فرزندان ابوسفيان (معاويه و يزيد و عتبه)
ابوسفيان مردى يك چشم و از نژادى غيرعرب بود
بسيارى از اصحاب آياتى را كه در لعن و مذمّت بنى اميه نازل گرديد و آنچه را كه حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
درباره ى آنها فرمود و مطالبى را كه راويان درباره ى كفر معاويه ذكر كرده اند، روايت كرده اند.
متقى هندى از عمر بن الخطاب درباره ى آيه ى(
اَلَمْ تَرَ إلَى الَّذينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ
)
يعنى «هيچ نديدى حال مردمی را كه نعمت خدا را به كفر مبدّل ساخته و (خود و) قوم خود را به ديار هلاك رهسپار كردند» نقل می كند كه گفت: آنها دو گروه بسيار فاجر از قريش هستند: بنى المغيره و بنى اميّه
عمر گفت: از او (رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
) شنيدم كه می فرمود: حتماً بنى اميّه بر منبر من بالا می روند و من آنها را در خواب خود ديدم كه مانند بوزينگان بر آن می جهيدند. و دربارهى آنها اين آيه نازل گرديد:(
وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤيَا الَّتى أَرَيْناكَ إِلا فِتْنَةً لِلنّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرانِ
)
يعنى «و ما رؤيائى كه به تو ارائه داديم نبود جز براى آزمايش و امتحانِ مردم، و درختى كه به لعن در قرآن ياد شد.»
رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: هركس اين شخص را در حال امارت درك كرد پهلوى او را با شمشير بشكافد، پس مردى او را درحال سخنرانى در شام ديد و خواست امر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را اجرا نمايد، به او گفتند: می دانى چه كسى او را به كار گماشت؟ گفت: چه كسى؟ گفتند: عمر
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مطالبى مناسب با همين مطلب از مغيرة بن شعبه روايت كرده است. او می گويد:
روزى عمر گفت: اى مغيره، آيا با اين چشم كورت از موقعى كه كور شده تا به حال چيزى ديده اى؟ گفتم: نه.
گفت: به خدا قسم بنى اميه يك چشم اسلام را كور می كنند همانطورى كه اين يك چشم تو كور شد و بعد از آن هر دو چشم او را كور می كنند تا نداند كجا برود و كجا بيايد. گفتم: بعد چه ميشود اى اميرمؤمنان.
گفت: سپس خداوند تعالى بعد از صد و چهل يا صد و سى، گروهى را مبعوث می كند همچون گروه پادشاهان، خوشبو و معطر، بينائى اسلام و پراكندگى آنرا باز می گردانند.
گفتم: چه كسانى هستند اى اميرمؤمنان؟
گفت: حجازى و عراقى هستند.
بعد از آنكه مغيره اين حديث نبوى را از عمر شنيد، بنى اميه را بيش از پيش حمايت و يارى كرد!
ابن ابى الحديد می گويد: معاويه نزد اصحاب ما، در دين مخدوش و منسوب به الحاد است، و رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
در او خدشه و طعن كرده است
ابن ابى الحديد می گويد: شيخ ما ابوعبدالله بصرىِ متكلمرحمهالله
از نصر بن مزاحم ليثى از پدرش روايت كرد كه گفت: به مسجد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
آمدم در حاليكه مردم می گفتند: به خدا پناه می بريم از غضب خدا و غضب رسول او، گفتم: چه شده؟ گفتند: الآن معاويه برخواست و دست ابوسفيان را گرفت و از مسجد بيرون رفتند.
پس رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: خدا تابع و متبوع را لعنت كند، براى امّتِ من از دست معاويه ى ذوالاستاه (فربه) چه روز (سختى) خواهد بود
احمد در مسند خود روايت كرد كه معاويه در ايام حكومت خود شراب خورد
روزى ابوسفيان بر پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
وارد شد و گفت: اى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
می خواهم از شما درباره ى چيزى بپرسم.
حضرت فرمود: اگر بخواهى قبل از آنكه سؤال كنى خبرت دهم.
گفت: خبر ده، فرمود: می خواستى بپرسى چند سال عمر می كنم؟
گفت: آرى اى رسول خدا، حضرت فرمود: شصت و سه سال عمر می كنم.
پس گفت: شهادت می دهم تو راست گو هستى.
حضرت فرمود: با زبانت شهادت می دهى نه با قلبت
احمد بن ابى طاهر در كتاب «اخبار الملوك» روايت می كند كه: معاويه شنيد مؤذن می گويد: أَشهدُ أَنْ لا اله الا اللّه، پس آنرا سه مرتبه گفت و چون مؤذن گفت: أَشهد أَنَّ محمداً رسولُ الله، معاويه گفت: خدا خيرت دهد اى پسر عبدالله همتى عالى داشتى، براى خود راضى نشدى مگر آنكه نامت با نام رب العالمين همراه گردد.
براى همين معتضد عباسى عزم كرد تا معاويه بر منبرها لعن شود. و دستور داد كتابى نوشته و بر مردم خوانده شود. و در قسمتى از آن ذكر ابوسفيان به اين صورت آمده بود: به سختى جنگ كرد و با حيله گرى دفاع نمود و با دشمنى اقامت گزيد تا آنكه شمشير او را مغلوب كرد و امر خدا بلند مرتبه شد در حالي كه كراهت داشتند، پس بدون آنكه تأثيرى بر وى داشته باشد به اسلام سخن گفت، و كفر خود را مخفى نمود و از آن دست برنداشت، پس رسول خدا و مسلمانان او را به اين صفت شناختند و حضرت سهم مؤلفه ى قلوب زكات را براى او كنار گذاشت و خود و پسرش آنرا با آنكه می دانستند چيست قبول كردند، و از لعنت هائى كه خداوند بر زبان پيامبر خودصلىاللهعليهوآلهوسلم
براى آنها جارى كرد اين قول اوست: وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزيدُهُمْ إِلا طُغْياناً كَبيراً، يعنى «و درختى كه به لعن در قرآن باشد، و ما بذكر اين آيات عظيم آنها را (از خدا) می ترسانيم و ليكن بر آنها جز طغيان و كفر و انكار شديد چيزى نيفزايد» و خلافى بين احدى وجود ندارد كه خداوند بنى اميّه را از آن قصد كرد واز آن جمله، سخن حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
است. هنگامی كه او را سوار بر الاغ ديد و معاويه او را می كشيد و يزيد او را می راند كه فرمود: خداوند راكب (سواره) و قائد (گيرنده ى افسار) و سائق (راننده) را لعنت كرد.
و ابوسفيان در بيعت عثمان گفت: اى فرزندان عبد مناف چون گوى آنرا دست به دست كنيد كه در آنجا نه بهشتى وجود دارد نه آتشى
و در نقل مسعودى اين عبارت وجود دارد: اى بنى اميّه آنرا چون گوى دست به دست كنيد، به آن كسى كه ابوسفيان به او قسم می خورد همواره آنرا براى شما اميد داشتم، و حتماً براى كودكان شما موروثى خواهد شد
پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
ابوسفيان را در هفت جا لعن نمود
ابوسفيان در جنگ يرموك هنگامی كه روميان پيروز شدند گفت: بس است تو را اى بنى الاصفر، پس از آن مسلمانان پيروز شدند. و پناهگاه نفاق ناميده شد
ابوسفيان در عمليات به شهادت رساندن پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
در عقبه شركت كرد. رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد
و چون معاويه به ابن عباس گفت: شما در چشم مبتلا می شويد، ابن عباس گفت: و شما در بصيرتتان مبتلا می شويد
و با استناد به اين حديث معلوم نيست چگونه معاويه بر حكومت شام منصوب گرديد.
و بعد از آنكه عمر آياتى قرآنى و احاديث نبوى را بر ضد معاويه و بنى اميّه شنيد، معلوم نيست به چه دليلى استناد كرد و او را حاكم نمود؟
و بر فرض آنكه ابوسفيان به حكومت می رسيد، آيا به جز معاويه و يزيد و عتبه و عمروعاص و وليد و ابن ابى سرح و ابن ابى ربيعه مخزومی و مغيره و سعيد بن العاص و عتاب بن اسيد، كسانى ديگر را حاكم می نمود؟
اما درباره ى چگونگى رسيدن بنى اميّه به قدرت بعد از پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
ميتوان چنين پاسخ داد كه قوم (يعنى جماعت سقيفه) خواستند ابوسفيان را بعد از حادثه ى سقيفه خشنود و راضى كنند، پس پسرش يزيد را والى نمودند و تمام صدقاتى را كه يزيد جمع كرد به ابوسفيان دادند و چون به ابوسفيان گفتند: پسرت حاكم شد گفت: از جانب خويشان به او صله اى رسيد
بعد از آن اين شيوه براى خشنود كردن امويان استمرار يافت، لذا عمر معاويه را والى شام نمود و در طول دوره ى حكومت خود او را باقى گذاشت و در هيچ چيزى او را ناراحت نكرد.
و برغم آنكه عمر عده اى از مردم را بخاطر تصرفاتِ مختلفشان مورد ضرب قرار داد اما برخورد او با معاويه به گونه اى ديگر بود، زيرا معاويه در رأس واليانى بود كه عمر آنان را دوست می داشت.
غانمه دختر غانم به يزيد بن معاويه گفت: خدا تو را حفظ كند، چه كسى هستى؟
گفت: يزيد بن معاويه.
گفت: خدا تو را مراعات نكند اى ناقصى كه زائد نيستى.
پس رنگ يزيد تغيير كرد، و نزد پدر خود آمد و خبرش داد، معاويه گفت: او پيرترين قريش و عظيمترين آنان است. سپس به معاويه گفت: تو كيستى اى معاويه؟ نه تو در خير و نيكى بودى و نه در خير و نيكى پرورش يافتى
عمار ياسر به عمروعاص گفت: بخدا سوگند مقصود تو و مقصود دشمن خدا فرزند دشمن خدا (معاويه بن ابى سفيان) از دست آويز كردن خون عثمان چيزى بجز دنيا نيست
اصمعى و ابن هشام الكلبى گفته اند كه: معاويه از چهار نفر است (معاويه منسوب به چهار پدر است) كه آنان عبارت بودند از: عمارة بن الوليد و مسافر بن عمرو و ابوسفيان و عباس بن عبدالمطلب
كلبى در كتاب «مثالب العرب» می گويد: هند از زنان شهوتران بود و به سياهان تمايل داشت و چون فرزندى سياه می زائيد او را می كشت.
فاكه بن المغيره، هند را به زنا متهم كرد و طلاق داد
حافظ ابوسعيد، اسماعيل حنفى در كتابِ «مثالب بنى اميّه» ذكر كرد كه: مسافر بن عمر بن اميّة بن عبد شمس، زيبا و سخاوتمند بود، دلباخته هند گرديد و به گناه با او همبستر شد و در قريش اين مطلب اشتهار پيدا كرد و هند حامله گرديد. و چون زنا معلوم شد، مسافر از ترس عتبه پدر هند به حيره فرار كرد. در آنجا سلطان عرب (عمرو بن هند) بسر می برد. و عتبه پدر هند، ابوسفيان را خواست و به او وعده ى مال بسيار داد و دخترش هند را به تزويج او درآورد، و بعد از سه ماه معاويه متولد گرديد، بعد از آن ابوسفيان بر عمرو بن هند امير عرب وارد شد و او از حال هند سؤال كرد.
ابوسفيان گفت: با او ازدواج كردم، پس «مسافر» بيمار گرديد و از دنيا رفت
عمر بن الخطاب با معاويه به گونه اى خاص رفتار می كرد كه با بقيه ى واليان تفاوت داشت، چون بسيار مورد پسند او بود، و اين همان چيزى است كه عالم مصرى محمود أبوريّه را به غضب آورده است، چون می گويد: چيزى كه در اينجا باعث تأمل می شود اينست كه عمر اين سنت را (يعنى برخورد شديد با واليان) درباره ى معاويه بن ابى سفيان، تبعيت نكرد و او را در ساليان متمادى بر حكومت دمشق باقى گذاشت و او را مانند ديگران با عزل خانه نشين نكرد و همين معاويه را بر طغيان خود كمك كرد. و باعث شد در تمام دوران خود، مخصوصاً در زمان عثمان، كه بر تمام شام استيلا پيدا كرد حكومتى همچون حكومت قيصر بوجود آورد. پس از آن، اين طغيانگرى اموى بعد از معاويه امتداد پيدا كرد تا آنكه عباسيان حكومت را بدست گرفتند
ابوجعفر منصور گفت: معاويه با مركبى به پا خواست كه عمر و عثمان او را بر آن حمل كردند و برايش سختى و چموشى او را هموار نمودند
و يزيد بن ابى سفيان در سال ١٨ هجرى به هلاكت رسيد
يزيد در ذىالحجه همان سال (١٩ هجرى) در دمشق به هلاكت رسيد و برادرش معاويه را جانشين خود كرد، پس عمر عهدنامه ى او را بر تمام نواحى شام نوشت و ماهيانه هزار دينار روزى او نمود
عمر در سوگ يزيد بن ابى سفيان به شدت بى تابى می كرد و براى معاويه ولايت شام را نوشت، پس چهار سال بر اين امر قيام كرد و (عمر) مرد.
گفته اند: قاصد با خبر مردن يزيد بر عمر وارد شد، در حاليكه ابوسفيان نزد او بود، چون نامه را كه درباره ى مردن يزيد بود خواند، به ابوسفيان گفت: در مصيبت يزيد خدا صبرت دهد و او را رحمت كند. سپس ابوسفيان گفت: چه كسى را بجاى او گذاشتى اى اميرمؤمنان.
(عمر) گفت: برادرش معاويه را.
(ابوسفيان) گفت: صله ارحام كردى اى اميرمؤمنان
سؤال اساسى اينجاست كه چرا عمر در مصيبتِ يزيدِ آزاد شده فرزند آزاد شده اين چنين بى تاب می شود در حاليكه در جزيرةالعرب دهها هزار مؤمن وجود داشتند.
از طرفى، اميّه از نسل عبد شمس نبود و صرفاً برده اى از روم بود كه عبد شمس او را به خود ملحق كرد و رسم عربها در جاهليت اين بود كه هرگاه كسى برده اى داشت و ميخواست وى را به خود ملحق نمايد او را آزاد می كرد و زنى اصيل از عربها به او می داد، و او را به خود ملحق می كرد
رابطه و علاقه ى عمر با معاويه نيز رابطه و علاقه اى خاص بود كه با رابطه و علاقه ى او به بقيه ى واليان تفاوت داشت.
زيرا عمر كاروانهاى عظيم واليان را دشمن داشت و واليان را از براه انداختن آنها منع كرد لكن معاويه را استثنا كرد. عمر ايستادن مردم را بر در واليان دوست نداشت مگر بر در معاويه، عمر چون وارد شام شد و معاويه را ديد گفت: اين كسراى عرب است و چون نزديك شد (عمر) به او گفت: تو دارنده موكب (كاروان حكومتى) عظيم هستى؟ گفت: آرى اى اميرمؤمنان.
عمر گفت: با اخبارى كه درباره ى ايستادن حاجتمندان بر در خانه ات به من می رسد؟!...
(عمر) گفت: نه تو را امر می كنم و نه نهى
و بعد از آنكه عمر به معاويه اجازه داد در ولايت خود احتجاب كند و مردم را پشت در نگهدارد، معاويه در ايام حكومت خود در اين كار جديّت كرد تا جائى كه عبدالرحمن بن ابى ربيعه و عبدالله بن خالد بن اسيد را نپذيرفت و به اولى يك سال و به دومی دو سال اجازه ملاقات نداد
در حاليكه خود عمر احتجاب نمی كرد، زيرا از زيد بن اسلم نقل شده است كه پدرش گفت: عمر براى بعضى از كارهاى خود خلوت كرد و گفت: در را براى كسى بازنكن پس زبير آمد، وقتى او را ديدم از او بدم آمد. و خواست داخل شود، گفتم: او مشغول احتياجات خود است. اما زبير اعتنا نكرد و خواست داخل شود، پس دست خود را بر سينه ى او گذاشتم و او بر بينى من زد و خون انداخت، سپس بازگشت، بعد از آن پيش عمر رفتم، او گفت: تو را چه شده؟ گفتم: زبير!
پس دنبال زبير فرستاد، و چون داخل شد آمدم و همانجا ماندم تا ببينم به او چه می گويد.
پس گفت: چه چيزى تو را بر آن داشت چنين كنى؟ آيا بخاطر مردم مرا خونين كردى؟
زبير در حاليكه كلام عمر را تكرار می كرد و كلمات را می كشيد گفت: مرا خونين كردى! آيا خود را از ما پنهان می كنى، اى پسر خطاب!
بخدا قسم نه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
مرا پشت در گذاشت و نه ابوبكر!
عمر مانند كسى كه معذرت می خواهد گفت: من مشغول بعضى از كارهاى شخصى خود بودم!
اسلم گفت: چون شنيدم از او معذرت ميخواهد، از اينكه حق مرا از او بگيرد مأيوس شدم.
چون زبير خارج شد عمر گفت: او زبير است و آثار او همين است كه دانستى! گفتم: حق من، حق شماست