٢ ـ نجات اسلام مهمترين نتيجه قيام حسين
عليهالسلام
نجات اسلام از چنگال نقشه هاى بنى اميه است
براى اينكه تأثير نهضت حسينى معلوم شود و بدانيم كه چگونه حيات اسلام و بقاى شريعت، و قرآن رهين فداكارى ابى عبداللهعليهالسلام
است، توجه به خطراتى كه از ناحيه بنى اميه اسلام را صريحاً تهديد مى كرد، و مطالعه اجمالى سوابق پرونده بنى اميه لازم است.
هركس تاريخ اسلام، و حركات بنى اميه را در جاهليت و اسلام مطالعه كند به وضع خطرناكى كه از جانب آنها اسلام را تهديد بزوال، و انقراض مى نمود آگاه مى شود.
از آغاز بعثت تا دار الندوه
و هجرت، و تا جنگ احد و غزوه احزاب، و فتح مكه، بنى اميه در هر خطرى كه متوجه جان پيغمبر و آئين توحيد و دين اسلام شد يا آن را مستقيماً خودشان ايجاد كرده بودند و يا در آن، شركت و دخالت داشته و تحريك مى كردند.
ريشه تمام مخاطرات و تحريكات ضد اسلام، خانه ابى سفيان بود.
ابوسفيان خودش و زنش هند و خواهرش حمالة الحطب، پسرهايش حنظله و يزيد و معاويه، پدر زنش عتبه، عموى زنش شيبه، برادر زنش وليد، پسر عمويش حكم و مروان و فرزندان او، و نوه اش يزيد; در جاهليت و اسلام در كار ايجاد خطر براى دين خدا تلاش داشتند و كينه هاى جاهليت را در اسلام از دل بيرون نساختند.
پيغمبر عظيم الشأن اسلام علاوه بر آنچه از آنها در دوران زندگى و دعوت مردم به خدا ديد در روشنائى وحى خطراتى را نيز كه در آينده از آنها متوجه به اسلام بود مى ديد و مكرر از آنها خبر مى داد، و خداوند اين طائفه خبيثه را در قرآن مجيد شجره ملعونه ناميد.
پيغمبر اعظمصلىاللهعليهوآلهوسلم
با يارى خدا تمام تحريكات و دسائس و لشكركشيها و دسته بنديهاى ابى سفيان را نقش بر آب نمود و طولى نكشيد كه قلاع استوار بت پرستى، مسخر اسلام و خداپرستان شد و جنود الهى بر سپاه اهريمن كفر و شرك پيروز گرديد، فتوحات پى در پى اسلام، ابوسفيان و حزب اموى را به پيشرفت كلمه توحيد مطمئن ساخت و طليعه درخشان نفوذ شريعت محمدى در قلوب مردم جهان هر روز ظاهرتر مى گشت.
بنى اميه از اينكه بتوانند با مبارزه علنى و علمدارى شرك و بت پرستى از رشد آئين نو جلوگيرى نمايند نااميد شده و دانستند كه دوران بت پرستى سپرى گرديده و دعوت به توحيد و آزادى و برابرى و برادرى و عدالت دنيا را دلباخته پيغمبر اسلام خواهد نمود، و صرف دلها از توحيد به شرك، و از برادرى و آزادى و مساوات و عدالت به امتياز قبيله اى و سلطه مطلق زمامداران و بى عدالتى، ممكن نيست. و فهميدند كه يگانه راه براى جلوگيرى از پيشرفت اسلام و حفظ عادات جاهليت، وارد شدن در جبهه مسلمين و پيشه كردن نفاق است.
مخالفت صريح با اسلام و دعوت پيغمبر، مثل آغاز بعثت طرفدارى نداشت، و مردم مزه شيرين ميوه هاى درخت توحيد را چشيده و هرگز حاضر نبودند آن را با حنظل كفر و اختلافات طبقاتى عوض كنند و همه از هيولاى زندگى عصر جاهليت وحشت داشتند.
زمامدار الهى، متواضع، فروتن، آزاد و بى تشريفات، مهربان، با وضع ساده و زندگى مختصر مادى، مثل يك فرد عادى زندگى مى كرد.
قوانين آسمانى دين جديد در حقّ همه يكنواخت اجرا مى شد.
پيغمبر اعظم با فقرا، رفاقت و مجالست داشت، اخلاق و روش او چنان مردم را شيفته او و قرآنش كرده بود كه ديگر كسى حاضر نبود اسم شرك و بت پرستى و زمامدارى سران مشركين مثل ابى سفيان و ابى جهل را بشنود.
بنى اميه اين حقايق را دريافتند و ابوسفيان و كسانش دانستند كه ديگر فكر و روش آنها محكوم شده و افكار نو و آئين توحيد، آنها را كنار گذاشته است.
متوجه شدند كه هرچه تأخير كنند، بيشتر عقب مى مانند، لذا با اكراه تمام از روى ناچارى اظهار اسلام كردند و در داخل جبهه اسلام مشغول دسايس، و فتنه انگيزى شده و منتظر فرصت بودند كه از پشت به اسلام خنجر زده و نهال دين توحيد را كه تازه شروع به رشد كرده بود از ريشه در آورند.
طولى نكشيد كه رحلت پيغمبر اعظم عالم اسلام را داغدار و يك تشنج فكرى بر جامعه سايه انداخت، و پاره اى را مايل به ارتجاع نمود و اختلاف بر سر خلافت پيش آمد، و بنى هاشم كه علىعليهالسلام
خليفه منصوص و معرفى شده از طرف پيغمبر، از آنها بود از دخالت در حكومت اسلامى بر كنار و ديگران روى كار آمدند. در اين موقع چنانچه پيش از اين هم به آن اشاره كرديم ابوسفيان به تكاپو و تلاش افتاد تا با يك جنگ داخلى جامعه اسلامى را متلاشى و سرتاسر شبه جزيره عربستان را به ارتجاع وادار نمايد، و به طور يقين اگر آن روز يك جنگ داخلى ميان مسلمين شروع مى شد و مسلمانان در مدينه شمشير به روى هم مى كشيدند، ارتجاع به بدترين صورت آشكار مى شد، زيرا مردم، تازه وارد به اسلام بودند و در شهرها و قبائل و عشائر، آنگونه كه بايد آئين نو، محكم و استوار نشده بود، رحلت پيغمبردلها را تكان داد و ضعفا را نسبت به آينده اسلام و بقاى دين آن حضرت به ترديد انداخته بود.
در مكه وضع طورى شد كه عتاب ابن اسيد، حاكم مكه متوارى شد. افرادى هم به فكر تحصيل امارت و زمامدارى افتاده بودند كه خوف تجزيه كشور اسلام و انهدام وحدت مسلمين و عقب گرد جامعه به وضع ناهنجار جاهليت، مانع كار آنها نبود.
در چنين وقتى، دست به شمشير بردن با سقوط قطعى اسلام فاصله اى نداشت و درهاى فتنه و امتحان به سوى مسلمانان باز شده بود.
ابوسفيان كه خوب به اوضاع آشنا بود، مشغول زمينه سازى براى يك جنگ داخلى شد و معلوم است كه در اين موقع بايد سراغ بنى هاشم و طرفداران آنها مخصوصاً علىعليهالسلام
رفت زيرا آنها هم فاميل پيغمبر و هم محبوبيت و شهرت داشتند. و هم خلافت، حقّ شرعى آنها بود و از اوضاع آن روز ناراضى بودند، و علاوه فاطمه زهرا سيدة نساء العالمين يگانه فرزند پيغمبر و يادگار آن سرور، حكومت ابى بكر را شرعى نمى دانست و بنى هاشم از بيعت با او خوددارى كرده و تحت رهبرى على خليفه منصوص، به طور آرام و دور از دست زدن به شمشير، ابوبكر و طرفدارانش را دعوت به رجوع به علىعليهالسلام
مى كردند و در مسجد احتجاج و مناشده مى نمودند.
ابوسفيان نزد علىعليهالسلام
آمد گفت: دستت را بده تا با تو بيعت كنم، به خدا سوگند! اگر بخواهى مدينه را پر از سوار و پياده سازم
علىعليهالسلام
درپاسخش فرمود: تو از اين سخنان غير از فتنه انگيزى قصدى ندارى، همانا به خدا سوگند، تو همواره بدخواه اسلام هستى ما را حاجت به نصيحت تو نيست پيغمبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
وصيتى به من فرموده است كه من بر آن وصيت كار مى كنم
شايد ابوسفيان در اين دعوى كه مدينه را از سوار و پياده پر كند زياد گزاف گوئى نمى كرد; زيرا شخصى مانند ابى سفيان فتنه گر مى توانست براى على كه داراى آن همه سوابق درخشان در اسلام بود، قشون و سپاه تهيه ببيند ولى علىعليهالسلام
نمى توانست با همكارى و بيعت ابى سفيان، و سپاهى كه او جمع آورى كند قيام نمايد، و مطالبه حق كند.
ابوسفيان همان كسى است كه احزاب را جمع آورى كرد و جنگ خندق را بپا نمود، با چنين سپاهى كه طبعاً سپهدار و فرمانده عمده آن، ابوسفيان خواهد بود، وارد كار شدن جز خسارت براى اسلام چيزى عايد نمى شد، و در واقع ابوسفيان مى خواست جنگ احزاب را به صورتى ديگر تجديد كند، اما على پيشواى حقيقت پرستان است و در وجودش يك ذرّه ميل به دنيا و حب و جاه و ملاحظه سود شخصى نبود، آب نااميدى بر روى دست او ريخت.
على بر حسب وصيت پيغمبر، وظايفى داشت كه از آن وظايف به قدر سر موئى تجاوز نمى كرد.
على مى دانست كه اگر دست به شمشير ببرد، مخالفان كسانى نيستند كه براى پرهيز از يك جنگ داخلى و حفظ مصلحت اسلام تسليم شوند و جنگ نكنند، و مى دانست كه آنها سرسختانه و لجوجانه جنگ مى كنند، و به هر نحو كه خاتمه يابد در اين موقع حساس، اسلام در خطر مى افتد; لذا چون از روحيه ديگران و حرصشان به رياست و حكومت با خبر بود، خودش حلم ورزيد و شمشير در غلاف كرد و خانه نشينى گزيد و ابوسفيان را طرد نمود.
با اين كيفيت، ابوسفيان در اينجا از اينكه بتواند ضربتى به اسلام بزند نااميد شد، و به انتظار فرصت بود، تا وقتى عثمان حكومت يافت و بنى اميه(
قبيله اى كه دشمن پيغمبر بودند)
رسماً زمامدار امور شدند.
اين پيشامد ابوسفيان را فوق العاده اميدوار ساخت، وارد مجلس عثمان شد و آن سخنان كفر آميز معروف را گفت.
عثمان هم در دوران خلافت خود هرچه كرد در جهت موافق مقاصد ابى سفيان بود: دست بنى اميه را در دخالت در كارها بازگذاشت و به آنها زور و قدرت داد و پولهاى كلان از بيت المال مسلمين به آنها بخشيد، و آنها را به فرماندارى و استاندارى ولايت برگزيد، و كسى مانند مروان را وزير خود قرار داد، و وليد خمار را والى كوفه ساخت، و معاويه را در شام مستقل و متنفذ كرد.
وقتى هم در اثر انقلاب و شورش مسلمانان كشته شد، پيراهن عثمانى از او به دست معاويه افتاد كه با اينكه معاويه با كشته شدن او موافق بود، و پايان دادن به كارش را به شورشيان واگذاشت، با آن پيراهن بر خليفه به حقّ، خروج كرد و آن فتنه هاى بى سابقه را در اسلام بپا ساخت و اصحاب پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
را شهيد كرد و انتقام بدر و غزوات و جاهاى ديگر را از مهاجر و انصار گرفت و وقتى با حيله و نيرنگ خلافت را به غصب متصرف شد، رسماً به احكام شرع و تعاليم اسلام بى اعتنائى مى كرد و برنامه هاى اسلامى را از اعتبار انداخت و سبّ امير المؤمنين داماد و پسر عم و وصى پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
را بر منابر رايج كرد، و زياد را بر ايالت كوفه مسلط ساخت تا آنچه خواست با مال و جان و عرض مسلمانها انجام داد و براى اين كه حكومت در خاندانش باقى بماند و شريعت، شريعت اموى و روش، روش يزيدى گردد، يزيد را كه مجسمه معاصى و فساد و شرارت بود، وليعهد ساخت و وقتى مُرد، يزيد آنچه را معاويه از مظالم و جنايات و هتك شعائر انجام نداده بود انجام داد.
سرنوشت اسلام و مسلمين وقتى كه جوان بدنام و فاسق و متهتك و مستى مانند يزيد كه صريحاً و علناً پيغمبر اسلام را بازيگر مى خواند، بر مسند خلافت آن حضرت بنشيند معلوم بود، خصوص كه در اسلام رهبرى دينى و سياسى از هم جدا نيست. روشن بود كه فاتحه همه چيز خوانده مى شود.
عكس العمل اين وضع در خارج و داخل كشور اسلام بسيار ناپسند و موجب سوء تعبير و اتهام پيغمبر و ضعف اعتقاد و ايمان مردم مى شد.
وقتى خليفه رسماً شراب بنوشد و مجالس لهو و لعب ترتيب دهد و با بوزينه و سگ مأنوس گردد و گناهان كبيره را مرتكب شود، دين خدا ضعيف و احكام در انظار سبك، و اسلام بى اثر مى شود.
حسينعليهالسلام
تصميم گرفت از تمام آن سوء انعكاسها و انحرافات فكرى و دينى مردم جلوگيرى كند و معناى دين و خلافت و حكومت اسلامى و هدف دعوت جدش را به مردم بفهماند.
تصميم گرفت دين خدا را تعظيم نمايد، و به مردم اعلام كند كه اسلام مافوق همه چيز است و از جان و مال و فرزند و عائله، عزيزتر و قيمتى تر است.
تصميم گرفت كه عملاً مسلمانها را به بزرگداشت واجبات و فرائض دينى دعوت كند و جامعه را به اهميت گناه و معصيت متوجه سازد.
تصميم گرفت مسلمانها را از اينكه تحت تأثير اعمال زشت و تلقينات سوء و تبليغات گمراه كننده يزيد و بنى اميه قرار بگيرند مصونيت بخشد.
تصميم گرفت به مسلمانها ديندارى، استقامت و مقاومت در برابر ظلم و كفر را درس بدهد.
تصميم گرفت اسلام را نجات دهد و احكام قرآن و سنت پيغمبر را زنده سازد.
براى اينكار وسيله اى از اين مؤثرتر نبود كه حسينعليهالسلام
قيام كرد و از بيعت يزيد امتناع نمود و قبح اعمال و سوء رفتار و گناهان و روش ناپسند او را از مواد بطلان زمامدارى و حرمت بيعت اعلام كرد و پايدارى و ثبات ورزيد تا كشته شد. و خود را فداى دين خدا و احكام خدا كرد.
مردم مى دانستند، احكام اسلام كه ملعبه و بازيچه يزيد و مسخره او شده است، بقدرى با ارزش و عزيز است كه شخصى مثل حسينعليهالسلام
جان خود را براى رفع توهين و حفظ آنها نثار فرمود.
حسين، يزيد را در افكار مردم چنان كوبيد و رسوا كرد كه در انظار، حساب او از حساب دين و قرآن جدا شد و او به عنوان عنصر شرارت و خباثت و آلوده به فحشاء و غرق در فساد، و دشمن دين و خاندان نبوت شناخته و معروف شد.
بنى اميه پس از شهادت حسينعليهالسلام
از اينكه بتوانند از پشت به اسلام خنجر بزنند و اسلام را از پا در آورند محروم شدند و در نظر زن و مرد و جامعه مسلمين، و در افكار عموم، گروهى ستمگر و پادشاهانى مستبد معرفى شدند كه به زور سر نيزه و شمشير بر مردم مسلط شده و غاصب حقوق ملت و خائن به اسلام هستند.
مظلوميت سيد الشهداءعليهالسلام
آنچنان احساسات را بر ضدّ آنها به هيجان آورد كه مردم على رغم سياست آنها التزامشان به سنن و احكام اسلام بيشتر شد.
از اين جهت هيچ گزاف نيست كه ما او را مانند معين الدين اچميرى شاعر بزرگ هندى، دومين بنا كننده كاخ اسلام بعد از جدش، و مجدد بناى توحيد و يكتاپرستى بخوانيم.