حاجي سليمانخان پسر يحييخان تبريزي از فداييان سيد عليمحمد باب و از خوانين آذربايجان بود. كتاب ظهورالحق كه از منابع مهم بهايي ميباشد، در شرح زندگي او مينويسد: «سليمانخان پسر يحييخان معروف به كلاهدوز از اشراف و بزرگان تبريز، پيشخدمت مخصوص عباس ميرزا نايبالسلطنه، بعد از او پيشخدمت محمدشاه، و سليمانخان پيشخدمت ناصرالدين ميرزاي وليعهد بود. وي طايفهي بزرگي در آن بلد داشت. چون از آغاز جواني رغبت به عبادت و نفرت از جاه و مقام و خدمات دولتي يافت، لذا مهاجرت به عراق عرب نموده در جوار عتبات ائمه اطهار اقامت اختيار كرد و در سلك محبين سيد كاظم رشتي پيشواي مسلم طريقهي شيخيها درآمد و بعد به واسطهي چند نفر از علماي شيخي كه سابقا از شاگردان سيد رشتي بوده و بعد به آيين سيد باب گرويده بودند، بابي شد و از فداييان و جاننثاران باب گرديد و با يك حرارت و از خودگذشتگي در پيشرفت آيين مزبور ساعي و كوشا بود. در موقع قتل سيد باب خيلي كوشيد به وسايلي او را از مرگ نجات دهد، لكن كوشش و مساعي او به جايي نرسيد و پس از كشته شدن باب، همت و كوشش سليمانخان بود كه نعش باب و ميرزا محمدعلي انيس، از گودالي كه در خارج دروازه تبريز انداخته بودند به مساعدت حاج ميرزا مهدي باغ ميشهاي كلانتر تبريز بيرون آورده و در محلي پنهان نمودند و باز به دستياري حاج سليمانخان به تهران حمل گرديد.» سليمانخان پس از نقل اجساد به تهران در اين شهر ماند و خانهاش محل اجتماع و كنكاش بابيان شد. در فتنهي سال 1268 ه ق كه بابيها قصد ترور ناصرالدين شاه را در نياوران داشتند، و نافرجام ماند، به سبب اين سوءقصد تمام بابيان در سراسر ايران گرفتار و حكم قتل عام داده شد و به فجيعترين وضعي آنان را به قتل رساندند. از جمله گرفتاران سليمانخان بود كه از رؤساي بزرگ و سرشناسان آن فرقه محسوب ميشد و در طرح ترور شاه نيز دست داشت. ناسخالتواريخ مينويسد: «حاجي سليمانخان با دوازده تن گرفتار شد و ايشان را دست و گردن بسته به نياوران آوردند. صدراعظم حاجي سليمانخان را مخاطب ساخت كه بيشك تو زادهي زنايي و مستحق هزار گونه عذاب و عنايي. نه آخر گوشت و پوست تو و پدر و مادر تو از نان و نعمت به پادشاه پيوسته و يك كرور تومان به خرج پدر تو يحييخان و برادر تو فرخخان هدر شده و از اين بر زيادت، برادر تو را در زنجان جماعت بابيه به جان امان ندادند. اگر تو با او برادر بودي و از پشت يك پدر بودي در خونخواهي برادر چه كردي؟» در كيفيت قتل او، شاهزاده اعتضادالسلطنه در كتاب خود «المتنبئين» مينويسد: «حاجي سليمانخان پسر يحييخان تبريزي را كه تفصيل او ترقيم يافت با حاجي قاسم تبريزي كه وصي سيد يحيي بود، آقا حسن نايب فراشخانه به شهر برده بدن او را شمع زده افروخته و با نقاره و اهل طرب و ازدحام خلق در كوچه و بازارها گرداندند و مانع از سنگباران مردم در شهر شده، تا بيرون دروازهي شاه عبدالعظيم فراشان غضب نعش آنها را چهارپاره كرده و به چهار دروازه آويختند. وقتي كه حاج ميرزا سليمانخان را شمع آجين كرده ميبردند، به طور رقص متصل اين شعر را ميخواند: كاشكي پرده برافتادي از آن منظر حسن تا همه خلق ببينند نگارستان را وقتي ميخواستند او را به قتل بياورند، گفت كه حاجي قاسم تبريزي را اول به اين فيض رسانيد، براي اين كه او از من پيشقدمتر است.» منابع بهايي نوشتهاند كه او طبع شعر نيز داشته و گاهي اشعار ميسروده، شعر زير از او است:
اي به سر زلف تو سوداي من
|
|
وز غم هجران تو غوغاي من
|
لعل لبت شهد مصفاي من
|
|
عشق تو بگرفته سراپاي من
|
گرچه بسي رنج غمت بردهام
|
|
جام پياپي ز بلا خوردهام
|
سوخته جانم اگر افسردهام
|
|
زنده دلم گرچه ز غم مردهام
|
گنج منم باني مخزن تويي
|
|
سيم منم صاحب معدن تويي
|
دانه منم مالك خرمن تويي
|
|
هيكل من چيست اگر من تويي؟
|
دست قضا چون گل آدم سرشت
|
|
مهر تو در مزرعهي سينه كشت
|
عشق تو گرديده مرا سرنوشت
|
|
فارغم اكنون ز جحيم و بهشت
|
نيست به غير از تو تمناي من
|
|
من شده از بهر تو چون ذره پست
|
وز قدح بادهي عشق تو مست
|
|
چون به سر زلف تو داديم دست
|
سجده گه من همه اعضاي من
|
|
تا تو مني من شدهام خودپرست
|
خرقه و سجاده به دور افكنم
|
|
باده به ميناي بلور افكنم
|
شعشعه در وادي طور افكنم
|
|
كوه و در از عشق به شور افكنم
|
بر در ميخانه بود جاي من
|
|
شيفتهي حضرت مولاستم
|
رهرو اين وادي سوداستم
|
|
از همه بگذشته تو را خواستم
|
پر شده از عشق تو اعضاي من
|
|
چند به عشق تو خموشي كنم؟
|
تا كي و كي پند نيوشي كنم؟
|
|
چند نهان بلبله نوشي كنم؟
|
تا كه شود راغب كالاي من
|
|
پيش كسان زهدفروشي كنم
|
تو زد شعله به جان و تنم
|
|
سوختهي باديه ايمنم
|
برق تجلي زده در خرمنم
|
|
من متحير كه خود اين كي منم
|
اين سر من هست و يا پاي من
|
|
ساقي ميخانهي بزم الست
|
ريخت به هر جام چو صهبا ز دست
|
|
ذره صفت شد همه ذرات پست
|
از اثر نشئهي صهباي من
|
|
باده ز ما مست شد و گشت هست
|
بر در دل چون ارنيگو شدم
|
|
جلوهكنان بر سر آن كو شدم
|
هر طرفي گرم هياهو شدم
|
|
او همگي من شد و من او شدم
|
دل اگر از توست چرا خون كني؟
|
|
ور ز تو نبود ز چه مجنون كني؟
|
دم به دمم سوز دل افزون كني
|
|
تا خوديم را همه بيرون كني
|
تا ز خم ابروي خود چين گشاد
|
|
صد گره از روي دل و دين گشاد
|
چون به تكلم لب شيرين گشاد
|
|
عقدهي دل همچو نخستين گشاد
|
«ناطقهي بلبل گوياي من»
|
|
عشق علم كوفت به ويرانهام
|
داد صلا بر در ميخانهام
|
|
بادهي حق ريخت به پيمانهام
|
از خود و عالم همه بيگانهام
|
|
حق طلبد همت والاي من
|
مشعلهافروز جهان روي تو
|
|
قبلهي دل طاق دو ابروي تو
|
سلسلهي جان خم گيسوي تو
|
|
جان و دلم بسته به يك موي تو
|
عشق به هر لحظه ندا ميكند
|
|
بر همه موجود صلا ميكند
|
هر كه هواي ره ما ميكند
|
|
گر حذر از موج بلا ميكند
|
من باقيم از يار و ز خود فانيم
|
|
جرعهكش بادهي ربانيم
|
ساكن هجران و پريشانيم
|
|
راهرو وادي حيرانيم
|
تا چه رسد بر دل رسواي من
|
|
آتش عشق چو برافروخت دود
|
سوخت مرا مايهي هر هست و بود
|
|
كفر و مسلمانيم از دل ربود
|
تا به خم ابرويت آرم سجود
|
|
فرق نه از كعبه كليساي من
|
كلك ازل تا به ورق زد رقم
|
|
گشت همآغوش چو لوح و قلم
|
بر تن آدم چو دميدند دم
|
|
عشق تو بد بر دل شيداي من
|
منابع: 1. بامداد، مهدي. شرح حال رجال ايران، ج / 2. 2. اعتضادالسلطنه. فتنهي باب. به كوشش دكتر عبدالحسين نوايي. 3. ذكايي بيضايي، نعمتالله. تذكرهي شعراي قرن اول بهايي، ج / 1. 4. كتابهاي نام برده در متن مقاله