درس‌هایی از طبیعت

درس‌هایی از طبیعت0%

درس‌هایی از طبیعت نویسنده:
گروه: سایر کتابها

درس‌هایی از طبیعت

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد رضا اكبرى
گروه: مشاهدات: 4319
دانلود: 1896

توضیحات:

درس‌هایی از طبیعت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 102 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 4319 / دانلود: 1896
اندازه اندازه اندازه
درس‌هایی از طبیعت

درس‌هایی از طبیعت

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

فصل هفتم قصّه‌های ماهی‌ها

قصّه‌های ماهی‌ها

امام صادق‌عليه‌السلام خوردن ماهی بدون فلس حرام است.(57)

ترحم بر ماهی‌

صیادی تور به آب انداخته بود که یک ماهی به صید او درآمد. مرد صیاد دختر کوچکی داشت که از قلبی مهربان برخوردار بود. وقتی اضطرابِ ماهی را در تور مشاهده کرد، آن را رها کرد و به دریا بازگرداند و گفت: ای پدر! من باید بر این ماهی که به غفلت، به دام شما افتاده بود رحم می‌کردم.

صاحبدلی که ناظر این جریان بود اشکش جاری شد و دست‌های خود را بلند کرد و گفت: پروردگارا! کودکی بر این ماهی که به غفلت در دام صیاد افتاد رحم کرد و او را خلاصی بخشید، تو که مهربان‌ترین مهربانانی چگونه بر آن بنده نادان که از غفلت به دام شیطان افتاده است و از دریای رحمت تو دور شده است نبخشایی، تو بر او رحم می‌کنی و از دام شیطان نجاتش می‌دهی و به دریای رحمت خود وارد می‌کنی.(58)

صید ماهی‌ها

امام سجادعليه‌السلام فرمود: گروهی در کنار دریا زندگی می‌کردند. (دریا منبع خوبی برای تغذیه و تأمین زندگی آن‌ها به شمار می‌رفت) تا این که خداوند در روز شنبه صید ماهی را ممنوع کرد و پیامبران الهی این حکم را به آن‌ها ابلاغ کردند. عده‌ای که برای به‌دست آوردن دنیا حرص می‌ورزیدند به حیله‌ای دست زدند تا حرام خدا را حلال کنند. حوض‌هایی را با کمی فاصله در کنار دریا تدارک دیدند و با کندن جوی‌هایی آن‌ها را به آب دریا متصل کردند به گونه‌ای که ماهی‌ها به آسانی از دریا وارد حوض‌ها شوند اما نتوانند به دریا بازگردند.

روز شنبه که روز امن و پرهیز از صید آن‌ها بود از راه جوی‌ها به درون حوض‌ها و گودال‌های آب وارد می‌شدند و شب هنگام که می‌خواستند به دریا بازگردند راه را بسته می‌دیدند. آن گاه روز یک‌شنبه صیادان، ماهی‌های به دام افتاده را به راحتی می‌گرفتند و با این توجیه شرعی که ما روز شنبه صید نکردیم و صید ما روز یک‌شنبه صورت گرفته است عمل حرام خود را جایز می‌دانستند. آن‌ها دروغ می‌گفتند زیرا روز شنبه صید ماهی‌ها صورت می‌گرفت و تنها خارج کردن آن‌ها از حوضچه‌ها در روز بعد انجام می‌یافت.

ماهی‌گیران از این راه ثروت فراوانی به دست می‌آوردند و از بهره‌های دنیوی و لذایذ فراوان و ارضای شهوات کاملاً برخوردار می‌شدند.

جمعیت این شهر ساحلی به هشتاد و چند هزار نفر می‌رسید که هفتاد هزار نفر آن‌ها به این نیرنگ دست می‌زدند و بقیه که عده کمی بودند از عمل زشت و حرام آن‌ها نهی می‌کردند و از عذاب الهی می‌ترسانیدند. عده‌ای می‌گفتند: چرا کسانی را موعظه می‌کنید که خداوند آن‌ها را به گناهانشان هلاک می‌کند یا عذاب شدید خود را به آن‌ها می‌چشاند؟ اما آن‌ها جواب می‌دادند: ما وظیفه داریم امر به معروف و نهی از منکر کنیم، ما آن‌ها را نهی می‌کنیم تا پروردگار مخالفت ما را با آن‌ها و عمل زشتی که دارند ببیند، شاید هدایت شوند و از عمل خود بپرهیزند و از عذاب الهی در امان بمانند.

وقتی این گروه ده هزار نفری نصایح و مواعظ خود را بدون تأثیر دیدند به قریه دیگری رفتند و گفتند: ما نمی‌خواهیم به هنگام نزول عذاب الهی در میان آن‌ها باشیم. وقتی آن‌ها شهر را ترک کردند شبانگاه خداوند همه متجاوزین از حدود الهی را به صورت بوزینه درآورد.

صبح آن روز کسی از شهر خارج نمی‌شد و این سبب گردید ساکنان اطراف پی جویی کنند. وقتی از بالا به درون شهر نگاه کردند مشاهده کردند همه مردان و زنان به بوزینه تبدیل شده‌اند. بعضی از دیدار کنندگان، دوستان یا اقوام و هم‌نشینان خود را می‌شناختند و سؤال می‌کردند تو فلانی هستی؟ اشک از چشمان او ریزش می‌کرد و با سر اشاره می‌کرد: بله. سه روز در این وضعیت به سر بردند و سپس خداوند باران و بادی را فرستاد و آن‌ها را به دریا ریخت و همگی هلاک شدند.(59)

به این صورت گنهکاران به نتیجه شوم نیرنگ‌های شرعی که برای خود ساخته بودند رسیدند.

خداوند همواره ما را از سلامت فکر و اعتقاد و عمل و اخلاق برخوردار فرماید و لحظه‌ای از رحمت خود دور نگرداند.

حرکت تاریخی ماهی‌

وقتی مأمون از میدان جنگ با رومیان باز می‌گشت به چشمه «بدیدون» واقع در منطقه قشیره رسید و برای استراحت در آنجا فرود آمد. صفا و سردی و درخشندگی چشمه و سرسبزی و طراوت و خرّمی آن منطقه، او را در شگفتی فرو برد. دستور داد، پلی از چوب بر روی آب چشمه زدند و سایبانی از چوب و برگ درختان بر بالای آن قرار دادند. آن‌گاه در آن‌جا به استراحت پرداخت در حالی که آب از زیر پل چوبی که بر آن نشسته بود روان بود. صافی آب به قدری بود که اگر سکه‌ای در درون آب افکنده می‌شد از قعر آب نقش روی آن خوانده می‌شد! و سردی آب به اندازه‌ای بود که هیچ‌کس نمی‌توانست دست خود را در آب نگاه دارد.

در این هنگام ماهی بزرگی پیدا شد، گویی یک پارچه نقره بود. مأمون گفت: هرکس آن را بگیرد شمشیری به او جایزه می‌دهم. بعضی از خدمتکاران به دنبال ماهی رفتند و آن را گرفتند، هنگامی که آن را نزدیک مأمون آوردند ماهی تکانی خورد و از دست خدمتکار بیرون پرید و به درون آب افتاد به طوری که با افتادن ماهی مقداری آب بر سینه و گلو و شانه‌های مأمون پاشید و لباسش تر شد. خدمتکار بار دیگر ماهی را گرفت و به نزد او آورد.

مأمون دستور داد به سرعت آن را پخته و آماده خوردن کنند اما از آب‌هایی که بر او پاشیده بود شروع به لرزیدن کرد به طوری که قادر به حرکت نبود، او را با چندین لحاف پوشاندند و همچنان می‌لرزید و فریاد می‌کشید: سرما، سرما. اطرافیان برای او آتش افروختند اما همچنان فریادش از سرما بلند بود. ماهی را سرخ کردند و برای او آوردند ولی نتوانست ذره‌ای از آن را بخورد.

وقتی حال او سخت‌تر شد دو پزشک مخصوص دربار بر بالینش حاضر شدند و نبض او را گرفتند و دریافتند حرکت نبض وی از اعتدال خارج شده و به مرگ نزدیک گردیده است. حال مأمون سخت‌تر شد، گفت: مرا به نقطه بلندی ببرید تا وضع لشکر خود را بررسی کنم. شب فرا رسیده بود و لشکریان او آتش‌های بسیاری افروخته بودند، نگاهی به آن‌ها کرد و گفت: ای خدایی که هرگز حکومت تو پایان نمی‌پذیرد بر کسی که حکومتش رو به زوال است رحم کن. سپس او را به بسترش آوردند و دیری نگذشت که جان سپرد.(60) و طومار حکومت ظالمانه‌اش در هم پیچیده شد. حکومتی که به خاطر آن امام رضاعليه‌السلام را به شهادت رسانید و جهان تشیع را عزادار کرد.

ماهی معجزه‌آسای موسی‌علیه السلام‌

پس از پیروزی موسی‌عليه‌السلام و شکست فرعون و لشکریانش که در دریا به هلاکت رسیدند، خداوند به موسی‌عليه‌السلام وحی کرد: بنی‌اسرائیل را به نعمت‌های من و ایام اللَّه که از جمله آن‌ها روز هلاکت فرعون و یارانش در دریاست یادآوری نما.

موسی‌عليه‌السلام برای بنی‌اسرائیل سخنرانی کرد و نعمت‌های الهی را به آن‌ها گوشزد فرمود. در این اثناء مردی برخاست و گفت: ای پیامبر خدا! آیا از تو عالم‌تر وجود دارد؟

موسی‌عليه‌السلام جواب داد: خیر.

جبرئیل‌عليه‌السلام بر موسی نازل شد و گفت: خدایت سلام رسانید و فرمود: از کجا دانستی که من بیشترین علم را در نزد چه کسی گذارده‌ام؟

موسی‌عليه‌السلام عرض کرد: خداوندا بنده‌ای عالم‌تر از من بر روی زمین وجود دارد؟ خداوند در جواب فرمود: آری خضر از تو عالم‌تر است.

موسی‌عليه‌السلام سؤال کرد: او کجاست؟

خداوند فرمود: در مجمع البحرین. آن‌جا که صخره‌ای وجود دارد. و چون به آن‌جا رسی آن ماهی که با خود به همراه داری به دریا راه یابد آنجا مکان خضر است.

موسی‌عليه‌السلام با جوانی که گفته می‌شود وصی یا غلام او بوده است راهی سفر گردید و گفت: همواره در سفر خواهیم بود تا آن که خضر را بیابیم یا سال‌ها در طلب او باشیم. وقتی موسی‌عليه‌السلام و همراهش به مجمع البحرین راه یافتند و به آن صخره رسیدند به استراحت پرداختند و چشمان موسی‌عليه‌السلام را خواب گرفت اما همراه او بیدار بود و دید که ماهی حرکت کرد و به دریا افتاد. وقتی موسی‌عليه‌السلام از خواب بیدار شد همراه وی فراموش کرد جریان به دریا افتادن ماهی را برای او بیان کند. هر دو برخاستند و به راه ادامه دادند تا این که موسی‌عليه‌السلام خسته و گرسنه شد و به همراهش دستور داد تا غذای او را آماده کند.

در اینجا بود که به دریا رفتن ماهی را به یاد آورد و گفت: وقتی که به آن صخره رسیدیم ماهی در آب افتاد و شیطان مرا از ذکر رفتن او به فراموشی کشانید. موسی‌عليه‌السلام از این اعجاز الهی که ماهی به آب بازگشته است تعجب کرد و گفت: آن‌جا همان مکانی است که ما در طلب آنیم و هر دو به طرف صخره برگشتند و به‌دیدار حضرت خضرعليه‌السلام نایل شدند.(61)

مأموریت الهی ماهی‌

یونس‌عليه‌السلام مدت‌ها مردم را به توحید دعوت کرد اما امت او استقبال نکردند. تا این که آن‌ها را به عذاب الهی وعده داد و از شهر نینوا که محل زندگی او بود بیرون رفت. با رفتن او آثار عذاب الهی آشکار گشت اما با پناهندگی مردم به خدا و تضرع به درگاه الهی عذاب از آن‌ها برطرف گردید.

یونس‌عليه‌السلام که بعد از مدتی به شهر برگشت مشاهده کرد عذاب نازل نشده است، از این رو گفت: خدایا! این‌ها که هرگز دروغی از من نشنیده بودند مرا تکذیب کردند حال که وعده عذاب تحقق نیافت مرا دروغگو می‌پندارند و هیچ سخنی را از من نخواهند شنید و برگشت تا به کنار دریا رسید، و با عده‌ای دیگر به کشتی نشست. کشتی دچار تلاطم شد به گونه‌ای که خطر همه را تهدید می‌کرد. پیری در کشتی لب به سخن گشود و گفت بنده گریخته‌ای در بین ماست. یونس‌عليه‌السلام گفت: آن بنده گریخته منم، اگر می‌خواهید به سلامت بروید مرا به آب اندازید. اما آن‌ها نپذیرفتند و چند بار قرعه زدند و هر بار به اسم یونس‌عليه‌السلام درآمد.

یونس را به کنار کشتی آوردند تا به دریا اندازند. هم‌زمان ماهی بزرگی بر کنار کشتی آمد و دهان باز کرد تا او را ببلعد اما یونس را به طرف دیگر کشتی بردند تا به دریا اندازند که ماهی به آن طرف رفته و دهان باز کرد و خود را آماده بلعیدن او نمود. آن‌ها که چاره‌ای جز به دریا انداختن یونس‌عليه‌السلام نداشتند او را به دریا انداختند و ماهی که براساس یک مأموریت الهی خود را آماده کرده بود او را بلعید و به سرعت به قعر دریا فرو برد. در این حال متذکر گردید و از رها کردن امتش پشیمان گشت و گفت: «لَّا إِلهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ» (62)

خداوند او را اجابت کرد و بعد از سه ماه(63) از شکم ماهی نجات داد و به صحرا افتاد. یونس‌عليه‌السلام که در این مدت به اعجاز الهی در شکم ماهی به سر برده بود بسیار ضعیف شده بود و پس از مدتی به امت خود بازگشت و از او استقبال کردند.(64)

فصل هشتم قصّه‌های اسب‌ها

قصّه‌های اسب‌ها

اسب مظهر ذکاوت، زیبایی و اقتدار خلقت حیوانات است.

پند معنوی اسب‌

اسب سواری به نهر آبی رسید و باید از آن عبور می‌کرد اما اسب او حاضر نبود از آن نهر کوچک و کم عمق بگذرد. هر چه او اصرار کرد تا اسب وارد آب شود کمترین نتیجه‌ای نگرفت. مرد حکیمی از راه رسید و گفت: آب نهر را گل‌آلود کنید تا اسب از آن عبور کند! آب را گل آلود کردند آن گاه اسب به آرامی از آب عبور کرد. حاضران تعجب کردند و از مرد حکیم توضیح خواستند.

او گفت: هنگامی که آب صاف بود اسب عکس خود را در آب می‌دید و می‌پنداشت خود اوست و حاضر نبود پا بر خویش بگذارد اما وقتی آب گل آلود شد و خود را در آب ندید به آسانی از آب گذشت.(65)

وقتی اسب حاضر نباشد که خود را لگدمال کند چگونه انسان حاضر شود خود را زیر لگدهای هواها و درخواست‌های نفسانی لگدکوب کند و ارزش و شخصیت انسانی و الهی خود را نادیده انگارد!

اسب امام حسین‌علیه السلام‌

اسب حیوانی است که امتیازات زیادی نسبت به سایر حیوانات دارد و از استعداد بالایی در جهت ترقی و کمال برخوردار است. اساساً ماهیت او از حیوانات دیگر کاملاً متفاوت است به ویژه اسب امام حسین‌عليه‌السلام که ممکن است در سایه تأثیر ولایت او از فهم بیشتری برخوردار باشد.

وقتی امام حسین‌عليه‌السلام بر روی زمین قرار گرفت و بر اثر جراحات فراوان خون از بدن او جاری گردید اسب آن حضرت یال و پیشانی خود را به خون او آغشته کرد و شیهه‌کشان از دست لشکر گریخت تا به پشت خیمه رسید. دختران پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شیهه او را شنیدند و اسب بی‌صاحب را دیدند و پیام شهادت حسین‌عليه‌السلام را از حالات و حرکت‌های او دریافت کردند. اما این اسب شهادت حزن‌انگیز امام‌عليه‌السلام را تحمل نکرد و آن‌قدر پشت خیمه سر خود را به زمین زد تا جان باخت.(66)

در کتاب مدینة المعاجز از ابی‌مخنف نقل شده است که وقتی امام حسین‌عليه‌السلام بر خاک افتاد اسبش از او حمایت می‌کرد، بر سواران می‌پرید و آن‌ها را از زین به زمین می‌انداخت و لگدمال می‌کرد و تا چهل نفر را کشت.

اسب شرمسار

شخصی با عجله بر اسب خود سوار شد و می‌خواست هر چه زودتر خود را به یکی از شهرهای نزدیک برساند. عجله او سبب گردیده بود که برای حرکت سریع‌ترِ اسب همواره بر پشت آن شلاق زند. حیوان که از شلاق‌های پیاپی صاحب خود به تنگ آمده بود با یک جست و خیز او را بر زمین زد و چند لگد به سر و صورت او کوبید. خون، سر و صورت صاحب اسب را فرا گرفت و در همان لحظه جان سپرد.

پس از مرگ او که اسب به خود آمده بود دقایقی چند بر بالین صاحب بی‌جانش ایستاد، و سپس چهره او را با زبانش لیسید و وقتی احساس کرد که حرکتی ندارد و جان داده است لحظاتی را با حالت یأس و اندوه به او خیره شد و به طرف پرتگاهی که در نزدیکی او بود رفت و خود را به پایین انداخت.(67)

شرمساری اسب درس بزرگی است تا کسانی که احکام الهی را لگدکوب کرده و به وظایف واجب خود عمل نکردند و به حرام آلوده شدند از کار خود شرمسار شوند و هواهای نفسانی را از خود فرو ریزند.

زلزله‌شناسی اسب‌ها

در سال 1906 که زلزله پایتخت جامائیک را منهدم ساخت اسب‌ها و قاطرها چندین ساعت قبل از انجام حادثه در طویله‌های خود هراسان و مضطرب بودند و بسیاری از آنان که امکان فرار داشتند از میان کوچه‌های شهر برای رسیدن به صحرا به سرعت می‌دویدند. عده‌ای از ساکنین شهر که برای گرفتن اسب‌ها به تعقیب آن‌ها پرداخته بودند نیز با رسیدن به دشت نجات یافتند.(68)

این از ظرافت‌های خلقت خداوند است که هر اسبی را از یک دستگاه زلزله‌شناسی طبیعی و دقیق بهره‌مند ساخته است.

اسبی که وسیله نجات شد

عبداللَّه بن طاهر از طرف خلیفه عباسی، والی خراسان شد. او با لشکریان خویش وارد نیشابور گردید. ساختمان‌هایی که در اختیار آن‌ها بود برای اسکان تمامی سربازان گنجایش نداشت از این رو عده‌ای از سپاهیان را بین اهالی شهر تقسیم کردند و با سرعت در خانه‌های آنان جای دادند. این عمل در بین مردم اثر بدی گذاشت و موجی از خشم و ناراحتی را به وجود آورد.

یکی از سربازان را در منزل مردی اسکان دادند که زن او برخوردار از جمال بود. همسر این زن که مردی غیرتمند بود برای محافظت از همسرش دست از کار کشید و همواره در منزل از او مراقبت می‌کرد.

روزی سرباز جوانی که در منزل او بود از وی خواست تا اسب او را بیرون برده و سیراب کند مرد که از طرفی جرأت نداشت از دستور او سرپیچی کند و از طرف دیگر حاضر نبود همسر خود را در منزل تنها بگذارد. چاره‌جویی کرد و به همسرش گفت: آب دادن اسب به عهده تو باشد و من در منزل از اثاث و اموالمان محافظت می‌کنم.

زن عنان اسب را به دست گرفت و روانه شد. اتفاقاً در همان موقع عبداللَّه بن طاهر که سوار بر اسب بود از آنجا می‌گذشت، مشاهد کرد زن با وقار و زیبایی اسبی را برای آب دادن حرکت می‌دهد، تعجب کرد و خطاب به او گفت: وضع تو متناسب با آب دادن اسب نیست چه چیزی باعث شده است تو این کار را انجام دهی؟

زن با هیجان و ناراحتی گفت: این نتیجه کار زشت و ظالمانه عبداللَّه بن طاهر است. خدا او را بکشد و سپس جریان کار خود را شرح داد.

عبداللَّه از شنیدن سخنان زن بسیار متأثر و خشمگین شد و با خود گفت: عبداللَّه! مردم نیشابور از تو به شر و بدبختی گرفتار شده‌اند. فوراً دستور داد اعلام کنند همه لشکریان او تا غروب از نیشابور خارج شوند و در منطقه‌ای نزدیک آن اسکان یافتند.(69)

نتیجه این که نجات مردم نیشابور به برکت غیرت یک مؤمن بود.

اسب سفید

روزی پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله اسب سفیدی را از یک عرب بیابان‌نشین خریداری کرد و به او فرمود: اسب را به منزل بیاور و پول آن را دریافت کن.

مرد عرب به دنبال پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله حرکت می‌کرد که یکی از منافقین به او گفت: من اسب تو را به قیمت بیشتری خریدارم. او به طمع افتاد و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را صدا زد و گفت: ای محمّد! اگر اسب را می‌خواهی زودتر پول آن را بیاور که مشتری دیگری هم حاضر است و من اسب را به او می‌فروشم. حضرت فرمود: مگر من اسب را از تو خریداری نکردم؟

گفت: خیر، اسب را نخریدی و تنها اظهار کردی من طالب این اسب هستم.

حضرت فرمود: این اسب را خریدم. اما آن عرب بیابان‌نشین معامله اسب را انکار کرد و می‌گفت اگر شاهدی برای خرید اسب داری حاضر نما.

در این میان خزیمةبن ثابت که از انصار بود رسید و سخنان مرد عرب را شنید و گفت: من شاهدم که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله این اسب را از تو خریداری کرد. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به خزیمه فرمود: آیا تو به هنگام معامله حاضر بودی که شهادت می‌دهی؟ خزیمه گفت: پدر و مادرم فدایت باد من تو را در خصوص خبرهای آسمانی و جهنم و بهشت و اخبار گذشته و آینده تصدیق کردم حال در ارتباط با خرید اسبی که می‌فرمایی آن را خریده‌ام تصدیق نکنم؟

مردم همگی خزیمه(70) را تصدیق کردند و او را تحسین نمودند و مرد عرب بیابان‌نشین را توبیخ نمودند. او هم پول اسب را گرفت و رفت.(71)

اسب ابن حوزه‌

مردی از بنی‌تمیم که عبداللَّه بن حوزه نام داشت و از دشمنان امام حسین‌عليه‌السلام در کربلا به شمار می‌رفت در برابر امام‌عليه‌السلام قرار گرفت و فریاد می‌زد. حضرت فرمود: چه می‌خواهی؟ با جسارت و بی‌شرمی گفت می‌خواهم تو را به آتش خبر دهم.

امام‌عليه‌السلام فرمود: هرگز. من نزد پروردگاری مهربان می‌روم. آن‌گاه سؤال کرد او کیست؟ یارانش گفتند: او ابن حوزه است.

امام‌عليه‌السلام دست‌های خود را به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! او را به آتش واصل گردان. بلافاصله اسب ابن‌حوزه بنای چموشی گذارد و او را از پشت خود انداخت به طوری که پای چپش در رکاب بند بود و پای راستش واژگونه شده بود. مسلم‌ابن‌عوسجه به پیش تاخت و پای راست او را قطع کرد. آن‌گاه اسب ابن حوزه به اطراف می‌دوید و سر او را به هر سنگ و کلوخ و درختی می‌کوبید تا هلاک شد و به جهنم واصل گردید.(72)

استر امام کاظم‌علیه السلام‌

امام کاظم‌عليه‌السلام بر قاطری سوار بود و از راهی می‌گذشت که یکی از مخالفین آن حضرت را مشاهده کرد. به جلو آمد و گفت: این چه چهارپایی است که بر آن سوار شده‌ای که نه می‌توان به وسیله آن دشمن را تعقیب نمود و نه می‌توان با آن به جنگ دشمن رفت؟

حضرت فرمود: رفعت و سرافرازی اسب را ندارد اما مذلت الاغ را هم ندارد و بهترین امور حد وسط و میانه آنهاست.(73)

استر زیبای بی‌نظیر

احمد بن حارث قزوینی گوید: من با پدرم در سامره بودیم و پدرم دامپزشک دام‌های امام حسن عسکری‌عليه‌السلام بود. مستعین باللَّه (خلیفه عباسی) استری داشت که از نظر زیبایی و بزرگی بی‌نظیر بود اما از سواری دادن و زین گذاردن بر آن و لگام زدن بر دهانش سرپیچی می‌کرد و کسی از افراد با تجربه نتوانسته بود او را رام کند و بر پشتش سوار شود.

یکی از نزدیکان خلیفه به او گفت: چرا به دنبال حسن بن علی (امام حسن عسکریعليه‌السلام ) نمی‌فرستی تا به اینجا بیاید و یا بر استر سوار شود یا این استر سرکش، او را بکشد و تو از دست او راحت شوی.

خلیفه نزد امام‌عليه‌السلام فرستاد. پدرم (حارث) که همراه او بود گفت: حضرت وارد خانه شد و نگاهی به قاطر کرد و دستی بر پشت آن کشید و به نزد مستعین آمد. خلیفه عباسی او را خوش‌آمد گفت و به نزد خود نشانید و گفت: ای ابامحمد! این استر را لگام کن... امام‌عليه‌السلام با قرار دادن میله آهنی در دهان قاطر که وصل به افسار است آن را لگام کرد.

مستعین گفت: این استر را زین کن حضرت آن را زین کرد و برگشت.

مستعین گفت: میل داری سوار بر آن شوی؟

حضرت فرمود: آری. به راحتی بر پشت آن سوار شد و با شیوه‌ای نیکو مسافت کوتاهی را طی کرد و برگشت و از استر فرود آمد.

مستعین گفت: ای ابامحمد! این استر را چگونه یافتی؟

حضرت فرمود: در زیبایی و راهواری بی‌نظیر است.

مستعین گفت: آن را به تو واگذار کردم. امام حسن‌عليه‌السلام به پدر حارث فرمود: افسار استر را بگیر، پدرم افسار آن را گرفت و حرکت کرد.(74)

فصل نهم قصّه‌های سگ‌ها

قصّه‌های سگ‌ها

امام صادق‌عليه‌السلام فرشته‌ها به خانه‌ای که در آن سگ باشد وارد نمی‌شوند.(75)

از سگ آموختم‌

از عارفی سؤال شد استاد شما چه کسی بود که به این مقام بلند عرفانی رسیدی؟

او در جواب گفت: روزی از محلی می‌گذشتم که سگی را دیدم بر لب آب تشنه نشسته است و از شدت تشنگی تاب و توان خود را از دست داده است. همین که اراده می‌کرد از نهر، آب بیاشامد عکس خود را در آب زلال مشاهده می‌کرد و گمان می‌برد سگ دیگری در جلوی او وجود دارد و از کنار آب به عقب می‌تازید. اما بعد از گذشت زمانی که از تشنگی بی‌قرار شد و تحمل خود را از دست داد به ناگاه خود را درون آب افکند و آن سگ دیگر را که همواره در جلوی خود مشاهده می‌کرد نیافت. حجاب و مانع آن سگ در نوشیدن آب، خود او بود و هنگامی که خود را نادیده گرفت از آبِ گوارا سیراب شد.

من از این حرکت سگ درسی گرفتم که حجاب من، نفس من است و از آن پس خود را نادیده گرفتم.

ز خود فانی شدم کارم برآمد

سگی در راهم اوّل رهبر آمد

تو هم از راه چشم خویش برخیز

حجاب خود تویی از پیش برخیز

گرت مویی خودی(76) بر جای باشد

تو را بندی گران بر پای باشد(77)

با سیر کردن سگی به این مقام رسیدم‌

سید شفتی از علمای اسلام است که به درجات علمی و معنوی قابل توجهی نایل گردید. او موفقیت الهی خود را مرهون کمک به یک سگ گرسنه می‌داند.

سید شفتی می‌گوید: من برای تحصیل علوم دینی در نجف بودم و چند روزی گذشته بود که کمک هزینه‌ای از ایران دریافت نکرده بودم. کمی صبر کردم و تنگدستی خود را از دیگران مخفی نگاه داشتم تا این که احساس تکلیف کردم برای معیشت خود کاری انجام دهم. از یکی از دوستان مبلغی قرض کردم و صبح هنگام مقداری نان و کلّه خریدم. هنگامی که به منزل برمی‌گشتم سگی را مشاهده کردم که در جوی آب افتاده و بسیار گرسنه است و سه بچه سگ سینه‌های خشک و بدون شیر او را می‌مکیدند. با دیدن این ماجرا بر آن سگ ترحم کردم و با خود گفتم من که تا به حال گرسنگی کشیدم باز هم گرسنه می‌مانم. نان‌ها را در آب ترید کردم و جلوی آن گذاردم و بعد از آن که همه را خورد ظرف را که سگ از آن خورده بود خاک مال کردم و آب کشیدم و به صاحبش بازگرداندم.

طولی نکشید که از شهر شفت (که از شهرستان‌های گیلان است) کسی آمد و خبر داد که فلان حاجی فوت کرده است و یک سوم مال خود را برای شما وصیت کرده است. وقتی محاسبه شد معلوم گردید روز وصیت او هم‌زمان با عصر روزی بوده است که آن کله را به سگ دادم و از آن قدرت و مرجعیت در اصفهان برای من به وجود آمد.(78)

درسی در کنار جسد سگ‌

عیسی بن مریم‌عليه‌السلام با اصحاب و یاران نزدیک خود در حرکت بودند. در مسیر حرکت آن‌ها سگ مرده‌ای قرار داشت که باید از کنار آن می‌گذشتند. بوی تعفن آن سگ فضا را گرفته بود و شامه هر رهگذر را آزار می‌داد. اصحاب عیسی‌عليه‌السلام که از بوی بد آن سگ به تنگ آمده بودند اظهار داشتند چه اندازه این سگِ مرده بد بو است.

حضرت عیسی‌عليه‌السلام که سخن یاران خود را شنید و از طرفی چشمش به سگ افتاده بود فرمود: چه دندان‌های سفیدی دارد!(79)

به این صورت آن حضرت درس خوش بینی و مثبت نگری را به یاران خود آموخت.

کشف سگ‌

علامه مجلسی گوید: شخصی در اصفهان فردی را به قتل رسانید و برای مخفی نگاه داشتن جنایت خود جسد مقتول را در چاهی انداخت و درب آن را پوشش داد.

مقتول دارای سگی بود که این جریان را مشاهده می‌کرد. بعد از کشته شدن صاحب خود هر روز بر بالای چاه می‌آمد و خاک‌های آن را کنار می‌زد وبه آن اشاره می‌کرد و هرگاه قاتل را می‌دید به سوی او «عوعو» می‌کرد.

با تکرار این حرکت سگ، اولیاء مقتول کنجکاو شدند و چاه را گشودند و جنازه را یافتند و با توجه به حساس ی تی که سگ به قاتل نشان می‌داد او را تحت پیگرد قرار دادند و بر انجام قتل از او اقرار گرفتند و سرانجام وی را قصاص کردند.(80)

سگ خیانتکار

گشتاسب وزیری به نام «راست روشن» داشت که به او احترام فراوان می‌گذاشت و بیش از همه وی را عزیز می‌داشت.

راست روشن مسئولیت مصادره اموال مردم را به عهده گرفته بود و این کار را سبب آبادی و نظم و انتظام کشور می‌دانست. او در راستای انجام کاری که به عهده داشت بسیاری از مردم را فقیر کرد و مال و ثروت بی‌حسابی را جمع‌آوری نمود تا این که به اموال گشتاسب سوء قصد کرد و خزانه مملکت را خالی نمود.

روزی پادشاه از روی دل‌تنگی به صحرا رفت. نگاهش به گله گوسفندی افتاد که چوپانش خوابیده بود و سگی را بردار کشیده بود.

پادشاه علت به دار کشیدن سگ را از چوپان جویا شد.

چوپان گفت: این سگ مورد اعتماد من بود و محافظت گوسفندان را به او سپرده بودم که ناگاه متوجه شدم با ماده گرگی جفت شده است و شب‌ها می‌خوابد و ماده گرگ به گله حمله می‌کند و گوسفندی را می‌درد و قدری از آن را می‌خورد و بقیه را سگ مورد استفاده خود قرار می‌دهد. این کار به اندازه‌ای تکرار شد که گله رو به نقصان گذارد. من که از ماجرا مطلع شدم سگ را به دار کشیدم زیرا جزای خیانت پیشگان رفتن بر بالای دار است.

گشتاسب گفت: این رهنمودی برای من بود که از وضع مسئولین و مردم آگاهی یابم. به بارگاه خود آمد و زندانیان را خواست تا به حضور آیند. بیشتر زندانیان کسانی بودند که «راست روشن» آن‌ها را حبس کرده بود و پادشاه را از حال آن‌ها در بی‌خبری قرار داده بود. پادشاه همه را آزاد کرد و وزیر را مورد رسیدگی قرار داد و گفت: به نام او که «راست روشن» است فریفته شدیم.

اگر پادشاه از احوال مردم نپرسد، نزدیکان و درباریان و منصوبین او دست تعدی به مال و عیال مردم دراز می‌کنند و این اعمال سبب نابودی حکومت و تباهی مردم خواهد شد.(81)

سگ اصحاب کهف‌

امام صادق‌عليه‌السلام فرمود: اصحاب کهف در عصر پادشاهی ستمگر و جبار زندگی می‌کردند که افراد کشور خود را به عبادت بت‌ها دعوت می‌کرد و هرکس دعوت وی را نمی‌پذیرفت او را می‌کشت، و آن‌ها گروهی با ایمان بودند که خدای بزرگ را می‌پرستیدند. پادشاه مأمورانی را بر دروازه شهر گمارده بود و هرکس می‌خواست از شهر خارج شود او را رها نمی‌کردند تا بت‌هایی را که در آنجا قرار داده بودند سجده کند.

آن‌ها به بهانه صید، از شهر بیرون آمدند. در راه به چوپانی رسیدند و او را به پرستش خدای تعالی دعوت کردند تا با آن‌ها همراه گردد. چوپان سگی داشت که به دنبال آن‌ها حرکت کرد و از آن‌ها جدا نشد. این گروه که به بهانه صید از دین باطل پادشاه خود گریخته بودند به غاری رسیدند و در آنجا وارد شدند تا قدری بیارامند و سگ آن‌ها نیز به همراهشان بود.

در حال استراحت بودند که خداوند آن‌ها را به خواب برد و آن قدر خواب آن‌ها را طولانی کرد که پادشاه مُرد و مردم زمان آن‌ها همه مُردند و زمانه عوض گردید و مردم دیگری جای گذشتگان را گرفتند. آن گاه آن‌ها از خواب طولانی خود بیدار شدند و از یکدیگر سؤال می‌کردند که چه مقدار خوابیدیم؟ نگاهی به خورشید کردند که بالا آمده بود و گفتند یک روز یا بخشی از روز را در خواب بودیم. به یکی از افراد خود گفتند این سکه را بردار و برای تهیه غذا به طور ناشناس به شهر برو و مواظب باش تا تو را نشناسند که اگر شناخته شویم یا ما را خواهند کشت و یا به بت‌پرستی می‌کشانند. او وارد شهر شد اما شهر را به گونه‌ای دیگر دید که چهره آن تغییر کرده است و مردم آن، مردم دیگری شده‌اند و زبانی که با آن سخن می‌گفتند تغییر کرده است.

از او سؤال کردند که تو چه کسی هستی و از کجا آمده‌ای؟ او نیز ماجرای خود را برای آن‌ها بیان کرد، تا این که خبر شگفت‌انگیز وی به سلطان رسید. سلطان و یارانش به همراه او حرکت کردند تا به غار رسیدند اما خداوند ترسی در دل آن‌ها قرار داد که کسی غیر از فردی که از ناحیه آن‌ها برای خرید به شهر رفته بود جرأت ورود به غار را نداشت. وقتی وارد غار شد همه را هراسناک دید؛ زیرا گمان برده بودند مأموران دقیانوس پادشاه بت‌پرست و ستمگری که از ترس او فرار کرده بودند محل آن‌ها را شناسائی کرده است. اما او آن‌ها را از زمان طولانی خوابی که رفته بودند آگاه کرد و افزود خداوند ما را آیتی برای مردم قرار داده است.

آن‌ها گریه کردند و از خداوند خواستند تا دوباره به خوابی که رفته بودند بازگرداند. پادشاه خداپرست زمان که به سراغ آن‌ها آمده بود گفت: سزاوار است در اینجا مسجدی بنا کنیم زیرا این افراد جمعی از انسان‌های مؤمن و با خدا هستند.

آن‌ها در طول سال دوبار پهلو به پهلو می‌شدند و سگ آن‌ها دست‌های خود را بر در غار گسترده بود.(82)