ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه0%

ديدگاههاى دو خليفه نویسنده:
گروه: اصول دین

ديدگاههاى دو خليفه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: نجاح الطائى مترجم : رئوف حق پرست
گروه: مشاهدات: 29831
دانلود: 3208

توضیحات:

ديدگاههاى دو خليفه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 85 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 29831 / دانلود: 3208
اندازه اندازه اندازه
ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

و در زمان خلافت خود آنان را از مسجد طرد كرد.(١٠٧٩) هارون بن معروف می گويد، محمد بن سلمه حرانى از ابن اسحاق از نافع از ابن عمر نقل می كند كه گفت: عمر وارد مسجد شد، و در مسجد حلقه هائى از مردم ديد، پرسيد اينها چه كسانى هستند؟ گفتند: اينها قصه گويان هستند.

گفت: قصه گويان يعنى چه؟ ما آنها را بر يك قصه گو جمع می كنيم كه روزهاى شنبه ى هر هفته برايشان قصه بگويد، آنگاه تميم دارى را بر اين كار مأمور كرد. موسى بن مروان برقى می گويد، محمد بن حرب خولائى از زبيرى از زهرى از سائب بن يزيد نقل می كند كه: در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ابوبكر، قصه گوئى وجود نداشت، و اولين كسى كه قصه گوئى كرد تميم دارى بود، كه از عمر بن الخطاب اجازه گرفت تا ايستاده بر مردم قصه گوئى نمايد و عمر هم به او اجازه داد.

عمر از تميم مسيحى و كعب الاحبار درخواست كرد تا براى مسلمانان قصه هاى اهل كتاب را بيان كنند اما خداوند تعالى فرمود:( نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِه لَمِنَ الْغافِلينَ ) (١٠٨٠) يعنى «ما بهترين حكايات را به وحى اين قرآن بر تو می گوئيم هرچند پيش از اين وحى از آن آگاه نبودى».

( وَ كُلا نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِه فُؤادَكَ وَ جاءَكَ فى هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِكْرى لِلْمُؤْمِنينَ ) .(١٠٨١)

يعنى «ما همه ى حكايات اخبار انبيا را بر تو بيان می كنيم تا قلب تو را به آن قوى و استوار گردانيم و در اين ـ شرح حال رسولان ـ طريق حق و راه صواب بر تو روشن شود و اهل ايمان را پند و عبرت و تذكر باشد».

زهرى می گويد: او (عمر) و ابن عباس در مجلس درس او نشستند.

ابوعاصم مرّة می گويد: او (عمر) در مجلس تميم نشست در حاليكه مشغولِ قصه گوئى بود و از او شنيد كه می گويد: «از لغزش عالم برحذر باشيد»، عمر خواست درباره ى اين لغزش سؤال كند، اما روا ندانست كلام او را قطع كند.

او (ابوعاصم) می گويد: عمر و ابن عباس با يكديگر گفتگو می كردند و تميم مشغول قصه گوئى بود، و قبل از آنكه از سخن گفتن فارغ شود، از جاى خود برخواستند.(١٠٨٢)

ابن ابى رجاء می گويد، ابراهيم بن سعد از ابن شهاب نقل می كند كه گفت: درباره ى قصه گوئى از من سؤال كردند، گفتم: فقط در زمان عمر بوجود آمد، قبلا وجود نداشت، تميم از او خواست تا در روز جمعه يك مقام داشته باشد و به او اجازه داد و باز از او خواست تا مقام ديگرى به او بدهد، او نيز مقامی ديگر در روز شنبه به او داد. و چون عثمان به خلافت رسيد مقام ديگرى به او اضافه كرد، (ناگفته نماند كه مقام همان محل القاى سخنرانى در حال قيام است) و به اين ترتيب (در هر هفته) سه روز سخنرانى می كرد.

محمد بن يحيى می گويد، عبدالله بن موسى تميمی از ابن اسامة بن يزيد از شهاب نقل می كند كه گفت: اولين شخصى كه در مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قصه گفت، تميم دارى بود، از عمر اجازه خواست تا مردم را يك بار در هفته به ياد خدا اندازد، و عمر قبول نكرد، بار ديگر اجازه خواست، اين بار نيز قبول نكرد، تا آنكه اواخر حكومت عمر فرا رسيد، پس به تميم اجازه داد، از روز جمعه دو روز را موعظه كند و تميم اين كار را ادامه می داد.(١٠٨٣)

از سائب بن يزيد نقل شده است كه می گفت: در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ابوبكر قصه گوئى وجود نداشت. اولين كسى كه قصه گوئى كرد تميم دارى بود كه از عمر اجازه خواست تا بر مردم به حال ايستاده قصه بگويد و عمر به او اجازه داد.(١٠٨٤) و ظاهراً عمر به مرد ديگرى نيز اجازه داد تا در مكّه قصّه بگويد، از ثابت نباتى نقل شده است كه گفت: اولين كسى كه قصه گفت عبيد بن عميره در زمان عمر بن الخطاب بود.(١٠٨٥)

ابن اثير ذكر كرده است كه عبيد بن عمير بن قتاده قصه گوى اهل مكّه بود. و با آن كه بخارى می گويد او پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديده است اما مسلم می گويد او در زمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متولد گرديد.(١٠٨٦)

ذهبى در «ميزان الاعتدال» دربارهى او می گويد: او را كسى نمی شناسد و فقط ابن ابى ذئب از او ياد كرده است.(١٠٨٧)

ابن حجر عسقلانى در دو كتاب خود، «الاصابه» و «لسان الميزان»، نامی از عبيد بن عمير نياورده است و ابن منظور در كتاب «مختصر تاريخ دمشق» نيز از او ذكرى نكرده است. بنابراين اگر به فرض و احتمال عبيد بن عمير قصه گوى اهل مكه باشد، به حتم و يقين تميم قصه گوى اهل مدينه بود.

از جمله ى مسيحيانى كه با فريبكارى وارد اسلام شدند و در حديث دروغ گفتند، ابن جريح رومی است كه در سال ١٥٠ هجرى از دنيا رفت، و بخارى او را توثيق نمی كرد، البته بخارى در اين مطلب بر حق بود.

ذهبى در كتاب «تذكرة الحفاظ» می گويد: او نسبى رومی داشت و مسيحى الاصل بود و بعضى از علما درباره ى او می گفتند: او وضع حديث می كرد.(١٠٨٨)

بخاطر زيادى تعداد راويان ساختگى و دروغگو، حافظ دارقطنى گفته است كه: حديث صحيح در بين احاديث دروغين چون يك موى سفيد در پوستِ گاوِ سياه است.(١٠٨٩)

سپس قصه گوئى در زمان امويان پيشرفت كرد و دروغ و افترا بر خدا و رسول او بيشتر گرديد.

عبدالله بن بريده می گويد ابوبريده گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صبح از خواب بيدار شد و بلال را صدا زد و فرمود: «اى بلال چه كردى كه در بهشت بر من سبقت گرفتى؟ داخل بهشت نشدم مگر آنكه صداى زيورآلات تو را در مقابل خود شنيدم، ديروز داخل بهشت شدم و همان صدا را در مقابل خود شنيدم. و بر قصر مربّع سر به فلك كشيده اى از طلا عبور كردم، پس گفتم: اين قصر از كيست؟ گفتند: براى مردى از عرب است، گفتم: من عرب هستم! اين قصر از كيست؟ گفتند: براى مردى از قريش است، گفتم: من از قريش هستم، اين قصر از كيست؟ گفتند: براى مردى از امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! گفتم: من خود، محمد هستم! اين قصر از كيست؟ گفتند: از آنِ عمر بن الخطاب است».

بلال عرض كرد: اى رسول خدا، هيچگاه اذان نگفتم مگر آنكه دو ركعت نماز خواندم و هيچ گاه بى وضو نشدم مگر آنكه وضو گرفتم و به نظرم رسيد خداوند از من دو ركعت نماز می خواهد. آنگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: بخاطر همين دو كار بود.(١٠٩٠)

در اينجا راوى بلال و عمر را برتر از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به تصوير كشيد.

و بدين ترتيب، قصه گويان، در دست دولت، تبديل به وسيله اى نيرومند شدند، تا اهداف خود را اثبات و دشمنان خود را دور و افكار خود را ترويج كنند و به درجه اى رسيدند كه معاويه در روزى كه براى جنگ با امام حسنعليه‌السلام به كوفه رفت، همين قصه گويان را به همراه خود برد.(١٠٩١)

پس از آن همين قصه گويان، فتنه بينِ شيعيان و سنيان را به سال ٣٦٧ هجرى، ترويج كردند، و عضدالدوله آنان را از اين عمل باز داشت.(١٠٩٢)

بدين ترتيب، احاديث و قصه ها در فضيلت دادن اصحاب بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در همه جا منتشر گرديد و تميم و كعب، اساس و زيربناى قصه گوئى معارض با خدا و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اسلام را پايه ريزى كردند.

از عايشه نقل شده است كه گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بود كه همهمه و سروصداى چند بچه بگوش رسيد. پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برخواست كه ناگاه حبشه را ديد كه می رقصيد و بچه ها اطراف او بودند، حضرت فرمود: اى عايشه، بيا نگاه كن، پس آمدم و چانه ى خود را بر شانه ى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذاشتم. و مشغول نگاه كردن به آن رقاصه از بين شانه و سر آن حضرت، شدم. حضرت فرمود: آيا سير نشدى؟ آيا سير نشدى؟

عايشه می گويد: من براى آنكه منزلت خود را نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدانم به گفتنِ نه، نه مشغول شدم. كه ناگاه سروكله عمر پيدا شد، عايشه می گويد: پس مردم از دور آن زن رقاصه پراكنده شدند. آنگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: من به شياطين جن و انس نگاه می كنم كه از عمر فرار كرده اند.

عايشه می گويد: پس از آن بازگشتم.(١٠٩٣)

امثال اين احاديث بعد از زمان عمر و در راستاى ستايش از او و بدگوئى از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ساخته شده بودند.

و به عايشه ى ام المؤمنين در زمان ابوبكر و عمر منصب فتوى دهنده و مرجع دينى داده شد، لذا با فتواهاى خود از دولت حمايت می كرد.

و چون نسبت به عثمان نظر بدى داشت، اقدام به صادر كردن فتوائى به مهدورالدم بودن وى نمود، و چنين گفت: نعثل را بكشيد او كافر شده است.(١٠٩٤)

و در عمل، آن مرد سياهى كه عثمان را ذبح كرد، می گفت: من نعثل را كشتم.

قصه گويان و از جمله ى آنها عبيدالله بن عمر، بسيار شدند و معاويه بعد از نمازِ صبح، پاى سخن قصه گو می نشست و عمر بن عبدالعزيز نيز چنين می كرد. و قصه گوى عمر بن عبدالعزيز محمد بن قيس بود.(١٠٩٥)

و تبيع بن عامر، پسر زنِ كعبالاحبار، قصهگو بود.(١٠٩٦) و ابوهريره هم قصهگو بود، و مادر حسن بصرى براى زنها قصهگوئى می كرد.(١٠٩٧)

و از احاديثى كه بر دست قصه گويان و پيروان آنها به ناحق و ناروا شايع شد، اين احاديث هستند: «اگر پيامبرى بعد از من باشد به حتم عمر بن الخطاب است »(١٠٩٨) و «اگر در ميان شما مبعوث نمی شدم حتماً عمر مبعوث می شد».(١٠٩٩)

و شاعرى، شعرى براى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سرود، پس عمر وارد شد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به شاعر اشاره كرد ساكت شود، و چون عمر خارج شد فرمود: ادامه بده و شاعر ادامه داد، پس عمر بازگشت و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى بار ديگر اشاره به سكوت نمود، و چون عمر خارج شد، شاعر درباره ى او سؤال كرد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: او عمر بن الخطاب است، او مردى است كه باطل را دوست ندارد.(١١٠٠)

هدفِ راوى اين حديث آن است كه ـ العياذ بالله ـ رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اهل باطل و دوستدار باطل است.

و در زمانى كه عمر بن الخطاب منصب قصه گوى مسجد را اختراع كرد خداوند تعالى اين وظيفه را منحصر به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كرده بود. زيرا در حديث آمده است كه: روزى امام حسنعليه‌السلام عبور می كرد، در حاليكه يك نفر قصه گو بر در مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مشغول قصه گوئى بود. امام حسنعليه‌السلام فرمود: تو كيستى؟

گفت: اى فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، من قصه گو (پند دهنده) هستم.

حضرت فرمود: دروغ گفتى، محمد همان قصه گو (پند دهنده) است. خداوند عزوجل فرمود:( فَاقْصُصِ الْقَصَصَ ) (١١٠١) يعنى «تو قصه ها را بيان كن». گفت: پس من موعظه كننده و تذّكر دهنده هستم. حضرت فرمود: دروغ گفتى، محمد همان تذكر دهنده است. خداوند عزوجل فرمود:( فَذَكِّرْ إِنّما أَنْتَ مُذَكِّرُ ) (١١٠٢) يعنى «پس تذّكر ده و صرفاً تو تذكر دهنده هستى». گفت: پس من كه هستم؟ فرمود: تو متكلّف از مردان هستى.(١١٠٣)

پس از آن مجالس قصه گويان در مساجد مسلمانان پراكنده شدند.(١١٠٤) و مادر امام ابوحنيفه، گفتار قصه گو را بر فتواى پسرش ترجيح می داد،(١١٠٥) در حاليكه احمد بن حنبل قصه گويان را تكذيب می كرد.(١١٠٦)

شعبى نيز آنان را تكذيب كرد.(١١٠٧) و از دروغهاى اين قصه گويان می توان به قصه ى غرانيق و قصه ى داود و اوريا اشاره نمود.(١١٠٨)

اصحاب و از جمله ى آنها ابن مسعود نيز آنان را تكذيب كردند.(١١٠٩)

كعب الاحبار و مقام مرجعيت

يهوديان تلاش می كردند اسلام را نابود كنند، زيرا عبدالله بن سلام از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درخواست كرد بر شنبه (روز يهوديان) بماند و در نماز خود از تورات بخواند اما آن حضرت اجازه نداد.(١١١٠) پس از آن احبار ديگرى به دروغ اسلام آوردند، كه در ضمن آنان كعب الاحبار بود.

كعب الاحبار تبديل به مرجعى عام براى دولت شد كه خليفه، در تمام شئون دولت، به او رجوع می كرد.

سليمان بن يسار می گويد: عمر بن الخطاب براى كعب نامه نوشت و از او خواست منزلگاه ها را برايش انتخاب كند. پس كعب نوشت: «اى اميرمؤمنان، خبردار شديم تمام اشياء با هم اجتماع كردند، پس سخاوت گفت: يمن را می خواهم و حسن خلق گفت: من همراه تو هستم و جفا گفت: حجاز را می خواهم، بلافاصله فقر گفت: من نيز به همراه تو هستم، جنگ گفت: شام را می خواهم، پس شمشير گفت: من همراه تو هستم...».(١١١١)

و عمر از كعب راجع به علىعليه‌السلام و خلافت سؤال كرد و گفت: درباره ى على چه می گوئى؟ رأى خود را بگو و ياد كن پيش شما چه مطلبى درباره ى او وجود دارد؟(١١١٢)

عمر درباره ى خليفه ى آينده از كعب سؤال كرد، و گفت: نزد شما امر خلافت به چه كسى خواهد رسيد؟(١١١٣)

پيشگوئى يكى از علماى اهل كتاب مبنى بر آنكه عمر در آينده بر تمام شهرها مسلط می شود، و موقعيت فرهنگى بالاى اهل كتاب قبل از اسلام در نظر بعضى از مردم، تأثير بزرگى در سؤال كردن عمر از اهل كتاب داشت.

در كتابهاى ابى احمد عسكرى آمده است كه: عمر همراه وليد بن مغيره، براى تجارت به شام می رفت، و چون به بلقاء رسيد، مردى از علماى روم با او ملاقات كرد، و مشغول نگاه كردن به او شد و بسيار در عمر نگاه می كرد، سپس گفت: اى جوان گمان می كنم نامت عامر يا عمران يا چيزى شبيه به اين نامها باشد.

(عمر) گفت: نام من عمر است، گفت: رانهاى خود را نشان بده، عمر چنين كرد و در يكى از آنها خالى وجود داشت كه به اندازه ى گودىِ كفِ دست بود، پس از او خواست تا سر خود را نشان دهد، پس او را طاس يافت و از او خواست تا به دست خود تكيه دهد، پس او را هم چپ دست و هم راست دست يافت. پس به او گفت: تو پادشاه عربها هستى، عمر از روى استهزاء خنديد. عالم گفت: آيا می خندى؟ به حق مريم بتول تو پادشاه عربها و پادشاه روميان و پادشاه فارس هستى، و عمر در حالى او را ترك كرد كه كلام او را ناچيز می شمرد. عمر بعدها درباره ى آن واقعه گفتگو می كرد و می گفت: آن مرد رومی سوار بر الاغ دنبالم می آمد و پيوسته همراه من بود تا وليد كالاى خود را فروخت و با قيمت آن عطر و لباس خريد و به حجاز بازگشت، ولى مرد رومی همچنان دنبالم می آمد و از من چيزى نمی خواست و هر روز دست مرا می بوسيد....(١١١٤)

كعب امر مهمی را ابداع كرد كه موجب شد بسيارى از مردم پيرو او شوند، زيرا می گفت: «هيچ چيزى وجود ندارد مگر آنكه در تورات نوشته شده است».(١١١٥)

و چون مسلمانان از خواندن زبان عبرى ناتوان بودند، در دست كعب و امثال او اسير گرديدند كه هر آنچه را بدان تمايل داشت و می پسنديد به اسم «قال الله تعالى فى الكتاب المقدس» يعنى خداوند تعالى در كتاب مقدس فرمود، نقل می كرد.

و با همين نيرنگ، كعب مرجع مهمی براى گروهى از مسلمانان گرديد و آنها را به هر جا می خواست پيش می برد، البته اين مطلب درباره ى كسانى بود كه متوجه دروغهاى او نمی شدند، اما ديگران سخنان او را به كنارى انداختند، و كسانى كه در خط كعب كشيده شدند، در زمره ى يهودى زدگان قرار گرفتند و حديثى از كعب به نام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت كردند كه در آن چنين آمده بود: از طرف بنى اسرائيل حديث بگوئيد و هيچ حرجى بر شما نيست.(١١١٦)

اخبار ديگر ذكر می كنند كه، عبدالله بن عمروعاص، كه يكى از شاگردان كعب الاحبار بود، در جنگ يرموك به دو خورجين از علوم اهل كتاب دست يافت، و از همان علوم حديث می گفت، و ابن حجر اضافه می كند كه: «به همين جهت ائمه ى تابعينِ بسيارى، از اخذِ حديث او اجتناب می كردند».(١١١٧)

تورات تحريف شده، به قوم يهود خطاب كرده می گويد: پروردگار، تو را انتخاب كرد تا براى او ملتى خاص و برتر و بالاتر از تمام ملتهاى روى زمين باشى.(١١١٨)

و از ادله ى موجود نزد يهوديان كه می گويد اين قوم بالاتر از بقيّه ى ملتهاست، اين حديث است كه می گويد: «خداوند در طول شب با يعقوب كشتى گرفت و از دست او عاجز شد!؟» بلكه خداوند از رها شدن و فرار از يعقوب عاجز ماند، به همين جهت باري تعالى ناچار شد عواطف يعقوب را به حركت آورد و التماس كند تا وى را رها كند، لذا چنين گفت: «مرا رها كن فجر طلوع كرد».

يعقوب گفت: رهايت نمی كنم اگر مرا مبارك نكنى. پس پروردگار او را مبارك نمود و نام او را اسرائيل گذاشت. يعنى كسى كه با خدا كشتى می گيرد و مبارزه می كند! و همين احاديث رسواكننده و خنده آور، در زمان كعب و عبدالله بن سلام و تميم دارى مرجع مسلمانان شدند و كعب و تميم، چنين احاديثى را براى انحراف مسلمانان، در روز جمعه و بقيه ى روزهاى هفته آنهم در مسجدالنبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مطرح می كردند. و اين درحالى بود كه يهوديان به مردم جهان به ديده ى برده نگاه می كردند، زيرا در كتاب تلمود آمده است كه: ما ملت برگزيده ى خدائيم، و احتياج به دو نوع حيوان داريم، يك نوع حيوان زبان بسته، همچون چهارپايان و احشام و پرندگان و نوع ديگر حيوان انسانى است، و اين نوع، تمامِ ملتهاى شرق و غرب عالم هستند.

كعب موفق شد عمر را در بسيارى از امور قانع كند، امورى مانند رفتن به شام و نرفتن به عراق و والى نمودن معاويه و والى نكردن علىعليه‌السلام و اهتمام به صخره ى بيت المقدس و تميز كردن آن، در حالى كه آن صخره بالاتر از گوساله ى بنى اسرائيل نبود.

كعب از عمر خواست در صورت احتياج، لازم نيست به فرمانهاى خدا عمل كند، عمر هم قبول كرد.(١١١٩)

در عام الرماده، در سال ١٨ هجرى، كعب به عمر گفت: بنى اسرائيل هرگاه گرفتار چنين قحطى می شدند به خويشاوندان پيامبران متوسل می شدند و باران می طلبيدند.

در اينجا رواياتى آمده است كه عمر چنين گفت: اين عموى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و برادر پدر او و سرور بنى هاشم، عباس است. انس می گويد: عمر گفت: خدايا به پيامبرت متوسل می شديم ما را سيراب می كردى، اكنون متوسل به عموى پيامبرت می شويم، پس ما را سيراب كن!(١١٢٠)

عمر از كعب الاحبار درباره ى شعر سؤال كرد كه آيا در تورات ذكرى از آن يافته است؟(١١٢١) و از او پرسيد عدن چيست؟(١١٢٢)

بنابراين عمر بن الخطاب در مسائل متعددى به كعب مراجعه كرد، همانطورى كه به زودى واضح خواهد شد.

آوردن كعب به مسجد النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى القاى درسها و سخنرانى هاى دينى خود، به احاديث او قداست دينى بخشيد. ابن كثير در تفسير خود می گويد: در يك اقدام فريبكارانه ى خطرناك، ابوهريره و ديگران سعى كردند احاديث كعب را به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نسبت دهند.(١١٢٣)

و چون عمر اجازه می داد كعب در مسجد نبوى شريف قصه گوئى و سخنرانى كند و خود نيز پاى درس او می نشست، بسيارى از مسلمانان احاديث او را اخذ كردند!

زيرا در حديث آمده است كه كعب الاحبار گفت: می يابيم كه در كتاب نوشته شده است، در غرب مدينه، گورستانى در كناره ى سيل وجود دارد كه هفتاد هزار نفر از آن محشور می شوند، كه هيچ حسابى بر آنان نيست!

پس ابوسعيد مقبرى به فرزند خود وصيّت كرد كه: چون به هلاكت رسيدم مرا در مقبرهى بنى سلمه كه از كعب شنيدى، دفن كن.(١١٢٤)

بخارى در سنن خود حديث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در مورد حرمت بول كردن رو به قبله و پشت به آن را ذكر نمود، و بعد از آنكه ادله ى بسيارى در اثبات اين مطلب آورد، بلافاصله سخن عبدالله بن عمر را درباره ى بول كردنِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به جهت پشت به قبله را ذكر كرد! زيرا از عبدالله بن عمر شاگرد كعب نقل شده است كه: براى كارى بالاى خانه ى حفصه رفتم، پس ديدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پشت به قبله و به طرف شام قضاى حاجت می كرد.(١١٢٥)

علماى حديث در باب روايت اصحاب از تابعين يا روايت بزرگترها از كوچكترها، ذكر كرده اند كه: «ابوهريره و عبادله (مثل عبدالله بن عمر و عبدالله بن عمروعاص و...) و معاويه و انس و ديگران از كعب الاحبار يهودى روايت كرده اند، با آنكه از روى فريبكارى و نيرنگ اسلام آورد»(١١٢٦)

در حديثى ديگر عبدالله بن عمر می گويد: روزى بالاى پشت بام خانه ى خودمان رفتم، پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديدم كه بر روى دو خشت بطرف بيت المقدس نشسته است.(١١٢٧)

در حاليكه بخارى در همان صفحه حديثى نبوى ذكر كرده است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: هرگاه كسى براى قضاى حاجت می رود، رو به قبله و پشت به آن ننشيند.(١١٢٨)

و اين چنين بخارى سم را در عسل وارد كرد، زيرا ثابت نمود، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با شريعتى كه خود آورده مخالفت می نمايد. البته اگر صحيح بخارى نوشته ى خود بخارى باشد، زيرا محمود ابوريّه ادعا می كند بعد از مرگ بخارى بسيارى از احاديث بخارى گرفتار تحريف شده اند، زيرا بخارى قبل از آنكه كتاب خود را پاكنويس كند از دنيا رفت.(١١٢٩)

اما اگر خود، كتاب را نوشته باشد با او سخنى ديگر داريم، زيرا همين مطالب در متهم كردن او به دروغ و تجاوز بر ساحت مقدس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كافى بوده، و در هر دو صورت مطلب فوق ثابت می كند هر آنچه در كتاب بخارى ذكر شده صحيح نيست.

كعب بهشت عدن را معرفى می كند عبدالرزاق و عبد بن حميد از قتاده نقل می كنند: در جزئى از قرائت گفت: الَّذينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ درباره ى قول خداوند: فَاغْفِرْ للَّذينَ تابُوا (من الشرك) وَ إِتَّبَعُوا سَبيلَكَ... يعنى خداوندا از كسانى كه توبه كردند (يعنى از شرك) و راه تو را پيروى نمودند... و درباره ى قول خداوند:( وَ اَدْخِلْهُمْ جَناتَ عَدْن ) يعنى آنها را داخل بهشتهاى عدن كن، قتاده گفت: عمر بن الخطاب گفت: اى كعب عدن چيست؟

گفت: كاخهائى از طلا كه پيامبران و صديقان و امامانِ عدل در آنها سكونت می كنند.(١١٣٠)

حسن بصرى می گويد: عمر به كعب گفت: عدن چيست؟

گفت: قصرى است در بهشت كه بجز پيامبر يا صديق يا شهيد و يا حاكم وارد آن نمی شود.(١١٣١)

از حسن نقل شده است كه گفت: عمر بن الخطاب گفت: اى كعب درباره ى بهشتهاى عدن سخن بگو!

گفت: آرى اى اميرمؤمنان! قصرهائى در بهشت كه در آنها بجز پيامبر يا صديق يا شهيد يا حاكم عادل در آنها سكونت نمی كند، عمر گفت: اما نبوت، براى اهلش جارى شد، اما صديقان، من خود، خدا و رسول او را تصديق كردم، اما حكم به عدالت، من به خدا اميدوارم كه به چيزى حكم نكنم مگر آنكه در آن جز به عدالت رفتار نكنم.

اما شهادت، عمر را با شهادت چه كار؟(١١٣٢)

اينجا عمر بن الخطاب گفت: اى كعب، آيا سخن ابن ام عبد را درباره ى چيزهائى كه پائينترين اهل بهشت دارند نشنيده اى، پس حالِ بالاترينِ آنان چگونه است؟ گفت: اى اميرمؤمنان: آنچه را كه هيچ چشمی نديده و هيچ گوشى نشنيده است، خداوند بالاى عرش و آب بود، پس براى خود، با دست خود، خانه اى آفريد و به آنچه می خواست آراست و در آن هر ميوه و شرابى كه ميخواست قرار داد، سپس آنرا پوشاند، و از روزى كه آنرا آفريد، احدى از خلق آنرا نديد، نه جبرئيل و نه ملكى غير از او، سپس اين آيه را خواند( فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُن... ) (١١٣٣) يعنى «هيچكس نمی داند كه پاداش نيكو كاريش چه نعمت و لذتهاى بى نهايت كه روشنى بخش (دل و) ديده است در عالم غيب بر او ذخيره شده است». و دو بهشت پائين تر از آن آفريد و آنها را به آنچه می خواست زينت داد و در آنها حرير و سندس و استبرق كه ذكر فرمود قرار داد و به هر كدام از خلق خود كه ميخواست نشان داد، پس هركس كتاب (نامه عمل او) در علّيّين باشد در آن خانه ساكن می شود، چون مردى از اهل علّيّين در املاك خود سوار می شود، هيچ خيمه اى از خيمه هاى بهشت باقى نمی ماند مگر آنكه پرتوى از روشنائى چهره ى او در آن داخل می شود، تا جائى كه عطر او به مشامشان می رسد و می گويند: چقدر اين عطر دل انگيز است، و می گويند: امروز مردى از علّيّين بر ما اشراف دارد.

عمر گفت: واى بر تو اى كعب، اين دلها به پرواز درآمدند، آنها را درياب. كعب گفت: جهنم زفيرى دارد كه هيچ فرشته و هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه بخاطرش به زانو در می آيد تا جائى كه ابراهيم خليل الله بگويد:

پروردگارا، مرا درياب مرا درياب و اگر اعمال صالحه ى هفتاد پيامبر را در كنار اعمال خود داشته باشى، به حتم گمان می كنم از آن نجات نمی يابى.(١١٣٤)