بخش سوم
افضل امت از زبان مأمون خلیفه عباسی
ترجمه و شرح
مباحثات مأمون با عموم دانشمندان از هر طبقه و هر مذهب معروف و ذوق و علاقه مفرطی که در این راه از خود نشان می داد زبان زد خاص و عام است... گاهی به همین منظور مجالسی ترتیب داده و پاره ای اوقات بدون پیش بینی قبلی برحسب تصادف با هرکس از بزرگان تماس می یافت موضوعی را پیش کشیده به گفتگو می پرداخت، و از این راه علاوه بر پیشرفت شخصی خود تشویق عجیبی از علم و دانش می نمود... روزی به عادت همیشه یحیی ابن اکثم را خواسته به وی دستور داد تا جمعیتی مرکب از دانشمندان فن حدیث و متخصصین علم کلام
فراهم نموده به نزد وی حاضر کند یحیی نیز به موجب این دستور گروهی از این دو دسته گردآورده، بدواً آنان را به اطاق حاجب (که تقریباً سِمَت رئیس درباری خلیفه را می داشت) وارد، و پس از استیذان به مجلس خلیفه بار یافتند. گرچه این کار از مأمون بی سابقه نبود؛ ولی شاید هم تا آن زمان کمتر یا هیچ مجلسی به این ترتیب و با این پیش بینی تشکیل نشده بود، و نیز گرچه اصولاً هر مباحثه ای خصوص تا وقتی شروع نشده (از نظر تنفر شدیدی که از مغلوب شدن در بین است) کم و بیش رعب آور است، ولی دور نیست
*******
{صفحه215}
بگوییم این مباحثه و این مجلس و این تشریفات مزید بر علت شده برای طرفین بیش از هر مباحثه، حتی آن مباحثاتی که تاکنون خود این مأمون با همین علما نموده ترس آور بوده است، و همین طور هم بوده، ولی مأمون که به خوبی به این معنی پی برده بود، از نظر این که می دانست ترس، دشمن سرسخت فکر و حافظه بوده و تا این حال در بین باشد یقیناً حق پایمال شده و نتیجه ای عاید نمی شود و هم از نظر این که می دانست خود این حالت ممکن است عذر و بهانه ای به دست مغلوبین داده، زحمات شخص غالب به آسانی از بین برود، از این دو نظر، این دفعه بیش از همیشه با آنها گرم گرفته، می کوشید تا تمام قیود و انضباطات را در هم شکسته، مجلس را به یک مجلس دوستانه تبدیل نماید. از این رو ابتدا به صحبت های متفرقه پرداخته بدین وسیله با یکدیگر انس گرفته و سخن گفتن در آن مجلس را تقریباً یک کار عادی نمود. سپس همین که تا اندازه ای از این قسمت آسوده خاطر شد، کم کم مقصود خود را از انعقاد این مجلس بیان کرده گفت: منظور من از حضور به هم رسانیدن شما این است که شما را بین خود و خدای خود حجة قرار داده، در پیشگاه پروردگار عذری داشته باشم. همین که مقصد خود را تا این اندازه بیان نمود از نظر این که مجلس تا به آخر به همین ترتیب باقی مانده هیچ کس به هیچ عذری نتواند از مجلس خارج شود و از این راه به مقصود وی لطمه ای وارد نیاید، گفت چون یک چنین هدفی در نظر است پس هرکس از شماها مهمی در پیش یا قضای حاجتی دارد بر سرانجام آن برآید تا بتواند به آزادی نشسته، آزادانه صحبت کند، و نیز دستور داد رداها را درآورده بندها را گشوده، آنها را حتی از آن قیودی که از ناحیه لباس بر آنان پیش آمده بود آزاد ساخت و خلاصه آنقدر کوشید تا کمترین عذری برای هیچ کس باقی
{صفحه216}
نگذاشت و کاری کرد که افکار بدون هیچ مانعی به فعالیت خود ادامه دهند. وقتی از این قسمت فارغ شد، ثانیاً هدف خود را بیان کرده و به منظور این که آن ها را از اسارت عادات و تقالید و افکار و عقایدی که محیط برای آن ها ایجاد نموده آزاد کند، و هم برای این که آنان را از سر لجاج پایین آورده بتواند به کمک آن ها پرده از چهره حق بردارد، بدین روش نصیحت آغاز نموده که ای گروه دانشمندان من فقط به منظور این که فردای قیامت در نزد خدای خویش شما را حجة و عذری قرار دهم، از شما دعوت نمودم. شما نیز با حضور به هم رسانیدن خودتان در این مجلس مسؤولیت عظیمی بر گردن گرفته اید، پس از خدای بترسید و از آن چه در پیش دارید اندیشه کنید. مبادا جلالت من شما را از حق گویی هرچه باشد باز دارد و جانبداری من شما را از رد بر هرکس باشد، جلوگیر شود. از شعله های سوزان دوزخ بپرهیزید و به سوی ایزد متعال نزدیکی جویید و فرمانبرداری وی را بر هر چیز مقدم دارید. زیرا هرکس بخواهد با نافرمانی خدا دل مخلوقی را به دست آورد، خدای همان مخلوق ناچیز را بر وی مسلط گرداند.
بنابراین شما خوب عقول خودتان را آماده کار زار نموده، با تمام خرد و تحت نیروی وجدان با من مباحثه و مناظره بلکه مبارزه کنید... سپس موضوع بحث را مطرح نموده گفت: من مردی هستم معتقد به این که خیر البشر و برترین خلایق بعد از پیغمبر اکرمصلىاللهعليهوآله
و سلّم علیعليهالسلام
است. اکنون اگر در این عقیده مصابم مرا تصدیق، و اگر به خطا رفته ام، مرا رد نموده تا آن جا که توانایی دارید دلایل و براهین خود را در رد من بیاورید؛ ولی به همین اندازه اکتفا نکرده، آخرین سنگری را هم که ممکن بود با در دست داشتن آن به طرف خود غالب شود، به دست آن ها سپرده گفت، اکنون میل، میل
{صفحه217}
شماهاست، اگر می خواهید شما از من بپرسید و اگر مایلید من از شما بپرسم. (چون اصولاً در مباحثه هشتاد درصد بُرد با کسانی است که ابتدا پرسش نموده، از همان اول روحیه خصم خود را ضعیف و شاید در همان مراحل ابتدایی وی را از بین ببرد) این پیشنهاد از طرف دانشمندان حدیث پاسخ گفته شده، گفتند ما از تو سؤال می کنیم، باز مأمون برای رعایت نظم مجلس و جلوگیری از تشنج، تشنجی که یقیناً حق را در زیر دست و پای خود محو و نابود می کند، گفت، شما یک نفر را از بین خود به منظور این که با من طرف صحبت باشد، انتخاب نموده به سخن وی گوش فرا دارید، اگر احیاناً جایی به خطا رفت، خطای او را ترمیم کنید و اگر چیزی را فراموش کرد یا اصلاً نمی دانست و شما می دانید، پس از سکوت وی نظر خود را اظهار دارید. به موجب این دستور مباحثه شروع و یکی از آنان گفت: ما معتقدیم که بعد از رسول خدا ابوبکر از همه افضل و بر همه برتری دارد. زیرا روایتی که به اجماع صحت آن امضا شده از رسول خدا به ما رسیده، که: «اقتدوا باللذین من بعدی ابی بکر و عمر» به آن دو نفری که بعد از من بر سر کار می آیند، یعنی ابوبکر و عمر اقتدا نموده از آنان پیروی کنید! بدیهی است پیغمبر اکرمصلىاللهعليهوآله
پیغمبر رحمت و مجسمه رأفت و مهربانی بر خلایق بوده، و به اعتقاد همه جز بر مصالح امت سخن نمی گوید. از این رو می توان یقین داشت که چون ابوبکر بر همه برتری داشته، پیغمبر او را برای پیشوایی صالح و به این مقام منصوبش نموده است وگرنه اگر احتمال این را بدهیم که یک نفر دیگر مافوق او بوده و با این وصف پیغمبر اکرم مادون او را انتخاب نموده است، باید بگوییم، ستم عظیمی بر امت روا داشته، و در نتیجه باید از عقاید خود نسبت به آن حضرت دست بکشیم... مأمون قبل از جواب نکته ای که اساس این استدلال را به هم زد، متذکر شده گفت:
{صفحه218}
اخبار و احادیثی که اکنون در دسترس ماست زیاد و به یک نظر می توان آن ها را به دو دسته مخالف با یکدیگر تقسیم نمود. با این وصف ما یا باید تمام اخبار را (یعنی گو این که بر ضد هم نیز باشند) صحیح و بر حق بدانیم و یا همه را باطل و نادرست تصور کنیم و یا این که بعضی را صحیح و قابل قبول و بعضی را نادرست و غیر قابل پذیرش فرض کنیم، اما اگر همه را صحیح بدانیم از نظر دو دستگی بودن و ناسازگاری آن ها با یکدیگر، همه را باطل دانسته ایم. زیرا وقتی یک دسته را صحیح دانستیم، قهراً باید دسته مخالف آن را باطل بدانیم (چون دو سخن، دو امر و دو دسته بر ضد یکدیگر و هر دو هم صحیح، اصلاً معقول نیست) و در نتیجه از صحیح دانستن هر یک دیگری را باطل نموده، و از صحیح دانستن هر دو، تمام اخبار را نادرست به حساب آورده ایم، اما اگر از اول همه را باطل و غیر قابل اعتماد بدانیم، به یقین باز هم به پاشیده شدن دین، و تعطیل و برچیدن احکام شرع مقدس اعتراف کرده ایم. پس این دو صورت پذیرفتنی نبوده باید اقرار کنیم که اخبار درست یا نادرست به هم آمیخته شده برای تمیز و جدا ساختن آن ها از یکدیگر و بالاخره برای این که بتوانیم از روی اعتقاد خبری را قبول یا رد کنیم، باید دلیلی از خارج که مورد قبول جمیع امت باشد، در دست داشته باشیم.
البته این تا وقتی است که خود خبر فی نفسه گواهی به نادرست بودن خود ندهد، والا که از اول با اعتماد کامل آن را دور می افکنیم. اینک ما و این خبر: در صورتی که ما پیغمبر را پیغمبر رحمت، و آن حضرت را داناتر از هر دانشمندی بدانیم، هرگز از وی سزاوار نمی بینیم که امت را با یک جمله دچار حیرت سرسام آور و اختلاف وحشت زایی بنماید، و هرگز روا نمی دانیم که پیروان خود را به یک امر ناشدنی و تکلیف غیر مقدوری،
{صفحه219}
مأمور و مکلف نماید. پس با در نظر گرفتن این که ابوبکر و عمر دو نفر بوده و این دو نفر در بسیاری از موارد و احکام با یکدیگر اختلاف شدیدی هم در طرز فکر و هم در عمل داشته اند (چنانچه گذشت) و با توجه به این که با یک چنین اختلافی که در بین آن هاست، پیروی از هر دو ممکن نیست، می توان گفت به یقین این خبر اختلاف انگیز از پیغمبر نبوده و این دستور غیر قابل اجرا از آن حضرت صادر نشده است، زیرا اگر کسی بخواهد پیروی از ابوبکر بنماید قهراً با عمر مخالفت کرده و در نتیجه دستور رسول خدا را که گفته از عمر پیروی کنید به کار نبسته، و اگر پیروی عمر نمود یقیناً با ابوبکر، مخالفت ورزیده و باز از دستور رسول خدا سرپیچی نموده و از آن طرف پیروی از هر دو نفر هم با این اختلاف محال، و یک چنین امر محالی به یقین از آن حضرت نرسیده است... دومی گفت رسول خدا فرموده: لو کنت متخداً خلیلاً لا تخذت ابابکر خلیلاً اگر قرار می بود برای خود دوست بگیرم ابوبکر را به دوستی انتخاب می نمودم... مأمون گفت ممکن نیست رسول خدا چنین فرمایشی فرموده باشد، زیرا شما به اتفاق روایت می کنید که روزی پیغمبرصلىاللهعليهوآله
بین هر دو نفر از اصحاب خود عقد برادری می بست و بدین وسیله آن ها را با یکدیگر برادر می نمود، مگر علیعليهالسلام
را که همان طور بی برادر و تنها گذاشت، علی پرسید آیا کسی با من برادر نیست، حضرت در جواب فرموده، من امر تو را تأخیر نینداختم مگر برای خودم، یعنی تو باید با من برادر باشی و بس، خوب با این وصف اگر این خبر را قبول کنیم به یقین آن خبر را تکذیب نموده ایم و اگر آن خبر را صحیح بدانیم این خبر را باید رد کنیم؛ ولی از آن راهی که این خبر مورد تصدیق تمام امت است باید خبر اول را باطل و دروغ بدانیم... سومی گفت: علی روی منبر گفته بهترین مردم بعد از
{صفحه220}
پیغمبرصلىاللهعليهوآله
ابوبکر و عمر می باشند... مأمون این خبر را نیز نپذیرفته گفت اگر راستی ابوبکر و مر افضل می بودند، هیچ گاه پیغمبر عمر و بن عاص، و اسامة بن زید را بر آن ها رئیس نمی نمود، (همان طوری که در تمام این مدت علیعليهالسلام
مرئوس هیچ کس نشد) و خود علی نیز جای دیگر نمی گفت آن اندازه که من به جانشینی پیغمبر سزاوارم آن اندازه به پیراهنم سزاوار نیستم. جز این که می ترسم مردم به سوی عفریت کفر بگریزند و به عادت دیرینه خود باز گردند و همچنین اگر علیعليهالسلام
به برتری آن ها اقرار کرده بود، هرگز نمی فرمود من پیش از آن ها یعنی همان وقتی که آنان در دریای کفر غوطه ور بود خدا را پرستیده و بعد از آنها یعنی همان وقتی که اینان در زیر خروارها خاک تیره پنهان شده بودند نیز خدای را ستایش نموده ام. پس از چه رو می توان گفت آنان بر من برتری داشته باشند، دانشمند سوّمی ساکت شد... چهارمی گفت هنگامی که ابوبکر به منظور استعفاء از خلافت درِ خانه را بر روی خود بسته و از مردم تقاضا می نمود که دست از سر وی برداشته دیگری را به خلافت برگزینند، علیعليهالسلام
به نزد وی آمده می گفت تو را رسول خدا بر همه برتری داده و مقدم داشته بنابراین آن کسی که بتواند دیگری را بر تو برتری داشته و تو را زیر دست بداند کیست؟ اینک با این شهادت علیعليهالسلام
چگونه ابوبکر را افضل امت ندانیم؟... مأمون گفت، اگر علی تا این اندازه به برتری ابوبکر قرار می داشت پس چطور (بنا به قول خودتان) از همان اول تن به بیعت نداده پس از آن که مدتی (بنا بر قولی پس از وفات حضرت زهرا) گذشت تازه بیعت نمود. و از آن طرف اگر راستی پیغمبر ابوبکر را برگزیده بود، پس ابوبکر به چه میزانی می خواست استعفا بدهد؟ و روی چه قانونی می گفت مبتکی از این دو نفر «اباعبیده و عمر» را برای شما انتخاب نموده ام؟ پاسخ
{صفحه221}
این شخص نیز پایان یافت... پنجمی برای افضلیت ابوبکر این خبر را نقل می کند که روزی عمر و بن عاص از پیغمبر پرسید محبوب ترین زنان در نزد تو کیست؟ فرمود: عایشه، گفت از مردان؟ فرمود: پدر وی یعنی ابوبکر. و به یقین کسی در نزد پیغمبر بیش از همه محبوب باشد بر همه برتر خواهد بود. مأمون در پاسخ گفت این خبر نیز باطل یعنی به سرنوشت همان برادران پیش گفته خود مبتلاست، زیرا این پیغمبر همان پیغمبری است که (طبق روایت خودتان) روزی مرغ بریان شده ای در پیش خود نهاده می گفت خدایا کسی را که محبوب ترین خلایق در نزد توست به سوی من بیاور. بلافاصله دعا مستجاب و علیعليهالسلام
حاضر شد، اکنون کدام یک از این دو روایت را خواهید پذیرفت. این جناب نیز از آن راهی که توانایی این که خبر اول را پذیرفته و خبری را که مأمون نقل کرده رد کند، نداشت، لب فرو بست... ششمی که گویا درست سؤال و جواب چهارمی را گوش نمی داد گفت: علیعليهالسلام
گفت اگر کسی مرا بر ابوبکر برتری دهد او را مانند کسی که به دیگری افترایی می بندد تازیانه خواهم زد. بدیهی است وقتی علی تا این اندازه کوشش داشته باشد، ما حق نداریم در افضلیت ابوبکر کوچکترین تردیدی بنماییم. مأمون با این که می توانست همان جوابی را که به شخص چهارمی داده بود مکرراً تذکر دهد، با این وصف از آن چشم پوشیده با سه جواب دیگر نادرستی این خبر را ثابت نمود:
1- علی از روی چه قانونی می خواسته کسی را که افترا نبسته (فرضاً که بدون جهت او را تفضیل می داده) تازیانه بزند؟ هرگز، این سخن از علی نیست، و ابداً علی اهل یک چنین بدعت و تجاوزکاری نبوده است.
2- این ابوبکر امام شما با صدای بلند می گوید من بر شما مهتر شدم در صورتی که بهترین شماها نیستم. اینک این اقرار ابوبکر و آن گواهی علی،
{صفحه222}
بگویید به بینم کدام یک از این دو نفر در این گفته خود راستگوترند.
3- از این ها گذشته یا علی راست گفته یا دروغ اگر دروغ گفته که دروغ گو شایسته ریاست بر مسلمین نیست. پس چطور شما او را خلیفه می دانید؟ و اگر راست گفته و واقعاً به همین معنی معتقد بوده، می پرسیم آیا وحی بر او نازل شده که باید این طور بگوید؛ وحی که به موت پیغمبر منقطع شد و یا این که می گویید از روی گمان این حرف را زده؟ آخر گمان کننده که یک متحیری بیش نیست و یا خواهید گفت از روی فکر و عقل این جمله را گفته؟ تازه می گوییم سخن هر متفکری که بدون دلیل پذیرفتنی نیست، باید به بینم دلیل او در این که ابوبکر افضل است چه بوده؟... هفتمی که گویا مدتی فکر می کرده گفت خود پیغمبر گفته ابوبکر و عمر دو مهتر سالمندان بهشتند. چه فضیلت از این بالاتر، مأمون گفت محال است این خبر از پیغمبر باشد زیرا در بهشت سالمند وجود ندارد، مگر این روایت از پیغمبر نیست که روزی پیغمبر می فرمود پیرزن داخل بهشت نمی شود اشجعیته که این سخن را شنید سخت متأثر شده گریه کرد. تا این که حضرت با خواندن:«انا انشأنا هن انشاء فجعلنا هن ابکاراً عربا اترابا
، ما حوریان را بدون ولادت آفریده آن ها را برای همیشه دوشیزه و شوهر دوست و هم سال شوهرانشان قرار می دهیم) (تا این که با خواندن این آیات) به او اطمینان دادند، که همه به جوانی برگشته و هیچ کس با پیری و افسردگی وارد بهشت نخواهد شد، بنابراین اگر ابوبکر و عمر هم جزء این دسته بوده و به جوانی برگردند، می بایست بدون شک در تحت ریاست حسن و حسین قرار گیرند، و در این صورت هیچ گونه ریاست بر هیچ فردی نخواهند داشت زیرا شما خودتان می گویید پیغمبر فرموده حسن و حسین دو مهتر جوانان بهشتند (از اولین و آخرین) بوده، پدر آن ها بهتر از
{صفحه223}
آن هاست، این پاسخ این دانشمند را نیز ساکت نمود... هشتمی که برای برتری ابوبکر شاهدی در دست نداشت، به نام خدمت به پیشگاه عمر گفت: از پیغمبر این طور رسیده، که اگر من به پیغمبری برانگیخته نمی شدم، عمر بدین خدمت مبعوث می شد وه! چه فضیلتی بالاتر از این!؟!. مأمون گفت محال است پیغمبر به گفتن چنین جمله نادرستی دهان گشوده باشد. زیرا پروردگار عالم می فرماید:و اذ اخذنا من النبیین میثاقهم و منک و من نوح و ابراهیم و موسی و عیسی بن مریم
، به یاد بیاور زمانی را که از پیغمبران و از تو و از نوح و ابراهیم و موسی و عیسی پیمان گرفتیم. یعنی از هر پیغمبر قبل از بعثت در زمانی که خود خدا می داند پیمان گرفته شده، با این وصف آیا می توان باور کرد کسی که چون پیغمبر به حکم این آیه از او عهد گرفته شده، مبعوث نشود و دیگری که هرگز چنین پیمانی را نداده به پیغمبری برانگیخته شود!؟! این پاسخ نیز پایان یافت... نهمی گفت: پیغمبر در یک روز عرفه ای نظر مبارکش به عمر افتاد، پس از یک تبسم نمکین فرمود خدای به تمام بندگان خود به طور عموم و به عمر و به طور خصوص فخر و مباهات می کند. مأمون که راستی در شنیدن این اراجیف و پاسخ گفتن آن ها دل و حوصله عجیبی داشته گفت بنابراین می بایست پیغمبر با سایرین یکسان و تنها این خصوصیت و برتری به عمر داده شده باشد و یک چنین چیزی محال است که خدا فقط و فقط این مباهات خصوصی را ویژه عمر ساخته و حتی به پیغمبر خود ضمن سایرین فخر کند... گرچه تاکنون مأمون به تنها پاسخ سؤالات اکتفا می نمود ولی ظاهراً این خبر سراپا دروغ تأثیر دیگری در روحیه وی بخشیده از این رو (شاید با اندک تندی) گفت: آری این روایات شما که مایه دلخوشی و سرگرمی شما گشته از آن روایت چرند و بی حقیقت، عجیب تر نیست که به پیغمبر نسبت می دهید که
{صفحه224}
وی گفته مقارن با ورود خود به بهشت صدای نعلین (کفش) مرا به خود متوجه نمود، چون بر اثر صدا پیش رفتم بلال بنده ابوبکر را دیدم که زودتر از من به بهشت آمده است، ای کاش این تهمت شرم آور را برای سربلندی خودتان تنها پیش خود محفوظ می داشتید. ولی بیشتر تعجب این جاست که می خواهید با این سلاح جگردوز کسانی را (شیعیان) که به افضلیت علی بر ابوبکر معتقدند، نابود ساخته در جواب آنان می گویید: بنده ابوبکر حتی از پیغمبر برتر است تا چه رسد به خود ابوبکر و تا چه رسد به علی که تازه به اقرار خود بنده ای از بندگان پیغمبر بوده است، و نیز این خبر شما در نادرستی مثل آن خبری است که می گویید شیطان از عمر می ترسید و از سایه او می گریخت... گرچه مأمون می خواست یک دفعه به حساب آن اراجیفی که در چنته آن دانشمندان اندوخته شده و یکی پس از دیگری به نمایش می گذاشتند خاتمه دهد و شاید هم به همین نظر پیش از آن که این دو خبر از زبان آنان شنیده شود پیش دستی نموده سؤال و جواب را یک جا تحویل داد؛ ولی از آن راهی که دل آن ها راضی نمی شد به این سادگی تسلیم شوند، و یا اثرات شوم شکست خوردگی و مغلوب شدن به کلی میزان فکر آن ها را به هم زده بود باز نفر دهمی، از همان نمونه یک خبری خواند، که پیغمبر در روز بدر فرموده اگر عذاب الهی فرود می آمد هیچ کس از ما جز عمر نجات نمی یافت... مأمون گفت، شما همان سمتی را که خداوند طبق این آیه (ما کان الله لیعذبهم و انت فیهم) حدی این امت را تا وقتی تو در بین آنان هستی عذاب نکند) به پیغمبر می دهد، به عمر می دهید و او را هم دوش با پیغمبر می دانید!؟
.. یازدهمی خبر
*******
{صفحه225}
نجیبانه تری (گو این که اگر پذیرفته می شد تازه ثابت می کرد عمر یک مرد مسلمانی بوده) نقل نموده که: پیغمبر اکرمصلىاللهعليهوآله
و سلّم به بهشت رفتن ده نفر که عمر یکی از آن هاست شهادت داده (اسامی این ده نفر در پاورقی بخش دوم ضمن دلایل حقانیت ابوبکر گذشت)... مأمون گفت اگر این حدیث درست می بوده عمر با آن شک و تردید دست به دامن «حذیفة» نشده و نمی گفت ترا به خدا سوگند آیا من از منافقینم؟ بلی مگر این که از کافر شدن عمر اندیشه ننموده بگویید عمر چون به شهادت پیغمبر اعتنایی نداشت، از حذیفة گواهی می خواست. وگرنه تا این خبر را شما پذیرفته اید باید آن خبر اول را دروغ بدانید... دوازدهمی که باید نشان افتخار آفرین مبارز، را به ایشان تقدیم نمود آخرین چوبه تیر از کار افتاده و در عین حال مضحک خود را از ترکش درآورده گفت پیغمبر فرموده، من در یک کفه ترازو، امت من در کفه دیگر قرار گرفتند، من از آن ها سنگین تر بودم، سپس ابوبکر به جای من نشست او نیز مثل من از آن ها سنگین تر بود، بعد از او عمر قرار گرفت او نیز به همین افتخار نایل شد سپس ترازو برداشته شد. (روی این حساب باید این ترازو را برای بایگانی به انبار آدم فروشان برده باشند).. مأمون گفت یا از نظر هیکل، ابوبکر و عمر سنگین تر بوده اند این که مسلماً دروغ است و یا از نظر اعمالشان بر تمام امت سنگینی داشته اند. این هم که به شهادت همه از اولی دروغ تر می باشد، پس از کجا می توان این خبر را پذیرفت؟... این جا که رسید مأمون برای این که همه را آسوده خاطر سازد، بدواً با دو سؤال از آنان اقرار گرفت که اولاً میزان برتری در
{صفحه226}
اسلام عمل صالح و نیکوکاری بوده، ثانیاً زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله و سلّم یک خصوصیتی دارد که اگر کسی در آن زمان با این میزان «نیکوکاری» سمت برتری بر دیگری پیدا نمود و از این راه مافوق سایرین شد دیگر پس از رسول خدا سایرین هرچه در نیکوکاری بکوشند به بلند پایگی آن شخص نخواهند رسید. سپس با لحنی نصیحت آمیز گفت: اینک به فضایل علی عليهالسلامآن فضایلی که از زبان پیشوایان شما نقل شده بنگرید، آن را با تمام آنچه که نسبت به این ده نفر (در زمان رسول) می دهند مقایسه کنید، اگر نیکوکاری های علیعليهالسلام
با اندازه یک جزئی از تمام آن ها بود حق با شماست وگرنه طبق اقرار خودتان لااقل گواهی پیشوایانتان را بپذیرید و علی را افضل امت بدانید. حاضرین با سر به زیر افکندن خود عملاً به سخنان مأمون پاسه دادند. مأمون که آن ها را سر به زیر و ساکت دید پرسید چرا ساکت شدید، گفتند: ما تا آن جایی که توانایی داشتیم کوتاهی ننمودیم. گرچه آن ها ساکت شدند، ولی هنوز دل مأمون راضی نگشته تازه دلایلی را که احتمال می داد از نظر آن ها رفته باشد، پیش کشیده با سؤال و جواب های کوتاهی با همان دلایل
مدعای خود را ثابت می کند، می گوید: پس از بعثت خاتم الانبیاء نیکوترین اعمال چه بود؟ همه گفتند پیش دستی و سبقت در ایمان و گرویدن به پیغمبر. گفت آیا کسی زودتر از علیعليهالسلام
به پیغمبر ایمان آورده؟ گفتند ابوبکر، زیرا آن روزی که علی زودتر از ابوبکر ایمان آورد، هنوز کودک و غیر مکلّف بود. ولی به عکس ابوبکر در سنین کهولت و در آن وقتی که مکلّف بوده و ایمان وی پذیرفته می شد ایمان آورد.
روی این حساب ابوبکر بر علی سبقت دارد. مأمون گفت به یقین علیعليهالسلام
با دعوت پیغمبر و پیشنهاد آن حضرت ایمان آورده و دعوت
{صفحه227}
رسول خدا هم که به گفته خدا کهان هو الا وحی یوحی
جز به وحی خدا نبوده و به طور حتم تا خدا علی را مکلّف و در خور این تکلیف نمی دیده، پیغمبر را با این کار مأمور نمی ساخته، زیرا هرگز خدا به کسی تاب تحمل بار سنگین تکلیف را ندارد، یک چنین تحمیلی را نخواهد نمود و اگر کسی نسبت زشتی را به خدا بدهد کافر خواهد شد. با این استدلال صحت ایمان علیعليهالسلام
، سبقت وی، و افضلیت آن حضرت را ثابت نمود. ثانیاً پرسید بعد از ایمان افضل اعمال چیست؟ گفتند: جهاد در راه خدا، گفت: آیا مجاهده هیچ یک از این ده نفر (همان ده نفری که می گفتند پیغمبر به آنان وعده بهشت داده) به پایه مجاهده و جان فشانی و فعالیت علیعليهالسلام
در میدان نبرد با دشمنان خدا می رسد؟ این جنگ بدر، خوب ببینید کشتگان دشمن که متجاوز از 60 تن بود غیر از 40 تن که به دست لشکریان اسلام کشته شد مابقی را علی عليهالسلامبه تنهایی از پای درآورد. یک نفر از حاضرین گفت: اگر علی چنین بود، در عوض ابوبکر در این موقع پهلوی پیغمبر نشسته تدبیر می نمود. مأمون پرسید: آیا ابوبکر به تنهایی تدبیر می نمود؟ یا به شرکت پیغمبر؟ یا این که پیغمبر به تدبیر و دستورات وی نیازمند می بود؟ آن شخص گفت: من به خدا پناه می برم اگر یکی از این سه قسمت را بپذیرم. مأمون پس این کرسی نشستن ابوبکر چه فضیلتی برای او خواهد بود؟ اگر تنها تخلّف از جنگ و نشستن موجب سربلندی و افتخار و برتری باشد، باید (پناه به خدا) بگوید پروردگار عالم از روی اشتباه گفته، خدا جانبازانی را که به مال و جان خود در راه حق می کوشند بر بازنشستگان برتری داده و به آنان پاداش بزرگی مرحمت فرموده است. (از آیه 97 سوره نساء) این جا دیگر مأمون روی سخن از عموم گردانیده متوجه اسحاق می نماید و بدین وسیله صحنه جدید و بسیار جالبی برای اثبات فضایل
{صفحه228}
علیعليهالسلام
ایجاد می کند و می گوید: اسحاق سوره هل اتی را قرائت کن! اسحاق نیز خواند تا رسید به آیهویطعمون الطعام علی حبه مسکیناً و یتیماً و اسیراً
یعنی این مردم نیکوکار «مراد علیعليهالسلام
است» به دوستی خدا بینوایان و بی پدران و اسیران را اطعام می نماید... مأمون پرسید آیا این آیات ستایش کیست؟! اسحاق گفت: علیعليهالسلام
ن، ثانیاً پرسید آیا هرگز علیعليهالسلام
نبه کسی گفته که من بیچارگان را دست گیری می کنم تا این که احتمال بدهیم خدا این جا تنها سخنان خود علیعليهالسلام
را نقل و حکایت نموده و شاید یک چنین عملی اساساً از علی ساخته نبوده است؟ آیا این طور است؟ اسحاق گفت: نه! علی هرگز این عمل خود را به کسی نگفته بنابراین خدا از یک امر پنهانی و یک صفت و فضیلت باطنی و واقع شدنی به علیعليهالسلام
می دهد و روی این حساب یقیناً این نیکوکاری با علی بوده... این جا مأمون پس از این که اسحاق اقرار می کرد که خداوند در هیچ کجا مثل این سوره، با این شیرینی زیبایی های بهشت را نستوده، و این خود یک فضیلت دیگری برای علیعليهالسلام
اثبات می کند. از او می پرسد آیا تو از کسانی که به بهشت رفتن آن ده نفر شهادت می دهند نیستی؟
اسحاق: چرا.
مأمون: اگر کسی در صحیح و ناصحیح بودن آن خبری که به بهشت رفتن این ده نفر گواهی می دهد شک کند آیا در نزد تو کافر است.
اسحاق: نه.
مأمون: آیا اگر کسی در این که این آیه از قرآن است تردید نماید آیا حکم به کفرش می کنی؟
اسحاق: بلی کافر است.
مأمون: آیا این بر فضایل علی نمی افزاید؟! دیگر آن که ای اسحاق آیا
{صفحه229}
خبر مرغ بریانی در نزد تو صحیح است (این خبر دو صفحه پیش از این گذشت)
اسحاق: بلی.
مأمون: اینک ای اسحاق عناد و دشمنی تو هویدا شد زیرا یکی از 4 احتمال را باید بپذیری:
1- دعای پیغمبر مستجاب و علی چون برتر از همه و محبوب تر از همه بوده، بلافاصله خداوند او را حاضر کرده.
2- دعای پیغمبر مردود و بنابراین ثابت نمی شود که علی محبوب ترین خلایق باشد.
3- خدا با این که کسانی را برتر از علی داشت با این وصف علی را فرستاد بنابراین باز محبوبیت علی ثابت نخواهد شد.
4- خدا اساساً فاضل و مفضول، مافوق و مادون را نمی شناخته همین طور بی حساب علی را فرستاد. اکنون اگر احتمال اول را می پذیرفتی این همه پافشاری برای دیگران نمی کردی، و از سه احتمال دیگر هرکدام را جرأت داری و از کفر و گمراهی نمی ترسی بپذیر. اسحاق مدتی سر به زیر افکنده سپس همان آیه (ثانی اثنین اذهما فی الغار اذیقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا) را پیش کشید و (همان طوری که در بخش دوم گفتیم) از این که خدا ابوبکر را صاحب (رفیق و هم صحبت) پیغمبر خوانده و از این راه یک ستایش جاذبی که تاکنون از هیچ کس ننموده از ابوبکر نموده و هم از این که پیغمبر با جمله (خدا با ماست) به او دلداری داده است، بر برتری وی استدلال می کند. مأمون با قیافه ای تعجب آمیز می گوید: سبحان الله؟ تا چه اندازه پایه دانش تو به لغت سست و ضعیف است!؟! مگر حتماً رفیق و صاحب به کسی گفته می شود که در ردیف هم صحبت خود با هم
{صفحه230}
عقیده با او یا از سنخ او باشد؟ مگر آیه قرآن نیست (گفت به آن شخص رفیقش در وقتی که با او گفتگو می کرد آیا کافر شدی به آن کسی که ترا از خاک آفرید؟) که از رفاقت یک نفر مؤمن با کافر خبر می دهد؟ مگر شعر آزادی نیست «و لقد ذعرت الوحش فیه و صاحبی» (من با رفیق و صاحب خود یعنی اسبم از حیوانات وحشی ترسیدیم) که اسب را رفیق خود می خواند؟ سپس می گوید اما این جمله (ان الله معنا) «خدا با ماست» نیز فضیلتی نیست. زیرا خدا با هر خوب و بد و با هر صالح و طالحی هست و با کسی نیست که نیست. اما بگو بدانم این حزن و غمگینی ابوبکر خوب بود یا بد، طاعت بود یا معصیت؟ اگر آن را خوب و راستی طاعت بدانی باید بگویی پیغمبر بر خلاف وظیفه پیغمبری از یک عمل نیکی، جلوگیری نمود. و اگر همان طوری که قرآن گواهی می دهد آن را گناه و معصیت بدانی، پس از کجا فضیلتی برای ابوبکر ثابت می کنی. وانگهی بگو ببینم این جا خدا آرامش خود را بر که فرستاد.
مأمون: بگو ببینم آن جا که خدا می فرماید روز حنین وقتی که از زیادی خودتان خوشتان آمده ولی آن زیادی هیچ سودی به شما نبخشیده، زمین با آن فراخی بر شما تنگ شده سپس پشت نموده گریختید. بعد از آن خدا آرامش خود را بر رسول خود و بر مؤمنین فرو فرستاد (بگو ببینم) اولاً، فراری ها چه سان؟ و بازماندگان کیان و شایستگان آرامش چند نفر بودند؟ مگر نه این است که ابوبکر و عمر جزء فراری ها علی با عباس و پنج نفر دیگر همان طور پیغمبر را رها ننموده، علی تنها شمشیر می زد و عباس مهار استر پیغمبر را گرفته، آن پنج تن پروانه وار گرداگرد آخرین و نورانی ترین مشعل هدایت حلقه زده و آن وجود مقدس را محافظت
{صفحه231}
می نمودند؟ مگر نه این است که خدا در این آیه می فرماید آرامش خود را بر رسول و مؤمنین که فقط همین هفت تن بوده اند، فرو فرستاده ام. پس چطور پیغمبر این جا از آرامش الهی بی نیاز نبود؟ و چرا ابوبکر شایستگی این آرامش را پیدا نکرد؟ ای اسحق آیا کسی که در این معرکه خطرناک بدون کمترین ترسی یک تنه با آن همه جمعیت بجنگد و لطف و آرامش به این دلپذیری شامل حالش شود. این افضل است یا آن کسی که در چهار دیوار غار با پیغمبر اکرمصلىاللهعليهوآله
باشد و با این وصف لیاقت آن آرامش را نداشته باشد!؟! ای اسحاق! آیا کسی که سر خود را در کف دست گذاشته و در بستر پیغمبر آن شب هولناک را به روز آورده و با جان خود از پیغمبر نگهداری می نمود و آیا کسی که پس از این مأموریت (یعنی پس از این که پیغمبر به دستور خدا گفت باید در جای من بخوابی) باز هنوز نگران حال آن حضرت بوده اول می پرسد آیا (اگر من بخوابم) تو سالم می مانی؟ و پس از تأمین دادن پیغمبر با سمعاً و طاعتاً و با خاطری آرام به بستری که بوی مرگ حتمی از آن می آمد رفته، همان ملافه اختصاصی پیغمبر را به خود پیچیده، و با وجود این که به خوبی صدای دشمنانی را که دور خانه به منظور کشتن تنها همان کسی که در بستر خوابیده، حلقه زده اند می شنود و با این که هر لحظه هیولای مخوف مرگ را نزدیک تر می بیند، باز با یک دنیا قوت دل و اتکاء به خدا همان طور در آن بستر مرگبار تا به صبح خوابیده، و پس از طلوع فجر و به سنگ آمدن تیر دشمنان به پیغمبر ملحق شده و همیشه در تمام امور بر سایرین برتر و پیش قدم بوده آیا این افضل است یا آن کس که در غار و در زیر سایه پناه عالم بر خود می ترسید!؟!... باز گفت: ای اسحاق حدیث ولایت را یعنی آن حدیثی را که پیغمبر فرموده (من کنت مولاه فعلی مولاه) روایت می کنی.
{صفحه232}
اسحاق: آری.
مأمون: روایت کن.
اسحاق حدیث را خواند.
مأمون: آیا بنابراین علی بر ابوبکر و عمر حق اولویت پیدا نمی کند؟
اسحاق: مردم می گویند این جمله به واسطه زید بن حارثه گفته شده، یعنی تقریباً این حق اولویت به او اختصاص دارد.
مأمون: پیغمبر کجا این خبر را گفت.
اسحاق: حجة الوداع سال هجرت.
مأمون: زید کجا کشته شد.
اسحاق: در جنگ موته سال 8 هجری. مگر موته 8 سال قبل از گفتن این جمله نبوده؟.
اسحاق: چرا. مأمون که می دانست اکنون که تیر اسحاق به سنگ خورد ممکن است از راه دیگر پیش آمده بگویند مراد حضرت این بوده که هرکس من پسر عموی او هستم، علی هم پسر عموی اوست یا هرکس من دوست او هستم علی هم دوست اوست. (زیرا مولی به این دو معنی هم آمده و بعضی از ماجراجویان همین طور معنی می کنند) گفت ای اسحاق، اگر تو یک پسر 15 ساله که تازه رشدی پیدا نموده داشته باشی که به مردم بگوید ای مردم بدانید پسر عموی من پسر عموی پسر عموی من است. (یا بگوید دوست من، دوست دوست من است) و برای قبولاندن این سخن خود دست و پا کند، آیا تو از این عمل پسر 15 ساله خویش بدت نمی آید.
اسحاق: چرا.
مأمون: پس تو چطور راضی می شوی سخنی را که از پسر خودت
{صفحه233}
عیب می دانی به رسول خداصلىاللهعليهوآله
نسبت بدهی!؟! وای بر شما که آیا فقها و دانشمندان خود را پروردگار خود قرار داده، هرچه به شما امر می کنند اطاعت می کنید؟!... سپس برای آخرین مرتبه گفت ای اسحاق آیا حدیث منزلت (یعنی آن حدیثی که پیغمبر به علیعليهالسلام
فرموده انت منی بمنزلة هرون من موسی الا انه لا نبی بعدی، تو نسبت به من مثل هارون به موسی می باشی. فرقی که هست بعد من دیگر پیغمبری نخواهد بود) را صحیح می داین.
اسحاق: آری.
مأمون، برای این که ثابت کند مراد پیغمبر این بوده که همان طوری که هارون خلیفه موسی بود تو هم خلیفه من خواهی بود، گفت: آیا هارون برادر «پدر و مادری» موسی نبود.
اسحاق: چرا.
مأمون: علی هم همین طور بود؟ اسحاق: نه!
مأمون: علاوه هارون پیغمبر هم بود ولی علی نبود، بنابراین علی از چه راه مثل هارون بود آیا هارون خصوصیت دیگری هم داشته جز این که بگوییم تنها در خلافت یکسان بوده اند؟ اسحاق: موسی هارون را در زمان حیات خود یعنی همان وقتی که به میقات می رفت بر تمام پیروان خود جانشین نمود. ولی پیغمبر فقط موقع به جنگ رفتن علی را بر یک عده از ناتوانان و زنان و کودکان، که در مدینه مانده بودند، رئیس و جانشین خود نمود.
مأمون: آیا موسی هنگام رفتن به میقات کسی را همراه خود برد.
اسحاق: آری.
مأمون: مگر هارون را بر همه حتی بر آنهایی که همراه خود برد خلیفه
{صفحه234}
قرار نداده بود.
اسحاق: چرا.
مأمون: خوب، علی هم همین طور مثل هارون به خلافت عمومی منصوب شد گو این که عده زیادی از آن ها همراه نبی اکرم رفتند. علاوه بر این از نظر این که هارون به حکم قرآن وزیر موسی و رسماً باوی همکاری می کرده (از آیات 30 تا 33 سوره 20: پروردگارا هارون برادر مرا وزیر من قرار بده و او را در این وظیفه ای که به گردن دارم شریک ساز) استفاده می شود که علی نیز وزیر پیغمبر بوده و بر عموم مردم چه در زمان حیات و چه بعد از وفات خلافت داشته است... تا این جا فقها را به کلی از هر دلیلی تهی دست نموده، اشتباه بزرگی را که بدون فکر در اثر عادات و تقالید در مغز آنان جایگزین شده بود از مغزشان بیرون آورد.
سپس با متخصصین علم کلام وارد گفتگو شده، این جا نیز اختیار پرسش را به دست آنها داد. یکی پرسید آیا امامت علیعليهالسلام
مثل سایر واجبات نماز، حج، و، و به ما نرسیده...
مأمون: چرا؟
- پس چرا فقط در خلافت علی اختلاف شده آن ها بدون خلاف باقی مانده...
مأمون: زیرا هیچ یک از آن واجبات مثل خلافت مورد توجه و رغبت نبوده، بود و نبود آن به سود و زیان کسی تمام نمی شد...
دومی: انکار نداری که پیغمبر رؤوف و مهربان بوده است. بنابراین باید گفت، از ترس این که مبادا کسی را معین نموده و مردم با او مخالفت نمایند و به عذاب خدا گرفتار شوند، به این ملاحظه اختیار تعیین خلیفه را به دست خود آن ها داده است...
{صفحه235}
مأمون: سخت منکرم، زیرا خدا با این که مهربان تر بوده این رعایت را نکرده و با این که می دانست اگر پیغمبر بفرستد، ممکن است بعضی نافرمانی نموده مستحق عذاب شوند باز دلش مثل شما به حال مردم نسوخته و پیغمبر برای آن ها فرستاده وانگهی آیا این اختیار را به دست همه داد؟ اگر این باشد پس آن یک نفری که به اختیار همه انتخاب شده کو؟ و اگر اختیار را فقط به دست بعضی داده آن بعض کیانند؟ و علامت آن ها چیست؟...
سومی: پیغمبر گفته، هرچه به عقیده مسلمین خوب بوده، (مثل خلافت ابوبکر) خوب و هرچه در نظر آن ها بد بود، بد می باشد...
مأمون: اگر منظور این است که هرچه را تمام مسلمین خوب دانسته خوب است؟ که یک چنین چیزی نداریم، و اگر تنها خوب دانستن بعضی کافی است؟ خواهیم گفت شیعیان چون خلافت علی را خوب دانستند، پس خوب بوده، همان طوری که عده ای این خوبی را در دیگری دیده اند، پس از کجا این خلافت ثابت خواهد شد؟ اما مأمون این نکته را فراموش کرد که اگر ما این حدیث را بپذیریم باید بگوییم تنها کسی که تمام مسلمین بر او اتفاق کرده اند علی بود و بس، زیرا هم پیروان ابوبکر و عمر او را شایسته خلافت دانسته و او را برای این کار (به نام خلیفه چهارم) انتخاب نموده اند و هم شیعیان او را سزاوار خلافت می دانند. ولی ابوبکر و عمر را فقط پیروان خودشان شایسته دانسته شیعیان که یک دسته از امت هستند آنان را لایق نمی دانند. پس تمام امت به اتفاق (شیعه و سنی) علی را اهل این جانشینی می دانند، ولی ابوبکر و عمر و عثمان را نه...
چهارمی: آیا رواست بگوییم امت خطا کرده اند...
مأمون: خطا یعنی چه؟ آن ها که بنا به قول شما که امامت را نه واجب
{صفحه236}
می دانید و نه مستحب کاری، انجام نداده اند و یک حکمی اختراع نکرده اند تا این که خطا کار باشند یا نباشند!...
پنجمی: اگر مدعی امامت علی هستی شاهد بیاور، چون مدعی باید شاهد بیاورد. مأمون: من مدعی نیستم تا شاهد لازم داشته باشم من فقط اقرار و اعتراف به امامت او می کنم. بلی مدعی کسانی هستند که خود را صاحب اختیار در نصب و عزل خلیفه می دیده اند. آن ها باید شاهد بیاورند. ولی چون بنا به قول شما همه صاحب اختیار و همه مدعی بوده اند و از آن طرف هم شاهد باید غیر از مدعی باشد، از این رو باید از غیر امت رسول خدا شاهد بیاورند. ولی متأسفانه این کار ممکن نیست...
ششمی: آیا بعد از رسول خدا علی چه وظیفه ای داشت.
مأمون: همان وظیفه ای که انجام داد.
آیا واجب نبود ولایت خود را به مردم معرفی کند.
مأمون: اگر امامت چیزی بود که یک وقتی در علی نبود بعداً علی به زحمت آن را کسب کرده بوده و یا مردم برای او این مقام را ثابت نموده بودند، آن وقت حق با شماست که وظیفه علی بود به عموم پیدا شدن این امر جدید را اعلام کند. ولی متأسفانه امامت امری است که فقط به دست خداست (چنان چه در قضیه ابراهیم، داود، آدم می گوید ما آن ها را امام قرار دادیم) که به واسطه شرافت نسب و پاکی رحم، و عصمت در زمان آینده به شخص تفضّل می فرماید، وگرنه، اگر امامت یک شرایطی می داشت که مثل سایر امور به دست اشخاص بود، می بایست هر وقت آن شرایط را ترک شد از امامت بیفتد و تاکنون محض نمونه یک نفر در عالم به چنین سرنوشتی مبتلا نشده...
هفتمی: پس امامت علی را از کجا ثابت می کنی!؟!
{صفحه237}
مأمون: از این که مثل پیغمبر از کودکی به خدا ایمان آورده، هرگز به متابعت قوم خود گرد شرک و کفر نگشت. بلی اگر ذره ای در راه کفر قدم زده بوده، به واسطه این ظلمی که نموده و این بت پرستی که کرده، به اجماع تمام ملل عالم، ابداً شایسته خلافت نمی بود. مگر این که یک اجماع دیگری بر شایستگی یک چنین ظلمی حاصل شود و این هم به گفته خدا (که لا ینال عهدی الظالمین) بت پرستان شایستگی عهد مرا پیدا نخواهند کرد محال است...
هشتمی: اگر ابوبکر و عمر به ناحق زمام امور را در دست گرفته بودند چرا علی همان طوری که با معاویه پیکار نموده با آنها نجنگید؟...
مأمون: این پرسش محال و نادرستی است که شما می کنید، چیزی که نبوده علت نمی خواهد و چون و چرا ندارد. پس شما حق دارید بپرسید چرا با معاویه جنگید، وانگهی ما باید اول اساس و پایه خلافت علی را بررسی کنیم. اگر راستی از طرف خدا به این مقام رسیده دیگر چون و چرا در کار او کفر است، وگرنه چنانچه خدا نسبت به پیغمبر می فرماید (نساء آیه 68: به پروردگار تو سوگند که اینان گرویده به تو محسوب نمی شوند مگر وقتی که تو را در کار خود حکم قرار داده. سپس هیچ کراهتی در دل خود از این قضاوتی که نموده ای نیابند، ولو این که بر خلاف طبع آن ها باشد) معلوم می شود ما به خلافت وی اعتقاد پیدا ننموده ایم. وانگهی مگر خود پیغمبر ابتدا یعنی در آن وقتی که یار و یاوری نداشت با مشرکین مکه طبق گفته خدا که از آنان به طرز نیکویی بگذر، (سوره حجر، آیه 85) از در صلح وارد نشد! و مگر بعد که کمک و پشتیبان پیدا نموده به دستور خدا (بکشید مشرکین را هر کجا یافتید) با آن ها جنگ ننمود؟ پس جایی که رفتار پیغمبر این باشد عمل علی عليهالسلامتعجب آور نبوده نیاز به سؤال و
{صفحه239}
پرسش ندارد...
نهمی: چرا ما بگوییم بر انبیاء تبلیغ نمودن و رسالت واجب است، ولی بر علی اگر امام واجب الاطاعة باشد واجب نیست به مردم این حکم خدا را برساند؟...
مأمون: خلیفه و امام درست مانند «خانه خدا» می باشد که در جای معینی ثابت شده، نهایت این که همان طوری که وظیفه مسلمین نسبت به خانه خدا این است که دور آن طواف و اعمال حج را به جای آورند همین طور هم موظفند که دور امام را گرفته در احتیاجات خود به او مراجعه نموده و از او فرمان برداری کنند و همان طوری که اگر احترام خانه خدا را نگه بدارند یا ندارند، دور آن طواف بکنند یا نکنند از آن خانه چیزی کاسته نشده و بر آن افزوده نمی شود، همین طور هم اگر این ها زیر بار امام بروند یا نروند به امام ضرری نزده فقط اگر تحت فرمان او شدند اهل ثواب، و اگر نه عذاب خواهند دید. بلی چیزی که هست اگر دور امام را گرفتند این جا یک وظیفه تازه ای برای او ثابت می شود، که باید به یاری اطرافیان خود مخالفین را براندازد و آن ها را به راه راست آورد...
پس اگر علی ساکت می نشست باید مسلمین را ملامت و سرزنش نمود که از وی دوری می جستند... وگرنه ما که نمی گوییم علی پیغمبر بود و مثل پیغمبران موظف تبلیغ است...
دهمی: اگر بگوییم حتماً بعد از پیغمبر یک جانشین و امامی باید باشد از کجا ثابت کنیم که آن جانشین علی است.
گرچه امامت علی عليهالسلامثابت شده بود، ولی باز... مأمون گفت: اگر خدا روزه یک ماهی را واجب کند ولی آن ماه را معلوم ننماید، و با این که ماه روزه معلوم نیست از کسانی را که از روزه این یک ماه مجهول کوتاهی
{صفحه239}
نموده عذاب کند، آیا یک چنین تکلیف زوری از خدا درست است.
یقیناً نه!
آیا مردم در انجام ندادن آن معذور نیستند؟
مسلماً چرا.
قضیه امامت علیعليهالسلام
هم درست مانند همین است. باید حتماً پیغمبر معلوم نموده باشد وگرنه تکلیف زور و نادرستی بوده و ما هم سابق بر این مکرر در مکرر از پیغمبر اخباری به تصدیق خودتان بر خلافت علی آوردیم. پس بدون شک آن حضرت خلیفه پیغمبر می باشد، و اگر بگویی ممکن است تعیین خلافت و هم چنین معلوم ساختن آن یک ماه به عقول مردم واگذار شده، خواهیم گفت اگر قرار شد عقول احکام خدا را بفهمند پس دیگر به پیغمبر چه نیازی خواهیم داشت؟...
یازدهمی تازه مطلب را از سر گرفت و صحبت های شده را تجدید نموده، گفت: اصلاً از کجا معلوم است علی در وقت ایمان آوردن بالغ بوده و از کجا که ایمان او از روی تکلیف واقع شده، چون مردم می گویند علی کودک بوده...
مأمون: یا این است که خدا پیغمبر را به سوی علی فرستاده و او را به ایمان دعوت نموده و یا این که پیغمبر از پیش خود، علی را تکلیف نموده، اما اگر خدا گفته باشد که دیگر جای شبهه نیست که چون خدا او را مکلّف می دانسته و تکلیف نموده؛ وگرنه حکم زور و فوق قدرت او بوده و خدا از آن پاک تر است. و اگر بگویید پیغمبر از پیش خود این پیشنهاد را به علی کرد، پس با این آیات (سوره الحاقة آیه 44 تا 46- اگر محمد صلىاللهعليهوآله و سلّم بعضی از سخنان را به ما افترا بندد هر آینه قدرت او می گیریم، و رگ دل وی را قطع می کنیم) چه می کنید؟ و چگونه راضی می شوید یک چنین نسبت زشتی را به پیغمبر بدهید؟ این دسته نیز زور خود را زدند و توانایی خود را مصرف کردند. کار که به این جا رسید ساکت شدند...
{صفحه240}
مأمون: با اجازه آن ها شروع به پرسش نموده، گفت: آیا این روایت اجماعی نیست که «هرکس بر من دروغ بندد البته او را در جایگاه آتشین جای دهم» گفتند: چرا. گفت: مگر نه این است که پیغمبر فرمود هرکس از روی نافرمانی معصیتی را (کوچک یا بزرگ) مرتکب شده و آن را جزء دین قرار دهد و شایع سازد، خدا او را بین طبقات جهنم برای همیشه نگه می دارد؟ گفتند: چرا. گفت: آیا کسی که از طرف خدا معین نشده صحیح است به او خلیفه رسول الله (جانشین پیغمبر خدا) بگویید؟ و آیا انتشار یک چنین مقامی بر خلاف گفته خدا نیست؟ اگر بگویید اشکالی ندارد بر خلاف همین اعترافات خودتان مکابره با وجدان نموده اید. و اگر با این که یک چنین نسبتی را بر خلاف دستور خدا می دانید باز از انتشار آن روی برگردان نیستید، شما از همان دسته ای خواهید بود که باید در آتش بمانند. اکنون بگویید ببینم: این را می پذیرید که رسول خدا مُرد و خلیفه معین نکرده یا آن جمله خودتان را قبول دارید که ابوبکر «خلیفة رسول الله» است اما پذیرفتن هر دو و درست بودن آن ها که محال است، زیرا اگر جانشین معین نکرد پس ابوبکر از کجا خلیفة رسول الله شد و اگر معین کرد پس چرا می گویید معین ننموده و اگر یکی از این دو را پذیرفتید ثابت می شود که آن دیگری را به دروغ به رسول الله نسبت داده و افتراء بسته اید... اینک بیایید و از خدا بترسید و لحظه ای در خود فرو روید و افسار تقلید زشت را از گردن خود دور افکنید و از شبهات دوری جویید. به خدا سوگند که خدا جز از بنده ای که به دستور عقل رفتار نموده و در حلقه صدق و راستی پای گذاشته نخواهد پذیرفت. بدانید که پافشاری بر سر امر مشکوک جز کفر بهره ای نداده، کافر نیز مسلماً در آتش خواهد بود... چون ضمن این نصایح باز یک سلسله سخنان ناگفته ای به نظرش رسید دو مرتبه شروع به سؤالاتی نموده، گفت: بگویید ببینم اگر کسی بنده ای را خرید، آیا می شود که این بنده آقا و مولای خریدار شده و
{صفحه241}
خریدار بنده و ذلیل او گردد! گفتند: نه. گفت: پس با چه عقلی کسی را که شما از روی میل و هوی خویش انتخاب نموده اید آقا و پیشوای خود قرار داده حکم او را گردن می نهید. مگر نه این است که شما بر او حق داشته بزرگ تر و مهتر و ولی و در حقیقت خلیفه او هستید. پس این نادانی از کجا که باید یک چنین کسی را بر گردن خود سوار کنید؟ و به او خلیفه رسول الله بگویید؟ و اگر روزی هم میلتان کشید و هوس کردید، بر او خشم نمودید او را مثل عثمان بکشید!؟!... یک نفر در جواب گفت: زیرا خلیفه وکیل مسلمین بوده و مسلمانان در نصب و عزل وکیل خود مختارند. گفت: آیا مسلمین و تمام اموال آن ها از کیست. گفتند: از خدا. گفت: بنابراین خدا برای حفظ مخلوق و مملوک که خود به تعیین وکیل و سرپرست سزاوارتر از این بندگان ضعیف خویش که هر لحظه دچار اشتباه شده، بدتر به نام اصلاح افساد نموده و وکیل نالایقی انتخاب و غوغایی بر سر کار می آورند نیست!؟... سپس گفت: آیا پیغمبر خلیفه ای معین کرد یا نه؟ گفتند: نه! گفت: آیا این «خلیفه معین نکردن» پیغمبر هدایت بود یا ضلالت، کار درستی بوده یا نادرست. گفتند: محض هدایت و عین درستی بوده. گفت: آیا وظیفه مردم است که از او پیروی کنند یا نه؟ گفتند: آری مردم هم پیروی نمودند. گفت: عجب! پس چرا مردم بر خلاف عمل رسول خدا خلیفه معین کردند؟ چرا مردم دست از پیروی رسول خدا کشیده پشت به هدایت نموده و کاری را که رسول خدا ننموده بود، نمودند؟ و چرا به گمراهی و ضلالت رفتند؟ اگر جانشین معین نکردن هدایت بوده پس این رفتار امت عین ضلالت خواهد بود و اگر بگویید کار امت درست بوده، باید اعتراف کنید که رسول خدا کار نادرست و عمل سراپا گمراهی ای انجام داده وانگهی ما از مردم و از امت و از اصحابی که خیال می کردید که ممکن نبوده بر یک امر نادرستی اجماع کنند و معتقد بودید هر کاری را انجام داده اند درست بوده و اکنون به تصدیق خودتان یک خطای بزرگ و
{صفحه242}
گمراهی غیر قابل انکاری از آن ها برخورد نمودید، (ما از همه این ها گذشتیم)، می گوییم اگر جانشین معین نکردن هدایت بوده پس چرا ابوبکر جانشین معین نمود؟ چرا ایشان به سرمشق عملی پیغمبر پشت پا زد؟ چرا این بدعت را به اقرار خودتان باقی گذاشت؟ از این نادرست تر عمل عمر بود که نه مانند رسول خدا (به قول خدا) مردم را به خود واگذاشت و نه مثل ابوبکر خلیفه معین نمود. نه متابعت هدایت رسول خدا نمود و نه دنبال ضلالت ابوبکر را گرفت بلکه از پیش خود یک چیز دیگری را اختراع نموده، کار مردم را به شوری محوّل نمود؟
اکنون اگر بگویید کار پیغمبر درست بوده باید ابوبکر و عمر را گمراه بدانید و اگر بگویید از ابوبکر درست بوده باید پیغمبر و عمر را به گمراهی نسبت دهید و اگر از عمر را درست بدانید، پیغمبر و ابوبکر باید به گمراهی رفته باشند. چون ممکن نیست عمل هر سه را صحیح بدانید و یقیناً رسول خدا را هم که گمراه نخواهید دانست پس بدون زحمت و ترس با صدای بلند بگویید: برای ابوبکر و عمر همین بس که از روش پیغمبر سرپیچی نموده و با این نافرمانی، خود را گمراه و دور از حق معرفی کرده و به همه فهماندند ما گمراهان شایسته پیشوایی نیستیم و به شما نیز عملاً گفتند: ای از ما گمراه ترها، لااقل از این خطاکاری های ما عبرت گرفته به سعادت خودتان پشت پا نزنید و دست از ما کشیده، از کسی پیروی کنید که کوچکترین نافرمانی از وی دیده نشد...
این جا مأمون با یکی دو سؤال دیگر بعضی مطالب سابق را گوشزد نموده، گفتگوی خود را با کلماتی آتشین پایان داده می گوید: وای بر شما! آخر تا این پایه ستم روا مدارید و تا این حد به خدا بهتان نزنید و افترا مبندید، که فردا در پیشگاه پروردگار به عذاب دردناکی گرفتار خواهید شد و از نظر این که به رسول خدا دروغ بسته اید برای همیشه در مکان آتش زایی میهمان خواهید بود. سپس روی از آن ها گردانیده، متوجه قبله شد و
{صفحه243}
دو دست خود را به آسمان دراز کرد و گفت: خدایا! من این ها را هدایت نمودم. پروردگارا من وظیفه ای را که بر دوش داشتم انجام دادم. مهربانا! من جای هیچ شک و تردیدی برای این ها باقی نگذاشتم، و گوشه تاریکی نبود مگر این که روشن نمودم. بارالها! من با اثبات افضلیت علیعليهالسلام
و مقدم بودن او بر تمام امت، خود را به تو نزدیک نمودم. این بگفت و مجلس را خاتمه داد...
این توده سلحشور نیز با گردن های کج و دل شکسته و قیافه های پژمرده و چشمانی غرق حیرت از آن جا خارج شدند. مأمون رو به فضل بن سهل نموده گفت: این بود نهایت سرمایه ای که این گروه در دست داشتند. البته با این وصف هیچ کس نمی تواند جلالت و مقام مرا مانع از سخن گویی آن ها بداند.
این جا مجلس مأمون و بخش سوم کتاب ما پایان می یابد؛ ولی در خاتمه مکرراً متذکر می شویم، که با دقت در نواقصی که فقط در نتیجه حرارت مولود از مباحثه در پاره ای از سؤال و جواب های طرفین دیده می شد، می توانید به حتمی بودن و حقیقت داشتن یک چنین مجلسی اعتراف نموده، هرگز احتمال این خیال را که «این مباحثه زاییده فکر بعضی از علما بوده» ندهید. زیرا سازنده اگر هرچه هم مهارت داشته باشد باز نشانه های تسنن، خواهی نخواهی خود را از گوشه و کنار ظاهر ساخته این طور طبیعی از کار درنمی آمد. گذشته از این، شالوده مطالب طوری ریخته شده است که به فرض ساختگی بودن آن باز منظور ما به خوبی تأمین و ما را به نهایت مقصود می رساند.
والسلام