خضوع اهل باطل در برابر عظمت اهل حق
در وجود انسان يك چراغى از عالم غيب روشن و نورى پرتو افكن است كه او را به راستى، و حق پرستى، عدالت و امانت، راهنمائى مى نمايد.
اين نور به واسطه مددهائى كه از عالم غيب به او مى رسد; و در اثر اعمال صالحه و علم و معرفت و تربيت صحيح، قوت مى گيرد تا آنجا كه از اشعه آن تمام باطن وسيع انسان روشن مى شود و هيچ نقطه تاريكى در وجود آدمى باقى نمى گذارد.
چنانچه سوء رفتار و كردار زشت و توجه زياد از اندازه به امور مادى و محسوس و جهل و بى اطلاعى از حقايق و معارف و معقولات موجب مى شود كه پرده هائى ضخيم بينش چشم دل را بگيرد. و اشتغال به مناهى و ملاهى و حب دنيا و جاه و مقام و شهوات بشر را سرگرم نموده، و از تفكر در عواقب امور و سرنوشتى كه در پيش دارد و آينده اى كه در انتظار او است باز مى دارد.
ولى در اين مرحله هم انسان هرچه سقوط كند، و مصداق(
اُولئِكَ كَالاْنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ
)
گردد باز هم گاهى يك راه ها و روزنه ها و دريچه هائى از وجودش به سوى عالم غيب و حقيقت باز مى گردد كه اگر بخواهد جهشى كند، و خود را از سياهچال سقوط، و محيط تاريك و پر از بحران شهوات و عالم حيوانى بيرون اندازد مى تواند.
اسم اين را درك مى گذاريد، بگذاريد. وجدان واقعى انسان مى ناميد بناميد، غريزه حقيقت خواهى و سرشت خداداد، فطرت، هرچه اسمش باشد، و هركس از اين ديدعالى و بينش پاك بشرى هر تعبيرى مى خواهد بنمايد، اينقدر هست كه در باطن انسان هرچه هم تاريك شود گاهى يك روشنى ضعيف و خفيفى خودنمائى مى نمايد كه همان فهم و درك خفيف او را در مقابل خدا مسؤول مى سازد و حجت را بر او تمام مى كند به طوريكه همه از او انتظار انجام وظيفه و عمل به تكليف و احترام به شرف انسانيت دارند. و اگر خلاف وظيفه رفتار كند وبه بى شرفى تن در دهد او را مستحق ملامت و سرزنش و قابل مجازات و تأديب مى دانند.
ما مى بينيم مخالفان انبياء و مكتبهاى حق پرستى و حريت و عدالت، در هنگامه اى كه گرم مبارزه با مردان خدا بودند در يك مواقعى مثل آنكه بى اختيار يا ناآگاه باشند زبان به مدح و ثناى آنها مى گشودند، و تحت تأثير پاكدامنى، حقيقت، معنويت، قدس، و تقوى و طهارت آنها واقع مى شدند، گريه مى كردند و اندوه مى خوردند. اما دوباره همان راه خود را ادامه مى دادند مثل كسى كه از خود بيخود شود و مدهوشانه به مطالبى بر زيان خودش اقرار و اعتراف كند; و ناگهان به خود آيد و باز به همان پله اول برگردد، و در قلعه حاشا و انكار بنشيند.
تاريخ اسلام مشحون است از اقارير و اعترافات دشمنان سرسخت پيغمبرصلىاللهعليهوآله
و ائمه طاهرين به حقيقت آنها.
آرى دشمنان كينه كش و متعصب و دنيا پرست و مغرور اهل بيتعليهمالسلام
، شهادت به فضيلت و حق پرستى آنها، و بطلان خود مى دادند و اقرار مى كردند كه حب دنيا يا عناد و لجاج آنها را به مخالفت برانگيخته است.
داستان ابى سفيان و اخنس و ابى جهل را در تاريخ حضرت رسول اعظمصلىاللهعليهوآلهوسلم
بخوانيد كه چگونه محرمانه و دور از نظر ديگران شبها براى شنيدن آيات قرآن مجيد نزد پيغمبر خدا ميرفتند، و روز با آن حضرت مخالفت و ستيزه داشتند.
كسانيكه علىعليهالسلام
، را خانه نشين كردند به فضايل او معترف بودند، و او را لايقترين شخصيت عالم اسلام مى دانستند. معاويه و عمروعاص، چه در زمان حيات حضرت اميرعليهالسلام
، و چه بعد از حيات او در مجالس خصوصى و حتى در مجالس عمومى مكرر از فضايل و علم و زهد على سخن مى گفتند، و گاهى تحت تأثير تذكر و ياد عبادات و زهد و عدالت آن حضرت مى گريستند. سخنان مروان وقتى در حمل جنازه حضرت مجتبىعليهالسلام
شركت مى كرد معروف و مشهور است.
عبدالملك مروان وقتى در ضرب نقود به آن مشكل عجيب و مهم برخورد ناچار چنانچه بيهقى و دميرى نقل كرده اند متوسل بذيل علم حضرت باقرعليهالسلام
گرديد و از آن ولى خدا حلّ آن مشكل را طلبيد
منصور دوانيقى همان كسيكه آن همه سادات و فرزندان پيغمبر را به قبيح ترين وضعى كشت، و برحسب نقل هاى معتمده به امر او حضرت صادقعليهالسلام
را مسموم و شهيد كردند، بنا به نقل يعقوبى از اسمعيل بن على بن عبدالله بن عباس براى آن حضرت آنقدر گريه كرد كه ريشش از اشكش تر شد، و مى گفت:
آقاى اهل بيت، و بقيه نيكان ايشان از دنيا رفت. سپس گفت: جعفر از آن كسان بود كه خدا در شأن آنها فرمود:
(
ثُمَّ اَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا
)
و از كسانى بود كه خدا آنها را برگزيد، و از پيشقدمان در خيرات بود
هارون معترف به مقامات حضرت موسى بن جعفرعليهالسلام
بود، و داستانى كه مأمون راجع به احترام او از حضرت كاظمعليهالسلام
نقل كرده مشهور است. راجع به ساير ائمه نيز به همين گونه خلفا و دشمنان آنها به فضايلشان اعتراف مى كردند و در حلّ مشكلات و مسائل معضله علمى به آنها پناه مى بردند. البته نمى توان انكار كرد كه بيشتر اين اعترافات از سوى دشمن، براساس سياست و نيرنگ و مصلحت روز و خودنمائى و به قصد اغفال مردم بوده ولى اين اعتراف ها مقبوليت طرف و حسن شهرت و اتفاق عموم را بر لياقت و صلاحيت او ثابت مى كند كه دشمن هم فرصت و زمينه براى ترديد يا انكار آن نمى بيند.
آنچه گفته شد از خضوع دشمن و تواضع او در برابر حقيقت مردان خدا در تاريخ زندگى حضرت سيدالشهداءعليهالسلام
نمايان و آشكار است. عباس محمود عقاددانشمند معروف مصرى مى گويد:
در ميان كسانيكه به جنگ حسين رفتند يك نفر كه دعوت حسين را باطل بداند و خود را به كيشى غير از كيش اسلام معرفى كند نبود مگر كسانى كه كفر را در باطن خود پنهان مى نمودند كه آنها نيز به ظاهر اظهار اسلام مى كردند مى گويد:
سپاهى كه به جنگ حسين رفت سپاهى بود كه براى كشكمش با دل و وجدان خود جنگ مى كرد و براى خاطر والى و فرمانده و ارتشبدش با خداى خودش نبرد مى نمود. اگر جنگ آن گروه، جنگ عقيده اى با عقيده اى ديگر بود مانند جنگ مسلمين و مجوس يا مسلمين و نصارى، اين قدر دامنشان به ننگ و عار نفاق، و زشتى اخلاق آلوده نمى شد. دشمنى اين مردم با عقيده اى كه مى دانستند حق است و جنگ آنها با مردى كه مى دانستند مرد حق استناستوده تر از دشمنى و جنگ كسانى است كه از راه جهل و نادانى جنگ مى نمايند
(
لاِنَّهُمْ يُحارِبُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ)
از اين جهت در آن مواقف خطرناك، دشمنان حسين در تاريكى و ظلمتى فرو رفته بودند كه حتى از كمترين درخششى از عالم نور و فداكارى، محروم شده بودند و به حقيقت روز كربلا، دو نيروى متضاد، نيروئى از عالم ظلمانى با نيروئى از عالم نور با هم در نبرد شدند
ابن اعثم روايت كرده كه وقتى نامه يزيد به وليد رسيد كه در آن فرمان صريح به قتل حسين و وعده جايزه و فرماندهى داده بود سخت دلتنگ شد، و گفت
لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ
اگر يزيد همه دنيا را با انواع زينتها و نعمتهايش به من بدهد، من هرگز در خون فرزند رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
شريك نخواهم شد هرچه خواهد گوباش
دينورى مى گويد: وقتى مروان پيشنهاد كشتن حسين را به وليد داد گفت:
وَيْحَكَ اَتُشيرُ عَلَى بِقَتْلِ الْحُسَيْنِ بْنِ فاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ صلىاللهعليهوآله
وَاللهِ اِنَّ الَّذى يُحاسَبُ بِدَمِ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْقِيامَةِ لَخَفيفُ الْميزانِ عِنْدَاللهِ
واى بر تو آيا مرا به كشتن حسين پسر فاطمه دختر رسول اللـه صلىاللهعليهوآلهوسلم
اشاره مي كني؟ به خدا سوگند! آنكس كه محاسبه شود به خون حسين روز قيامت در نزد خدا ميزانش سبك است.
از اين جمله آشكار است كه وليد از بى شرمى و پليدى روان مروان بسيار تعجب نموده، و انتظار نداشت شخصى كه خود را مسلمان مى داند هرچند مثل مروان، منافق و بد سابقه باشد چنين پيشنهادى را بدهد به او گفت:
سبط ابن الجوزى مى گويد: گفت: اى مروان،
وَاللهِ ما اُحِبُّ اَنَّ لى ما طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ، وَاِنِّى قَتَلْتُ حُسَيْناً
به خدا قسم دوست نمي دارم كه آنچه آفتاب بر آن مي تابد مال من باشد، و من حسين را كشته باشم
ابن اثير روايت كرده كه گفت:
وَاللهِ ما اُحِبُّ اَنَّ لى ما طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ وَ غَرُبَتْ عَنْهُ مِنْ مالِ الدُّنْيا، وَمُلْكِها وَ اِنِّى قَتَلْتُ حُسَيْناً اَنْ قالَ لا اُبايِعُ وَاللهِ اِنِّى لاَظُنُّ اَنَّ اِمْرَءً يُحاسَبُ بِدَمِ الْحُسَيْنِ لَخَفيفُ الْميزانِ عِنْدَاللهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ
خوارزمى روايت كرده كه بعد از اينكه مروان، وليد را به كشتن سيدالشهداءعليهالسلام
تحريص كرد، و گفت: اگر شتاب در پايان دادن به كار حسين نكنى مى ترسم كه از درجه و اعتبارى كه نزد يزيد دارى بيفتى. وليد گفت:
مَهْلاً. وَيْحَكْ دَعْنى مِنْ كَلامِكَ هذا، وَ أَحْسِنِ الْقَوْلَ فى اِبْنِ فاطِمَةَ فَإِنَّهُ بَقِيَّةُ وُلْدِ النَّبِيّينَ
آرام باش، واى بر تو! رها كن مرا از اين سخنان. گفتارت را در شأن پسر فاطمه نيكو ساز! زيرا او باقى مانده فرزندان پيغمبران است
و نيز خوارزمى نقل كرده كه وقتى وليد از توجه موكب حسينى به سوى عراق آگاه شد به ابن زياد نوشت:
أَمّا بَعْدُ فَاِنَّ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلِى قَدْ تَوَجَّهَ اِلَى الْعَراقِ، وَ هُوَ ابْنُ فاطِمَةَ الْبَتُولِ، وَفاطِمَةُ بِنْتُ رَسُولِ اللهِ صلىاللهعليهوآلهوسلم
فَاحْذَرْ يَابْنَ زِياد أَنْ تَأْتِى إِلَيْهِ بِسُوء فَتُهَيِّجَ عَلى نَفْسِكَ فى هذِهِ الدُّنْيا ما لا يَسُدُّهُ شَيءٌ، وَلا تَنْساهُ الْخاصَّةُ، وَالْعامَّةُ أَبَداً ما دامَتِ الدُّنْيا
اين نامه كه از آن محبوبيت و عظمت مقام حسين دربين مسلمين و شدت سوء انعكاس هتك احترامات او در قلوب عموم آشكار است. اين است:
هميشه خواص، و عوام تا دنيا باقى است آن را فراموش نسازند.
خوارزمى بعد از نقل اين داستان مى گويد
فَلَمْ يَلْتَفِتْ عَدُوُّ الله اِلى كِتابِ الْوَليد
آن دشمن خدا به نامه وليد اعتنائى نكرد
ابن اثير مى گويد وقتى عمر بن سعد از عبيدالله مهلت گرفت تا درباره جنگيدن با حسينعليهالسلام
فكر كند، به منزل آمد و با خير خواهان خودش مشورت كرد با هر كس مشورت مى نمود او را از اقدام به اين جرم عظيم باز مى داشت
حمزة بن مغيرة بن شعبه كه پدرش مغيره در انحراف از اهل بيت معروف و از پايه گذاران پادشاهى يزيد بود پسر خواهرش نزد او آمد و گفت: به خدا پناه مى برم از اينكه به جنگ حسين بروى و خدا را مخالفت كنى، و قطع رحم نمائى به خدا سوگند اگر از دنياى خود و آنچه دارى، و از سلطنت تمام روى زمين اگر براى تو بود بيرون بيائى، بهتر است براى تو از اينكه خدا را ملاقات كنى در حالى كه خون حسين به گردنت باشد
ابو زهير عبسى گفت: شنيدم شبث بن ربعى در امارت مصعب مى گفت: خدا به اهل اين شهر كوفه هرگز خير ندهد و آنها را از رشد و استقامت محروم سازد. آيا عجب نمى كنيد كه ما با على بن ابى طالب و بعد از او با پسرش براى يارى آل ابى سفيان پنج سال نبرد كرديم پس از آن در كنار آل معاويه و پسر سميه زانيه، با پسر على كه بهترين اهل زمين بود جنگ كرديم ضَلالٌ يا لَكَ مِنْ ضَلال ابن سعد در طبقات گفته مرجانه مادر عبيدالله به او گفت:
يا خَبيثُ قَتَلْتَ ابْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ وَاللهِ لا تَرَى الْجَنَّةَ أَبَداً
اى خبيث! پسر رسول خدا را كشتى! به خدا هرگز بهشت را نخواهى ديد
حميد بن مسلم گفت: عمر بن سعد با من دوست بود بعد از بازگشتن از جنگ حسينعليهالسلام
به نزد او رفتم و از حالش پرسيدم، گفت: از حال من نپرس كه هيچكس از منزلش بيرون نرفت، و برنگشت كه بازگشت او بدتر از من باشد قطع خويشاوندى كردم، و گناه بزرگى را مرتكب شدم
و نيز عمربن سعد وقتى از نزد ابن زياد برخاست، و به منزلش مى رفت ميان راه مى گفت: هيچ كس بازگشت از سفر نكرد به اينگونه كه من بازگشتم، اطاعت كردم فاسق ظالم پسرزياد فاجر را، و خداى عادل را معصيت كردم، و خويشاوندى شريفه را بريدم
عمر سعد تا زنده بود مردم از او كناره گيرى مى كردند هر وقت به گروهى از مردم مى گذشت، از او روى مى گرداندند و هر وقت داخل مسجد مى شد مردم بيرون مى آمدند، و هركس او را مى ديد به او دشنام مى داد ناچار خانه نشين شد تا كشته گشت
ابن اثير و طبرى روايت كرده اند: وقتى آن جماعت كه سر حسين را از كوفه به شام آورده بودند بر يزيد وارد شدند، و آن سر مبارك را پيش روى آن ملعون گذاردند، و سرگذشت كربلا را برايش گفتند، هند دختر عبدالله بن عامر بن كربز، زن يزيد با جامه اش سرش را پوشيد و بدون عبا بيرون آمد گفت:
آيا سر حسين پسر فاطمه دختر رسول خدا است؟
يزيد گفت: آرى در مصيبت او با صداى بلند گريه كن، و براى پسر دختر رسول خدا، و خالص قريش لباس عزا بپوش! ابن زياد شتاب كرد او را كشت، خدا او را بكشد
حتى ابن زياد ملعون نيز چنان تحت تأثير اعتراضات قاطبه مسلمين واقع و در امواج تنفر و انزجار عمومى غرق و نكوهيده نام شد كه در انديشه تبرئه خود، و محو نامه هائى كه راجع به قتل حسينعليهالسلام
نوشته بود برآمد.
هشام بن عوانه گفت: ابن زياد بعد از شهادت حسينعليهالسلام
به عمر سعد گفت: آن نامه اى كه راجع به كشتن حسين به تو نوشتم كجا است؟ گفت: من براى انجام فرمان تو رفتم و نامه گم شد.
گفت: بايد آن را بياورى: گفت: گم شد. گفت: به خدا قسم البته بايد آن را بياورى! گفت: به خدا سوگند آن دست آويز اعتذار من در نزد زنان سالخورده قريش است.
به خدا سوگند من راجع به حسين نصيحتى به تو كردم كه اگر آن را با پدرم سعد وقاص كرده بودم حق نصيحت را ادا نموده بودم.
عثمان بن زياد برادر عبيدالله گفت:
راست مى گويد به خدا سوگند دوست مى داشتم كه از پسران زياد مردى نماند مگر آنكه در بينى او حلقه غلامى تا روز قيامت باشد و حسين كشته نشده باشد.
هشام گفت والله عبيدالله اين سخن را رد نكرد
ابو مخنف روايت كرده كه مردم به سنان بن انس گفتند: حسين بن على پسر فاطمه دختر رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
، و بزرگترين عرب را كه مى خواست به حكومت بنى اميه پايان دهد كشتى، برو به نزد فرماندهان خودت و پاداش بگير، اگر تمام اموال خزينه هاى خودشان را به تو بدهند كم است! سنان سواره رو به سوى خيمه عمر سعد آمد. او گستاخ و شاعر و مرد احمقى بود آمد بر در خيمه عمر ايستاد و گفت:
اَوْفِرْ رِكابى فِضَةً وَ ذَهَبا
|
|
اِنِّى قَتَلْتُ الْمَلِكَ الْمُحَجَّبا
|
قَتَلْتُ خَيْرَ النّاسِ اُمّاً
|
|
وَ اَبا وَ خَيْرُهُمْ اِذْيَنْسَبُونَ نَسَباً
|
تا ركاب اسبم مرا طلا و نقره باران كن! زيرا من سلطان پرده نشين صاحب عظمت و جلال را كشتم، كشتم كسى را كه بهترين مردم بود از جهت پدر و مادر، و در مقام افتخار به نسب، نسبش از بهترين تبارها بود!
عمر سعد گفت: شهادت مى دهم كه ديوانه اى هستى كه هرگز افاقه نيافتى سپس گفت: او را نزد من بياوريد، وقتى او را وارد خيمه نمودند با خنجر كوچك يا چوب دستى خود به او زد، و گفت: اى ديوانه، آيا اينگونه سخن مى گوئى؟ به خدا اگر ابن زياد اين سخنان را از تو بشنود گردنت را مى زند
با اين تنبيهى كه عمر سعد از سنان كرد، خولى وقتى سر مبارك را نزد ابن زياد برد همين اشعار را قرائت كرد
عمرو بن حريث كه از خواص زياد، و پسرش عبيدالله بود، و گاهى از طرف آنها نيابت فرماندارى كوفه به او واگذار مى شد بنا به نقل سبط ابن جوزى در خبر جانكاه، تقوير قطعه هاى كوچكى از گوشت و اعضاى آن سر مبارك را از ابن زياد گرفت و در رداى خزى كه به دوشش بود جمع آورى كرد، و غسل داد و عطر و طيب بر آنها زد و كفن كرد، و در خانه خودش دفن نمود و آن خانه معروف به دارالخز گرديد
نبايد تعجب كرد از اينكه عمرو بن حريث از گوشت سر حسينعليهالسلام
احترام و تجليل نمود و آن را در خانه خود مدفون ساخت با اينكه در شمار حزب بنى اميه بود و بر طبق فرمان زياد و عبيدالله كار مى كرد; زيرا اينگونه اشخاص كه دين را تا آنجا كه با منافع مادى آنها مزاحمت نكند محترم مى شمارند، و در هنگام مزاحمت و معارضه دين را به دنيا مى فروشند. اينها در عصر ما هم بسيارند.
عمرو بن حريث از گوشت سر حسين تقديس مى نمود، و شايد آن را موجب بركت خانه خود مى شمرد اما قاتل آن حضرت را يارى مى كرد و در زمان ما هم مردمى هستند كه نسبت به سيدالشهداءعليهالسلام
اظهار ارادت مى كنند اما با هدف او مبارزه مى نمايند، براى اسيرى زينب و سائر بانوان اهل بيت گريه مى كنند اما نسبت به حجاب و عفّت زنانشان بى تفاوتند، قرآن را بازوبند كودكان خود قرار مى دهند و هر وقت مى خواهند سفر كنند قرآن بر سر مى گيرند ولى با احكام قرآن و تعاليم اسلام مخالفت مى كنند.
حقيقت اين است كه اينها هم اگر در آن زمان بودند با يزيد همكارى كرده و از كشيدن شمشير به روى حسينعليهالسلام
خوددارى نمى كردند.
اف بر اين مسلمانان و اف براين مسلمانى!