناح فيما اخطاتم به
)
.
(ولى آنچه را از روى عمد و اختيار مى گوئيد مورد مجازات قرار خواهد گرفت )(
و لكن ما تعمدت قلوبكم
)
.
(و هميشه خداوند، غفور و رحيم است )(
و كان الله غفورا رحيما
)
گذشته ها را بر شما مى بخشد، سهو و نسيان و اشتباه و خطا را مورد عفو قرار مى دهد، اما هر گاه بعد از نزول اين حكم، از روى عمد و اختيار مخالفت كنيد و افراد را به غير نام پدرانشان بخوانيد، و رسم نادرست (پسرخواندگى ) و (پدرخواندگى ) را ادامه دهيد خداوند بر شما نخواهد بخشيد.
بعضى از مفسران گفته اند: موضوع خطا شامل مواردى مى شود كه انسان
از روى محبت به كسى مى گويد: پسرم!، يا به خاطر احترام مى گويد پدرم!
البته اين سخن صحيح است كه اين تعبيرات گناه نيست، اما نه به خاطر عنوان خطا، بلكه به خاطر اينكه اين تعبيرات جنبه كنايه و مجاز دارد و معمولا قرينه آن همراه آن است، قرآن تعبيرات حقيقى را در اين زمينه نفى مى كند نه مجازى را.
آيه بعد به مساله مهم ديگرى يعنى ابطال نظام (مؤ اخات ) آن مى پردازد.
توضيح اينكه: هنگامى كه مسلمانان از مكه به مدينه هجرت كردند و اسلام پيوند و رابطه آنها را با بستگان مشركشان كه در مكه بودند به كلى بريد پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) به فرمان الهى، مساله عقد اخوت و پيمان برادرى را در ميان آنها برقرار ساخت.
به اين ترتيب كه ميان (مهاجران ) و (انصار) (دو به دو) پيمان اخوت و برادرى منعقد شد، و آنها همچون دو برادر حقيقى از يكديگر ارث مى بردند، ولى اين يك حكم موقت و مخصوص به اين حالت فوق العاده بود، هنگامى كه اسلام گسترش پيدا كرد و ارتباطات گذشته تدريجا بر قرار شد، ديگر ضرورتى براى ادامه اين حكم نبود.
آيه فوق نازل شد و (نظام مواخات ) را به طورى كه جانشين نسب شود ابطال كرد و حكم ارث و مانند آن را مخصوص خويشاوندان حقيقى قرار داد.
بنابر اين نظام اخوت و برادرى هر چند يك نظام اسلامى بود، (بر خلاف نظام پسرخواندگى كه يك نظام جاهلى بود) اما مى بايست پس از برطرف شدن حالت فوق العاده ابطال گردد و چنين شد.
منتهى در آيه مورد بحث، قبل از ذكر اين نكته، به دو حكم ديگر، يعنى (اولويت پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) نسبت به مؤ منين )، و (بودن زنان پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
)
به منزله مادر) به عنوان مقدمه، ذكر شده است:
مى فرمايد: (پيامبر نسبت به مؤ منان از خود آنها اولى است )(
النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم
)
.
(و همسران او مادران مؤ منين محسوب مى شوند)(
و ازواجه امهاتهم
)
.
با اينكه پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) به منزله پدر و همسران او بمنزله مادران مؤ منين هستند، هيچگاه از آنها ارث نمى برند، چگونه مى توان انتظار داشت كه پسر خوانده ها وارث گردند.
سپس مى افزايد (خويشاوندان نسبت به يكديگر، از مؤ منان و مهاجرين، در آنچه خدا مقرر داشته است اولى هستند)(
و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله من المؤ منين و المهاجرين
)
.
ولى با اينحال براى اينكه راه را به كلى به روى مسلمانان نبندد و بتوانند براى دوستان و كسانى كه مورد علاقه آنها هستند چيزى به ارث بگذارندهر چند از طريق وصيت نسبت به ثلث مال باشد - در پايان آيه اضافه مى كند: (مگر اينكه بخواهيد نسبت به دوستانتان كار نيكى انجام دهيد اين مانعى ندارد)(
الا ان تفعلوا الى اوليائكم معروفا
)
.
و در آخرين جمله براى تاكيد همه احكام گذشته، يا حكم اخير، مى فرمايد: (اين حكم در كتاب الهى (در لوح محفوظ يا در قرآن مجيد) نوشته شده است )(
كان ذلك فى الكتاب مسطورا
)
.
اين بود خلاصه تفسير آيه فوق اكنون بايد به شرح هر يك از احكام چهار گانهاى كه در اين آيه آمده است بپردازيم:
الف - منظور از اولويت پيامبر نسبت به مؤ منان چيست؟
قرآن در اين آيه اولويت پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) را نسبت به مسلمانان بطور مطلق
ذكر كرده است و مفهومش اين است كه در كليه اختياراتى كه انسان نسبت به خويشتن دارد (پيامبر) (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) از خود او نيز اولى است.
گرچه بعضى از مفسران آن را به مساله (تدبير امور اجتماعى ) و يا اولويت در مساله قضاوت و يا اطاعت فرمان تفسير كرده اند اما در واقع هيچ دليلى بر انحصار در يكى از اين امور سه گانه نداريم.
و اگر مى بينيم در بعضى از روايات اسلامى، اولويت به مساله (حكومت ) تفسير شده، در حقيقت بيان يكى از شاخه هاى اين اولويت است.
لذا بايد گفت: پيامبر اسلام (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) هم در مسائل اجتماعى و هم فردى و خصوصى، هم در مسائل مربوط به حكومت، و هم قضاوت و دعوت، از هر انسانى نسبت به خودش اولى است، و اراده و خواست او، مقدم بر اراده و خواست وى مى باشد.
از اين مساله نبايد تعجب كرد چرا كه پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) معصوم است و نماينده خدا جز خير و صلاح جامعه و فرد را در نظر نمى گيرد، هرگز تابع هوى و هوس نيست، و هيچگاه منافع خود را بر ديگران مقدم نمى شمرد، بلكه به عكس برنامه او در تضاد منافع همواره ايثارگرى و فداكارى براى امت است.
اين اولويت در حقيقت شاخه اى از اولويت مشيت الهى است، زيرا ما هر چه داريم از خدا است.
اضافه بر اين انسان هنگامى مى تواند به اوج ايمان برسد كه نيرومندترين علاقه او يعنى عشق به ذات خود را تحت الشعاع عشق به ذات خدا و نمايندگان او قرار دهد، لذا در حديثى مى خوانيم كه فرمود: لا يؤ من احدكم حتى يكون هواه تبعا لما جئت به: (هيچيك از شما به حقيقت ايمان نمى رسد مگر زمانى كه خواست او تابع آنچه من از سوى خدا آورده ام باشد)!.
و نيز در حديث ديگرى چنين آمده: و الذى نفسى بيده لا يؤ من احدكم حتى اكون احب اليه من نفسه و ماله و ولده و الناس اجمعين: (قسم به آن كسى كه جانم در دست او است، هيچيك از شما به حقيقت ايمان نمى رسد مگر زمانى كه من نزد او محبوبتر از خودش و مالش و فرزندش و تمام مردم باشم ).
و باز از خود آن حضرت نقل شده كه فرمود: (ما من مؤ من الا و انا اولى الناس به فى الدنيا و الاخرة): (هيچ مؤ منى نيست مگر اينكه من در دنيا و آخرت از او نسبت به خودش اولى هستم ).
قرآن نيز در آيه 36 همين سوره (احزاب ) مى گويد:(
ما كان لمؤ من و لا مؤ منة اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم
)
: (هيچ مرد با ايمان و زن با ايمانى نمى تواند هنگامى كه خدا و پيامبرش حكمى كند در برابر آن از خودشان اختيارى داشته باشند).
باز تاكيد مى كنيم اين سخن مفهومش اين نيست كه خداوند بندگانش را در بست تسليم تمايلات يك فرد كرده باشد، بلكه با توجه به اينكه پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) داراى مقام عصمت است و به مصداق لا ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى (نجم - 3 و 4) هر چه مى گويد سخن خدا است، و از ناحيه او است، و حتى از پدر هم دلسوزتر و مهربانتر است.
اين اولويت در حقيقت در مسير منافع مردم، هم در جنبه هاى حكومت و تدبير جامعه اسلامى، و هم در مسائل شخصى و فردى است.
به همين دليل بسيار مى شود كه اين اولويت، مسئوليتهاى سنگينى بر دوش پيامبر مى گذارد، لذا در روايت معروفى كه در منابع شيعه و اهل سنت وارد شده مى خوانيم: پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) فرمود: انا اولى بكل مؤ من من نفسه، و من ترك مالا فللوارث و من ترك دينا او ضياعا فالى و على: (من از هر مؤ منى نسبت به او اولى هستم، كسى كه مالى از خود بگذارد براى وارث او است، و كسى كه بدهكار از دنيا برود و يا فرزند و عيالى بگذارد كفالت آنها بر عهده من است ) (بايد توجه داشت كه (ضياع ) در اينجا به معنى فرزندان و يا عيالى است كه بدون سرپرست مانده اند، و تعبير به دين قبل از آن نيز قرينه روشنى بر اين معنى مى باشد، زيرا منظور داشتن بدهى بدون مال است ).
ب - حكم دوم در زمينه همسران پيامبر است كه آنها به منزله مادر براى همه مؤ منان محسوب مى شوند، البته مادر معنوى و روحانى، همانگونه كه پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) پدر روحانى و معنوى امت است.
اين ارتباط و پيوند معنوى، تنها تاثيرش مساله حفظ احترام و حرمت ازدواج با زنان پيامبر بود، چنانكه در آيات همين سوره، حكم صريح تحريم ازدواج با آنها بعد از رحلت پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) آمده است، و گر نه از نظر مساله ارث و همچنين ساير محرمات (نسبى ) و (سببى )، كمترين اثرى ندارد، يعنى مسلمانان حق داشتند، با دختران پيامبر ازدواج كنند، در حالى كه هيچكس با دختر مادر خود نمى تواند ازدواج كند، و نيز مساله محرميت و نگاه كردن به همسران پيامبر براى هيچكس جز محارم آنها مجاز نبود.
در حديثى مى خوانيم كه زنى به عايشه گفت: يا امه!: (اى مادر)! عايشه پاسخ داد: لست لك بام، انما انا ام رجالكم!: من مادر تو نيستم مادر مردان شما هستم ).
اشاره به اينكه هدف از اين تعبير، حرمت تزويج است، و اين تنها در مورد مردان امت صادق است.
ولى همانگونه كه گفتيم غير از مساله ازدواج موضوع احترام و بزرگداشت نيز مطرح است، و لذا زنان مسلمان نيز مى توانستند به عنوان احترام همسران پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) را مادر خود خطاب كنند.
شاهد اين سخن آنكه قرآن مى گويد: (النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم ) اولويت پيامبر نسبت به همه زنان و مردان است و ضمير جمله بعد نيز به همين عنوان بر مى گردد كه مفهوم گسترده اى دارد، لذا در عبارتى كه از (ام سلمه ) (يكى ديگر از همسران پيامبر نقل شده ) مى خوانيم كه مى گويد انا ام الرجال منكم و النساء: (من مادر مردان و زنان شما هستم ).
در اينجا سؤ الى مطرح است و آن اينكه آيا تعبير (ازواجه امهاتهم ): (همسران پيامبر مادران مؤ منين محسوب مى شوند) با چيزى كه در چند آيه قبل گذشت تضاد ندارد؟ زيرا در آنجا مى فرمايد: (كسانى كه گاهى همسرانشان را بمنزله مادر خود قرار مى دهند، سخن باطلى مى گويند، مادر آنها فقط كسى است كه از او متولد شده اند) با اين حال چگونه همسران پيامبر كه مسلمانان از آنان متولد نشده اند مادر محسوب مى شوند؟
در پاسخ اين سؤ ال بايد به اين نكته توجه كرد كه خطاب مادر به يك زن يا بايد از نظر جسمانى باشد يا روحانى، اما از نظر جسمانى تنها در صورتى اين معنى واقعيت دارد كه انسان از او متولد شده باشد، و اين همان است كه در آيات پيشين آمده كه مادر جسمانى انسان تنها كسى است كه از او متولد شده است، و اما پدر يا مادر روحانى كسى است كه يكنوع حق معنوى بر او داشته باشد، همچون پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) كه پدر روحانى امت محسوب مى شود، و هم به خاطر او همسرانش احترام مادر را دارند.
ايرادى كه به اعراب جاهلى در مورد (ظهار) متوجه مى شد اين بود كه وقتى همسران خود را مادر خطاب مى كردند مسلما منظور آنها مادر معنوى نبود، بلكه منظورشان اين بود كه آنها به منزله مادر جسمانى هستند، لذا آنرا يكنوع طلاق مى شمردند، و مى دانيم مادر جسمانى با الفاظ درست نمى شود، بلكه شرط آن تولد جسمانى است، بنابر اين سخن آنها سخن منكر و زور و باطل بود. ولى در مورد همسران پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) اگر چه آنها مادر جسمانى نيستند، ولى به احترام پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) مادر روحانيند، و احترام يك مادر را دارند.
و اگر مى بينيم كه قرآن در آيات آينده ازدواج با همسران پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) را تحريم كرده آن نيز يكى از شئون احترام آنها و احترام پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) است، چنانكه توضيح آن بطور مشروح به خواست خدا خواهد آمد.
البته نوع سومى از مادر در اسلام به عنوان مادر رضاعى وجود دارد كه در آيه 23 سوره نساء به آن اشاره شده (و امهاتكم اللاتى ارضعنكم...) ولى آن در حقيقت يكى از شاخه هاى مادر جسمانى مى باشد.
ج - سومين حكم، مساله اولويت خويشاوندان در مورد ارث نسبت به ديگران است، زيرا در آغاز اسلام كه مسلمانان بر اثر هجرت پيوند خود را با بستگانشان گسسته بودند قانون ارث بر اساس هجرت و مؤ اخات تنظيم شد، يعنى مهاجرين از يكديگر، و يا از انصار كه با آنها پيوند برادرى بسته بودند ارث مى بردند، اين يك حكم موقتى بود كه با وسعت يافتن اسلام و بر قرار شدن بسيارى
از ارتباطات گذشته خويشاوندى، بر اثر اسلام آوردن آنها، ديگر ادامه اين حكم ضرورتى نداشت (توجه داشته باشيد سوره احزاب در سال پنجم هجرت سال جنگ احزاب نازل شده ).
لذا آيه فوق نازل شد و اولويت اولوا الارحام (خويشاوندان ) را نسبت به ديگران تثبيت كرد
البته قرائنى در دست است كه منظور از اولويت در اينجا اولويت الزامى است، نه استحبابى، زيرا هم اجماع علماى اسلام بر اين معنى است، و هم روايات زيادى كه در منابع اسلامى وارد شده اين موضوع را اثبات مى كند.
در اينجا به اين نكته نيز بايد دقيقا توجه كرد كه اين آيه در صدد بيان اولويت خويشاوندان در برابر بيگانگان است، نه بيان اولويت طبقات سه گانه ارث نسبت به يكديگر، و به تعبير ديگر در اينجا (مفضل عليهم ) مؤ منان و مهاجرانند كه در متن قرآن آمده (من المؤ منين و المهاجرين ).
بنابر اين مفهوم آيه چنين مى شود: (خويشاوندان از نظر ارث بردن بعضى از بعضى ديگر اولى از غير خويشاوندانند، و اما اينكه خويشاوندان چگونه ارث مى برند؟ و بر چه معيار و ضابطه اى است؟ قرآن در اينجا از اين معنى ساكت است، هر چند در آيات سوره نساء از آن مشروحا بحث نموده است.
د - چهارمين حكمى كه به صورت يك استثناء در آيه فوق آمده مساله بهره مند نمودن دوستان و افراد مورد علاقه از اموالى است كه انسان از خود به يادگار مى گذارد، كه با جمله الا ان تفعلوا الى اوليائكم معروفا (مگر اينكه بخواهيد به دوستانتان نيكى كنيد) بيان شده است، و مصداق روشن آن همان حكم وصيت است كه انسان مى تواند در يك سوم از اموالش در باره هر كس مايل باشد انجام دهد.
به اين ترتيب هنگامى كه اساس ارث بر پايه خويشاوندى گذارده شد و جانشين پيوندهاى گذشته گرديد باز ارتباط انسان به كلى از دوستان مورد علاقه و برادران مسلمان او قطع نمى شود، منتها از نظر كيفيت و كميت بسته به ميل خود انسان است، ولى در هر حال مشروط به اين مى باشد كه زائد بر ثلث مال نگردد و البته اگر انسان از وصيت كردن صرفنظر كند همه اموال او بين خويشاوندانش طبق قانون ارث تقسيم مى گردد و ثلثى براى او منظور نخواهد شد.
نكته:
روايات زيادى از ائمه اهلبيت (عليهمالسلام
) در تفسير آيه فوق در مورد اولوالارحام نقل شده كه در قسمتى از آنها اين آيه به مساله (ارث اموال ) تفسير شده، همانگونه كه معروف در ميان مفسران است، در حالى كه در قسمت ديگر به مساله (ارث خلافت و حكومت ) در خاندان پيامبر و ائمه اهلبيت (عليهمالسلام
) تفسير گرديده.
از جمله در حديثى از امام صادق (عليهالسلام
) مى خوانيم كه وقتى از تفسير اين آيه سؤ ال كردند امام (عليهالسلام
) فرمود: (اين در باره فرزندان حسين (عليهالسلام
) نازل شده، و هنگامى كه راوى سؤ ال كرد آيا اين در باره ارث اموال نيست؟ امام فرمود نه در باره حكومت و ولايت است )
بديهى است منظور از اين احاديث نفى مساله ارث اموال نيست، بلكه منظور توجه دادن به اين نكته است كه ارث مفهوم وسيعى دارد كه هم ارث اموال را شامل مى شود و هم ارث خلافت و ولايت را.
اين توارث هيچگونه شباهتى با مساله توارث سلطنت در سلسله پادشاهان ندارداينجا توارثى است بخاطر شايستگيها و لياقتها و لذا در ميان فرزندان امامان تنها شامل حال كسانى مى شد كه داراى اين شايستگى بودند، درست شبيه آنچه ابراهيم (عليهالسلام
) براى فرزندان خود از خدا مى خواهد، و خداوند به او مى گويد: امامت و ولايت من به آن گروه از فرزندان تو كه در صف ظالمان قرار داشته اند نمى رسد بلكه مخصوص پاكان آنها است.
و نيز شبيه چيزى است كه در زيارات در مقابل قبور شهيدان راه خدا از جمله در مقابل قبر امام حسين (عليهالسلام
) مى گوئيم: سلام بر تو اى حسينى كه وارث آدم، وارث نوح، وارث ابراهيم، و وارث موسى و عيسى و محمدى... كه اين ارثى است در جنبه هاى اعتقادى و اخلاقى و معنوى و روحانى.