مشاور امین
شیوه ی دیرینه ی رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
و سیره ی امیرالمؤمنینعليهالسلام
دوری از درگیری و روی آوردن به گفتگو بود. حسینعليهالسلام
، که پیروی از جد و پدرش را افتخار خود می دانست، بر آن بود تا در سایه ی مذاکره، جوانه های انصاف و مهربانی در بیابان خشک کربلا بروید و صحرای تفتیده ی نینوا ثمرات شیرین هدایت و رستگاری به بار آورد. از این رو پیشنهاد گفتگو برای فرمانده ی سپاه دشمن فرستاد.
.
عمر سعد قبول کرد و سخن حسینعليهالسلام
را طلیعه ای برای آرمان خویش دانست تا از این رهگذر به «بیعت» حسین بن علی دست یابد، خرامان و شادان به سوی دارالحکومه برود، «حکم حکومت» وی را بدون ریختن قطره ی خونی دریافت کند و دنیایی آباد و آخرتی نیک به دست آورد.
برخی از اصحاب با حسینعليهالسلام
همراه شدند و از میان آنها دو نفر با حضرت به خیمه وارد شدند. یکی عباسعليهالسلام
و دیگری علی اکبرعليهالسلام
، یکی سیمای «علوی» داشت و دیگری رخسار «محمدی».
گویا دست تقدیر این دو را معین ساخت تا نمایندگان رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و علی مرتضیعليهالسلام
در مذاکره ی نینوا باشند و خون خدا را یاری کنند تا راه بر هر بیراهه ای بسته شده، بهانه ای برای بی بهانگی نباشد.
عمر سعد، که دل در گرو سیم و زر داشت و ریاست و حکومت را آرمان مقدس! خویش می دانست، در ورای حیرت و سرگردانی به سر می برد. گاهی سخن دل و زمانی فرمان عقل را می شنید. او که به خوبی از کودکی با حضرت آشنا بود، راه حسین را راهی آسمانی می شمرد، اما توان چشم پوشیدن از «مقام» را در خود نمی دید.
با هم به خیمه ی مذاکره می رویم تا از سخنان امام و منطق عمر سعد آگاه شویم: ابوعبداللهعليهالسلام
نیم نگاهی به پسر سعد کرد، از او خواست که خود را از بند فرماندهی سپاه ابن زیاد رهایی دهد و از این دام فریبنده خلاصی یابد. عمر سعد که در حال و هوایی دیگر بود، گفت:
- می ترسم خانه ام خراب شود.
امام فرمود: خانه ای برایت می سازم.
- زمین هایم را از من می گیرند.
- بهتر از آن را از دارایی خویش در حجاز به تو می دهم
.
امام، شخصیت پسر سعد را آکنده عشق مال و مقام دنیا دید، از ادامه ی گفتگو منصرف شد و همراه با مشاورین خود به خیمه ها بازگشت. عباسم! جانم به فدایت چندی از ورود امام، خاندان و اصحابش به کربلا نگذشته بود که عصر تاسوعا فرا رسید. امام سر به شمشیر تکیه داده بود که خواب وجودش را فراگرفت. صدای همهمه و فریاد سپاه یزید آرامش صحرا را دگرگون ساخت و در دل های زنان و کودکان طوفان اندوه به پا کرد. زینبعليهاالسلام
هراسان و مضطرب به سوی برادر شتافت و با دستانی پر مهر، حسینعليهالسلام
را از خواب بیدار ساخت. امامعليهالسلام
به خواهرش نگریست و فرمود:
الان رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را در خواب دیدم که می فرمود: حسین، به سوی ما می آیی... جمله ی حضرت تمام نشده بود که صدای ضجه و شیون بی بی بلند شد، با دستی لبریز از اندوه و مصیبت به صورت خویش زد و با صدایی بلند فریاد بی کسی و غریبی سر داد.
سربازان دشمن با شتاب فراوان خود را به خیمه گاه حسینی می رساندند تا اصحاب و خیمه ها را به محاصره درآورند. عباسعليهالسلام
با سرعت بسیار خود را به امام حسینعليهالسلام
رسانید و گفت: - آنها برای شما می آیند.
حضرت رو به ابوالفضلعليهالسلام
کرد و با نگاهی لبریز از مهر فرمود: «ارْكَبْ بِنَفْسِي أَنْتَ يَا أَخِي، حَتّي تَسأَلهُم عَمّا جاءَهُمْ
.»
برادر، جانم به فدایت! سوار بر اسب شو، نزد آنان برو و بپرس که چرا بدینجا آمده اند.
عباسعليهالسلام
با بیست سوار، که در بین آنان کسانی چون حبیب بن مظاهر و زهیر بن قین بودند، به طرف دشمن شتافت و علت آمدن آنها را جویا شد. آنان گفتند: امیر دستور می دهد به فرمان من تن در دهید، یا خود را آماده ی پیکار سازید... الان، بدون درنگ و معطلی...
.
ابوالفضلعليهالسلام
نزد امام بازگشت و همراهانش به موعظه ی لشکریان دشمن پرداختند. حضرت فرمود: به سوی آنان برگرد و اگر توانستی تا فردا مهلت بگیر. چه بسا بتوانیم امشب برای خدا نماز بخوانیم و دعا و استغفار کنیم. خداوند می داند که من نماز، تلاوت قرآن، دعای بسیار و استغفار فراوان را دوست دارم.
سفیر حسینعليهالسلام
پیام امام را به دشمن رسانید. گروهی مخالفت کردند و دسته ای متحیرانه به وی نگریستند پس از مدتی یکی از لشکریان به سربازان عمر سعد گفت: حسین و اصحابش را به حال خود گذارید تا صبح فردا، کارزار تکلیف را روشن کند، بیعت و یا جنگ!
.