و در زمان خلافت خود آنان را از مسجد طرد كرد
هارون بن معروف می گويد، محمد بن سلمه حرانى از ابن اسحاق از نافع از ابن عمر نقل می كند كه گفت: عمر وارد مسجد شد، و در مسجد حلقه هائى از مردم ديد، پرسيد اينها چه كسانى هستند؟ گفتند: اينها قصه گويان هستند.
گفت: قصه گويان يعنى چه؟ ما آنها را بر يك قصه گو جمع می كنيم كه روزهاى شنبه ى هر هفته برايشان قصه بگويد، آنگاه تميم دارى را بر اين كار مأمور كرد. موسى بن مروان برقى می گويد، محمد بن حرب خولائى از زبيرى از زهرى از سائب بن يزيد نقل می كند كه: در زمان رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و ابوبكر، قصه گوئى وجود نداشت، و اولين كسى كه قصه گوئى كرد تميم دارى بود، كه از عمر بن الخطاب اجازه گرفت تا ايستاده بر مردم قصه گوئى نمايد و عمر هم به او اجازه داد.
عمر از تميم مسيحى و كعب الاحبار درخواست كرد تا براى مسلمانان قصه هاى اهل كتاب را بيان كنند اما خداوند تعالى فرمود:(
نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِه لَمِنَ الْغافِلينَ
)
يعنى «ما بهترين حكايات را به وحى اين قرآن بر تو می گوئيم هرچند پيش از اين وحى از آن آگاه نبودى».
(
وَ كُلا نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِه فُؤادَكَ وَ جاءَكَ فى هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِكْرى لِلْمُؤْمِنينَ
)
.
يعنى «ما همه ى حكايات اخبار انبيا را بر تو بيان می كنيم تا قلب تو را به آن قوى و استوار گردانيم و در اين ـ شرح حال رسولان ـ طريق حق و راه صواب بر تو روشن شود و اهل ايمان را پند و عبرت و تذكر باشد».
زهرى می گويد: او (عمر) و ابن عباس در مجلس درس او نشستند.
ابوعاصم مرّة می گويد: او (عمر) در مجلس تميم نشست در حاليكه مشغولِ قصه گوئى بود و از او شنيد كه می گويد: «از لغزش عالم برحذر باشيد»، عمر خواست درباره ى اين لغزش سؤال كند، اما روا ندانست كلام او را قطع كند.
او (ابوعاصم) می گويد: عمر و ابن عباس با يكديگر گفتگو می كردند و تميم مشغول قصه گوئى بود، و قبل از آنكه از سخن گفتن فارغ شود، از جاى خود برخواستند
ابن ابى رجاء می گويد، ابراهيم بن سعد از ابن شهاب نقل می كند كه گفت: درباره ى قصه گوئى از من سؤال كردند، گفتم: فقط در زمان عمر بوجود آمد، قبلا وجود نداشت، تميم از او خواست تا در روز جمعه يك مقام داشته باشد و به او اجازه داد و باز از او خواست تا مقام ديگرى به او بدهد، او نيز مقامی ديگر در روز شنبه به او داد. و چون عثمان به خلافت رسيد مقام ديگرى به او اضافه كرد، (ناگفته نماند كه مقام همان محل القاى سخنرانى در حال قيام است) و به اين ترتيب (در هر هفته) سه روز سخنرانى می كرد.
محمد بن يحيى می گويد، عبدالله بن موسى تميمی از ابن اسامة بن يزيد از شهاب نقل می كند كه گفت: اولين شخصى كه در مسجد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
قصه گفت، تميم دارى بود، از عمر اجازه خواست تا مردم را يك بار در هفته به ياد خدا اندازد، و عمر قبول نكرد، بار ديگر اجازه خواست، اين بار نيز قبول نكرد، تا آنكه اواخر حكومت عمر فرا رسيد، پس به تميم اجازه داد، از روز جمعه دو روز را موعظه كند و تميم اين كار را ادامه می داد
از سائب بن يزيد نقل شده است كه می گفت: در زمان رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و ابوبكر قصه گوئى وجود نداشت. اولين كسى كه قصه گوئى كرد تميم دارى بود كه از عمر اجازه خواست تا بر مردم به حال ايستاده قصه بگويد و عمر به او اجازه داد
و ظاهراً عمر به مرد ديگرى نيز اجازه داد تا در مكّه قصّه بگويد، از ثابت نباتى نقل شده است كه گفت: اولين كسى كه قصه گفت عبيد بن عميره در زمان عمر بن الخطاب بود
ابن اثير ذكر كرده است كه عبيد بن عمير بن قتاده قصه گوى اهل مكّه بود. و با آن كه بخارى می گويد او پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
را ديده است اما مسلم می گويد او در زمان پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
متولد گرديد
ذهبى در «ميزان الاعتدال» دربارهى او می گويد: او را كسى نمی شناسد و فقط ابن ابى ذئب از او ياد كرده است
ابن حجر عسقلانى در دو كتاب خود، «الاصابه» و «لسان الميزان»، نامی از عبيد بن عمير نياورده است و ابن منظور در كتاب «مختصر تاريخ دمشق» نيز از او ذكرى نكرده است. بنابراين اگر به فرض و احتمال عبيد بن عمير قصه گوى اهل مكه باشد، به حتم و يقين تميم قصه گوى اهل مدينه بود.
از جمله ى مسيحيانى كه با فريبكارى وارد اسلام شدند و در حديث دروغ گفتند، ابن جريح رومی است كه در سال ١٥٠ هجرى از دنيا رفت، و بخارى او را توثيق نمی كرد، البته بخارى در اين مطلب بر حق بود.
ذهبى در كتاب «تذكرة الحفاظ» می گويد: او نسبى رومی داشت و مسيحى الاصل بود و بعضى از علما درباره ى او می گفتند: او وضع حديث می كرد
بخاطر زيادى تعداد راويان ساختگى و دروغگو، حافظ دارقطنى گفته است كه: حديث صحيح در بين احاديث دروغين چون يك موى سفيد در پوستِ گاوِ سياه است
سپس قصه گوئى در زمان امويان پيشرفت كرد و دروغ و افترا بر خدا و رسول او بيشتر گرديد.
عبدالله بن بريده می گويد ابوبريده گفت: رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
صبح از خواب بيدار شد و بلال را صدا زد و فرمود: «اى بلال چه كردى كه در بهشت بر من سبقت گرفتى؟ داخل بهشت نشدم مگر آنكه صداى زيورآلات تو را در مقابل خود شنيدم، ديروز داخل بهشت شدم و همان صدا را در مقابل خود شنيدم. و بر قصر مربّع سر به فلك كشيده اى از طلا عبور كردم، پس گفتم: اين قصر از كيست؟ گفتند: براى مردى از عرب است، گفتم: من عرب هستم! اين قصر از كيست؟ گفتند: براى مردى از قريش است، گفتم: من از قريش هستم، اين قصر از كيست؟ گفتند: براى مردى از امت محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
! گفتم: من خود، محمد هستم! اين قصر از كيست؟ گفتند: از آنِ عمر بن الخطاب است».
بلال عرض كرد: اى رسول خدا، هيچگاه اذان نگفتم مگر آنكه دو ركعت نماز خواندم و هيچ گاه بى وضو نشدم مگر آنكه وضو گرفتم و به نظرم رسيد خداوند از من دو ركعت نماز می خواهد. آنگاه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: بخاطر همين دو كار بود
در اينجا راوى بلال و عمر را برتر از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
به تصوير كشيد.
و بدين ترتيب، قصه گويان، در دست دولت، تبديل به وسيله اى نيرومند شدند، تا اهداف خود را اثبات و دشمنان خود را دور و افكار خود را ترويج كنند و به درجه اى رسيدند كه معاويه در روزى كه براى جنگ با امام حسنعليهالسلام
به كوفه رفت، همين قصه گويان را به همراه خود برد
پس از آن همين قصه گويان، فتنه بينِ شيعيان و سنيان را به سال ٣٦٧ هجرى، ترويج كردند، و عضدالدوله آنان را از اين عمل باز داشت
بدين ترتيب، احاديث و قصه ها در فضيلت دادن اصحاب بر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
در همه جا منتشر گرديد و تميم و كعب، اساس و زيربناى قصه گوئى معارض با خدا و پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
و اسلام را پايه ريزى كردند.
از عايشه نقل شده است كه گفت: رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
نشسته بود كه همهمه و سروصداى چند بچه بگوش رسيد. پس رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
برخواست كه ناگاه حبشه را ديد كه می رقصيد و بچه ها اطراف او بودند، حضرت فرمود: اى عايشه، بيا نگاه كن، پس آمدم و چانه ى خود را بر شانه ى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
گذاشتم. و مشغول نگاه كردن به آن رقاصه از بين شانه و سر آن حضرت، شدم. حضرت فرمود: آيا سير نشدى؟ آيا سير نشدى؟
عايشه می گويد: من براى آنكه منزلت خود را نزد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
بدانم به گفتنِ نه، نه مشغول شدم. كه ناگاه سروكله عمر پيدا شد، عايشه می گويد: پس مردم از دور آن زن رقاصه پراكنده شدند. آنگاه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: من به شياطين جن و انس نگاه می كنم كه از عمر فرار كرده اند.
عايشه می گويد: پس از آن بازگشتم
امثال اين احاديث بعد از زمان عمر و در راستاى ستايش از او و بدگوئى از پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
ساخته شده بودند.
و به عايشه ى ام المؤمنين در زمان ابوبكر و عمر منصب فتوى دهنده و مرجع دينى داده شد، لذا با فتواهاى خود از دولت حمايت می كرد.
و چون نسبت به عثمان نظر بدى داشت، اقدام به صادر كردن فتوائى به مهدورالدم بودن وى نمود، و چنين گفت: نعثل را بكشيد او كافر شده است
و در عمل، آن مرد سياهى كه عثمان را ذبح كرد، می گفت: من نعثل را كشتم.
قصه گويان و از جمله ى آنها عبيدالله بن عمر، بسيار شدند و معاويه بعد از نمازِ صبح، پاى سخن قصه گو می نشست و عمر بن عبدالعزيز نيز چنين می كرد. و قصه گوى عمر بن عبدالعزيز محمد بن قيس بود
و تبيع بن عامر، پسر زنِ كعبالاحبار، قصهگو بود
و ابوهريره هم قصهگو بود، و مادر حسن بصرى براى زنها قصهگوئى می كرد
و از احاديثى كه بر دست قصه گويان و پيروان آنها به ناحق و ناروا شايع شد، اين احاديث هستند: «اگر پيامبرى بعد از من باشد به حتم عمر بن الخطاب است »
و «اگر در ميان شما مبعوث نمی شدم حتماً عمر مبعوث می شد».
و شاعرى، شعرى براى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
سرود، پس عمر وارد شد، پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به شاعر اشاره كرد ساكت شود، و چون عمر خارج شد فرمود: ادامه بده و شاعر ادامه داد، پس عمر بازگشت و پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
براى بار ديگر اشاره به سكوت نمود، و چون عمر خارج شد، شاعر درباره ى او سؤال كرد، پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: او عمر بن الخطاب است، او مردى است كه باطل را دوست ندارد
هدفِ راوى اين حديث آن است كه ـ العياذ بالله ـ رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
اهل باطل و دوستدار باطل است.
و در زمانى كه عمر بن الخطاب منصب قصه گوى مسجد را اختراع كرد خداوند تعالى اين وظيفه را منحصر به پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
كرده بود. زيرا در حديث آمده است كه: روزى امام حسنعليهالسلام
عبور می كرد، در حاليكه يك نفر قصه گو بر در مسجد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
مشغول قصه گوئى بود. امام حسنعليهالسلام
فرمود: تو كيستى؟
گفت: اى فرزند رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
، من قصه گو (پند دهنده) هستم.
حضرت فرمود: دروغ گفتى، محمد همان قصه گو (پند دهنده) است. خداوند عزوجل فرمود:(
فَاقْصُصِ الْقَصَصَ
)
يعنى «تو قصه ها را بيان كن». گفت: پس من موعظه كننده و تذّكر دهنده هستم. حضرت فرمود: دروغ گفتى، محمد همان تذكر دهنده است. خداوند عزوجل فرمود:(
فَذَكِّرْ إِنّما أَنْتَ مُذَكِّرُ
)
يعنى «پس تذّكر ده و صرفاً تو تذكر دهنده هستى». گفت: پس من كه هستم؟ فرمود: تو متكلّف از مردان هستى.
پس از آن مجالس قصه گويان در مساجد مسلمانان پراكنده شدند.
و مادر امام ابوحنيفه، گفتار قصه گو را بر فتواى پسرش ترجيح می داد
در حاليكه احمد بن حنبل قصه گويان را تكذيب می كرد
شعبى نيز آنان را تكذيب كرد
از دروغهاى اين قصه گويان می توان به قصه ى غرانيق و قصه ى داود و اوريا اشاره نمود
اصحاب و از جمله ى آنها ابن مسعود نيز آنان را تكذيب كردند