خالد و عوامل دشمنى او با عمر
خالد در اواخر، بعد از آنكه يقين به پيروزى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
پيدا كرد و برترى سپاه اسلام را از نظر تعداد و تجهيزات ديد، اسلام آورد. و بعد از آن دو كشتار بر ضد مسلمانان كرد، يك بار بعد از آنكه حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
او را پس از فتح مكه فرستاد و يك بار موقعى كه او را ابوبكر فرستاد.
خالد بن وليد ادّعا كرد بخاطر سُخنى كه از مالك بن نويره به او رسيده مالك مرتّد شده است، اما مالك آنرا انكار كرد و گفت: من بر دين اسلام هستم و چيزى تغيير ندادم و چيزى تبديل نكردم و ابوقتاده و عبدالله بن عمر براى او شهادت دادند.
اما خالد او را جلو برد و به ضرار بن الأزور اسدى دستور داد، و او هم سرش را از تن جدا كرد. و خالد همسر او ام متمم را دستگير و با او ازدواج كرد.
خبر قتل مالك بن نويره به دست خالد و ازدواج با همسرش به گوش عمر بن الخطاب رسيد، به ابوبكر گفت: او زنا كرده، سنگسارش كن.
ابوبكر گفت: او را سنگسار نمی كنم. او اجتهاد كرد و خطا نمود.
گفت: او مسلمانى را كشت، پس او را بكش.
گفت: او را نمی كشم او اجتهاد كرده خطا نمود. گفت: او را عزل كن.
گفت: شمشيرى را كه براى آنها خداوند از نيام كشيد هرگز در نيام نمی كنم
عمر به خالد گفت: مرد مسلمانى را كشتى سپس به همسرش تجاوز كردى بخدا قسم تو را با سنگهايت سنگسار می كنم
خالد، بنى جذيمه ى مسلمان را در زمان پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به قتل رساند، و حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
گفت: خداوندا از كارى كه خالد بن وليد انجام داد به سوى تو بيزارى می جويم. و اينرا دوبار گفت
و چون خالد دستور داد مالك را بكشند، مالك رو به زنش كرد و به خالد گفت: او همان كسى است كه مرا كشت. و زن او در نهايت زيبائى بود. پس خالد گفت: بلكه خدا تو را بخاطر برگشتنت از اسلام كشت. مالك گفت: من بر دين اسلام هستم، خالد گفت: اى ضرار گردن او را بزن!
و ابونمير سعدى اين شعر را سرود:
قَضى خالِدٌ بَغْياً عَلَيْهِ بِعِرْسِه
|
|
وَ كانَ لَهُ فيها هَوَىً قَبْلَ ذلك
|
فَأَمْضى هَواهُ خالِدٌ غَيْرَ عاطِف
|
|
عِنانَ الْهَوى عَنْها وَ لا مُتَمالِكِ
|
فَأَصْبَحَ ذا أَهل وَ أَصْبَحَ مالِكٌ
|
|
إِلى غَيرِ أَهْل هالِكاً فِى الْهَوالِكِ
|
خالد ظالمانه او را بخاطر زنش كشت و قبل از آن، به زن او تمايل داشت
پس خالد پيروى از هواى خود نمود و زمام هواى نفس را از او برنگرداند و بى اختيار شد، آنگاه خالد صاحب همسر شد و مالك همسرش را از دست داد و در بين هلاك شدگان هلاك گرديد
و ابوبكر به خالد نوشت كه نزد او برگردد و او برگشت. و درحالى كه قبائى بتن داشت و در عمامه ى او چند تير فرو رفته بود به مسجد وارد شد، پس عمر بطرفش برخواست و عمامه او را برداشت و بهم زد و به او گفت: مردى را كُشتى و به همسرش تجاوز كردى، بخدا سوگند، تو را با سنگهايت خواهم كشت
و خالد با او سخن نمی گفت زيرا فكر می كرد رأى ابوبكر مانند رأى اوست پس بر ابوبكر داخل شد و قصه را برايش گفت و عذرخواهى نمود، ابوبكر عذر او پذيرفت و از او گذشت و فقط او را بخاطر تزويجى كه عربها در روزهاى جنگ نمی پسنديدند توبيخ كرد. پس خالد خارج شد در حاليكه عمر هنوز نشسته بود، پس گفت: اى پسر ام سلمه پيش من بيا، و عمر دانست كه ابوبكر از او راضى شده است پس با او سخنى نگفت
و اين گذشتِ ابوبكر از خالد در قتل و زناى او، شبيهِ گذشت عمر از مغيره و زناى او در بصره است، در حاليكه اجراى حدود يكى از حقوقى است كه خداوند تعالى در قرآن واجب نموده است.
سپس ابن ام الحكم (يكى از پسران معاوية بن ابى سفيان) همان زنا را انجام داد كه خالد انجام داده بود. زيرا مردى را زندانى نمود و وادار كرد همسر زيباى خود را طلاق دهد و خود با او ازدواج كرد و چون معاويه او را ديد، شيفته اش گرديد و به آن زن شوهردار گفت: يكى از ما سه نفر را انتخاب كن يا مرا و يا ابن ام الحكم (والى) را يا اعرابى (شوهرت) را، پس او همسر فقير خود را انتخاب كرد
و مسأله ى جالب توجه اينست كه خالد بن وليد رفيق ابوبكر بود و از حزب او به شمار می رفت. و او بود كه در بيعت ابوبكر در سقيفه شركت كرد، و در حمله و هجوم به خانه حضرت فاطمهعليهاالسلام
شركت نمود.
استاد هيكل در كتاب «الصديق ابوبكر» خود می گويد: «ابوقتاده ى انصارى بر كار خالد غضبناك شد، چون مالك را به قتل رساند و با همسرش ازدواج كرد، لذا او را رها كرد و به مدينه بازگشت و قسم خورد هرگز در دسته اى نباشد كه خالد سردسته آن باشد و متمم بن نويره برادر مالك همراه او رفت و چون به مدينه رسيدند ابوقتاده در حالى رفت كه خشم او را متأثر می كرد پس ابوبكر را ديد و قصه ى خالد و قتل مالك به دست او و ازدواجش با همسر او را تعريف كرد و اضافه كرد كه خود قسم خورده است هرگز زير پرچمی كه خالد بر آن است نباشد.
و در ادامه گفت: لكن ابوبكر شيفته ى خالد و پيروزي هايش بود و گفتار ابوقتاده را نمی پسنديد بلكه سخن او را انكار نمود.
با اين توصيف پرونده ى روابط عمر و خالد از گذشته ها سياه بود. و عمر با طرد او از شام و خارج كردن او از حيات سياسى، اين پرونده را درهم پيچيد. و همانطور كه در يك دستگاه قدرت، خطوط سياسى مختلفى يافت می شود، خالد جزو خط ابوبكر به شمار می رفت.
و چون عمر به خلافت رسيد او را عزل كرد و ابوعبيده را به جاى او گذاشت، زيرا از گذشته، رابطه ى بين اين دو تيره بود
رابطهى بين سرورى در قوم خود (خالد) و بردهاى در ميان آنها (عمر).
و ذكر شده است كه عمر براى خدمت همراه وليد بن مغيره مخزومی به شام رفت تا بار او را بر دارد و برايش غذا بپزد
روايت می گويد عمر، عسيفِ وليد بن مغيره بود، عسيف برده يا خدمتكار را می گويند
و فقط عمر متهم به قتل خالد بن وليد مخزومی نگرديد بلكه پدر خالد، وليد بن مغيره ى مخزومی ، نيز او را متهم به قصد قتل نمود، (در زمان خدمت عمر به مغيره) موقعى كه در زمان جاهليت عمر براى مغيره گوسفندى ذبح كرد، مغيره او را متهم نمود بخاطر زيادى روغن و گوشت، در گرماى حجاز و مشقّت راه رغبت به قتل او پيدا كرده است
در روابطِ اين دو نفر نوعى از رقابت يافت می شد مخصوصاً كه هر دو تلاش می كردند به مقامی عالى در حكومت دسترسى پيدا كنند. عمر و خالد در زمان جاهليت بخاطر عداوتى كه با هم داشتند با يكديگر كشتى گرفتند، پس خالد عمر را به زمين زد
ظواهر نشان می دهد كه دعوايشان شديد بوده زيرا شعبى گفته است كه: خالد ساق پاى عمر را شكست پس از آن معالجه شد و بهبودى يافت
و روزى كه نامه عمر براى عزل خالد و جانشينى ابوعبيده ى جراح به دست خالد رسيد گفت: الحمدالله كه ابوبكر مرد و او محبوبتر از عمر برايم بود و الحمدلله كه خداوند عمر را خليفه نمود و او برايم از ابوبكر مبغوضتر است
خالد بعد از عزل شدن از قدرت دانست ابوبكر مرده است
ابن حجر ذكر می كند كه: ابوبكر خالد را بر شام گماشت و عمر بعد از آنكه ابوعبيده ى جرّاح را والى نمود او را عزل كرد
و محبت ابوبكر به خالد باعث شد او را فرمانده ى تمام اميران نمايد
و طبيعى بود خالد با تكبر به اجير پدرش (عمر بن حنتمه) نگاه كند. و عمر با ديدهاى پر از كينه و نارضايتى به خالد نگاه كند.
روابطِ خالد با ابن عوف نيز خوب نبود، چون خالد در زمان پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
او را
دشنام داد
بنابراين ابن عوف و عمر در ديدگاه خود نسبت به خالد كه از دار و دسته ى ابوبكر به شمار می رفت توافق داشتند.
خالد بر همان شيوه ى خود ادامه داد و به اعتراض مسلمانان هيچ اهميتى نمی داد. و هنگامی كه با اهل يمامه مصالحه كرد و پيمان صلح را بين خود و آنها نوشت و با دختر مجاعة بن مرارة حنفى ازدواج كرد، نامه ى ابوبكر بدست او رسيد كه: به جان خود سوگند اى پسر ام خالد، تو در فراغت هستى آن چنان كه با زنان ازدواج می كنى، در حاليكه در اطراف حجره ات هنوز خون مسلمانان خشك نشده است.
خالد در پاسخى شديداللحن گفت: اين نامه كار ابوبكر نيست و كار اُعَيْسِر (عمر) است.
و هنگامی كه خالد بن وليد در عراق می جنگيد، ابوبكر برايش نامه اى نوشت و امر كرد به شام برود و گفت: من تو را به فرمانده ى لشكريانت گماشتم و عهدنامه اى برايت نوشتم كه آنرا بخوانى و بدان عمل كنى پس به شام برو تا نامه ام به دستت برسد، پس خالد گفت: اين عمر بن الخطاب بر من حسد می ورزد كه مبادا فتح عراق بدست من باشد
عمر به حسدورزى نسبت به خالد اعتراف كرد و گفت: من خالد را به خاطر ناراحتى يا خيانت عزل نمی كنم، لكن مردم مفتون او شده اند
عمر سعى می كرد اختيارات خالد را محدود كند لذا بر ابوبكر اصرار می كرد بدون دستور او گوسفند يا شترى به خالد ندهد و براى عزل وى به ابوبكر اصرار می ورزيد
عمر او را متهم كرد كه اموال را در اختيار اشراف و زبانبازان قرار می دهد
عمر بن الخطاب به ابوبكر گفت: براى خالد بن وليد بنويس كه با تمام كسانى كه همراه او هستند به طرف عمروعاص برود و نيروى امدادى او باشد، ابوبكر هم قبول كرد و براى خالد بن وليد نوشت.
چون نامه ى ابوبكر به دستش رسيد گفت: اين كار عمر است، بر فتح عراق بر من حسد ورزيد كه مبادا بدست من فتح شود، براى همين خواست مرا نيروى امدادى عمروعاص و اصحاب او قرار دهد تا مانند يكى از آنها باشم، پس اگر فتحى پيش آيد آوازه اش براى او خواهد بود نه براى من.
و از طرفى ابوبكر به عمروعاص نوشت: براى خالد بن وليد نوشته ام كه بعنوان نيروى امدادى بطرف تو حركت كند، بنابراين، چون نزد تو آمد همراهى را با او، نيكو گردان (و با او خوشرفتارى كن) و بر او گردنفرازى نكن و بدون مشورت با او تصميم نگير، و بخاطر آنكه تو را بر او و بر ديگران مقدم كرده ام بدون مشورت با او تصميم نگير، و مشورت كن و با آنان مخالفت نكن
عمر قبل از خلافت خود گفت: بخدا قسم اگر خداوند تعالى اين امر (خلافت) را در اختيار من بگذارد، مثنى بن حارثه را از عراق و خالد بن الوليد را از شام عزل می كنم
عمر بن الخطاب تلاش وافرى كرد تا خالد را نابود كند زيرا فرماندهى بزرگترين لشكر عراق بود و دشمن سرسخت او به شمار می رفت. و به شدت از حكومت ابوبكر دفاع می كرد. بنابراين نابود كردن او به معناى شروع اضمحلال حكومت ابوبكر حساب می شد. و اگر عزل خالد از لشكر عراق صورت نمی گرفت عمر نمی توانست ابوبكر را بكشد و به قدرت برسد و در پى آن عمر، معاويه (همپيمان خود) را فرمانده ى خالد و ابوعبيده نمود
خالد بعد از بركنارى، بر عمر غضبناك شد و گفت: «اميرمؤمنان مرا بر شام گماشت و چون بر ثنيّه (گندم و عسل) شد (و كارها را آماده بهره بردارى كردم) مرا بر كنار كرد و ديگرى را بر من ترجيح داد.»
و هنگامی كه عمر به خلافت رسيد نامه اى براى خالد در شام فرستاد كه در آن چنين آمده بود: خبردار شده ام كه با شراب خود را شسته اى در حاليكه خداوند ظاهر و باطن شراب را حرام كرده است
يعقوبى می گويد: عمر نسبت به خالد بدبين بود، بخاطر سخنى كه درباره ى عمر گفته بود. و چون او را از شام عزل كرد خالد گفت: خدا رحمت كند ابوبكر را اگر زنده بود مرا عزل نمی كرد.
عمر به ابوعبيده نوشت: اگر خالد چيزى را كه غلامان او گفته اند تكذيب كرد، (عمر را در نسبش متهم كرده بود) كارى به او نداشته باش والا عمامه ى او را بردار و نصف اموال او را بگير. پس خالد با خواهر خود مشورت كرد، خواهرش گفت: بخدا قسم، ابن حتمه چيزى نمی خواهد جز آنكه خود را تكذيب كنى و بعد تو را از كار بركنار كند، مبادا چنين كنى.
لذا خالد خود را تكذيب نكرد، پس بلال برخواست و عمامه ى او را كند و ابوعبيده نصف دارائى او را برداشت، حتى از كفشهاى او هم نگذشت و يكى از آن دو را برداشت».
اختلاف و مشكل عمر با خالد حساس و قديمی بود و به زمان جاهليت باز می گشت به همان زمانى كه عمر خدمتكار وليد بن مغيره ى مخزومی و مادرش كنيز هشام بن وليد بود. و هنگامی كه عمر ادّعا كرد نسب مادرش حنتمه به بنى مخزوم يعنى قبيله ى خالد می رسد، خالد قبول نكرد، و عمر بر خالد شرط كرد در صورتى او را در منصب فرمانده ى شام باقى می گذارد كه خود را بخاطر گفته هايش درباره ى حنتمه تكذيب كند، اما خالد امتناع ورزيد و نتيجه آن شد كه او را عزل كردند و اهانت نمودند و اموال او را تقسيم كردند و در شرايط مشكوكى از دنيا رفت! سپس عمر زنها را از عزادارى بر او منع كرد.
عمر موقعى كه بر اريكه ى قدرت نشست و بر خالد دست يافت، به قتل خالد كه بر آن عهد بسته بود، وفا كرد، چون مرتكب قتل و زنا شده بود و عمر به يقين ايمان داشت كه خالد به حتم مرتكب قتل و زنا شده است.
كشته شدن خالد بدست عمر بخاطر قضيه ى مالك بن نويره
قبل از آنكه قضاوت بر عليه خالد باشد قضاوت بر عليه ابوبكر بود درباره ى قضيه اى كه دو سال، از آن گذشته بود.
هنگامی كه عمر به خلافت رسيد خطبه خواند و گفت: بخدا سوگند: خالد بن وليد و مثنى بن حارثه را عزل می كنم تا بدانند خداوند نصرت دهنده دين خويش است و خدا آن دو را نصرت نكرد، پس هر دو را عزل كرد
بنابراين سبب اصلى قتل خالد در دشمنى هاى ديرينه و اختلافات حزبى آن دو آشكار می شود.
و چون خالد از قدرت بركنار شد و به مدينه بازگشت روابط بين آن دو روزبروز بدتر شد و هنگامی كه خالد بر عليه عمر گفتگو كرد، شخصى به او گفت: اى امير صبر كن، اين همان فتنه است، اما خالد بدون ترديد گفت: قسم می خورم تا موقعى كه پسر خطاب زنده است هرگز.
ظاهراً خالد از عمر می ترسيد و از ناحيه ى او حَذَر می كرد، و ابن عوف با عمر در نظرشان نسبت به خالد مشترك بودند.
عمر اموال فراوان را به افراد حزب خود، مانند زيد بن ثابت و ابن عوف می بخشيد در حاليكه خالد را مورد محاسبه قرار می داد!
طبرى ذكر می كند كه: «هرگاه عمر از كنار خالد عبور می كرد می گفت: اى خالد، مال خدا را از زير نشيمنگاه خود خارج كن
خالد می گفت: بخدا قسم مالى ندارم، و چون عمر بر او اصرار زياد نمود، خالد به او گفت: قيمت چيزى كه در حكومت شما بدست آوردم چهل هزار درهم نيست.
عمر گفت: همه اش را در مقابل چهل هزار درهم از تو می گيرم.
(خالد) گفت: مال خودت.
(عمر) گفت: آنرا گرفتم، و خالد اموالى بجز وسائل و تجهيزات و برده نداشت، (عمر) آنها را حساب كرد، قيمتشان به هشتاد هزار درهم رسيد و عمر با او نصف كرد، پس چهل هزار درهم به او داد و اموال او را برداشت.
به او گفته شد: اى اميرمؤمنان خوب است مال خالد را برگردانى!
گفت: من براى مسلمانان تجارت می كنم، بخدا قسم هرگز به او بر نمی گردانم. و موقعى كه عمر با خالد چنين برخوردى كرد، احساس كرد انتقام خود را از او گرفته است».
)
و عمر به او گفت: اين ثروت از كجا بدست آمده؟
گفت: از انفال و دو سهم است
و اين حالت اختلاف و دشمنى بين عمر و خالد ادامه پيدا كرد. گفته اند كه: «خالد با پيراهنى ابريشمين بر عمر داخل شد، عمر گفت: اى خالد اين چيست؟
گفت: هيچ اشكالى ندارد اى اميرمؤمنان، آيا عبدالرحمن بن عوف آنرا نپوشيد؟
گفت: آيا تو مثل ابن عوف هستى؟ آيا مانند چيزى كه ابن عوف دارد تو هم دارى؟ بر كسانى كه در خانه هستند واجب كردم كه هر كدام تكه اى از آنرا كه نزديك اوست بگيرد.
راوى گفت: لباس او را پاره پاره كردند، تا آنجا كه چيزى از آن باقى نماند.»
عمر پوشيدن ابريشم را براى ابن عوف حلال كرد چون از حزب او بود و بر خالد حرام كرد چون از حزب ابوبكر به شمار می رفت. و خالد در حالى از دنيا رفت كه با عمر قهر بود
پاره كردن لباس خالد در مجلس عمومی و برهنه نمودن او، با آنكه فرماندهى سپاه جنگهاى ردّه و فرماندهى سپاه عراق بود، توهين بسيار بزرگى در خود داشت كه با برنامه ى قتل او برابرى می كرد!
و هنگامی كه عمر شخصى را براى كشتن خالد فرستاد، پيوسته منتظر و تشنه ى شنيدن خبر بود:
ثعلبة بن ابى مالك می گويد: «پسر خطاب را در قُبا با چند نفر از مهاجرين و انصار ديدم، پس مردانى از اهل شام را ديدم كه در مسجد قبا نماز می خوانند، (عمر) گفت: اين گروه چه كسانى هستند؟
گفتند: از يمن هستيم.
گفت: در كدام يك از شهرهاى شام منزل كرديد؟
گفتند: حمص
گفت: چه خبر تازه اى داشت؟
گفتند: مردن خالد بن وليد در روزى كه از حِمْص خارج شديم.»
بنابراين عمر به انتظار خبرى از شام على الخصوص از حِمص، كه موطن خالد بود به شمال مدينه و به مسجد قبا رفت، و در آنجا او را به مردن خالد بشارت دادند.
و در سايه ى همين شرايط سختى كه از تيرگى روابط عمر و خالد و كارهاى عمر مانند عزل و اهانت او بوجود آمد، در سال ٢١ هجرى ناگهان خالد به هلاكت رسيد.
بعد از آن عمر، مجلس نوحه گرى در عزاى او، و ماندن در خانه ى همسر پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
، ميمونه دختر حارث هلالى خاله خالد را بهم زد!
و تمام زنان بنى مخزوم را كه حاضر در مجلس بودند شخصاً و با تازيانه ى خود كتك زد!
و غضب او بر زنِ نوحه گر بر خالد به حدى رسيد كه (هنگامی كه در اثر زدن او روسريش افتاد) گفت: رهايش كنيد، هيچ حرمتى ندارد
انتقام عمر از زنان بنى مخزوم و آن چنان سخن گفتن درباره ى آنها، موضعگيرى و گفتار آن زنان را درباره ى عمر كه او فرزند كنيزشان حنتمه بوده و بدگوئى خالد از وى را موكداً اثبات می كند.
و بعد از كشته شدن خالد عمر گفت: ابوسليمان هلاك شد، خدا رحمتش كند، پس طلحة بن عبيدالله به او گفت:
لا أَعْرِفَنَّكَ بَعدَ الْمَوتِ تَنْدُبَنى
|
|
وَ فى حَياتى مازَوَّدْتَنى زادى
|
يعنى «چگونه بر من زارى می كنى با آنكه در زندگانيم مرا از توشه ى خويش محروم كردى.»
داستان خالد و عمر همچون داستان صفوان است:
صفوان بن اميه، عمير بن وهب را به مدينه فرستاده بود تا پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
را به قتل برساند و همواره از تازه واردين پرس و جو می كرد، تا آنكه تازه واردى آمد و او را به مسلمان شدن عمير و شكست نقشه اش خبر داد
زبير بن بكار ذكر كرد كه: تمام فرزندان خالد بن وليد منقرض شدند و يك نفر از آنها باقى نماند و ايوب بن سلمه، خانه هايشان را در مدينه به ارث برد. و اين اتفاق بعد از كشته شدن عبدالرحمن بن خالد بدست معاويه و كشته شدن مهاجر بن خالد بن وليد به همراه علىعليهالسلام
در صفين واقع شد
و از تصادفات عجيب، اتفاق افتادن دو حادثه ى قتل خالد و قتلِ فرزندش در شهر حمص شام است. اين دو در سايه ىِ حكومتِ معاويه (سر منشاء تمام آدمكشى ها) بر شام به قتل رسيدند!
دشمنى و كينه ى عمر بر بنى مخزوم بسيار عجيب بود، او تلاش كرد وليد را در ايامی كه پيشخدمت او بود به قتل برساند
و هنگامی كه وليد بن مغيره مُرد، عمر درباره ى او چنين گفت: وليد از عربها نيست
حسان بن ثابت، وليد بن مغيره را هجو كرد و او را برده اى لقين (باهوش) خواند و گفت:
وَ اَنْتَ عَبْدٌ لَقْينٌ لافُؤادَ لَهُ
|
|
مِنْ آلِ شَجْع هُناكَ اللُّؤمُ و الخَوَرُ
|
وَ قَدْ تَبَيَّنَ فى شَجْع وِلادَتُكُمْ
|
|
كَما تَبَيَّنَ أنّى يَطلُعُ الْقَمَرُ
|
يعنى «تو برده ى باهوشى هستى كه دل و جرأت ندارى، برده اى از آل شجع، آنجائى كه لئامت و ضعف وجود دارد. ولادت شما در شجع معلوم شد، همانطورى كه معلوم شد ماه از كجا طلوع می كند».
عمر آنها را به ستمگرى نسبت داد و گفت: گمان می كنم خاندان مغيره مبتلا به ظلم و ستمگرى شده اند
و بعد از آنكه آنها را در دنيا تباه كرد راغب شد آنها را در جهنم داخل كند، پس به خالد چنين گفت:
اى خاندان مغيره گمان می كنم شما براى آتش آفريده شده ايد
عمر، حارث بن هشام بن المغيره ى مخزومی را بر رفتن به ميدان جنگ مجبور كرد، پس مردم بى تاب شدند. (عمر) گفت: اى مردم بخدا قسم من نه بخاطر رغبت به خود و روى گردانى از شما خارج شدم و نه براى انتخاب شهرى بر شهر شما، ولكن امر (قضا و قدر) چنين بود
و برغم زيادى افرادى مانند عثمان بن عفان و ابن عوف و زيد بن ثابت كه عمر آنان را از رفتن به جنگ معاف نمود، خاندان مغيره را درست مثل عكرمة بن ابى جهل مخزومی و حارث بن هشام و خالد بن سعيد بن العاص و دو برادر و فرزندش، مشمول معافيت نكرد، و در جنگ كشته شدند
و انتقام عمر شامل حال فرزندان خالد بن وليد شد، و با مهاجر بن خالد بن وليد از طرفى بخاطر دشمنى با پدرش و از طرف ديگر بخاطر آنكه به شدت به علىعليهالسلام
اعتقاد داشت، دشمنى نمود
حذيفة بن يمان عبسى بهترين واليان عمر كسانى بودند كه آنها را به مدائن پايتخت ايران فرستاد و ظاهراً عواملى موجب شدند چنين تصميمی را اتخاذ كند از جمله آنكه:
ـ مدائن پايتخت كسراها بود و اين نشان می داد آن شهر در نظر ايرانيان اهميت بسزائى دارد.
ـ سلمان فارسى به زبان فارسى سخن می گفت و بهتر از ديگران با ايرانيان رفتار می كرد.
ـ وجود دشمنانى در مداين كه عمر ميخواست آنان را تحت فرمان خود درآورد و رضايتشان را جلب كند.
پس علت آنكه عمر سلمان و حذيفه را به شام و كوفه و يمن نمی فرستاد وجود لشكريان مسلمان در آن شهرها بود!
(هنگامی كه عمر، عمار را به كوفه فرستاد، كار او را منحصر در اقامه ى نماز جماعت آن شهر نمود و اين در زمان حكومت سعد بن ابى وقاص اتفاق افتاد).
ابوبكر و عثمان و معاويه هيچ يك از پيروان علىعليهالسلام
را استخدام نمی كردند و استخدام بعضى از پيروان علىعليهالسلام
از خصوصيات عمر بشمار می رود. همانطوريكه بصورتى جالب توجه، بيان مناقب علىعليهالسلام
و بيان نصوص الهى بر ولايت و حقانيت علىعليهالسلام
از خصوصيات او بوده است.
حذيفه بن اليمان از اصحاب پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بود و اعمال و سخنان بسيارى دارد كه علم و اخلاص و ايمان او را اثبات می كند. پدر او در جنگ احد به شهادت رسيد. او سوار بر الاغى كه زير پالانش توشه ى خود را گذاشته بود به مدائن رفت و چون به مدائن رسيد در حالى كه در دست قرصى نان و اندكى گوشت داشت، تجّار بزرگ به استقبال او شتافتند. و چون عهدنامه ى خود را بر آنان خواند گفتند: هر چه ميخواهى بگو.
گفت: غذائى كه بخورم و علوفه ى اين الاغم، از كاه مادامی كه بين شما هستم. و مدتى طولانى در آنجا اقامت كرد تا آنكه عمر برايش نوشت كه: برگرد و چون خبر بازگشت او به عمر رسيد، در بين راه در كمين او نشست و اين عادت او بود، و چون او را به همان صورتى ديد، كه رفته بود، نزد او رفت و او را در بغل گرفت و گفت: تو برادرم هستى و من برادرت
ابن اثير در كتاب «اُسدالغابة» ذكر كرد كه: «حذيفه صاحب سرِّ رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
درباره ى منافقين بود، كسى بجز حذيفه آنها را نمی شناخت، رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
او را بر آنها آگاه كرد».
هرگاه كسى می مرد عمر درباره ى حذيفه سؤال می كرد، پس اگر در نماز او حاضر شده بود عمر بر او نماز می خواند و اگر حذيفه حاضر نشده بود عمر نيز حاضر نمی شد
ابن عساكر و ابن منظور و ابن حزم ذكر كردند كه حذيفه بر ابوبكر نماز نخواند
ابن حزم اندلسى ذكر كرد كه حذيفة بن اليمان عبسى بر ابوبكر و عمر نماز نخواند
در حاليكه حذيفه و اشتر و اصحابشان بر ابوذر كه به صحراى ربذه تبعيد شده بود نماز خواندند
در سنن مسلم آمده است كه: «خليفه عمر گفت: كدام يك از شما پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
را شنيد كه از فتنه هائى كه چون موج دريا موج می زنند ياد می كند؟ حذيفه می گويد: پس مردم ساكت شدند، پس گفتم: من شنيدم، گفت: آفرين، احسنت.
حذيفه گفت: از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
شنيدم كه ميفرمود: فتنه ها همچون حصير، شاخه به شاخه بر دلها عارض خواهد شد... و بين تو و آنها درى بسته وجود دارد كه نزديك است شكسته شود... آن در، مردى است كه كشته می شود يا می ميرد».
و مردى كه كشته شد و با او دَرِ فتنه باز شد عثمان بن عفان و به قولى عمر بود.
ابن حجر عسقلانى درباره ى حذيفه و پدرش گفت: هر دو در جنگ احد حاضر بودند و يمان در آن جنگ به شهادت رسيد. بخارى حديث حضور و شهادت او را در جنگ احد روايت كرد. حذيفه در جنگ خندق حاضر بود و شهرتِ نيكوئى در آن جنگ و بعد از آن داشت و حذيفه از پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
روايات بسيارى نقل نمود...».
عجلى می گويد: عمر او را بر مدائن گماشت، و همواره در آنجا بسر می برد تا آنكه عثمان كشته شد، و چهل روز بعد از بيعت با علىعليهالسلام
كشته شد و اين واقعه در سال سى و شش اتفاق افتاد.
على بن يزيد از سعيد بن مسيب روايت كرد كه حذيفه گفت: رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
مرا بين هجرت و نصرت دادن مخيّر نمود، پس نصرت دادن را انتخاب كردم، و مسلم بن عبدالله از عبدالله بن يزيد خطمی روايت كرد كه حذيفه گفت: رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
درباره ى آنچه گذشت و آنچه خواهد شد تا قيام قيامت با من سخن گفت. و در صحيحين آمده است كه ابو دردا به علقمه گفت: آيا در ميان شما صاحب سرّى كه احدى آنرا نمی داند (يعنى حذيفه) وجود ندارد؟
در صحيحين همچنين درباره ى عمر آمده است كه او از حذيفه دربارهى فتنه سؤال كرد. حذيفه در فتح عراق حاضر بود و در آنجا آثار مشهورى از خود بجا گذاشت. و گفت: روز قيامت به پا نمی شود مگر آنكه منافقان هر قبيله اى به رياست برسند.
به حذيفه گفتند: عثمان كشته شد، به چه كارى ما را دستور می دهى؟
گفت: همراه عمّار باشيد.
گفته شد: عمّار از على جدا نمی شود، گفت: حسد بدن را هلاك كرد، نزديكى عمار به علىعليهالسلام
شما را از او دور می كند، بخدا قسم علىعليهالسلام
از عمّار به فاصله بيش از خاك تا ابر آسمان بهتر است، عمّار از نيكان است».
زياد بن لبيد بن ثعلبه او زياد بن لبيد بن ثعلبه ى خزرجى است، در مكه با رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
اسلام آورد و سپس به همراه او به مدينه آمد، و به او مهاجر انصارى گفته می شود. و رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
مطلبى را ياد كرد و فرمود: آن مطلب هنگام از دست رفتن علم است. گفتند: اى رسول خدا چگونه علم از دست می رود؟ در حاليكه ما قرآن را می خوانيم و به فرزندان خود ياد می دهيم و فرزندانمان به فرزندان خود ياد می دهند. حضرت فرمود: مادرت بعزايت بنشيند اى فرزند لبيد، آيا چنين نبود كه يهود و نصارى تورات و انجيل را می خوانند و از آن دو هيچ سودى نمی برند؟!
زياد همان كسى بود كه به همراه مردى ديگر در حادثه ى هجوم بر خانه ى حضرت فاطمهعليهاالسلام
]شمشير[ زبير را گرفت و به سنگ زد
واقدى و ديگر مورخان ذكر كرده اند، او عامل پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بر حضرموت بود
و سبب ارتداد و جنگ قبيله ى كنده با اسلام شد