قواعد عمر با عمّال خود و ديدگاه او نسبت به مترفين
خط مشى عمر با كارگزاران خود در قواعد زير خلاصه می شد:
نوشتن مقدار دارائى او قبل از تعيين، سپس نصف كردن تمام اموالى كه در ايام حكومت خود بدست می آورد و حسابرسى ساليانه ى آنها در موسم حج و نفرت داشتن از دخالت زنان كارگزاران در امور رسمی شوهران خود.
و از قواعد عمر با كارگزاران خود، به كار نگرفتن اكابر اصحاب بود، و چون از او سؤال كردند: چرا بزرگان اصحاب رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را متولى امور نمی كنى؟ گفت: دوست ندارم آنها را با كار آلوده كنم.
مسلماً اين عبارت به وجوب استخدام آزادشدگان و ديگر تازه مسلمانها و دور كردن اصحاب نخستين اشاره می كند.
عمر راضى نمی شد اعراب باديه نشين را بر اهل شهرها حاكم كند، و بر همين شرط مشى كرد و همواره اهل شهرها را بر ديگران ترجيح می داد.
عمر گفت: برايم هيچ سخت نيست كه مردى را به كار گيريم در حالى كه از او قوى تر وجود داشته باشد
يعنى تجويز می كرد با وجود فاضل (برتر) مفضول (پست تر) را استخدام نمايد. و عملا آزادشدگان را تعيين نمود و بزرگان اصحاب را رها كرد. لكن عمر در جاى ديگر سخنى گفت كه با شرط ذكر شده اش مخالفت می كرد; زيرا هنگامی كه عمر معاوية بن ابى سفيان را بر شام گماشت و شرحبيل بن حسنه را عزل نمود گفت: من او را از روى رنجش عزل نكردم لكن مردى را قوى تر از مردى ديگر ميخواهم
در حالى كه شرحبيل قدرت خود را در اداره امور به اثبات رسانده بود.
در واقع عمر، بنى اميّه را در خلافت و ولايت بر ديگران ترجيح داد و شام را به آنان اختصاص داد.
از شعبى نقل شده است كه: عمر در وصيت خود نوشت كه هيچ كارگزارى را برايم بيش از يك سال مستقر نكنيد و اشعرى را چهار سال مستقر كنيد
عمر از عثمان خواست واليان خود را به مدت يك سال براى خدمت تعيين كند و اشعرى را چند سال.
يعنى عمر از خليفه و جانشين خود درخواست كرد كه بعد از مردنش واليان خود را يك سال در منصب حكومت قرار دهد.
عمر واليان خود را در هر موسم حجى فرا می خواند و در مقابل مردم به حساب آنان رسيدگى می كرد، و شكايات مردم را عليه آنان می شنيد. و هنگامی كه عمر به شكايت كننده ى مصرى تازيانه را داد تا محمد فرزند عمروعاص را بزند عمروعاص گفت: اى اميرمؤمنان: حق را گرفتى و انتقام گرفتى! يعنى عمروعاص، عمربن الخطاب را متهم كرد كه بخاطر مصالح شخصى رغبت دارد از خود و خانواده اش انتقام گيرد.
و عمر به عمروعاص نوشت كه: «به من رسيده است در مجلس خود تكيه می دهى، پس هرگاه جلوس كردى همچون ساير مردم باش و تكيه نده».
عمر براى واليان خود وكيل خاصى را فرا می خواند تا شكايات، شكايت كنندگان از آنان را جمع آورى نمايد. و عهده دار تحقيق و مراجعه در شكايات شود. و به واليان و كارگزاران خود دستور می داد چون از محل خدمت خود به شهر خود مراجعت كنند، در روز روشن وارد شهر خود شوند، تا معلوم شود در بازگشت چه چيزى به همراه خود آورده اند و خبر آنها، به نگهبانان و ديده بانانى كه در محل تلاقى راهها گذاشته بود برسد.
و از قواعد عمر، استخدام نكردن خويشان خود بود، او می گفت: كسى كه مردى را بخاطر دوستى يا خويشاوندى به كار گيرد و همّت او فقط همين باشد به خدا و رسول او و مؤمنان خيانت كرده است.
عمر در قضيه ى قدامة بن مظعون (برادر زن عمر) با اين شرط مخالفت كرد. و درباره ى خالد و مثنى گفت: اين دو نفر را به خاطر بدگمانى عزل نكردم اما مردم آنها را عظيم دانستند پس ترسيدم به آنها واگذار شوند.
و گفته شده است كه عمر بن الخطاب هرگاه عاملى را به كار می گرفت براى او نامه اى می نوشت و عده اى از انصار را بر او شاهد می گرفت تا سوار اسب تركى نشود و غذاى اعلا نخورد و لباس نازك نپوشند و دَرِ خانه ى خود را بر احتياجات مسلمانان نبندد لكن معاويه را از اين شرط استثنا نمود.
از ديگر قواعد او ترجيح قريش بر ديگران و عرب بر غيرعرب، در وظائف ادارى بود.
ابوجعفر درباره ى سفر عمر به شام می گويد: «برايشان نوشت كه بر سر جاييه، در روز معيّنى كه نامش را برد، منتظرش باشند و به استقبالش بيايند. پس او را در حاليكه سوار بر الاغ بود ملاقات كردند و اولين كسى كه او را ديد يزيد بن ابى سفيان بود سپس ابوعبيده ى جراح، سپس خالد بن وليد كه همگى سوار بر اسب و ابريشم و ديبا پوشيده بودند، آنگاه عمر از روى الاغ خود پائين آمد و سنگ برداشت و به طرفشان پرتاب كرد و گفت:
چه زود از رأى خود بازگشتند، با اين زيور به استقبال من می شتابيد، دو سال است كه سير شده ايد چه زود شكم بارگى، شما را فربه كرده است.
معاويه با عمر ملاقات كرد، در حاليكه لباس ديبا پوشيده بود و اطراف او را جماعتى از غلامان و حَشَم گرفته بودند، پس نزديك آمد و دست او را بوسيد (عمر) گفت: اى پسر هند اينها چيست؟ تو بر اين حال، عيّاشِ مترف دارنده ى لباس و نعمت هستى، و به من رسيده است كه حاجتمندان پشت درگاه تو می ايستند. گفت: اى اميرمؤمنان، اما در مورد لباس، ما در كشور دشمن هستيم و دوست داريم اثر نعمت بر ما ديده شود. و اما در مورد محجوب بودن، ما می ترسيم اگر در دسترس باشم رعيّت بر ما جرأت كنند.
(عمر) گفت: هيچگاه از تو درباره ى چيزى سؤال نكردم مگر آنكه مرا در تنگنائى باريكتر از بند انگشتان رها كردى، اگر راست بگوئى، نظر عاقلانه ايست و اگر دروغ بگوئى فريب ماهرانه ايست.
در اينجا ملاحظه می كنيد بخاطر منافع معاوية بن ابى سفيان، عمر از قاعده ى خود درباره ى تجمّل و منع از قرار دادن حاجب در مقابل درهاى واليان، به سرعت برگشت. ولى بدون هيچ ترديدى شرحبيل و مثنى را عزل نمود.
مختار، يزيد بن قيس در نامه اى به عمر كه در آن از كارگزاران اهواز شكايت می كرد اين ابيات را سرود:
فارسل الى المختار فاعرف حسابه
|
|
و ارسل الى جَزَء و ارسل الى بشر
|
و لا تنسيَّن النافعَينِ كِلاهُما
|
|
ولا إبن غَلاب، من سُراةِ بنى نصر
|
و ما عاصم منها بصَغْر عناية
|
|
و ذاك الذى فى السوق، مولى بنى بدر
|
و ارسل الى النُّعمان و اعْرف حسابَه
|
|
و صِهْر بنى غزوان انى لذو خُبر
|
و شِبلا فَسَلْهُ الْمال و ابن مجرِّش
|
|
فقد كان فى اهل الرَّساتيق ذاذكر
|
فقاسِمْهُمُ، اهلى فداؤك إنَّهم
|
|
سيرضون ان قاسَمْتَهم منك بالشَّطرِ
|
نَؤُوبُ إذا آبوا و نغزوا إذا غزَو
|
|
فانّى لهم وَ فرٌ و لسنا اُولى وَفر
|
اذا التّاجر الدارىٌّ جاءَ بفارَة
|
|
من المُسْكِ راحتْ فى مفارقهم تجرى
|
يعنى كسى را به سوى مختار بفرست و حساب او را بدان و براى جَزَء و بشر نيز بفرست. و دو نافع و ابن غلاب از سلحشوران بنى نصر را فراموش نكن. و عاصم از آنان، كم اهميّت نيست. و كسى كه در بازار است يعنى مولاى بنى بدر و براى نعمان و داماد بنى غزوان بفرست و از حساب آنان آگاه شو و از شبل و ابن محرِّش درباره ى مال بپرس كه او در بين اهالى روستا مشهور است، پس خاندانم فداى تو شوند، اموالشان را تقسيم كن و اگر با آنها به جزء تقسيم كنى راضى خواهند شد و مرا براى شهادت دعوت نكن كه من غايب می شوم ولكن عجائب روزگار را می بيند، هرگاه بازگردند باز می گرديم و هرگاه حمله كنند حمله می كنيم و از كجا مال فراوان بدست می آورند زيرا مال فراوان نداريم. و هرگاه تاجرِ دارى، حقه ى مشك بياورد بر فرق سر آنها جارى می شود.
و عمر اموال حرث بن وهب را كه يكى از افراد بنى ليث بكر بن كنانه بود مورد مصادره قرار داد، و گفت: آن شتران و بردگانى كه به صد دينار فروختى چه بود؟ گفت: با نفقه اى كه در اختيار داشتم خارج شدم و با آن تجارت كردم.
(عمر) گفت: بخدا سوگند تو را براى تجارت نفرستاده بوديم، مال را ادا كن. گفت: بخدا سوگند بعد از اين برايت كار نخواهم كرد. (عمر) گفت: بخدا سوگند بعد از اين تو را به كار می گيرم.
خوددارى ابوبكر و عمر از تعيين خويشاوندان خود در قدرت ابوبكر و عمر اعتقاد به ضرورت تعيين خويشان خود در وظائف حساس نداشتند لذا عمر دو فرزند خود را در مناصب دولتى حساس نگذاشت زيرا اعتقاد به همين شيوه اى داشت كه ابوبكر قبلا بر آن مشى می كرد.
و عادتاً ملتها دوست دارند، رهبران در سياست، خويشان خود را به ناحق تعيين نكنند و بر ديگران ترجيح ندهند.
و اين سياست زيركانه اى براى بدست آوردن دلهاى رعاياست.
روش حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
بر پايه ى ترجيح ندادن شخصى بر شخص ديگر استوار بود مگر آنكه تقوى و قدرت داشته باشد. و هرگز انسانى را به باطل بر ديگرى ترجيح نداد. و صحابه همين شيوه را از نبىّ مكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرا گرفتند و اثر آنرا در تحصيل مودت مردم درك كردند.
مردى، بعد از مجروح شدن عمر، از او خواست پسرش عبدالله را عهده دار امر خلافت نمايد. (عمر) گفت: با اين سخن خدا را نخواستى، عبدالله طلاق دادن زوجه ى خود را بلد نيست!
عمر در يك مورد، از اين نظريه ى خود صرفنظر كرد و آن زمانى بود كه قُدّامة بن مظعون را (دائى عبدالله و حفصه دو فرزند او) والى بحرين نمود اما بعد از آنكه شراب خورد او را بركنار نمود.