محبّت عمر نسبت به معاويه
در جاهاى متعددى ظاهر می شد: روزى پيش عمر از معاويه بدگوئى كردند، گفت: ما را از مذمّت جوانمرد قريش رها كنيد، كسى كه در غضب می خندد و آنچه در اختيار دارد مگر با رضايت بدست نمی آيد و چيزى كه بالاى سر اوست گرفته نمی شود مگر آنكه زير پايش قرار گيرد
هنگامی كه عمر بن الخطاب، عتبة بن ابى سفيان را والى طائف و صدقات آن نمود و سپس بركنار كرد، به پيشواز او آمد و به همراه او سى هزار (سكه) يافت.
پرسيد: از كجا بدست آوردى؟
گفت: بخدا اين مال نه از آنِ تو و نه از آنِ مسلمانان است. لكن مالى است كه آنرا با خود آوردم تا باغى با آن بخرم.
گفت: كارگزار ما، همراه او مالى يافتيم كه راهى بجز بيت المال ندارد. پس اموال او را برداشت.
هنگامی كه عثمان خليفه شد به ابوسفيان گفت: آيا رغبتى در اين مال دارى؟ من جهتى براى پسر خطاب درگرفتن آن نمی بينم. گفت: والله ما به آن احتياج داريم، اما كار كسى را كه قبل از تو بود رد نكن تا كسى كه بعد از توست، كار تو را رد نكند.
عتبه در جنگ جمل به همراه عايشه حاضر بود و در آنروز چشم او كور شد، و در جنگ صفين همراه معاويه حاضر بود، سپس والى طائف گرديد.
و ابوسفيان كه از معاويه ديدار كرد، چون بازگشت، بر عمر وارد شد، پس (عمر) گفت: اى ابوسفيان ما را توشه و بهره اى بده.
گفت: هرگاه چيزى بدست آورديم تو را به آن توشه و بهره می دهيم.
پس عمر انگشتر او را گرفت و براى هند فرستاد و به فرستاده خود گفت: به او بگو ابوسفيان می گويد آن دو خرجين را كه با خود آوردم حاضر كن. مدت زيادى عمر منتظر نماند كه دو خرجين را برايش آوردند كه در آنها ده هزار درهم بود و عمر همه ى آنرا در بيت المال قرار داد.
چون عثمان خليفه شد آنها را به ابوسفيان برگرداند. پس ابوسفيان گفت: مالى را كه عمر بخاطر آن بر من عيب گرفت نمی گيرم.
ابوبكر، يزيد بن ابى سفيان را فرمانده ى يكى از لشكرهاى شام قرار داد
و عتبة بن ابى سفيان را والى طائف نمود، و عمر، يزيد بن ابى سفيان را والى فلسطين نمود. و هنگامی كه يزيد مرد، معاويه بن ابى سفيان را بجاى او معيّن نمود
و بخاطر تعيين سه برادر از خانواده ى ابوسفيان يعنى يزيد و عتبه و معاويه... به ولايت، اين خانواده مهمترين خانواده اى می شود كه ابوبكر و عمر در امور خارجى خود بر آن اعتماد كردند.
و اين ابتداى تسلط خانواده ى ابوسفيان بر قدرت بود. و هنگامی كه عمر، سعد و خالد را عزل نمود، معاويه را بر شام باقى گذاشت. و اين مطلب به گونه اى باعث برانگيختن تعجب عالم مصرى محمود ابوريّه گرديد، كه گفت: «معاويه در طول مدت حكومت عمر والى شام باقى ماند و هنگامی كه عمر براى عثمان وصيّت كرد به صورتى غيرمستقيم هم براى معاويه به حكومت شام وصيت نمود.»
اين چنين سلطنت و قدرت با بيعتِ عثمان در سال ٢٤ هجرى به امويان بازگشت، بعد از آنكه در سال فتح مكه (هشتم هجرى) آنرا از دست دادند. و تا زمان پيدايش دعوت عباسيان و فرار سپاه مروان دوّم آخرين سلاطين بنى اميه همچنان در دست آنان بود.
و ميتوان گفت امويان فقط سه سال قدرت را از دست دادند كه از فتح مكه شروع شد و با ارتحال پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
پايان يافت! زيرا ابوبكر عده ى زيادى از امويان را بر سر قدرت گذاشت كه در رأس همه آنها يزيدن بن ابى سفيان بر شام و عتبة بن ابى سفيان بر طائف و عتاب بن اسيد بر مكّه و عثمان بن عفّان در وزارت بودند.
پس از آن، عمر تعداد واليان آنها را زياد كرد و پس از او عثمان آنها را مضاعف نمود، قدرت را فقط براى آنها نگه داشت و تمام اين امور در سايه ى حيات ابوسفيان و هند دختر عتبه بود او همان زنى بود كه در مسير جنگ احد به لشكر شوهرش پيشنهاد كرد تا قبر آمنه بنت وهب مادر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را در منطقه ابواء بشكافند و اضافه كرد كه: «اگر يكى از شما را اسير كرد هر انسانى را با جزئى از اجزاى بدن او معاوضه می كنيد».
و كشته هاى مسلمان را در احد مثله كرد و از گوش و بينى مردان خلخال و دستبند تهيه كرد
هند از اعضاى حمزه دستبند درست كرد
و همين كار را با گوشهاى مسلمانان و بينى آنها انجام داد، و جگر حمزه را جويد
زبير بن بكار در كتاب الموفقياتِ خود از مطرف بن المغيرة بن شعبه روايت می كند كه گفت: به همراه پدرم مغيره به ديدار معاويه رفتيم، پدرم نزد او می آمد و با او گفتگو می كرد سپس نزد من باز می گشت و از معاويه و عقل او سخن می گفت و از كارهاى او شگفت زده می شد. تا آنكه شبى وارد شد و از شام خوردن خوددارى كرد و او را غمگين يافتم، پس ساعتى منتظر او شدم و گمان كردم بخاطر حادثه اى كه براى ما اتفاق افتاده يا كارى كه كرده ايم ناراحت است، به او گفتم: می بينم از اول شب تا به حال غمگين هستى؟ گفت: فرزندم، از پيش خبيث ترين مردم آمدم، گفتم: چه شده؟ گفت: در خلوت به او گفتم: اى اميرمؤمنان تو به آرزوهاى خود رسيده اى! خوب است عدالتى را آشكار كنى و خيرى را گسترش دهى. و مسلماً عمرى از تو گذشته است، خوب است به برادران خود از بنى هاشم نگاه كنى و با آنها صله رحم نمائى، بخدا سوگند امروز چيزى ندارند كه از آن بترسى.
در جوابم گفت: هرگز، هرگز، برادر تيم مستولى شد و عدالت نمود، و كرد آنچه كرد، بخدا سوگند چون به هلاكت رسيد، يادى از او نماند. مگر آنكه گوينده اى بگويد: ابوبكر مستولى شد، سپس برادر عدى مستولى شد، پس كوشش كرد و ده سال دامن همّت به كمر زد، بخدا سوگند چون به هلاكت رسيد، يادى از او نماند، مگر آنكه گوينده اى بگويد: عمر، سپس برادرمان عثمان مستولى شد، پس مردى خليفه شد كه احدى در نسب همانند او نبود، پس كرد آنچه كرد و به عدالت رفتار كرد، پس از آن بخدا سوگند چون به هلاكت رسيد يادى از او نماند، و برادرِ هاشم در طول روز پنج بار نام او را به فرياد می برند: اشهد ان محمداً رسول الله، بنابراين چه عملى باقى می ماند مادرت بميرد؟ نه، بخدا، مگر آنكه دفن شود، دفن شود
و پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به معاويه فرمود:
هرگاه مستولى شدى احسان كن
حضرت حسن بن علىعليهالسلام
به معاويه فرمود: تو در بيعت رضوان كافر بودى و در بيعت فتح پيمان شكن، و تو اى معاويه با پدرت از مولفه ى قلوب بوديد كه كفر را مخفى و اسلام را ظاهر می كنيد و با اموال جذب می شويد.
معاويه به اين مضمون سخن می گفت: به حتم افراد مورد اطمينان على را با مال جذب خواهم كرد و آنقدر اموال را در ميانشان پراكنده می كنم تا دنياى من بر آخرتشان غلبه يابد
معاويه تعداد زيادى، حتى پسر عموى امام علىعليهالسلام
عبيدالله بن عباس را با اموال فراوان جذب خود نمود. ابن مسعود از پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
روايت می كند كه: براى هر دينى آفتى است و آفت اين دين بنى اميه هستند
رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: معاويه بر غير اسلام می ميرد
عبدالله بن عمر گفت: رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: مردى از اهل آتش نزد شما می آيد، من پدرم را در حالى كه آماده می شد خود را به من ملحق كند رها كردم كه ناگاه ديدم معاويه پيش می آيد، و من از نگرانى در آمدم...
شريك می گويد: معاويه نسبت به پدر خود بسيار بدگمان بود
و قيس بن سعد نامه اى براى معاويه فرستاد كه در آن چنين آمده بود: اما بعد تو بت، فرزندِ بت هستى، به اكراه در اسلام داخل شدى و به رغبت از آن خارج گرديدى و ايمانت از قديم نبوده و نفاقت به تازگى بوجود نيامده است
جاحظ معاويه را به كفر نسبت داد
و عقيل بن ابى طالب به او (معاويه) گفت: او (علىعليهالسلام
) را بر آنچه خدا و رسولش دوست دارند رها كردم و تو را بر آنچه خدا و رسولش نمی پسندند يافتم
و صعصعة بن صوحان به معاويه در مجلس او در شام گفت: على و اصحاب او از همان ائمه ى ابرار (يعنى امامان نيكوكار) هستند و تو و اصحابت از همان (فاسقان) هستيد
و اعترافات افراد بنى اميّه به كفرِ خود واضح است، هنگامی كه ابوسفيان بعد از كور شدن بر عثمان وارد شد گفت: اينجا كسى هست؟ گفتند: نه، گفت: خداوندا امر (خلافت) را امر جاهليّت و فرمانروائى را فرمانروائى عَصَبيّت و ستونهاى زمين را براى بنى اميّه قرار ده
و همچنين گفت: آنرا همچون گوى دست بدست كنيد قسم به آن كسى كه ابوسفيان به او قسم می خورد نه بهشتى هست و نه آتشى
ابوسفيان در كنار قبر حمزه چنين گفت: امرى كه بخاطر آن ديروز با ما می جنگيدى، امروز بدست آورديم، ما از خاندان تيم و عدى به آن سزاوارتر بوديم
و ابوسفيان قبل از مردن به صراحت كفر ورزيد
در جنگ تبوك پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
، معاويه و عمروعاص را ديد كه با هم راه می روند و گفتگو می كنند، فرمود: هنگامی كه آن دو را با هم ديديد از همديگر جدا كنيد، آن دو هرگز بر خير و نيكى با هم اجتماع نمی كنند
حسن بصرى گفت: چهار خصلت در معاويه وجود دارد كه اگر در او فقط يكى از آنها وجود داشت او را در آتش باقى می گذاشت بدون مشورت، سفيهان را بر اين امت به كار گماشت در حاليكه باقى مانده ى اصحاب و صاحبان فضيلت در اين امّت وجود داشتند.
دوم: جانشين نمودن فرزند مستِ شرابخوارى كه ابريشم می پوشيد و طنبور می نواخت.
سوم: ادعا كردن برادرى زياد با خود.
چهارم: كشتن حُجر بن عدى و اصحاب او، واى بر او از حجر و اصحاب او، واى بر او از حجر و اصحاب او
حضرت علىعليهالسلام
فرمود: براى هر امّتى آفتى است و آفت اين امّت بنى اميّه هستند
پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: خداوندا راكب و قائد و سائق (ابوسفيان و معاويه و عتبة) را لعنت كن
با آنكه بنى اميّه مبغوضترين خلايق براى خداوند تعالى و رسول اوصلىاللهعليهوآلهوسلم
و اصحاب بودند، در زمان ابوبكر و عمر و عثمان نزديكترين افراد به خليفه شدند! و عمر، معاويه را به وصف مُصلح توصيف كرد
_____________________________________