سپهسالار عشق (سیری در زندگی حضرت ابوالفضل علیه السلام)

سپهسالار عشق (سیری در زندگی حضرت ابوالفضل علیه السلام)0%

سپهسالار عشق (سیری در زندگی حضرت ابوالفضل علیه السلام) نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

سپهسالار عشق (سیری در زندگی حضرت ابوالفضل علیه السلام)

نویسنده: احمد لقمانی
گروه:

مشاهدات: 8137
دانلود: 2488

توضیحات:

سپهسالار عشق (سیری در زندگی حضرت ابوالفضل علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 61 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8137 / دانلود: 2488
اندازه اندازه اندازه
سپهسالار عشق (سیری در زندگی حضرت ابوالفضل علیه السلام)

سپهسالار عشق (سیری در زندگی حضرت ابوالفضل علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

طلوعی غروب آفرین

خورشید هفتمین روز محرم تازه طلوع کرده بود که غروب مردانگی و مروت سپاه عمر سعد را فراگرفت. پلید سیرتان روبه صفت، فرات را به محاصره درآوردند. شمشیرهای آخته و نیزه ها در کنار هم قرار گرفت و همگان گوش به فرمان دادند که: - قطره ای آب به سپاه حسین و خاندان او نرسد تا...

آری، هنوز صدای چکاچک شمشیرها و نیزه ها گوش ها را نمی آزرد که تیر دشمنی و مبارزه به سوی خیمه های حسینی پرتاب شد. این عمل ناجوانمردانه چون خنجری روان حسین و عباسعليه‌السلام را مجروح ساخت؛ جراحتی که صدای العطش کودکان و جگرهای تشنه ی زنان بر سوزش و دردش می افزود.

ناگهان نگاه امام حسینعليه‌السلام به سوی عباسعليه‌السلام روانه شد و با تأملی بصیرت بخش مأموریت آب آوردن از شریعه را به وی سپرد. سی سوار و بیست پیاده همراه عباس حرکت کردند و با بیست مشک راهی «مشرعه ی» فرات شدند. نافع بن هلال پیشاپیش می رفت تا راه را برای دیگران گشوده، مسیر را هموار سازد و عباس، خوشحال از این مأموریت، بسان شیری غران، سپاه دشمن و سربازان فرات را کنار می زد و به آب نزدیک می شد. عمرو بن حجاج، که سر دسته ی مأموران محافظ آب بود، پیش آمد تا نافع را تحت تأثیر قرار دهد و همرنگ خود کند، گفت: به چه کار آمده ای؟

- آمده ایم آبی که ما را از آن بازداشته ای بنوشیم.

- بنوش، گوارایت باد.

نگاه و کلام عمرو بوی نفاق و رنگ جدایی داشت و هاله ای از کینه و دشمنی به خود گرفته بود، اما نافع زیرک تر از او بود. نگاه او را نشانه گرفت و ادامه داد: نه؛ به خدا قسم، در حالی که حسینعليه‌السلام و خاندان اصحابش، در مقابل چشمان تو در تشنگی به سر می برند، قطره ای از آن را نمی نوشم.

عمرو سری از خیره سری تکان داد و گفت: - نه، برای آنان نمی شود. ما را گذاشته اند که آب اینجا باشد و قطره ای از آن به حسین و اصحابش نرسد. ناگاه عباسعليه‌السلام همراه با دلاوران پاکدل به سوی شریعه یورش بردند و مشک ها را لبالب از آب کردند. رشادت چشمگیر ابوالفضل راه هرگونه تدبیر را بر دشمن بست و آنان را متحیر ساخت. سرانجام مشک ها با قامتی برافراشته در خیمه ها آرام یافته و تمامی تشنگان از دست سخاوت و دلیری عباس سیراب شدند. از آن روز لقب «سقا » بر بلندای وجود ابوالفضلعليه‌السلام چون نشانی درخشان نمایان شد و همگی او را لایق این عنوان شمردند(۶۶) .

مشاور امین

شیوه ی دیرینه ی رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و سیره ی امیرالمؤمنینعليه‌السلام دوری از درگیری و روی آوردن به گفتگو بود. حسینعليه‌السلام ، که پیروی از جد و پدرش را افتخار خود می دانست، بر آن بود تا در سایه ی مذاکره، جوانه های انصاف و مهربانی در بیابان خشک کربلا بروید و صحرای تفتیده ی نینوا ثمرات شیرین هدایت و رستگاری به بار آورد. از این رو پیشنهاد گفتگو برای فرمانده ی سپاه دشمن فرستاد.(۶۷) .

عمر سعد قبول کرد و سخن حسینعليه‌السلام را طلیعه ای برای آرمان خویش دانست تا از این رهگذر به «بیعت» حسین بن علی دست یابد، خرامان و شادان به سوی دارالحکومه برود، «حکم حکومت» وی را بدون ریختن قطره ی خونی دریافت کند و دنیایی آباد و آخرتی نیک به دست آورد.

برخی از اصحاب با حسینعليه‌السلام همراه شدند و از میان آنها دو نفر با حضرت به خیمه وارد شدند. یکی عباسعليه‌السلام و دیگری علی اکبرعليه‌السلام (۶۸) ، یکی سیمای «علوی» داشت و دیگری رخسار «محمدی».

گویا دست تقدیر این دو را معین ساخت تا نمایندگان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و علی مرتضیعليه‌السلام در مذاکره ی نینوا باشند و خون خدا را یاری کنند تا راه بر هر بیراهه ای بسته شده، بهانه ای برای بی بهانگی نباشد.

عمر سعد، که دل در گرو سیم و زر داشت و ریاست و حکومت را آرمان مقدس! خویش می دانست، در ورای حیرت و سرگردانی به سر می برد. گاهی سخن دل و زمانی فرمان عقل را می شنید. او که به خوبی از کودکی با حضرت آشنا بود، راه حسین را راهی آسمانی می شمرد، اما توان چشم پوشیدن از «مقام» را در خود نمی دید.

با هم به خیمه ی مذاکره می رویم تا از سخنان امام و منطق عمر سعد آگاه شویم: ابوعبداللهعليه‌السلام نیم نگاهی به پسر سعد کرد، از او خواست که خود را از بند فرماندهی سپاه ابن زیاد رهایی دهد و از این دام فریبنده خلاصی یابد. عمر سعد که در حال و هوایی دیگر بود، گفت:

- می ترسم خانه ام خراب شود.

امام فرمود: خانه ای برایت می سازم.

- زمین هایم را از من می گیرند.

- بهتر از آن را از دارایی خویش در حجاز به تو می دهم(۶۹) .

امام، شخصیت پسر سعد را آکنده عشق مال و مقام دنیا دید، از ادامه ی گفتگو منصرف شد و همراه با مشاورین خود به خیمه ها بازگشت. عباسم! جانم به فدایت چندی از ورود امام، خاندان و اصحابش به کربلا نگذشته بود که عصر تاسوعا فرا رسید. امام سر به شمشیر تکیه داده بود که خواب وجودش را فراگرفت. صدای همهمه و فریاد سپاه یزید آرامش صحرا را دگرگون ساخت و در دل های زنان و کودکان طوفان اندوه به پا کرد. زینبعليها‌السلام هراسان و مضطرب به سوی برادر شتافت و با دستانی پر مهر، حسینعليه‌السلام را از خواب بیدار ساخت. امامعليه‌السلام به خواهرش نگریست و فرمود:

الان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در خواب دیدم که می فرمود: حسین، به سوی ما می آیی... جمله ی حضرت تمام نشده بود که صدای ضجه و شیون بی بی بلند شد، با دستی لبریز از اندوه و مصیبت به صورت خویش زد و با صدایی بلند فریاد بی کسی و غریبی سر داد.(۷۰)

سربازان دشمن با شتاب فراوان خود را به خیمه گاه حسینی می رساندند تا اصحاب و خیمه ها را به محاصره درآورند. عباسعليه‌السلام با سرعت بسیار خود را به امام حسینعليه‌السلام رسانید و گفت: - آنها برای شما می آیند.(۷۱)

حضرت رو به ابوالفضلعليه‌السلام کرد و با نگاهی لبریز از مهر فرمود: «ارْكَبْ بِنَفْسِي أَنْتَ يَا أَخِي، حَتّي تَسأَلهُم عَمّا جاءَهُمْ

برادر، جانم به فدایت! سوار بر اسب شو، نزد آنان برو و بپرس که چرا بدینجا آمده اند.

عباسعليه‌السلام با بیست سوار، که در بین آنان کسانی چون حبیب بن مظاهر و زهیر بن قین بودند، به طرف دشمن شتافت و علت آمدن آنها را جویا شد. آنان گفتند: امیر دستور می دهد به فرمان من تن در دهید، یا خود را آماده ی پیکار سازید... الان، بدون درنگ و معطلی...(۷۲) .

ابوالفضلعليه‌السلام نزد امام بازگشت و همراهانش به موعظه ی لشکریان دشمن پرداختند. حضرت فرمود: به سوی آنان برگرد و اگر توانستی تا فردا مهلت بگیر. چه بسا بتوانیم امشب برای خدا نماز بخوانیم و دعا و استغفار کنیم. خداوند می داند که من نماز، تلاوت قرآن، دعای بسیار و استغفار فراوان را دوست دارم.(۷۳)

سفیر حسینعليه‌السلام پیام امام را به دشمن رسانید. گروهی مخالفت کردند و دسته ای متحیرانه به وی نگریستند پس از مدتی یکی از لشکریان به سربازان عمر سعد گفت: حسین و اصحابش را به حال خود گذارید تا صبح فردا، کارزار تکلیف را روشن کند، بیعت و یا جنگ!(۷۴) .

امان از «امان نامه»

شب دامن سیاه خود را بر صحرا افکند و هر کس در خیمه به کاری مشغول بود که ناگاه سواری سیه سیرت از دور نمایان شد، از ظلمت شب استفاده جست و خود را به پشت خیمه ها رسانید. نگاهی به اطراف کرد، کاغذ پاره ای شوم از لباس خود برون آورد و فریاد زد: -... کجایند خواهرزادگان ما، کجایند عبدالله، جعفر، عباس و عثمان...؟

صدای او به سان زوزه ای وحشتناک بود که از حیوانی درنده خو به گوش می رسید؛ حیوانی که سر از لانه ی تباهی و ظلمت خود برون کرده بود تا فضایل ابوالفضل را برباید و صفات آسمانی مؤمنان را دچار طوفان دسیسه و ناجوانمردی کند. اما عباس و برادرانش، که در کوی حسینی قلبی آرام و نفسی مطمئن داشتند و در آغوش اهل بیتعليهم‌السلام درس وفاداری و ایثار فراگرفته بودند، شرمگینانه به امام نگریستند و هیچ سخنی بر لب نیاوردند. باز فریاد شوم پیک ذلت و خواری بلند شد:

- کجایند عباس و برادرانش؟! کجایند...؟

حضرت فرمود: - سخنش را جواب دهید، گر چه فردی فاسق است.

همگان دریافتند که آن سوار پلید «شمر» است که «جوشن» نامردی بر پیکر دارد و فریاد بی وفایی سر می دهد. عباس و برادرانش دستور امام حسینعليه‌السلام را بر دیده ی اطاعت نهادند، از خیمه بیرون آمدند و گفتند:چه می خواهی؟

شمر پاسخ داد: ای خواهر زادگان من، شما در امان هستید. به فرمان امیرالمؤمنین یزید گردن نهید و خود را با حسین به کشتن مدهید.

عباس همچون شیری خشمگین شمشیر سخن برکشید و با فریادی رعدآسا فرمود: خدا تو و امان تو را لعنت کند! آیا ما را امان می دهی و فرزند رسول خدا را امانی نباشد؟ آیا ما را فرمان می دهی که طاعت ملعون و ملعون زاده ها را گردن نهیم؟!

شمر، که قاطعیت سخن ابوالفضل را دریافت و صلابت ایمان وی را دید، چون گرگی شکست خورده راه اردوگاه یزیدیان پیش گرفت(۷۵)

طلوع عشق و اندیشه

سپاس خدای سبحان را به جا می آورم و در حال راحتی و گرفتاری او را با بهترین ستایش حمد می گویم... همانا من اصحابی باوفاتر و بهتر از اصحابم و اهل بیتی نیکوکارتر و با پیوندتر از اهل بیت خویش سراغ ندارم. پس خداوند شما را، از طرف من، به بهترین وجه پاداش دهد!

آگاه باشید که من در رفتن به شما اجازه دادم. پس همگی بروید که عقد بیعت از شما گسستم. دیگر درباره ی من تعهدی ندارید. اینک که شب رسیده و پوشش آن شما را در بر گرفته است، آن را چون شتری راهوار بگیرید و متفرق شوید...(۷۶) .

هنوز سخن امام حسینعليه‌السلام پایان نیافته بود که عشق و اندیشه و شور دلدادگان حسینی فضای خیمه را عطرآگین کرد. سرشک چشمان هر یک دریایی از محبت شد و دل های شرحه شرحه آنان صحیفه ی صادق ابراز ارادت و صمیمیت. ناگاه قامتی رسا و سیمایی زیبا به سان سروی همیشه سبز خود را نمایان ساخت و با واژه هایی لبریز از وفا، ایثار، جانبازی و دلباختگی گفت: هرگز تو را ترک نمی کنیم، آیا پس از تو زنده بمانیم؟!

خداوند هرگز چنین روزی را نیاورد؛ نه، نه، هرگز. امواج توفنده ی کلام عباسعليه‌السلام روان اصحاب را طهارت و مهربانی بخشید. سخنان آشنا و صراحت گفتار ابوالفضلعليه‌السلام به همراه صلابت رفتار وی، طلایه دار بیعت عاشورایی شد. همگان مشعل روشنی بخش عباس را دست به دست کرده، آرمان مقدس خود در فداکاری را بیان کردند، سرانجام، شاهد لبخند رضایت امام زمان خود حضرت اباعبداللهعليه‌السلام شدند و آینده ی سپید و نورانی خویش را نظاره کردند.(۷۷)

پاسدار حرم حسینی

ساعتی پس از بیعت آخرین، راز و نیاز امام و اصحاب به پیشگاه خدای بی نیاز آغاز شد. فضای بیابان نینوا را روحانیت و صفایی ملکوتی فراگرفته بود. همه ی خیمه ها خدایی شده بود و صوت حزین قرآن دلها را آذین عشق می بخشید. گروهی سر بر خاک کربلا گذارده بودند و پاره ای رکوع بندگی می کردند. اشک و ناله به همراه همهمه، صدایی چون صدای زنبوران عسل پدید آورده بود. آنان که در اردوگاه یزیدی بودند و هنوز فطرت انسانی خویش را با ظلمت معصیت قیراندود نکرده بودند، خود را به کوی حسینیان می رساندند و از کوثر امام نور، جرعه های سعادت و جاودانگی می نوشیدند.

در این میان، سپهسالار سبز سیرت از خورشید امامت و ستارگان فروزان اهل بیتعليهم‌السلام پاسداری می کرد. زنان و کودکان، که آخرین شب آرامش خود را در کنار عباسعليه‌السلام می گذراندند، جهانی از ایثار و مردانگی را در وجود وی می دیدند. لحظه ای خواب در آغوش چشمان ابوالفضل نیارامید و قامت برافراشته ی وی تا صبح نگاهبان آل الله بود.(۷۸)

گویا عباس در این شب، با پاسداری خود، درس فردا را مرور می کرد؛ درسی که بیش از سی سال از مادرش ام البنین و پدرش امیرالمؤمنین آموخته بود، درسی که باید در «کلاس فشرده ی تاریخ» پس دهد. کلاسی در یک نیمروز، نیمروزی که کائنات را به دو بخش تقسیم کرد؛ هر چیز یا سرخ گشت و حسینی شد و یا یزیدی و سیاه.(۷۹)

شریعه ی شهادت

اشاره

امام حسینعليه‌السلام پس از شهادت عباسعليه‌السلام :

«الان انکسر ظهری و قلت حیلتی و شمت بی عدوی(۸۰).

اکنون کمرم شکست راه و چاره ام کم شد و دشمن زبان به سرزنشم گشود.

صبح سرخ

خورشید روز عاشورا از افق خونین کربلا طلوع می کرد، در حالی که صحرای نینوا پوشیده از شمشیرهای بران و نیزه های لرزان بود. شفق گلگون بود و فلق، بغض غم در خود پنهان کرده بود.

امام حسینعليه‌السلام نگاهی به اطراف کرد و در آغازین سخن خویش لب به موعظه گشود، قرآن بر سر گذارد و دستان خود را به دعا برداشت،(۸۱) خطبه ای خدایی خواند و علت آمدنش را برای مردم بیان کرد. هنوزواژه های دردآلود حضرت پایان نیافته بود که شیون زنان و کودکان آغاز شد.

امام پور دلبند خود علی اکبر و همراز و همرزم خود عباسعليه‌السلام را نزد آنان فرستاد و فرمود: آنان را آرام کنید؛ به جان خودم قسم، گریه شان بیش از این خواهد بود.(۸۲)

بی وفایی کوفیان و فریاد آزادگی حسین و حسینیان بخشی از سخنان حضرت بود؛ آنجا که در خطبه ای دیگر تمامی یزیدیان را خطاب قرار داد و فرمود: ناپاک پلیدزاده - ابن زیاد - مرا میان دو راه قرار داده است: جنگ و شهادت یا زندگی و ذلت. ما هرگز تن به ذلت نمی دهیم، ذلت از ما دور است. خدا، پیامبر او و آزادمردان چنین شیوه ای را بر ما نمی پسندند؛ هرگز اطاعت از ناکسان را بر مرگ شرافتمندانه ترجیح نمی دهیم...(۸۳) .

واژه های حماسی امام آیه های دلاوری، مردانگی و شهادت در کتاب وجود اصحاب بود و برخی از سپید سیرتان دشمن را «حریت» و آزادگی بخشید.

ساعتی بعد سی و دو سوار و چهل نفر پیاده به فرماندهی سپهسالار کربلا ابوالفضلعليه‌السلام استقامت چشمگیر و عزم بی مانند خود را به نمایش

گذاردند و پس از شروع جنگ توسط یزیدیان، پیکر پلید آنان را با خاک ذلت و خواری آشنا کردند(۸۴) .

بلندای عزم و ایمان اصحاب امام حسینعليه‌السلام امان از دشمن گرفته بود. همگان انگشت تعجب بر دهان گذارده، از همای همت و امواج عظمت ۷۲ نفر در تحیر مانده بودند. کشته های انبوه سپاه پسر سعد آنان را بر آن داشت تا مبارزه ی تن به تن آغاز کنند. اما در این نبرد همچون روباهی ترسان از برابر شیران ژیان فرار می کردند، تا آنکه به ناجوانمردی روی آورده، با نیزه، تیر، سنگ و شمشیر، پیکر پاک دلیر مردان حسینی را هدف گرفتند و شاد و سرمست، قهقهه ی پیروزی سر دادند!

این حوادث تلخ و اندوهبار، روان عباسعليه‌السلام را می آزرد. او تمامی صحنه ها را از نظر می گذراند و همراه با یاری سپاهیان امامعليه‌السلام آرزوی لحظه ای سرنگونی علم را بر دلهای دشمن می نهاد، همچنان می غرید و همیشه در کنار حجت خدا و امام زمان خود می خروشید. او بخوبی می دانست که واژگونی علم، شکست سپاه را به دنبال دارد و بر پایی آن نشان از برقراری کار و پیکار سپاه نور و ظلمت خواهد بود. پس در برافراشته داشتن رمز استحکام سپاه حق می کوشید.

گلهای پرپر

سعادتمندان سپاه حسینعليه‌السلام با خود عهد کرده بودند که تا وقتی زنده اند نگذارند هیچ یک از خاندان حضرت به میدان برود. آنها می خواستند فدایی فرزند فاطمه شوند تا با رویی سپید به دیدار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نایل شوند.

ساعاتی پس از ظهر عاشورا صحرای نینوا از حماسه سازان خالی شد و تمامی پیش مرگان حسینی به سوی محبوب شتافتند. اینک نوبت بنی هاشم فرا رسیده بود. یکایک آن سرو قامتان علوی مرام به سوی اباعبداللهعليه‌السلام راهی شدند، تا از حضورش اذن نبرد گیرند.

ابتدا دردانه ی حسین، علی اکبر، خدمت پدر آمد و اجازه گرفت و به سوی میدان رفت.(۸۵) سپس دستان کوچک قاسم، حلقه ی گلی از عشق و عاطفه بر گردن عمو شد و فرزند امام حسنعليه‌السلام با چشمانی اشکبار اجازه ی میدان طلبید.(۸۶) در پی آنها فرزندان عقیل و جعفر و یادگاران مسلم، شهد شیرین شهادت نوشیدند. «عون» فرزند زینب برای یاری حجت خدا خدایی شد و میقات ملاقات با پروردگار را همچنان گلگون نگاه داشت(۸۷) .

علقمه ی عشق

داغ آلاله های خونین، وجود امام و یاران را از اندوه و ماتم لبریز کرده بود. عباس که جای جای میدان را زیر نظر داشت، بیش از دیگر اصحاب در فشار نینوای حوادث می سوخت؛ گاهی صدای العطش کودکان، زمانی فریاد ناله ی زنان، ساعتی اندوه یتیمان و در کنار این مصایب مشاهده ی به خون غلتیدن همرزمان و فریاد طاقت سوز امام شهیدان قلب پاکش را مجروح می ساخت. اینک حجت خدا و فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را تنها و بی یاور می دید. پس رو به برادران خویش کرد و گفت: پسران مادرم، پیش بتازید تا ببینم که در راه خدا و رسول او خالصانه نصیحت و یاری کرده اید...(۸۸) .

پس رو به عبدالله، برادر خود کرد و ادامه داد: برادرم، پیش برو تا تو را کشته بینم و نزد خدایت به حساب آورم.(۸۹) .

آنان که در آغوش عشق و ارادت ام البنین درس شهامت آموخته بودند، از صمیم جان پاسخ داده، هر یک به سوی میدان روانه شدند و جوانمردانه از حریم ولایت دفاع کردند. ابوالفضلعليه‌السلام با شهادت هر یک از برادران به سوی پیکر آنان می شتافت و خود را در یاری دین خدا مصمم تر می ساخت.(۹۰) وقتی از فرزندان ام البنین جز عباسعليه‌السلام کسی باقی نماند، ماه بنی هاشم به سوی برادر آمد و گفت: «یا اخی، هل من رخصة ؟»

ای برادر آیا تو اجازه می دهی (به میدان رفته، جانم را فدایت کنم) ؟

حسینعليه‌السلام نگاهی به برادر نمود، گریه ی سختی کرد و فرمود: «يا أَخِي أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِي وَ إِذَا مَضَيْتَ تَفَرَّقَ عَسْكَرِي(۹۱) .

ای برادر، تو علمدار هستی، اگر بروی لشکرم پراکنده خواهد شد.

عباس ادامه داد: «قَدْ ضَاقَ صَدْرِي وَ سَئِمْتُ مِنَ الْحَيَاةِ وَ أُرِيدُ أَنْ أَطْلُبَ ثَأْرِي مِنْ هَؤُلَاءِ الْمُنَافِقِينَ

سینه ام تنگ شده است و از زندگانی دنیا بیزار شده ام، می خواهم از این گروه منافقین خونخواهی کنم.

امامعليه‌السلام ، که صدای العطش کودکان را می شنید و از لبهای خشک و صورت های تفتیده ی اطفال خبر داشت؛ به ابوالفضل فرمود:

«فَاطْلُبْ لِهَؤُلَاءِ الْأَطْفَالِ قَلِيلًا مِنَ الْمَاءِ

(پیش از آن که به میدان بروی) برای این کودکان کمی آب بیاور.

ماه هاشمی سوار بر اسب شد(۹۲) ، پیش از آن که به سوی علقمه رکاب زند به طرف میدان حرکت کرد تا به سان پدرش علیعليه‌السلام با سلاح منطق و موعظه اتمام حجت کرده، راه بر هر عذر و بهانه ای ببندد. سپس ضمن توجه دادن سپاه سیه دل به قیامت و عذاب هولناک آن، خطاب به عمر سعد فرمود:

ای پسر سعد! این حسین فرزند دختر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است که اصحاب و اهل بیتش را کشته اید و اینک خانواده و کودکانش تشنه اند. آنان را آب دهید که تشنگی جگرشان را آتش زده است. این حسین است که می گوید: مرا واگذارید و رها کنید تا به سوی «روم» یا «هند» بروم و حجاز و عراق را برای شما بگذارم(۹۳) .

سخنان عباس فضای نینوا را عطرآگین کرده بود و هر وجدان بیداری را طراوت می بخشید. اما سپاه عمر سعد تنها با سکوتی مرگبار به ابوالفضل پاسخ دادند. اندکی بعد شمر، که شرارت و ناپاکی از سیمایش نمایان بود، به عباس گفت: ای پسر ابوتراب، اگر سطح زمین هم آب بود و در اختیار ما قرار داشت، قطره ای به شما نمی دادیم تا آن که به بیعت یزید تن بدهید(۹۴) .

به سوی شریعه

عباس، که پند و اندرز خود را بی ثمر دید، به سوی ابوعبداللهعليه‌السلام بازگشت و طغیان و عناد دشمن را بازگو کرد. اما ناگاه فریاد العطش کودکان را شنید. امواج اندوهبار این سخنان، سیلی سختی بر روان او بود. دیگر توان بردباری نداشت. بر اسب نشست و در حالی که نیزه ای در دست و مشک آبی بر دوش داشت به طرف شریعه ی فرات حرکت کرد. آوار دشمن آب را محاصره کرده، دستیابی به شط را مشکل می ساخت؛ اما خون علی در رگ های عباس می جوشید و غیرت و دلاوری مانعی پیش پای خود نمی شناخت.

چهار هزار نفر محافظان شریعه اطرافش را گرفته، به سوی وی تیراندازی کردند. پور علی چون شیری غران به انبوه سربازان حمله می برد و آنان را به عقب می راند. گاهی صدای شمشیرها و زمانی آوای نیزه ها به گوش می رسید. ابهت سیمای عباس و قامت بلند او هراس در دل دشمن افکنده بود و ظرافتهای مبارزه ی او در چپ و راست، کار را بر آنان دشوار ساخته بود. دیری نگذشت که هشتاد تن از محافظان شریعه به خاک افتادند و عباس با دلاوری خویش به شریعه وارد شد.

امواج چین در چین آب و گوارایی شط فرات، یادآور عطش وی شد. سقای کربلا، که خود جگری سوزان از عطش داشت، دست زیر آب برد تا جرعه ای بیاشامد، ولی به یاد تشنگی حسین و اهل بیت او افتاد و آب را فروریخت.(۹۵) سپس مشک را پر ساخت، بر شانه ی راست خویش قرار داد و رجزخوان به سوی خیمه حرکت کرد.

حرامیان، که انتظار فرصتی داشتند تا عباس را از حرکت به سوی خیمه ها باز دارند، ناگهان با فریاد دلیرانه ی ماه بنی هاشم مواجه شدند و هراس بر وجودشان پنجه افکند. این ابیات حماسی از لبان دلیر کربلا به گوش می رسید:

یا نفس من بعد الحسین هونی

و بعده لا کنت ان تکونی

هذا الحسین وارد المنون

و تشربین بارد المعین

فالله ما هذا فعال دین ای نفس، بعد از حسین خوار باش و هرگز نخواهم که بعد از او زنده بمانی. این حسین است که دل از حیات شسته است و تو آب سرد و گوارا می نوشی؟!به خدا قسم این شیوه ی دین من نیست.

اراده ی چشمگیر و عزم بی نظیر سپهسالار کربلا اوجی آسمانی داشت؛ عزیزترین هدیه را، که از جان گرامی تر می داشت، با خود حمل می کرد و به یاد صورت برافروخته کودکان پیش می رفت. صدای سیه سرشتان پلید

بلند شد: اگر آب به خیمه ها برده شود دیگر نمی توان با حسین جنگید... عباس را محاصره کنید... مشک را نشانه گیرید...

با این فریاد شوم، هجوم گرگان و ددان به سوی عباس بیشتر و بیشتر شد. سربازان دشمن در چپ، راست، روبه رو و پشت سرش قرار گرفتند. آنان که علمدار کربلا را نمی شناختند گمان بردند که کار تمام شده و با این محاصره عباس از پای در می آید. اما قهرمان نینوا از روبه صفتان باکی نداشت؛ ضربات آنان را دفع می کرد و با زمزه هایی حماسی دشمن را دور می ساخت:

وقتی مرگ مرا به سوی خود می خواند، از آن هراسی ندارم تا اینکه پیکرم در میان دلیرمردان به خاک افتد، جان من فدای جان پاک مصطفی باد! من عباس هستم، کارم سیراب سازی تشنگان است و در روز نبرد از شر دشمن هیچ ترس ندارم(۹۶) .

شریعه ی شهادت

شعارهای شعور افروز اخلاص و شجاعت عباس همچنان وی را به خیمه ها نزدیک می کرد که انبوه دشمن راه را بر او بستند و نبرد تن به تن شدیدتر

شد. در این هنگام یزید بن رقاد جهنی به کمک حکیم بن طفیل، پشت درخت خرمایی به کمین نشست و دست راست عباس را از بدن جدا کرد. حضرت شمشیر را به دست چپ گرفت و ضمن حمله به سپاه عمر سعد، چنین رجز خواند:

والله ان قطعتم یمینی

انی احامی ابدا عن دینی

و عن امام صادق الیقین

نجل النبی الطاهر الامین

به خدا قسم، اگر دست راست مرا قطع کنید، همانا من از حمایت دین خود دست برنمی دارم و از پای نمی نشینم. از امامی که به یقین رسیده است و از نوه ی پیامبر پاک امینعليه‌السلام حمایت خواهم کرد.

حکیم بن طفیل، که در پشت درخت خرما به کمین نشسته بود با شمشیر، ضربه ای به دست چپ عباسعليه‌السلام وارد کرد. علمدار کربلا، که سقوط بیرق را نشانه ی شکست لشکر حسینی می دانست، علم را به سینه چسبانید تا هر چه بیشتر در اهتزاز بماند. دشمنان، که از صولت و شهامت عباس ایمن شده بودند، ناجوانمردانه به او نزدیک شده، وی را محاصره کردند و با هجومی روبه صفتانه باران تیر به سوی او روانه ساختند.

در این هنگام تیری به مشک نشست و آبها به زمین ریخت. تیری دیگر به سینه ی مبارک عباس خورد و تیری نیز به چشم شریفش فرو رفت. در این حال، ناجوانمردی پلید به ابوالفضل حمله کرد و با عمودی آهنین سر آن حضرت را خون آلود ساخت. تاب و توان از عباس گرفته شد و تنها فریاد برآورد:

«علیک منی السلام یا اباعبدالله(۹۷) .

سلام و درود من بر تو، ای اباعبدالله.

امام حسینعليه‌السلام چون صدای عباس را شنید به سان عقابی خود را به برادر رسانید. ابوالفضلعليه‌السلام در خاک غلتیده، انبوه تیر بر بدنش نشسته بود. خون پاکش نینوا را گلگون ساخته بود. تیر در چشم داشت و آه بر لب؛ نه دستی تا در مقابل برادر اظهار ادب کند و نه توانی که به استقبال حسین بشتابد.

امام برادر خود را چون سرو خرامانی می دید که چیزی جز شاخه های شکسته از او باقی نمانده است؛ درخت تنومند سی و چهار ساله ای که شاخه های آن با تیغ دشمن به زمین افکنده شده است. شیر بیشه ی ایمان دیگر نه صولتی داشت که در دل دشمن ترس اندازد و نه چشمی که خشمگینانه به دشمنان اهل بیتعليهم‌السلام بنگرد(۹۸) .

حسینعليه‌السلام ، با مشاهده ی پیکر غرق در خون توان از دست داد، گریست(۹۹) و فرمود: «الان انکسر ظهری و قلت حیلتی و شمت بی عدوی(۱۰۰) .

هم اکنون کمرم شکست، چاره ام رو به کاستی رفت و دشمن زبان به سرزنشم گشود. نشان رنج و مصیبت در سیمای او نمایان شد، ناله ای جانسوز سرداد، با دلی شکسته و چشمانی اشکبار به سوی خیمه ها روان شد، ولی نزدیک خیمه ها اشکهایش را با آستین پاک کرد تا اهل حرم سرشک دیدگانش را مشاهده نکنند(۱۰۱) و نگران نشوند.

هل من ناصر ینصرنی

دشمن بی شرم، که در ناجوانمردی و قساوت سر از پا نمی شناخت، چون حسینعليه‌السلام را بی یار و یاور دید به سوی خیمه ها حمله ور شد. امامعليه‌السلام با فریادی رسا، طلب یاری کرد تا با همه اتمام حجت شود و راه هر عذری را ببندد: «اما من مجیر یجیرنا؟ اما من مغیث یغیثنا؟ اما من طالب حق ینصرنا؟ اما من خائف من النار فیذب عنا؟ »

آیا کسی هست که ما را پناه دهد؟ آیا فریاد رسی هست که به فریادمان رسد؟ آیا طالب حقی هست که یاریمان کند؟ آیا ترسان از دوزخی هست که از ما حمایت نماید؟

صدای مظلومیت فرزند فاطمه به گوش دشمن رسید تا اتمام حجتی از طرف خلیفه ی خدا گردد، و راه هر عذر و بهانه ای را بر سپاه پسر سعد برای همیشه ببندد. دردانه ی حسین، سکینه دوان دوان به سوی پدر آمد و چون در برابر حضرت قرار گرفت گفت: - عمویم عباس کجاست؟ چرا برای ما آب نیاورد؟ امامعليه‌السلام نگاهی لبریز از اندوه و نومیدی به دختر عزیزش کرد و فرمود: عمویت کشته شد.

زینبعليه‌السلام ، که عباس را یاوری مهربان و همراهی غمخوار برای زنان و کودکان می دانست، با شنیدن خبر شهادت علمدار کربلا شیون سر داد و فرمود:

وای برادرم، وای عباسم، آه که بعد از تو دیگر بی یاور شدیم!

زنان حرم به سوگواری پرداختند. حسینعليه‌السلام همراه آنان گریست و فرمود:

آوخ که بعد از تو بی یاور شدیم و تباهی به ما روی آورد(۱۰۲) .

امام حسینعليه‌السلام به دشت نینوا نگاهی نمود و پیکرهای مطهر شهیدان را نظاره کرد؛ اصحاب فداکار، رزم آوران ایثارگر و فرزندان و برادرانش همه به سوی دیار شهادت کوچیده بودند. او در وادی نیزه ها تنها مانده بود. طلب کمک کرد، اما هیچ جوابی نشنید.

ناگهان امام رو به دشمن کرد و فریادی از صمیم جان بلند نمود:

«هل من ناصر ینصرنی ...» آیا یاری کننده ای برای ما هست؟ آیا دادخواهی هست که به خدا بگرود؟ آیا کسی هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ آیا فریادرسی هست که به خاطر خدا به یاری ما بشتابد؟(۱۰۳) .

اما هیچ جوابی نشنید. اندکی بعد خیره سران سپاه اموی، که حسین را بدون سپهسالار دیدند، با غریب نینوا به نبرد تن به تن پرداختند. حضرت با روحیه ای ملکوتی ضمن حمله ای خفاشان پلید را از حریم اهل بیتعليهم‌السلام دور می ساخت، به جایگاه خود برمی گشت و می فرمود:

«لاحول و لا قوة الا بالله العلی العظیم(۱۰۴) .

ناگهان فرمان حمله ی عمومی صادر شد. حلقه ی محاصره لحظه به لحظه تنگ تر می شد و نامرد مردمان یزیدی رگبار تیر، باران نیزه و آوار شمشیر به سوی پورفاطمهعليها‌السلام روانه می کردند.(۱۰۵) گروهی به سوی خیمه های حسینی حمله کردند تا ضمن غارت اموال، زنان و کودکان را اسیر کنند. امام فریاد برآورد و دشمنان را به آزادگی فراخواند. ندایی که جز نامردمی فزونتر پاسخی نداشت. غیرت اباعبداللهعليه‌السلام از اعماق وجود وی به خروش آمد و همراه بانگی رسا فریادی برآورد، شمر پرسید: چه می گویی؟

امام فرمود: گیرم که دین و آیین ندارید و از جزا و قیامت هراسان نیستید، لااقل در زندگی خود جوانمرد و آزاده باشید!(۱۰۶) .

دیری نگذشت که حسین به سوی سپهسالار خود عباس پرکشید، همراه سقای عطشان نینوا به دیدار حق شتافت و عرصه ی کربلا را بی راهبر کرد. اطفال خردسال و زنان داغدیده و بی یاور شدند و تن به اسارت دادند تا خط سرخ شهادت، همیشه سبز بماند؛ طریق هدایت همواره فرا روی حق جویان گشوده باشد و پرچم عباسعليه‌السلام پیوسته در اهتزاز بماند.