رابطه بين ابوبكر و عمر
ماهيت رابطه ى بين ابوبكر و عمر ابوبكر از افرادى بود كه قلباً به عمر نزديك بود. و علاقه ى آنها ريشه در گذشته ها داشته و به ايام قبل از هجرت از مكه باز می گشت... و هنگامی كه مسلمانان به مدينه هجرت كردند، پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
سعى كرد بين دوستان عقد اخوت ايجاد نمايد، لذا بين ابوبكر و عمر و بين خود و علىعليهالسلام
عقد اخوت بست.
عمر شخصى شتابزده و جسور بود و به عواقب كار اهميّت نمی داد، و ابوبكر كمتر شتابزده می شد و او را نصيحت می كرد و از بعضى افعال و اقوال او را باز می گرداند. و در جنگ ذات السلاسل ابوبكر عمر را به ضرورت اطاعت از عمرو بن العاص كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
او را نصب كرده بود، و خوددارى از مخالفت با وى، نصيحت كرد.
و در سقيفه هنگامی كه عمر دعوت به كشتن سعد بن عباده نمود ابوبكر گفت: مدارا و ملايمت در اينجا سزاوارتر است.
و هنگامی كه امام علىعليهالسلام
را براى بيعت آوردند، بيعت را رد كرد، پس عمر حضرت را بين بيعت و قتل مختار نمود.
ابوبكر گفت: مادامی كه فاطمهعليهاالسلام
در كنار اوست بر امرى وادارش نمی كنم.
و چون عمر از ابوبكر خواست اسامه را از فرماندهى سپاه شام بر كنار كند ابوبكر كه نشسته بود از جا جهيد و ريش عمر را گرفت و به او گفت: مادرت به عزايت بنشنيد و داغ تو را ببيند، اى پسر خطاب، رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
او را به كار گماشت و تو دستور می دهى او را عزل كنم؟
در زمانهاى ديگر نيز ابوبكر خواسته ها و دستورهاى عمر را رد می كرد و به غَضَبِ او هيچ اعتنا نمی كرد مثلا: عمر از ابوبكر خواست خالد بن وليد را بخاطر كشتن مالك بن نويره و تجاوز به همسر او عزل كند، لكن ابوبكر او را عزل نكرد.
زيرا ديدگاه اين دو نفر درباره ى خالد به شدت اختلاف داشت.
و هنگامی كه عمر خواست ابوبكر را در مخالفت با صلح حديبيّه همدست خود نمايد، ابوبكر گفت: اى مرد، او رسول خداست و خداى خود را معصيّت نمی كند، خدا ناصر اوست پس به اوامر و نواهى او محكم چنگ بزن.
و در اينجا به خوبى رجحان عقل ابوبكر بر عقل عمر آشكار می گردد.
نصبِ ابوبكر در سقيفه مرهون تلاش عمر و نصبِ عمر به خلافت، مرهون وصيّت ابوبكر بود.
امام علىعليهالسلام
بعد از سقيفه به عمر فرمود: بگونه اى بدوش كه سهمی از آن براى تو باشد، تو امروز او را عهده دار (امر خلافت) می كنى تا فردا آنرا به تو برگرداند.
و بعد از آن كه حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
به عمر و ابوبكر و بقيه ى اصحاب دستور داد به سرعت به لشكر اسامه محلق شوند، ابوبكر از اسامه خواست موافقت كند عمر نزد او باقى باشد زيرا به او چنين گفت: اگر مصلحت ديدى مرا با عمر كمك كنى خوددارى نكن، پس به او اذن داد.
و با آنكه دختران آندو يعنى عايشه و حفصه نزد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
بودند، رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
درخواست ازدواج آندو را با فاطمهعليهاالسلام
رد نمود.
و با وجود اختلاف آندو در بعضى از موارد، در مدتى طولانى با هم كار كردند و با عايشه و حفصه مجموعه و گروهى متجانس و همگون از نظر افكار و اعتقادات بوجود آوردند. و عمل مشترك اين گروه در موارد بسيار توضيح داده شد. بعلاوه عمر و ابوبكر به مجموعه اى بزرگتر از اين مجموعه هم تعلق داشتند كه از اين افراد تشكيل شده بود: عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و ابو عبيده بن الجراح و سالم مولاى ابوحذيفه و مغيرة بن شعبه و محمد بن مسلمة و اسيد بن حُضير و بشير بن سعد و خالد بن وليد و عثمان بن عفّان و معاوية بن ابوسفيان و ابوموساى اشعرى و عمروبن العاص و عكرمة بن ابوجهل و چند نفر ديگر.
و در زمان رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
ابوبكر با عمر كار كرده بود، و اعمال و نظرات آنها غالباً نزديك بهم بود و در حاليكه نرمش و آرامش بر ابوبكر غلبه داشت، خشونت و پرخاشگرى و انفعال بر عمر غلبه داشت اما در بسيارى از صفات و حالات به هم نزديك بودند، مثلا نسبت به قبائل قريش و لزوم انتقال حكومت به تناوب در ميان آنها بدون آنكه در نظر بگيرند آيا افرادش از مهاجرين هستند يا از آزادشدگان مكه و لزوم دور كردن انصار از خلافت، اتفاق نظر داشتند، همانطوريكه دربارهى بنى هاشم و لزوم دور كردن همزمان آنها را از خلافت و حكومت اتفاق نظر داشتند. و عملا آنها را از حكومت دور كردند.
عثمان و معاويه و جانشينان او نيز بر همين شيوه پيش رفتند و در طول سى و سه سال حتى يك نفر هاشمی در حالت صلح يا در حالت جنگ عهده دار منصبى در دولت خلفا نشد! و همين روش در دولت امويان و عباسيان ادامه پيدا كرد.
و همچنين اتفاق داشتند كه در صورت احتياج ميتوان از نص شرعى صرفنظر كرد. و اين نظريه را ميتوان نظريه مصلحت ناميد.
و در مسائل مهم ديگرى نيز اتفاق نظر داشتند مانند اكتفا كردن به قرآن، همانطوريكه عمر اين مطلب را در طرح مشهور خود يعنى اكتفا كردن به كتاب خدا و دور كردن اهل البيت بيان نمود. و با حديثِ نبوىِ (اِنّى تارِكٌ فيكُمُ الثَّقَلَينِ كِتابَ اللّهِ وَ عِتْرَتى أَهْلَ بَيْتى)
يعنى «من در ميان شما دو وزنه گرانبها را به يادگار گذاشتم يكى كتاب خدا است و ديگرى عترت من يعنى اهل بيت من است». مخالفت نمودند. و آن مسأله اى كه در عمل بيش از هر چيز همكارى بين اين دو را آشكار می كند، همكارى سياسى بود.
زيرا عمر اول كسى بود كه با ابوبكر بيعت كرد و او را به خلافت نصب نمود.
نمونه اى از صراحت اسلامی ، ابوبكر عمر را توصيف می كند ابوبكر به صراحت لهجه در بعضى از موارد شناخته شده بود و از صراحتهاى او اين جمله است: «براى من شيطانى وجود دارد كه گاه بر من چيره می شود».
و معقول نيست كه مقصود او شيطان جن باشد و اگر چنين بود چگونه با هم ارتباط حاصل می كردند؟ و اگر شيطان انس بود، او چه كسى بود؟
ابوبكر در سال اول، عمر را عهده دار حج نمود و بكار گماشت.
و اين كار مانع برخوردى گرچه بصورتى غيرعلنى بين آنها نشد. زيرا ابوبكر به عثمان گفت: عمر والى خوبى است اما به صلاح او نيست متولى امر امّت محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
باشد... و اگر او را رها می كردم از تو تجاوز نمی كردم (و تو را از دست نمی دادم)، نمی دانم شايد او را رها كنم، اختيار با اوست كه امر شما را به عهده نگيرد.
بنابراين نصيحت ابوبكر به عمر آن بود كه امر مسلمانان را بعهده نگيرد چون در عهده دار شدنِ خلافت او ترديد داشت. و عبدالرحمن بن ابى بكر حكومت عمر را دوست نداشت، لذا گفت: قريش ولايت عمر را دوست ندارند.
و نبايد مخفى بماند كه عبدالرحمن آيينهى احساسات و تمايلات پدر خويش بود.
و بنظر می رسد كه عمر از مخالفت عبدالرحمن با حكومت خود و موافقت عايشه با خود اطلاع داشت. براى همين، عايشه را در بخششها، بر ساير زنان و مردان ترجيح داد و عبدالرحمن بن ابى بكر را هنگامی كه براى شفاعت كردن از حُطَيئَهى شاعر آمده بود، رد نمود.
ابوبكر قبل از مردن رأى خود را به صراحت دربارهى عمر بيان نمود و گفت: براى او صلاح نيست امر امّت محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
را بعهده گيرد
بخارى نقل می كند كه عبدالله بن زبير خبر داد كه: سوارانى از بنى تميم خدمت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
رسيدند، پس ابوبكر به عمر گفت: نخواستى مخالفت مرا يا نخواستى بجز مخالفت مرا؟
(عمر) گفت: من نمی خواهم با تو مخالفت كنم، و با هم مشاجره كردند تا صداهايشان بلند شد.
ابوبكر دربارهى عمر گ فت: اوست كه مرا به جاهاى خطرناك وارد كرد.
نمونه اى از صراحت لهجه اسلامی : عمر ابوبكر را توصيف می كند سعيد بن جبير روايت می كند كه: ابوبكر و عمر را نزد عبدالله بن عمر ياد كردند، پس مردى گفت: بخدا قسم آندو ماه و خورشيد و نور اين امّت بودند. ابن عمر گفت: از كجا می دانى؟
مرد گفت: مگر با هم ائتلاف و اتفاق نداشتند؟
ابن عمر گفت: بلكه با هم اختلاف داشتند اگر می دانستيد! من شهادت می دهم كه روزى نزد پدرم بود و به من دستور داده بود كسى را راه ندهم، پس عبدالرحمن بن ابى بكر اجازه ورود خواست، عمر گفت: حشرهى بدى است، ولى از پدرش بهتر است. و اين سخن او مرا به وحشت انداخت، پس گفتم: اى پدر، عبدالرحمن از پدر خود بهتر است؟
(عمر) گفت: اى بىمادر! چه كسى بهتر از پدر او نيست؟
به عبدالرحمن اجازه بده. پس وارد شد و با او دربارهى حُطيئه ى شاعر سخن گفت تا از او راضى شود. زيرا عمر او را بخاطر سرودن شعرى زندانى كرده بود، پس عمر گفت: در حطيئه انحراف (و بدگوئى) وجود دارد، مرا رها كن تا او را با حبس طولانى به راه بياورم، عبدالرحمن اصرار ورزيد و عمر خوددارى كرد، پس عبدالرحمن خارج شد. آنگاه پدرم رو به من كرد و گفت: آيا تا به امروز از جلو افتادن احمق ناچيز بنى تيم و ظلم او بر من غافل بودى؟
گفتم: من از اين مطالب اطلاعى ندارم.
گفت: فرزندم پس تو چه می دانستى؟
گفتم: بخدا قسم، او براى مردم از نور چشمانشان محبوبتر است.
گفت: مطلب همين است كه می گوئى، با وجود مخالفت و ناراحتى پدرت!
گفتم: اى پدر خوب است است در ميان مردم از كارهاى او پرده بردارى و اين مطالب را برايشان آشكار كنى!
گفت: چگونه می توانم اين كار را انجام دهم با اينكه می گوئى: او براى مردم از نور ديدگانشان محبوبتر است، بنابراين، سر پدرت را با سنگ خواهند كوبيد.
ابن عمر گفت: بعد از آن جرأت پيدا كرد و به خدا سوگند جسارت نمود. و هنوز جمعه نيامده بود كه در ميان مردم سخنرانى كرد و گفت: بيعت ابوبكر اشتباه بود خدا شرِّ آنرا باز دارد، پس هركس شما را به مثل آن دعوت كرد او را بكشيد.
و در اينجا روايت سومی هم وجود دارد كه حالت دشمنى و اختلاف بين ابوبكر و عمر را بيان می كند، هيثم بن عدى از مجالد بن سعيد نقل می كند كه گفت: روزى پيش شعبى رفتم و ميخواستم از او دربارهى سخنى كه از ابن مسعود بمن رسيده بود سؤال كنم، پس نزد او رفتم و او در مسجدِ محله ى خود بود و در مسجد گروهى در انتظار او بودند، پس از ميان جمعيت خارج شدم و خود را به او معرفى كردم و گفتم: خدا امر تو را اصلاح كند، آيا درست است كه ابن مسعود می گفت: هيچگاه با گروهى حديث نگفتم كه عقلشان به آن حديث نمی رسيد مگر آنكه براى بعضى از آنها فتنه ايجاد كرد؟
گفت: آرى، ابن مسعود چنين می گفت و ابن عباس نيز همين را می گفت، نزد ابن عباس گنجينه هاى علم بود كه به اهلش می داد و از ديگران باز می داشت. در همين حال بوديم كه ناگاه مردى از قبيله ى ازد وارد شد و كنار ما نشست، و ما مشغول ذكر ابوبكر و عمر شديم.
پس شعبى خنديد و گفت: در سينه ى عمر كينه ى ابوبكر وجود داشت.
مرد آزدى گفت: بخدا قسم نه ديدم و نه شنيدم مردى براى مردى مطيع تر و به نيكى يادكننده تر از عمر نسبت به ابوبكر باشد.
پس شعبى رو به من كرد و گفت: اين مسأله از همان مسائلى است كه پرسيدى. بعد به مردِ ازدى گفت: اى برادرِ ازدى، چه كار می كنى با آن اشتباهى كه خداوند شر آنرا بازداشت؟ آيا می بينى در ميان مردم دشمنى درباره ى دشمن خود سخنى گفته است كه بالاتر از سخن عمر درباره ى ابوبكر باشد، تا آنچه را براى خود ساخته ويران نمايد.
مرد با تعجب گفت: سبحانالله، تو اين سخن را می گوئى اى ابا عمرو؟
شعبى گفت: من می گويم، عمر اين سخن را در ميان جمعيت گفت، پس اگر ميخواهى يا او را ملامت كن يا رها كن. پس آن مرد با غضب به پا خاست و همهمه به كلامی می كرد كه نفهميدم چه می گفت.
مجالد گفت: گمان نمی كنم اين مرد را مگر آنكه اين كلام تو را به مردم منتقل و در ميان آنها منتشر خواهد كرد.
(شعبى) گفت: بنابراين بخدا سوگند، اهميّت نمی دهم، به چيزى كه عمر، هنگامی كه در ميان جمعيت مهاجر و انصار قيام به سخنرانى كرد بدان اهميّت نداد، چرا به آن اهميّت بدهم؟ شما هم از طرف من هر وقت خواستيد منتشر كنيد.
و در اينجا روايت ديگرى از اشعرى وجود دارد كه وجود نزاع را بين ابوبكر و عمر ثابت می كند. شريك بن عبدالله نخعى از محمد بن عمرو بن مرة از پدرش از عبدالله بن سلمة از ابوموسى اشعرى نقل می كند كه گفت: با عمر حج بجا آوردم و چون منزل گرفتيم و مردم زياد شدند از محل خود خارج و در طلب او روان شدم، پس مغيرة بن شعبه مرا ديد و همراهم آمد، سپس گفت: كجا ميروى؟ گفتم: نزد اميرمؤمنان، آيا با او كارى دارى؟
گفت: آرى، پس در طلب محل اقامت عمر به راه افتاديم، در راه از خلافت عمر، و قيام او به كارها و دلسوزى او براى اسلام و تلاش بر كارهائى كه قبول كرده بود، سخن گفتيم، سپس دربارهى ابوبكر صحبت كرديم، پس به مغيره گفتم: خير ببينى! ابوبكر كه عمر را تصويب می كرد شايد بخاطر اين بود كه به قيام او بعد از خود و جديت و تلاش و اعتناى او به اسلام، نظر می كرد.
مغيرة گفت: همين طور بود، گرچه عده اى ولايت عمر را نمی پسنديدند و ميخواستند او را باز دارند و در آن بهرهاى نبردند.
گفتم: اى بى پدر! چه گروهى براى عمر ولايت را نپسنديدند.
مغيره گفت: پناه بر خدا، تو گوئى اين گروه از قريش و حسدى را كه گرفتار آن شده اند نمی شناسى! بخدا قسم اگر حسد با شمارش ادراك شود، براى قريش نُه دهم آنست و براى تمام مردم يك دهم،
گفتم: اى مغيره صبر كن! قريش با فضل خود از تمام مردم جدا شد... ما پيوسته دربارهى چنين مطالبى سخن می گفتيم تا به محل اقامت عمر رسيديم، پس درباره او سؤال كرديم، گفته شد: اندكى پيش خارج شد، پس در پى او براه افتاديم تا به مسجد وارد شديم، ناگاه عمر را ديديم مشغول طواف خانه است، پس با او طواف كرديم و چون فارغ شد، بين من و مغيره قرار گرفت و بر مغيره تكيه داد، و گفت از كجا می آئيد؟
گفتيم: تو را می خواستيم اى اميرمؤمنان، پس به محل اقامت تو آمديم، به ما گفتند به مسجد رفته است، پس در پى تو آمديم.
گفت: خير در پى شما باشد، سپس مغيره نگاهى به من كرد و تبسم نمود. پس عمر مدتى به او نگاه كرد و گفت: اى بنده، براى چه تبسّم كردى؟
گفت: بخاطر گفتگوئى كه اندكى پيش در بين راه با ابوموسى داشتم.
گفت: چه گفتگوئى بود؟ پس خبر را برايش حكايت كرديم تا به ذكر حسد قريش و ذكر كسى كه ميخواست ابوبكر را از جانشين كردن عمر باز دارد، رسيديم.
پس عمر آه بلندى كشيد، سپس گفت: مادرت بعزايت بنشيند اى مغيره! نه دهم حسد چيست؟ بلكه نه دهمِ عُشرِ باقى مانده هم هست و در بقيه ى مردم يك عُشر از عُشر (يعنى يك صدم) است بلكه قريش در آنهم شريك هستند! و مدتى طولانى ساكت شد در حاليكه بين ما راه می رفت و بر ما تكيه می داد. سپس گفت: آيا دربارهى حسودترين تمام قريش خبرتان دهم؟ گفتيم: آرى اى اميرمؤمنان.
گفت: چگونه خبرتان دهم در حاليكه لباسهاى خود را پوشيده ايد؟
گفتيم: اى اميرمؤمنان، لباسها چه اهميتى دارند؟
گفت: می ترسم خبر را پخش كنند.
گفتيم: از پخش كردن و افشاى خبر با لباسها می ترسى در حاليكه بايد از پوشنده ى لباس بيمناكتر باشى! كدام لباسها را اراده كرده اى؟
گفت: همين است. سپس براه افتاد و ما هم با او براه افتاديم تا به محل اقامت او رسيديم، پس دست خود را از دست ما درآورد سپس گفت: همين جا باشيد و داخل شد، پس به مغيره گفتم: اى بى پدر! در سخن گفتن با او و در گفتگوى خود خطا كرديم، و فكر می كنم ما را به اين خاطر نگهداشت تا درباره ى همين مطلب با ما مذاكره نمايد.
(مغيره) گفت: من نيز همينگونه فكر می كنم، ناگاه دربان او خارج شد و به طرف ما آمد و گفت: داخل شويد، داخل شديم، پس او را ديديم كه بر پلاس پالان خوابيده است و چون ما را ديد با شعر كعب ابن زُهير، مثال آورد. «سرّ خود را مگر نزد مطمئن فاش نكن، سزاوارترين و برترين جائى كه در آن اسرار خود را می سپارى سينه اى گشاده و قلبى وسيع و شايسته است، تا هرگاه اسرار را به وديعه سپردى از فاش شدن هراسان نشوى».
پس دانستيم كه ميخواهد تضمين كنيم حديث او را كتمان می كنيم. پس گفتم: اى اميرمؤمنان من ضامن هستم، ما را مورد الزام و اكرام و عنايت و صله خود قرار ده. گفت: به چه چيزى اى برادرِ اشعريان؟
گفتم: به رازدارى و غمخوارى، كه خوب مستشارى براى تو هستيم.
گفت: شما همينطور هستيد. پس درباره ى هر چه بنظرتان رسيد سؤال كنيد. سپس برخاست تا در بندد كه ناگاه دربانى را كه به ما اجازه ورود داد در حجره ديد پس به او گفت: از ما دور شو اى بى مادر. و چون خارج شد در را پشت او بست و بطرف ما آمد و نشست و گفت: سؤال كنيد تا خبر دهم.
گفتيم: می خواهيم اميرمؤمنان ما را به حسودترين قريش خبردار كند كه حتى براى آوردن نام او از لباسهايمان هم ايمن نبود.
گفت: از مسألهى معضلى سؤال كرديد و شما را با خبر خواهم كرد و بايد تا زنده هستم نزد شما باشد و به احدى نگوئيد و چون مُردم هر چه خواستيد بكنيد آشكار كنيد يا كتمان نمائيد.
گفتيم: اين قول را بتو می دهيم.
ابوموسى گفت: با خود می گفتم، به جز كسانى چون طلحه و امثال او كه راضى نشدند، ابوبكر، عمر را جانشين خود كند، احدى را اراده نخواهد كرد. زيرا آنها به ابوبكر گفتند: آيا بر ما كسى را به خلافت می گمارى كه تندخو و سنگدل است، اما او به غير از آنچه فكر می كردم نظر داد، پس آهى كشيد و گفت: به نظر شما كيست؟ گفتيم: بخدا قسم به جز گمان چيزى نمی دانيم.
گفت: چه كسى را گمان می بريد؟ گفتيم: شايد كسانى را ميخواهى كه از ابوبكر خواستند تو را از اين امر دور كنند.
(عمر) گفت: چنين نيست. به خدا قسم، بلكه ابوبكر مخالفتر بود و او كسى است كه درباره اش سؤال كرديد بخدا قسم از همه ى قريش حسودتر بود، سپس مدتى طولانى سكوت كرد، مغيره به من نگاه كرد و من به او نگاه كردم و مدتى طولانى بخاطرِ سكوت او ساكت شديم و سكوت او و ما به درازا كشيد تا جائيكه گمان كرديم از آنچه گفته پشيمان شده است سپس (عمر) گفت: آه از حقير و پست بنى تيم بن مره! به ظلم بر من سبقت گرفت و با گناه آنرا به من واگذار نمود.
مغيره گفت: اما در مورد سبقت گرفتن ظالمانه او بر تو اى اميرمؤمنان، دانستيم چگونه بود! اما چگونه آنرا از روى گناه به تو واگذار كرد؟
گفت: بخاطر آنكه آنرا به من واگذار نكرد مگر بعد از آنكه از آن مأيوس شد. بخدا سوگند، اگر زيد بن الخطاب (برادر خود) و اصحاب او را اطاعت می كردم هرگز (ابوبكر) اندكى از شيرينى آنرا نمی چشيد لكن مقدّم و مؤخّر نمودم و بالا رفتم و پائين آمدم و باز كردم و محكم نمودم (و در اين امر بسيار تفكر و انديشه كردم) و راهى بجز چشمپوشى بر نتايج آن (سقيفه)، و چاره اى جز حسرت خوردن بر خود پيدا نكردم. اميدوار بودم بازگردد، پس به خدا قسم بازنگشت مگر زمانى كه بشدت از آن سير شد.
مغيره گفت: از اين كار چه مانعى داشتى اى اميرمؤمنان؟ در حاليكه در روز سقيفه تو را براى آن عرضه نمود و هم اكنون خشمگين هستى و تأسف می خورى؟
گفت: مادرت بعزايت بنشيند اى مغيره! من تو را از هوشمندان عرب به شمار می آوردم. مثل آنكه از آنچه در آنجا گذشت غائب بودى و از حوادث سقيفه خبر ندارى!؟ آن مرد نيرنگ نمود و من نيرنگ نمودم و مرا از كبكى محتاطتر ديد، او چون شيفتگى مردم را به خود ديد و روى آوردن آنان بخود را مشاهده نمود يقين كرد غير او را نمی خواهند، و چون حرص مردم را بر او و تمايل آنان را به سوى خود ديد، خواست بداند من چه در دل دارم و آيا دلم آنرا ميخواهد، خواست مرا امتحان كند كه آيا در آن طمع دارم و آرزومند آن هستم؟
و او دانست و من دانستم اگر آنچه را بر من عرضه كرده است، قبول كنم مردم اجابت نخواهند كرد، پس مرا بر پاى خود ايستاده و ناآرام در پى كوچكترين فرصت ديد، اگر او را اجابت می كردم مردم آنرا واگذار نمی كردند، و كينه ى آنرا در دل مخفى می نمود و از شر او گرچه تا مدتى ديگر در امان نمی ماندم. علاوه بر آنكه به عيان ديدم مردم مرا نمی خواهند، آيا در هنگام عرضه آن بر من فرياد آنان را از هر جهت نشنيدى كه می گفتند: غير از تو را نمی خواهيم اى ابوبكر تو براى آن (خلافت) شايسته هستى. در اين هنگام آنرا به سويش برگرداندم، و صورت او را ديدم كه بخاطر آن از شادى درخشيد، و يك بار مرا بخاطر سخنى كه از من به او رسيده بود ملامت كرد. و آن هنگامی بود كه اشعث را اسير نزد او آوردند، پس بر او منّت گذاشت و او را آزاد ساخت و خواهر خود، ام فروه را به همسرى او درآورد، پس به اشعث در حاليكه مقابل او نشسته بود گفتم: اى دشمن خدا آيا بعد از اسلام آوردن كافر گرديدى و به پشت مرتد شدى؟
پس مرا چنان نگاه كرد كه دانستم ميخواهد به سخنى كه در دل دارد با من سخن گويد. پس از آن مرا در جادهى مدينه ديد و گفت: تو آن كلام را گفتى اى پسر خطاب؟ گفتم: آرى اى دشمن خدا و بدتر از آنرا برايت دارم.
گفت: اين بد پاداشى است كه برايم درنظر گرفته اى.
گفتم: براى چه از من پاداش نيكو می خواهى؟
(اشعث) گفت: چون بخاطر تو زير بار پيروان اين مرد نمی روم. بخدا قسم چيزى مرا بر مخالفت با او جرأت نداد مگر آنكه بر تو مقدّم شد و تو را از آن بازداشت. و اگر تو آنرا به دست می گرفتى از من هيچ خلافى نمی ديدى گفتم: حال كه چنين شد، اكنون چه دستورى می دهى؟
اشعث گفت: اكنون وقت دستور دادن نيست وقت صبر كردن است، او گذشت و من هم گذشتم.
از طرفى، اشعث، زبرقان بن بدر را ملاقات كرد و ماجرى را برايش تعريف كرد، او هم ماجرى را به ابوبكر منتقل نمود، پس ابوبكر پيغامِ ملامت آميز بسيار دردناكى برايم فرستاد.
و من پيغام دادم: آگاه باش، بخدا سوگند بايد دستبردارى والا سخنى رسا دربارهى خودم و خودت در بين مردم خواهم گفت كه سواران به هر جا بروند آنرا با خود ببرند و اگر بخواهى، همچون گذشته چشمپوشى از همديگر را ادامه می دهيم.
گفت: بلكه ادامه می دهيم، چند روزى ديگر به دست تو خواهد رسيد و گمان كردم تا روز جمعه نشده آنرا بر من بر می گرداند اما تغافل نمود، به خدا سوگند بعد از آن حتى با يك كلمه از من ياد نكرد تا به هلاكت رسيد.
و تا پايان مدت، با چنگ و دندان آنرا گرفته بود، تا آنكه مردن او نزديك شد و از آن (خلافت) مأيوس گرديد، و سپس او همان را انجام داد كه ديديد. پس آنچه را كه به شما گفتم از تمام مردم عموماً و از بنى هاشم خصوصاً مخفى داريد. و همان را كه دستور دادم شايسته است انجام دهيد، و اگر ميخواهيد به بركت خدا برويد. پس با تعجب از گفتار او برخاستيم و بخدا سوگند تا موقعى كه به هلاكت رسيد سرّ او را فاش نكرديم.
و ذكر شده است كه عمر به عبدالله بن عباس گفت: قبيله ى شما (قريش) راضى نشدند كه نبوت و خلافت برايتان جمع شود. ابن عباس گفت: از روى حسد و ظلم و تعدى آنرا از ما دور كردند.
در اين حديث، عمر، حسدِ قريش را برابر نُه دَهُمِ كلّ حسد دانست و نُه دَهُمِ يك دَهُمِ باقى مانده را هم به آنها نسبت داد و فقط يك دَهُم از يك دهم باقى مانده را (يعنى يك صدم آنرا) از آنِ بقيه ى مردم دانست. و ابوبكر را حسودترين قريش معرفى كرد!
اين اوج صراحت عمر در توصيف ابوبكر است. و طبق نظر عمر ابوبكر سردسته مخالفين اجتماع خلافت و نبوت در بنى هاشم بود.
عمر ابوبكر را از وارد شدن در دشمنى، برحذر داشت و با تهديد گفت: يا دست بر می دارى يا درباره ى خودم و خودت سخنى بليغ در ميان مردم می گويم! كه سواران به هر كجا روند آنرا با خود ببرند و اگر بخواهى مانند قبل چشم پوشى را ادامه دهيم.
به رغم صراحت عمر با دو رفيق خود، آندو را بدان سخن بليغ مطلع نمی كند، آن سخن حساس و مهم چه بود كه سواران در حمل آن رغبت می كردند؟ و بخاطر آن ابوبكر ترسيد و راه مسالمت را براه دشمنى ترجيح داد و گفت: مسلماً چند روزى ديگر (خلافت) بدست تو خواهد رسيد.
مسلماً اين جمله را ابوبكر نگفت مگر بخاطر ارتباطى كه با سخن حساس و مهمی كه عمر او را به آن تهديد كرده بود، و در واقع اين جمله جواب تهديد عمر بود.
و بعد از آنكه عمر دربارهى بيعت ابوبكر گفت: اشتباه بود محمد بن هانى مغربى شاعر چنين گفت:
و لكنَّ امراً كانَ اُبْرِمَ بَيْنَهُم
|
|
وَ إِنْ قالَ قَوْمٌ فَلْتَةٌ غَيْرُ مُبَرمِ
|
.يعنى، لكن امر (خلافت ابوبكر) بين آنان محكم و مبرم شد اگرچه گروهى گفتند اشتباه و سست بود و ديگرى گفت:
زَعَمُوها فَلْتَةً فاجِئَةً
|
|
لاوَربِّ الْبيتِ و الّركْنِ الْمشيدِ
|
إِنَّما كانْت اُموراً نُسِجَتْ
|
|
بَيْهَنُم اَسْبابُها نَسْجَ الْبُرُودِ
|