• شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8011 / دانلود: 4511
اندازه اندازه اندازه
گفت و شنود سيد‌علي محمد باب با روحانيون تبریز

گفت و شنود سيد‌علي محمد باب با روحانيون تبریز

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

قرة العين

ام‌السلمه يا فاطمه كه بعدها به نام‌هاي زرين‌تاج، زكيه، طاهره و قرةالعين نيز خوانده شد، دختر حاجي ملاصالح برغاني قزويني به سال 1233 ه ق در قزوين به دنيا آمد. نام اصلي او ام‌السلمه بود، هر چند كه پدرش نام مادر خود فاطمه را بر او نهاده بود اما به پاس احترام مادر هيچ گاه او را بدين نام نخواند. خانواده‌اي كه فاطمه در آن چشم به جهان گشود، همه از اهل علم و اجتهاد بودند. پدرش حاجي ملاصالح و دو عمويش حاجي ملا محمدتقي و حاجي ملا محمدعلي هر سه در حوزه‌هاي ديني عتبات و ايران سالها به كار تحصيل فقه و اصول مشغول بودند. از اين رو فاطمه نيز اوان كودكي به تحصيل پرداخت. مقدمات علوم را با خواهرش مرضيه در محضر پدر آموخت و بعد به تحصيل فقه و اصول و كلام و ادبيات عرب پرداخت. با گرم شدن بازار بحث شيخي و متشرع در ايران، ملا محمدعلي عموي كوچك طاهره به فرقه‌ي شيخيه پيوست و مروج افكار شيخ احمد احسايي رئيس شيخيه و سيد كاظم رشتي نايب و جانشين شيخ احمد شد. عموي بزرگتر طاهره ملا محمدتقي با افكار شيخيه به شدت مخالف بود و از متشرعين حمايت مي‌كرد. بحث بين دو عمو، كه هر دو مجتهد و صاحب نظر بودند، تأثير فراواني در دگرگوني انديشه‌ي طاهره داشت. عاقبت او نيز درگير اين درگيري اعتقادي شد و پس از بحث و تبادل نظر، به شيخيه گرويد. او با سيد كاظم رشتي جانشين شيخ احسايي به پرداخت. سيد رشتي در نامه‌هاي خود به طاهره «قرةالعين» يعني نور چشم خطاب مي‌كرد و بدين سبب بعدها شاگردان و پيروان سيد رشتي نيز او را به اين لقب خواندند. شوهرش ملامحمد كه در ضمن عموزاده‌اش نيز بود برخلاف طاهره، به عقايد پدرش ملا محمدتقي پيوست و از متشرعين حمايت كرد. درگيري عقيدتي به كانون خانواده سرايت كرد و كار به جايي رسيد كه طاهره دو پسر و يك دختر خود را به شويش سپرد و پس از جدايي از شوهرش، همراه خواهرش مرضيه و شوهر خواهرش ميرزا محمدعلي كه عازم عتبات بودند، به آن ديار شتافت. قصد او از اين سفر ملاقات با سيد كاظم رشتي رهبر درجه دوم شيخيه بود. قرةالعين زماني به كربلا رسيد كه ده روز از درگذشت سيد كاظم رشتي مي‌گذشت. ناچار چندي در خانه‌ي سيد ماند و به خواهش همسر سيد رشتي، حوزه‌ي درس سيد را گرم نگاه داشت. روزها از پس پرده به تدريس و مباحثه با طلبه‌هاي ديني مشغول بود و شبها وقت را به مطالعه و تحقيق مي‌گذراند. پس از چندي، در سال 1260 ه ق سيد علي‌محمد باب در شيراز ادعاي ظهور كرد. شهرت ادعاي او در سراسر ايران و همچنين در حوزه‌هاي ديني عتبات به سرعت منتشر شد. ريشه‌ي ادعاي سيد باب را بايستي در متن اعتقادات شيخيه جستجو كرد، آنان به ركن رابع و شيعه‌ي كامل معتقد بودند و باور داشتند كه شخصي بين امام موعود شيعيان و امت شيعه واسطه‌ي مستقيم است. در ابتدا آن شخص را شيخ احمد احسايي مي‌دانستند و بعد اين عقيده را به جانشين او سيد كاظم رشتي پيدا كردند. پس از مرگ سيد رشتي، شاگردان و هواداران شيخ و سيد به دنبال واسطه‌ي فيض شهر به شهر مي‌گشتند. منابع بابي مي‌نويسند كه شيخ و سيد قبلا مژده‌ي ظهور امام موعود را در همين روزها داده بودند و براي آن وعده هم دلايل مبهمي از قبيل سلامت جسمي و جوان بودن و غيره كه البته در آن زمان شايد اين علايم ظهور با صدها هزار نفر تطبيق مي‌كرد، آورده بودند. حتي از سيد رشتي نقل كرده‌اند كه او به يكي از مريدان خاص خود به هنگام مرگ گفته بود كه بايستي من بروم تا امام موعود بيايد تو راضي هستي كه وجود من مانع از ظهور حضرت شود. پراكندن اين تخم انتظار و عنوان كردن اين مطلب كه در همين روزها امام موعود ظهور خواهد كرد، موجب بهره‌برداري سيد باب قرار گرفت. البته نگارنده‌ي اين مقاله به درستي نمي‌داند كه آيا موارد ادعايي بابيه از نظريات شيخ و سيد صحت دارد يا نه و اين بحث اعتقادي در حيطه‌ي پژوهشگران فقه و عالمان ديني مي‌باشد. به لحاظ تاريخي فقط اين امر مسلم است كه در بين شاگردان شيخ و سيد آمادگي خاصي براي پذيرش دعوت سيد باب وجود داشت، كه البته همه‌ي علماي شيخيه نيز دعوت را نپذيرفتند و حتي بسياري از آنان علم مخالفت با سيد باب را برافراشتند. به هر جهت، ميرزا محمدعلي شوهر خواهر قرةالعين به سيد علي‌محمد باب گرويد و براي ملاقات با او تصميم گرفت از كربلا به شيراز برود. طاهره نيز نامه‌ي سر به مهري توسط ميرزا محمدعلي براي باب فرستاد و طي آن اظهار سرسپردگي و ايمان به ظهور باب كرد. منابع بابيه نوشته‌اند كه او در سرآغاز نامه‌ي خويش خطاب به سيد باب اين بيت را نوشت: لمعات وجهك اشرقت و شعاع طلعتك اعتلي ز چه رو الست بربكم نزني؟ بزن كه بلي بلي و از اين بيت به خوبي معلوم مي‌شود كه در اين شركت سهامي، همه‌ي اعضاي هيأت مديره يكديگر را تشويق و ترغيب به ادعاي بيشتر و بالاتر مي‌كردند «ز چه رو الست بربكم نزني؟»! سيد علي‌محمد باب در شيراز بود كه ميرزا محمدعلي همراه با نامه‌ي قرةالعين به حضورش رسيد. سيد باب بلادرنگ نام ميرزا محمدعلي و قرةالعين را در دفتر مؤمنين خود ثبت كرد و آنان را جزو حروف حي، يعني حواريون هجده‌گانه‌ي خويش قلمداد نمود. از آن پس، طاهره در كربلا و در حوزه‌ي درس خود به تبليغ و بحث درباره‌ي سيد باب پرداخت. اين امر مورد مخالفت شيعيان قرار گرفت و پس از اين كه شورشي درگرفت و عده‌اي به خانه‌ي سيد رشتي، كه اقامتگاه طاهره بود حمله بردند، قرةالعين ناچار به بغداد رفت. چون در آن ديار هم آرام ننشست و به تبليغ و دعوت پرداخت، به دستور حاكم بغداد از خانه‌ي شيخ محمد شبل كه در آن سكونت داشت، به خانه‌ي شيخ محمود آلوسي، مفتي بغداد رفت و تحت نظر قرار گرفت. البته در آن جا هم دست از تبليغ برنداشت، چرا كه ميزبان او شيخ محمود آلوسي تحت تأثير فضل و كمال او قرار گرفت و بدين سبب نسبت به او سخت‌گيري ننمود. شيخ محمود آلوسي بعدها درباره‌ي طاهره نوشت: «من در اين زن فضل و كمالي ديدم كه در بسياري از مردان نديده‌ام. او داراي عقل و استكانت و حيا و صيانت بسيار بود.» تبليغات قرةالعين در بغداد موجب تبعيد او به ايران شد. او به همراه تعدادي از پيروانش به ايران آمد. در رهگذر، به هر شهري كه مي‌رسيد و در آن مدتي اقامت داشت، آشوبي سخت به پا مي‌شد. او علنا و صريحا به نفع سيد علي‌محمد باب تبليغ و عده‌اي را به گرد خويش جمع مي‌كرد. در ابتداي امر پيشوايان شيعي تلاش كردند تا او را از راه بحث و مكالمه مجاب كنند، ولي تلاش آنان به جايي نرسيد. اين نكته را هم بايستي دانست كه پيروان سيد باب بسيار متعصب و خشن بودند؛ اول بار حربه‌ي تكفير طرف مقابل را آنان به دست گرفتند. هنگامي كه طاهره هنوز در عتبات مي‌زيست، پيروان او به اين بهانه كه بازاريان كربلا به شيعه‌ي كامل و ركن رابع بي‌اعتقاد هستند، كسبه‌ي كربلا را كه عمدتا شيعه بودند، كافر خواندند و از آنان چيزي نمي‌خريدند و نمي‌خوردند. پس از چندي، چون اين تحريم بيشتر موجب ناراحتي خود پيروان مي‌شد، ناچار فتواي سيد باب تغيير كرد و گفت نظر آل‌الله يكي از مطهرات است، طاهره نيز كه خود را مظهر حضرت فاطمهعليهما‌السلام و از آل‌الله مي‌دانست به اصحاب خود گفت آنچه در بازار مي‌خريد بياوريد تا نظر كنم و هر چه من نظر نمايم طاهر مي‌شود. پس در همان ابتداي امر، پيروان باب، شيعيان را كافر مي‌دانستند؛ در حالي كه در ايران تا مدت‌ها علماي شيعه از حربه‌ي تكفير عليه پيروان باب استفاده نكردند و تا مدت‌ها با آنان از جمله خود سيد باب به بحث و مناظره پرداختند و حداكثر اين بود كه بعضي از آن‌ها را نيز به سبب گمراهي، مستوجب چوب خوردن دانستند. جالب است بدانيم كه حتي در منابع تاريخي بابي‌ها نيز به اين مسأله اشاره شده كه روحانيون ايراني در ابتداي دعوت سيد باب، با او به نيكي رفتار مي‌كردند. هنگامي كه حسين خان نظام‌الدوله والي فارس، به دستور دولت مركزي سيد باب را در شيراز به دارالحكومه احضار كرد و از او در حضور حاجي شيخ ابوتراب امام جمعه‌ي شيراز كه متنفذترين روحاني شيراز بود، بازخواست نمود، پس از گفتگوي بسيار، طبق گفته‌ي تاريخ نبيل زرندي: «... [حاكم] به يكي از فراشان امر كرد سيلي سختي به صورت حضرت باب بزند. اين سيلي به قدري شديد بود كه عمامه‌ي هيكل مبارك بر زمين افتاد. شيخ ابوتراب امام جمعه شيراز كه در آن مجلس حاضر بود، حسين خان را بر اين گونه رفتار سرزنش كرد و فرمان داد عمامه را بر سر حضرت باب گذاشتند و آن بزرگوار را پهلوي خود نشانيد... آن گاه شيخ ابوتراب درباره‌ي ادعاي امر جديد از حضرت باب جويا شد. حضرت فرمودند: من نه وكيل قائم موعود هستم و نه واسطه بين امام غايب و مردم هستم. امام جمعه گفت كافي است، از شما خواهش مي‌كنم روز جمعه در مسجد وكيل تشريف بياوريد و در مقابل عموم مردم همين بياني را كه فرموديد مكرر بفرماييد... برخي از مردمان زشت طينت به شيخ ابوتراب امام جمعه اصرار مي‌نمودند كه باب را به مسجد وكيل آورده و به تبري از ادعا وادار نمايد و آنچه را در محضر حكومت متعهد شده، انجام دهد. شيخ ابوتراب شخص با مروت و نجيبي بود و مانند مرحوم ميرزا ابوالقاسم امام جمعه‌ي طهران در رفتار و عادات خويش طوري بود كه اذيتي به كسي وارد نياورد و هميشه سعي مي‌كرد كه با جميع مخصوصا اهالي شيراز به خوبي و خوشي رفتار كند، مردم همه او را به اين جهت دوست مي‌داشتند و احترام مي‌نمودند. نظر به اين مطلب شيخ ابوتراب گوش به حرف مفسدين نمي‌داد و در مقابل درخواست آنان جواب‌هاي مجملي مي‌گفت... روز جمعه رسيد وقتي كه شيخ ابوتراب بالاي منبر رفت، حضرت باب با جناب خال وارد شدند. چون امام جمعه آن حضرت را ديد با كمال خوشرويي و احترام از حضرت درخواست نمود كه بالاي منبر تشريف آورده و بياناتي بفرمايند... حضرت باب شروع به خطبه كرده و فرمودند: الحمدالله الذي خلق السموات و الارض بالحق. ناگهان سيد شش پري كه عصادار امام جمعه بود فرياد برآورد اين كلمات بي‌معني را كنار بگذار و آنچه را بايد بگويي بگو. امام جمعه از جسارت سيد شش پري خ ش مناك گرديد و از بي‌شرمي او غضبناك شد و به او فرمود: سيد ساكت باش، حيا كن، بي‌شرمي بس است. آن گاه از حضرت باب درخواست كرد كه براي تسكين هيجان عمومي مردم بيان خود را مختصر بفرمايند... پس از اين گفتار، تا پله‌ي اول كه شيخ ابوتراب نشسته بود بالا تشريف بردند و با امام جمعه معانقه فرمودند. امام جمعه به حضرت گفت بهتر آن است كه به منزل تشريف ببريد و نماز را در منزل بخوانيد، زيرا عائله شما با نهايت بي‌صبري انتظار دارند كه فورا مراجعت كنيد و از سلامتي شما مطمئن شوند. بعد به حاجي ميرزا سيد علي گفت كه ايشان را به منزل برسانيد، اين بهتر است. مقصود امام جمعه اين بود كه مبادا مردم شورش كنند و پس از خاتمه‌ي نماز به حضرت اذيتي برسانند و به طور قطع اگر امام جمعه حضرت باب را به منزل برنمي‌گرداند، پس از ختم نماز مفسدين سبب مي‌شدند كه مردم نادان شورش كنند و به حضرت باب اذيت و آزار وارد نمايند. در حقيقت امام جمعه به منزله‌ي يد غيبي الهي بود كه در آن روز به حفظ شخص حضرت باب قيام كرد.» و اين رفتار جوانمردانه‌ي امام جمعه‌ي شيراز در شرايطي بود كه پيروان باب در كربلا، شيعيان را كافر خوانده و با آنان معامله و داد و ستد نمي‌كردند. خشونت مذهبي بابي‌ها در سال‌هاي اول دعوت، حقيقتي غير قابل انكار و يك امر مسلم تاريخي است. باري قرة العين پس از جدال‌هاي عقيدتي بسيار در شهرهاي سر راهش، در سال 1263 ه ق وارد شهر زادگاهش قزوين شد. او دعوت شوهرش ملامحمد و پدر شوهرش ملا محمد تقي برغاني را براي بازگشت به كانون خانواده رد كرد و در خانه‌ي پدري فرود آمد. او در رد اين دعوت به زناشويي گفت: «هيچ‌گاه خبيث و طيب را كفويت حاصل نخواهد شد.»! قرةالعين در قزوين هم بساط تبليغ و دعوت را گسترد. در اندك مدت هنگامه‌اي به پا خاست. عده‌اي از بابي‌ها كه از عتبات و شهرهاي سر راه به او پيوسته بودند، در شهر رفت و آمد و بحث و تبليغ مي‌كردند. هر روز صدها نفر از مردم عامي براي ديدن طاهره و شنيدن سخنانش به محل اقامت او مي‌رفتند. پيروانش افسانه‌هايي درباره‌ي او مي‌ساختند و در شهر منتشر مي‌كردند. و اين افسانه‌ها در روح و روان مردم عامي تأثير مي‌كرد. البته ناگفته نماند كه طاهره خود نيز جاذبه‌هاي فراواني داشت. مردمي كه تا آن زمان، زن باسوادي كه اين چنين بر فقه و اصول و اخبار و روايات مسلط باشد و جسارت حضور و بحث در محضر عالمان ديني را داشته باشد، نديده بودند؛ نفس وجودي قرةالعين را معجزه تلقي مي‌كردند. طبيعي است در روزگاري كه زنان، موجوداتي مطيع مردان و فاقد علم و دانش و اطلاعات و محروم از هرگونه حقوق اجتماعي بودند، ظهور زني مثل قرةالعين يك پديده‌ي غير معمول اجتماعي تلقي شود. و به انگيزه‌ي ديدن اين پديده‌ي نوظهور بود كه هر روز صدها نفر براي ملاقاتش سر و دست مي‌شكستند. عده‌اي جذب تعاليم او و از فداييان فرقه‌ي باب مي‌شدند و عده‌اي هم بي‌تفاوت از كنار اين جريان مي‌گذشتند. فقيه مشهور قزوين، ملا محمد تقي كه شرح حال او، پيش از اين آمد، به علت سابقه‌ي بدبيني به شيخيه، با برادرزاده و عروس خود طاهره اختلاف اعتقادي پيدا كرد. نوشته‌اند كه او بارها تلاش كرد تا با توسل جستن به آيات الهي و كتاب خدا، اين اختلاف عقيدتي را به نفع اعتقادات شيعي تمام كند، ولي طاهره قانع نشد. سرانجام ملا محمدتقي با مشاهده‌ي اوضاع و احوال شهر و نفوذ كلام قرةالعين در بين عوام، جبهه‌ي گسترده‌اي را عليه تفكر بابيه گشود. او در منبر به سب و لعن شيخ احمد احسايي و سيد كاظم رشتي و سيد علي محمد باب پرداخت و آن سه تن را ريشه‌ي فساد و زشت ديني شمرد. حتي يك بار امر كرد كه يك بابي را چوب زده و پس از گرداندن در شهر و لعن و نفرين او، وي را از شهر اخراج كنند. بدگويي ملا محمدتقي از شيخ و سيد و باب بر پيروان متعصب و از جان گذشته‌ي بابيه گران آمد و سرانجام كمر به قتل او بستند. چگونگي و دليل قتل ملا محمد تقي را در زندگي نامه‌ي خود او پيش از اين آورديم و ديگر نيازي به تكرار آن نيست، ولي اين مطلب را بايد بيفزاييم كه استفاده از حربه‌ي ترور مذهبي احتمالا اول بار از سوي جبهه‌ي بابيه آغاز گرديد، و آنان بودند كه با كشتن مجتهد عالي رتبه‌اي همچون ملا محمدتقي، در حقيقت راه را براي قتل عام خود باز كردند. منابع بابي نوشته‌اند كه در قتل ملا محمدتقي، طاهره هيچ نقشي نداشته و آن قتل را يك قتل بدون برنامه‌ريزي قبلي و حركت سر خود يكي از هواداران قلمداد كرده‌اند، در صورتي كه واقعيت اين نيست و اسناد و مدارك مهمي وجود دارد كه نشان مي‌دهد اين قتل با انگيزه و برنامه‌ريزي قبلي و به دستور قرةالعين انجام گرفته است. يكي از آن اسناد رساله‌ي آقا محمدمصطفي بغدادي فرزند شيخ محمد شبل است كه به خواهش ميرزا ابوالفضل گلپايگاني نگاشته. او در اين رساله شرح چگونگي ايمان آوردنش و خاطرات سفرش همراه با قرةالعين از كربلا تا قزوين را به رشته‌ي تحرير درآورده. اين رساله كه به قلم يكي از پيروان سرسخت سيد باب مي‌باشد در آخر كتابي به نام نوزده نطق در سال 1338 هجري قمري در مصر چاپ و منتشر شده است. آقا محمد مصطفي در خاطرات دوران اقامت در قزوين مي‌نويسد: «من قريب به ده سالگي بودم. روزي والد [شيخ محمد شبل] مرا امر داد كه به محضر قرةالعين رفته عرض بعضي مطالب كرده، اخذ جواب نمايم. آن مظلومه همه روزه در خانه‌اي به قرب منزل ما آمده، ساعتي مكث مي‌نمود و برخي زنان از جانب پدر و عمش با او همراه و مراقب بودند و نيز بعضي از تلامذه‌ي عمويش از او محارست مي‌نمودند و آن ايام قريب به يك ماه شد. من چون به خدمتش تشرف يافتم در ضمن امر فرمود كه از قزوين خارج شده، توجه به طهران كنيم كه مقام ظهور و سر ظهور بود. چون روز بعد به محضرش رسيدم، پرسيد كه آنچه گفتم به پدرت ابلاغ نمودي؟ گفتم بلي و لكن ايشان نام طهران را به مقام طاهر تأويل كردند. گفت: بسيار خوب به ايشان بگو به بلده‌ي قم توجه كنند. چون اين امر را به ايشان [پدرم] رساندم، گفتند مقصود آن بزرگوار قيام به امر الهي و نشر اوامر حق است. پس يوم ثالث به آن مظلومه روبرو شدم، پرسيد آيا به اين جماعت ابلاغ پيام كردي؟ گفتم بلي و لكن تأويل به قيام به امر الهي كردند. پس تبسمي كرده و گفت: به آنان بگو توجه به مشهد مقدس در خراسان نمايند. همين كه رفتم و ابلاغ پيام كردم، ايشان نام مشهد را به مشهد نفس رحماني كه مشاهد نفوس از او حاصل مي‌گردد، تأويل نمودند. پس در يوم رابع مشرف به مقابله با آن بزرگوار شدم. از ابلاغ پيام پرسيد و گفتم چنان تأويل كردند. برافروخت و مرا امر كرد كه به آنان بگويم جميعا از قزوين خارج شوند، چه كه لابد از وقوع زلزله‌ي عظيمه است كه قزوين از آن به حركت آيد و خون شما كلا ريخته گردد و خداوند در مستقبل ايام در حق شما اراده‌ي خير دارد، خصوصا قواي آقا محمد مصطفي و شيخ پدرت. پس من برگشتم و آن امر را عرضه داشتم. ايشان به من گفتند نزد آن جناب برو و بگو كه شيخ صالح كريمي و ملا ابراهيم محلاتي چگونه است كه با ما خارج نمي‌شوند. همين كه به محضرش رفتم و مطلب را عرضه داشتم، فرمود به آنها بگو كه شيخ صالح و فاضل ملا ابراهيم محلاتي وقتشان به انتها رسيد و زمانشان به سر آمد و شهادت در راه حق سبب حياتشان است (اقتلوني يا ثقاتي ان في قتلي حياتي) و لكن وقت شهادت شما نشده و اگر خود را به شهادت بيندازيد، آن موت و هلاك محسوب مي‌گردد. پس من برگشتم و امر صريح را به ايشان ابلاغ داشتم و در همان روز به سوي طهران رفتيم و شيخ سلطان هم با ما بود، ولي شيخ مكوئي و جماعت اعراب به قم توجه كردند و بعد از پانزده يوم، آن واقعه در قزوين واقع شد و حاج ملاتقي به قتل رسيد.». نكته‌ي جالب توجه در گفته‌هاي آقا محمدمصطفي بغدادي اين است كه پيروان قرةالعين سه بار پيام ساده و معمولي رهبر را تأويل و تفسير به نفس رحماني و قيام به امر الهي و سر ظهور و غيره كردند. اين نشان مي‌دهد كه پيروان اين دين حتي پيام‌هاي معمولي سران را نيز نمي‌توانستند به سادگي دريافت كنندو در آن پيام‌ها دنبال راز و رمزي خاص مي‌گشتند. هميشه همين طور بوده، پيروان متعصب و نادان پيوسته اصرار دارند كه از كلمات معمولي و حتي جملات بي سر و ته رهبران خود، معجزه و كرامت و يك دنيا علم و دانش و راز و رمز و سر هستي و غيره استخراج كنند، به طوري كه پيش از اين نيز گفتيم پيروان سيد باب حتي توبه‌ي رسمي و علني سيد را بر منبر مسجد شيراز داراي يك دنيا حكمت خواندند و به آن اظهار توبه باليدند! باري، با آوردن بخشي از خاطرات آقا محمد مصطفي، نمايانديم كه در قتل ملا محمدتقي، فقيه شيعي كه پس از قتل در نزد شيعيان شهيد ثالث ملقب شد، دست طاهره قرةالعين در كار بود مگر اين كه ما بر اين باور باشيم كه او صاحب علم غيب بوده و از پيش مي‌دانسته كه پانزده روز بعد در شهر قزوين حادثه‌اي رخ خواهد داد كه جان هواداران سيد باب را به خطر خواهد انداخت، كه نعوذ بالله از اين باوري كه كار خردمندان نيست. پس از ترور ملا محمدتقي، طاهره كه متهم رديف اول بود با احترام در خانه‌ي پدرش ملاصالح برغاني تحت نظر قرار گرفت. بازماندگان ملا محمدتقي براي شكايت و خونخواهي به تهران آمدند و بالاخره چند تن بابي در اين رابطه كشته شد. قرةالعين نيز با كمك سران بابيه‌ي تهران مخصوصا ميرزا حسينعلي كه بعدها به بهاءالله ملقب شد، از قزوين گريخت و به تهران آمد. پس از چند روز اقامت در تهران همگي اصحاب باب به همراه قرةالعين به دشت بدشت در هفت كيلومتري شاهرود رفتند و در آنجا ساكن شدند. قرةالعين در باغي ساكن شد و آزادانه با اصحاب و پيروان خود مشغول برنامه‌ريزي براي اهداف آتي فرقه شد. در دشت بدشت، شريعت تازه‌اي مستقل از شريعت اسلام براي پيروان باب پايه‌ريزي شد. احكام اسلامي كه تا آن روز پيروان باب بدان عمل مي‌كردند و يا حداقل در ظاهر بدان پاي‌بند بودند، يكي پس از ديگري منسوخ شد. «باري در ايام اجتماع ياران در بدشت هر روز يكي از تقاليد قديمه الغاء مي‌شد.» اين شريعت تازه كه احتمالا سيد باب از آن بي‌خبر بود، دست پخت ميرزا حسينعلي بهاءالله، و طاهره قرةالعين بود «جناب طاهره حاضرين را مخاطب ساخته فرمودند: خوب فرصتي داريد، غنيمت بدانيد. جشن بگيريد، امروز روز عيد و جشن عمومي است. روزي است كه قيود تقاليد سابقه شكسته شده، همه برخيزيد با هم مصانحه كنيد.». اما همه‌ي پيروان، اين دگرگوني احكام و شريعت نوين را نپذيرفتند «باري آن روز تاريخي تغيير عجيبي در رويه و عقايد حاضرين داد. روز پرهيجاني بود. در عبادات طريقه‌ي خاصي ايجاد شد. و رويه و عقايد قديمه متروك گشت. بعضي همراه بودند. بعضي اين تغيير را كفر و زندقه مي‌پنداشتند و مي‌گفتند احكام اسلامي هيچ وقت نسخ نمي‌شود. عده [اي] مي‌گفتند اطاعت حضرت طاهره واجب است، هر چه بفرمايد لازم الاجرا است. جمعي معتقد بودند كه جناب قدوس نايب حضرت اعلي و حاكم مطلق است. عده‌اي هم اين پيشامد را امتحان الهي مي‌پنداشتند تا صادق از كاذب ممتاز گردد و مؤمن از كافر جدا شود.» ملامحمدعلي بارفروش ملقب به قدوس كه يكي از سران سه گانه‌ي اصحاب بدشت بود، در مقابل تغيير شريعت مقاومت كرد و كار او با قرةالعين، پس از حجاب افكني طاهره، حتي به شمشير كشيدن نيز رسيد «جناب قدوس در جاي خود نشسته بودند، شمشير برهنه در دست داشتند و آثار خشم و غضب در رخسارشان آشكار و چنان مي‌نمود كه فرصتي مي‌طلبند تا حضرت طاهره را به يك ضربت شمشير مقتول سازند.». قرةالعين اصولا به دليل داشتن برتري علمي بر سايرين، هيچ‌گاه تسليم امر هيچ يك از رهبران فرقه‌ي بابيه نشد. او ملامحمدعلي بارفروش ملقب به قدوس را كه «جمعي معتقد بودند كه جناب قدوس نايب حضرت اعلي و حاكم مطلق است.» و شواهد تاريخي هم نشان مي‌دهد كه مرد درجه‌ي دو فرقه يا حداكثر درجه‌ي سه فرقه بوده، چنين شخصي را شاگرد خود مي‌دانست: «گاهي حضرت طاهره از اطاعت جناب قدوس سرپيچي مي‌فرمودند و مي‌گفتند من قدوس را به منزله‌ي شاگرد خودم مي‌دانم. حضرت باب ايشان را فرستادند تا من به تعليم و تهذيبشان بپردازم و نسبت به او نظر ديگري ندارم.» جالب است كه بدانيم قرةالعين تنها فرد از حروف حي يا حواريون هجده‌گانه‌ي سيد علي‌محمد باب بود كه هيچ‌گاه موفق نشد باب را ملاقات كند. در اين‌جا يك سئوال مطرح مي‌شود و آن اين است كه ا گر بين قرةالعين و سيد علي‌محمد باب ملاقات اتفاق مي‌افتاد، باز هم مسير حوادث تاريخي همان گونه كه رخ داد، اتفاق مي‌افتاد. آيا نمي‌شود حدس زد و فقط حدس زد كه قرةالعين اگر به اين مسئله پي مي‌برد كه سيد باب از لحاظ اطلاعات ديني، تسلط بر آيات و اخبار و احاديث و حتي صرف و نحو عربي بسيار بي‌مايه و بي‌سواد است، از پيروي او صرف‌نظر كرد، يا همچون ميرزا حسينعلي بهاءالله از سيد باب سكوي پرشي براي خود مي‌ساخت و او هم ادعاهاي ديگري مي‌كرد و شريعت تازه‌اي مي‌آورد. و باز جالب است كه بدانيم در حقيقت سيد علي‌محمد باب پس از قرار گرفتن در مقابل عمل انجام شده‌ي قرةالعين بود كه مجبور مي‌شد آيات توجيه‌آميزي براي رفتار غير معمول و غير شرعي طاهره نازل كند و از آن پس آن عمل طاهره را بر پايه‌ي شرع من درآوردي مستحكم سازد. هنگامي كه طاهره هنوز در عتبات بود و بي‌حجاب در جمع ياران ظاهر مي‌شد اين امر موجب انتقاد بعضي از بابي‌ها از جمله سيد علي بشر قرار گرفت. پس از گفتگوي زياد قرار شد كه سيد علي طي نامه‌اي، اوضاع را براي سيد باب تشريح كند و از او استفسار نمايد كه آيا كشف حجاب قرةالعين منافاتي با قوانين شريعت باب دارد يا خير؟ سيد علي‌محمد باب در پاسخ نوشت: «... و اما ما سئلت عن المراة التي زكت نفسها و اثرت فيها الكلمة التي انقادت الأمور لها و عرفت بارئها فاعلم انها امرأة صديقة عالمة عاملة طاهره و لاترد الطاهره في حكمها فانها ادري بمواقع الامر من غيرها و ليس لك الا اتباعها...» باب با طاهره خواندن قرةالعين و صحه گزاردن بر پاكي و صداقت او در حقيقت عمل انجام شده‌ي طاهره يعني كشف حجاب را جزء شريعت به حساب آورد و به اين هم بسنده نكرد و با نوشتن اين جمله كه او به مواقع امر از هر كسي واقف‌تر است، در حقيقت راه طاهره را براي آوردن قوانين جديد در شريعت نوين هموار كرد. طاهره هم در اجتماع بدشت از اين مسئله كاملا بهره‌برداري كرد و با فتواي سيد باب دهان همه را بست. به هر جهت ما معتقديم كه بر اساس قراين و شواهد موجود، اين قرةالعين بود كه با دستياري ميرزا حسينعلي بهاءالله در دشت بدشت، اساس شريعت تازه‌ي سيد علي‌محمد باب را پي‌ريزي كرد. «تا اين وقت وظيفه‌ي اصحاب باب از جهت تكاليف شرعيه معلوم نبود، بعضي امر حضرت باب را شرعي مستقل مي‌شناختند و برخي آن را تابع شرع اسلام تصور مي‌نمودند و حتي تغيير در مسايل فروعيه را نيز جايز نمي‌شمردند. قراين و نوشته‌هاي كتب تاريخ حاكي است كه كبار اصحاب تصميم گرفتند در اين اجتماع پرده از روي كار بردارند و حقيقت امر را آشكار سازند و استقلال شرع جديد را اعلان نمايند...». طاهره و پيروانش از دشت بدشت به سوي مازندران حركت كردند، در سرزمين نيالا مورد هجوم راهزنان واقع و اموالشان غارت شد. سرانجام طاهره به شهر نور وارد شد و چندي در آن‌جا بماند. هنگامي كه واقعه‌ي قلعه‌ي شيخ طبرسي روي داد، طاهره براي كمك به بابيان به سوي قلعه حركت كرد، ولي در بين راه توسط مأموران دولتي دستگير و راهي تهران شد. در تهران او را در خانه‌ي محمودخان نوري كلانتر شهر زنداني كردند و بود تا كمي پس از حادثه‌ي تيراندازي به ناصرالدين شاه، كه پس از آن حادثه حكم قتل عام بابي‌ها صادر شد، او را نيز در روز اول ذيقعده‌ي 1268 ه ق در حالي كه 36 سال بيشتر نداشت در باغ ايلخاني (محل كنوني بانك ملي در خيابان فردوسي تهران) با فرو بردن دستمالي به حلقش، خفه كردند و جسدش را در چاه متروكي انداختند. اشعار بسياري به طاهره نسبت داده شده، كه بسياري از آن‌ها محققا از او نيست. سه غزل زير از وي باقي مانده است:

جذبات شوقك الجمت

بسلاسل الغم و البلا

همه عاشقان شكسته دل

كه دهند جان به ره ولا

اگر آن صنم زره ستم

پي كشتنم بنهد قدم

لقد استقام بسيفه

و لقد رضيت بما رضي

سحر آن نگار ستمگرم

قدمي نهاد به بسترم

و اذا رأيت جماله

طلع الصباح كانما

نه چو زلف غاليه بار او

نه چو چشم فتنه شعار او

شده نافه‌اي به همه ختن

شده كافري به همه ختا

تو كه غافل از مي و شاهدي

پي قتل عابد و زاهدي

چه كنم كه كافر و جاهدي

ز خلوص نيت اصفيا به مراد

زلف معلقي پي اسب و زين مغرقي

همه عمرمنكر مطلقي ز فقيرفارغ بينوا

تو و ملك و جاه سكندري

من و رسم و راه قلندري

اگر آن نكوست تو در خوري

وگر اين بدست مرا سزا بگذر

ز منزل ما و من بگزين به ملك فنا

وطن فاذا فعلت بمثل ذا

در ره عشقت اي صنم

شيفته‌ي بلا منم

چند مغايرت كني؟

با غمت آشنا منم

پرده به روي بسته‌اي

زلف به هم شكسته‌اي

از همه خلق رسته‌اي

از همگان جدا منم

شير تويي، شكر تويي

شاخه تويي، ثمر تويي

شمس تويي، قمر تويي

ذره منم، هبا منم

نخل تويي، رطب تويي

لعبت نوش لب تويي

خواجه‌ي با ادب تويي

بنده‌ي بي حيا منم

كعبه تويي، صنم تويي

دير تويي، حرم تويي

دلبر محترم تويي

عاشق بينوا منم

،

شاهد شوخ دلبرا

گفت به سوي من بيا

رسته ز كبر و از ريا

مظهر كبريا منم

طاهره خاك پاي تو

مست مي لقاي تو

منتظر عطاي تو

معترف خطا منم

گر بتو افتدم نظر

چهره به چهره رو به رو

شرح دهم غم ترا

نكته به نكته مو به مو

از پي ديدن رخت

همچو صبا فتاده‌ام

كوچه به كوچه، در به در

خانه به خانه، كو به كو

دور دهان تنگ تو

عارض عنبرين خطت

غنچه به غنچه، گل به گل

لاله به لاله، بو به بو

مي‌رود از فراق تو

خون دل از دو ديده‌ام

دجله به دجله، يم به يم

چشمه به چشمه، جو به جو

مهر ترا دل حزين

بافته بر قماش جان

رشته به رشته، نخ به نخ

تار به تار، پو به پو

در دل خويش طاهره

گشت و نجست جز ترا

صفحه به صفحه، لا به لا

پرده به پرده، تو به تو

منابع: 1. مطالع‌الانوار «تلخيص تاريخ نبيل زرندي»، ترجمه و تلخيص عبدالحميد اشراق خاوري. 2. ذكايي بيضايي، نعمت‌الله. تذكره‌ي شعراي قرن اول بهايي، جلد سوم. 3. اعتضادالسلطنه، فتنه‌ي باب، به كوشش دكتر عبدالحسين نوايي. 4. آرين‌پور، يحيي. از صبا تا نيما، جلد اول. 5. كتب نام برده در متن.