نکاتی حسّاس با گذری بر شب آخر تا عروج
مرحوم شیخ مفید رحمه اللّه علیه و دیگر محدّثین و تاریخ نویسان در کتاب های مختلف آورده اند: چون شب عاشورا فرا رسید حضرت ابا عبداللّه الحسین صلوات اللّه علیه به جهت خستگی بیش از حدّ، جلوی خیمه نشسته بود و سر مبارک خود را بر سر زانوهای خود نهاده، تا قدری استراحت نماید.
پس ناگهان حضرت زینبعليهالسلام
با شنیدن صدای صیحه اسبان و هجوم دشمنان، نزدیک برادرش امام حسینعليهالسلام
آمد و به آن حضرت خطاب کرد و اظهار داشت: ای برادر! آیا صدای اسبان را نمی شنوی، که هجوم آورده اند؟!
پس امام حسینعليهالسلام
سر از زانوی خود برداشت و ایستاد؛ و آن گاه برادر خود حضرت اباالفضل العبّاسعليهالسلام
را صدا کرد و فرمود: برادرجان عبّاس! حرکت کن و به سوی مهاجمین برو؛ و از ایشان بخواه که امشب را به ما مهلت دهند، تا در این شب با پروردگار متعال مناجات و راز و نیاز نمائیم.
خدا می داند که من نماز و تلاوت قرآن، همچنین مناجات و استغفار به درگاه خداوند متعال را خیلی دوست دارم.
لذا حضرت اباالفضلعليهالسلام
از آن ها مهلت گرفت. و در آن شب امام حسینعليهالسلام
و دیگر اصحاب و یاران آن حضرت هر کدام به نوعی مشغول عبادت و استغفار و راز و نیاز با قاضی الحاجات شدند.
و هنگامی که نماز صبح عاشورا را اقامه نمودند، ناگاه تعدادی از لشکر دشمن به سمت خیمه های حضرت، هجوم آوردند و شمر ملعون در حالتی که فرماندهی آن ها را به عهده داشت، نعره می کشید و به امامعليهالسلام
و اهل بیت رسالت جسارت می کرد.
یکی از یاران حضرت، به نام مسلم بن عوسجه از حضرت اجازه خواست تا شمر را مورد هدف تیر قرار دهد. ولی حضرت سلام اللّه علیه ضمن ممانعت از تیراندازی، فرمود: من دوست ندارم که ما شروع کننده جنگ و کشتار باشیم.
پس از آن حضرت جلو آمد و لشکر عمر بن سعد را موعظه نصیحت کرد ولی سودی نبخشید.
و در نهایت، سپاه دشمن با فرماندهی عمر بن سعد تیراندازی به سمت امام حسینعليهالسلام
و اصحاب باوفایش را آغاز کردند. و چون اصحاب و یاران حضرت یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند، و امامعليهالسلام
در میدان نبرد تنها ماند؛ ولی آن حضرت باز هم برای اتمام حجّت، دشمنان را موعظه و راهنمائی نمود.
و بطور مرتّب از آن ها درخواست آب می کرد. امّا آن سنگ دلان به جای آن که به حضرت پاسخی دهند؛ و با این که از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
شنیده بودند، که وی یکی از دو سیّد جوانان اهل بهشت می باشد، اعتنائی نکرده؛ و اطراف حضرت را محاصره کرده و هر کسی به شیوه ای امامعليهالسلام
را هدف پرتاب تیر، سنگ، نیزه و... قرار می داد.
تا آن که حضرتعليهالسلام
در اثر شدّت جراحات و نیز تشنگی بیش از حدّ نقش بر زمین گردید.
در همین بین،دشمنان برای غارت اموال زنان و کودکان به خیمه ها یورش بردند؛ و چون حضرت متوجّه هجوم دشمن به خیمه اهل و عیال خود شد، فریادی بر آن ها کشید: وای بر شماها، ای پیروان ابوسفیان! اگر دین ندارید و از روز قیامت نمی هراسید، آزاده و با غیرت باشید، و اگر مرد هستید مردانه بجنگید. در این هنگام، شمر ملعون صدا کرد: ای حسین! چه می گوئی؟
ضرت سلام اللّه علیه فرمود: می گویم شما با من جنگ می کنید و زنان چه گناهی دارند، سربازان و نیروهای خود را تا من زنده هستم از حرم و ناموس من دور نگه دارید و ایشان را مورد تجاوز و اذیّت قرار ندهید.
پس دشمن عقب گرد کرد و عمر بن سعد ملعون دستور داد که بروید کار او را تمام کنید.
و چند نفر از فرماندهان لشکر آمدند و خواستند حضرت ابا عبداللّه الحسینعليهالسلام
را به شهادت برسانند، ولی طاقت نیاوردند و بازگشتند.
تا آن که در نهایت، شمر ملعون وارد قتلگاه شد و با وضعی رقّت بار و دلخراش سر مقدّس آن امام مظلوم و غریب را از بدن جدا کرد
که زبان و قلم از گفتار آن شرم دارد.صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ، وَعَلی جَمیعِ الشُّهَدا، وَرَحْمَهُاللّهِ وَ بَرَکاتُهُ. وَلَعَنَهُ اللّهُ علی قاتِلیهِ وَ ظالِمیهِ، وَمَنْ اسَّسَ اساسَ الظُّلْمِ وَالْجَورِ عَلی اهْلِ بَیْتِ النُّبُوَّهِ. آمّینَ یا رَبَّ الْعالَمینَ
.