عمرو بن العاص
او بيشتر شبيه ابوسفيان بود يعنى زشت روى و كوتاه قد بود، و ابوسفيان بن الحارث بن عبدالمطلب درباره ى او گفت: بدون شك پدرت ابوسفيان است، و در تو نشانه هائى از شكل و شمايل او برايمان آشكار گرديد
عمروعاص از داهيان عرب بود و در حيله گرى دست كمی از كعب الاحبار نداشت، در حاليكه كعب به يهوديت خدمت می كرد و عمروعاص به كفر!
روابط عمروعاص با عمر با حالات قوت و ضعف مواجه بود. اين روابط در زمان رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
مخصوصاً در جنگ ذات السلاسل بسيار ضعيف بود، و در سقيفه عمروعاص (فرصت طلب) به سواران ابوبكر ملحق شد، و هنگامی كه مشاهده كرد تيرگى روابط بين انصار و حكومت وجود دارد بسرعت پيش آمد تا درحدى كه توان دارد و راه داشته باشد آنانرا دشنام دهد، و معايبشان را بگويد.
ابن ابى الحديد می گويد: عمروعاص براى اسلام خدعه می كرد و انصار را دوست نداشت و عليه آنها سخنرانى می كرد
لذا رابطه ى او با دولت عالى گرديد، و ابوبكر او را به فرمانده ى سپاه فرستاد پس مصر را فتح كرد و به امر عمر والى آن گرديد.
گفته اند عمروعاص بود كه به عمر لقب اميرالمؤمنين داد، نه مغيره. عمروعاص قبل از مردن اعتراف كرد كه شهادت دادن را ترك كرد
و چون رابطه بين آنها ضعيف گرديد، عمروعاص در زمانى چنين گفت: خدا لعنت كند زمانى را كه كارگزار عمر شدم، بخدا سوگند عمر و پدرش را ديدم كه بر هر كدام عباى سفيد كوتاهى بود كه به پشت زانوى آنها نمی رسيد و بر گردن خود پشته ى هيزم داشتند
بين عمر بن الخطاب و عمروعاص برخوردهاى بد و مشاجراتى وجود داشت كه حاكم آنها را در كتاب المغازى
ذكر كرده است. حاكم می گويد: رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
عمروعاص را به جنگ ذات السلاسل فرستاد و در ميان لشكر ابوبكر و عمر بودند و چون به محل جنگ رسيدند، عمروعاص به آنان دستور داد آتشى روشن نكنند، پس عمر بن الخطاب عصبانى شد و خواست به او دشنام دهد، پس ابوبكر او را بازداشت و آگاه كرد كه رسول خدا او را بر تو نگماشت مگر بخاطر آنكه از جنگ اطلاع دارد، پس عمر آرام گرفت
عمروعاص در جنگ ذات السلاسل بر ابوبكر و عمر رئيس بود
عمربن الخطاب به عمروعاص كه عامل او بر مصر بود نوشت: از بنده ى خدا عمر بن الخطاب به عمروعاص: سلامٌ عليك، خبردار شده ام كه گله هائى از اسب و شتر و گوسفند و برده بدست آورده اى، و آنچه از تو ميدانم قبل از آن مالى نداشتى، پس برايم بنويس اصل اين مال از كجاست. و هيچ كتمان مكن.
عمروعاص برايش نوشت: به بنده خدا اميرالمؤمنين، سلامٌ عليك من ستايش می كنم خدائى را كه هيچ معبودى بجز او نيست، اما بعد: نامه اميرالمؤمنين بدستم رسيد كه در آن درباره ى گله هائى كه بدست آورده ام سخن می گفت و مرا مطلع می كرد كه قبل از آن مالى نداشتم، و من اميرمؤمنان را آگاه می كنم كه در سرزمينى هستم كه قيمت در آن ارزان است و من زندگى را با همان حرفه و زراعتى كه اهل اين سامان به آن مشغول هستند می گذرانم، و در روزىِ اميرمؤمنان گشايش است، بخدا سوگند اگر خيانت تو را روا می دانستم خيانت نمی كردم اى مرد سخن كوتاه كن، زيرا شرف و ثروتى داريم كه از عمل كردن براى تو بهتر است و اگر به آن بازگرديم با همان زندگى می كنيم، و به جان خود قسم در نزد تو كسى وجود دارد كه زندگى او را مذمت كنى و بخاطرش مَذِمّت نشوى، پس در زمانى كه هنوز قفل تو باز نشده بود و در عمل با تو شريك نبوديم، او كجا بود؟
عمر در جواب نوشت: امّا بعد: بخدا قسم من به اساطيرى كه كنار هم می چينى اهميتى نمی دهم و منظم كردن بى فايده كلامت تو را از تزكيه خود بى نياز نمی كند. و من محمد بن مسلمة را بسويت فرستادم، پس ثروت خود را با او تقسيم كن. آگاه باشيد شما گروه اُمرا ننگ را جمع آورى می كنيد و آتش را به ارث می بريد. والسلام.
چون محمد بن مسلمه نزد او رفت، عمرو طعام بسيارى برايش تهيه كرد، اما محمد بن مسلمه از خوردن چيزى از آن خوددارى كرد، پس عمر گفت: آيا طعام ما را حرام می كنيد؟
گفت: اگر طعام ميهمان را می آوردى می خوردم، اما طعامی آورده اى كه مقدمه ى شرّ است. بخدا قسم آبى نزد تو نمی نوشم، پس هر آنچه دارى برايم بنويس و چيزى را فروگذار مكن. آنگاه نصف اموال او را گرفت تا به كفشهاى او رسيد، پس يكى را گرفت و ديگرى را رها كرد. پس عمروعاص خشمگين شد و گفت: اى محمد بن مسلمه، رو سياه كند خداوند زمانى را كه عمروعاص در آن كارگزار عمر بن الخطاب باشد. بخدا قسم خطاب را می شناسم كه بر سر خود پشته اى از هيزم بر می داشت و مثل آن بر سر پسرش بود. و پوششى بجز يك عباى پشمين كه تا مچ پايشان نمی رسيد، نداشتند، (و در آنوقت) بخدا قسم عاصى بن وائل راضى نمی شد ابريشمی كه دگمه هاى طلا داشت بپوشد.
محمد به او گفت: ساكت باش، بخدا قسم عمر از تو بهتر است. اما پدر تو و پدر او، هر دو در آتش هستند، بخدا قسم اگر اسلام نبود كه بر آن سبقت گرفتى، همواره دنبال آغل گوسفندى بودى كه شير زياد او تو را خوشحال و شير كم او تو را ناراحت می كرد.
عمرو گفت: اين گفتگو پيش خودت امانت باشد. او نيز عمر را به آن خبردار نكرد. عمربن الخطاب وقتى می ديد كسى در سخن گفتن مغالطه می كند می گفت: شهادت می دهم كسى كه تو را آفريد و عمروعاص را آفريد يكى است
و ظاهر نشان می دهد كه عمر شيفته ى كلام و جهتگيرى هاى عمروعاص بود و نصِّ سابق شاهد بر همين مطلب است، همانطورى كه شيفته ى معاويه بود و او را به كسراى عرب توصيف نمود.
سيره ى قابل ملاحظه عمروعاص مملو از خدعه و فريب و حيله گرى است. افراد قريش او را به حبشه فرستادند تا مسلمانان را برگرداند و آنها را به قتل برسانند و از آنها انتقام بگيرند.
و در سفرش با عمارة بن الوليد بن المغيره به حبشه می بينيم با يك حيله ى شيطانى اقدام به قتل رفيق سفر خود نمود
عمروعاص سه بار پرچم را براى جنگ با رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و يك بار در صفين بدست گرفت
بعد از ارتحال پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
عمروعاص تلاش كرد منصبى عالى در دولت بدست آورد، لذا انضمام خود را به حزبِ قريش كه مخالف با اهل البيت و انصار بود علنى ساخت.
در مقابل، عمر او را والى فلسطين و پس از آن فرمانده ى لشكرهاى مصر نمود. و چون عثمان او را بر كنار نمود، دنيا را به آشوب كشيد و از پا ننشست. و هنگامی كه عثمان كشته شد عمروعاص گفت: من او را كشتم در حالى كه در شام بودم
و بعد از مدت كوتاهى و در پى توافق او با معاويه بر بدست گرفتن حكومت مصر در مقابل حمايت از معاويه، عمروعاص خونخواهى عثمان را اعلان كرد. و اين قراردادى بود براى فروختن دين به دنيا.
عمروعاص به معاويه گفت: دين خود را به تو نمی دهم مگر آنكه چيزى از دنياى تو را بگيرم، معاويه گفت: مصر را به تو بخشيدم
و خالد بن سعيد بن العاص (والى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
بر يمن) گفت: عمرو هنگامی داخل در اسلام شد كه هيچ چاره اى بجز داخل شدن در آن نداشت و هنگامی كه نمی توانست با دست آنرا گرفتار حيله ى خود كند با زبان گرفتار كرد
و بعد از آنكه پادشاه حبشه گفت: «واى بر تو اى عمرو، مرا اطاعت كن و از او پيروى كن، بخدا قسم او بر حق است و بر كسانى كه با او مخالفت كردند غلبه خواهد نمود همانطورى كه موسى بر فرعون و لشكريانش غلبه كرد»، عمروعاص در ظاهر اسلام را انتخاب كرد لكن در باطن كافر باقى ماند
على بن ابى طالبعليهالسلام
درباره ى عمروعاص و معاويه و ياران آن دو، فرمود:
قسم به آن خدائى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد اسلام نياوردند لكن تسليم شدند و كفر را مخفى كردند، و چون يارانى يافتند به دشمنى خود با ما بازگشتند، آگاه باشيد آنها نماز را رها نكردند
و هنگامی كه معاويه به عمروعاص گفت: از من پيروى كن، گفت: براى چه؟ براى آخرت؟ بخدا سوگند آخرتى به همراه ندارى، يا بخاطر دنيا، بخدا سوگند، پيروى نمی كنم مگر آنكه با تو در آن شريك باشم. گفت: تو شريك من در آن هستى
و چون عمروعاص به طرف معاويه رفت پسر او عبدالله بن عمرو گفت: پيرمرد بر پاشنه ى پاى خود ادرار كرد و دين خود را به دنيا فروخت
و عتبة بن ابى سفيان به معاويه گفت:
أعْطِ عَمْراً اِنَّ عَمْراً تارِكٌ
|
|
دينَهُ الْيَومَ لِدُنيا لَمْ تُحَزْ
|
به عمرو عطا كن كه امروز عمرو دين خود را به دنيائى كه هنوز بدست نيامده می فروشد.
و بعد از آنكه عمرو از معاويه جدا شد، دو پسر او پرسيدند: چه كردى.
گفت: مصر را به ما داد، آن دو گفتند: مصر در مقابل پادشاهى عربها چه ارزشى دارد؟ گفت: خدا شكمتان را سير نكند اگر مصر شما را سير نكند
عمار به عمروعاص گفت: دين خود را به مصر فروختى، مدتى است كه اسلام را به انحراف طلب كردى، بخدا سوگند قصد تو و قصد دشمن خدا فرزند دشمن خدا از استدلال به خون عثمان چيزى غير از دنيا نيست
و ابن ابى الحديد ذكر می كند كه معتزله عمروعاص و معاويه را به كفر و الحاد توصيف می كنند
ابويعلى می گويد: همراه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بوديم كه صداى آواز خواندن كسى را شنيد. فرمود: نگاه كنيد. من بالا رفتم و نگاه كردم، معاويه و عمروعاص را ديدم كه دارند آواز می خوانند. پس آمدم و به پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
خبر دادم. حضرت فرمود: خداوندا، اين دو را سخت در فتنه واژگون فرما، خداوندا، آن دو را به شدت در آتش بيفكن.
همين حديث را احمد بن حنبل نقل كرد و سيوطى تأييد نمود و گفت: اين حديث شاهدى دارد از حديث ابن عباس كه طبرانى آنرا در «الكبير» از او نقل كرده است. طبرانى می گويد: پيامبر صداى دو نفر را شنيد كه آواز می خوانند و می گويند:
لا يَزالُ حَوارى تَلُوحُ عِظامَهُ
|
|
زَوَى الْحَرْبُ عَنْهُ أَنْ يُجَنَّ فَيُقْبَرا
|
يعنى «هنوز استخوانهاى خويشاوندم بر روى زمين است، جنگ پايان يافته، آيا وقت آن نرسيده كه مخفى گردد و دفن شود؟».
حضرت از آندو پرسيد، به ايشان گفته شد: معاويه و عمروعاص هستند.
فرمود: خداوندا آن دو را سخت در فتنه واژگون فرما، خداوندا، آندو را به شدت در آتش بيفكن
و اين فرمايش شاهد بر كفر اين دو نفر است، و بر سخنان گذشته حضرت درباره ى بنى اميّه اضافه می شود.
هنگامی كه عمروعاص والى مصر بود پسرش در ميدان مسابقه، اسب می راند و يك نفر از مصريان بر سرِ گرفتن جايزه با او نزاع كرد و بين خود اختلاف كردند كه اسب برنده از آن كيست؟ پسر والى غضبناك شد و مرد مصرى را زد و در همان حال می گفت: من پسر گرامی ترينها هستم، و چون مرد مصرى به عمر شكايت كرد، عمر والى و فرزندش را خواست و در ميان مردم با صداى بلند از مصرى خواست كه خصم خود را بزند و به او گفت: بزن پسرِ گرامی ترينها را... سپس او را دستور داد تا والى را بزند، زيرا پسر او جرأت به زدن مردم نمی كرد مگر با قدرت و سلطه او
و ظاهراً بعد از آن مشاجره عمر، عمروعاص را كتك زد.
ابن الكلبى (هشام بن محمد) متوفاى سال ٢٠٤ هجرى نسب او را در كتاب مثالب العرب خود ذكر كرده می گويد: اما نابغه، مادر عمروعاص كه از اهل حبشه بود او زنى بدكار بود، به همراه دخترانش به مكه آمد، و عاص بن وائل، در ضمن عده اى از قريش از جمله ابولهب و امية بن خلف و هشام بن مغيره و ابوسفيان با او درآميخت. و عمرو را متولد كرد، پس همگى در او به نزاع برخواستند و هر كدام فكر می كرد عمرو فرزند خويش است. سپس سه نفر آنها دست از او برداشتند و دو نفر آنها او را خواستند كه آن دو نفر عاص بن وائل و ابوسفيان بودند. و آن دو مادرش را در او حكم قرار دادند. و آن زن گفت: او از آن عاص است بعد از آن به او گفته شد: چرا چنين كردى در حاليكه ابوسفيان شريفتر از عاص بود؟
گفت: عاص بر دخترانم انفاق می كرد و اگر او را به ابوسفيان ملحق می كردم، ديگر عاص بر من چيزى انفاق نمی كرد، و از فقر و بيچارگى می ترسيدم.
و همانطورى كه سبط ابن جوزى می گويد، فرزند او، عمروعاص گمان می كرد مادرش از خاندان عنزة بن اسد بن ربيعه است
و معظم مفسران روايت كرده اند كه آيهى(
إِنَّ شانِئَكَ هُوَالأبْتَرُ
)
يعنى «همانا عيبجوئى كننده از تو همان مقطوع النسل است»، درباره ى او نازل شده است.
قرآن نسب پائين او و نسب فرزندان او را نيز بيان كرد. بنابراين فرزندانش از نسل او نيستند.
و غانمه، اين مطلب را تأييد كرد، و امام علىعليهالسلام
درباره ى او فرمود، مقطوع النسل فرزند مقطوع النسل
و غانمه دختر غانم به عمروعاص گفت: بخدا سوگند من به عيبهاى تو و عيبهاى مادرت آگاهم و من يكى يكى آن عيبها را برايت بازگو می كنم. از كنيزِ سياهِ ديوانه ى احمقى متولد شدى كه ايستاده ادرار می كرد. و مردان پست و لئيم با وى جمع می شدند و چون مردى او را ملامست می كرد نطفه او از نطفه آن مرد نافذتر بود. و در يك روز چهل مرد با او جمع شدند! اما تو، پس تو را گمراهى يافتم گمراه كننده و فساد كننده اى ناشايست و تو خود رفيق همسرت را بر رختخواب خود ديدى پس نه غيرت كردى و نه منع و انكار نمودى
و ابوعبيدة بن المثنى متوفاى سال ٢٠٩ روايت می كند كه
در روز تولد عمروعاص دو نفر در او به نزاع برخواستند، ابوسفيان و عاص بن وائل، در اينباره حسان بن ثابت گفته است:
أَبُوكَ أَبُوسُفْيان لاشَكَّ قَدْ بَدَتْ
|
|
لَنا فيكَ مِنْ بَيِّناتِ الدَّلائِلِ
|
يعنى «پدر تو ابوسفيان است بدون هيچ شكّى، و در تو دلائل روشنى براى ما ظاهر و آشكار گرديد».
امام حسنعليهالسلام
به عمروعاص در جمع معاويه و ياران او فرمود: اما تو اى فرزند عاص، امر تو مشترك است، مادرت تو را مجهول و از راه زنا و گناه وضع حمل نمود و چهار نفر از قريش درباره ات نزاع كردند پس بر تو غلبه يافت شُتُركُش آنها، دون مايه ترين آنها از نظر خاندان و خبيث ترين آنها از نظر جايگاه، سپس پدرت به پا خواست و گفت من از محمد مقطوع النسل بدگوئى می كنم آنگاه خداوند درباره ى او نازل كرد آنچه را نازل كرد
حلبى درباره ى او می گويد: با مادرش ده نفر به شيوهى جاهليّت زنا كردند
و هنگامی كه عثمان او را به طرف انقلابيون عراق و مصر فرستاد به او گفتند: خدا بر تو سلام نكند! برگرد اى دشمن خدا! برگرد اى فرزند نابغه! براى ما نه امين هستى و نه مأمون
عمروعاص بخاطر گرفتن غنائم خواست اسكندريه را فتح كند! پس به عثمان بن عفان دروغ گفت و ادعا كرد آنان عهد خود را با مسلمانان شكسته اند، پس عثمان سفارش كرد كه با اهل آن جنگ كن و آنرا فتح نما. او سربازان را كشت و ذرّيه را به اسارت گرفت، عثمان از اين كار بر او خشمگين شد و كذب نقض عهد آنها برايش ثابت شد لذا دستور داد اسيرانى كه از روستاها به اسارت گرفته شده اند به جاى خود برگردانند و عمروعاص را از مصر عزل كرد
و چون خبر كشته شدن عثمان به او رسيد گفت: منم ابوعبدالله كه هرگاه پوست را به شكافم به خون می اندازم، و گفت: منم ابوعبدالله، در واىالسباع بودم و او را كشتم. سپس به معاويه گفت: بخدا قسم اگر همراه تو بجنگيم، بايد خون خليفه را مطالبه كنيم، از اين كار در سينه ام چيزى وجود دارد چون با كسى قتال می كنيم (يعنى با علىعليهمالسلام
) كه سابقه و فضيلت و خويشى او را می دانى
لكن ما اين دنيا را خواسته ايم، پس معاويه با او مصالحه نمود و مهربانى كرد. و هنگامی كه عمروعاص گفت: اَشْهَدُ أَنْ لا إِلهَ إِلا اللّهُ، عمار بن ياسر به او گفت: ساكت باش در حيات محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
و بعد از آن، آنرا ترك كردى اى عمرو دين خود را فروختى، اميد است هلاك شوى
خالد بن سعيد بن العاص گفت: اى گروه قريش عمروعاص موقعى در اسلام داخل شد كه هيچ چاره اى نداشت، و هنگامی كه نمی توانست با دست اسلام را گرفتار كيد و حيله ى خود كند، با زبان گرفتار كرد و از مكر حيله ى او نسبت به اسلام، تفرقه و جدائى او بين مهاجرين و انصار است
و همين فرزند عاص كه اتفاق نظر بر كفر او وجود دارد و پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
او را لعن نمود، چگونه در طول زمان حكومت عمر بن الخطاب متولى حكومت مصر می شود؟! عمروعاص می گويد: ما اين دنيا را خواستار شديم
و ابن عمر گفت: و اما تو اى عمرو انسان بدگمان و دون همّت هستى
عمروعاص رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را در مكّه اذيت می كرد و موقعى كه حضرت از منزل خارج می شد تا شبانه طواف كعبه كند بر سر راه او سنگ می گذاشت، پسر خطّاب نيز قبل از اسلام آوردن، پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
را آزار می داد.
عمروعاص جزو آن گروهى بود كه بطرف زينب دختر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
، هنگامی كه براى هجرت از مكه به مدينه خارج شده بود، حركت كردند و او را به شدت ترساندند و هودج او را با چوب نيزه ها كوبيدند تا جائى كه فرزندى را كه از ابى العاص بن ربيع همسرش در شكم داشت مرده بدنيا آورد. و چون به رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
اين خبر رسيد به او بد گفت و بسيار بر حضرت سخت گذشت و آنان را لعن نمود
و معاويه درآمد مصر را به عمروعاص بخشيد