آغاز بدبختی مسلمین
اشاره
قانون تکامل چنین ایجاب می کند که هرکسی تا مدت معینی، خوب یا بد زشت یا زیبا خوش یا ناخوش، باید در این دنیا در این خراب آباد زندگی نموده، سرانجام چشم از این آلودگی ها بسته به سرای پاکتری بشتابد.
همه می دانیم و همه تصدیق داریم که باید مرد و خواهی نخواهی باید
{صفحه19}
به صوب این وادی مرموز رهسپار شد؛ ولی نوعاً نمی دانیم که پس از مردن و چشم فرو بستن ما، چه تحولاتی ایجاد خواهد شد و نابود شدن ما برای زنده ها چه اثراتی، خوب یا بد را دارد.
اما با این وصف می توانیم تا اندازه ای مردن دیگران را مقیاس کار خود قرار داده و در پیرامون پیش آمدهای پس از مرگ خود قضاوت کنیم. پس اجمالاً می توانیم بگوییم اگر ما شخص شریر، مفسد، بداخلاق و پابند به خوب و بد نباشیم و خدمت ما به جامعه فقط اذیت و آزار این و آن باشد. از مردن ما نه تنها کسی - حتی نزدیک ترین بستگان ما - افسرده نمی شوند، بلکه همه یعنی حتی آن کسی هم که فقط اسم و رسم ما را شنیده یا می شنود، کاملاً مسرور و مشعوف شده، گویا به مردن ما به آرزوی بزرگی که احتمال رسیدن به آن را نمی داد نایل می شود. به عکس اگر ما در دنیا به پاکی زیست نموده، در کردار و رفتار و گفتار خود پاک باشیم ولو این که از ما نفع به خصوصی عاید جامعه نشده باشد، با وجود این پس از مردن ما نه فقط بستگان ما به از دست دادن یک چنین گوهر گرانبهایی افسوس می خورند، بلکه جامعه ای به مردن ما لباس ماتم به تن نموده به عزای ما خواهند نشست.
توضیحاً عرض می کنم: خوب دقت کنید، اگر کسی داستانی را که مربوط به قرن گذشته باشد، برای ما نقل کند که قهرمان آن، دو نفر: خیر خواه، و بدخواه، نیکوکار و بدکار باشند، ما تا نقل قصه خاتمه نیافته، دایماً انتظار داریم به جایی برسیم که این کشمکش و این مجادله به سود خیرخواه و زیان آن بدخواه تمام شود. لذا هر وقت برد با شخص نیکوکار می شود، قلباً یک راحتی و سرور روح بخشی در دل خود حس نموده، به عکس اگر جایی برسیم که غلبه با آن بدکار است، پرده سیاه رنگ تیره فام
{صفحه20}
کثیفی روی قلب لطیف ما را می گیرد، تا به جایی که اگر کار به کشته شدن آن شخص پاکدامن کشید، سخت افسرده و دلشکسته شده، تا مدتی که آن قصه را در خاطر داریم اثرات شوم غم و افسردگی به خوبی در چهره ما نمایان خواهد بود. و به عکس، اگر به نابود شدن و از بین رفتن آن شخص شریر برخورد کنیم، خوشحال و خرسنده شده، نفس عمیقی به نشانه راحتی از یک مصیبت احتمالی بزرگی می کشیم.
چرا؟ این حس از کجا؟ و سرّ این مطلب کدامست؟ ما که آن دو نفر را ندیده ایم و از آن ها خیری و شری به ما نرسیده است؟ پس این دوستی و دشمنی از کجا در دل ما پیدا شده است؟ در جواب این سؤالات باید گفت ما هر چه هم بد باشیم، باز با بدی مخالفیم. هرچه ظالم باشیم باز عاشق عدالتیم. بنابراین اگر خوب دقت کنیم در حقیقت به آن شخص پاک دوستی نورزیده ایم و با آن ناپاک دشمنی ننموده ایم. دوستی ما نسبت به پاکی و دشمنی ما با ناپاکی است. پس ما ذاتاً شیفته پاکی و دشمن ناپاکی، و دوست عدل بوده، از ستمگری، کینه پایان پذیری به دل داریم.
آه! عجب ترازوی دقیقی است و عجب میزان صحیحی، آیا ممکن است خدا ما را با همین میزان محاکمه نموده و با همین ترازو، از افراط و تفریط های ما بازخواست کند؟
آری! یقیناً با همین میزان از ما بازخواست خواهد شد. با همین ترازوی دقیق محکوم به کیفر بدکرداری های خود خواهیم شد. کم کم از مطلب دور شدیم، منظور ما موعظه و خطابه نیست مقصود ما از این مقدمه این است که خوب خود را برای فکر کردن در اطراف رحلت رسول خداصلىاللهعليهوآله
آماده کنیم. و کاملاً خود را به دقت کردن در پیرامون مرگ این بزرگترین پیشوای پیشوایان و اثراتی را که این مجسمه پاکی و عدالت و حقیقت و بالجمله
{صفحه21}
مجسمه انسانیت - در عالم و در دلهای آدمیان باقی گذاشته و باید باقی بگذارد، مهیا سازیم. به بینیم آیا طبق فطرت و غریزه انسانیت مردم حق داشتند این مصیبت جگر سوز جانگداز را هرگز فراموش نکنند؟ آیا حق داشتند که همیشه در آتش فراق یگانه منجی عالم و مربی و معلم بشر سوخته، شبانه روز به بدبختی و سیه روزی خود گریه کنند؟ آیا حق داشتند چون حضرت زهراعليهاالسلام
دایم تقاضای مرگ از پیشگاه الهی بنمایند؟ آیا حق داشتند که اگر اختیار در دستشان بود آن ها نیز به متابعت پیشوای خود بمیرند؟
آری! به گواهی فطرت این حقوق عمومی و همگانی است. به طوری که باید هرکس هنوز تمام عواطف انسانیت در او نمرده و مختصر بهره ای از غرایز پاک عالم قدس دارد، در اندیشه این مصیبت دردناک چون مار گزیده به خود به پیچد و راحتی خود را از دست بدهد. و معترف باشد کسی که روح و جسم و هستی خود را فنای راه نخستین و آخرین مطلوب و محبوب خود نموده، و بشری را که در سیر قهقرایی خود ادوار ما قبل تاریخ و عوالم توحّش و ببریت را به یاد می آورد، به اعلی درجه ترقی و تعالی رسانیده، چنین کسی بیش از این ها در خور ستایش و شایسته هرگونه مهر و محبت و علاقه مندی بوده است. و جادارد که تا پایان عالم حتی آسمان، زمین، کوه ها و دشت ها، و جمیع کائنات که برای اولین و آخرین مرتبه عدالت، راستی، حقیقت، درستی، محبت، و تمام عواطف انسانیت را زنده می دیدند، سرشک حسرت فرو ریزند. و برای همیشه فرح و انبساط تکوینی خود را از دست بدهند. و باید آن ها نیز دائماً در مصیبت از بین رفتن و نابود شدن آن عواطف پاک، هزاران افسوس خورده به کلی رحمت و شفقت خود را از دست داده، از خدمت به این بشر ناپاک
{صفحه22}
خودداری نمایند.
ولی افسوس که حتی برای نموده هم یکی از این مفاهیم، جامه هستی به خود نپوشیده - کمتر کسی دیده شده که این طور متأثر شود (جز چند نفری) همه برای کار دیگری به جنب و جوش افتاده بودند. چرا؟ مگر پیروان و شاگردان مکتب نبوی از این احساسات عاری بودند؟ مگر در آن ها غریزه انسانیت نبوده؟ مگر آن ها عدالت و نیکی را دوست نمی داشتند و با ظلم و ستم دشمن نبودند؟ مگر وفاداری آن ها این قدر ناسا بود که به این زودی از بین رفت و به هستی خود خاتمه داد؟
راستی مایه سرشکستگی است که باید در پاسخ این پرسش ها تا اندازه ای پرده از روی دورنگی ها، و ریاکاری ها و تظاهرات خودمان که به نام انسان از خدا حیات گرفته ایم برداریم. باید این انسانی را که گل سرسبد موجودات و دردانه کائنات محسوب شده جور دیگر معرفی کنیم. باید بگوییم این خلقت عجیب، این ماهیت مبهم، آنقدر تناقضات در کردار و رفتار و گفتار و اخلاق از خود نشان می دهد که جا برای این که یک قضاوت صحیحی درباره او بشود باقی نمی گذارد و کاملاً خودش متحیر می شود که اگر آن فطرت به آن پاکی در نهاد اوست، پس این ناپاکی ها از کجاست؟ چه بسا می شود که این انسان آن قدر خوبی از خود نشان می دهد که تصور می شود فرشته ای است به این لباس در آمده و پاره ای اوقات به قدری شرارت و بدجنسی میکند که کسی را طاقت فکر کردن درباره آن نیست. ولی اجمالاً می توان گفت هر قدر ما (خودمان) انسان را به حسب فطرت پاک و معصوم بدانیم، باز در مقام عمل باید سخت از وی بیمناک باشیم، زیرا همین موجودی که هرگاه به فطرت خود مراجعه کند یک خداوند پاکی، و یک فرشته مقدسی است، همین انسانی که اگر بنا شد
{صفحه23}
از دیگران انتقاد کند و یا در پیرامون موضوع هایی که مربوط به خود او نیست، قضاوت بنماید، یک قاضی عادل و یک پیغمبر پاکدلی به نظر می رسد. همین انسان، هرگاه منافع شخصی خود به میان آمد، از همه چیز فراموش می کند. با خدا و عدالت و درستی کاری ندارد. فطرت و نداهای وجدان را امر موهومی می پندارد. شرافت، عزت نفس، وفاداری، حقیقت پرستی، حقیقت دوستی را الفاظ بی معنی و واژه های ادبی می داند. جز هدف و مقصود خود هیچ چیز را نمی شناسد. مایل است هرکس و هرچه در این دنیاست فدای خود و مقصود خود بنماید. خلاصه آن قدر شرارت و آن قدر رذالت پیدا می کند که برای رسیدن به آرزوی خود حاضر است حتی آبرو و حیثیت خود را از دست بدهد.
خوب: حالا با این وصف آیا انتظار دارید که فوت رسول خدا شورش و انقلاب زوال ناپذیری در بین مردم، همین مردم خودپرست افکنده باشد؟ توقع دارید زمین های شوره زار نیز در دست باغبان حقیقت گلزار شده باشند؟ نه! این توقعات را فقط باید از کسانی داشت که برای انجام وظایف دینی از سر هستی خود برمی خواستند. جان خود را برای نشر علم و دانش، به رایگان در کف دست خود می گذاشتند، و تقدیم عالم حقیقت می نمودند. از همه این صحبت ها باید گذشت. درد دل ما تمام شدنی نیست. باید حوادث بعد از فوت رسول خدا را به دقت نگریست و عامل بدبختی را از آن جا جستجو نمود.