ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه0%

ديدگاههاى دو خليفه نویسنده:
گروه: اصول دین

ديدگاههاى دو خليفه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: نجاح الطائى مترجم : رئوف حق پرست
گروه: مشاهدات: 29856
دانلود: 3214

توضیحات:

ديدگاههاى دو خليفه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 85 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 29856 / دانلود: 3214
اندازه اندازه اندازه
ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

مراجعات معاويه به كعب و حمايت از وى

ابن عساكر ذكر می كند كه معاويه كعب را به قصد گفتن فرمان داد.(١١٣٥) و به همان شيوه ى عمر سؤالات زيادى از كعب می پرسيد. ابن عباس نقل می كند كه پيش معاويه بودم، او آيه ى هشتاد و ششم سوره ى كهف را به شكلى خاص خواند، پس من اعتراض كردم، معاويه از عبدالله بن عمروعاص سؤال كرد و او معاويه را تأييد كرد.

ابن عباس گفت: قرآن در خانه ى ما نازل شده است.

معاويه براى حلّ اين مشكل، شخصى را فرستاد تا از كعب الاحبار سؤال كند، و درباره ى كعب چنين گفت: آگاه باشيد كعب يكى از علماست.(١١٣٦)

بنابراين معاويه رأى ابن عباس را درباره ى قرآن، قبول نكرد و از كعب، درباره ى. قرآن سؤال كرد.

عمر از كعب الاحبار درباره ى وجود شعر در تورات سوال كرد.

كعب گفت: جمعى از فرزندان اسماعيل در حالى كه بر سينه ى آنها كتابِ انجيل قرار دارد، لب به حكمت می گشايند و مثلها را می گويند و اعتقاد دارم آنان از عربها هستند.(١١٣٧)

و مطلبى را كه حذيفه، درباره ى رو آوردن فتنه ها همزمان با مردن عمر گفته بود، كعب و عبدالله بن سلام به خود نسبت دادند و در زمان عثمان، اين مطلب را منتشر كردند كه: در زمان عمر چنين گفته شد:

(چون كعب روايت كرد خود به عمر چنين گفته است): واى به حال پادشاه زمين از پادشاه آسمان، عمر گفت: مگر آن كس كه نفسِ خود را محاسبه نمايد، كعب گفت: تو دروازهى فتنه ها هستى.(١١٣٨)

و معاويه با عباى كعب تبرّك می جست!(١١٣٩)

كعب می گويد: خداوند بر صخره ى بيت المقدس در هوا بسر می برد! ابن عباس رضى الله عنه روايت می كند كه: روزى در مجلس عمر بن الخطّاب حاضر شدم و كعب الاحبار نزد وى بود، ناگاه عمر گفت: اى كعب، آيا تورات را حفظ كرده اى؟ كعب گفت: بسيارى از تورات را حفظ كرده ام. پس مردى از كنار او در مجلس گفت: اى اميرمؤمنان از او بپرس، خداوند قبل از آنكه عرش خود را بيافريند كجا بود و آب را از چه خلق كرد؟ كه عرش خود را بر آن قرار داد. پس عمر گفت: اى كعب از اين علم، چيزى دارى؟

كعب گفت: آرى اى اميرمؤمنان، در اصل حكيم می يابيم كه خداوند تبارك و تعالى قبل از خلقت عرش، قديم بود و در هوا بر روى صخره ى بيت المقدس بسر می برد، و چون خواست عرش را بيافريند، تُفى انداخت كه درياهاى عميق و درياچه هاى پرآب از آن پديد آمدند و آنگاه عرش خود را از جزئى از اجزاى صخره اى كه زير خودش بود آفريد. و باقى مانده ى آنرا براى مسجد قدس خود باقى گذاشت.

ابن عباسرضي‌الله‌عنه . می گويد: على بن ابى طالبعليه‌السلام در مجلس حاضر بود، پس پروردگار خود را به عظمت ياد كرد و برخواست و لباس خود را تكاند، پس عمر، علىعليه‌السلام را قسم داد كه بجاى خود بازگردد، و او چنين كرد (كلمه ى او چنين كرد در بعضى از نسخه ها وجود ندارد).

عمر گفت: اى غوّاص براى ما غوّاصى كن (يعنى گوهرى از درياهاى علم و معرفت خود به ما نشان بده)، ابوالحسن چه می گويد؟ زيرا من تو را بجز كسى كه غمها را برطرف می كند نمی شناسم (يعنى تو هر غم و غصه را برطرف می كنى). پس علىعليه‌السلام رو به كعب نمود و فرمود: اصحاب تو اشتباه كردند و كتاب خدا را تحريف نمودند و (باب) افترا و دروغ را بر وى گشودند. واى بر تو اى كعب، آن صخره اى كه گمان برده اى، حاوى جلال او نمی شود و وسعتِ عظمت او را ندارد. و هوائى كه ذكر كردى، اطراف او را نمی تواند دربر گيرد، و اگر صخره و هوا به همراه او قديم باشند، بايد قديم بودن او را داشته باشند، و خداوند عزيزتر و جليلتر از آن است كه گفته شود، مكانى دارد كه به آن اشاره شود و خداوند چنان نيست كه ملحدان می گويند و چنان نيست كه جاهلان می انگارند. وليكن خداوند وجود داشت و مكان موجود نبود، به گونه اى كه اذهان بدان نرسند، و می گويم: «بود» اين كلام، بودنش به وجود آمده است.

و اين چيزى است از آنچه از بيان و سخن گفتن ياد داد. خداوند تعالى ميفرمايد:( خَلَقَ الأنْسانَ، عَلَّمَهُ الْبَيانَ ) (١١٤٠) يعنى «خداوند انسان را آفريد و سخن گفتن به وى آموخت». و اينكه می گويم او بود، اين از همان چيزهائى است كه از بيان و سخن گفتن به من ياد داد تا به حجّت خداوند منّان سخن بگويم و خداوند پيوسته بر آنچه ميخواست قادر بود، و بر هر چيزى احاطه داشت، سپس آنچه را اراده كرد بدون فكرى كه حدوث كرده و به او رسيده باشد، ايجاد كرد، و بدون وارد شدن شبه هاى در آنچه اراده كرده است.

خداوند عزوجل نورى را خلق كرد از غير شيىء و آن را ابداع كرد، سپس از او ظلمتى آفريد، و قادر بود ظلمت را هم از غير شيىء بيافريند همانطورى كه نور را از غير شيىء آفريد، سپس از آن نور ياقوتى آفريد و آنرا به اندازه ى هفت آسمان و هفت زمين ضخامت داد، سپس آن ياقوت را باز داشت، كه بخاطرِ هيبت او ذوب گرديد و به آبى لرزان مبدّل شد و تا روز قيامت لرزان خواهد ماند، سپس عرش خود را از نور آن آفريد، و آنرا بر روى آب قرار داد، و براى عرش، ده هزار زبان است، و هر زبانى خداوند را به ده هزار لغت تسبيح می گويد، و هيچ لغتى شبيه لغت ديگر نيست. و عرش روى آب بود و حجاب هائى از مِه پائين عرش قرار داشت. و اين فرمايش خداوند تعالى است كه ميفرمايد:( وَ كانَ عَرْشُهُ عَلَى الْماءِ لِيَبْلُوَكُمْ ) (١١٤١) يعنى «عرش او بر آب بود تا شما را امتحان كند».

واى بر تو اى كعب، اگر درياها بنا به گفته ى تو، آب دهان او باشد، عظيمتر از آن بود كه صخره ى بيت المقدس يا هوا، كه اشاره كردى در آن بسر می برد، او را دربر گيرد.

پس عمر بن الخطاب خنديد و گفت: و مطلب همين، و علم چنين است. و اين علم همچون علم تو نيست اى كعب، زنده نباشم تا زمانى كه در آن زمان ابوالحسن را نبينم.(١١٤٢)

سؤال درباره ى آينده و درباره ى دجال

عمر از كعب الاحبار پرسيد كه: درباره ى چيزى از تو می پرسم و می خواهم چيزى را از من پنهان نكنى.

كعب گفت: بخدا سوگند، چيزى را كه می دانم بر تو پنهان نمی كنم.

عمر گفت: بر امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از چه چيزى بيشتر می ترسى؟

گفت: رهبران گمراه كننده.

عمر گفت: راست گفتى، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين راز را به من فرمود و مرا از آن آگاه كرد.(١١٤٣) و در عمل، كعب الاحبار به همان شيوهى نابود كردن اسلام به وسيله ى رهبران گمراه كننده، كه بدان اعتقاد داشت پيش رفت، و عمر را براى حمايت از معاويه دعوت نمود، و عمر نيز قبول كرد.

و با اندك دقتى در واليان ابوبكر و عمر، در می يابيم كه ولايتهاى بزرگ (و شهرهاى مهم) در دست رهبران گمراه كننده قرار داشت، در حالى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنان را از رهبران گمراه كننده ترسانده بود. و عملا معاويه و امويان و يارانشان همچون عمروعاص و ابن شعبه مشكلاتى براى مسلمانان بوجود آوردند كه تاكنون از آنها شكايت می كنند و در زير سنگينى بار آنها دست و پا می زنند.

سالم از پدرش نقل می كند كه عمر از مردى يهودى سؤال كرد و به او گفت: صدق و راستى را در تو يافته ام، درباره ى دجّال صحبت كن.

گفت: او را فرزند مريم بر دروازه ى «لد» به قتل می رساند، و گمان می كنم آن يهودى كعب بود.

در اين روايت عمر به كعب می گويد كه من صدق و راستى را در تو می بينم، در حالى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اهل كتاب را تصديق نكنيد.(١١٤٤)

و اگر به احاديث كعب مراجعه كنيم و در تورات دقت نمائيم، در می يابيم كه احاديث كعب، احاديثى دروغين هستند كه آنها را كعب به اسم ذكر كتاب مقدس بوجود آورد. در حالى كه خوب می دانيم خودِ تورات گرفتار تحريف شده، و همين امر را پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ذكر فرموده است. بنابراين چگونه كعب می تواند راستگو باشد، در حالى كه او همان دروغگوى معاند است و امام علىعليه‌السلام و ابن عوف و معاويه و بخارى و ابن عساكر و ديگران او را تكذيب كرده اند.(١١٤٥)

كعب مردم را به كفر دعوت می كند ابن مردويه از عبدالرحمن بن ميمون نقل می كند كه: روزى كعب نزد عمر بن الخطاب رفت، عمر گفت: مرا خبر ده، شفاعت محمّد در روز قيامت به كجا می انجامد؟

كعب گفت: خداوند در قرآن به تو خبر داده است. خداوند می فرمايد:( ما سَلَكَكُمْ فى سَقَر... حَتّى أَتانَا الْيَقينُ ) (١١٤٦)

كعب گفت: پس خداوند در آن روز شفاعت می كند تا به كسى می رسند كه حتى يك نماز نخوانده و هيچ مسكينى را اطعام نكرده و به آخرت اصلا ايمان نياورده است، و چون شفاعت به اين گروه می رسد، احدى باقى نمی ماند كه در او خيرى وجود داشته باشد.(١١٤٧)

در اينجا كعب بيان كرد كه كفّار و كسانى كه نماز نمی خوانند داخل بهشت می شوند. و با اين بيان، به شيوه اى شيطانى به ايمان نياوردن و نماز نخواندن و زكات ندادن دعوت كرد!

عبدالله می گويد: ابى ثنا، أسود بن عامر گفت: حماد بن سلمه از ابى سنان از عبيد بن آدم و ابى مريم و ابى شعيب نقل كرد كه هنگامی كه عمر در جابيه بود فتح بيت المقدس را ذكر كرد، راوى می گويد: ابوسلمه گفت: ابوسنان از عبيد بن آدم نقل كرد كه گفت: عمر بن الخطاب را شنيدم كه به كعب می گفت: به نظرت كجا نماز بخوانيم؟

كعب گفت: اگر از من قبول كنى، پشت صخره نماز بخوان، زيرا تمام قدس روبروى تو خواهد بود.

عمر گفت: چون يهوديان نظر دادى، نه، اما همچون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز می خوانم، پس رو به قبله نمود و نماز خواند، سپس پيش آمد و عباى خود را باز كرد و زباله ها را در عباى خود جارو زد و مردم نيز جارو زدند.(١١٤٨)

هدف كعب از دعوت كردن عمر به نماز خواندن پشتِ صخره، آن بود كه صخره را قبله ى مسلمانان و معبودى براى آنها قرار دهد همانطورى كه گوساله ى بنى اسرائيل معبودِ بنى اسرائيل گرديد.

و گفته می شود كه (عمر) چون داخل بيت المقدس شد تلبيه گفت، (يعنى لبيك اللهم لبيك گفت) و در محراب داودعليه‌السلام نماز تحيّت مسجد خواند. و روز بعد نماز صبح را با مردم به جماعت خواند و در ركعت اول سوره ى صاد را خواند و در آن سجده كرد، و مسلمانان نيز به همراه او سجده كردند، و در ركعت دوم سوره ى بنى اسرائيل را خواند، سپس كنار صخره آمد و از كعب الاحبار درباره ى مكان آن صخره راهنمائى خواست، كعب الاحبار اشاره كرد تا مسجد را پشت صخره قرار دهد (بنحوى كه قبله ى مسجد، بجاى كعبه، صخره ى بيت المقدس باشد).

عمر گفت: همچون يهوديان نظر دادى، سپس مسجد را در جهت قبله ى بيت المقدس قرار داد، اين مسجد امروزه به مسجد عمرى شهرت دارد، سپس خاك صخره را با گوشه ى عبا و قباى خود برداشت، و مسلمانان به همراه او چنين كردند، و اهل اردن را در برداشتن بقيّه ى آن بكار گماشت.

روميان در آن زمان، صخره ى بيت المقدس را چون قبله ى يهوديان بود، به زباله دان تبديل كرده بودند، تا جائى كه يك زن، كهنه ى حيض خود از زباله دان خانه ى خود بر می داشت و می فرستاد تا روى صخره قرار دهند.

اين مكافات و مجازات كارى بود كه يهوديان در قمامه انجام دادند. قمامه همان محلى است كه يهوديان در آن مصلوب را به دار آويختند، و همواره يهوديان بر قبر او زباله ريختند، به همين جهت آن محل را قمامه (يعنى زباله دان يا زباله) ناميدند، و اين نام بر كليسائى كه مسيحيان در آن محل بنا نمودند، كشيده شد، و آن كليسا را قمامه، نام گذاشتند.(١١٤٩)

و با آنكه هيچ دليلى بر قداست صخره وجود ندارد ولى يهوديان همانطوريكه قبلا به گوساله سامرى توجه می كردند، به آن صخره نيز توجه كردند، و بعد از تلاش بسيارِ مسلمانان براى پاك كردن آن صخره از كثافات و نجاسات، آن محل را جائى براى مسجد مسلمانان قرار دادند.

هشام بن محمد می گويد: عبدالرحمن قشيرى به نقل از همسرِ ابن حباشه ى نميرى گفت: همراه عمر بن الخطاب در روزهائى كه به شام می رفت خارج شديم و در جائى منزل كرديم كه به آن «قتل» می گفتند.

آن زن می گويد: شوهرم شريك، بيرون رفت تا آب بياورد، اما دلو او در چشمه افتاد و بخاطر ازدحام جمعيت نتوانست آنرا از آب بيرون آورد، پس به او گفتند: تا شب صبر كن. چون شب شد به درون چشمه رفت و تا مدتى طولانى همانجا ماند، و چون عمر ميخواست از آن منزل كوچ كند، نزد او رفتم و او را از مكان شوهرم خبر دادم. پس سه روز در آنجا درنگ كرد و روز چهارم به حركت افتاد. ولى ناگهان ديديم شريك می آيد، مردم به او گفتند: كجا بودى؟

او نزد عمر آمد در حالى كه برگى در دست داشت، آن برگ به اندازه اى بود كه دست او را می پوشاند و پا را می پوشانيد و پنهان می كرد، آنگاه چنين گفت: اى اميرمؤمنان، در چشمه راهى پيدا كردم، در آن حال مردى آمد و مرا به زمينى برد كه شبيه زمين شما نبود و به باغهائى كه شبيه باغهاى دنيا نبودند و چيزى از آن باغ برداشتم، آن مرد گفت: هنوز وقت آن نرسيده است، و من اين برگ را برداشتم، و آن برگ درخت انجير است.

در اينجا عمر، كعب الاحبار را صدا زد و گفت: آيا در كتابهاى خود يافته اى، مردى از امّت ما داخل بهشت می شود و بعد، از آن خارج می گردد؟

كعب گفت: آرى و اگر در ميان جمعيت باشد، او را به تو نشان می دهم.

عمر گفت: او در ميان قوم است.

پس كعب، در جمعيت تأمل كرد و شريك را نشان داد و گفت: او همان است. و بنى نمير تا به حال شعار (يعنى لباس روئين) خود را سبز قرار می دهند.(١١٥٠)

و در حادثه اى ديگر كعب به عمر گفت: وصيّت كن زيرا تا سه روز ديگر خواهى مرد. عمر با تعجب گفت: اللّه، آيا عُمَر را در تورات می يابى؟ (يعنى آيا در تورات از عمر چيزى گفته شده است).

گفت: نه، لكن صفت و نشانه هايت را يافته ام.(١١٥١)

اما در توضيح قضيه ى اول می گوئيم، توافق بين آن مرد دروغگو و كعبال احبار به خوبى آشكار است! لكن امر عجيب آنست كه چگونه عمر او را تصديق كرد؟

و در حادثه ى دوم: در سخن كعب دروغ به وضوح ديده می شود، زيرا اين دروغ را كعب بعد از قتلِ عمر بوجود آورد تا به او و سخنانش بيشتر اطمينان كنند!

____________________________________

كعب حديث دوازده خليفه را تحريف كرد

كعب حديث دوازده خليفه را تحريف كرد نعيم بن حماد می گويد: ضمرة از ابن شوذب از ابى منهال از زياد از كعب نقل می كند كه گفت: خداوند از صلب اسماعيلعليه‌السلام دوازده قيّم به او موهبت نمود كه افضل آنها ابوبكر و عمر و عثمان هستند.(١١٥٢)

عبدالله بن عمر حديث كعب را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم استناد داد و گفت:

«رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: بر اين امت دوازده خليفه خواهد بود. ابوبكر صديق كه نام او را يافتيد، عمر فاروق...»(١١٥٣)

بخارى و مسلم، حديث دوازده خليفه را بدون نام بردن اسمی نقل كرده اند.(١١٥٤) بخارى اين حديث را در سننِ خود از سمرة بن جندب نقل می كند، سمره می گويد: از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه می فرمود: دوازده امير خواهند بود و پس از آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كلمه اى فرمود كه نشنيدم (جابر بن سمره می گويد) پدرم گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می گويد همگى آنان از قريش هستند.(١١٥٥)

مسلم، همين حديث را در صحيح خود ذكر نمود، او می گويد: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اين امر به پايان نمی رسد مگر آنكه در بين آنها دوازده خليفه بيايند كه همگى آنان از قريش هستند.(١١٥٦)

قندوزى در ينابيع الموده در باب هفتاد و هفتم از برخى علماى عامه نقل می كند كه: حديث (الخلفاء بعدى اثنى عشر) منقول از جابر بن سمره را روايت كرده است و در انتهاى آن چنين گفته است: همگى آنان از بنى هاشم هستند.

حافظ ابونعيم در كتاب حليه اش با سند خود از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: هركس دوست دارد چون من زنده شود و چون من بميرد و ساكنِ بهشتِ عدن شود كه پروردگارم آنرا احداث كرده، پس بايد بعد از من ولايت على را بپذيرد و ولايت ولى او را نيز بپذيرد و بايد به امامان بعد از من اقتدا نمايد، زيرا آنان عترت من هستند و از طينت من آفريده شده اند و فهم و علم، روزى آنان شده است، واى بر حال گروهى از امت من كه فضل و برترى آنان را تكذيب كنند و صله كردن با من را درباره ى آنان قطع نمايند، خداوند آنان را از نيل به شفاعت من محروم گرداند.

اما كعب و اصحاب وى بجاى عبارتِ «كلهم من بنى هاشم» يعنى همگى آنان از بنى هاشم هستند، اين عبارت را گذاشتند: افضلهم ابوبكر و عمر و عثمان، يعنى ابوبكر و عمر و عثمان از همه ى آنان بيشتر فضيلت دارند. در حاليكه على بن ابى طالب می فرمايد: «به حتم امامان (دوازده گانه) همه از قريش بوده كه درخت آن را در خاندان بنى هاشم كاشته اند، مقام ولايت و امامت در خور ديگران نيست و ديگر مدعيّانِ زمامدارى، شايستگى آنرا ندارند».(١١٥٧)

كعب خداوند سبحان را مجسم كرد و داودعليه‌السلام را به گناه نسبت داد كعبال احبار بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افترا بست كه خداوند سبحان را رؤيت كرده است.(١١٥٨)

در صحيفه ى ابن منبّه شاگرد ابى هريره آمده است كه گفت:

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوند حضرت آدم را به صورت خود آفريد كه قد او شصت ذراع بود. چون او را آفريد فرمود: «برو بر آن گروه سلام كن» و آنجا گروهى از ملائكه نشسته بودند. «پس گوش فرا دار كه چگونه به تو تحيّت می گويند كه آن تحيّت تو و تحيّت فرزندان توست». آدمعليه‌السلام نزديك رفت و گفت: السلام عليكم، گفتند: و عليك و رحمةالله، آنان «رحمةالله» را زياد كردند.

حضرت فرمود: پس هركس داخل بهشت شود به صورت آدم قد او شصت ذراع است. و تا به حال همواره خلق در حال كم شدن است.(١١٥٩)

ابوهريره از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل می كند كه: اما آتش، پر نمی شود، آنگاه خداوند پاى خود را بر آن می گذارد، پس می گويد: بس است، بس است پس اينجا آتش پر می شود، و قسمتى از آن بر قسمت ديگر جمع می شود.(١١٦٠)

روايتِ در موضوع تجسم خداوند، در تفسير آيه ى(وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآب ) (١١٦١) يعنى «او نزد ما، بسيار مقرب و نيكو منزلت است» درباره ى حضرت داود و به زبان عمر بن الخطاب است.

سدى بن يحيى می گويد: ابوالحفص از مردى كه عمر بن الخطاب را درك كرد نقل می كند، كه گفت: در روز قيامت مردم به تشنگى شديدى مبتلا می شوند، پس منادى، داود را صدا می زند و در مقابل تمام مردم او را آب می دهند، او همان است كه خداوند او را ياد كرد:( إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآب )

سپس عمر بن الخطاب از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت كرد كه آنحضرت روز قيامت را ياد كرد و شأن و شدت آن را عظيم شمرد و فرمود: خداوند رحمن به داودعليه‌السلام می گويد: در مقابل من عبور كن. پس داود می گويد: می ترسم خطايم مرا بلغزاند، پس می گويد: پاى مرا بگير! پس پاى او را می گيرد و عبور می كند.

گفت: اين همان زلفى است كه خداوندفرمود ( وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآب ) (١١٦٢)

در احاديث كعب از جهات متعدد، كفر وجود دارد، او در اين حديث داودعليه‌السلام را به خطا نسبت داد و خداوند تعالى را مجسم كرد (يعنى قائل شد به اينكه خداوند جسم و اعضا دارد).

عمر دو جواب مختلف از علىعليه‌السلام و كعب می شنود در اين گفتار كلام مهمی را ذكر می كنيم كه طبرى آنرا ذكر كرد و گفت: آن كلام بين عمر و علىعليه‌السلام و عثمان و كعب اتفاق افتاد. سه نفر اول در مكّه اسلام آوردند و با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم معاشرت كردند در حاليكه كعب مرد حيله گرى يهودى بود كه ادعا كرد در سال هفدهم هجرى اسلام آورده است، و اين گفتگو در همان سال اتفاق افتاد!

سه نفر اول بر اهميت مشرق توافق كردند، مشرقى كه شامل كوفه يعنى مركز سپاهِ مسلمانان كه متوجه مشرق زمين بودند، بنابراين آنان مجاهدينى بودند كه ايران و هند و كاشغر و بخارى و سمرقند را فتح كردند.

لكن كعب بخاطر خباثت يهودى خود با آنان مخالفت كرد و شهرهاى مشرق و آهل آنرا به شر متهم كرد و شام را بدون هيچ دليل شرعى يا عقلى بر آن ترجيح داد! و نتيجه آن شد كه عمر رأى كعب را پذيرفت و اعتقاد شخصى خود را به كنارى انداخت! و رأى عثمان را ترك كرد و نصيحت على بن ابى طالبعليه‌السلام را نيز ترك كرد كه درباره ى او پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: من شهر علم هستم و على دروازه آنست، پس هركس شهر را بخواهد بايد از دروازه ى آن وارد شود.(١١٦٣)

و عملا عمر به همراه كعب به شام رفت و عراق را ترك نمود با آنكه سابقاً شام را چندين بار زيارت كرده بود و از عراق ديدن نكرده بود.

گفتگوى بين عمر و علىعليه‌السلام و عثمان و كعب بنابر نقل تاريخ طبرى از اين قرار بود:

در ماه جمادىالاول سال هفدهم، عمر مردم را جمع كرد و درباره ى شهرها از آنان نظر خواست و گفت: بنظرم رسيده است مسلمانان را در شهرهايشان ديدار كنم، تا در آثارشان تأمل كنم، پس مرا راهنمائى كنيد. كعب الاحبار كه در ميان مردم بود و در همان سالِ از حكومت عمر اسلام آورده بود گفت: «اى اميرمؤمنان با كداميك از شهرها ميخواهى شروع كنى؟

(عمر) گفت: با عراق.

كعب گفت: اين كار را نكن; زيرا شر ده جزء دارد و خير ده جزء، يك جزء از خير در مشرق است و ده جزء ديگر آن در مغرب، و يك جزء از شر در مغرب است و نه جزء ديگر آن در مشرق، و شاخ شيطان و هر بيمارى معضل در آن است.

علىعليه‌السلام فرمود: كوفه براى هجرت بعد از هجرت، و قبه ى اسلام است. و بر آن روزى خواهد آمد كه هيچ مؤمنى نمی ماند مگر آنكه به آنجا رود و مشتاق آن گردد، و خداوند با اهل آن نصرت می يابد همانطورى كه با سنگ بر قوم لوط نصرت يافت.

عثمان گفت: اى اميرمؤمنان، مغرب سرزمين شر است و شر به صد جزء تقسيم شد، يك جزء آن در ميان مردم و بقيه ى آن در آنجاست.

عمر گفت: كوفه نيزه ى خدا و قبه ى اسلام و جمجمه ى عربهاست، كه با آن مرزهاى خود را باز می دارند و شهرها را مدد ميرسانند، به حتم ميراث اهل عمواس (روستائى در نزديكى قدس، كه مشهور است حضرت مسيح از آن ظهور می كند) ناپديد گرديد، لذا از آن شروع می كنم.(١١٦٤)

و برغم اتفاق نظرِ امام علىعليه‌السلام و عثمان و عمر، اين اتفاق نظر را عمر ترك كرد و به نقطه نظر كعب الاحبار عمل كرد، و از زيارت عراق خوددارى نمود.

مقصود كعب از بردن عمر به شام، تثبيت احاديث بى اساس يهودى در برترى شام بر ساير شهرهاى جهان و بازگرداندن اعتبار به اماكنِ مقدس يهوديان، همچون صخره ى مقدس بود! و از آن زمان تاكنون برخى مسلمانان به صخره ى كعبال احبار صخره ى مقدس می گويند، و بايد ملاحظه كرد كه مسأله چقدر خنده آور و مسخره آميز است، زيرا می گويند بدترين بلايا، بلائى است كه موجب خنديدن شود.

و مقصود ديگر او آماده سازى جو براى بازگرداندن يهوديان حجاز به موطن خود، فلسطين و فراهم كردن زمينه ى مناسب براى ملاقات عمر با معاويه در حضور خود او بود! تا بناى حكومت بنى اميه را استوار كرده به اوج برساند. كعب معاويه را براى خلافت پيشنهاد كرده بود، و عمر را از رسيدن علىعليه‌السلام به حكومت برحذر كرد.(١١٦٥)

چرا يهوديان روميان و اهل عراق را دوست نداشتند؟ می گويند يهوديانى كه در جزيرةالعرب سكونت كردند، در سه قبيله ى بزرگِ قينقاع و قريظه و نضير، متشكّل شدند كه بعد از پيروزى روميان بر آنها، از فلسطين به حجاز فرار كرده بودند. اين يهوديان، از مسيحيانِ نجران، در قضيه ى اصحاب اخدود، به شدت انتقام گرفتند. لذا مسيحيان شام به ناچار با عربهاى يثرب متفق شدند تا از آن يهوديان انتقام گيرند.

از آنجائى كه يهوديان در قلعه هاى خود حمايت می شدند، توافق كردند آنها را بيرون از قلعه هايشان غافلگير كنند. و عملا چنين شد و مسيحيان از يهوديان به بدترين وجهى انتقام گرفتند. آنگاه غنائم بين عربهاى يثرب و عربهاى شام تقسيم شد.

پس يهوديان به سلاح كشنده ى خود يعنى همان سلاح فتنه روى آوردند، و بين اوس و خزرج اختلاف انداختند كه به صورت جنگ بغاث نمودار گرديد. آنگاه يهوديان از عربهاى يثرب به بدترين شكل انتقام گرفتند!

از طرفى چون، انصار، در كنار پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر ضد بنى قينقاع و بنى قريظه و خيبر ايستادند و قدرت يهوديان جزيرة العرب را درهم كوبيدند، يهوديان بر اهالى مدينه ى منوره كينه گرفتند، و رابطه ى خود را با كفار قريش مستحكم كردند كه در رأس همه ى آنها ابوسفيان و معاويه بودند.

يهوديان در قريش گمشده ى خود را يافتند، لذا براى بدست آوردن دو هدف تلاش كردند كه اولين آنها حمايت از قريش و بنى اميه و دومين آنها درهم كوبيدن بنى هاشم و انصار بود. و در عمل، كعب با پيشنهاد كردن معاويه براى خلافت و حمايت از او با احاديث دروغين و منحصر كردن خلافت در قريش و دور كردن انصار و بنى هاشم از خلافت، به اين دو مطلب اشاره كرد.

همين زمينه سازى مناسب كمك كرد تا بنى هاشم و انصار در مواقع متعددى به قتل برسند، كه از جمله ى آنها كربلا و حرّه را نام می بريم.

ما در اين كتاب به اثبات رسانديم كه حديث دوازده خليفه را كه در شأن اهلبيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيان شده است، كعب به نفع خلفا تحريف و معاويه را در آن داخل كرد.

بنابراين يهوديان، بنى هاشم و انصار را به قانون شرع از خلافت دور كردند، در همان حال كعب و ديگران احاديث دروغين را براى جلب عمر در مدح و ستايش از او وضع كردند، پس از آن معاويه را مدح و از علىعليه‌السلام كه بزرگِ يهوديان، حارث بن ابى زينب را كشت و مرحب را مغلوب و خيبر را فتح كرد، بدگوئى كردند!

زينب دختر حارث، همان زنى بود كه همچون كعب و ابن سلام به دروغ اسلام آورد، و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را با گوسفندى مسموم كرد، و بشر بن البراء را كه با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، به قتل رسانيد.(١١٦٦)

سرّ دوست نداشتن اهل روم و اهل عراق از طرف كعب، كارهاى گذشته ى آنها با يهوديان در فلسطين و درهم كوبيدن دولت يهوديان، در دو زمان مختلف بود. و اين ضديت همواره مخصوصاً بر عليه اهل عراق وجود داشت.

در قرآن كريم چنين آمده است كه:( وَ قَضَيْنا إِلى بَنى إِسْرائيلَ... وَ كانَ وَعْداً مَفْعُولا ) (١١٦٧) يعنى «و در كتاب خبر داديم كه شما بنى اسرائيل دو بار حتماً در زمين فساد و خونريزى می كنيد و تسلط و سركشى سخت ظالمانه می يابيد پس چون وقت انتقام اول فرا رسد، بندگانِ سخت جنگجو و نيرومندِ خود را بر شما برانگيزيم، تا آنجا كه در درونِ خانه هايتان نيز جستجو كنند، و اين وعده ى انتقام، حتمی خواهد بود».

بنابراين يهوديان گرفتار دو ضربه ى كوبنده، در دو زمانِ مختلف شدند، ضربه ى اوّل واردِ بر آنان، بدست بخت النصر پادشاه بابل محقق شد، كه مملكت يهوديان را هزار سال قبل از ظهور اسلام مورد تهاجم قرار داد پس كشورشان را نابود كرد و هيكل سليمان را به آتش كشيد و يهوديان را به قتل رسانيد و ديگران را به اسارت به بابل برد، و بخاطر اين ضربه ى سهمگين، كعب و امثال او بر عراق و اهل عراق كينه ورزى كردند.

و ضربه ى دوّم در سال هفتاد ميلادى، بدست تيطُس پادشاه روم، تحقق يافت، كه قدس را فتح كرد و يك ميليون نفر را بنابر برآورد يوسفيوس، شاهد عينى واقعه، به قتل رساند و عده اى را در بازار برده ها فروخت و عده اى به شهرهاى مختلف جهان و از جمله جزيرةالعرب فرار كردند.

لذا احبار يهود براى بازگرداندن يهوديان به فلسطين و اعاده ى تأسيس دولتِ عبرى زبان، مترصد فرصت بودند. بخاطر همين حمله ى روميان، يهوديان بر روم كينه گرفتند، و چون سپاه اسلام بر روم غلبه يافت و قدس را فتح كرد، كعب آن فتح را انتقام گرفتن يهوديان از روميان و فرصتى براى بازگشتن آنان به فلسطين به حساب آورد. و طبرى اشاره كردن كعب به اين انتقام گرفتن را، ذكر كرد.(١١٦٨)

كعب شدت ناراحتى و ضديت خود را از اهل عراق با اين سخن بيان كرد: در عراق معصيتكاران جن بسر می برند، ابليس در آنجا تخم گذاشت و بچه دار شد. و كعب در اين ضديت با اهل عراق، بر عمر تأثير گذاشت. ابن سعد در «طبقات» خود به همين مطلب اشاره كرد.(١١٦٩)

ابن عساكر نيز متوجه شد كعب عراق را دوست ندارد، پس چنين گفت: آنچه از كعب حفظ شده، بدگوئى او دربارهى عراق است.(١١٧٠)

سپس شاگردان كعب و پيروان او به سواره نظام او پيوستند و اهل عراق را مورد تهاجم قرار دادند و عبدالله پسر عمروعاص نيز آنان را متهم نمود.(١١٧١)

ابن شهاب زهرى اموى و مالك بن انس نيز چنين كردند، لكن احاديث آندو مورد قبول واقع نمی شد.(١١٧٢) و عايشه بعد از جنگ جمل اعلام كرد آنها را (اهل عراق را) دوست ندارد.(١١٧٣)

كعب می گويد: در عراق معصيتكاران جن بسر می برند، و ابليس در آنجا تخم گذاشت و بچه دار شد در كتاب «كنزالعمال» آمده است كه: عمر ميخواست هيچ شهرى را رها نكند مگر آنكه به آن سفر كرده باشد، پس كعب به او گفت: به عراق نرو، زيرا در آن نه دهم شر وجود دارد.(١١٧٤)

همچنين گفت: «نه دهم جادوگرى آنجاست و فاسقان جن در آن بسر می برد. و در آن بيمارى عضال وجود دارد».(١١٧٥)

ابى ادريس می گويد: عمر بن الخطاب در شام بر ما وارد شد و گفت: ميخواهم به عراق بروم، كعب الاحبار به او گفت: اى اميرمؤمنان تو را از رفتن به آنجا به خدا پناه می دهم!

گفت: از اين رفتن چه چيز را نمی پسندى؟ گفت: نه دهم شر در آنجاست و هر بيمارىِ عضال و معصيتكاران جن و هاروت و ماروت آنجا هستند و در آنجا ابليس تخم گذاشت!(١١٧٦)

اما كعب نگفت چه مدت زمانى ابليس روى تخمهاى خود خوابيد!!

هيثم بن عمار می گويد: شنيدم جدم می گويد: «هنگامی كه عمر بن الخطاب به خلافت رسيد، اهل شام را زيارت كرد و در جابيه منزل گزيد... اهالى عراق چون خبردار شدند عمر اهل شام را زيارت كرده است، برايش نامه نوشتند و درخواست كردند، همانطوريكه اهل شام را زيارت كرد آنان را نيز زيارت كند، عمر قصد كرد چنين كند، كعب گفت: اى اميرمؤمنان تو را به خدا پناه می دهم از آنكه داخل آنجا شوى. گفت براى چه؟ گفت: در آنجا معصيتكاران جن و هاروت و ماروت كه مردم را جادوگرى ياد می دهند، بسر می برند و آنجا نه دهم شر و هر بيمارى معضل وجود دارد.

عمر گفت: تمام آنچه گفتى دانستم بجز (داء معضل) آن چيست؟ گفت: زيادى ثروت، همان بيماريى كه هيچ شفائى ندارد. لذا عمر به آنجا نرفت».(١١٧٧)

انسان به درستى از زندگى اين مرد و حيله گرى و توان تأثر او بر عمر و قانع كردن او در مناسبتهاى متعدد و شئون مختلف شگفت زده و حيران می گردد.