ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه0%

ديدگاههاى دو خليفه نویسنده:
گروه: اصول دین

ديدگاههاى دو خليفه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: نجاح الطائى مترجم : رئوف حق پرست
گروه: مشاهدات: 29834
دانلود: 3208

توضیحات:

ديدگاههاى دو خليفه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 85 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 29834 / دانلود: 3208
اندازه اندازه اندازه
ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

چه كسى ابولؤلؤ را به قتل عمر وادار كرد

ظلم مغيره يا امويان يا يهود؟ در حديث شريف آمده است كه: فرزند آدم نمی ميرد مگر آنكه جايگاه خود را در بهشت يا آتش ببيند.

هنگامی كه عمر كشته شد دولت اسلامی گسترده بود و عمر در ايام حكومت خود تمايل نداشت كافران وارد مدينه شوند، زيرا ابن سعد از ابن شهاب نقل می كند كه گفت: عمر اجازه نمی داد اسيرى كه به سن بلوغ رسيده به مدينه وارد شود، تا آنكه مغيرة بن شعبه كه والى كوفه بود براى او نوشت و غلامی را ذكر كرد كه چندين صنعت دارد، و از اذن خواست تا به مدينه واردش كند و گفت:

اعمال بسيارى بلد است كه در آنها براى مردم منفعت است. او آهنگر، نقاش و نجار است. پس عمر برايش نوشت و اذن داد تا او را به مدينه بفرستد. پس مغيره ماليات او را صد درهم قرار داد، لذا آن غلام نزد عمر آمد و از سنگينى ماليات شكايت كرد.

عمر گفت: چه كارى را خوب بلدى انجام دهى؟ او اعمالى را كه بلد بود ذكر كرد.

عمر به او گفت: ماليات تو نسبت به اصل كارت زياد نيست.

پس با خشم دور شد و خود را ملامت می كرد، عمر چند شب باقى ماند تا آنكه غلام از كنارش عبور كرد، پس او را صدا زد و گفت: آيا نشنيده ام كه می گوئى اگر بخواهم آسيائى می سازم كه با باد كار می كند؟

در حاليكه با عمر گروهى بودند، غلام رو به او كرد و با خشم و ترشروئى گفت: براى تو آسيائى درست می كنم كه مردم درباره اش سخن بگويند. و چون غلام دور شد، عمر رو به جماعت كرد و گفت: اين عبد مرا براى همين زودى ها تهديد كرد.

پس چند شب گذشت، سپس ابولؤلؤ خنجرى دو سر كه دستهاى در وسط داشت با خود حمل كرد و در تاريكى سحر در يكى از گوشه هاى مسجد مخفى شد و همانجا ماند تا عمر براى بيدار كردن مردم براى نماز صبح به مسجد آمد و عمر هميشه اين كار را می كرد. و چون عمر نزديك شد بر او جهيد و سه ضربه به او زد كه يكى از آنها به نافش اصابت كرد و صفاق او را پاره كرد و همان ضربه او را كشت. سپس به طرف اهل مسجد رو آورد و به كسانى كه نزد او بودند چاقو زد تا آنكه بجز عمر دوازده نفر را مجروح كرد و سپس با همان خنجر خودكشى كرد.(٤٥٢)

هنگامی كه عمر خونريزى پيدا كرد و مردم اطراف او را گرفتند گفت: به عبدالرحمن بن عوف بگوئيد با مردم نماز بخواند سپس خونريزى بر او غلبه كرد و بيهوش شد.

در روايت ابن اثير آمده است كه: بعد از آنكه عمر مجروح شد گفت: اى ابن عباس ببين چه كسى مرا كشت؟ او ساعتى جستجو كرد سپس به مسجد آمد و گفت: غلام مغيرة بن شعبه بود.

گفت: همان استاد صنعتگر؟ گفت: آرى. گفت: خدا او را بكشد! برايش امر به خير و معروف كردم، الحمدالله كه مردن مرا بدست مردى كه مدّعى اسلام است قرار نداد.

و ابولؤلؤ برده ى مغيرة بن شعبه بود و آسياب می ساخت، مغيره روزانه چهار درهم از او ماليات می گرفت، ابولؤلؤ عمر را ملاقات كرد و گفت: اى اميرمؤمنان، مغيره ماليات مرا سنگين كرده است با او صحبت كن آنرا سبك كند.

عمر گفت: از خدا بترس و به مولاى خود احسان كن.

و گفته اند كه عمر به ابولؤلؤ گفت: نمی خواهى آسيائى براى ما بسازى؟

گفت: آرى، آسيائى برايت می سازم كه اهل شهرها درباره اش گفتگو كنند.(٤٥٣)

و يكى از آنان گفت ابولؤلؤ نصرانى بود و ديگران گفته اند او مسلمان بود. و ظاهر آنست كه برده گان مسلمان در مدينه، همانطوريكه عمر گفت، بسيار شده بودند.

عمر قربانى پشتيبانى و حمايت نامحدودش به مغيره شد ابولؤلؤ متوجه ظلم مغيرة بن شعبة به خود شد، بنحوى كه حال خود را به عمر يعنى بالاترين مقام سياسى دولت شكايت نمود.

و ظاهراً ظلم مغيرة نسبت به برده ى خود به حد اعلاى خود رسيده بود، و چون عمر به ابولؤلؤ گفت: از خدا بترس و به مولاى خود احسان كن، عقل از سر اين برده پريد و اختيار خود را از دست داد و بجاى انتقام از مغيره از عمر بن الخطاب انتقام گرفت! و شايان توجه است كه عمر مغيره را در چند موضع مجازات نكرد: موضع اوّل روزى كه اهل بحرين از او شكايت كردند، او را به حكومت بزرگترى منتقل كرد كه شهر بصره بود. و دوم روزى كه زناى او با چهار نفر شاهد از اهالى بصره ثابت شد، او را به حكومت بزرگترى منتقل كرد! و موضع سوم روزى بود كه ابولؤلؤ دادخواهى كرد.

و ذكر شده است كه عمر بن الخطاب نيت داشت با مغيره درباره ى ماجراى شكايت ابولؤلؤ صحبت نمايد، لكن دليلى بر اين مطلب نداريم. ابولؤلؤ هم آگاهى از اين نيت عمر نداشت زيرا آنرا از عمر يا كس ديگرى نشنيد و به جاى آن، مقابله با شكايت خود را شنيد كه وجوب اطاعتِ مغيره و تقواى خداوند تعالى بود.

بعلاوه اگر عمر قصد داشت حق ابولؤلؤ را از مغيره بگيرد بدون آنكه مردد باشد اقدام می كرد و به او پيغام می داد او را به آن امر می كرد. و بعضى از صحابه، اطرافيان خود را به حدى دوست داشتند كه شكايت بر ضد آنها را، همين دوستى، آسان و ناچيز می كرد.

همانطوريكه عثمان با مروان رفتار می كرد، بنابراين اگر اين فرضيّه را كه مطرح كرديم صحيح باشد، مغيرة عامل اصلى در قتل عمر است همانطوريكه مروان عامل اصلى در قتل عثمان است.

و عمل ابن عمر عليه هرمزان عكس العمل بى خردانه اى بود كه دامنگير دختر و همسر ابولؤلؤ و جفينه شد.

و كتابهاى سيره ثابت می كنند كه خشونت عمر موجب عكس العمل مخالف در مدينه شد زيرا در او خشونت و قساوتى بود كه با سيره ى ابوبكر مخالف بود.(٤٥٤)

از طرفى هم قتل خلفا در آن زمان احتياج به توطئه هاى بزرگى كه از طرف مؤسسات حمايت بشوند، نداشت، زيرا خلفا بدون نگهبان بين مردم رفت و آمد می كردند، لذا براى ابولؤلؤ قتل عمر، و براى ابن ملجم خارجى قتل امام علىعليه‌السلام آسان گرديد.

مؤلف می گويد: مغيرة حالتى شوم داشت كه منجر به دشمنى مردم با وى در بحرين و بصره و كوفه گرديد. او بخاطر فريب دادن خويشان خود فرار كرد و براى پناهندگى داخل اسلام شد و در همان ابتداى اسلام آوردن باعث قتل مسلمانى شد. و با پيشنهاد خلافت يزيد بر مسلمانان سيره ى ننگين خود را خاتمه داد!

و معلوم نيست چرا عمر راضى شد اين گروه، يعنى مغيرة، معاويه، ابن العاص، ابوهريره، تميم، و عبدالله بن ابى ربيعه اطراف او باشند، با آنكه از فراست كافى براى شناخت مردم بهره مند بود! بعلاوه سوابق فاسد و اعمال تلخ فعلى آنها شهادت بر نادرستى آنان می داد.

عمر نامزد نمودن فرزندش عبدالله را براى خلافت بخاطر ضعيف بودنش رد نمود. و عثمان را از كشته شدنش ترساند و معاويه را به كسرى شدنش آگاه نمود. و علىعليه‌السلام را به عدالتش مشخص نمود و زبير را به كافر غضب توصيف نمود، گفته می شود: «از دوستانت بگو تا بگويم تو كه هستى».

البته عمر نيز مانند سايرين گاهى بر خطا و گاهى بر صواب بود. لذا آزادشدگان مكّه در رساندن رجالى چون وليد و سعيد بن العاص و ابى ربيعه و معاويه و يزيد به قدرت كامياب شدند.

اما در مورد احاديثى كه كعب الاحبار درباره ى شهيد شدن زود هنگام عمر ذكر كرده بود، او تمام آنها را در عصر اموى ذكر كرد تا صحت تورات تحريف شده و غيبگوئى خود را به اثبات رساند. زيرا چنين گفت: «هيچ چيزى وجود ندارد مگر آنكه در تورات نوشته شده است»!(٤٥٥)

و اگر چنين نبود بعد از تهديد ابولؤلؤ و سخن او چگونه كعب می توانست به عمر بگويد تا سه روز ديگر می ميرى!... و اگر اين قول صحيح باشد بر او اتهام ثابت می شد و بخاطر آن به قتل می رسيد، و منطقى نيست كه قاتل، مقتول خود را برحذر دارد و سوءِظنِ ديگران را نسبت به خود برانگيزد بلكه سعى می كند اتهام را از خود دور نمايد.

بنابراين اقوال كعب در زمان معاويه وضع شدند تا صحت تورات و آگاهى كعب به علم غيب ثابت شود. و پايه و ستونى براى قبول احاديث فراوان كعب باشد كه در شريعت اسلامی و سيره ى نبوى وارد می كرد.

اين احاديث اگر چيزى را اثبات كنند فقط اوج زرنگى و حيله گرى كعبال اخبار را اثبات می كنند كه او را قادر ساخت بر كرسى مشاوره با عمر و عثمان و معاويه تكيه زند و تبديل به مرجعى دينى شود كه ابوهريره و عبدالله بن عمر و عبدالله بن عمروعاص و ديگران از او أخذ حديث و علم كنند.

دروغگوئى كعب به حدى رسيد كه معاويه درباره ى آن چنين تعبير كرد: «ما دروغ را با او آزمايش می كرديم»(٤٥٦) يعنى از او دروغ بسيار می شنيديم.

انسان از دستيابى ابن العاص و معاويه و كعب و مغيره و مروان و ابن سرح و وليد بر مناصب حساس در حكومت اسلامی ، آنهم به حساب و اعتبار علما و شجاعان اهل تقوى و سابقه كه در جنگهاى بدر و احد و خيبر و حنين شركت كرده بودند، تعجب می كند.

و سرّ مطلب در اين نهفته است كه اين گروه با آن حيله گرى شيطانى متوجه گرفتن زمام امور شدند بدون آنكه تقوائى داشته باشند و در ارتكاب اعمال ناپسند ترديدى نمايند.

هنگامی كه تقوى ضعيف شد و آگاهى سياسى و اتحاد ملّى اندك گرديد، اوضاع براى رسيدن حيله گران فاجر مهيّا می شود.

عبدالله بن عباس مردى زيرك و باتقوى و با نسب هاشمی بود لكن عمر او را دور نمود.

محمود ابوريّه ذكر كرد كه كعب و هرمزان در قتل عمر بن الخطاب دستى داشته اند و گفت:

مسور بن مخرمه ذكر كرد كه: چون عمر بن الخطاب بعد از تهديد ابولؤلؤ به منزل رفت، كعب الاحبار آمد و گفت: اى اميرمؤمنان وصيّت كن زيرا تا سه شب ديگر خواهى مرد... (روايت طبرى می گويد تا سه روز ديگر) گفت: از كجا می دانى؟ (كعب) گفت: نمی دانم، نه والله، لكن نشانه و توصيف تو را می يابم، به حتم اجلت تمام شده، و اين مطلب را در زمانى گفت كه عمر هيچ درد و ناراحتى احساس نمی كرد. چون روز ديگر شد كعب آمد و گفت: دو روز باقى مانده است، و چون روز ديگر شد، كعب آمد و گفت: دو روزش رفت و يك روز باقى ماند و تا فردا صبح زنده اى. و چون صبح بيدار شد عمر براى نماز بيرون رفت، او چند نفر را مأمور صفها كرده بود و موقعى كه صفها منظم می شدند تكبير می گفت، و ابولؤلؤ بين مردم وارد شد و در دست خنجرى دو سر داشت كه دسته آن در وسطش قرار گرفته بود و با آن عمر را شش ضربه زد كه يكى از آنها زير ناف او اصابت نمود و همان موجب هلاك او گرديد. (و ابولؤلؤ از اُسراى نهاوند بود)(٤٥٧)

ابوريّه چند دليل ديگر نيز آورده است:

ـ كعب به عمر گفت: در بنى اسرائيل پادشاهى بود كه هرگاه او را ياد می كنيم عمر به ياد می آيد و هرگاه عمر را ياد می كنيم او به ياد می آيد. و نزد او پيامبرى وجود داشت، پس خداوند به پيامبر وحى كرد تا به او بگويد: پيمان خود را محكم كن و وصيت خود را برايم بنويس، زيرا تا سه روز ديگر خواهى مرد. پس پيامبر او را خبر داد... و چون روز سوم شد خود را بين ديوار و تخت انداخت و به پروردگار خود روآورد و گفت: بار خدايا اگر می دانى كه در حكومت عدالت روا می داشتم و موقعى كه امور اختلاف پيدا می كردند هدايت تو را پيروى می كردم، عمرم را زياد كن تا كودكم بزرگ شود و كنيزم (دخترم) رشد كند، خداوند به پيامبر وحى نمود كه: چنين و چنان گفت و صادق هم بود و من بر عمر او پانزده سال افزودم و در اين چند سال فرزند او بزرگ می شود كنيز او رشد می نمايد، و هنگامی كه عمر مجروح شد كعب گفت: خوب بود عمر از پروردگار خود می خواست او را نگه دارد. و چون عمر از اين گفته خبردار شد گفت: خداوندا جانم را بگير درحالى كه نه عاجز هستم و نه ملامت شده.(٤٥٨)

و ابوريّة اضافه می كند كه: قسم كعب راست درآمد و عمر در روز چهارشنبه و چهار روز مانده به آخر ذىالحجه سال ٢٣ هجرى به هلاكت رسيد و در روز يكشنبه اول محرم سال ٢٤ هجرى دفن شد.

عبدالرحمن بن ابى بكر، هرمزان را با ابولؤلؤ در شب قتل عمر بن الخطاب ديده بود، لذا بر همين گمان كه هرگز از حق و علم بى نياز نمی كند ـ تكيه كرد و هرمزان و دختر و همسر ابولؤلؤ و جفينه را بدون هيچ دليل و گناهى به قتل رسانيد. عثمان هم او را مورد عفو قرار داد، اما امام علىعليه‌السلام بخاطر كشتن آنها قصاص او را مطالبه نمود. در حالى كه عثمان هيچ حقى براى عفو و گذشت نداشت و زياد بن لبيد شاعر هم قتل او را مطالبه كرد و گفت: اى عبيدالله گريزگاه و پناهگاه و نگهبانى از ابن روى ندارى، بخدا سوگند مرتكب خون حرام شدى. و قتل هرمزان گران و سنگين است. كه بدون هيچ دليلى بجز آنكه گوينده اى گفت: آيا هرمزان را بر قتل عمر متهم نمی كنيد؟، صورت گرفت.

عبيدالله بن عمر از زياد بن لبيد و شعر او به عثمان شكايت كرد، پس عثمان، زياد بن لبيد را فرا خواند و منع كرد، ولى زياد همانجا اين شعر را سرود:

اى ابوعمرو (عثمان)، عبيدالله در گرو است، پس در قتل هرمزان شك نكن. و مسلماً اگر از او گذشت كنى همراه و دوشادوش خطا خواهى شد. آيا گذشت می كنى؟ اگر به ناحق عفو كنى با كسى كه می گوئى برايش قصاص می گيرند (يعنى مظلوم) چه خواهى كرد؟(٤٥٩)

و در واقع پيشگوئى و وعده ى كعب به قتل عمر، در زمان امويان ذكر شده است تا صحت سخنان و وسعت علوم غيبى يهودى او به اثبات رسد. و مردم او و احاديث و روشش را پيروى نمايند.

در حاليكه هيچ دليل جانبى خاصى وجود ندارد كه سخنان كعب را به اثبات رساند، مثلا عمرو اصحاب و اهل او از هشدارهاى كعب در زمان حادثه و قبل و بعد از آن برحذر باشند و مواظبت نمايند.

پس نتيجه می گيريم كه كعب، عمر را به مردنِ نزديكش اصلا خبر نداده است. و در آنجا اتهامی در اطراف امويان گردش می كند كه خودشان عمر را به قتل رسانده اند، زيرا آنها از قتل او بيشترين سود را می بردند. و كسى كه از قتل سود می برد به احتمال قوى تر، خود قاتل است، البته اگر خلاف آن ثابت نشود.

بنى اميه می دانستند عمر، عثمان را خليفه ى خود نموده، زيرا او وزير اوّل خليفه بوده و عمر قبل از مجروح شدن بدست ابولؤلو تصريح به خلافت او كرده بود. به اين صورت كه سعيد بن العاص براى گرفتن زمينى نزد عمر آمد و عمر وعده داد كه بعد از رسيدن عثمان به قدرت به آن زمين خواهى رسيد. و طبيعى است كه امويان منتظر مرگ عمر و آرزومند آن باشند تا عثمان جانشين او شود.

و از اقرع، مُؤْذن (دربانِ) عمر نقل شده است كه: عمر مرا بسوى اسقف فرستاد پس او را دعوت كردم و مشغول سايه انداختن بر آنها از تابش آفتاب شدم.

عمر گفت: اى اسقف، آيا ما را در كتابها می يابى؟

گفت: آرى

گفت: مرا چگونه می يابى؟

گفت: تو را قلعه اى می يابم.

راوى می گويد: عمر تازيانه را بر سر او بالا برد و گفت: چه قلعه اى؟

گفت: قلعه اى از آهن، با امنيّت و محكم.

گفت: آنرا كه بعد از من است چگونه می بينى؟

گفت: جانشين شايسته ايست لكن خويشاوندان خود را ترجيح می دهد.

(عمر) گفت: خدا عثمان را رحم كند، خدا عثمان را رحم كند و اين جمله را سه مرتبه گفت.(٤٦٠)

و عمر بدون هيچ ترديدى می دانست عثمان خليفه ى اوست نه غير او، و كعب، و اسقف نصرانى و تمام خوّاص عمر بر اين مطلب آگاه بودند. و چون امويان در دولت صاحب نفوذ بودند، بسيارى از مردم سعى می كردند دنياى خود را از طريق آنها آباد نمايند. عثمان وزير اوّل و معاويه حاكم اوّل بود و ابوسفيان هم روابط عالى با خليفه داشت.

و ما بعدها دريافتيم كه امويان براى رسيدن به مقاصد و تمايلات خود از هيچ كارى خوددارى نكردند، آنها همپيمان و وصى عثمان، عبدالرحمن بن عوف، و وزير عمر، محمد بن مسلمة، و ابوذر و محمد بن حذيفه و مالك اشتر و حجر بن عدى را به صورتهاى گوناگونى به قتل رساندند. بنابراين بعيد نبود كه درباره ى قتل عمر فكر كرده و مردم را به اين جهت راهنمائى و ترغيب نمايند.

امويان رابطه اى محكم و استوارى با مغيرة بن شعبه و كعبال احبار داشتند و اين دو، يارى كننده و طرفدار حكومت بنى اميه به ويژه معاويه بودند و از خواص عمر به شمار می رفتند.

امويان هر مدرك جرم و نشانه اى را كه در اين راه بجا گذاشته بودند با كشتن محمد بن مسلمه رازدار عمر، همانطوريكه حذيفه رازدار و حافظ سرّ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، محو كردند و وزير دوم عمر، عبدالرحمن بن عوف را نيز كشتند، چون ممكن بود ابن عوف اسرار حساس و مهمی را دانسته باشد كه بر امويان لازم می كرد در زمان عثمان او را به قتل برسانند.

وگرنه امويان از ناحيه ى او هراسى بر نظام خود نداشتند. و بعد از آنكه عثمان او را از خلافت دور كرد و وصيت خود را نسبت به او باطل كرد، هيچ چيزى نداشت كه با آن دولت را تهديد نمايد.

بعد از حوادث قتل، بسيار می شود كه صاحبان اسرار و آگاهان از اوضاع بلافاصله بعد از حادثه كشته شوند، و براى ابن عوف و ابن مسلمه چنين شد. سكوت ابن عوف در مورد اعمال عثمان ابتداءاً ميتواند از رضايت او نسبت به خلافت عثمان سرچشمه گرفته باشد، زيرا وصى او بود، و چون امويان خلافت او را باطل كردند، بر آشفت و بر آنان شوريد، لذا بلافاصله بعد از بركنارى، وى را به قتل رساندند. حتى ممكن است امويان عمر را بصورتى غيرمستقيم و در طى برانگيختن ابولؤلؤ، به قتل رسانده باشند. و برايش بيان كرده باشند كه عمر بسيار خشن بوده و از غير عربها بدش می آيد و مغيره را دوست داشته و رغبتى هم به مجازات او ندارد.

يا آنكه جو عمومی را آماده كردند و يا كمك كردند تا افكار عمومی بر ضد عمر شعلهور گردد، مخصوصاً كه بسيارى از مردم از حكومت عمر خسته شده بودند.

و بسيار طبيعى است كه ابوسفيان و مروان و عثمان و معاويه و حكم بن ابى العاص و وليد بن عقبه و عبدالله بن ابى سرح و سعيد بن العاص و امحبيبه دختر ابوسفيان در هر مخالفت مخفيانه اى كه منجر به سقوط عمر شود شركت نموده تا عثمان بر سر كار آيد.

و طبيعى است كعب با رسيدن عثمان و معاويه به خلافت شادمان گردد زيرا او عمر را راهنمائى كرد، معاويه را خليفه نمايد، و يكى از اهداف يهوديان رسيدن بنىاميّه به قدرت بود تا يهوديت و كفر بر منطقه سيادت كند.

مشغول شدن حكومتها به دشمنان سقوط آنها را بدست دوستان آسان می نمايد بنابراين دانستيم كه بزرگترين اشتباه، توافق و پيمان بستن عمر با كسانى بود كه هيچ رحمی نداشتند و دور كردن بنى هاشم و قائد آنان علىعليه‌السلام از قدرت بود.

بلكه عمر همنشينان خود را (همانطوريكه ذكر كرديم) از آگاه شدن بنى هاشم بر اسرار دولت برحذر می داشت! در حالى كه اسرار آنرا در اختيار كعب و معاويه و مغيره و ابنالعاص قرار می داد.(٤٦١)

و ذكر می كنند كه عمر براى بنى اميه و كعب تسهيلاتى بوجود آورد تا با آزادى كامل كار كنند، زيرا عمدهى همّت او مصروف مراقبت از بنى هاشم و طرفداران آنان و دور كردنشان از قدرت، می شد.

و همين امر امويان را جرأت داد تا با خيال آسوده و اطمينان كامل عمل كنند و با يد طولا در اين ميدان وارد شوند. چون وزير اول و ولى عهد و والى اوّل از خودشان بود. و چه بسيار دولتهاى جهان با همين خطاى فاحش سقوط می كنند، يعنى نه بدست دشمنان معروف، بلكه به دست متحدان مقرّب خود سقوط می نمايند.

و مثالها بر اين مطلب بسيار است، مثل خانوادهى ابوسفيان كه همّت خود را كاملا معطوف مخالفان نمود، خانوادهى مروان بن الحكم بر قدرت مسلط شدند و معاويه بن يزيد بن معاويه و جانشين او وليد بن عتبة بن ابى سفيان را به قتل رسانند.(٤٦٢)

امويان فقط به كشتن رقباى خود براى بدست گرفتن قدرت اكتفا نكردند بلكه معاويه براى بدست گرفتن قدرت، بر شورشيان، قتل عثمان اموى را تسهيل نمود. و عبدالله بن ابى سرح او را بر اين مطلب متهم نمود.(٤٦٣) و مسلماً معاويه از فرستادن امداد نظامی به خليفهى تحتِ محاصره خوددارى نمود. و سپاه معاويه همچنان در ميانه ى راه به انتظار كشته شدن عثمان به حال آماده باش باقى ماند.

ديدگاه طبقاتى و قوميتگرائى و خشونت و اثر آن در كشتهشدن عمر! حزب قريش اعتقاد داشتند كه قريش برتر از تمام عربهاست، لذا خلافت مسلمانان را بدون هيچ نص و دليل الهى در اختيار خود گرفتند و اعتقاد به برترى عربها بر غير عربها داشتند، و بر همين شيوه عمر و عثمان و معاويه پيش رفتند. لذا عثمان، عبيدالله بن عمر را به خاطر كشتن چهار مسلمان غيرعرب مجازات نكرد.

ذكر شده است كه نخستين كسى كه شهادت بَردهِ را رد كرد عمربنالخطاب بود. به اين صورت كه بردهاى براى شهادت دادن پيش او آمد و گفت: اگر شهادت بدهم بر جان خود بيمناك می شوم و اگر كتمان كنم پروردگار خويش را معصيت كردهام. عمر گفت: شهادت بده، اما از اين پس شهادت بردهاى را نخواهيم پذيرفت.(٤٦٤)

عمر دوست نداشت افراد ملتهاى فتح شده را به مدينه بياورند، حتى آنها را كه مسلمان شده بودند و به ابن عباس گفت: تو و پدرت دوست داشتيد كفار در مدينه زياد شوند، ابن عباس گفت: اگر بخواهى انجام می دهيم. (و آنها را از مدينه خارج می كنيم).

(عمر) گفت: حال كه بزبان شما سخن می گويند و با نماز شما نماز می خوانند و با مناسك شما حج بجا می آورند؟(٤٦٥)

و هنگامی كه عبيدالله بن عمر، هرمزان و جفينه و همسر و دختر ابولؤلؤ را كشت بعضى مطالبه كردند او را به خاطر قتل اين افراد قصاص كنند، ابن سعد در طبقات خود ذكر كرد كه: عبيدالله بن عمر را در آنروز ديدم كه با عثمان گلاويز شده بود و عثمان به وى چنين می گفت: خدا تو را بكشد، مردى را كه نماز می خواند و دختر بچهى كوچك و ديگرى كه از پناهندگان به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود به قتل رساندى، رها كردن تو، حق نيست.

(ابن سعد) می گويد: از عثمان شگفت زده و متحيّرم كه چطور بعد از خلافت او را رها نمود.(٤٦٦)

و ذكر كرده اند كه چون عبيدالله، هرمزان و جفينه و همسر و دختر ابولؤلؤ را كشت، سعد نزد او آمد، و هر كدام سر ديگرى را بدست گرفت و مشغول كشيدن موى همديگر شدند تا آنكه مردم آنها را جدا كردند...

در آنروز دنيا در ديده مردم تيره و تار گرديد و در نظرشان چنين مجازاتى بسيار سنگين و گران آمد و موقعى كه عبيدالله، جفينه و هرمزان و دختر و همسر ابولؤلؤ را كشت، ترسيدند مبادا عذاب و عقوبتى از جانب پروردگار نازل شود. و بعد از آنكه امام علىعليه‌السلام عهده دار خلافت شد، عبيدالله بن عمر از ترس كشته شدن بخاطر آنهائى كه كشته بود از مدينه گريخت و به شام رفت. زيرا در كتاب «الاستيعاب» آمده است كه: عبيدالله، هرمزان را بعد از آنكه مسلمان شد به قتل رساند. و عثمان از او گذشت، و چون علىعليه‌السلام خليفه شد بر جان خود ترسيد و به طرف معاويه گريخت و در جنگ صفين به قتل رسيد.(٤٦٧)

موافقت عمر براى آمدن ابولؤلؤ به مدينه از دو جهت بود. اولا در تعدادى از صنايع استاد بود و ثانياً مغيره درخواست كرده بود و مغيره مقرّب عمر بود و خواسته ى او را رد نمی كرد.

بنابراين ميتوان گفت: عمر مغيره را از مرگ حتمی (در قضيّهى زناى او با امجميل) نجات داد و مغيره عمر را در مرگ حتمی (در قضيهى ابولؤلؤ) قرار داد!!!

در واقع عمر بن الخطاب قربانى ديدگاه طبقاتى و قوميّتگرائى و خشونتى گرديد كه بدان ايمان داشت و بر آن عمل می كرد. او قريش را بر عربها و عربها را بر غيرآنها و آزادگان را بر بردگان(٤٦٨) و افراد حزب قريش را بر بقيه ى مردم ترجيح و برترى می داد.

و خشم او بر بردگان به درجه اى رسيد كه پيره زن كنيزى را كتك زد چون لباس زن آزاد پوشيده بود، در حاليكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ابوبكر بر چنين كارى اقدامنكردند.(٤٦٩)

و در قضيه ى عبادة بن الصامت و برده ى نبطى، قصاص گرفتن را ترك كرد.(٤٧٠) و براى همين عمر، گرفتن حق ابولؤلؤ را ترك نمود زيرا ابولؤلؤ بردهى غيرعرب بود و مغيره آزاد و عرب!!

و بعد از آنكه عبيدالله بن عمر دختر و همسر ابولؤلؤ و هرمزان و جفينه را (كه مردى غيرعرب بود) به قتل رساند، گفت: هيچ غيرعربى را رها نمی كنم مگر او را به قتل برسانم!!(٤٧١)

چرا عمر وصيت به ولايت سعد و اشعرى نمود و مغيره و ابن العاص را رها كرد عمر مجموعه ى واليان خود را كه از قريش انتخاب كرده بود دوست داشت و اسرار خود را نزدشان سپرد و بر ديگر مسلمانان برترى داد و بالا برد و بر شيوه ى آنان عمل كرد و آنان بر شيوه ى او عمل كردند.

و در طول مدت خلافت عمر گرچه واليان در پست حكومتى باقى بودند اما عمر بعد از وفات فقط براى بعضى از آنان وصيت نمود و از خليفه ى بعدى (عثمان) خواست سعد بن ابى وقاص را والى كوفه نمايد و ابوموسى اشعرى را بر بصره معيّن نمايد.(٤٧٢)

و سبب وصيّت نكردن به تعيين عمرو بن العاص به ولايت كوفه، مشاجرهاى بود كه بين آندو بوقوع پيوست و آنرا در موضوع نسب عمر ذكر كرديم، در زمانى كه عمرو، احسان عمر را به خود ناديده گرفت و در پى افشاى اسرار قلبى خود دربارهى نسب عمر بيرون رفت.(٤٧٣)

اما سبب وصيّت نكردن عمر به ولايت مغيره با آنكه امانتدار اسرار عمر به شمار می رفت، به حادثه ى ابولؤلؤ بر می گردد، او دريافت كه براى مغيره بيش از حد استحقاق، كار كرده است، و به رغم مستحق نبودن، او را والى بحرين نمود، و بعد از شكايت مردم از وى او را والى بصره نمود و سپس او را از حادثهى زنايش با امجميل در بصره نجات داد، گرچه مردم بصره و مدينه مطلب را شنيده بودند و شاهدان به مدينه آمده بودند. و به سبب بد شمردن و انكار فعل مغيره توسط اهالى بصره، عمر ناچار شد او را منتقل نمايد و والى كوفه كند. بنابراين دوبار او را منتقل كرد يك بار از بحرين به بصره و يك بار از بصره به كوفه، ولى نه او را عزل كرد و نه او را مجازات نمود.

و بعد از آن درخواست مغيره را مبنى بر وارد كردن ابولؤلؤ به پايتخت خلافت پذيرفت، گرچه رغبت به چنين كارى نداشت.

پس از آن عمر شكايت ابولؤلؤ را بر ضد مالك خود، مغيره نپذيرفت و گفت: تقواى خدا پيشه كن و به مولاى خود احسان كن.(٤٧٤)

به همين جهت ابولؤلؤ تصميم گرفت انتقام بگيرد لكن نه با قتل مالك خود مغيره بلكه با قتل عمر كه حمايت كننده ى او بود و شكايت و ملامت ابولؤلؤ را از مغيرة ناشنيده گرفته بود.

و ظاهر امر نشان می دهد كه عمر از حمايت نامحدود نسبت به مغيره پشيمان شد و اين پشيمانى بصورتِ وصيت كردن به والى شدن سعد بن ابى وقاص و ابوموسى اشعرى و معاويه و ترك وصيت براى مغيره، بروز كرد. در حاليكه مغيره از سعد به عمر نزديكتر بود، به دليل اينكه عمر در پى شكايات مردم سعد را از ولايت كوفه عزل نمود و خانه نشين كرد ولى با وجود شكايات بسيار عليه مغيره دربارهى او چنين نكرد.

و دليل ديگر آنست كه براى مغيره و اشعرى، همانطورى كه در باب رابطه ى عمر با ابوبكر گفتيم، اسرار خود را فاش كرد لكن براى سعد چنين نكرد.(٤٧٥)

مغيره راههاى مقرّب شدن، نزد زعما و رهبران را خوب می دانست و تمام راهها را تحت عنوانِ هدف وسيله را توجيه می كند، بكار گرفت، مغيره كسى بود كه در تمام اعمال سقيفه و بعد از آن شركت كرد، او بود كه براى تضعيف علىعليه‌السلام پيشنهاد داد عباس جذب دولت شود،(٤٧٦) او بود كه عمر را به اميرمؤمنان لقب داد، او بود كه خدمات خود را به امام علىعليه‌السلام عرضه نمود و حضرت به او اهميّت نداد و خدمات خود را به معاويه نشان داد و موفق شد!

او حيله گرى از حيله گران آن روزگار بود. اما كار ابولؤلؤ براى عمر روشن كرد كه مردانى چون مغيره گاهى مسبب مشكلاتى عظيم براى او هستند كه ممكن است قربانى آنها شود و چنين هم شد.

فاصله ى بين مجروح شدن و مردن عمر كافى بود او را قانع كند، شر امثال مغيره از نفعشان بيشتر است. و بعد از آن بپذيرد كه نظريه ى «بهتر بودن فاسق قوى از مؤمن ضعيف» باطل است.

و بهتر است بگوئيم بسيارى از زعماى جهان قربانى محبّت نامحدودشان نسبت به وزرا و خويشان و خواص خود شدند.

حال كه عمر قربانى مغيره شد، عثمان قربانى محبت و حمايت از مروان و ديگر افراد بنىاميه گرديد.

و ظاهراً پشيمانى مذكور عمر بر عثمان هم اثر كرد، چون مغيره را دور نمود و از خدمات تلخ و كشندهى او استفاده نكرد.

آرزوهاى عمر قبل از مردن عمر قبل مردن به آرزوهاى شگفتى تصريح كرد كه بيان كنندهى وحشت او از مردن بود. و ظاهراً اين آرزوها را زمانى بر زبان جارى كرد كه در اثر مجروح شدن بدست ابولؤلؤ از دنيا مأيوس شده بود. عمر بعد از آن، سه روز بر رختخواب بيمارى، منتظر مردنى بود كه به تصريح طبيب از آن هيچ گريزى نبود. عبدالله بن عمار بن ربيعه می گويد: ديدم عمر كاهى را از روى زمين برداشت و گفت: اى كاش همين كاه بودم! اى كاهش هيچ نبودم، اى كاش مرا مادر نمی زائيد!(٤٧٧)

عمر گفت: اى كاش گوسفند خاندانم بودم، و تا ميخواستند مرا پروار می كردند و همينطور كه چاق می شدم، بعضى از دوستان به زيارت آنان می آمدند پس جزئى از مرا كباب و جزئى را خشك می كردند و سپس مرا می خوردند و مرا به صورت مدفوع و نجاست خارج می كردند و بشر نبودم!!!(٤٧٨)

و همچنين گفت: دوست داشتم درختى در كنار راه بودم و شترى از كنارم می گذشت و مرا به دهان می برد و می جويد و فرو می داد سپس مرا بصورت پشكلى خارج می كرد و بشر نبودم!(٤٧٩)

و عمر گفت: اى كاش، اى كاش گوسفند خاندانم بودم و تا ميخواستند مرا پروار می كردند، و چون به نهايت چاقى می رسيدم، كسانى كه دوست می دارند به زيارتشان می آمدند و مرا بخاطر آنها ذبح می كردند و قسمتى از گوشتم را كباب و قسمتى را خشك می كردند، سپس مرا می خوردند، و بشر نبودم.(٤٨٠)