ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه0%

ديدگاههاى دو خليفه نویسنده:
گروه: اصول دین

ديدگاههاى دو خليفه

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: نجاح الطائى مترجم : رئوف حق پرست
گروه: مشاهدات: 29845
دانلود: 3208

توضیحات:

ديدگاههاى دو خليفه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 85 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 29845 / دانلود: 3208
اندازه اندازه اندازه
ديدگاههاى دو خليفه

ديدگاههاى دو خليفه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

صراحت عمر در قضاياى سياسى

از صراحت عمر اين گفته او به علىعليه‌السلام در روز غدير است: به به آفرين بر تو اى پسر ابوطالب امروز مولاى من و مولاى هر مرد و زن مسلمان گرديدى.(١١٣)

عمر در مقابل جمعى از مسلمانان به علىعليه‌السلام گفت: «به خدا سوگند، حق، تو را، اراده كرد لكن خويشاوندانت ابا كردند و نگذاشتند.»(١١٤)

ابن عباس روايت می كند كه عمر بعد از پاسى از شب درِ خانه ى مرا زد و گفت: با ما بيا تا اطراف مدينه را نگهبانى دهيم، پس با پاى برهنه خارج شد در حاليكه تازيانه ى خود را به گردن انداخته بود، تا آنكه به بقيع غرقد رسيد، پس به پشت خوابيد و مشغول زدن كف پاى خود با دست شد و از روى اندوه آهى كشيد، گفتم اى اميرمؤمنان: چه مطلبى باعث شد براى اين كار خارج شوى؟ گفت: امر خدا، اى ابن عباس. ابن عباس می گويد: گفتم اگر بخواهى تو را به آنچه در سينه دارى خبر می دهم.

گفت: اى غوّاص، غواصى كن (صحبت كن) كه از ديرباز نيكو سخن می گفتى.

گفتم: اين امر (خلافت) را به عينه ياد كردى و اينكه سرانجام، آنرا به دست چه كسى می سپارى.

گفت: راست گفتى.

گفتم: درباره ى عبدالرحمن بن عوف چه نظرى دارى؟

گفت: او مردى بخيل است، و اين امر (خلافت) سزاوار نيست مگر براى عطا كننده اى كه اسراف نكند، و منع كننده اى كه بخل نورزد.

گفتم: سعد بن ابى وقاص.

گفت: او مؤمن ضعيف است. گفتم: طلحة بن عبدالله. گفت: او مرديست دنبال اشرافيت و ستايش، اموال خود را می بخشد تا جائيكه به اموال ديگران هم برسد، و در او تفاخر و تكبر وجود دارد.

گفتم: زبير بن العوام، او سواركار اسلام است. گفت: او يك روز انسان است و يك روز شيطان و عفّت نفس، او چنان است كه از صبح تا ظهر بر پيمانه، زحمت كشد، تا آنكه نمازش را از دست بدهد و قضا شود.

گفتم: عثمان بن عفان. گفت: اگر خليفه شود بنى ابى معيط و بنى اميّه را بر گردن مردم سوار می كند و مال خدا را به آنها می دهد و اگر خليفه شود، حتماً چنين می كند، بخدا سوگند اگر چنين كند، عربها به طرفش حركت می كنند تا آنكه او را در خانه اش به قتل برسانند، آنگاه لختى سكوت كرد سپس گفت: بگذريم، اى ابن عباس آيا صاحب شما در امر خلافت جايگاهى دارد؟

گفتم: چگونه، در حاليكه با وجود داشتن فضل و سابقه و خويشاوندى و علم، از اين امر دورى می كند.

گفت: بخدا قسم او همانطوريست كه گفتى، اگر عهده دار خلافت آنها شود، آنها را بر ميانه ى راه وادار می كند، پس جاده ى روشن را پيش می گيرد، جز آنكه در او چند خصلت است، در مجلس شوخى می كند و در رأى مستبد است و مردم را سركوب می كند و سن اندكى دارد.

خالد محمد خالد در كتاب «الديمقراطيّة أبداً» می گويد: عمر بن الخطاب نصوص دينى مقدس قرآن و سنّت را در جائى كه مصلحت اقتضا می كرد، ترك می نمود و دنبال مصلحت می رفت. با وجود آنكه قرآن بهره اى از زكات را به مؤلفه ى قلوب (متمايل كردن كفار به اسلام) اختصاص می دهد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنرا پرداخت می كرد، و ابوبكر نيز ملتزم به آن بود، عمر می آيد و می گويد: ما براى مسلمان شدن چيزى نمی دهيم، هركس بخواهد مسلمان شود و هركس بخواهد كافر گردد.(١١٥) پس خليفه عمر بشكلى جالب توجه، تصريح به مخالفت با نصوص دينى می نمايد. لكن بعد از او رجالى آمدند و تصريحات او را تحت عناوينى مختلف مانند اجتهاد و غير آن قرار دادند.

هرمزان به عمر گفت: آيا اجازه دارم طعامی براى مسلمانان تهيه كنم؟

عمر گفت: می ترسم نتوانى، گفت: نه، عمر گفت: اجازه دادم.

راوى می گويد: هرمزان غذاهاى رنگارنگى از ترش و شيرين برايشان تهيه كرد، آنگاه نزد عمر آمد و گفت: از تهيه غذا فارغ شدم بيا. پس عمر در ميان مسجد ايستاد و گفت: اى گروه مسلمانان من فرستاده هرمزان به سوى شما هستم، پس مسلمانان دنبال او براه افتادند و چون به در خانه ى او رسيدند به مسلمانان گفت: اندكى توقف كنيد، آنگاه داخل شد و گفت: چيزهائى را كه تهيه كرده اى نشانم بده، سپس سفره ئى چرمين طلب كرد و گفت: همه ى اينها را روى سفره بريز و همه را با هم مخلوط كنيد.

هرمزان گفت: تو غذاها را فاسد می كنى، اين شيرين است و اين ترش.

عمر گفت: تو ميخواستى مسلمانان را بر من فاسد كنى و از بين ببرى. آنگاه به مسلمانان اجازه داد، پس وارد شدند و غذا خوردند. و چون عمر در نيّات هرمزان به ديده شك نگاه می كرد با او چنين رفتارى نمود!!

و مردى به ابن عمر گفت: اى بهترين مردم و فرزند بهترين مردم، پس ابن عمر گفت: نه من بهترين مردم هستم و نه فرزند بهترين مردم وليكن بنده اى از بندگان خدا هستم.(١١٦)

قابل توجه است كه سببى كه باعث می شد گاهى عمر به صراحت سخن بگويد منطق باديه نشينى حاكم بر جزيرة العرب آن روزگار بود. و بعضى از مردم با دهانِ پر، مكنونات قلبى خود را آشكار می كردند.

از جمله افرادى كه مشهور بصراحت بود لكن به درجه اى كمتر از عمر بن الخطاب، معاوية بن ابوسفيان بود; او در نامه اش به محمد بن ابوبكر ذكر كرد كه: در حاليكه پدرت در ميان ما بسر می بُرد، فضل و برترى پسر ابوطالب را می دانستيم، و حق او بر ما لازم و بدون هيچ شكى مورد قبول بود،... پدر تو و فاروق او (يعنى عمر) اوّل كسانى بودند كه حق او را ربودند، و بر امر (خلافت) او مخالفت كردند، و بر اين مطلب توافق و اجتماع كردند.(١١٧)

ادامه حديث ابن عباس.

...ابن عباس می گويد: گفتم: اى اميرمؤمنان در روز جنگ خندق وقتى عمرو بن عبدود براى مبارزه خارج شد در حاليكه قهرمانان از ديدار او روى می تافتند و بزرگان از او می گريختند، و در روز بدر هنگامی كه سرهاى اقران را از تن جدا می كرد، چرا سن او را كم نشمرديد؟ و چرا در اسلام آوردن از او سبقت نگرفتيد؟

عمر گفت: دور شو، اى ابن عباس، آيا ميخواهى مثل همان كارى را با من انجام دهى كه پدرت و على در روزى كه بر ابوبكر داخل شدند انجام دادند. پس نخواستم او را خشمگين كنم، لذا ساكت شدم.

پس گفت: بخدا قسم اى ابن عباس، على پسر عموى تو سزاوارترين مردم به اين امر است، لكن قريش تاب تحمّل او را ندارند و اگر عهده دار امر آنها شود، بر تلخى حق وادارشان می كند و راهى از روى گرداندن از آن نمی يابند. و اگر چنين كند بيعت او شكسته می شود و گرفتار جنگ می گردد.(١١٨)

و عمر گفت: آگاه باشيد، بخدا سوگند اى فرزندان عبدالمطلب مسلماً على در ميان شما نسبت به اين امر (خلافت) از من و از ابوبكر سزاوارتر بود.(١١٩)

گفتگو ديگرى بين عمر و ابن عباس در اطراف همين موضوع واقع شده كه در آن چنين آمده است: «عمر گفت: اى ابن عباس آيا می دانى چه چيزى مردم را از شما بازداشت؟ ابن عباس گفت: نمی دانم اى اميرمؤمنان. گفت لكن من می دانم. ابن عباس گفت: آن چه بوده است اى امير مؤمنان؟

عمر گفت: قريش دوست نداشت نبوت و خلافت برايتان جمع شود تا به شدت بر مردم اجحاف كنيد و ستم روا داريد، پس قريش براى خويش چاره انديشى كرد، پس انتخاب نمود و موفق شد و به راه صواب رفت. ابن عباس گفت: آيا اميرمؤمنان غضب خود را از من باز می دارد و گوش می دهد؟ عمر گفت: هر چه ميخواهى بگو.

گفت: اينكه اميرمؤمنان می گويد قريش نپسنديد، خداوند تعالى به قومی گفته است: ( ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ ) (١٢٠) يعنى «اين بدان سبب است كه آنچه را خدا نازل فرمود نپسنديدند پس خداوند اعمالشان را نابود كرد».

اما اينكه می گوئى ما اجحاف می كرديم، اگر ما بواسطه ى خلافت اجحاف می كرديم بواسطه ى قرابت و خويشاوندى نيز اجحاف می كرديم، ليكن ما گروهى هستيم كه اخلاقمان گرفته شده از اخلاق رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است كه خداوند درباره ى او چنين فرموده است:( وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُق عَظيم ) (١٢١) يعنى «تو بر اخلاق عظيمی هستى» و به او فرمود:( وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِين َ) (١٢٢) يعنى «آنگاه پر و بال تواضع بر تمام پيروانت بگستران». اما اينكه می گوئى: قريش اختيار و انتخاب كرد، اما خداوند ميفرمايد: ( وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ ) (١٢٣) يعنى «پروردگارت آنچه را بخواهد خلق می كند و خود انتخاب می كند و احدى از آنها حق انتخاب ندارد». اى اميرمؤمنان دانستى كه خداوند از خلق خود براى امر خلافت چه كسى را اختيار و انتخاب نمود، پس اگر چاره انديشى قريش از همان جهتى بود كه خدا چاره انديشى كرده بود، مسلماً توفيق می يافت و به صواب می رفت.

عمر گفت: آرام باش اى ابن عباس: دلهاى شما اى بنى هاشم درباره ى امر قريش بجز فريبى كه زايل نمی شود و كينه اى كه برطرف نمی شود، چيزى را نپذيرفت.

ابن عباس گفت: اندكى صبر كن اى اميرمؤمنان، دلهاى بنى هاشم را به فريب نسبت نده، زيرا قلب آنها از قلب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، كه خداوند او را طاهر و پاك نمود، و آنان همان اهل بيت هستند كه خداوند به آنان چنين فرموده است( إِنَّما يُرِيدُاللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرا ً) (١٢٤) يعنى «همانا خداوند اراده كرده است كه از شما اهلالبيت پليدى را دور كند و از هر عيب، پاك و منزّه گرداند». و اما كينه، چگونه كينه نورزد كسى كه متاعش غصب شود و آنرا در دست ديگرى ببيند؟

عمر گفت: تو چگونه هستى، اى ابن عباس؟ از تو كلامی به من رسيده است كه می ترسم تو را بدان خبر دهم پس منزلت و مقامت در نظر من زايل شود! ابن عباس گفت: آن كلام چيست؟ اى اميرمؤمنان. مرا بدان خبر ده، پس اگر باطل باشد، كسى مانند من باطل را بايد از خود دور كند و اگر حق باشد منزلتم بخاطر آن در نظرت زايل نمی شود! عمر گفت: به من رسيده است كه پيوسته می گوئى اين امر (خلافت) از روى حسد و ظلم گرفته شده است. (ابن عباس) گفت: اى اميرمؤمنان، اينكه می گوئى از روى حسد بوده، مسلماً ابليس آدم را مورد حسد قرار داد و او را از بهشت بيرون نمود، بنابراين ما فرزندان همان آدمِ موردِ حسد واقع شده هستيم. و اينكه می گوئى از روى ظلم بوده است، اميرمؤمنان خوب می داند صاحب حق كيست! سپس گفت: اى اميرمؤمنان آيا عربها بر غير عربها بخاطر حق رسول خدا احتجاج نمی كنند و قريش بر ساير عربها بخاطر حق رسول خدا احتجاج نمی كنند؟ و ما از ساير قريش به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سزاوارتر هستيم. پس عمر به او گفت: همين الان پاشو و به منزلت بازگرد. پس به پا خاست و چون بطرف خانه رفت عمر صدايش زد و گفت: اى كسى كه ميروى، من مانند قبل حق تو را مراعات می كنم، پس ابن عباس روى خود را بطرف عمر نمود و گفت: اى اميرمؤمنان من بخاطر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر تو و بر مسلمانان حقى دارم، پس هركس آنرا حفظ كند، حق خود را حفظ كرده است، و هركس آنرا تضييع نمايد حق خود را تضييع كرده است. سپس حركت كرد.

پس از آن عمر به همنشينان خود گفت: از ابن عباس تعجب می كنم تاكنون نديدم با احدى نزاع كند مگر آنكه او را مغلوب نمايد.(١٢٥)

ما در اين روايت قدرت فوق العاده ابن عباس در تشخيص علت نگرانى عمر را در می يابيم. و در مقابل، قدرت دقيق عمر در تشخيص مردم و اهداف آنها معلوم می شود! به سخن او دربارهى زبير و سعد و ابن عوف و عثمان دقت كنيد، او دانست عثمان و علىعليه‌السلام به دست مردم كشته می شوند، اولى بخاطر آنكه آلاميّه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار می كند در حاليكه مال خدا را به ناحق می گيرند، و دومی بخاطر آنكه مردم را بر تلخى حق وادار می كند.

لكن به رغم اعتراف عمر به روش مستقيم علىعليه‌السلام او را (بخاطر اغراض سياسى) به صفاتى توصيف كرد كه خويشاوندى را با آن صفات قطع نمود، او را به كمی سن توصيف كرد، در حاليكه عُمرِ حضرت در آن زمان متجاوز از چهل سال بود!، او را به شوخطبعى در مجالس توصيف كرد، در حاليكه در هيچ كتابى مطلبى كه تائيد كنندهى اين وصف باشد، خوانده نشده است.

و او را به استبداد رأى توصيف كرد در حاليكه او تربيت يافته محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود كه خداى سبحان او را به مشورت با مردم، امر نمود و فرمود:( وَ شاوِرْهُمْ فِي الأَمْرِ ) (١٢٦) يعنى «در امر با آنها مشورت كن».

همانطوريكه او را به سركوبى توصيف نمود، در حاليكه شنيده نشده است مردى از علىعليه‌السلام شكايت داشته باشد، اما عمر قاطعيت علىعليه‌السلام را در مورد حق، در مقابل عدهاى از كفّار و منافقين به سركوبى تفسير نمود!

عمر به مخالفت كردن قريش (كه خود يكى از آنها بود) با نصّ، به صراحت اعتراف كرد و گفت آنها اجتماع نبوت و خلافت را براى بنىهاشم نپسنديدند. لكن عمل آنها را كه مخالف با امر خداوند تعالى بود به صواب و موفقيت توصيف كرد.

و جواب ابن عباس بسيار بجا بود كه گفت:( وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ ) (١٢٧) يعنى «پروردگارت خلق می كند و انتخاب می نمايد و آنها هيچ حق انتخابى ندارند».

و چون مشاجره شديد شد، ابن عباس سخن مشهور خود را بيان نمود و گفت: «چگونه كينه نورزد كسى كه متاعش غصب شود».

و عمر براى ابن عباس از مصيبت اسفبار روز پنجشنبه به صراحت پرده برداشت و گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ميخواست به نام او (علىعليه‌السلام ) تصريح كند پس من او را باز داشتم.(١٢٨)

و از صراحت نادر او اين گفته اش درباره ى بيعت ابوبكر است: بيعت با او اشتباه بود، خدا مسلمانان را از شر آن نگهدارد.(١٢٩)

و از صراحت سياسى او اين گفته درباره ى ابوبكر است: او حسودترين قريش است.(١٣٠)

و اين گفته ى او به ابن عباس: مانع از بيعت قريش با على حسدورزى قريش بود از اينكه مبادا نبوت و خلافت در بنى هاشم جمع شوند. و از صراحت مشهود او اين گفته است: على مولاى هر مرد و زن مؤمن است و هركس على مولاى او نباشد مؤمن نيست.(١٣١)

و از صراحت سياسى او اين گفته درباره ى عبدالرحمن بن عوف است: او فرعون اين امّت است، اما عمر او را بر علىعليه‌السلام و مسلمانان ديگر مقدّم نمود. و از صراحت او اين گفتهاش به مغيره است:

بخدا سوگند بنى اميه يك چشم اسلام را كور می كنند همانطوريكه اين چشم تو كور شد سپس اسلام را بكلى كور می كنند.(١٣٢)

و گفته ى او درباره ى زبير كه: او يك روز انسان و يك روز شيطان است.(١٣٣)

و هنگامی كه مردى (ابوموسى اشعرى) پيشنهاد كرد امر خلافت را براى پسرش عبدالله وصيّت كند، به او گفت: خدا تو را بكشد (بخاطر خدا سخن نگفتى) به خدا سوگند با اين سخن خدا را نخواستى، واى بر تو چگونه مردى را خليفه ى خود كنم كه از طلاق زن خود ناتوان است.(١٣٤)

لكن ابوموسى همين روش را ادامه داد، زيرا در واقعه ى حكميّت درخواست بيعت با عبدالله نمود، پس علىعليه‌السلام او و عبدالله بن عمر را اهانت نمود!

و از صراحت عمر اين گفته اوست كه: دخترى داشتم، پس خواستم او را زنده بگور كنم، پس او را بهمراه خود بردم و گودالى براى او كندم و او مشغول برطرف كردن خاك از ريش من شد، پس او را زنده در خاك دفن كردم.(١٣٥)

و از صراحت بسيار جالب توجه او اين گفته است: كتاب خدا ما را بس است كه براى حذف اهلالبيتعليهم‌السلام كه ثقل دوّم بعد از قرآن هستند گفته شده و بصراحت با نصّ اللهى (قرآن) معارضه می نمايد.(١٣٦)

و بالاتر از اين صراحت در نفى نصف وصيّتِ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هيچ صراحتى وجود ندارد.

و از صراحت عملى او اقدام بر سوزاندن احاديث نبى مكرّمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ملاء عام مسلمانان بود.(١٣٧)

در حاليكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دهان خود اشاره كرد و فرمود: بخدا سوگند بجز حق از اين (دهان) چيزى خارج نشد.(١٣٨)

و از صراحت نادر او دعوت به رها كردن قرآن بدون تفسير بود و مجازات كسى كه سؤال از تفسير آيات نمود.

و از صراحت او توصيف مغيره به فاجر است.(١٣٩)

و ذكر حديثى از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه عدالت بنى اميه را لكهدار می كرد.(١٤٠)

چند نمونهى ديگر از تصريحات از صراحت عمروبن العاص اين گفته او به معاويه است:

وَ حَيْثُ رَفَعْناكَ فَوْقَ الرُّؤوسِ

نَزَلْنا إِلى أَسْفَلِ الأَسْفَلِ

وَ إنّا وَ ما كانَ مِنْ فِعْلِنا

لِفِى النّارِ فِى الدَّرَكِ الأَسْفَلِ

وَ إِنَّ عَلّياً غَداً خَصْمُنا

وَ يَعْتَزُّ باللّهِ وَ الْمُرْسَلِ(١٤١)

.

يعنى: چون تو را بالاى سرها قرار داديم به پائينترين حد سقوط كرديم و ما و تمام كارهايمان در پائين ترين طبقه جهنم هستيم و فردا على، دشمن ماست و به واسطه ى خدا و پيامبر مرسلصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عزيز می شود.

و از صراحت عربها اين قضيه است كه: جوانى از اهل كوفه (بر ابوهريره) وارد شد و نزد او نشست و گفت: اى ابوهريره تو را به خدا قسم می دهم آيا از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدى كه به على بن ابى طالب بگويد: اَللّهُمَّ وَالِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ يعنى خداوندا دوست او را دوست دار و دشمن او را دشمن بدار؟

گفت: خدايا شاهد باش، آرى

جوان گفت: پس به خدا شهادت می دهم كه تو دوست او را دشمن داشتى و دشمن او را دوست داشتى. سپس از مجلس او خارج شد.(١٤٢)

لكن دست خيانتكار تحريفگران، اين سخن را از چاپهاى جديد حذف كرده است. و مانند همين حادثه براى انس بن مالك واقع شد: علىعليه‌السلام از او درباره ى سخن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه فرمود: اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ سؤال كرد، (انس) گفت: سنّم زياد شده و فراموش كرده ام، پس علىعليه‌السلام فرمود: اگر دروغ بگوئى خدا تو را به پيس شدنى مبتلا كند كه عمامه آنرا نپوشاند.(١٤٣) و دستهاى تحريف در كتاب ابن قتيبه بازى كرده و به اين حديث مشهور در چاپهاى جديد، اين كلمه را اضافه كرده است كه: «ابو محمد گفت: اين حديث اصل ندارد».

انس بن مالك (بعد از آنكه گرفتار نفرين علىعليه‌السلام شد) روايت كرد كه: او (يعنى علىعليه‌السلام ) سرور متقيان در روز قيامت است بخدا سوگند اينرا از پيامبرتان شنيدم.(١٤٤)

و از صراحت عمر بن عبدالعزيز گفته ى او به يزيد بن عمر بن مورق است كه گفت: از كدام قبيله اى؟ گفت: از قريش. گفت: از كدام دستهى قريش؟ گفت: از بنى هاشم. راوى می گويد: پس ساكت شد، پس گفت: از كدام دسته ى بنى هاشم؟ گفتم: مُوالى علىعليه‌السلام هستم؟ گفت: على كيست؟ پس اندكى سكوت كرد، راوى می گويد: آنگاه دست خود را بر سينه نهاد و گفت: بخدا سوگند من مُوالى على بن ابى طالب (كرمالله وجهه) هستم، سپس گفت: عده اى مرا خبر داده اند كه از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيده اند كه می فرمود: آنكه من مولاى او هستم، اين على مولاى اوست، سپس گفت: اى مزاحم; امثال او را چقدر می دهى؟ گفت صد يا دويست درهم.

گفت: او را پنجاه دينار (سكه طلا) بده. و ابن ابى داود گفت: بخاطر ولايت او به على بن ابى طالب شصت دينار بده.(١٤٥)

____________________________________