چوب خدا صدا ندارد
امروز ، سه شنبه ، بیستم ماه ذی الحجّه است ، امروز روز سوم است که در غدیر هستیم
اکثر مردم با علیعليهالسلام
بیعت کردهاند و گروه کمی باقی ماندهاند
فکر میکنم که امروز تا ظهر مراسم بیعت تمام شود و ما به سوی مدینه حرکت کنیم
آنجا را نگاه کن ! مردی سراسیمه به سوی پیامبر میآید
اسم او حارث فَهری است ، او نزد پیامبر میایستد و چنین میگوید : «ای محمّد ! به ما گفتی که به یگانگی خدا و پیامبری تو ایمان بیاوریم ، ما هم قبول کردیم ، بعد به ما گفتی که نماز بخوانیم و حج به جا آوریم ، ما هم قبول کردیم ، امّا اکنون پسر عموی خود را بر ما امیر کردی ، بگو بدانم آیا تو این کار را از جانب خود انجام دادی یا این که خدا این دستور را به تو داده است ؟»
پیامبر نگاهی به او میکند و میگوید : «آنچه من گفتم دستور خدا بوده است و من از خود سخنی نمیگویم»
حارث تا این سخن را میشنود سر خود را به سوی آسمان میگیرد و میگوید : «خدایا ! اگر محمّد راست میگوید و ولایت علی از آسمان آمده است ، پس عذابی را بر من بفرست و مرا نابود کن» !
حارث سه بار این جمله را میگوید و از پیامبر روی برمیگرداند
من از سخن این مرد تعجّب میکنم ، آخر نادانی و جهالت تا چه اندازه ؟!
پیامبر نگاهی به او میکند و بعد از او میخواهد تا از آنچه بر زبان جاری کرده است توبه کند
شاید نادانی باعث شده که او این چنین سخن بگوید ، پیامبر خیلی مهربان است ، از او میخواهد که توبه کند
حارث میگوید : «من از سخنی که گفتهام توبه نمیکنم»
او در دلش میخندد و میگوید : «پس چرا عذاب نازل نشد ؟ شما که خود را بر حق میدانستید ، پس کو آن عذابی که من طلب کردم!»
او خیال میکند که پیروز این میدان است ، زیرا عذابی نازل نشد
من هم در فکر فرو رفتهام ، راستش را بخواهید کمی گیج شدهام
مگر علیعليهالسلام
بر حق نیست ، پس چرا خدا با فرستادن عذابی ، آبروی حارث را نمیبرد ؟ !
اگر عذاب نازل نشود مردم فکر میکنند که همه سخنان پیامبر دروغ است
خدایا ! هر چه زودتر کاری بکن !
امّا هر چه صبر میکنم عذابی نازل نمیشود که نمیشود !
پیامبر نگاهی به او میکند و میگوید : «اکنون که توبه نمیکنی از پیش ما برو»
حارث میگوید : «باشد من از پیش شما میروم»
او در حالی که خوشحال است سوار بر شتر خود میشود و از پیش ما میرود ، سالم و سرحال !
یکی از یاران پیامبر، وقتی میبیند که من خیلی گیج شدهام نزد من میآید و میگوید :
ــ آقای نویسنده ! چه شده است ؟
ــ چرا خدا عذابی نازل نکرد تا آبروی آن مرد را ببرد ؟ من برای خوانندگان خود چه بنویسم ؟ آیا درست است بنویسم که حارث صحیح و سالم از پیش پیامبر رفت ؟
ــ آری ، تو باید واقعیّت را بنویسی !
ــ یعنی میگویی که او راست میگفت ؟ ! این چه حرفی است که تو میزنی ؟ !
ــ مثل اینکه تو از قانون خدا اطّلاع نداری !
ــ کدام قانون ؟
ــ مگر قرآن را نخواندهای؟ آنجا خدا میگوید : «ای پیامبر ! تا زمانی که تو در میان این مردم هستی من عذاب نازل نمیکنم»
پیامبر ما، پیامبر مهربانی است ، اینجا سرزمین غدیر است ، سرزمینی مقدّس !
چگونه خدا در این سرزمین مقدّس و در حضور پیامبر عذاب نازل کند ؟ !
ــ خیلی ممنونم ، من این آیه را فراموش کرده بودم
ــ خوب ، حالا زود به دنبال حارث برو ، وقتی او از سرزمین غدیر دور شود عذاب نازل خواهد شد
من تا این سخن را میشنوم ، دفتر و قلم خود را جمع میکنم و به دنبال حارث میدوم
آیا میدانید حارث از کدام طرف رفت ؟
یکی میگوید : «از آن طرف»
من به آن سمت میدوم تا به او برسم
آیا تو هم همراه من میآیی ؟
من در دل این بیابان به دنبال یک شتر سوار میگردم
کیلومترها از غدیر دور میشوم ، هنوز او را پیدا نکردهام
خدایا آن مرد کجا رفته است ؟
من باید همین طور برای طلب حقیقت بدوم !
آنجا را نگاه کن ! شتر سواری از دور پیداست
نزدیک و نزدیکتر میشوم ، خودش است ، این حارث است
من دیگر از سرزمین غدیر خیلی دور شدهام ، دیگر درختان غدیر را هم نمیبینم
حارث سوار بر شتر خود در دل بیابان به سوی خانهاش میرود
او خیال میکند که پیروز میدان است و گاهی نیشخندی به من میزند
و من هیچ نمیگویم
ناگهان صدای گنجشکی به گوشم میرسد
ای گنجشک ! در وسط این بیابان چه میکنی ؟
نه این که گنجشک نیست ، ابابیل است !
آیا سوره فیل را خواندهای ؟ وقتی ابرهه برای خراب کردن کعبه آمده بود خدا این پرندگان کوچک را (که نامشان ابابیل است) فرستاد ، بر منقار هر کدام از آنها سنگی بود که بر سر سپاه ابرهه زدند و همه آنها را نابود کردند
نگاه کن !
این پرنده کوچک هم بر منقار خود سنگی دارد ، او میآید و درست بالای سر حارث پرواز میکند
او منقار خود را باز میکند و سنگ را بر سر او میاندازد
وقتی سنگ بر سر حارث میخورد سر او را میسوزاند و در آن فرو میرود و او بر روی زمین میافتد و میمیرد
ای حارث ! تو عذاب خدا را برای خود طلب کردی ، این هم عذاب خدا !
شنیده بودم که چوب خدا صدا ندارد !
من باید سریع برگردم تا ماجرا را برای بقیّه مردم باز گویم
در میان راه عدّهای از مردم را میبینم ، آنها سراغ حارث را از من میگیرند ، من مکانی که حارث به عذاب خدا گرفتار شده است را به آنها نشان میدهم ، مردم به آن سو میروند
من به سوی غدیر میآیم ، میخواهم خبر کشته شدن حارث را بدهم ، امّا میبینم که مردم خبر دارند
تعجّب میکنم ، به یکی میگویم :
ــ شما که اینجا بودید چگونه باخبر شدهاید ؟
ــ خداوند دو آیه را بر پیامبر نازل کرده است !!!
ــ آیا میشود این آیهها را برای من بخوانی ؟
ــ آری ! گوش کن :«سَأَلَ سَآئِلُ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ
... مردی عذاب را برای خود طلب کرد ، عذابی که بر کافران نازل میشود و هیچ کس نمیتواند آن را برطرف گرداند».
همسفرم ! از این به بعد، هر وقت که این آیهها را میخوانی، این حادثه را به یاد آور.