انتقال دعوت از علوي ها به عباسي ها
وقتي وليد بن يزيد كشته شد، عدهاي از بنيهاشم در ابواه
دور هم جمع شدند و در ميان آنها ابراهيم بن محمد ابوجعفر منصور و صالح بن علي و عبدالله بن الحسن بن الحسن و فرزندان او (محمد و ابراهيم) هم بودند و درباره خلافت سخن ميگفتند، آخرين نفري كه حرف زد ابوجعفر منصور بود كه گفت: چرا خودتان را فريب ميدهيد، به خدا سوگند اگر ميدانستيد يگانه شخصي كه مردم به زودي دعوت او را ميپذيرند، اين جوان است، يعني (محمد بن عبدالله) حرف مرا تأييد ميكرديد، همه گفتند به خدا سوگند راست گفتي و ما اين را ميدانيم.
پس همه آنها با محمد بيعت كردند و دست او را گرفتند و او را نزد جعفر بن محمد الصادقعليهالسلام
فرستادند، وقتي كه در حضور حضرت بود حضرت فرمود، اين قيام را نكن چون عاقبت ندارد، عبدالله خشمناك شد و گفت: تو عقيدهات برخلاف گفتهات ميباشد و حسد تو به فرزندان من تو را وادار به گفتن چنين كلماتي كرد، حضرت فرمود: به خدا سوگند
حسد مرا وادار نكرد چون اين كار نه قسمت توست و نه قسمت فرزندان توست بلكه قسمت اين شخص است، اشاره كرد به سوي سفاح و بعد از او هم قسمت اين شخص ميباشد اشاره كرد به منصور بعد هم براي فرزند او، كه آن شخص مدت زيادي در ميان مردم خدمت ميكند ابوجعفر، به زودي محمد را در نزديكي «سنگهاي زيت»
ميكشد، بعد هم برادر خود را با توطئه ميكشد، آن موقع اينها پراكنده ميشوند و ديگر جمع نميشوند. منصور دو مرتبه با محمد بيعت كرد يكي در مكه و ديگري در مسجد الحرام، يعني هنگامي كه محمد از خانهاش خارج شد، منصور ركاب اسب او را گرفت و گفت: اگر امر خلافت به شما دو نفر تفويض شود (محمد و ابراهيم) اين عمل مرا فراموش مكن.
بعد هم بنيعباس دعوت خود را براي آل محمد توسعه دادند و دعوت خلافت به بنيعباس برگشت زيرا آنها توجه خود را به دورترين بلاد اسلامي (خراسان) معطوف داشتند در اين باره محمد بن علي در كتاب خود نوشته بود «متوجه خراسان شويد، زيرا در آنجا عدهي زيادي هستند و در آنجا قلبهاي سليم و دلهاي فارغ از هوي و هوس وجود دارد» در نتيجه دعوت بنيعباس موفق شد و بنياميه نتوانست جلو آن را بگيرد زيرا خراسان دور از دسترس قدرت اصلي آنها بود.
پس از وفات محمد بن علي فرزندش ابراهيم به وصيت پدرش عهدهدار خلافت گرديد كه مروان او را در زندان بحران با سم كشت، بعد از مرگ او مردم براي برادرش سفاح بيعت كردند و اين بيعت در سال 132 واقع شد، بنيعباس در ابتداي امر براي آل محمد دعوت ميكردند
حتي وزير آنان در كوفه بنام ابوسلمه خلال، لقب وزير آل محمد داشت
و ابومسلم خراساني را فرمانده سپاه آل محمد ميگفتند.
ابومسلم در ابتدا براي حضرت امام رضاعليهالسلام
دعوت ميكرد
وقتي كه آنها به بنياميه غلبه كردند و امر خلافت بر ايشان مسلم شد، شروع به طرد كردن پسر عموهاي نزديك خود نمودند، چنانكه منصور محمد را در احجار زيت كشت كه قبلا با او بيعت كرده بود
بعد هم برادر محمد ابراهيم را در باخمري
سال 105 كشت.
و در ايام موسي هادي حسين صاحب فخ
قيام كرد، اين موقعي بود كه عاملان در مدينه اهل بيت را در مضيقه گذارده بودند حسين مردم را به سوي حضرت امام رضاعليهالسلام
دعوت ميكرد تا اين كه در فخ كشته شد،
خانه او و فاميلش را سوزاندند و اموالش را هم غارت كردند.
در ايام خلافت هارون الرشيد، يحيي بن عبدالله قيام كرد و در ديلم قدرت گرفت هارون الرشيد، فضل بن يحيي را براي جنگ با وي فرستاد ولي هنگامي كه فضل با جنگ نتوانست او را مغلوب كند، از هارون الرشيد برايش تأمين گرفت در نتيجه او را به بغداد بردند، ولي هارون الرشيد پيمان خود را نقض كرد و او را كشت، ادريس بن عبدالله به طنجه و تاس در غرب دور رفت و مردم براي خلافت با وي بيعت كردند.
هارون الرشيد، پس از آگاهي از قيام ادريس، يحيي را مأمور قتل ادريس كرد او هم وي را با سم كشت ولي اركان خلافت ادريسي از هم پاشيده نشد زيرا زن ادريس حامله بود و مردم غرب در انتظار وضع حمل او بودند، وقتي كه او فرزند را زائيد او را بنام پدرش «ادريس» ناميدند و براي خلافت با وي بيعت كردند. از همه حوادث بايد چنين استنباط شود كه ائمه آل بيت، يعني حضرت رضاعليهالسلام
و پدرانش پس از قتل امام حسينعليهالسلام
از شمشير كشيدن امتناع كردند، حتي فرزندان عموهاي خود را كه قيام ميكردند مانع ميشدند.
كشتار، زندان و تبعيد، در موفقيت آنان تأثير نكرد بلكه اهميت و صلابت آنان را در ميان دوستداران شان زياد شد، آنها در بلاد پراكند شده مردم را به اهل بيت دعوت كردند تا اين كه خلافت ادريس علوي در
غرب دور به وجود آمد و تقسيم شدن قدرت بنيعباس در عصر مأمون هم به تشكيل خلافت علوي كمك كرد، وقتي امين كشته شد، اگر سياست و نيرنگ مأمون نبود خلافت به اهل بيت برميگشت.
قبل از آن كه مأمون به واسطه كشتن حضرت امام رضاعليهالسلام
از نهضت او، آسوده شود، در سال 199 شخص ديگري در كوفه قيام كرد بنام محمد بن ابراهيم و مردم به او لقب رضاي آل محمد دادند و فرماندهي ارتش اين شخص را «ابو السرايا» يكي از فرماندهان لايق برعهده داشت و به ارتش مأمون غلبه كرد. وقتي كه محمد بن ابراهيم وفات يافت مردم با محمد بن زيد بيعت كردند و او را به لقب رضاي آل بيت ناميدند محمد بن محمد زيد، مناطق تحت نفوذ خود را ميان حكمرانانش تقسيم كرد، ابراهيم بن موسي بن جعفر را به يمن فرستاد، وقتي كه او به يمن رسيد مردم از وي اطاعت كردند.
حسن بن حسن را هم به مكه اعزام داشت، در همان سال حج را در مكه اقامه نمود و جعفر بن محمد بن زيد و حسن بن ابراهيم را اعزام داشت آنها اقدام به جنگ كردند و فاتحانه داخل مكه شدند و زيد بن موسي بن جعفر را به اهواز فرستاد، اين شخص در بصره با بنيعباس جنگ كرد و پيروز شد و خانههاي بنيعباس را سوزاند و معروف به زيد ناري (آتش افروز) شد.
نامههاي متعدد از اطراف بلاد مسلمين به محمد بن محمد مبني بر
فتح ميآمد، اهل شام و جزيره (الجزاير) برايش نوشتند كه در انتظار رسيدن فرستاده او هستند تا از او اطاعت كنند، كارهاي ابو السرايا به حسن به سهل گران آمد، چون هر مقدار سپاهي را كه به جنگ او ميفرستاد، همه آنها را مغلوب ميكرد، تا اين كه «هرثمه بن اعين» را فرستاد و جنگ ميان آنها در گرفت، تا اين كه اهل كوفه پيروز شدند.
سپس هرثمه در ميان جمعيت با صداي بلند گفت: «اين مردم كوفه، عدهاي خون ما و شما را ميريزند آن هم بيجهت، اگر جنگ شما با ما به خاطر اين است كه امام ما را نميخواهيد، ما به اين منصور بن مهدي راضي هستيم و با وي بيعت ميكنيم و اگر ميخواهيد امر حكومت از فرزندان عباس خارج شود، شما امام خود را تعيين كنيد و يا با ما موافقت كنيد كه روز دوشنبه، بنشينيم در اين باره با شما مذاكره كنيم، ولي بيجهت ما و خودتان را نكشيد» اهل كوفه پس از شنيدن سخنان هرثمه دست از جنگ كشيدند ولي ابو السرايا آنها را مخاطب قرار داده و گفت: «واي بر شما سخنان اين مرد حيله و نيرنگ است، حمله كنيد و او را بكشيد» ولي اهل كوفه گفتند وقتي كه آنها موافقند كشتن آنان براي ما جايز نيست در نتيجه ابو السرايا خشمناك شد و شبانه از كوفه خارج شد و هرثمه داخل كوفه شد در اين جنگها 200 هزار نفر از سپاهيان پادشاه كشته شدند و محمد بن محمد بن زيد هم دستگير شد و به مرو نزد مأمون فرستاده شد و او چهل روز در مرو زنده بود، عاقبت سم
داخل شربت كردند و به او دادند و اينگونه او را كشتند.
قبل از اين حادثه در مدينه محمد بن جعفر صادقعليهالسلام
قيام كرد و مردم را براي بيعت با خودش دعوت نمود، اهل مدينه با وي بيعت كردند، و با هارون بن مسيب كه در مكه بود جنگيدند، هارون برادرزاده محمد (يعني امام موسي كاظمعليهالسلام
) را به واسطه صلح قرار داد محمد قبول نكرد، لذا پس از جنگهاي متوالي محمد هم اسير شد و به نزد مأمون فرستاده شد و در مرو وفات يافت، هنگامي كه جنازهي او را تشييع ميكردند، مأمون شخصا جنازهي او را به قبر گذاشت و دفن كرد.
.
مأمون متوجه شد كه كشورهاي اسلامي در نهضتهاي بيشمار علوي زيان و ضرر بسيار ميبينند و غرب دور از زمان هارون الرشيد هميشه مركز دولت علوي بوده است، يمن هم از قصبه قدرتش خارج شده، مدينه هم به دستور اشخاص مؤمن تابع علوي ها شده است و مردم را براي حج اميري از علوي ها انتخاب ميكنند، در بصره خانههاي عباسيان سوخته ميشود، همه اينها خطر هائي بود كه ناقوس انقراض خلافت بنيعباس را به صدا در آورد.
پس از فرو نشاندن همه اين قيامها و نهضتها به كه اعتماد كند؟
به رجال بنيعباس در حالي كه آنها ميخواهند انتقام خواهرزاده خود
امين را از او بگيرند و اساسا از مأمون به واسطه همان موقعيتهاي قبلي هراسان بودند يا به ساير مسلمانان براي جلوگيري از اين قيامها متوسل شود؟
يعني به علوي ها و دوستداران آنها، وانگهي آيا خاموش كردن اين نهضتهائي كه از ايمان سرچشمه ميگرفت امكان دارد؟ يا اين كه عاقبت او و خلافت بنيعباس هم مانند مروان حمار و خلافت امويان منتهي به انقراض و نابودي خواهد شد؟
مأمون در هر كاري، عاقل تر و محتاط تر از خلفاي قبلي بنيعباس بود
به همين جهت بود كه توانست بر همه اين مشكلات فائق آيد.
مأمون پس از انديشه و تفكر طولاني به اين نتيجه رسيد كه براي پيروز شدن بر همه اين مشكلات و قيامها، بزرگترين شخصيت خانواده علوي را به وليعهدي انتخاب كند اين بود كه متوجه امام رضاعليهالسلام
شد
تا بتواند هم مردم را آرام كند و هم بر قيام كنندگان پيروز شود
و همان كاري را كه با طاهر كرده بود (او را والي خراسان نمود سپس او را كشت
با وليعهد(
امام رضاعليهالسلام)
انجام دهد.
وقتي كه تصميم به اين كار گرفت: غير از علي بن موسي الرضاعليهالسلام
كسي را شايسته اين كار نديد، چون حضرت، قيام عليه حكومت وقت را منع ميكرد و علوي ها را هم از نهضت باز ميداشت، چنانچه علوي ها سخن او را ميشنيدند گرفتار آن همه قتل و كشتار نميشدند.
مأمون حضرت رضاعليهالسلام
را اجبارا به خراسان آورد، وقتي كه مأمون تصميم به انجام چنين كاري گرفت، نامهاي به حضرت نوشت و از وي خواهش كرد كه به خراسان بيايد، حضرت با عذرهاي زياد از قبول دعوت مأمون خودداري كرد ولي او دست بردار نبود و مرتب نامه مينوشت و تقاضا ميكرد تا اين كه حضرت خود را ناچار ديد و با اهل بيت خود وداع كرد و به آنها خبر داد كه از اين سفر سالم بر نخواهد گشت.
در اين سفر «رجاء ابن ابي ضحاك» (ضحاك) و ياسر خادم در ركاب حضرت بودند و از طريق بصره، اهواز و فارس حركت كردند، و مأمون به ضحاك دستور داده بود كه حضرت را از طريق كوفه بياورد و شب و روز هم مراقب حضرت باشد.
وقتي كه حضرت رضاعليهالسلام
وارد مرو شدند، مأمون امر خلافت را به ايشان عرضه داشت
حضرت از قبول آن امتناع كردند و ميان آن دو گفتگوهاي زيادي شد، دو ماه از ورود حضرتعليهالسلام
گذشت، طبق روايت مجلسي (ره) از ابي صلت، حضرت امام رضاعليهالسلام
به مأمون فرمودند:
اگر خداوند اين خلافت را براي تو مقدر ساخته تو نميتواني آن را به من بدهي چون مال تو نيست بلكه مال خداست و اگر خلافت مال غير توست باز هم نميتواني چيزي كه مال تو نيست به من بدهي.
مأمون شب و روز تلاش ميكرد ولي در اين مورد موفق نشد بعد از اينكه از قبول خلافت از جانب حضرت مأيوس شد به ايشان گفت: اگر خلافت را قبول نميكني، ولايتعهدي را قبول كن تا بعد از من خلافت به تو برسد
حضرت رضاعليهالسلام
فرمود: من نميدانم قصد تو چيست؟ مأمون گفت قصد من چيست؟ حضرت فرمود اگر راست بگويم امان ميدهي؟ مأمون گفت: تو در امان هستي حضرت گفت: تو ميخواهي با اين كار، مردم بگويند علي بن موسي الرضا، دنيا را دور اندختهاند بلكه دنيا او را دور انداخته نميبينيد چگونه ولايتعهدي مأمون را به طمع خلافت قبول كرده است؟
مأمون از اين سخن حضرت خشمناك شد و گفت تو هميشه با من برخلاف ميلم رفتار ميكني، تو از سطوت من ايمن شدي به خدا قسم اگر ولايتعهدي را قبول كردي هيچ و گرنه تو را مجبور به اين كار ميكنم باز هم اگر قبول نكردي گردنت را ميزنم.
حضرت فرمود: خداوند مرا نهي كرده كه با دست خود خود را به هلاكت بياندازم، اگر وضع چنين است من قبول ميكنم ولي به شرطي كه در عزل و نصب كسي دخالت نكنم و هيچ سنت و رسمي را نشكنم و از دور ناظر امور باشم، مأمون به اين شرط راضي شد و حضرت را برخلاف ميل باطنياش وليعهد خود نمود.
.
صولي، به روايت خود از فضل بن ابي سهل نوبختي، نيت مأمون را براي ما آشكار ميكند فضل ابن ابي سهل تصميم ميگيرد از هدف مأمون در وليعهدي امامعليهالسلام
آگاه شود كه آيا واقعا دوست دارد امامعليهالسلام
وليعهد او باشد يا تصنعي اين كار را ميكند؟ لذا به مأمون نوشت كه برجي كه پيمان ولايتعهدي در آن بسته شده منقلب است، پيمان هائي كه در اين برج بسته شوند، دلالت بر زيان كسي كه پيمان به نفع او بسته شده دارد مأمون در جوابش نوشت اگر كسي از اين قضيه تو آگاه شود، تو در خطري و بايد از عزم خودت برگردي
ابوالفرج اصفهاني در مقاتل الطالبين صفحه 369 ميگويد مأمون عدهاي از آل ابيطالب را از مدينه به مرو آورد كه در ميان آنها علي بن موسي الرضاعليهالسلام
بود آنها را از طريق بصره آورد
حضرت رضاعليهالسلام
را در خانه جدا جا داد، آنها را هم در خانه جداگانه بعد هم مأمون به
فضل بن سهل گفت كه ميخواهد با حضرت رضاعليهالسلام
پيمان بندد و دستور داد فضل هم با برادرش حسن بن سهل در آن مجلس حاضر شوند.
همه جمع شدند، حسن بن سهل اين امر را تعريف ميكرد و ميگفت كار را به اهلش واگذار ميكني مأمون به حسن بن سهل گفت من با خداي خود عهد كردهام كه خلافت را به افضل ترين فرزندان ابيطالب بدهم و من از اين شخص(
امام رضاعليهالسلام)
عالم تر سراغ ندارم، سپس مأمون آن دو برادر را عقب حضرت رضاعليهالسلام
فرستاد، آنها موضوع را به حضرت گفتند، حضرت امتناع كرد، آنها اصرار ميكردند حضرت انكار مينمود تا اين كه يكي از آن دو برادر گفت: به خدا سوگند، مأمون به من امر كرده اگر تسليم اراده او نشوي گردنت را بزنم.
بعد هم خود مأمون حضرت را احضار كرد و با وي سخن گفت باز هم حضرت قبول نكرد مأمون توأم با تهديد به حضرت گفت: عمر شورا را در ميان شش نفر تقسيم كرد كه يكي از آنها جد تو (علي) بود و عمر گفت هر كس از اين شش نفر مخالفت كرد گردنش را بزنيد، پس تو از قبول پيشنهاد من ناچاري، حضرت امام رضاعليهالسلام
گفت تا روز پنجشنبه مهلت ميخواهم.
فضل بن سهل از جلسه بيرون آمده راي را درباره حضرت رضاعليهالسلام
به مردم اعلام كرد و گفت مأمون او را به ولايتعهدي خود تعيين كرده او را رضا ناميد.
اين اعمالي كه از مأمون درباره حضرت امام رضاعليهالسلام
سر زد، دليل روشن بر قصد او بود زيرا او ميخواست تا اين كار حضرت را شب و روز تحتنظر بگيرد و او را از كشور خود و دوست دارانش (كوفه و قم) دور كند.
آيا اين عمل كسي است كه ميخواهد با حسن نيت خلافت را به حضرت امام رضاعليهالسلام
بدهد بعد هم او را براي قبول ولايتعهدي تهديد كند و همين عمل تهديد و اجبار دليل ديگري است بر اين كه مأمون اين كارها را براي تقرب به خداوند نميكرد بلكه سياستش اقتضا مينمود
اگر تو از سخني تعجب ميكني، پس از سخنان مأمون تعجب كن كه به فضل و حسن بن سهل ميگفت من با خداي خود عهد كردهام كه خلافت را به افضل ترين فرزندان ابيطالب بدهم اگر چه با خلع خودم از خلافت باشد.
اين شخص برادرش امين رابه خاطر رسيدن به خلافت ميكشد
آن وقت ميخواهد خلافت را به امام رضاعليهالسلام
بدهد، آيا اين صدق و حسن نيت است؟