فساد دستگاه خلافت
فساد دستگاه خلافت در اينكه حكومت اسلامى بايد نماينده افكار و آراء مسلمين و تجسم روح جامعه و محقق رسالت اسلام باشد، اختلافى بين دانشمندان نيست.
شيعه، زمامدار و رهبر حكومت را يك پيشواى كامل الهى مى داند كه آن شخص پيامبر اسلام، و بعد از وفات آن حضرت كسانى هستند كه به امر خدا از جانب پيغمبر، منصوب و معرفى شده اند. همانگونه كه پيغمبر، رهبرى دينى، روحانى، سياسى و انتظامى جامعه را به عهده دارد، همين رهبرى را امام نيز دارد به اين تفاوت كه به امام دين و شريعت وحى نمى شود، و از همان مجراى كتاب و سنت، وظايف رهبرى اجتماع را انجام مى دهد ولى بر پيغمبر وحى نازل مى شد، و واسطه اقتباس واخذ دين و شريعت از عالم غيب غير از او كس ديگر نيست.
معلوم است كه اين نقشه و ترتيب براى اداره اجتماع از هر ترتيب ديگر مورد اعتمادتر و اطمينان بخش تر است، و يقيناً كسى را كه پيغمبر از طرف خدا معرفى كند از هر جهت صلاحيت و شايستگى رهبرى دارد.
چنانچه فيلسوف بزرگ شيخ الرئيس ابوعلى سينا مى گويد:
وَالاْسْتِخْلافُ بِالنَّصِّ اَصْوَبُ فَاِنَّ ذلِكَ لا يُؤَدّى اِلى التَّشَعُّبِ، وَالتَّشاغُبِ وَالاْخْتِلافِ
يعنى:
انتخاب و تعيين خليفه به نصب، و نص كه مذهب شيعه است صواب تر است، براى آنكه منجرّ به تفرقه و اختلاف و شرّ و فتنه نمى شود.
و بنا بر مذهب اهل سنت نيز حكومت بايد مظهر روح جامعه مسلمين باشد و در صورتى واجب الاطاعه است كه مقيّد به حفظ شعائر اسلام و مصالح مسلمانان و مصدر قدرت جامعه باشد. و اگر حفظ شعائر و اجراى احكام شرع را برنامه خود قرار ندهد و از نصوص دين تخلف نمايد شرعى و اسلامى نيست.
يك غرض عمده از خلافت راست كردن كژيها و اقامه عدالت اجتماعى و اجراى نظام اسلامى است. اگر حكومت به اين هدفها اهميت ندهد به قدر پشيزى ارزش ندارد و تمرّد از اوامرش در صورت امكان لازم و يارى و اعانت آن گناه است.
اسلام با تحميل شخصيت حكّام بر رعايا مبارزه كرد، و حكومت هاى استبدادى حكام افريقا و امراء و رؤساى قبائل نجد و حجاز و تركستان و كشورهاى ديگر را ساقط كرد و تذليل بشر را به هر عنوان و اسمى محكوم ساخت; و سطح افكار جامعه رابالا برد و شوكت استثمارگران را درهم شكست، نه براى اينكه صاحبان مناصب را عوض كند و در ايران يا سوريه يا الجزاير و مراكش به جاى حاكم ايرانى يا افريقائى، حاكم عربى بنشاند.
كاخ كسرى، و آن همه تجملات و تشريفات را كه از دسترنج كارگران، و كشاورزان محروم تهيه شده بود از ميان برداشت نه براى اينكه ديگران و خلفاى بنى اميّه و بنى عباس همان رسم را دنبال كنند و كاخهاى رفيع تر با تجملاتى خيره كننده تر و تشريفات بيشتر ترتيب دهند و بندگان خدا را استعباد كنند
، بلكه هدف اسلام پايان دادن به استعباد بود تا ملتها شخصيت و شرف خود را بجويند و كوركورانه از زمامداران اطاعت نكنند.
اسلام، سلطه و قدرت حكومت را ملك شخصى حاكم نمى داند كه با آن بتواند براى خود دستگاه و حريم نفوذ و تشريفات فراهم كند يا زور و قدرت خود را به رخ ضعفا بكشد، بلكه قدرت و سلطه حكومت جلوه قدرت جامعه اى است كه حاكم هم يكى از افراد آن است، و هر كس به سهم خود از اين قدرت نصيبى دارد، پس اين قدرت را نمى توان تبديل به قدرت شخصى نمود و از آن سوء استفاده كرد.
نظام حكومت اسلام بر اين استوار است كه واضع احكام، خداوند متعال است و احدى از بشر حق تشريع و وضع قانون ندارد
اِنِ الْحُكْمُ اِلاَّ للهِ اَمَرَ اَلاّ تَعْبُدُوا اِلاّ اِيّاهُ
اسلام رعايت از حدود، و قواعد شرع را از همه خواسته، و از حكم برخلاف شرع، و خلاف ما انزل الله بشدت منع كرده است.
(
وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما اَنْزَلَ اللهُ فَاُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ
)
(
وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما اَنْزَلَ اللهُ فَاُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ
)
هر كس غير از حكم خدا و روش و منهج اسلام، و شريعت قرآن اختيار كند گمراه است.
(
وَ ما كانَ لِمُؤْمِن وَ لا مُؤْمِنَة اِذا قَضَى اللهُ وَ رَسُولُهُ اَمْراً اَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرةُ مِنْ اَمْرِهِم ْوَ مَنْ يَعْصِ اللهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبيناً
)
هدف اسلام در نظام حكومت، پايان دادن به حكومت بشر و تسليم همه به حكومت خدا است.
در موقعى كه پيامبر بزرگ اسلام پرچم دعوت به توحيد و آزادى بشر را به دست گرفت. و بانگ بيدار باش او تمام ملل به خواب رفته دنيا را بيدار و صداى روحانى آن سروش ربانى، بشريت را به خود متوجه ساخت و انسانهائى را كه تا آن زمان به قدر و ارزش و حقوق عاليه خود آشنا نبودند، به حقوقشان آشنا ساخت، و فرمود:
(
تَعالَوْا اِلى كَلِمَة سَواء بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ اَلاّنَعْبُدَ اِلاَّ اللهَ وَلا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً، وَلا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً اَرْباباً مِنْ دُونِ اللهِ
)
.
در همه جاى دنيا حكومت وسيله استثمار و استعباد توده هاى وسيع انسانها بود، همه جا اصل سلطنت بشر بر بشر، رايج و محترم بود، زمامداران حاكميت مطلقه داشتند، و كار جنگ و نبرد، صلح و آشتى و اتحاد، و هرگونه تصميم در امور كشورى و لشكرى و اقتصادى و اجتماعى را حق خود مى دانستند و ملت ها در قبول آن تصميمات بى چون و چرا مجبور و ناچار بودند.
شخصيت حكام و اميران نه از آن جهت كه يك امير و زمامدار ساده بود مورد احترام بود، بلكه بيشتر از آن جهت بود كه او را صاحب اختيار ملت و مافوق ديگران مى شناختند و در برابر او ملزم به تواضع و تعظيم هائى بودند كه بشر نبايد در مقابل بشرى مثل خود، آنگونه تعظيم و تواضع نمايد.
در چنين جهانى كه ملتها به منزله مملوك زمامداران بوده، و در بيانات و خطاباتشان آنها را متعلق به خود مى شمردند و بشريت در انحطاط عجيب و بردگى حكومتها گرفتار بود پيامبر اسلام ظهور كرد و آزادى بشر را اعلان و آن تشريفات و تعينات را الغا كرد و به او درس عدالت و فضيلت و مساوات داد.
روزى مردى اعرابى شرفياب محضر پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
شد. و با اينكه محضر آن حضرت بسيار ساده و بى پيرايه بود و پيغمبر و اصحابش متواضعانه بر روى زمين مى نشستند، نه تختى داشت و نه تاج و سريرى و نه بالش و مسندى، مع ذلك مرد اعرابى از هيبت آن حضرت بدنش به لرزه آمد، مثل آنكه گمان كرد حضور پادشاهى از پادشاهان حاضر شده پيغمبر فرمود: نترس! من پادشاه نيستم، من پسر زنى از قريشم كه گوشت قديد
مى خورد
در اسلام، خطر و اهميت امارت بسيار است و امرا در خطر عظيم هستند مگر آنكه به تكاليف خود عمل كنند.
خطرناكترين مشاغل كه بسيارى از پارسايان و پرهيزكاران همواره از آن گريزان بوده اند، امارت و حكومت بوده، چون كمتر كسانى يافت مى شوند كه از قدرت حكومت سوء استفاده نكنند و شغل و مقام، روح و اخلافشان را تغيير ندهند. حاكم بر لب گودال جهنم است، مگر آنكه از حكومت خود كمترين سوء استفاده را ننمايد.
صاحب كتاب الصفوه از ابى مطرف روايت كرده كه علىعليهالسلام
را ديدم مانند يك اعرابى بدوى در بازار كرباس فروشان به بزازى فرمود:
آيا پيراهن دارى از تو خريدارى كنم؟
عرض كرد: بله يا امير المؤمنين! آن حضرت از او نخريد به نزد ديگرى رفت، اونيز آن حضرت را شناخت، از او هم خريدارى نكرد. پس به نزد جوانى رفت كه آن حضرت را نشناخت. پيراهنى از او به سه درهم خريد، وقتى پدر جوان آمد، جوان به او خبر داد، دانست كه خريدارش امير المؤمنين بوده، يك درهم برداشت و خدمت حضرت آمد عرض كرد:
يا امير المؤمنين بهاى پيراهن دو درهم است.
حضرت فرمود: پسرت پيراهن را با رضايت خودم به من فروخت.
به ابن عباس در ذى قار (نام محلى است) در حالى كه كفش خود را وصله مى زد فرمود:
ما قيمَةُ هذِهِ النَّعْلِ
قيمت اين كفش چقدر است؟
ابن عباس عرض كرد:
لا قيمَةَ لَها
قيمتى ندارد.
فرمود:
وَاللهِ لَهِىَ اَحَبُّ اِلَىَّ مِنْ اِمْرَتِكُمْ اِلاّ اَنْ اُقيمَ حَقّاً اَوْ اَدْفَعَ باطِلاً
به خدا سوگند! اين كفش از امارت و زمامدارى بر شما پيش من محبوب تر است، مگر آنكه حقى را به پا دارم يا باطلى را دفع كنم
به عقيده ما يكى از مهمترين چيزهائى كه معرّف روح اسلام و از تعاليم و هدفهاى اين دين حنيف است، سبك حكومت و روش زمامدارى اسلامى و اداره امور سياسى و اجتماعى است.
متأسفانه پس از رحلت پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به واسطه آنكه خلافت از مسير واقعى خود خارج شد، سازمان حكومت از شباهت به يك حكومت شرعى بتدريج دور شد، و هرچه فاصله مردم با عهد نبوت بيشتر گرديد، سبك حكومت به سبك حكومتهائى كه اسلام با آنها سخت در ستيز بود نزديكترگشت و عفريت مهيب ارتجاع بر افكار و آراء مسلط شد و حكومت و سياست از ديانت و شريعت و روحانيت منفصل گرديد.
در آغاز كار هنگامى كه خليفه اول و دوم حكومت يافتند، بواسطه نزديك بودن زمان مسلمانها به عصر پيغمبر و انس آنها با حكومت و رهبرى ساده آن حضرت، زمينه ارتجاع و بازگشت به حكومت اكاسره و قياصره، بسيار كم بود و عوض كردن وضع با عكس العمل شديد همه روبرو مى شد، به اين علت براى پيشرفت كار و تحكيم مبانى حكومت و براى اينكه در آن شرايط توسعه قلمرو مملكت و فتوحات جز با پيروى از روش پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
ممكن نبود ظواهر رعايت مى شد
و سعى مى نمودند كه عدالت اسلامى را به رخ مردم بكشند، و جامعه را با تبعيت از روش اسلامى مؤمن به حكومت نمايند، و هرچند در موارد بسيارى از عدالت خارج شدند ولى روى هم رفته وضع حكومتشان طورى بود كه اكثريت مردم بين روش آن حكومت و حكومتهاى ديگر تفاوت بسيار قائل بودند، مقايسه وضع و روش زمامداران با وضع ساده خليفه مسلمين آنها را راضى و اميدوار مى ساخت ولى اين وضع هم ديرى نپائيد.
در عهد خلافت عثمان رسماً خط سير عوض شد و بانگ نارضايتى مردم بلند گرديد و در انتخاب عمال و فرمانداران، اصل لياقت و صلاح و امانت، مراعات نمى شد، و عثمان خويشاوندان خود را كه متهم و داراى سوابق سوء و رفتار زشت، و گناهكار بودند در ولايت حكومت داد و در كارهاى بزرگ وارد ساخت.
سيد قطب در كتاب العدالة الاجتماعية ص ١٨٢ مى گويد:
بدترين مصادفات تأخير على و تقديم عثمان بود
كه كليدهاى حكومت را در اختيار مرد ناپاكى از بنى اميه مثل مروان گذارد، و اگر حسن طالع ياور شده و على خليفه شده بود تعاليم اسلام استمرار مى يافت.
و نيز تأسف مى خورد (ص ١٨٦) از اينكه سوء طالع مسلمين باعث شد كه مردى ضعيف و بى لياقت و كفايت مثل عثمان خليفه گرديد.
در اينجا وضع عثمان و روش او و چپاول بيت المال و تسلط دادن او به بنى معيط و بنى اميه و حكم طريد رسول اللهصلىاللهعليهوآله
را بر مردم پيش كشيده و از حاتم بخشى هاى او از مال فقرا انتقاد كرده و مى گويد:
عثمان به دامادش در روز عروسى او دويست هزار درهم از بيت المال داد. زيد بن ارقم كه خزينه دار بود، صبح روز ديگر در حالى كه حزن و اندوه بر او مستولى بود و چشمهايش از بدى وضع حكومت اسلامى پر از اشك بود استعفا كرد.
عثمان گفت: يابن ارقم گريه مى كنى كه من صله رحم نموده ام؟
زيد بن ارقم جواب داد به خدا سوگند اگر صد درهم به او بدهى بسيار است.
عثمان با كمال خشم به جاى آن كه توبه كند استعفاى زيد را پذيرفت.
در ص ١٨٧ مى گويد:
مثالها از اين قبيل در تاريخ عثمان بسيار است، از جمله در يك روز به زبير ششصد هزار و به طلحه دويست هزار درهم و به مروان خمس خراج افريقا را بخشيد و با آنكه بزرگان صحابه او را نهى كردند در او اثر نكرد.
در ص ١٩٠ مى گويد:
واضح است كه روش عثمان در توزيع بيت المال و روش مستشارش مروان و واگذارى اكثر مناصب به بنى اميه، همه، اوضاع و احوالى بود كه درخط سير تاريخ اثر گذاشت.
و در همين صفحه مى گويد:
اين چيز كمى نبود كه مردم مى گفتند خليفه كسان خود را برگزيده و بيت المال را ميانشان قسمت مى كند و اصحاب پيغمبر را از كارها بركنار مى سازد تا دشمنان پيغمبر را منصب و مقام بدهد.
در ص ٢٠٩ مى گويد:
عثمان روزى كه كشته شد يكصد و پنجاه هزار مثقال طلا و يك ميليون درهم پول نقد داشت و قيمت ضياع زمين زراعتى او صد هزار دينار بود علاوه بر اسب و شتر بسيارى كه داشت.
و در ص ١٥٧ مى گويد:
اين على بن ابيطالب خليفه پيغمبر بود كه در فصل زمستان از سرما مى لرزيد و بر بدنش جامه تابستانى بود و بيت المال در دستش بود و هيچ چيز مانع برداشت او از بيت المال و خريد يك جامه زمستانى نبود جز بيدارى ضمير.
خالد بن معمر سدوسى، علباء بن هيثم را به جدائى از علىعليهالسلام
و اتصال به معاويه دعوت مى كرد و او را به دنيا و پول و جوائز معاويه وعده مى داد. مى گفت: اى علباء در كار خود و قبيله و خويشاوندانت انديشه كن از راه خدمت على به مال دنيا نمى رسى. چه اميد دارى به مردى كه من خواستم در عطاى فرزندانش حسن و حسين اندك دراهمى بيفزايد تا بلكه تنگى و سختى معاش آنها تخفيف يابد خوددارى كرد; و خشمناك شد، و چيزى بر عطاى معمولى آندو بزرگوار نيفزود.
بالجمله مسلمانان آزادمنش و موحد از سوء وضع دستگاه حكومت عثمان به ستوه آمده، نخست در مقام گله و شكايت و اعتراض برآمدند، چون نتيجه اى نگرفتند و عثمان تذكرات عموم را ناشنيده گرفت، و به احساسات همگانى مسلمين اعتنائى نكرد، و خويشان فاسق و ستمگرش را از پستهاى حساس بر نداشت، مسلمانان انقلاب كردند كه سر انجام به خلع و قتل او پايان يافت.
ولى انقلاب دير شده بود و مسلمانها فرصتها را عقب گذاشته بودند و به موقع از آن استفاده نكردند عمال ديكتاتور و حكام سود پرست در مناطق مهم كشور اسلام نفوذ يافته; و با ضرب پول و تطميع، اخلاق مردم را عوض كرده بودند.
مخصوصاً معاويه در شام از زمان خلافت عمر در سبك حكومت، اقتدا به دربار قيصر كرده و روش حكومتهاى ضد اسلام را پيش گرفته بود.
در اين بحران سياسى و انقلاب شديد و تشنج فكرى، علىعليهالسلام
زمام حكومت را به دست گرفت و طليعه تشكيل يك حكومت تمام اسلامى آشكار شد.
همه معتقد بودند كه علىعليهالسلام
هدفهاى اسلام را تحقق مى دهد و عصر طلائى پيغمبر را باز مى گرداند و روزگار ظلم و ستم و تبعيض و تقديم عرب بر عجم و غارت بيت المال و ضعيف كشى سپرى مى گردد، حكام و كارمندان ستم پيشه و ميگسار و زناكار و نااهل، از كارها بركنار مى شوند، اصول عدالت و مساوات و برادرى اسلامى به طور كامل اجرا مى گردد اين پيش بينى به ملاحظه شخصيت و پيشينه درخشان علمى و عملى، و ارتباط مستقيم و بسيار نزديك او با پيغمبر و علم و آگاهى آن حضرت از روح تعاليم اسلام صحيح و بجا بود و در آن گزاف و مبالغه نبود.
از حاكمى مانند على جز ترويج علم و عدالت و يارى مظلوم و عمران بلاد و برقرارى بهترين نظم و انتظام، انتظار ديگر نمى رفت، و احدى از زمان پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
تا آن موقع و بعد از آن حتى دشمنانش درباره او غيراز اين اظهار رأى نكرده است.
ولى متأسفانه مسلمانها به موقع سراغ على نيامدند بيست و پنج سال ميان عهد زمامدارى على و دوران نبوت فاصله شد. اخلالگران، و منفعت پرستان در همه دستگاهها رخنه كرده و وارد شده بودند. امثال مروان، معاويه، وليد بن عقبه و عمروعاص در تعيين سرنوشت و شؤون مسلمانان و انحراف دادن افكار مؤثر شده بودند و هركدام از اين رقم افراد در ناحيه و منطقه اى نفوذ قابل توجه يافته و همكارانى تحصيل كرده بودند.
موانعى كه در سر راه تشكيل يك حكومت تمام اسلامى بود، يكى و دوتا نبود، جز عده معدودى از صحابه،مانند عمار و تربيت شدگان مكتب پيغمبر كه ارتباطشان با على قطع نشده بود، كسى بدون قيد و شرط طرفدار حكومت عدالت اسلامى نبود.
اگر زمامدارى امت بعد از پيغمبرصلىاللهعليهوآله
به علىعليهالسلام
رسيده بود، رهبرى و زمامدارى پيغمبر امتداد مى يافت بلكه به گفته دانشمند و متفكر مصرى سيد قطب، اگر علىعليهالسلام
پيش از حكومت عثمان و تسلط بنى اميّه هم زمامدار گرديده بود و دستگاه خلافت آنگونه كه در عصر عثمان آلوده شد آلوده نمى گشت و به دست مثل معاويه اى پيراهن عثمانى نمى افتاد، باز اصلاحات عمده و تجديد عهد پيغمبر و اجراى نقشه هاى اسلام براى علىعليهالسلام
امكان داشت.
اما نقشه شوراى شش نفرى كار خود را كرد، و كسى كه آن شورا را تشكيل داد طورى زمينه سازى كرد كه على كنار رود و عثمان بر سر كار بيايد.
به هرحال علىعليهالسلام
در مدت پنج سال خلافتش آنچه توانست و وظيفه داشت تلاش كرد تا حكومت اسلامى را نجات دهد و به وضع آشفته سر و سامانى بدهد و خودسران و استثمارگران را سرجاى خود بنشاند، اما آماده نبودن محيط و مساعد نبودن افكار و موانع بسيار ديگر و شقاوت ابن ملجم مرادى اسلام را از ورود به يك عصر درخشان و نورانى محروم ساخت.
على چنانچه توماس كارلايل مسيحى هم در كتاب الابطال گفته براى عدالتخواهى و اهتمامى كه در اجراى عدل داشت شهيد شد، و صفحه خلافت آن حضرت ورق خورد.
ولى درعين حال همان پنج سال حكومت على با آن همه ابتلائات و معارضات، مسلمانها رابيداركرد، و حالات و روش على و زندگى ساده، تواضع، آزادگى، مردانگى، پرهيزكارى، پارسائى و عبادات او در مردم اثر گذاشت و ضرب المثل گرديد كه هر چه زمان گذشت و حكام و امراى تازه اى روى كار آمدند، ايمان مردم به على و خاندانش بيشتر و از آن دوران به نيكى ياد كرده غبطه ها مى خوردند، و از اينكه با رادمرد بزرگى چون على همكارى نكردند دست تأسف بروى دست مى زدند، و اظهار پشيمانى مى كردند.
پس از شهادت حضرت علىعليهالسلام
چنانچه مى دانيم حضرت مجتبىعليهالسلام
به ملاحظه مصالح عاليه اسلامى و رفع يك سلسله اشتباهات فكرى از جامعه، با معاويه صلح كرد، راجع به معاويه و مصيباتى كه از ناحيه اين ناپاك به اسلام رسيد آنچه گفتيم و هرچه بگوئيم كم گفته ايم، خوانندگان را به كتاب النصائح الكافيه، و كتابهاى تاريخ ارجاع مى دهيم.
محمد غزالى نويسنده معاصر مصرى مى گويد:
علماء و ائمه مسلمين اجماع و اتفاق دارند كه برنامه هاى حكومت اسلامى در عهد معاويه از مجراى رشيد خود بيرون رفت سپس امر دين و مصالح جامعه در هرج و مرج افتاد و در زمامداران مسلمين كسانى پيدا شدند كه از پادشاهان كفار در مستى و كورى پيشى گرفتند.
سيد قطب مفسر و متفكر مقتول مصرى مى گويد:
حكومت امويين، خلافت اسلامى نبود بلكه سلطنت استبدادى بود و منطبق با وحى اسلام نبود، بلكه ناشى از وحى جاهليت بود كه اشراق و تابش روح اسلامى را خاموش كرد.
براى اينكه بدانيم حكومت بنى اميه بر چه اساسى استوار شد كافى است كه همان صورت بيعت يزيد را ببينيم.
معاويه گروه هائى از مردم را احضار كرد تا راجع به گرفتن بيعت براى يزيد نظر بدهند مردى كه او را يزيد بن مقفع مى گفتند برخاست و گفت: امير المؤمنين اينست و اشاره به معاويه كرد.
سپس گفت: و اگر معاويه مرد، امير المؤمنين اينست واشاره به يزيد كرد. پس از آن گفت: هركس اين را نپذيرد پس اينست واشاره به شمشير كرد
معاويه گفت: بنشين تو سيد خطبائى.
پس از آن، داستان بيعت گرفتن معاويه را براى يزيد درمكه ذكر مى كند كه چگونه با زور شمشير و قدرت سر نيزه و خدعه و نيرنگ از مردم بيعت گرفت.
سپس بعد از آنكه شرحى از نابكارى هاى يزيد را مانند ميگسارى و زنا و ترك نماز، نقل كرده، مى گويد:
اعمال يزيد مانند: قتل حسين و حصار خانه كعبه و رمى آن به سنگ و تخريب خانه و سوزاندن آن و واقعه حرّه، همه شهادت مى دهد كه هرچه درباره او گفته شده مبالغه و گزاف نيست (تا اينكه مى گويد) :
تعيين يزيد براى خلافت يك ضربت كارى به قلب اسلام و به نظام اسلام و هدفها و مقاصد اسلام بود.
درزمان حكومت معاويه روز به روز روش زمامدارى از روش اسلامى دورتر مى شد و تحولى عجيب در شكل حكومت ظاهر شد كه معاويه آن را با ولايتعهدى يزيد تكميل كرد، و همانطور كه سيد قطب گفت ضربت كارى به قلب اسلام و به نظام اسلام وارد شد، و بر حسينعليهالسلام
واجب بود كه آن را جبران نمايد و مرهمى به جراحاتى كه بر پيكر اسلام رسيده بگذارد و به عموم مردم بفهماند كه اين شكل حكومت شرعى نيست، و با حكومت اسلام ارتباط و شباهت ندارد.
بر حسين لازم بود اعلام كند، پيشوايى مسلمانان با داشتن صفاتى مثل صفات يزيد، امكان نخواهد داشت، و يزيد و امثال او غاصب خلافت و زمامدارى هستند و حساب حكومتشان از حساب حكومتى كه هدف اسلام است، جدا است.
حسينعليهالسلام
با قيام خود نظر دين را راجع به حكومت يزيد اعلام كرد، و مسلمانها را از يك سلسله اشتباهات كه موجب دورى از حقيقت اسلام و احكام آن مى شود نجات داد و حساب اينگونه زمامداران را از حساب دين جدا كرد.
اگر حسينعليهالسلام
قيام نمى كرد و سكوت يا بيعت مى كرد بيشتر مردم در اشتباه مى افتادند و برنامه اسلام در مورد زمامدارى از بين مى رفت، و حكومت اموى مظهر نظام اسلام مى شد.
نيكسون مستشرق معروف مى گويد: اموى ها از نظر دين سركش و مستبد بودند; زيرا قوانين اسلام و شرايع آن را هتك كردند و شعائر بزرگ اسلام را خوار شمرده زير پا گذاردند و برايشان حلال نبود مؤمنانى را كه بر ضد آنها شمشير كشيدند بكشند چون خودشان غاصب حكومت بودند و از نظر تاريخ، قيام بر ضد بنى اميه قيام دين بر ضد پادشاهى يا قيام حكومت دينى بر ضد امپراطورى بود، بنابراين از روى انصاف، تاريخ حكم مى كند به اينكه خون حسين به گردن بنى اميه است، علاوه بر آنكه شايسته است بدانيم جدائى دين از حكومت در نظر مسلمانان وجود ندارد.
محمد غزالى مصرى بعضى از مفاسد نظام حكومتى را در عهد بنى اميه به اين شرح بيان مى دارد:
١ ـ خلافت از مسير خود خارج شد و به صورت حكومت فردى و پادشاهى درآمد.
٢ ـ اين احساس كه جامعه و امت، مصدر قدرت و سلطه حاكم است، و امرا و زمامداران نايب مردم و خادم جامعه هستند، ضعيف شد و حكام، صاحب سيادت مطلقه و رياست بى قيد و شرط شدند و مردم و جامعه را اتباع خود قرار دادند، حاكم، فرمان فرماى مطلق و مردم، تابع اشاره او بودند.
٣ ـ مردمانى مرده ضمير و جوانانى كم عقل و سفيه و بى بهره از معارف اسلام و در معصيت و گناه گستاخ، مقام خلافت را اشغال كردند.
٤ مصارف خوشگذرانى هاى خلفاءو كسان و بستگان و ستايش گويانشان از بيت المال برداشت مى شد و در حوائج فقرا و مصالح امت صرف نمى گرديد.
٥ ـ عصبيت جاهليت و مفاخرتهاى قبيله اى و فاميلى و نژادى و عنصرى كه اسلام به شدت با آن مبارزه دارد، تجديد شد و برادرى و وحدت اسلامى به تفرقه و تشتت مبدل گرديد و عرب به قبائل متعدد منقسم و ميان عرب و ايرانيان و ساير مللى كه قبلاً اسلام اختيار كرده بودند كينه و جدائى واقع شد و حكومت مستبد بنى اميه اين اختلافات را به مصلحت خود مى دانست و به آتش اين منازعات دامن مى زد و ميان اين جمعيتهاى متمايز تفرقه مى انداخت و آنها رابه جنگ وكينه كشى تحريك مى نمود.
و از اين قبيله بر ضد آن قبيله انتصار مى جست. اين معانى برخلاف اصول اسلام، ويران كننده اجتماع مسلمين بود اجتماعى كه تمام وجوه تمايز را پشت سر گذاشته و به يك قدر جامع اسلام و ايمان به خدا و حكومت اسلامى دل بسته بود.
٦ ـ اخلاق حسنه، تقوى و فضيلت از ارزش و اعتبار افتاد; زيرا رياست و پيشوايى مردم به دست افرادى بى شرف، پست و بى حيا افتاد و معلوم است كه وقتى زمامداران از شرف و حيا بى بهره باشند و به عفت و پارسائى اهميت ندهند، اين صفات از بين مى رود.
وقتى صحابه با تقوى و با سابقه را بر منابر لعن كنند و شاعر مسيحى، يزيد را مدح نمايد و انصار را هجو كند، البته فضيلت و تقوى از اعتبار مى افتد.
٧ ـ حقوق و آزاديهاى افراد، پايمال شده و كسانى كه وارد سازمانهاى دولتى بنى اميه بودند از هيچ گونه تجاوز به حقوق مردم باك نداشتند، مى كشتند و به زندانها مى انداختند، تنها عدد كسانى كه حجاج در غير جنگها كشت به صد و بيست هزار نفر رسيد.
در پايان مى گويد:
واقع اينست كه حركت و تكانى كه اسلام از ناحيه فتنه هاى بنى اميه ديد به طورى شديد بود كه به هر دعوت ديگر اينگونه صدمه رسيده بود آن را از ميان مى برد و اركان آن را ويران مى ساخت.
اين بود مختصرى از زيانهاى آفت خطرناكى كه به نام يزيد و حكومت اموى به جان حكومت اسلامى افتاد و شكل حكومت را كه عاليترين نمايش عدالت اسلامى بود به آن صورت وحشت زا و منفور در آورد.
اگر قيام حسينعليهالسلام
در آن موقع به فرياد اسلام نرسيده بود و انفصال آن حكومت را از زمامدارى اسلامى آشكار نساخته بود، بزرگترين ننگ و عار دامن اسلام را لكه دار مى ساخت و عدالت و نظام ممتاز حكومتى دين خدا پايمال و نابود مى گشت.
فَصَلواتُ الله وَسَلامُهُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِالله. اَشْهَدُ اَنَّكَ اَحْيَيْتَ نِظامَ الدِّينِ وَاَظْهَرْتَ قَواعِدَ الْحُكْمِ